داستانهای طنز ملانصرالدین تاثیر زیادی در تغییرات اجتماعی زمان خود و زمانهای بعد گذاشت و تا به امروز هم باقی است، این داستانها می توانند نواندیشانه حساب شوند.
داستانها طنز ملانصرالدین
پیش نویس
داستانهای طنز ملانصرالدین تاثیر زیادی در تغییرات اجتماعی زمان خود، و زمانهای بعد گذاشت، و تا به امروز هم باقی است، این داستانها می توانند نواندیشانه حساب شوند. امروزه داستانهای ملانصرالدین شاید برای تعدادی از مردم چندان جذاب نیستند، ولی نوع نواندیشانه آنها می تواند الگویی باشد برای طرحهای جدید طنز.
تصویر نقاشی شهر دوره میانه، که می تواند طرح خوبی برای پارک و مقبره نمادین ملانصرالدین باشد، عکس شماره 6214.
لوگو افسانه ها و آئینهای گذشته فراموش نشود، عکس شماره 1531.
این برگه بشماره 1046 پیوست لینک زیر است:
داستانهای طنز ملانصرالدین
داستانهای طنز ملانصرالدین
ملا نصرالدین، شخصیتی داستانی و بذلهگو در فرهنگ عامیانه، ایران، افغانستان، ترکیه، عرب، قفقاز، هندوستان، پاکستان و بوسنی و غیره است. ملا نصرالدین در ایران و افغانستان بیش از هر جای دیگر بعنوان یک شخصیت بذله گو، با شکلی از محبوبیت دارد.
درباره وی داستانهای لطیفهآمیز فراوانی نقل میشود، اینکه وی شخصی واقعی بوده یا افسانهای مشخص نیست. برخی منابع او را واقعی دانسته، و هم روزگار با امیر تیمور (درگذشته ۸۰۷ ق.)، یا حاج بکتاش (درگذشته ۷۳۸ ق.) دانستهاند.
در نزدیک آقشهر از توابع قونیه در ترکیه محلی است، که با قفلی بزرگ بسته شده و میگویند، قبر ملا نصرالدین است. در جمهوریهای آذربایجان و ازبکستان هم مقبره ای بنام او وجود دارد، ایکاش در ایران هم اینکار را بکنند.
او را در افغانستان، ایران و جمهوری آذربایجان ملا نصرالدین، در ترکیه هوجا نصرتین (خواجه نصرالدین)، در عربستان جوحا (خواجه) مینامند. مردم عملیات و حرکات عجیب و مضحکی را به او نسبت میدهند، و به داستانهای او میخندند. قصههای او از قدیم در شرق رواج داشته و دانسته نیست، ریشه آنها از کدام زبان آغاز شده است.
نویسنده داستانهای طنز ملا نصرالدین هر که بوده، یکی از نواندیشان زمان خود بود، و توانسته دید جدید از زندگی و بود و باش مردم بتصویر بکشد، که تا امروز هم باقی است. شاید از دید برخی این نوشته های فقط طنز و لبخند است، ولی باعث شده جامعه از حالت خشک دینی خارج گردد، و طرح نوینی در نقد جامعه و مردم گشوده شود.
پرسش جالب: آیا هر کدام از ما می تونیم یک ملا نصرالدین باشیم، و طرحهای لطیف ولی سازنده از رفتار اجتماعی اطراف خود را بگوییم؟
داستانهای طنز ملانصرالدین
نصیحت کردن ملا
ملا دختر خود را به یک مرد دهاتی داده بود. شب عروسی عده ای از خویشاوندان داماد از ده آمده و دخترک را سوار بر خری کرده با خود بردند. هنوز مقدار زیادی از خانه ملا دور نشده بودند که ناگهان ملا دوان دوان خود را به آنها رساند.
یکی از همراهان عروس از ملا پرسید چی کار داری و برای چی با این عچله به اینجا آمدی؟ ملا نفس نفس زنان گفت: باید نصیحتی برای دخترم میکردم ولی یادم رفت، و سرش را نزدیک به گوش او کرد و گفت: دخترم یادت باشد که هر وقت خواستی چیزی بدوزی پس از اینکه تار (نخ) را داخل سوزن کردی آخرش را گره بزنی و گرنه از سوراخ بیرون خواهد رفت.
داستانهای طنز ملانصرالدین
آتش روشن کردن ملا
یک روز وقتی زن ملا در خانه نبود او تصمیم گرفت به آشپزخانه رفته و خودش غذایی درست کند. ملا پس از این فکر وارد آشپزخانه شده و مقداری هیزم به داخل اجاق گذاشت و خواست آنرا آتش بزند ولی هر کاری کرد هیزم ها آتش نگرفت.
ملا فکری کرد و ناگهان گفت: هان.... حالا فهمیدم برای چه آتش روشن نمیشود. هیزم های ناجوان فهمیده امد که من زن خانه نیستم. و آشپزی کار من نیست. این است که روشن نمیشوند...... بسیار خوب من هم میدانم چه تخنیکی بر سر آنها بزنم و چگونه فریبشان بدهم.
او پس از این فکر به اطاق دیگری رفته و یکی از روسری های همسرش را برداشت و آنرا بر سر خود کرده و به آشپزخانه آمد و مشغول روشن کردن آتش شد. اتفاقا هیزم ها روشن شد و آتش خوبی درست شد.
در همان وقت زن ملا به خانه آمد و وقتی شوهرش را در آن حالت دید با تعجب پرسید: ملا، برای چه روسری بر سرت بسته ای؟ ملا به آهستگی گفت: آرام باش.... من هیزم ها را فریب داده ام و آنها خیال میکنند زن هستم وگرنه روشن نمیشدند.
در همان هنگام ناگهان جرقه ای پرید و بر روی لباس ملا افتاد و آن را آتش زد. ملا وحشت زده از کنار اجاق دور شده و در حال که سعی میکرد لباسش را خاموش کند فریاد زد: زن از بس حرف زدی بالاخره آتشها فهمیدند فریبشان داده ام و انتقام گرفتند و نزدیک بود مرا نابود کنند
داستانهای طنز ملانصرالدین
عربی دانستن ملا
از ملا پرسیدند: به عربی آش سرد شده را چه میگویند؟ ملا نمیدانست ولی گفت: عربها هیچوقت نمیگذارند آش سرد شود
آواز خوانی
پسر ملا در شب آواز میخواند. همسایه از بام سر بر آورده گفت: موقع خواب است دیگر آواز نخوان. ملا گفت: عجب مردمان پر روئی هستید. شب و روز سگ های شما عوعو میکند من یک دفعه اعتراض نکردم شما نتوانستید چند دقیقه ای آواز خواندن پسر مرا تحمل کنید.
داستانهای طنز ملانصرالدین
اره بی دندان
روزی اهل ده چاقوئی بزرگتر پیدا کرده نزد ملا آورده پرسیدند: این چیست؟ ملا گفت: این اره است که هنوز دندان نکشیده.
داستانهای طنز ملانصرالدین
غرفه بهشتی
روز پنجشنبه واعظی روی منبر وعظ میکرد که هر کس شب جمعه با عیال خود نزدیکی کند در بهشت غرفه مخصوصی برایش ساخته میشود. زن ملا که تفصیل را شنید همان شب برای ملا نقل کرده هوس غرفه بهشتی نمود. پس از آنکه غرفه ساخته شد خانم گفت: آن غرفه مال تو، غرفه ای هم برای من بساز. ملا که نمیتوانست گفت: در بهشت هم مثل دنیا زن و شوهر باید در یک منزل زندگی کنند
دیوانگان
از ملا پرسیدند: میدانی در شهر ما چند نفر دیوانه است؟ ملا گفت: به جز چند نفر همه دیوانه اند. آن چند نفر هم خالی از یک نوع دیوانگی نیستند
جنگ رفتن ملا
در میان اهالی دو ده جنگ در گرفته بود و آنها بر سر یکدیگر ریخته و از کشته پشته میساختند. عده ای از مردم جمع شده و چند نفر از نیرومند ترین پهلوانان شهر را جمع کرده و برای کمک به اهالی یکی از دهکده ها به جنگ فرستاندند و ملا هم در میان آنها بود و یک شمشیر پو یک سپر هم به وی داداه بودند.
ملا و سایرین به جنگ رفتند. پس از چند روز ملا با سر شکسته و بدن زخمی باز گشت. پرسیدند برای چه از خودت دفاع نکردی و گذاشتی آنها تو را زخمی کنند؟ ملا گفت: آخر آدمهای حسابی خود تان اگر جای من بودید و در دستهایتان یک شمشیر و یک سپر بود با کجای خود دفاع میکردید
داستانهای طنز ملانصرالدین
صرفه جوئی
یک روز دوستان ملا او را دیدند که یک دست و یک چشم و یک پا و یک سوراخ بینی و یک گوش خود را بسته است. به خیال این که مریض میباشد شب به خانه اش رفته و با دلسوزی گفتند: خدا بد ندهد.... جناب ملا، بلا دور...باشد چه شده و برای چه دست و پایت و سرو چشمت را بسته ای؟
ملا لبخندی زد و گفت: من کاملا سالم هستم. مگر برای اینکه صرفه جوئی کنم و اعضای بدنم را بی جهت به کار نیاندازم نیمی از آنها را بسته ام
کله پاچه فروختن ملا
ملا مقداری کله و پاچه خریده و به بازار برد تا بفروشد ولی به جای آنکه صدا بزند و از کله و پاچه های خود تعریف کند میگفت: آهای مردم بادنجان خوب دارم، کدوی حلوایی خوب دارم..... مردم به دورش جمع شدند و یکی پرسید: تو که کله پاچه میفروشی پس برای چه از کدو و بادنجان تعریف میکنی؟
ملا دستش را به روی بینی خود نهاده و بالای بام خانه ای را نشان داد و گفت: مگر آن پشکی (گربه ای) را که آنجا کمین کرده نمی بینید. من مخصوصا اینطور میگویم که او نفهمد من کله و پاچه دارم و بیاید همه اش را بخورد.
داستانهای طنز ملانصرالدین
کار کردن شکم ملا
یک روز ملا در خانه خوابید و به دنبال کار نرفت. زنش وقتی او را دید که خوابیده گفت: ملا برای چه خوابیده ای و به دنبال کار نمیروی؟ ملا گفت: تا کی من کار کنم و شکمم بخورد، بگذار یکروز هم او کار کند تا من بخورم
چرا پیاده میروی
ملا خرش را جلو گذاشته و خودش با وجود آنکه باری بر روی بدن الاغ نبود سوار نشده و پیاده از دنبالش حرکت میکرد. شخصی این صحنه را دید و پرسید: برای چه سوار الاغ نمیشوی و پیاده میروی؟ ملا گفت: مگر من از این الاغ کمتر ام که آن پیاده برود ولی من سوار شوم.
داستانهای طنز ملانصرالدین
بی عقلی
سگی به مسجدی رفت. جمعی در اطرافش گرد آمده حیوان را میزدند. ملا جلو رفته گفت: این حیوان از روی شعور این کار را نکرده که شما او را عذاب میدهید. من که عقل دارم چرا هیچ وقت داخل مسجد نمیشوم.
گوساله ملا
در صحرا ملا خواست گوساله اش را گرفته به خانه ببرد. گوساله آنقدر خیز و جست کرده فرار کرد که ملا خسته شد پس ملا او را گذاشته به خانه رفته چوبی برداشته شروع کرد به زدن مادر گوساله. زنش جلو آمده پرسید: چرا گاو را میزنی، مگر دیوانه شده ای؟
ملا گفت: از بس حرام زاده است یکساعت با گوساله اش تلاش کرده نتوانستم او را بگیرم و به خانه بیاورم. اگر این گاو خیزک زدن و گریختن را به او یاد نمیداد گوسالهً شش ماهه مرا اینقدر اذیت نمیکرد.
داستانهای طنز ملانصرالدین
تدبیر ملا
شبی در فصل تابستان که ملا با زنش روی بام خوابیده بودند، دزدی ناشی به بام آمد. ملا ورود او را فهمیده و دانست که خیال دارد در صحن خانه دستبردی بزند. تدبیری کرده بدون اینکه بفهماند از آمدن دزد آگاه شده با زنش صحبت کنان گفت: دیشب را نپرسیدی بعد از نصف شب من بدون صدا کردن تو با اینکه درب بام بسته بود چطور به صحن خانه رفتم.
زن گفت: راستی فراموش کردم چطور رفتید؟ ملا گفت: خیلی آسان، این اسم اعظم را خوانده از بالای بام مهتاب را به دست گرفته به آسانی به صحن حویلی رسیدم. دزد از یاد گرفتن این موضوع خیلی خرسند شد و خواست به تقلید از ملا از راه مهتاب به صحن خانه وارد شود ولی خواندن اسم اعظم با افتادن او میان خانه برابر بوده باعث شکستن سر و پایش گردید.
ملا به زنش گفت: برخیز چراغ بیاور ببینم کی بود که به خانه آمد. دزد گفت: شتاب لازم نیست مادام که تو اسم اعظم میدانی و من هم به این حماقت هستم با پای شکسته در خانه تو مهمان بوده و تا چند روز دیگر هم از جای خود برنمیخیزم
داستانهای طنز ملانصرالدین
جسارت ملا
حاکم میخواست شخص جسوری را به ماًموریت خطرناکی بفرستد. کسی را نیافت. ملا گفت: من برای رفتن به این ماًموریت حاضر هستم. حاکم تصور کرد ملا شوخی میکند گفت: باید جسارتت را امتحان کنیم. پس امر کرد او در جائی ایستاده و دو دست خود را باز کند و به یکی از کمانداران نامی گفت: میخواهم امامهً ملا را با تیر نشان سازی.
تیرانداز شب کلاه امامه را سوراخ کرد. ملا از ترس نزدیک بود قالب تهی کند ولی به روی خود نیاورد. مرتبه دوم حاکم به تیرانداز دیگری امر کرد که چپن ملا را سوراخ سازد. او هم تیر به دامن لباس ملا زده سوراخ نمود. ملا رنگ خود را باخت و بی اندازه ترسید.
چون تجربه به پایان رسید، نزد حاکم آمد. حاکم دستور داد یک عمامه و یک قبای نو به ملا بدهدند. ملا با خوشحالی خواهش کرد یک پتلون نو هم ضمیمه نمایند. حاکم گفت: پتلون شما که سوراخ نشده. ملا جواب داد: ظاهرا صدمه ای ندیده ولی در حقیقت پیش از عمامه و قبا تر شده(خسارت دیده).
شیر خریدن ملا
روزی ملا خرش را گم کرده و در کوچه و بازار فریاد میزد ای خدا شکرت... خداوندا سپاسگذارم. مردی پرسید: برای چه شکر میگوئی، مگر از گم شده خرت راضی و خوشحالی؟ ملا گفت: از گم شدن خر نه ولی از اینکه خودم سوارش نبودم راضی و خوشحال هستم و شکر میکنم چون اگر من هم سوار خر بودم حالا باید یکی دیگر به دنبال من و خرم بگردد.
مریض شدن زن ملا
چند روزی بود که زن ملا مریض شده و در خانه بستری گردیده بود. ملا هر روز عصر وقتی به خانه می آمد در کنار بستر زنش می نشست و شروع به گریستن میکرد. یکروز همسایه ملا که به خانه اش آمده بود تا حال زنش را بپرسد وقتی گریستن ملا را دید او را دلداری داد و گفت: ملا اینقدر خودت را ناراحت نکن حال زنت خوب است و تا چند روز دیگر از بستر بر خواهد خاست.
ملا گفت: میدانم ولی چون زنم بد بخت و بی کس است و هیچکس را ندارد از حالا برایش گریه میکنم تا چنانچه روزی مرد نگوید من کسی را نداشتم تا برایم گریه کند.
داستانهای طنز ملانصرالدین
مردن ملا
یکروز وقتی ملا در خارج شهر حرکت میکرد ناگهان پایش لغزید و بر زمین خورد و سرش بر اسر اصابت به تکه سنگی به درد آمد و چشمانش سیاهی رفت به طوریکه آسمان را به جای زمین و زمین را به جای آسمان میدید. او همانطور که به روی زمین افتاده بود پیش خود گفت: خدایا.... حتما من مرده ام و خودم خبر ندارم.
ملا به همان حال باقی ماند ولی هیچ کس نیامد تا جنازه اش را از روی زمین بردارد. با خود فکر کرد. حتما کسی خبر ندارد من مرده ام. پس بهتر است خودم بروم و خبر مرگ خویش را به زنم بگویم. او پس از این فکر به تندی از روی زمین برخاست و دوان دوان خودش را به خانه رسانید و به زنش گفت: زن چه نشسته ای که ملا شوهر ات در بیرون شهر نزدیک آسیاب مرده و در روی زمین افتاده و هیچ کس هم نیست که جسد اش را بردارد.
زود به آنجا برو و جسد مرا بردار و به گورستان ببر. او این را گفت و به سرعت خودش را به محلی که بر زمین خورده بود رسانید و همانجا باقی ماند. از طرف دیگر زن ملا که خبر مرگ شوهرش را شنیده بود گریه کنان و بر سر کوبان از خانه خارج شد و همسایه ها را خبر کرد. آنها علت گریه وی را پرسیدند و زن گفت: من برای ملا که مرده است گریه میکنم دلم بر بی کسی او میسوزد که خودش ناچار شد بیاید و خبر مرگش را برایم بیاورد
داستانهای طنز ملانصرالدین
دندان درد ملا
ملا دندانش درد گرفته بود به نزد دندانساز رفت و راه چاره ای خواست. دندانساز گفت: باید دندان خراب را کشید تا درد برطرف شود. ملا پرسید دانه ای چند دندان میکشی؟ دندانساز جواب داد. برای هر دندان دو دینار. ملا گفت نمیشود دانه ای یک دینار از من بگیری؟ دندان ساز گفت خیر. ملا ناچار قبول کرد اما یکی از دندان های سالم خود را که درد نمیکرد به مرد دندانساز نشان داد و گفت: این دندان خیلی درد میکند و باید همین را بکشی.
دندانساز آن دندان را کشید. اما ملا بلافاصله گفت: آه...... اشتباه کردم دندانی که درد میکند آن دیگری است. او پس از این حرف همان دندانش را که درد میکرد نشان دندانساز داد. دندانساز آنرا هم کشید. ملا دو دینار را به وی داده و به طرف خانه براه افتاد تا از معاینه خانه دندانساز خارج شود اما در همان حال گفت: جناب دندانساز من بالاخره سرت زرنگی کردم دو دندان کشیدم و دو دینار پول دادم یعنی همان دانه ای یک دینار که خودم میخواستم.
داستانهای طنز ملانصرالدین
شوخی کد خدا
یکروز ملا به اتفاق کد خدا به حمام رفته بود. کد خدا همانطور که بدن خود را میشست از ملا پرسید: راستی اگر من کد خدا نبودم و فقط یک غلام بودم چه ارزشی داشتم. ملا فکری کرد و گفت: ده دینار. کد خدا عصبانی شد و گفت: احمق جان.... فقط لنگی که بر بدن خود بسته ام ده دینار قیمت دارد. ملا بلافاصله گفت: خوب من هم قیمت لنگ را گفتم وگر نه خودت که ارزشی نداری.
داستانهای طنز ملانصرالدین
رقابت زنها
ملا نزد رفیقش رفته گفت: خیلی دلم برایت میسوزد. رفیقش پرسید: به چه سبب؟ ملا جواب داد: امروز من بعد از مرافعه ها که نزدیک بود به طلاق بکشد به بازار رفته برای زنم جوراب و پیراهن و کفش نو خریدم. رفیقش گفت: به من چه ربطی دارد؟
ملا جواب داد: زن تو با زن من رفت و آمد دارد. قطعا وقتی جوراب و پیراهن و کفش نو را به پای زن من ببیند تکلیف معلوم است. رفیق ملا که وخامت کار را فهمید فورا در صدد تهیهً پول برآمد.
نمونه تیراندازی
روزی بزرگان شهر با حاکم در بیرون شهر به تیر اندازی مشغول بودند. حاکم امر کرد همه بایستی هنر خود را بنمایانند. به ملا که نوبت رسید تیری در کمان گذاشته رها کرد ولی به نشانه نخورد. گفت: پدرم اینطور تیر می انداخت. مرتبهً دوم تیر انداخت به نشانه نخورد. گفت: برادرم اینطور تیر می انداخت. در مرتبه سوم اتفاقا تیر به نشانه خورد. گفت: خودم همیشه اینطور تیر می اندازم
آواز ملا
ملا در حمام آواز میخواند به نظرش خوب جلوه کرد و افسوس خورد که چرا زودتر ملتفت نشده که خدا این نعمت را به او اعطا فرموده است. پس نزد حاکم رفته گفت: آمده ام یکی از مزایای خود را که تا امروز امیر آگاه نشده اند بیان کنم. امیر پرسید: آن چیست؟ ملا گفت: خوبی آواز.
امیر گفت: بخوان تا لذت بریم. ملا گفت: ولی برای آواز خواندن من یکی از دو چیز لازم است. یا خمره ای که نصف آن آب باشد یا خزینهً حمام. امیر گفت: عجالتا به خزینه حمام دسترسی نیست ولی تهیهً خمره آسان است. آنرا حاضر خواهیم کرد. پس دستور داد خمره ای را تا نیمه آب کرده به مجلس آوردند.
ملا سر خود را در میان خمره کرده صدای منکر خود را سر داد. امیر که از صدای آن خیلی خسته گردید امر کرد هر یک از غلامان دست را با آب خمره تر کرده سیلی به صورت ملا بزنند تا آب خمره تمام شود. ملا سیلی دوم را که خورد به سجده افتاده شکر خدا را به جای آورد امیر پرسید: چه جای شکر بود؟ ملا جواب داد: برای این شکر کردم که در خزینه حمام خوانده بودم سالیان دراز خودم و این جمعیت بیچاره گرفتار سیلی خوردن و سیلی زدن بودیم. امیر خندیده او را عفو کرد.
داستانهای طنز ملانصرالدین
هوای گرم
ملا زمستان وقتی میخواست از خانه خارج شود پوستینی بر تنش میکرد تا بدنش سرما نخورد. ولی وقتی به خانه می آمد پوستین را از تنش خارج کرده و سر آنرا می بست و در گوشه ای مینهاد. یکروز مهمانی که در خانه اش بود علت بستن سر پوستین را از او سوال کرد. ملا گفت: من به این جهت سر پوستین را میبندم که دلم میخواهد هوای داخل آن خارج نشود.
حاضر جوابی
ملا رفته بود خر بخرد. دهاتی ها جمع بودند و بازار خر فروشی رواج داشت. شخصی از آنجا عبور میکرد گفت: در این میدان به جز دهاتی ها و خر چیز دیگری پیدا نمیشود؟ ملا گفت: شما دهاتی هستید؟ طرف گفت: خیر. ملا گفت: پس چه هستید؟ (منظور که دهاتی نیستی پس خرا استی).
داستانهای طنز ملانصرالدین
الاغ فروختن ملا
یکروز ملا نصرالدین الاغ خویش را براه انداخته و به طرف بازار به حرکت در آمد تا آنرا بفروشد و الاغ دیگری خریداری نماید. اما همینطور که به طرف شهر حرکت میکرد پای الاغ در جایی فرو رفته و در میان جایی که پر از آب گل آلود بود افتاد. ملا به سرعت خرش را از میان گودال بیرون کشید و خواست به راهش ادامه بدهد، اما در همان وقت متوجه شد که دم الاغ کثیف و گل آلود است. او پیش خود فکر کرد هرگز کسی راضی نمیشود الاغی را که دمش کثیف و گل آلود است خریداری کند.
پس چاقویش را از جیب خارج ساخته و دم الاغ را برید. و در خورجین روی آن نهاد و به سوی شهر به حرکت در آمد. در بازار شهر مردی الاغ ملا را دید و پسندید و خواست آنرا خریداری کند ولی ناگهان متوجه دم بریده حیوان شده و گفت: آه..... من این الاغ را نخواهم خرید. ملا پرسید. برای چه؟ مرد جواب داد: برای اینکه دم ندارد و الاغ بی دم به درد نمیخورد. ملا به تندی گفت: تو معامله را تمام کن دم الاغ در خورجین است.
داستانهای طنز ملانصرالدین
وقتی عزرائیل آمد
ملا روزی حالش سخت وخیم شده و به بستر بیماری افتاده بود. زنش را به بالای سر خویش فرا خوانده و گفت: زن خواهش میکنم که بهترین لباسهایت را بپوش و صورت ات را نیز آرایش کرده و بیا در کنار من بنشین. زن ملا با حیرت به صورت شوهرش نگریست و گفت: یعنی چه..... حال تو آنقدر بد است که نزدیک به مردن میباشی آنوقت دلت میخواهد که من خوشحال باشم و آرایش کنم و بهترین لباسهایم را بپوشم. میخواهی مردم بگویند از مردن تو خوشحال هستم.
ملا در همان حال بیماری لبخندی زد و گفت: نه زن عزیز... من میخواهم تو زیبا و آراسته باشی تا چنانچه عزرائیل برای گرفتن جان من آمد از تو خوشش بیاید و به عوض من تو را با خودش ببرد.
داستانهای طنز ملانصرالدین
خانه ملا
ملا مالک نصف خانه ای بود. روزی دلالی را طلبیده گفت: اگر بتوانی نصف خانه مرا بفروشی نیمهً دیگر را میخرم که تمام خانه مال من شود.
نان خریدن ملا
یک روز زن ملا شوهرش را صدا زد و گفت: ملا امروز من خیلی کار دارم و بهتر است تو به نانوایی رفته دو تا نان بخری و بیاوری. ملا قبول کرده و سبدی برداشته و از خانه خارج شد و به طرف دکان نانوایی به راه افتاد. سر ظهر بود و مردم زیادی برای خریدن نان آمده و صف در مقابل نانوایی تشکیل شده بود. ملا وقتی چشمش به آن جمعیت انبوه افتاد با خود اندیشید اگر تا شب هم در آنجا بماند نوبت اش نخواهد رسید و تازه اگر هم نوبت اش برسد نان ها تمام شده است.
ملا پس از قدری فکر نقشه ای کشید و مردی را که در کنارش ایستاده بود صدا زد و به آهستگی گفت: سلام. مرد مزبور رویش را به طرف ملا کرده و با حیرت به صورت وی نگریست و گفت: علیکم سلام چه میخواهی؟ ملا سرش را به نزدیک گوش وی برده و گفت: مگر خبر نداری که فلان آدم خراباتی امروز نان مجانی میدهد. برای چه اینجا ایستاده ای که با پول نان خریداری کنی؟ مرد مزبور با تعجب به ملا نگریست و گفت: چه میگویی مرد، آن آدم که مدتی است به مکه رفته.
ملا لبخندی زد و گفت: خوب او حالا آمده و به همین جهت امروز به هر کس که به در خانه اش برود نان مجانی خواهد داد. مردمی که در اطراف ملا بودند و گوش هایشان را تیز کرده بودند تا صدای او را بشنوند و بفهمند چه میگوید. وقتی این حرف را شنیدند دیگر درنگ نکردند و از مقابل نانوایی دور شده و به طرف خانه همان مرد که آن طرف دهکده قرار داشت شروع به دویدن کردند. پس از چند دقیقه به غیر از ملا هیچ کس در مقابل نانوایی نبود.
او نگاهی به نان های داغ که از تنور خارج میشد انداخت و با خوشحال گفت: دو تا نان به من بده. نانوا دو تا نان گرفت و به طرف وی آورد. ملا دست در جیب خود کرد تا پول نان را بدهد، ولی ناگهان فکری به سرش رسید و پیش خود گفت: عجب آدم احمقی هستم حالا که فلانی نان مجانی میدهد برای چه خود پول بدهم و نان خریداری کنم بهتر است من هم بروم و مثل سایر مردم نان مجانی بگیرم.
او پس از این حرف به نانوا گفت: من نان را نمیخواهم چون باید بروم نان مجانی بگیرم. او اینرا گفت و نان ها را گذاشت و خودش به راه افتاد و با قدم های پر سرعت به طرف خانه همان مرد که از تجار ثروتمند آن نواحی بود حرکت کرد. اما هنوز به در خانه وی نرسیده بود که مردم زیادی را دید. آنها همانهایی بودند که در مقابل نانوایی صف بسته و ملا فریبشان داده و به دروغ گفته بود فلان آدم نان مفت میدهد.
یکی از آنها وقتی ملا را دید که تند تند میدود گفت: کجا میروی ملا.... ملا جواب داد. میخواهم به خانه حاجی فلانی بروم و نان مجانی بگیرم. مرد مزبور گفت: ولی حاجی فلانی هنوز از مکه نیامده و نان هم به کسی نمیدهد مگر نمیبینی که ما دست خالی برگشته ایم. ملا همانطور که میدوید فریاد زد. خوب من میروم چه کسی میداند شاید یک دفعه او از مکه آمد و یک نان مجانی به من داد.
داستانهای طنز ملانصرالدین
کلاه شرعی
واعظی در اثنای وعظ میگفت: هر کس در یکی از روز های ماه رجب روزه بدارد و ظهر افطار کند، ثواب اعمال شش ماه روزه در نامهً اعمالش مینویسند. ملا یک روز رمضان که روزه نبود به خانه واعظ رفت. واعظ پرسید: چرا روزه نگرفتی؟ ملا جواب داد: به قول شما عمل کرده تا ظهر در ماه رجب روزه گرفته ام. در عوض این ماه رمضان و با پنجاه رمضان دیگر حق دارم روزه ام را بخورم.
ماهی در صحرا
ملا با یکی از دوستان به گردش کنار دریا رفته بود. رفیقش گفت: ببین چه ماهی بزرگی. من مثل آن ندیده ام. ملا به طرف بیابان نگاه کرد. رفیقش پرسید: چرا به بیابان نگاه میکنی؟ ماهی را در دریا میبینند. ملا گفت: تصور کردم از آب بیرون آمده تا در آفتاب گرم شود.
حوریه بی تناسب
واعظی بالای منبر گفت: به کسی که امشب دو رکعت نماز بگذارد، خداوند حوریه ای کرامت فرماید که سرش در مشرق و پایش در مغرب باشد. ملا گفت: من نه این نماز را میخوانم نه طالب چنین حوریه ای هستم که معلوم نیست کدام قسمت بدنش نصیب من خواهد شد.
قیمت مردن
ملا به شهری رفته شنید که حاکم برای دفن و کفن فقرا هشتاد درهم میدهد. روزی کمی بی پول بوده به خانه حاکم رفته و گفت: شنیده ام هر غریبی در شهر شما بمیرد هشتاد درهم میدهید. من در شهر شما غریبم و احتیاج زیادی به پول دارم. استدعا میکنم چهل درهم الحساب به من بدهید و بعد از مردن من حساب نمائید.
حاکم پیشنهاد او را پذیرفته چهل درهم به او داد. پس از چند روز ملا دو باره نزد حاکم آمده گفت: میخواهم از شهر شما بروم دیگر تا وقت مردن اینجا نمیایم. خواهش دارم چهل درهم باقی مانده را بدهید که حسابمان مفروق شود. حاکم چهل درهم دوم را هم پرداخته ملا را راضی کرد.
داستانهای طنز ملانصرالدین
طبیب آوردن ملا
روزی زن ملا ناگهان احساس کرد شکمش به شدت درد گرفته و شروع به فریاد زدن و گریه نمودن کرد. ملا که در خانه بود علت شیون و گریه را پرسید و زن گفت که شکمش درد گرفته است. ملا بلافاصله لباس پوشید و در حالی که به طرف در خانه میرفت گفت: ناراحت نباش زن.... من هم اکنون به خانه طبیب سر کوچه میروم و او را به اینجا می آورم.
ملا پس از این حرف از خانه خارج شد و تند تند شروع به راه رفتن کرد ولی هنوز مقدار زیاد از خانه دور نشده بود که زنش سر خود را از پنجره خارج ساخته فریاد زد: ملا دیگر لازم نیست طبیب بیاوری چون درد شکمم خوب شده است و دیگر احتیاجی به آمدن طبیب نداریم. اما ملا بدون اینکه اعتنائی به گفته زن خود بکند به راهش ادامه داد و پس از چند دقیقه به خانه طبیب رسید.
در زد و به داخل خانه رفت. طبیب نگاهی به قیافه گرفته و ناراحت او انداخت و پرسید: چه شده ملا مگر خدای نکرده اتفاق ناگواری برایت روی داده است که اینطور نگران و ناراحت استی؟ ملا نفس نفس زنان اظهار داشت: خیر جناب طبیب، اول که من از خانه خارج شدم شکم زنم درد میکرد ولی وقتی به اینجا میامدم او سرش را از پنجره بیرون ساخته و گفت که درد شکمش خوب شده است بنا بر این من به اینجا آمدم که به شما اطلاع بدهم دیگر لازم نیست زحمت کشیده به خانه ما بیایی
داستانهای طنز ملانصرالدین
حرف مرد یکی است
از ملا پرسیدند چند ساله هستی؟ فکری کرد و جواب داد: چهل ساله. پرسیدند چطور چنین چیزی ممکن است، تو ده سال قبل هم میگفتی چهل ساله هستی. ملا سرش را جنبانید و گفت: حالا هم میگویم چهل ساله هستم و اگر بیست سال بعد هم بپرسید چند ساله هستم جواب میدهم چهل ساله، برای اینکه حرف مرد یکی است.
لحاف ملا
شبی ملا خوابیده بود که از میان کوچه صدای داد و فریاد شنید. برای آنکه علت را بداند لحافش را به دوش انداخته و از خانه بیرون شد. اتفاقا دزدی که باعث تمام آن داد و فریاد ها بود لحاف ملا را از روی دوشش برداشته و پا به فرار نهاد و از آنجا رفت.
بر اثر رفتن دزد سرو صدا ها هم خوابید و مردم هم به خانه های خویش رفتند. ملا نیز به خانه آمد. زنش پرسید: چه خبر بود، برای چه دعوا میکردند؟ ملا که دیگر لحافی بر دوش نداشت لبخندی زد و گفت: هیچ خبری نبود. تمام دعوا بر سر لحاف ملانصرالدین بود.
اگر نمرده بودم
ملا یکروز از زنش پرسید: راستی زن بگو بدانم اگر آدم بمیرد بدنش چه حالتی پیدا میکند و او چه احساسی دارد. زن فکری کرد و گفت: آدم که مرد بدنش سرد میشود و دیگر قدرت هیچ کاری را ندارد. از این ماجرا چند روزی گذشت تا یکروز وقتی هوا خیلی سرد بود و برف زیادی باریده بود ملا برای جمع کردن هیزم به جنگل رفت.
در جنگل او مقداری هیزم جمع کرد و بر روی الاغش نهاد ولی از همان وقت بر اثر سردی بسیار زیاد هوا متوجه شد که دست و پایش یخ کرده. با خود اندیشید بطور حتم مرده است این بود که خودش را بر روی زمین انداخت و از جایش تکان نخورد.
ملا همانطور که بر روی زمین دراز کشیده بود نگاهی به گرگ که سرگرم خوردن گوشت الاغ بود انداخته و به آهستگی گفت: برو خدا را شکر که من مرده ام وگرنه بلائی به سرت میاوردم که تا عمر داری از یادت نرود.
داستانهای طنز ملانصرالدین
تعریف کردن ملا
ملا گاو ماده ای داشت که بسیار لاغر و ضعیف بود. او یکروز گاو را برداشته و به بازار شهر برد تا بفروشد. در بازار شروع به تعریف کردن از گاو کرد ولی هر چه میگفت مردم که لاغری گاو را دیده بودند حاضر به خریدن آن نمی شدند. سرانجام دلالی جلو آمده و به آهستگی در گوش ملا گفت: جناب ملا اگر من گاو ات را به قیمت خوبی بفروشم چقدر خواهی داد؟
ملا فکری کرد و گفت: نصف پولی را که گرفته ام به تو میدهم. مرد دلال قبول کرد و از ملا فاصله گرفته و دستی بر روی بدن گاو کشیده و گفت: ای مردم... این گاو روزی ده من شیر میدهد و بسیار کم خوراک است و شش ماهه آبست است و هر کس آنرا خریداری کند پس از چندی صاحب یک گوساله خواهد شد.
یکی از مردمی که در آن نزدیکی ایستاده و حرف های دلال را شنیده بود این موضوع را باور کرد و جلو آمده و گاو را به قیمت بسیار خوبی خریداری کرد. ملا پولها را گرفت و همانطور که گفته بود نصف آنرا به مرد دلال داد و به طرف خانه به راه افتاد. وقتی ملا به خانه رسید متوجه شد چند خواستگار برای دخترش که سالها در خانه مانده و شوهری برایش پیدا نشده بود آمده و زنش در جلوی خواستگار ها نشسته و مشغول تعریف کردن از حسن دخترش میباشد.
ملا خوشحال شد و به داخل اطاق رفته و در گوشه ای نشسته و گفت: بلی.... این دختر من بسیار نجیب و کدبانو و مهربان و پرکار است و تمام کار های خانه را خودش به تنهایی انجام میدهد. ملا در همین وقت به یاد تعریفی که مرد دلال از گاوش کرده و در یک چشم بر هم زدن آنرا فروخته بود افتاد و ادامه داد: و از همه مهمتر اینکه او شش ماهه آبست است و تا چند وقت دیگر صاحب یک پسر کاکل زری خواهد شد.
داستانهای طنز ملانصرالدین
هزار اشرفی
ملا هر روز پس از آنکه نمازش را میخواند دست های خود را به طرف آسمان بالا برده و التماس کنان میگفت: خداوندا....... خواهش دارم به من رحم کن و هزار اشرفی از خانه غیب بفرست تا پولدار شوم ولی خدایا فرامش نکن که هزار اشرفی باید بدهی و حتی یک اشرفی هم از هزار تا کمتر باشد آنرا قبول نخواهم کرد.
از قضا مردم پول پرست و مردم آزاری که در کنار خانه ملا زندگی میکرد، یکروز وقتی در بالی خانه اش بود صدای دعا کردن ملا را شنید و برای آنکه قدری او را مسخره کند و ببیند آیا براستی اگر از هزار اشرفی یکی هم کم باشد او را قبول نمیکند، به داخل خانه خود رفته و کیسه ای برداشت و نهصد و نود و نه اشرفی در داخل آن ریخته و به بالای بام خویش رفت و از آنجا خود را به روی بام ملا رسانید و از سوراخ لوله بخاری کیسه را به میان اطاق انداخت.
ملا که سرگرم نماز خواندن و دعا کردن بود وقتی آن کیسه را مشاهده کرد با خوشحالی درش را گشود و متوجه شد که پر از اشرفی طلا میباشد. ملا پول ها را شمارش کرد و متوجه شد که نهصد و نود نه اشرفی است. سرش را بالا گرفته گفت: ای خدای بزرگ که این اشرفی ها را فرستادی متشکرم ولی فراموش کرده و یکی را نفرستاده ای... حالا من این پولها را پیش خود نگه میدارم تا یک اشرفی باقی مانده را هم بفرستی. او پس از این حرف پول ها را برداشته و در صندوق خانه خویش پنهان کرد.
از طرف دیگر مرد پولدوست که متوجه شد بر خلاف تصورش ملا پولها را برداشته با ناراحتی از روی بام به زیر آمده و از خانه اش خارج شد و به طرف خانه ملا رفت و در زد پس از لحظه ای ملا خودش در را گشود و مرد پول پرست گفت: جناب ملا آن کیسه پر از اشرفی که چند لحظه قبل به داخل اطاقت افتاد مال من است و من برای آنکه ترا امتحان کنم آنرا به داخل اطاقت انداختم حالا خواهش دارم بروی و کیسه را برای من بیاوری البته با پولهای داخل آن.
ملا نگاهی به سراپای مرد مزبور کرده و گفت: برو برادر... خدا روزیت را جای دیگر حواله کند. مگر تو دیوانه ای که چنین حرفی میزنی. من مدتی است به درگاه خدا التماس میکنم که هزار اشرفی برایم بفرست حالا که او نهصد و نود و نه اشرفی فرستاده، تو آمدی و میگوئی مال من است... برو بی جهت وقت خود را تلف نکن.
مرد پول پرست که ناگهان متوجه شده بود پولهایش را از دست داده عصبانی شد و فریاد زد. مرد حسابی من میگویم آن پول ها مال من است زود باش و اشرفی ها را بده و گر نه ترا به نزد قاضی خواهم برد. ملا سرش را جنبانید و گفت: من حتی یک دینار هم به تو نمیدهم و اگر میل داری حاضرم به نزد قاضی بیایم چون پولها را خدا به من داده و بنده خدا هرگز نمیتواند آنرا بگیرد و تازه من یک اشرفی هم طلبکار هستم که خداوند آنرا هم به زودی برایم میفرستد.
مرد پول پرست فریاد زد راه بیفت تا به خانه قاضی برویم. ملا شانه هایش را بالا انداخت و گفت اما من نمیتوانم پیاده بیایم چون خیلی خسته هستم و اگر میخواهی مرا به خانه قاضی ببری باید برایم قاطری بیاوری. مرد پول پرست به سرعت به خانه اش رفته و قاطر خود را به راه انداخته و به خانه ملا آورد. ملا نگاهی به قاطر انداخت و گفت: لباس من هم زیاد مناسب نیست و اگر میل داری با تو به خانه قاضی بیایم باید یکی از لباسهای خوب و نو خود را به تنم کنی.
مرد پول پرست که میخواست به هر ترتیبی شده پولهای خویش را پس بگیرد به سرعت به خانه رفت و یکی از بهتریت لباسهای خود را به ملا آورد. ملا لباس را پوشید و سوار بر قاطر شد و به همراه مرد پول پرست به خانه قاضی رفتند. وقتی وارد خانه قاضی شدند، مرد پول پرست همه چیز را برای قاضی تعریف کرد. قاضی نگاهی به ملا انداخته و گفت: خوب ملا آیا این مرد راست میگوید و تو پولهای او را برداشته ای؟
ملا سرش را جنبانید و گفت: خیر قربان... این مرد یکی از دروغگو ترین افراد روی زمین است و برای اینکه پولهای مرا بگیرد چنین داستانی را درست کرده است. قاضی رویش را به طرف مرد پول پرست کرده و گفت: خوب چی میگوئی آیا ملا راست میگوید؟ مرد پول پرست فریاد زد: قربان او خودش دروغگو است و پولهای مرا برداشته.
ملا لبخندی زد و به قاضی گفت: جناب قاضی این مرد به قدری طماع و پول پرست و حیله گر است که اگر چند دقیقه دیگر با شما حرف بزند ادعا خواهد کرد که قاطری که سوار هستم نیز مال او است و من آنرا هم از وی دزدیده ام. مرد پول پرست تا این حرف را شنید خشمگین و برآشفته فریاد زد: پس چه آیا میخواهی بگوئی قاطر هم به تو تعلق دارد.
ملا رو به قاضی کرده و گفت: نگفتم قربان... و او را اگر رو بدهید حتی ادعای مالکیت لباس تن مرا نیز خوهد کرد. پولدوست طمعکار که دیگر خونش به جوش آمده بود به طرف ملا حمله برد تا او را تنبیه نماید و در همانحال گفت: حیله گر دروغگو این لباس که به تن داری از آن من نیست... برای چه این قدر دروغ میگوئی.
هم اکنون ترا میکشم. ملا داد و فریاد براه انداخت و سرباز های قاضی به دستور وی مرد پول پرست را گرفته و به زندان انداختند و قاضی رویش را به طرف ملا کرده و گفت: متشکرم دوست عزیز که آدم حقه بازی را به ما معرفی کردی و به همین جهت یک اشرفی به تو پاداش خواهم داد. اوپس از این حرف دست در جیب خود کرده و یک اشرفی خارج ساخته به دست ملا داد. ملا پول را گرفت و دستش را به طرف آسمان دراز کرده و گفت: خداوندا متشکرم که قرضت را خیلی زود ادا کردی و یک اشرفی باقی مانده را هم برایم فرستادی
داستانهای طنز ملانصرالدین
بوی آش
ملا در خانه نشسته بود و آرزو میکرد ایکاش یک کاسه پر از آش گرم موجود بود و او آنرا میخورد. در همان وقت دروازه خانه به صدا در آمد. ملا در را گشود و پسر همسایه را دید. پسر همسایه در حالیکه کاسه خالی ای را در دست داشت به ملا گفت: مادرم سلام رسانیده و گفته اگر آش پخته اید قدری هم به ما بدهید. ملا سرش را جنبانید و گفت: کار دنیا چقدر عجیب است همسایه ها بوی آرزوی آش را هم استشمام میکنند
دزد را پیدا کنید
وقتی ملا از دهی عبور میکرد دزدی آمد و خورجین الاغش را ربود. ملا پس از نیم ساعت متوجه جریان شد و فریاد زد و خطاب به اهالی محل گفت: زود دزد خورجین را پیدا کنید وگر نه کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی های ترسو بلافاصله شروع به جستجو کرده و خورجین را از دزد مزبور گرفته و پس به ملا دادند، و یکی از آنه از ملا پرسید: خوب حالا که خورجینت پیدا شده بگو اگر نمیافتیم چه میکردی؟
ملا سرش را جنبانید و در حالی که سوار بر الاغش میشد تا از آنجا برود گفت: هیچ..... گلیمی را که در خانه داشتیم پاره میکردم و خورجین دیگری از آن درست میکردم.
داستانهای طنز ملانصرالدین
ساعت ملا
ملا ساعتی داشت که سالهای سال خوب کار کرده بود ولی ناگهان یکروز خوابید و دیگر به کار نیفتاد. ملا ساعت را برداشته و به نزد مرد ساعت سازی رفت و آنرا به وی داد تا درست کند. ساعت ساز در ساعت را باز کرد و ناگهان مگسی که مرده و در داخل ساعت زندانی شده بود بیرون افتاد. ملا سرش را تکان داد و با حیرت گفت: عجب... پس ماشینچی ساعت مرده بود که دیگر کار نمیکرد.
ملای وارونه کار
ملا روزی به بازار رفته و مقداری پیاز و کچالو خرید و آنها را در کیسه ای ریخته و بر روی الاغش نهاد و خودش نیز سوار شده به طرف خانه به راه افتاد. در بین راه الاغ بیچاره که از راه رفتن خسته شده بود شروع به عرعر کردن نمود. ملا نگاهی به وی انداخته و گفت: هان... فهمیدم برای چه عرعر میکنی.
او پس از این حرف وارونه سوار بر الاغ شده و در حالیکه پشتش به طرف سر حیوان قرار داشت کیسه محتوای پیاز و کچالو را به دست گرفت و در روبروی خود میان زمین و هوا نگهداشت و دست دیگرش را نیز به زیر بازوی دستی که کیسه را گرفته بود قرار داد و گفت: خوب حالا سنگینی پیاز و کچالو ها ترا ناراحت نمیکند و میتوانی به راحتی راه بروی.
داستانهای طنز ملانصرالدین
ببخشید نمیدانستم مال شماست
یکروز ملا از راهی میگذشت که دستمال بسته ای در روی زمین توجه اش را جلب کرد. ملا از روی الاغ خود پائین آمده و دستمال را برداشت و آنرا گشود. در میان دستمال یک دست لباس شیک توجهش را جلب کرد. ملا با خوشحالی آنرا به دست گرفته و دست در جیبهای آن نمود و در همان حال میگفت: خدا را شکر بالاخره ما هم صاحب یک دست لباس شیک شدیم.
او همانطور که جیب های لباس را میگشت در یکی از آنها آینه ای پیدا کرد آنرا به مقابل خود گرفت و تا چشمش به عکس خویش که در آینه دیده میشد افتاد به خیال اینکه با صاحب لباس روبرو شده به سرعت لباس ها را به زمین گذاشت و خطاب به تصویر خود در آینه گفت: ببخشید قربان نمیدانستم این لباس ها مال شما است وگرنه آنرا از روی زمین بر نمیداشتم.
داستانهای طنز ملانصرالدین
بگذار ببرد
ملا صندوقچه ای داشت که همیشه پولها و جواهرات زنش را در آن میگذاشت. یکشب دزدی به خانه آمده و صندوقچه را برداشت و به طرف حویلی شروع به دویدن کرد. زن ملا از خواب بیدار شد و تا دزد را دید ملا را از خواب بیدار ساخته گفت: ملا... بلند شو دزدی به خانه آمده و صندوقچه جواهرات و پولهایمان را برده است برخیز و او را دستگیر کن. ملا خمیازه ای کشید و گفت: زن تو چقدر بی عقل هستی کلید قفل صندوقچه پیش من است و او کاری نمیتواند بکند.
الاغ مرده
یکروز ملا از راهی میگذشت یکی از دوستانش او را دیده و گفت: ملا برای چه پیاده میروی پس خرت را چه کار کردی؟ ملا سرش را جنباند و گفت: متاسفانه دو روز قبل مرد و عمرش را به شما داد.
برای پنج دینار
ملا به خوراکه فروشی سر کوچه بدهکار بود و برای آنکه او پول خود را مطالبه نکند هرگز از جلوی مغازه وی نمیگذشت. از قضا یک روز که در بازار نشسته بود و با رفقایش حرف میزد ناگهان مرد دکاندار که از آنجا عبور میکرد وی را دید و نزدش رفته و یخه ملا را گرفت و گفت: برای چه فرار میکنی و طلب مرا نمیدهی؟
ملا حرفی نزد و ساکت بر جایش باقی ماند. مرد بقال با صدای بلندتری فریاد زد: اگر پولم را ندهی آبرویت را میبرم و به همه کس میگویم که چه مرد بد حسابی هستی. ملا ناگهان با عصبانیت گفت: من چقدر به تو بدهکار هستم که این قدر داد و فریاد به راه انداخته ای؟
دکاندار گفت: پنجاه دینار. ملا گفت: بسیار خوب بیست و پنج دینار آنرا فردا میدهم و بیست دینار هم پس فردا حالا چقدر باقی مانده است؟ دکاندار گفت: پنج دینار. ملا فریاد کشید: خوب، خجالت نمیکشی که برای پنج دینار اینطور داد و فریاد میکنی و آبروی مرا میبری. برو چند روز دیگر خودم میایم و پنج دینارت را میدهم چون حالا پول سیاه ندارم
داستانهای طنز ملانصرالدین
انار فروختن ملا
یکروز ملا مقداری انار بار الاغ خویش کرده و به بازار برده بود تا بفروشد. او در کوچه و بازار فریاد میزد: آهای انار خوب داریم... آهای انار خوب داریم. اما هر بار که ملا عبارت بالا را به زبان میاورد الاغش هم دهانش را میگشود و عرعر میکرد.
ملا وقتی چند بار به انارش تبلیغ کرد و الاغ هم کارهای او را تقلید نمود سر انجام عصبانی شده فریاد زد: بیچاره چرا ساکت نمیشوی من نمیفهمم آیا تو انار میفروشی یا من؟ اما الاغ باز هم عرعر کرد و ملا گفت: بسیار خوب حالا که اینطور شده من دیگر حرفی نمیزنم و تو عرعر کن تا ببینم آیا کسی حتی یک من انار خواهد خرید یا نه.
پرسیدنش صحیح نیست
روزی شخصی ظرف سربسته ای نزد ملا آورد و به امانت گذاشت تا پس از چند روز آمده آنرا بگیرد. پس از رفتن آن شخص ملا در ظرف را گشود و دید در داخل آن عسل بسیار خوبی است. انگشتی از آن خورد، دید بسیار لذیذ است. ملا هر وقت میرفت و بر میگشت، یک انگشت از آن میخورد تا اینکه عسل تمام شد پس در ظرف را بسته در گوشه ای گذاشت.
ملا به سبب خوردن عسل زیاد پس از دو سه روز بیمار شد. وقتی آن شخص آمد و امانت خود را خواست، ملا ظرف خالی را نشان داد. آن شخص ظرف را برداشته آنرا خیلی سبک دید و چون درش را گشود آنرا خالی یافت. از ملا پرسید: محتویات این ظرف چه شده؟ ملا گفت: بیماری مرا نگریسته از این پرسش صرف نظر کن.
داستانهای طنز ملانصرالدین
خوابم پریده
ملا بعد از نصف شب از خانه اش خارج شده و در کوچه ها میگشت. چوکی دار شهر (داروغه) به وی رسید و پرسید: ملا این وقت شب در کوچه ها چه میکنی؟ ملا جواب داد: خان چوکی دار صاحب، خدا مبتلایت نکند، سر شب خوابم پرید و چند ساعت است هر چه میگردم به گردش نمیرسم.
صرفه جوئی ملا
وقتی ملا کم پول شد با خود اندیشید که باید صرفه جوئی کند. با خود قرار گذاشت که عجالتا از جو روزانه خرش قدری کم کند. مدتی چند مشت روزانه جو را به خرش کمتر میداد. دید حیوان حیوان چندان فرقی نکرده.
کمتر کرد و به همین ترتیب ادامه داد تا الاغ از حال طبیعی خارج شده و به کلی لاغر گشت و بالاخره یکروز الاغ مرد. وقتی که مرا خرش را به آن حال دید گفت: خوب به ریاضت کشیدن عادت کرده بودی ولی افسوس که اجل مهلت ات نداد.
داستانهای طنز ملانصرالدین
شهادت دروغ
شخصی به ملا بیست دینار پول داد که نزد قاضی شهادت بدهد که صد خروار گندم از دیگری میخواهد. چون در محضر قاضی حاضر شدند و آن شخص ادعای خود را بیان نمود ، نوبت به شهادت ملا رسید. ملا گفت: شهادت میدهم که این شخص صد خروار جو از طرف مقابل میخواهد. قاضی گفت: او ادعای گندم میکند و تو شهادت جو میدهی. ملا جواب داد: با من قرار گذاشته شهادت بدهم، دیگر گندم و جو را طی نکرده.
دوباره خر شد
خر ملا مرد. او با کمال زحمت به بازار رفت و الاغ خوبی خرید و افسارش را گرفت و به منزل روانه شد. در بین را دو نفر شیاد او را دیده تصمیم گرفتند که الاغ را از چنگش بیرون آورند پس آهسته یکی از آنها افسار الاغ را از گردنش گشوده به گردن خود انداخت و دیگری الاغ را از آنجا دور کرده به بازار برد و فروخت.
وقتی که ملا به در خانه رسید برگشته و به جای الاغ آدمی را دید که افسارش را در دست دارد. از حیرت در جا خشک شده گفت: سبحان الله من الاغ خریده بودم چطور آدم شده. ملا از آن شخص پرسید: تو کی استی؟ شخص مزبور جواب داد: ای آقا من نسبت به مادرم بی احترامی کردم مرا نفرین کرد خر شدم او هم بی معطلی مرا به بازار آورد فروخت. شما هم خریدار شده مرا خریدید ولی از برکت وجود شما چند قدم که آمدیم من دو باره آدم شدم.
آن شخص سپس روی دست و پای ملا افتاده و شروع به بوسیدن نمود و از او تشکر کرد که این اندازه صاحب کرامت است. ملا به او گفت: بسیار خوب برو، ولی بعد از این هیچ وقت به مادرت بی احترامی نکن. دزد مفت خود دانسته فورا از آنجا دور گشت. فردای آنروز باز ملا پولی تهیه کرده و برای خرید الاغ به بازار رفت. در بازار اول دفعه چشمش به الاغی که روز قبل خریده بود افتاد پس نزدیکش رفته آهسته به گوش الاغ گفت: رفیق نصیحت مرا گوش ندادی و دو باره خر شدی
داستانهای طنز ملانصرالدین
لطیفه
از ملا پرسیدند زندگی انسان تا کی خوهد بود؟ گفت: تا وقتی که بهشت و جهنم پر شود.
خر گم شده
ملا روزی خرش را گم کرده و در بازار فریاد میزد: هر که خر مرا پیدا کند با پالان و افسار و غیره به او خواهم بخشید. مردم از او پرسیدند: در صورتی که خر را با همه چیز میبخشی، زحمت پیدا کردن آنرا چرا تحمل میکنی؟ ملا جواب داد: لذت پیدا کردن گم شده را نمیدانید چقدر است.
سایه ابر
روزی ملا نقاط مختلف صحرا را با بیل میکند. شخصی از او پرسید: چه میکنی؟ ملا جواب داد: پولی در این صحرا دفن کرده ام، هر چه میگردم پیدا نمیشود. آن شخص پرسید: مگر علامتی برای آن نگذاشتی؟ ملا گفت: چرا... وقتی که پول را دفن میکردم قطعه ابری روی آن سایه انداخته بود. ولی حالا نمیدانم چه شده است.
داستانهای طنز ملانصرالدین
فایده ملا
از ملا پرسیدند: آفتاب مفید تر است یا مهتاب؟ ملا گفت: مطلب به این واضحی که پرسیدن ندارد. آفتاب روز روشن بیرون میاید که وجودش چندان مفید نیست. ولی مهتاب شبهای تاریک را روشن میکند که معلوم است نفع اش هزار برابر آفتاب است.
غذای لذیذ
ملا جگری خریده به خانه میبرد. در بین راه به یکی از دوستان رسیدو دوستش جگر را در دست ملا دید و پرسید: جگر را چطور خواهی پخت؟ ملا گفت: کباب خواهم کرد. آن شخص گفت: اگر آنرا به دستور من بپزی بسیار لذیذ میشود. ملا خواهش کرد که چون حافظه خوبی ندارم دستور را روی کاغذ نوشته به من بده. دوستش دستور را نوشته به ملا داد.
ملا چون به منزل رسید جگر را به گوشه ای گذاشت تا وسیله پختن آنرا به دستور رفیق اش فراهم کند. اتفاقا زاغی آنرا ربود. ملا که مطمئن شد دستش به جائی نمیرسد، کاغذ را آورده رو به زاغ که در حال پرواز بود گرفته و گفت: خوب بود دستور را هم میبردی و مطابق آن رفتار میکردی که لذیذتر میشد.
داستانهای طنز ملانصرالدین
این منم یا او
ملا را سفر طولانی پیش آمد. پوست کدوئی را سوراخ کرده به گردن خود آویخت تا گم نشود. شبی که خوابیده بود شخصی به شوخی کدو را از گردنش بیرون آورده به گردن خویش آویخت. فردا که ملا کدو را به گردن او دید گفت: من یقینا این شخص هستم. پس در اینصورت خودم کیستم؟
دعوای پشت بام
شب تابستانی بین ملا و زنش در پشت بام مشاجره شد و کار به نزاع کشید. در اثنای دعوا پای ملا لغزیده از بام به زمین افتاد. همسایه ها که از صدای افتادن او مضطرب شده به سراغش آمده بودند، ملا را که از صدمه افتادن بیهوش شده بود با زحمت به هوش آورده سبب را پرسیدند. ملا گفت: هر کس میخواهد از موضوع درست مطلع شود، با زنش در پشت بام دعوا کند.
داستانهای طنز ملانصرالدین
برای آنکه سنگین نشود
از ملا پرسیدند: چرا صبح ها عده ای از مردم به یک طرف و جمعی به طرف دیگر میروند؟ ملا جواب داد: اگر همه از یکطرف میرفتند موازنهء دنیا به هم میخورد و یک طرف سنگین شده و زمین از جایش تکان خورده کج میشد.
آرزوی مادر ملا
ملا مادر پیری داشت. روزی در نزد بستگان از او تعریف کرده و گفت: خدا به مادرم عمر بدهد که باعث خیر و برکت خانه است. شخصی گفت: تو که مادرت را اینقدر دوست داری چرا شوهری برایش پیدا نمیکنی؟ ملا گفت: چه جای شوخی است. ولی مادرش بلافاصله گفت: واقعیت راستی هم اوقات تلخی دارد.
ملا در قبرستان
ملا بر قبرستان رفته بود و بر سر قبری بی حد گریه میکرد. راهگذری تصور کرد ملا سر قبر پسرش است که اینطور زار میگرید و میگوید چرا به من رحم نکردی و به این زودی مردی. پس جلو آمده خواست او را تسلیت دهد. از ملا پرسید: قبر پسر ناکام شماست که اینطور متاثر هستید؟ ملا گفت: خیر، قبر شوهر اول عیال من است که مرده و این بلای ناگهانی را به جان من انداخته و زندگی را به کام من تلخ کرده.
داستانهای طنز ملانصرالدین
قصاص
در هنگام قضاوت دختری نزد ملا آمده از جوانی شکایت کرد که او را به زور بوسیده است. ملا گفت: راءی من قصاص به مثل است. تو هم به زور او را ببوس.
آتش در زمستان
ملا در پیری به فکر گرفتن زن تازه ای افتاد. یکی از دوستان ملامتش کرد که حالا وقتی است که باید به فکر آخرت باشی، زن نو گرفتن چه مناسبت دارد. ملا جواب داد: آدم بیچاره در زمستان احتیاج به آتش بیشتر از سایر فصول دارد.
گدای سمج
گدای سمجی هر روز به در خانه ملا می آمد و تقاضای کمک میکرد. بار اول و دوم و سوم ملا آنچه را داشت به وی داد اما گدا به این زودی ها دست از سرش بر نمیداشت ملا که دیگر از دست سماجت وی به تنگ آمده بود نقشه ای کشید و یکروز وقتی گدا در خانه را به صدا در آورد ملا پرسید: کی است؟ گدا از پشت در گفت -مهمان خدا.
ملا به دم در رفته و آنر گشود و دست گدا را گرفته گفت: بیا تا کمک نمایم. گدا خوشحال شد و به دنبال ملا به راه افتاد. ملا پس از گذشتن چند کوچه وارد مسجد شد و به مرد گدا گفت: - دوست عزیز تو اشباها به خانه من میامدی چون خانه خدا اینجاست و لاجرم تو که مهمان خدا هستی باید به این مکان مراجعه کنی.
داستانهای طنز ملانصرالدین
برای تجربه
زن ملا به او گفت: سبب این که در خواب اینقدر خروپف میکنی چیست؟ ملا گفت: چرا دروغ میگوئی مخصوصا دفعه پیش که به من گفتی دو شب تا صبح خواب را برخودم حرام کرده که ببینم راستی خروپف میکنم یا نه. ابدا صدائی نشنیدم و یقین دارم که تو اشتباه کرده ای و خودت خروپف میکنی خیال کرده ای که من هستم.
استراحت ملا
شخصی از ملا پرسید: ساعات استراحت تو چه وقت است؟ ملا گفت: چند ساعت در شب و دو ساعت در بعد از طهر ها که او میخوابد. آن شخص پرسید: او کیست؟ ملا گفت: عیال من. شخص مزبور گفت: نادان پرسیدم خودت کی استراحت میکنی. به عیالت چه کار داشتم. ملا جواب داد: نادان خودت هستی مگر نمیدانی ساعاتی که زنم در خواب است من میتوانم نفس راحتی بکشم.
تعارف راستی
در موقع بی پولی رفقای ملا از او مهمانی خواستند. ملا هر چه عذر کرد نپذیرفتند. بالاخره به اصرار، خود آنها روزی را معین کردند و ملا هم قبول کرد به شرط آنکه غذای حاضری بسازند. روز موعود برای چاشت نان و ماست و خرما و پنیر و انگور تهیه دیده بود و به دوستانش اصرار بی اندازه میکرد که خجالت نکشید این غذا متعلق به خود تان است، همانطور که در منزل میل میکنید اینجا هم بی تکلیف صرف نمائید.
رفقا از تعارف ملا خیلی شاد گشتند و با کمال میل چاشت را صرف کرده و روزی را به خوشی گذرانیدند. ولی وقتی بیرون آمدن از منزل ملا، کفش و عبای خود را نیافتند. از ملا پرسیدند: آنها را کجا گذاشته اید؟ ملا گفت: نزد سمسار سرگذر. دوستان سوال کردند: برای چه؟
ملا جواب داد: مگر نه اینکه وقتی غذا میخوردید میگفتم مال خود تان است، دروغ نگفتم قیمت کفش و عبایتان بود. رفقا مجبور شدند پولی بین خود جمع کرده به ملا بدهند که برود کفش و عبایشان را از گرو بیرون آورد. ملا هم به آنها فهماند که اصرار بی موقع ضررش نصیب خود شخص خواهد گردید
داستانهای طنز ملانصرالدین
تعارف ملا
ملا در مزرعه اش نشسته بود. سواری عبور میکرد. ملا گفت: بفرمائید. سوار از اسپ پائین شده پرسید: افسار اسپ را کجا بکوبم؟ ملا که گمان نداشت تعارفش چنین نتیجه بدهد گفت: به سر زبان بنده.
تغیر شکل
روزی افسار الاغ ملا را دزدیدند. ملا گوش الاغ خود را گرفته به خانه برد. پس از چند روز ملا افسار را در سر یک الاغ دیگری دیده قدری به آن نگاه کرد و گفت: سر این خر مربوط به من است ولی تنه اش مربوط به من نیست.
بچگی عمامه
در یکی از اعیاد بچه ها در کوچه به بازی مشغول بودند. ملا در گوشه ای ایستاده بازی آنها را تماشا میکرد. یکی از بچه ها عمامه (لنگی) او را ربوده به طرف رفیقش انداخت. او هم برداشته به دیگری انداخت و همینطور امامه ملا دست بدست میگردید. ملا هر چه تقاضا کرده و از پی آنها دوید نتوانست عمامه را از آنها بگیرد. بالاخره ماءیوس شده به سمت خانه رفت. در بین راه جمعی او را دیده پرسیدند: ملا عمامه ات کو؟ ملا جواب داد: عمامه بچگی خود را به یاد آورده برای بازی پیش بچه ها رفته.
دو زن ملا
ملا دو زن داشت. روزی هر دو نزد او آمده پرسیدند: کدام یکی از ما را بیشتر دوست داری؟ ملا کوشش میکرد هردوی آنها را راضی نگهداشته باعث رنجش هیچ یک نشود لذا با اسرار گفت: هر دو را بیش از اندازه دوست دارم.
ولی آنها راضی نشده و سوال خود را تکرار کردند. بالاخره زن جوانتر گفت: مثلا اگر ما هر دو با شما سوار قایق باشیم و قایق در دریاچه غرق شود، به خلاصی کدام یک از ما اقدام میکنی؟ ملا هر چه سعی کرد جوابی پیدا ننمود. بالاخره رو به زن قدیمش کرده و گفت: گمان دارم شما کمی شنا کردن بلد باشید.
داستانهای طنز ملانصرالدین
چابک سوار
در مجلسی سخن از چابک سواری و زرنگی بود. هر کس واقعه ای که مربوط بر فعالیت و زرنگی اش بود را شرح میداد. نوبت به ملا رسید. او گفت: در سابق خیلی چابک و زرنگ بودم. یک روز در میدان گاه اسپ بسیار شروری را آورده بودند که هر کس به او نزدیک میشد با لگد او را دور میکرد.
من آن زمان جوان بودم. دامن بر کمر زده و چرخی دور اسپ زدم... در این اثنا دو نفر از رفقای جوانی ملا که از چگونگی حال او آگاه بودند وارد مجلس شدند. ملا با دیدن آنها حرفش را اینطور تمام کرد: ولی هر چه به خود دل دادم، جرئت نزدیک شدن به او را در خود نیافتم.
دلیل منطقی
روزی ملا دو سبد انگور روی خرش گذاشته به شهر میامد. جوان های محل جلوی او را گرفته گفتند: ملا به ما انگور نمیدهی؟ ملا جمعیت را از نظر گذرانده و دید اگر به هر کدام یک خوشه انگور بدهد چیزی باقی نمیماند. لذا یک خوشه بیرون آورده به هر یک دو حبه انگور داده و گفت: چون غرض چشیدن است مزه یک حبه با یک خوشه انگور یکی است و بین کم و زیاد آن هم فرقی نیست.
تاثر ملا
زن ملا مرد، ولی چندان اثری در او نکرد و چندان متاسف به نظر نمیامد. ولی خرش که مرد تا چند روز ملا را کسی شاد ندید. دائم اندوهگین بود. دوستانش که همیشه او را شاد میخواستند برای تسلیت به او جمع شده گفتند: خودت سلامت باشی چقدر غصه مال دنیا را میخوری؟ و یکی دیگر گفت: با اینکه مدتی نیست عیالت فوت شده از مرگ او چندان متاثر نشده ای ولی برای خرت این همه غم چه سبب است؟
ملا گفت: برادر، زنم که مرد همسایه ها و دوستان که میامدند تسلیتم داده و میگفتند غصه نخور بهتر از او برایت پیدا میکنیم ولی خرم که مرد هیچ کس چنین وعدی ای به من نداد.
پسر ملا
روزی ملا روی منبر بود و جمع کثیری منتظر شنیدن موعظهء او بودند. ولی ملا هر چه فکر کرد چیزی به خاطرش نرسید که بگوید. بالاخره گفت: ای مردم شما میدانید که من در موعظه چقدر سابقه و اطلاع دارم ولی امروز هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید تا برای شما بگویم.
پسر ملا که در بین جمع نشسته بود بر خاسته و گفت: بابا حتی از منبر پائین آمدن هم به خاطرت نرسید؟ مردم از این حرف تعجب کرده و گفتند حقا که پسر ملا است. ملا شکر خدا را به جا آورد که به او چنین پسری داده و از منبر پائین آمد.
داستانهای طنز ملانصرالدین
آواز از دور
ملا در صحرا با صدای بلند آواز خوانده و میدوید. عابری پرسید: ملا اگر میخوانی پس دویدنت برای چیست؟ ملا جواب داد: میگویند آواز من از دور خوش است. میدوم تا آواز خود را از دور بشنوم.
قی کردن
ملا را بیماری پدید آمد. به طبیب مراجعه کرد. طبیب نبض او را گرفته و گفت: علاج تو این است که هر روز مرغی در روغن پخته با عسل و زعفران آمیخته و بخوری و قی کنی. ملا گفت: خدا عقلت را زیاد کند اگر کسی چنین غذائی خورده و قی کرده باشد، من فی الفور آنرا میخورم.
گیوه ملا
ملا در مکانی غریب که مردمان مشکوک در آن بودند با گیوه نماز میخواند. دزدی که به گیوه اش هدف گرفته بود تا او را بدزدد گفت: گمان دارم با گیوه نماز درست نباشد. ملا گفت: اگر نماز درست نباشد به جایش گیوه در بیت باشد.
داستانهای طنز ملانصرالدین
غضب ملا
ملا نسبت به الاغش که خیلی تنبل و بیکاره بود غضب نموده پسرش را خواسته گفت: به این الاغ بیکاره از این به بعد کاه و جو نده تا توبه کند و بعد از این در راه مرا دچار این همه معطلی و زحمت نسازد. ولی چون از طویله بیرون رفتند به پسرش گفت: راستی، نکند که خیال کنی من حقیقت را گفته ام و کاه و جو به الاغ ندهی. من این حرف را برای این گفتم که الاغ بترسد و زرنگ و کارکن شود. تو پس از خارج شدن من آهسته کاه و جو را مثل همیشه به او بده.
اگر عقلش برسد
ملا برای پسرش قبل از بلوغ زن خواست. یکی از دوستانش گفت: ملا خوب بود صبر میکردی سن و عقل پسرت زیاد میشد، آنوقت برایش زن میگرفتی. ملا گفت: عجب... اشتباه میکنی اگر او بالغ شود و عقلش برسد که زیر بار این حرف ها نخواهد رفت.
پسر حرف شنو
ملا پسرش را نصیحت میکرد که پسر خوب باید حرف شنو بوده نسبت به برادرش رعایت ملاطفت را نموده در غذا و لباس و غیره او را بر خود مزیت نهد تا همه او را دوست داشته باشند. پسر ملا گفت: پدر جان من حرف شنو خواهم بود. به شرط اینکه برادرم قسمت دوم فرمایش شما را به کار بسته مزیت مرا در غذا و لباس و غیره تصدیق کند.
طلبکار ملا
شخصی در وسط روز یخه ملا را گرفته مطالب طلب باقی مانده خود را که از مدتهای قبل داشت مینمود. ملا هر چه خواست قانع اش نماید تا صبر کند نشد. بالاخره نزاغ کردند و کار به مراجعه به قاضی کشید. پس از این که مدعی ادعای خود را بیان نمود، ملا گفت: درست است من جزئی بدهی به این شخص دارم ولی حالا دو سال است که هر چه به او اصرار میکنم که سه ماه به من مهلت بدهد تا طلبش را یکجا بپردازم قبول نمیکند. پس اگر نتوانسته ام این وجه را بپردازم تقصیر با خود اوست.
داستانهای طنز ملانصرالدین
سبب افسردگی
یکی از دوستان ملا با حالت افسرده ای به خانه ملا آمد. ملا سبب افسردگی او را پرسید، جواب داد: فکر قرضداری ای که به مردم دارم و توانائی پرداخت آن را ندارم مرا به حدی افسرده ساخته که بیم هلاک من میرود. ملا گفت: عجب آدم ساده ای هستی فکر و افسردگی این قضیه مربوط به طلبکار ها است نه شما.
امتحان ملا
ملا جگر گوسفندی خریده به خانه میبرد. در بین راه زاغی به وی رسید و جگر را از دست وی ربود. ملا مدتی با حسرت او را نگریسته دید کاری از دستش نمیاید. اتفاقا شخصی که جگر خریده بود از کنار او میگذشت. ملا جگر را از دست او قاپیده و دوید تا به یک بلندی رسید. آن مرد او را تعقیب کرده و جگر را از دستش گرفت و پرسید سبب این حرکت چه بود: ملا داستان خود را تعریف کرده و گفت: خواستم بدانم کار زاغ را من هم میتوانم انجام دهم یا نه.
قاضی شده
روزی خر ملا گم شد. ملا با تشویق بی حد در پی آن میگشت. شخصی به او رسیده پرسید: چرا اینقدر مشوشی؟ ملا گفت: خرم گم شده. آن مرد گفت: شنیده ام میگویند خری در فلان محل قاضی شده. شاید خر گم شده شما باشد. ملا گفت: باید آن باشد زیرا هر وقت من درس میگفتم خر گوش هایش را تیز میکرد و سرش را حرکت داده ساکت بود. یقین داشتم که او زمانی قاضی خواهد شد. ملا سپس به دنبال خر گمشده به محل نشان داده شده رفت.
ملا افسار به دست و جو در دامن وارد محضر قاضی شد. اول دامن اش را نشان قاضی داده و به عادت خر چرانها شروع به بیابیا کردن کرد و جلو رفته ریش قاضی را گرفته، افسار به به گردنش گذاشت. حاضرین بر خاسته لت و کوب مفصلی به او زدند که این جسارت است مینمائی. ملا گفت: تقصیر از شما نیست گناه از حاکم است که به زور خر مرا دزدیده و قاضی ساخته حالا من فهمیده ام و میخواهم آنرا تصاحب کنم، باید گرفتار شما...
داستانهای طنز ملانصرالدین
لطیفه
پدر ملا به او گفت: غذا را آورده دروازه را بسته کن. ملا گفت: اجازه بدهید اول دروازه را بسته کنم بعد غذا را حاضر کنم.
دعوت نکردن ملا
همسایه ملا مهمانی ای ترتیب داده و جمعی را دعوت کرده بود. ملا را خبر نکرد. ملا تدبیری اندیشید. موقع شام غذا و کاغذ پاکتی برداشته به خانه همسایه رفت و آنرا به دست صاحبخانه داد و خود بدون تعارف سر دسترخوان نشسته شروع به خوردن کرد. صاحبخانه به پاکت نگاه کرد و گفت: روی پاکت که چیزی نوشته نشده است. ملا در حالی که لقمه های بزرگ برمیداشت گفت: بلی... این کاغذ و پاکت را برای شما آوردم که بعد از این برای صرفه جوئی در یک کاغذ و پاکت دعوت امثال مرا فراموش نکنید.
خودش میداند
گاوی وارد مزرعه ملا شده و به خوردن زراعت و خرابی مشغول شد. ملا چوبی برداشته گاو را دنبال کرد. ولی هر چه دوید به او نرسید. بعد از چند روز آن گاو را برای فروش به میدان آوردند. ملا چوبی برداشته به زدن گاو مشغول شد. پرسیدند: چرا حیوان را میزنی؟ ملا گفت: هیچ نگوئید که خود گاو گناهش را میداند و هر چه لت میخورد هیچ نمیگوید.
مرض عجیب
در نزدیک نل آب ملا ادرار میریخت. اتفاقا نل آب هم چکه کرده و صدای شرشرش به گوش میرسد. ملا خیال کرد صدای ادرار اوست. مدتی همینطور نشست. نزدیک ظهر شخصی آمده پرسید: ملا دو ساعت است اینجا برای چه نشسته ای؟ ملا گفت: نمیدانم چه مرضی مرا گرفته که ادرارم تمام نمیشود.
داستانهای طنز ملانصرالدین
پاسخ شکم پرست
پدر ملا پولی به او داد تا برای چاشت کله گوسفند بخرد. ملا کله را خریده و در بین راه کمی از گوشت آنرا خورد. چون لذیذ بود باقی را هم خورد و استخوانش را نزد پدر برد. پدرش پرسید: این که استخوان خالی است. گوشت کله کو؟ ملا گفت: کر بود. پرسید: زبانش کو؟ ملا گفت: گنگ و بی زبان بود. پرسید: چشمش کو؟ ملا گفت: کور بود. پرسید: پوست سرش چه شده؟ ملا گفت: بیچاره کل هم بود ولی به جایش این همه دندانهای محکمی داشت که حتی یکی هم نریخته.
قول ملا
روزی ملا به همسایه خسیس خود گفت: چرا هیچ وقت مرا دعوت نمیکنی؟ همسایه گفت: چون اشتهایت زیاد است و هنوز لقمه به دهان نگذاشته لقمهء دیگر بر میداری. ملا گفت: اگر مرا مهمان کنی قول میدهم بین هر دو لقمه دو رکعت نماز بخوانم.
حمام ملا
در حمام دلاکی ملا را کیسه میکشید. چون از پهلوئی به پهلوی دیگری خواست برگردد در حین برخاستن خایه دلاک نمایان شد. ملا خایه او را گرفت. دلاک فریاد کرد و گفت: چه میکنی؟ ملا جواب داد: ترسیدم بیفتی نگاهت داشتم.
داستانهای طنز ملانصرالدین
خوراک همه چیز
روزی ملا نیم من گوشت خریده به منزل آورد و از زنش پرسید: با این گوشت چه میتوان پخت. زن گفت: همه چیز. ملا گفت: پس امشب همه چیز بپز.
پدر خود شدن
در جوانی شبی ملا به رختخواب کنیز پدرش وارد شد. زن با کمال تعجب پرسید: چه میخواهی؟ ملا گفت: مگر نمیبینی که من پدر هستم.
رها کند تا رها کنم
ملا به مسجد رفته در صف اول و پشت سر امام به نماز ایستاد. پیراهنش کوتاه بود و به هنگام رکوع خایه هایش نمایان شد. شخصی از عقب خایه های او را گرفته فشار داد. ملا هم دست برد و خایه های امام را گرفت و فشار داد. امام هر چه تسبیح فرستاد ملا دست برنداشت. بالاخره ملا گفت: اینها فایده ندارد. به سرت قسم تا خایه ام را رها نکنند دست از های تو بر نخواهم داشت.
بهترین نعمت خدا
ملا به مهمانی رفته بود. برایش ژاله آوردند. در اثنای خوردن شخصی از او پرسید: اینکه میخوری چه نام دارد؟ ملا گفت: چنانچه شنیده ام حمام بهترین نعمت خدا باشد. یقین دارم اینکه میخورم حمام باشد.
خیال بد
ملا با یکی از رفقا به ده میرفتند و همراه هر کدام یک قرص نان بود. رفیق ملا به او گفت: بیا شراکت غذای خوبی صرف کنیم. ملا گفت: جز دو قرص نان چیز دیگری که نداریم، اگر خیال بدی نداری تو نان خودت را بخور و من نان خود را.
نگهداری دروازه
مادر ملا به او گفت: من میخواهم به کنار حوض بروم. تا برگشتن من از دروازه خانه محافظت کن. ملا مدتی نشست. در این اثنا پسر خاله اش آمده پیغام آورد که امشب من و مادرم مهمان شما خواهیم بود. به مادرت خبر بده.
ملا فکر کرد اطاعت از امر مادر لازم است و از طرفی پیغام خاله را هم باید برساند، پس دروازه را از چهار چوب بیرون آورده و در سر شانه گرفته به جانب حوض رفت. مادرش او را دیده و پرسید: این چه شکل است؟ ملا گفت: خاله ام پیغام داد که با پسرش امشب به مهمانی نزد ما میایند خواستم پیغام را برسانم و برای اطاعت از فرمایش شما و حفظ دروازه آنرا برداشته همراه آوردم.
داستانهای طنز ملانصرالدین
اختیار با دوست
ملا سوار قاطر شده به راهی میرفت. ناگاه قاطر او را برداشته از راه دیگری شروع به رفتن نمود. یکی از رفقا با تعجب پرسید: ملا کجا میروی؟ ملا گفت: عجالتا اختیار من با این قاطر است. هر جا میلش باشد مرا خواهد برد.
تدبیر ملا
طلبه ای در کنار حوض مدرسه میخواست وضو بگیرد. پولی از جیبش به حوض افتاد. طلبه عصای خود را در حوض کرد که پول به سر عصا چسپیده و ار آب بیرون کند. اما او موفق نشد. در این بین ملا وارد شده از قضیه آگاه گردید.
پس از مدتی ملا گفت: من راهی به تو یاد میدهم که پولت را به راحتی بیرون بیاوری. طبله با امتنان پرسید: تدبیر چیست؟ ملا گفت: سر عصا را با دهانت تر کرده داخل حوض کن. پول به سر عصا چسپیده بالا خواهد آمد. حاضرین از این تدبیر بی نظیر ملا غرق در حیرت شدند.
داستانهای طنز ملانصرالدین
خر شدن ملا
حاکم علاقه زیادی به زن داشت. ملا او را چندین بار نصیحت کرد که تا از صحبت آنان کمی دوری گزید. کنیزک صاحب جمالی که مورد علاقه امیر بود از این قضیه متاثر شده پرسید: سبب کناره گیری شما چسیت؟ امیر نصایح ملا را که باعث خود داری وی گشته بود بیان نمود. کنیز گفت: برای اثبات اینکه بدانی چون دستش نمیرسد به نصیحت پرداخته، مرا به او ببخش امیر قبول کرد و کنیز را به ملا بخشید.
ملا از جمال کنیز عجب آمده و بسیار شاد شد ولی هر چه خواست با وی در آمیزد کنیز دست نداده او را از خود میراند. تا اینکه پس از چندی کنیز به ملا گفت: اگر میخواهی ترا اطاعت کنم باید روزی مرا به دوش گرفته سواری مفصلی بدهی تا کامت برآورم. ملا راضی شد. کنیز اضافه کرد به شرط آنکه افسار به دهانت نهاده و زین به پشتت بگذارم.
ملا گفت: هر چه خواهی بکن. کنیز به امیر پیغام فرستاد که ساعتی به خانه ملا بیاید و خود زین بر پشت و افسار به دهان ملا نهاده سوار شده اطراف خانه ملا او را میگردانید. امیر داخل شده ملا را به آن حالت مشاهده کرده و گفت: مگر تو همیشه مرا از مجالست زنان منع نمیکردی چطور خودت به این حد به پستی تن داده و به خاطر زنی حالت چهارپایان گرفته ای؟ ملا گفت: وقتی که امیر را از صحبت زنان منع میکردم برای چنین روزی بود که امیر مثل من خر نشود.
داستانهای طنز ملانصرالدین
تدبیر ملا
طلبه ای در کنار حوض مدرسه میخواست وضو بگیرد. پولی از جیبش به حوض افتاد. طلبه عصای خود را در حوض کرد که پول به سر عصا چسپیده و ار آب بیرون کند. اما او موفق نشد. در این بین ملا وارد شده از قضیه آگاه گردید.
پس از مدتی ملا گفت: من راهی به تو یاد میدهم که پولت را به راحتی بیرون بیاوری. طبله با امتنان پرسید: تدبیر چیست؟ ملا گفت: سر عصا را با دهانت تر کرده داخل حوض کن. پول به سر عصا چسپیده بالا خواهد آمد. حاضرین از این تدبیر بی نظیر ملا غرق در حیرت شدند.
برکت قدم
یکی از امرا برای یک هفته به شهر نزدیکی سفر کرد. پس از برگشتن جمعی از اهالی از جمله ملا بدیدنش رفتند. در اثنای گفتگو ملا پرسید: انشاءالله در سفر برای شما خوش گذشت و چیزهای تازه دیدید. امیر گفت: بلی... این هفته هر روز به چیزی مشغول بودیم. روز دوشنبه حریق مفصلی در شهر اتفاق افتاد که چند نفر سوختند و محله ای ویران شد.
روز سه شنبه سگ فلانی دو نفر را گزید که مجبور شدند برای جلوگیری از سرایت مرض آنها را داغ نمایند. روز چهار شنبه سیلی در دهکده نزدیک شهر آمده و مزرعه ها را ویران کرد و ساکنینش اکثر تلف شدند و ما تا غروب با آن مشغول بودیم.
روز پنجشنبه گرگی نزدیک شهر آمده دو نفر را درید. روز جمعه یک نفر دیوانه شده زن و بچه خود را کشت. روز شنبه طاق خانه ای خراب شده چند نفر زیر آوار ماندند. روز یکشنبه زنی خود را از درخت آویخته مرد. ملا گفت: خدا رحم کرد که سفر شما بیش از یک هفته طول نکشید ورنه با این قدم مبارک سنگ روی سنگ باقی نمی ماند.
داستانهای طنز ملانصرالدین
ساعت چند است
روز ماه رمضان شخصی از ملا پرسید: ملا ساعت چند است؟ ملا گفت: همه قسم ساعت است. از ده دینار تا هزار دینار. آن شخص گفت: مقصود من این است که ساعت چی داریم؟ ملا گفت: در ساعت عقربک و چرخ و فندول و غیره داریم.
شخص گفت: ملا میگویم ساعت شما چند است؟ ملا گفت پنجاه دینار. گفت: عجب... ملا من شوخی نمیکنم. به افطار چه داریم. ملا گفت: گمان دارم افطار فرنی، دلمه، پلو و قورمه و شاید باقلی هم داشته باشیم.
گفت: عجب... ملا شما چرا اینقدر دیر فهم هستید. مقصودم این است که چه زمانیست؟ ملا گفت: گویا آخرالزمان باشد. آن شخص که دید از ملا مقصود را نخواهد فهمید سرش را پائین انداخته راه خود را پیش گرفته رفت.
حکمت خدا
ملا روزی از صحرا میگذشت. چون خیلی خسته بود الاغش را به چرا داده در زیر درخت چارمغزی نشست. اتفاقا در جلوی ملا بوستان خربوزه و تربوز بود. ملا با خود اندیشه کرد و گفت: خدایا فلسفه اینکه چارمغز به این کوچکی را در درخت به این هیکلی آفریدی و خربوزه و تربوز به این بزرگی را از بوته به این کوچکی عمل آوردی چیست؟
هنوز در این اندیشه بود که از منقار زاغی که چارمغزی را کنده و مشغول پوست کندن آن بود، چارمغز رها شده روی سر بی موی ملا افتاد. و سرش را شکسته خون جاری گشت. ملا درجا سجدهء شکر به جا آورده و گفت: تبارک الله احسن الخالقین اگر به جای این چارمغز خربوزه و یا تربوز روی سر من افتاده بود حالا کارم تمام بود.
داستانهای طنز ملانصرالدین
شیرینی خوردن
روزی زن ملا با ترس و سروصدا از در خانه بیرون آمده فریاد میکرد مرا از دست این مرد بی انصاف نجات دهید. و با کمال شتاب میدوید. ملا هم چوب بلندی بدست گرفته از عقب او میدوید. تا اینکه زن وارد خانه همسایه متمولی شد. ملا هم در پی او وارد گشت. اهل خانه که این حال را دیدند زن را به اطاقی برده و جلو ملا را هم گرفته گفتند. این وضع خوب نیست.
آدم نباید آنقدر زود رنج و لجوج باشد. مخصوصا از مرد محترمی چون شما شایسته نیست زنش را بزند. آن هم به این طرز زشت و در کوچه. اما ملا به حرف آنها گوش نداده میخواست به هر نحوی شده خود را از دست آنان خلاص نموده زن را تعقیب کند. بالاخره با هزار زحمت همسایه ها غضب ملا را فرو نشاندند و او را به اطاقی برده چند شیرینی خوری پر از کیک و نقل و سایر شیرینی ها جلوی او گذاشته گفتند: قدری شیرینی میل کنید تا خشم و خروش تان تسکین یابد.
ملا نشست و چشمش که به ظرف شیرینی افتاد حالت خونسردی به خود گرفته شروع به خوردن نمود ملا در ضمن قطعه کیکی برداشته گفت: اگر این زن را به دست میاوردم مثل این کیک دو نیمش میکردم. و کیک را دو نیم کرده به دهان گذاشت و همچنان زن را تهدید کرده با عجله به خوردن مشغول بود. حضار از رفتار او میخندیدند.
وقتی ملا از خوردن سیر شد رو به صاحب خانه کرده گفت: همسایه عزیز اگر یاد تان باشد هفته پیش شیرینی خوران مفصلی داشتید و ما را دعوت نکردید. من با زنم تدبیری اندیشیدم که جبران بی مهری شما را بنمایم. به این جهت من او را تعقیب نمودم که خودم را به اینجا برساند و چنانکه گذشت جبران محرومیت شیرینی خوران شده باشد. عجالتا که موفق شدیم، خدمت تان عرض میکنم که به هیچ وجه از زنم رنجشی ندارم و اجازه میخواهم او را صدا کنید تا مرخص شویم. حضار از گفتار ملا خندیدند و ملا با زنش روانه خانه خود شدند.
داستانهای طنز ملانصرالدین
برای رفع شک
یکی از اعیان شهر به ملا زیاد اظهارات ارادات کرده و خود را مشتاق پذیرائیش نشان میداد. روزی ملا عازم خانه وی شده از دور دید جلو پنجره ایستاده و کوچه را مینگرد و به محض دیدن ملا از پنجره کنار رفت. ملا دروازه خانه را زد. خدمتکاری دروازه را باز کرد.
ملا پرسید: آقا هستند؟ گفت: خیر، چند دقیقه ای میشود بیرون رفته و یقینا اگر بداند که شما سر افرازش فرموده اید متاءسف خواهد شد. ملا گفت: بسیار خوب وقتی تشریف آوردند به ایشان بگو بعد از این هر وقت از منزل خارج میشوند یادشان باشد سرشان را پشت پنجره نگذارند که اسباب شک واردین گردد.
آدم متدین
مومنی پنجصد دینار به ملا داد که تا یکسال همه نماز هایش را دو بار بخواند، یکی برای خودش و یکی برای صاحب پول. ملا چهل دینار آنرا پس داده گفت: چون در شبهای کوتاه غالبا نماز صبح من قضا میشود از این بابت اجرت آنرا پس میدهم که مدیون شما نباشم.
تاءثیر دُعا
یکی از دوستان ملا خیلی او را اذیت میکرد و همیشه ملا را تهدید مینمود. ملا گفت: اگر دفعه دیگر مرا اذیت کنی نفرینت خواهم کرد. ولی او اعتنا نکرده و در صدد آزار جدیدی بر میامد. روزی عصای ملا را شکست. ملا فوق العاده متاثر شده و گفت: این عصا را که شکستی به جای پای من کار میکرد. برو که خدا پایت را بشکند و یقین بدان که این نفرین من چهل روز یا چهل ماه یا چهل سال دیگر به اجابت خواهد رسید.
آن شخص مثل همیشه ملا را استهزاء کرده و رفت. اتفاقا چند قدم نبرداشته بود که پایش پیچیده به زمین خورد. پس لنگان لنگان نزد ملا آمده در حالی که اشک میریخت گفت: ملا نفرین تو زود تاثیر کرده و مرا بی پا نمود با اینکه تو گفته بودی چهل روز یا چهل ماه اینکه به چهل ثانیه نکشید. ملا گفت: صحیح است که نفرین من گیرا است اما این صدمه ای که خورده ای به سبب نفرین من نیست. فکر کن ببین پیشتر چه کسی را اذیت کرده ای که نفرینت کرده باشد و منتظر باش تا چهل روز یا چهل ماه دیگر پای دیگرت عیب کند آنوقت آنرا تاثیر نفرین من بدان.
داستانهای طنز ملانصرالدین
سهم ملا
در فصل بهار ملا با دوستانش برای یک هفته به باغ دلگشائی رفتند. و این مدت را در نهایت سرور و خوشی به پایان بردند. آنقدر به آنها خوش گذشت که تصمیم گرفتند یک هفته دیگر هم آنجا بمانند. هر یک از آنها سهمی از لوازم را به عهده گرفت. یکی گفت نان با من، یکی گوشت و یکی میوه جات دیگری برنج و یکی روغن در آخر نوبت به ملا رسید و او گفت: اینطور که شما تهیه دیده اید مهمانی آبرومندی خواهد بود و اگر من رو گردانم لعنت خدا سهم من باشد.
حساب نکردن خر سواری
ملا نُه الاغ کرایه کرد. هشت تای آنها را بار کرده و یکی هم خودش سوار شده از وسط صحرا به دهی میرفت. در اثنای راه رفتن فکر کرد مبادا یک الاغ فراموش شده باشد. الاغ ها را شمرد هشت تا بودند. الاغی را که خود بود حساب نکرده بود. از الاغ پائین آمده باقی الاغ ها را شمرد نُه تا درست بود. تصور کرد که اول اشتباه کرده.
دو باره سوار شد چند قدم که رفت باز الاغ ها را شمرد دید هشت تا بیشتر نیست. باز از الاغ پائین آمده شمرد دید نُه تا هستند. پس تصور کرد که اجنه و پری ها با او شوخی میکنند. لذا شروع به خواندن چند آیه نموده چند قدم دیگر که رفت الاغ ها را شمرد دید هشت تا هستند. پس ترس به او غلبه کرد و هر چه اینکار را تکرار مینمود در موقع سواری هشت و چون پیاده میشد نُه الاغ میدید.
با حالت خراب و اوقات تلخ الاغ ها را نگهداشته خودش به گوشه ای رفت درست آنها را مشاهده کرد نه تا درست بود پس یقین کرد که اجنه دور او را گرفته اند و با صدای بلند شروع به فریاد و امداد نمود. صدایش منعکس شد تصور کرد این صدا هم ا اجنه است. پس از شدت ترس خسته و خراب در گوشه ای خوابید.
شخصی از آنجا میگذشت ملا را به آن حالت دید جلو آمده و سبب را پرسید. ملا با ترس تمام تفصیل خود و اجنه را شرح داده و در ضمن اضافه کرد که خود آنها را ندیده است ولی صدایشان را با کمال وضوح شنیده است. آن شخص ملا را دلداری داد و مطمئن کرد که برای همراهی تا آخر راه با او میرود. ملا هم از این پیشامد خرسند گشته سوار شد. چون چند قدم رفتند ملا گفت: خوب نیست الاغ ها را بشماریم ببینیم اجنه دست برداشته اند یا نه.
وقتی الاغ ها را شمرد باز هشت تا بیشتر نبود. پس دوباره به ترس افتاده گفت: دیدید حق داشتم باز الاغ ها هشت تا شدند. آن شخص متوجه اشتباه ملا شده گفت: چرا الاغی را که سوار هستی حساب نمیکنی؟ ملا کمی فکر کرده و دانست که فکرش پراکنده بوده و هر وقت سوار الاغ میشده و آن را حساب نمیکرده است. پس از آن شخص که این معما را برایش کشف کرده بود تشکر کرده و باقی راه را بدون خوف طی کرد
داستانهای طنز ملانصرالدین
کی مداوا میشود
ملا را در دهی مهمان کردند. شب مسکه و عسل و قیماق برایش آوردند. ملا با اشتهای تمام آنها را خورد و چون خسته بود پهلوی بچه شش ساله صاحب خانه خوابش برد. نصف شب ملا از خواب پریده خواست برای قضای حاجت به حویلی برود. سگ قوی هیکلی به او پارس کرد. ناچار برگشت و چند مرتبه تا حویلی رفته و از ترس سگ برگشت. بالاخره طاقتش طاق شده در رخت خواب بچه صاحب خانه قضای حاجت نمود.
صبح وقتی که خواستند جاها را جمع کنند دیدند بچه برخلاف عادت رخت خوابش را کثیف نموده. تصور کردند که مریض شده و در پی چاره برآمدند. ملا آنها را صدا کرده و گفت: حقیقت مطلب این است که تا وقتی شما به مهمان مسکه و عسل بدهید و سگ درنده و قوی هیکلی هم در حویلی نگهدارید، امید معالجه بچه را نداشته باشید.
نسوار دماغ تُند
ملا به همسایه اش که عازم شهر بود ظرفی داده خواهش کرد مقداری روغن زیتون به او بیاورد. همسایه ظرف را پر از آب کرده روی آن کمی روغن ریخته به ملا داد. ملا خواست بادنجان سرخ کند وقتی که روغن را به تاوه ریخت دید آب خالی است. دانست که همسایه فریبش داده. تصمیم گرفت که انتقام خوبی از همسایه بگیرد. فکر کرد که او به نسوار دماغ معتاد است.
پس دو قطی پر نسوار دماغ درست کرد. در یکی نسوار دماغ معمولی و در دیگری مقداری مُرچ و بعضی ادویه جات تُند و تیز ریخته در کوچه منتظر آمدن همسایه شد و چون همسایه از دور نمایان گشت قوطی نسوار را بیرون کشید و مقداری به دماغش کشید و چشمهای خود را خمار نموده گفت: آه... چه نسوار دماغ خوبی است.
از بوی خوشش مرا نشه میارد. و دو باره آنرا نزدیک دماغ برده نفس بلندی کشید. همسایه که حرکات او را مراقب بود از شنیدن اسم نسوار دماغ دهانش آب پُر کرده به ملا نزدیک شده و گفت: ممکن است ذره ای از این نسوار دماغ به من بدهی؟ ملا قوطی دوم را به او داد. آن مرد به خیال مال مفت مقدار زیادی از آن را برداشته به دماغ برده نفس بلندی کشید.
از تندی و تیزی آن که تا مغزش اثر کرده بود حالت بد و کسلی شدیدی او را عارض شده رو به ملا کرد و گفت: خدا عذابت را زیاد کند. این چه نسوار دماغی بود؟ ملا گفت: این نسوار دماغ تُفاله روغن زیتون مرحمتی شما بود.
داستانهای طنز ملانصرالدین
از همه جا رانده
ملا سالها تحصیل کرد. در آخر بایستی وارد زندگی شود چون در شهر ها به قدر کافی عالم بود، فکر کرد که در دهات بهتر میتواند زندگی کند. به دهی رفت گفتند ما ملاامام داریم و احتیاج به شما نیست. از آنجا به ده دیگر و بالاخره از بس در دهات گشت و از هر جا رانده شد خسته گردید.
پس از چندین روز گردش به دهی رسید در قسمت مرکزی ده غوغائی دید. جلو رفته سبب را پرسید گفتند: مدتها است روباهی در این ده آمده و نسل مرغ و خروس را بر انداخته است. امروز با هزار زحمت او را گرفته ولی نمیدانیم چگونه شکنجه اش کنیم که تلافی خسارات ما بشود. ملا گفت: این کار را به من واگذارید. شکنجه ای خواهم کرد که نظیر نداشته باشد.
دهاتی ها خوشحال شده و گفتند: لابد بهتر از ما میداند. و روبا را در اختیار ملا گذاشتند. ملا واسکت اش از تن بیرون آورده به پشت روباه انداخت و لُنگی را هم به سر روباه گذاشته شال کمرش را نیز محکم به روباه پیچید واو را رها کرد.
دهاتی ها که این عمل را دیدند به طرف ملا حجوم آورده و گفتند: باید تمام خسارات ما را بدهی زیرا این همه زحمت کشیده این حیوان موزی را به چنگ آوردیم و تو به این سادگی او را رها کردی. ملا گفت: آنچه من میدانم شما نمیدانید بلائی به سر این حیوان آورده ام که تا آخر زندگی بدبخت باشد و به هیچ سوراخی راهش ندهند.
جای حق
از ملا پرسیدند: حق در کجاست؟ ملا گفت: من جائی را نمیبینم که نباشد که محلی را برای او معلوم کنم.
از ترس
ملا و جمعی در محضر حاکم بودند. جوان سره ای که پیدا بود سردی و گرمی روزگار را نچشیده و نیک و بدی ندیده مجلس را از ذکر شجاعتهای خود که چگونه با دسته دزدان مصاف داده و بر آنها غالب گردیده و چه سان به شکار ببر و پلنگ و شیر رفته، پُر ساخته بود.
در بین گفتار او از پسر حاکم باد پرصدائی خارج شد. حاکم خواست ملامتش کند. ملا گفت: بر او بحثی نیست چرا که به شنیدن شجاعتهای این جوانمرد من که مرد مسن هستم پتلون خود را کثیف کردم اگر این بچه بادی رها کند چه گناه دارد.
داستانهای طنز ملانصرالدین
جای فرشته ها
از ملا پرسیدند: قبل از خلق آسمان و زمین و آدم، فرشته ها کجا زندگی میکردند؟ ملا گفت: در خانه هایشان.
مُوذن
ملا موذنی را دید که در بالای منار مشغول ناله کردن است. ملا خطاب به او فریاد کرد: بیچاره خیال نکنی کسی نمیخواهد تُرا یاری کند. من حاضرم ولی چه کنم که بر سر درختِ بی شاخ و برگی رفته ای که کمک کردنت میسر نیست.
اشتباه مختصر
یک اروپایی به شهر ملا آمده و در مجلسی تعریف عمارات و قصر های مشهوری را که چطور سر به فلک کشیده اند مینمود. ملا که تصور نمود لاف میزند خواست از او عقب نماند و گفت: در نزدیکی ما شهری است که در یکی از باغات آن قصری ساخته اند به عرض پنج هزار ذرع... در این هنگام چند نفر مطلع وارد مجلس شدند.
ملا مطلب را این چنین ادامه داد: ....به طول پنجاه ذرع... یکی از حضار پرسید: چطور عرض پنجاه هزار ذرع و طول پنجاه ذرع؟ ملا گفت: ورود آقایان مجبورم کرد طول را تحقیق بگویم. در عرض هم چندان مبالغه نشده و صحیح آن بیست و پنج ذرع میباشد.
داستانهای طنز ملانصرالدین
معامله غریب
ملا وارد شهری شده در بازار به دُکان لباس فروشی رفت و پتلونی برداشته و قیمت کرده پوشید و شروع کرد به راه رفتن. پس از چند قدم برگشته پتلون را کنده و گفت: پتلون ام چندان عیب ندارد. این را بگیر و به جای آن یک واسکت بده. صاحب دُکان واسکتی آورده به او پوشاند. ملا راه افتاد. صاحب دُکان مطالبه پول کرد. ملا گفت: عجب... مگر به جای واسکت پتلون را به شما ندادم؟ دُکاندار گفت: پول پتلون را که ندادی؟ ملا گفت: پتلون را بر نداشتم که پولش را بدهم.
نصایح ملا
ملا در مجلس حاکم نشسته و دستورالعـملهای گوناگون برای طرز حکومت و رفتار با مردم و غیره میداد. حاکم هر چه تاًمل کرد ملا از روده درازی برنداشت. در آخر حاکم خشمگین گشته گفت: مرد احمق چه کسی ترا آنقدر جری کرده که در حضور مثل من بزرگی این همه حرف بزنی؟ ملا گفت: کوچکی.
حساب سازی
ملا زمانیکه کسب میکرد مقداری نسیه داده و در دفتری بطور یادداشت نوشته بود. روزی یکی از بدهکاران از جلوی خانه اش میگذشت. ملا او را خوانده گفت: میدانی چند وقت است به من مقروضی و حاضر به ادای قرضت نشدی؟ آن شخص که دانست ملا سماجت خواهد کرد گفت: دفتر را بیاورید ببینم قرض من چیست.
ملا که به وصول طلبش امیدوار شد با عجله دفتر را آورده قرض او را حساب کرد سی و یک دینار بود. آن شخص نگاه کرد و دید که از همسایه اش هم بیست و پنج دینار طلب دارد گفت: ملا این همسایه و قوم من که با شما حساب دارد حسابش را از من کم کنید. بیست و پنج دینار که از سی و یک دینار کم شود، شش دینار باقی خواهد ماند.
آنرا هم لطف کرده حساب هر دو را قلم بگیرید. ملا که خیلی به تصفیه حساب ها علاقه مند بود شش دینار پول و سندی که تصفیه هر دو حساب را در آن نوشت به او داد و برای زنش مژده برد که دو طلب خود را به این سادگی با دادن شش دینار وصول کرده. زن ملا با دیدن این حسابسازی غریب مدتی سعی کرد تا موضوع را به ملا بفهماند.
ملا پس از فهمیدن موضوع به محضر قاضی رفته در حضور جمع دفتر را نشان داده و داستان را بیان نمود. قاضی به سراغ مرد مدیون فرستاد و گفت: این چه قسم حسابی بود که برای ملا ساختی؟ آن شخص جواب داد: چون ملا اصرار به تصفیه حساب داشت و من هم پول نقد نداشتم و دیدم آبرویم را خواهد برد با او شوخی کردم و او هم از کثرت هوش شوخی را جدی تلقی کرد و حساب را تصفیه نمود. پس قاضی از او سندی گرفته به ملا داد و از ملا خواهش کرد چون حساب نمیداند بعد از این در این قبیل مواقع از دیگران پرسد که مجبور به مراجعه به قاضی نباشد.
داستانهای طنز ملانصرالدین
خُلاصه بهداشت
ملا در موعظه ای میگفت: بهداشت انسانی چهار چیز است: پایت را گرم نگاهدار و سرت را خنک، در غذای خود دقت کن و فکر زیاد نکن.
برچسبها: داستانهای ملانصرالدین, نویسنده نواندیش, ملانصرالدین, مجموعه داستانها.