وبلاگ تاریخی و جغرافیایی  " ارگ ایران "

وبلاگ تاریخی و جغرافیایی " ارگ ایران "

مطالب و مقالات از وبسایت ارگ ایران www.arq.ir
وبلاگ تاریخی و جغرافیایی  " ارگ ایران "

وبلاگ تاریخی و جغرافیایی " ارگ ایران "

مطالب و مقالات از وبسایت ارگ ایران www.arq.ir

بررسی تاریخ جهانگشای جوینی 6

بررسی تاریخ جهانگشای جوینی 6

ادامه جلد دوم

 

مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.

کلیک کنید:  مقدمه و فهرست جهانگشای جوینی

http://arqir.com/482

توجه:  نظرات و تحلیل های من انوش راوید در زیر مطالب کتاب،  در همین برگه با خط قرمز است.

 

ذکر حرکت سلطان بأخلاط و فتح آن،

چون سلطان اوّل نوبت بر عزم عراق از اخلاط بازگشت ولاة اخلاط حصار آنرا افراشته بودند و باره آن انباشته کرده درین وقت چون سلطان آنجا رسید بإعلام وصول خویش رسولان فرستاد و بحضور

______________________________

(1) کذا بالتّکرار فی ب (باصلاح جدید در موضع ثانی) ج ه ز، آ د: مراس (؟) در موضع ثانی،

(2) از سیاق عبارت واضح است که بنوی بمعنی پی و اساس دیوار است مانند بنوره و بنه و از فرهنگها ظاهرا این کلمه فوت شده است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 175

ایشان اشارت فرمود، از اجابت آن ندا اجابت «1» شهر که حکّام ایشان بودند ابا نمودند و در ممانعت زدن گرفتند و دروازها بسته کردند و ندانستند که بخت خود بلگد می‌زنند و از خار حسک «2» بستر نمد می‌سازند، چون سلطان از قبول نصح ایشان مأیوس گشت لشکر را بفرمود تا بر مدار شهر حلقه زدند و خانها ساختند و مجانیق و آلات دیگر از تیر چرخ و نفط ترتیب دادند و از اندرون شهر هم بکار ساختن حرب مشغول شدند از جانبین منجنیق بر کار کردند و تیر دست و چرخ چون تگرگ ریزان گشت مبارزان جنگ‌افروز بشب و روز بر دروازها حمله می‌آوردند و شهریان نیز ردّ آنرا حیلها می‌کردند تا ایّام و شهور برین جملت بگذشت قحط و غلا در اندرون شهر پدید آمد و ایشان در خفیه مسرعان ببغداد و روم و شام می‌فرستادند تا بنزدیک سلطان شفیع شوند امیر المؤمنین المستنصر باللّه و سلاطین روم و شام رسولان بشفاعت تجاوز از زلّات اخلاطیان چند نوبت بفرستادند و چون سکّان آن قبول طاعت نمی‌کردند و جهّال اخلاط را سبب عفونت اخلاط دماغ پرسودا شده بود بشتم صریح دهان گشاده بودند و بهذیان قبیح زبان کشیده و بیکبارگی شیطان غوایت در عروق و عقول ایشان روان گشته از قبول نصیحت خویشتن را کر ساخته بودند و بر مکاوحت مصرّ گشته قرب ده ماه «3» برین بگذشت عاقبت اهل شهر از گرسنگی مضطرّ گشتند سلطان لشکر را بفرمود تا از جوانب حمله کردند و خویشتن را در شهر انداختند سلطان و امرای او از شتم و فحش ارباب آن در خشم و غصّه تمام بودند فرمود تا لشکر

______________________________

(1) کذا فی ج ه ز، د: اخابث، آ: احابت؟؟؟، ب: اجابت،

(2) کذا فی ب ج، ه: خار و خسک، د ز: خار خشک، آ: حار حسک،- قیاسا حسک و خسک هر دو باید اینجا صحیح باشد و آن بمعنی خاری است معروف سه گوشه و بفارسی آنرا خسک با خاء معجمه گویند و بعربی حسک با حاء مهمله و معلوم نیست کدام یک این کلمه را از دیگری اخذ نموده است مگر انکه از قبیل توارد لغتین باشد،

(3) کذا فی آ ج د، ب ه ز: دو ماه،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 176

از بامداد تا چاشتگاه قتل کردند تا چون نایره غضب سلطان تسکین یافت بر آن مساکین رحمت کرد و باحتقان دمای ایشان اشارت فرمود، سلطان در سرای ملک اشرف نزول کرد و مجیر الدّین برادر ملک اشرف و مملوک او عزّ الدّین ایبک «1» در حصار اندرونی رفتند بی‌آب و زاد، مجیر الدّین بخدمت سلطان بیرون آمد در حقّ او اعزاز و اکرام تقدیم فرمود و پیغام عزّ الدّین ایبک «2» و التماس ابقا برو و میثاق عرضه داشت، سلطان روی بمجیر الدّین آورد و گفت با دعوی اسم سلطنت رسالت زرخریده مخنّث از همّت چگونه رخصت می‌یابد برو حرجی نیست چنانک خواهد میکند او داند، چون مزاج سلطان بعدم التفات بسخن «3» او دیدند دانستند که وقت لجاج نیست، ایبک «4» بیرون آمد و قومی را در زیر جامه زره پوشانیده بود و زوبینها بدست ایشان داده تا وقت دخول تهییج فتنه کند و سلطان را ناگرفتی «5» زند مفردان ابواب را چشم بر اثواب ایشان افتاد دانستند که در زیر ایشان شرّست مانع دخول ایشان گشتند و ایبک «6» را تنها بخدمت سلطان درآوردند بدو التفاتی نکرد و بحبس آن جماعت اشارت فرمود، تا چون جمشید افلاک قصد سفر شام کرد و خرشید املاک «7» عزم حلوای سفره شام و متوجّه دخول ایوان با دختر ایوانی که منکوحه ملک اشرف بود آن شب خلوت ساخت و کینه که در سینه از راه دادن ملکه بود بازخواست، و صاحب بصیرت را ازین احوال اعتبار تمام است در آن وقت که سلطان ملکه را بخویش راه

______________________________

(1) ب: ابربک، آ: ایبک؟؟؟، د ندارد،

(2) آ: ایک، ب: ایربک،

(3) آ د کلمه «بسخن» را ندارند،

(4) ب: ابربک،

(5) ب: باکرفتی؟؟؟، ز: گردن، د: زخمی،- ناگرفت یعنی ناگهان و بیک ناگاه (برهان)،

(6) ب: ایربک،

(7) کذا فی ب باصلاح جدید، آ د ه: ملاک، ج ز ندارند،- املاک جمع ملک است بمعنی پادشاه و ملّاک نیز صواب و جمع مالک است بهمان معنی، و مقصود از خرشید املاک سلطان جلال الدّین است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 177

داد «1» دیگری ملکه را بخویش راه داد «1» سال بآخر نرسید که مخدّره ملک اشرف در دست سلطان آمد ع، مپسند بکس آنچ بخود نپسندی، مال و نعمت بسیار از خزانه ملک اشرف برداشتند و از مستظهران شهر اضعاف آن حاصل کرد و تمامت خزانه سلطان باز بمال و جواهر وافر معمور شد و لشکر از غارت و تاراج مستظهر گشت و نور الدّین منشی فتح‌نامه در آن باب انشا کردست نسخه آن نقل کرده شد،

 [ [فتح‌نامه اخلاط از انشاء نور الدین منشی]]

و النّسخة هذه، سپاس و حمد و ثنای آفریدگار را جلّ ذکره و علا که ظفر و نصرت را با رای دولت‌زای و رایات مملکت افزای ما هم‌عنان گردانیدست، و تأیید و قدرت را قرین نهضات میمون و عزمات همایون «2» کرده، بنهضی «3» کشوری در تصرّف و تدبیر بندگان دولت ادامها اللّه می‌آید، و برکضی «4» لشکری مأسور قهر و مأمور فرمان می‌شود، و هذا من فضل ربّی لیبلونی ااشکر ام اکفر، تا رایات ظفر نگار نصرت پیکر ما حفّها اللّه بالنّصر بر حدود ممالک ارمن خفقان یافته است و حوالی شهر اخلاط را مدّت هشت ماه مرکز ساخته آیات وعد و وعید بر جماعت مخالفان دولت بکرّات خواندیم و مقدّمات انذار و تحذیر از برای الزام حجّت و اقامت بیّنت بدفعات تقدیم فرمود تا باشد که راه سلامت خویش بدیده بصیرت ببینند و از ره‌گذر عواصف قهر و صواعق سخط که کوه طاقت آن ندارد برخیزند و از تلاطم امواج خشم حشم جهانگیر با جودی طاعت و

______________________________

(1- 1) کذا فی ب د ه ز، این جمله از آ ج ساقط است، و مقصود از «دیگری» حاجب علی نایب ملک اشرف است باخلاط (رجوع بص 167 س 6- 7)، و مقصود از ملکه دختر سلطان طغرل زوجه اتابک ازبک است که سلطان جلال الدّین بطریق مشروع یا نامشروع بعد از فتح تبریز بعقد خود درآورد (رجوع کنید بص 157)،

(2) ب (بخطّ جدید) ز افزوده‌اند: ما،

(3) کذا فی آ، ب ج د ز: بنهضتی، ه: بنهضتی؟؟؟،

(4) کذا فی آ، باقی نسخ: برکضتی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 178

عبودیّت گریزند و باستغفار و استیمان پیش آیند و در بگشایند بهیچ وجه درین مدّت مدید دعای اللّهمّ اهد قومی فإنّهم لا یعلمون را اجابتی پیدا نگشت جماعت مخالفان روزبروز بر غوایت و ضلالت مصرّتر می‌بودند ع، لیقضی اللّه امرا کان مفعولا، لشکری بسیار از دیار بکر و سواحل فرات و بلاد مصر و شام و بعضی از بلاد شرقی و طوایف تراکمه و اتراک در آن شهر ازدحام نموده و من کلّ اوب و وجهة فرق مختلف فراهم آمده و بر قوّت بازو و حصانت بارو و کثرت استعداد از چرخ و ناوک و منجنیق و نفط و جرّهای ثقیل اعتماد نموده، و الحقّ بروج آن با فلک البروج در مبارات آمده و خندق آن بقعر و عمق از پشت گاو ماهی اخبار «1» کرده تأثیرات و تأثّرات «2» ارضی و سماوی در تکمیل اسباب احکام آن دست درهم داده و رسوم و قواعد آن چون اوضاع فلک استوار افتاده، سودای غرور در سویدای ضمایر متمرّدان از نوعی راه یافته بود که جای قبول هیچ موعظت باز نداده و خیال فاسد در دماغهای مخالفان چنان تمکّن یافته که اندیشه صواب درنگنجید، تا در آخر جمادی الأولی که حشم جهانگیر نصرهم اللّه و قوّاهم رخصت جنگ یافتند و فرمان شد که هر کس بجای خویش نقب بردارند و هر قومی بموضع خویش راه جویند شیران خدم و دلیران حشم [که] از امتداد مدّت مقام ستوه شده و بوسایط و وسایل التماس اجازت جنگ می‌کرده مدّت سه شبانروز بر محاربت مصابرت نمودند و بر مضاربت مثابرت کرد و از جوانب بشهر راه جستند روز یکشنبه بیست و هشتم جمادی الأولی که وقت طلوع برجها و شرف «3» بطلایع اعلام و سناجق چون آسمان بکواکب آراسته گشته

______________________________

(1) کذا فی ب د، آ: احبار، ج ه: اجتیاز، ز: خبر،

(2) تصحیح قیاسی،- آ ب ج ز: تأثیرات و نایرات، ه: تاثرات و تأثیرات،

(3) تصحیح قیاسی،- ج د ز: برجهای شرف، و شاید این نیز صواب باشد، آ ب ه:

بر جهار شرف،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 179

بود و از جوانب شهر گیراگیر و نعره برخاسته مخالفان دولت بقلعه که در میان شهرست تحصّن نمودند و حشم منصور لا زال منصورا بغارت و تاراج مشغول گشت، هرچند اهالی اخلاط از اصراری که بر غوایت نمودند جای مرحمت نداشتند رای عطوف دادگستر بر جان ایشان ببخشود فرمان فرمودیم تا دست از غارت و تاراج بازداشتند فیضی از سحاب مکرمت بی‌دریغ نصیب حال آن ستم دیدگان گشت همگنان بجای خویش آرام گرفتند و دعای دولت قاهره شیّد اللّه ارکانها ورد ساخت، جماعت مخالفان چون راه فرار بسته و در مرحمت شامل گشوده دیدند باعتذار و استغفار ربّنا ظلمنا گویان گشتند رای زلّت بخشای سعادت‌بخش بریشان ترحّم فرمود و از هفوات ایشان تجاوز و اغماض رفت و بدین مکرمت بی‌اندازه در امید بر همه مجرمان بازگشاد برادران ملک اشرف مجیر الدّین و تقیّ الدّین و عزّ الدّین ایبک و صاحب ارزن و امیر اقسم بأسرهم و اجمعهم و اسد عبد اللّه «1» و تمامت ارکان ملک بنی ایّوب امروز روعا او طوعا در سلک عبودیّت منتظم‌اند و بجانی که بخشیده‌ایم و امانی «2» که یافته‌اند دست برداشته مزید قدرت و جهانداری و دوام دولت و کامگاری ما میخواهند، بدین نهضت مبارک اقلیمی بدین شگرفی در ممالک موروث و مکتسب زادها اللّه بسطة افزود تا نه بس دیر زود ممالک شام و روم در تصرّف بندگان دولت خلّدها اللّه و نصرهم خواهد آمد، چون این سعادات روی نمود و چنین مرادات دست داد امیر فلان را ایّده اللّه فرستادیم تا این بشارت بأمرا و اکابر و صدور و معارف و قضاة و رؤسا و مشایخ و ازکیا و اعیان و معتبران و کافّه اهالی همدان عمرها اللّه و احسن احوالهم رساند همگنان بدین الطاف که از حضرت آفریدگار عزّ و علا در حقّ ما می‌فرماید شادی و اهتزاز نمایند و بمواتات دولت

______________________________

(1) ز: و عبد اللّه،- «اسد بن عبد اللّه المهرانی» (نسوی ص 200)،

(2) کذا فی ب د ه ز، آ: مالی، ج: نانی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 180

قاهره لا زالت راسخة البنیان ثابتة الأرکان که طوایف امم را فواید آن عامّست مستظهر و مستبشر شوند و در وظایف دعوات صالحه بیفزایند ان شاء اللّه تعالی وحده،

   نظر انوش راوید:  اگر من مطلبی را با چشمان خودم ببینم و آنرا بنویسم،  همگان می گویند سند و مدرک آن کو،  ولی در این کتاب کلی پرت و پلاهای بی سند و مدرک نوشته،  و چون بیرون آمده از دست یک انگلیسی بنام ادوارد بران و دارو دسته اش است،  هیچ کس نمی گوید سند و مدرک کو، واقعاً جای تأسف است.

ذکر حرکت سلطان بحرب سلطان روم،

چون فتح گرج بر دست سلطان میسّر شد «1» و آن‌چنان قومی که «1» بمناعت جانب و حصانت معاقل و کثرت مال و شوکت رجال از دست تصاریف زمان و طوارق حدثان در امان بودند و مشاهیر قروم و صنادید شام و روم با ایشان از بیم قتال و باس راسا براس کرده بلک بعجز و قصور روی تافته «1» بمتابعت او گردن نهادند «1» و فتح اخلاط نیز پیوند آن فتوح و غبوق آن صبوح شد هیبت او در آن اقالیم شایع شد و خشونت و باس او مستفیض، ملوک روم و شام بر متابعت مدینة السّلام تحف و هدایا مطایا فی مطایا «2» فی مطایا «2» بجناب سلطنت و بارگاه با تمکین و مکنت او روان کردند و حضرت او بار دیگر ملجأ کرام و کبار شد «3» و حشم او انبوه گشت و کار باشکوه آمد و خزاین موفور و نواحی بعدل او معمور شد «3» و از فضلا یکی راست این رباعی در آن وقت،

ای شاه جهان جمله بکام تو شود * گردون ستیهنده غلام تو شود

صبرست مرا که سکّه عالمیان‌آراسته و خطبه بنام تو شود و سلطان از اخلاط بجانب ملازجرد «4» آمد و از آنجا بخرتبرت «5» و

______________________________

(1- 1) فقط در ب باصلاح جدید،

(2- 2) فقط در آ د، و ظاهرا این جمله مصراعی است،

(3- 3) این جمله از آ ج ساقط است،

(4) آ: ملادجرد، ب: بلاد حرد، ج: بلاد جزد، د: ملاجرد، ه: خرد، ز: حرد،- نام این شهر را مؤلّفین عرب باختلاف تعبیر ملازجرد و ملازکرد و منازجرد و منازکرد نوشته‌اند و همه اسماء یک مسمّی است،

(5) آ: بحر تبرت، د ه: بخریبرت، ب: بحمره تیرث، ج: بحدّ تیرت،- تصحیح قیاسی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 181

سلطان را ضعفی مستولی شده بود، و در اثناء آن سلطان ارز روم قضای حقّی را که او وقت محاصره اخلاط بمدد علوفه و کوشی «1» نشانده بود بانواع مبرّات و کرامات مخصوص شد و عرضه داشت که سلطان علاء الدّین با ملوک حلب و شام مصالحت کرده‌اند و بر قصد سلطان موافقت نموده و در جمع عساکر متشمّر شده و پیوسته تهدید می‌نمایند که اگر سلطانرا بر در اخلاط بعلوفه ارز روم مدد نرفتی او را سامان اقامت ممکن و میسّر نشدی، با قوّت ضعف و ضعف قوّت هم از آنجا براند، چون لشکر ببیابان موش رسید شش هزار مرد که متوجّه مدد شام بودند بر ممرّ لشکر سلطان افتادند بر مدار ایشان بایستادند و در یک لحظه همه را بقتل آوردند، بعد از چند روز که لشکر بیکدیگر نزدیک رسید سلطان روم و ملک اشرف و سلاطین و ملوک آن ممالک بیکدیگر رسیدند و چندان آلت و ساز و عدّت و عتاد جمع کرده و مردان مرتّب که در حساب نیایند و بر بالای پشته صف کشیدند و نفّاط و چرخ‌انداز با سپرهای گاو «2» در پیش بایستادند از سوار و پیاده، چون وقود کارزار در التهاب آمد و کار بدان رسید که نسیم اقبال در تنسّم آید و غنچه آمال در تبسّم سلطان خواست که از عماری بیرون آید و بر زین نشیند ماسکه قوّت چندان نبود که بإمساک عنان وفا نماید عنان چون کار از دست برفت و اسب بی‌اختیار روی باز پس کرد و گامی چند برفت خواصّ گفتند که یک ساعتی سلطان را آسایش باید داد چندانک اقامتی حاصل شود و علمهای خاصّ بدان سبب بازگشت میمنه و میسره چون آن حال مشاهده نمودند پنداشتند سلطانست که منهزم شد ایشان نیز برگشتند و

______________________________

(1) کذا فی آ ه (؟)، ز: کوستی، د: کوستر، ب ج این کلمه را ندارند،- چنانکه از سیاق عبارت استنباط میشود کوشی (بر فرض صحّت نسخه) بمعنی آذوقه و علوفه و سیورسات و نحو ذلک باید باشد ولی آیا این چه کلمه‌ایست فارسی یا ترکی یا غیر آن معلوم نشد،

(2) ز: با گاوسپرها،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 182

هنوز لشکر خصمان بر آنک سلطان حیله ساخته است تا ایشان را بهامونی کشد منادی از لشکرهای ایشان برآمد که هیچ کس از جای نجنبد و بر عقب ایشان نرود، چون لشکر سلطان پراگنده شد و بهر طرف روی نهادند امکان مقام نیارستند سلطان حیران بماند ضرورت «1» روی باز پس نهاد و متوجّه اخلاط شد و جماعتی را که بمحافظت آن موسوم بودند باز خواند و بخوی شد برادران ملک اشرف مجیر الدّین را بإعزاز بازگردانید و تقیّ الدّین را بشفاعت امیر المؤمنین المستنصر باللّه اجازت مراجعت داد و حسام الدّین قیمری «2» بگریخت و منکوحه او که هم‌شاخ «3» ملک اشرف بود آنجا بود سلطان او را در ستر عصمت با فنون عاطفت و مرحمت بازفرستاد و عزّ الدّین ایبک در قلعه دزمار «4» قرین دمار شد، عجب بودی اگر روزگار یاری دادی و بآخر بازی از زیر حقّه بیرون نیاوردی،

چرخ ما را نمی‌دهد یاری * ‌نیست دشوار «5» بر فلک خواری

گله کردم که بخت من خفتست‌ای * دریغا نماند بیداری

سنگ ماندست ای فلک بر من‌عجب افتاد اگر نمی‌باری سلطان را خود از صدمه که بر رخسار بخت او لطمه بود هنوز هیچ‌اند مال حاصل نشده که خبر رسید که جورماغون «6» نوین از آب آمویه گذشت وزیر شمس الدّین «7» یلدرجی «8» را بمحافظت قلعه کیران «9» موسوم فرمود و حرم آنجا بدو سپرد و سلطان بتبریز آمد و باز آنک «10» میان او و

______________________________

(1) کذا فی آ ب ج د، ه ز: بضرورت،

(2) کذا فی د، آ ب: قمری، ز: قمری، ج ه: قمری،

(3) کذا فی آ ج ه، د: هم ساج، ب (باصلاح جدید) ز: هم وشاح، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 31: دختر،

(4) آ: درمار، ه: ذرمار،- معجم البلدان این کلمه را دزمار بتشدید زاء ضبط میکند،

(5) ب ج ز: دشخوار،

(6) د: حورماعون،

(7) نسوی ص 101 ببعد لقب این وزیر را فخر الدّین می‌نویسد،

(8) کذا فی آ ج، ب ز: یلدرحی، د ه: بلدرجی،

(9) کذا فی آ ب د، ج ه: کبران، ز مشکّلا: کبران،- «کبران مدینة باذربیجان بین تبریز و بیلقان» (یاقوت)،

(10) یعنی با آنکه،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 183

امیر المؤمنین و سلاطین شام و روم اختلاف بود رسولان نزدیک ایشان فرستاد بإعلام عبور لشکر پادشاه «1» و پیغام آنک لشکر جرّار از عساکر تتار در کثرت و شوکت چون مور و مار نه قلاع خواهد ماند «2» نه امصار و مردان این طرف را رعب و هراس ازیشان در صمیم دلها متمکّن شدست و چون من از میان برخیزم بدست شما مقاومت ایشان ممکن نشود و من شما را سدّ اسکندرم از شما هر کس یک فوج با علمی مدد دهند تا چون آوازه موافقت و مطابقت ما بدیشان رسد دندان ایشان کند شود و لشکر ما نیز قوی‌دل، و قد قضینا ما علینا، و اگر درین باب تهاون نمایند خود بینند آنچ بینند،

شما هر کسی چاره جان کنیدخرد را بدین کار پیچان «3» کنید و هیهات هیهات در هر سینه که نهال مخالفت کاشته باشی و از خون دلها بیخ آن را آب داده از بار آن جز خار ثمار «4» و زخم روزگار چه توقّع کنی، و جامی را که بزهر قاتل آگنده کنی شراب بابل [از آن] چه طمع داری، و اعتذار و استغفار بعد از اثارت ثار مرهمی است که بر کشتگان طعان و ضراب نهند و نوش دارو که پس از مرگ بسهراب دهند،

و لست و ان احببت من یسکن الغضی‌بأوّل راج حاجة لا ینالها «5» دولت با قوّت و طالع مسعود پادشاه عالم چنگز خان کلمه ایشان در اختلاف انداخت و امل سلطانرا یأس و خیبت بدل ساخت ناگاه خبر رسید که لشکر مغول بسراب «6» رسیده است، بر آب «7» سلطان نیز متوجّه

______________________________

(1) کذا فی آ د، و مقصود از «پادشاه» چنگیز خان است برسم معهود مصنّف که غالبا از «پادشاه» مطلق او را میخواهد، ج: مغول، ه ز: تتار، ب اصل جمله را تغییر داده است،

(2) ماندن در اینجا متعدّی است یعنی باقی گذاردن،

(3) د ه:، ب: بیچان؟؟؟، ب: بیجان، آ: بیجان، ج ز: درمان،- تصحیح قیاسی،

(4) کذا فی آ د ه ز، ج: خار ثار، ب (باصلاح جدید): خار جفا و آزار،

(5) رجوع کنید بشرح الحماسة للتّبریزی طبع بولاق ج 3 ص 148،

(6) کذا فی جمیع النّسخ، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 32: بسراو،- سراو همان سراب

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 184

ناحیت بشکین «1» شد و در سرائی که شب وصول نزول کرد سر سرای فرود آمد سلطان از آن تطیّر کرد و دانست که علامتی است که شرفات شرف او در انحطاط است و حبالی «2» امانی او را عارضه اسقاط، دولتی است که دیرها برآمد تا ناعیان حین و ناعبان بین نعی زوال بزفان احوال بگوش دولت فروگفته و کوس نوبت شاهی در خاندان دیگری فروکوفته، و اظهار تجلّد را چنانک مرغ گلو بریده طپیدنی کند تردّدی می‌کرد و چون وحشی در دام افتاده را که صیّاد بازیچه و مضحکه را رسن فرا او گذارد تا او بنشاط طفره کند و چون بغایت رسد بازکشد روزگار مکّار با او همان می‌کرد و او را اغلوطه می‌داد قال عزّ من قائل حَتَّی إِذا فَرِحُوا بِما أُوتُوا أَخَذْناهُمْ بَغْتَةً فَإِذا هُمْ مُبْلِسُونَ، فی الجمله روز دیگر را متوجّه موغان شد و بعد از پنج روز مقام لشکر مغول از عقب او نزدیک رسید سلطان بارگاه و بنگاه را بیگاه روز بر جای بماند و بکوهستان قبان «3» درآمد مغولان چون بنگاه سلطان خالی یافتند حالی عنان بازتافتند، و زمستان سنه ثمان و عشرین و ستّمایة در ارمیه و اشنو «4» مقام ساخت و بر وزیر شرف الملک یلدرجی «5» که او را بر سر حرم

______________________________

شهر معروف آذربایجان است و در معجم البلدان فقط بهمین هیئت یعنی «سراو» مسطور است،

یعنی فورا و سریعا، رجوع کنید بص 26 س 6، ص 71 س 3،

(1) ز: بشکین؟؟؟، ج: بشکین؟؟؟، آ: بسکین؟؟؟، ب (باصلاح جدید) ه: مشکین، د: تسکینی، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 32: بیشکین،- بشکین ناحیه‌ایست معروف در آذربایجان در حدود خلخال و اردبیل که اکنون مشکین گویند و در قدیم نام آنجا وراوی بوده است چون بشکین گرجی حاکم آنجا شد بدین اسم معروف گردید (رجوع کنید بنزهة القلوب حمد اللّه مستوفی و بمعجم البلدان در تحت «وراوی»)،

(2) حبالی بفتح لام جمع حبلی است و ظاهرا در متن حبالی امانی باید خواند بکسر لام و اماله الف چه بغیر این فرض بایستی «حبالای امانی» نوشته شدی برای تصحیح اضافه بامانی،

(3) کذا فی د، ب (باصلاح جدید) ه: قپان، آ: قپان؟؟؟، ز: قپان؟؟؟، ج: نسا (کذا!)،

(4) کذا فی آ د، ب (باصلاح جدید): اشنویه، ه: اشنوه، ز: اشوه،

(5) آ ب:

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 185

نامزد قلعه کیران «1» کرده بود افترائی کردند که وقت غیبت سلطان و انقطاع آوازه او طمع در حرم و خزانه کرده بود و آن خبر بسلطان رسیده چون سلطان بدان حدود رسید یلدرجی «2» از ترس سلطان و هول این احدوثه از قلعه بیرون نیامد و از سلطان میثاقی خواست سلطان بوقو «3» خان را بالتماس او درفرستاد تا او را بعنف «4» و نصیحت بیرون آورد چون بمرابط دوابّ اصحاب رسید او را آنجا بداشتند مشاهیر و معارف از اصحاب دیوان و اهل اعتبار که ملازم او بودند چون روی کار مشاهده کردند یکان‌یکان ازو منقطع گشتند تا وزیر چنانک بود ببود سلطان جلال الدّین این معنی فرمود که یلدرجی «5» را از حضیض ضعت بأوج رفعت و از پایه سفساف بدرجه ذروه «6» اشراف رسانیدم تا مکافات نعمت «7» کرد و فرمود تا وشاقان حضرت خیل او را بغارت دادند و او را در قلعه بکوتوال سپرد و بعد از یکچندی بتضریب و سعایت حسّاد و غمز و وشایت اضداد تسلیم حبس ابد کرد بلک زندان لحد و بعد از مدّتی بر آن فعل پشیمان شد، و سلطان متوجّه دیار بکر گشت و چون حشم مغول با نزدیک جورماغون «8» رسید بر مراجعت و ترک مبالغت و استقصا در طلب سلطان بازخواست بلیغ نمود که مثل چنان خصمی که ضعیف شده باشد و ستور تواری و استخفا بروی حال فروگذاشته هم در

______________________________

یلدرحی، ج د ه: بلدرجی، ز: بلدرحی،- رجوع بص 167، 171، 182،

(1) کذا فی ب د، ج ه ز: کبران، آ این کلمه را ندارد،- رجوع بص 182،

(2) کذا فی ج، آ ب: یلدرحی، د ه: بلدرجی، ز: بلدرجی،

(3) تصحیح قیاسی مظنون،- آ: بوقو؟؟؟، ب: بوتر، د: قوتر، ج: نور، ه: نویر، ز: نوین، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 32، 33: بوقو (مثل متن) با نسخه بدلهای: قویر، قویر؟؟؟،

(4) کذا فی آ ج، ب ه ز: بتعنیف، د: بتعسف،

(5) آ ب: یلدرحی، ز: یلدرجی، ج د ه: بلدرجی،

(6) ب باصلاح جدید: بذروه درجه، ج ز: بدرجه و ذروه، ه: بذروه و درجه،

(7) ب بخطّ جدید افزوده:  در حرم و خزینه خیانت کرد دیگر در حقّ او عنایت نباید،

(8) کذا فی ب ه ز، ج: جرماغون، آ: حورماعون، د: حورباعون،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 186

آن وهلت چگونه او را مهلت دهند و در جست‌وجوی سبیل غفلت برزند «1» نایماس «2» و اعیان امرا را با جماعتی از اتراک پرکین چون کینه کشان افراسیاب از گرگین بر عقب او چون برق بفرستاد، و سلطان بر سبیل یزک بوقو «3» خان را بازگردانیده بود تا از مراجعت و مبادرت لشکر مغول استکشافی کند چون باذربیجان رسید خبر دادند که از عراق نیز دمامه افتراق زده‌اند و ازیشان نه درین نواحی اثری و نه درین حدود خبری است بوقو «4» خان بی‌سلوک شارع احتیاط که بر امنای حضرت بلک بر امرای دولت واجبست و عین فرض بازگشت و سلطان را بشارت غیبت ایشان داد تا بدین اهتزاز و استبشار

بیاراست رامشگری شهریار * شد ایوان بکردار باغ بهار

و لست احبّ السّکر الّا لأنّه‌یخدّرنی کیلا احسّ اذی المحن و آورده‌اند که روزی متوکّل یکی را از خواصّ خود در کار ملاهی و اقبال در مناهی بازخواست می‌فرمود آن شخص گفت انّما استعین علی الدّهر بالهزل لأنّ مقاساة هموم الدّنیا لا تتأتّی الّا بشی‌ء من السّرور امّا جای بر جای تفاوتست، فی الجمله ارکان و سروران بر موافقت سلطان در معاطات کؤوس محامات نفوس مهمل ماندند، و با بی‌نوائی کار بنوی «5» راه نوا را آهنگ کشیدند، و در استعداد آلت جنگ چنگ در دف و چنگ زدند، بطون اناث بر متون فحول اختیار کردند و مبطّنات «6»

______________________________

(1) ب ج ز: ورزند، ه: بورزید،

(2) کذا فی ب، آ د: نایماس؟؟؟، ج:  نایماس، ه: تایماس، ز: نایماس؟؟؟،

(3) تصحیح قیاسی،- آ: بوقو؟؟؟، ب:  بویار، د: یوبار، ه: توتر، ج: بور، ز: یوبر؟؟؟، نسوی اصل نسخه پاریس ص 298: یرغو؟؟؟، ص 300: یرغوا، طبع هوداس ص 220، 221: یرغو،

(4) تصحیح قیاسی،- آ: بوقو؟؟؟، ب: توبر، ه: توتر، ز: بوتر، د: یوبار، ج: بور؟؟؟،

(5) کذا فی آ ه ز (رجوع بص 174 ح 2)، د: یبوبی؟؟؟، ب:  بیوبی، ج: بنوبتی،

(6) کذا فی آ ج د ز، ب: منطقات، ه: متطیبات،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 187

دقاق «1» را بر مرهفات عتاق «2» برگزید، از صراحی خون صراح جوشید و ایشان راح پنداشتند، از رگ چنگ ناله زار می‌آمد بم و زیر می‌خواندند، همان شاه بود که از زین تخت ساخته بود و از نمد زین بستر و از جوشن قبا و از خود افسر کرده ابکار و عون حرب و قتال را عوض ابکار و عون ربّات الحجال گرفته اکنون برخلاف معهود بزم بر رزم برگزیده، زخم ایّام را مرهم از مدام کرده، نیش دشمن کامی را از نوش دوستکامی «3» فراموش کرده، طرب اوتار بر طلب اوتار ترجیح نهاده، کمیت عتیق بر کمیت عتیق «4» اختیار کرده و یکی راست درین حال

شاها ز می گران چه برخواهد خاست * ‌وز مستی هر زمان چه برخواهد خاست

شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پیش‌پیداست کزین میان چه برخواهد خاست دو سه روز در غرور سرور بگذشت ناگاه آبستنان «5» شبان بچگان طوارق حدثان بزادند و در نیم‌شبی که «6» محلّ سلطان عقل مرحل شیطان جهل گشته بود و سویدای دل مرکز سودای انسانی شده و مراکب آرای «7» جهان‌آرای ملجم بلجام هوای نفسانی گشته و سکر از تدبّر و تدبیر امیر و وزیر را فراغت داده و لشکر خواب عالم دماغ فروگرفته جمله مردان و

______________________________

(1) کذا فی ز، آ ب د: رقاق، ج: زقاق، ه: وفاق،- مبطّنات جمع مبطّنه است یعنی زن میان باریک و دقاق هم (بر فرض صحّت نسخه) جمع دقیق است که مصنّف قیاسا بهمان معنی استعمال کرده است ولی ظاهرا دقیق بمعنی باریک اگر مطلق و بدون قید استعمال شود از صفات غیر ذوی العقول است و در نعت ذوی العقول بدین معنی خمیص و ضامر و مبطّن استعمال کنند،

(2) مرهفات یعنی اسبان لاغر میان و عتاق یعنی اسبان نجیب و کریم الأصل،

(3) دوستکامی شرابی است که با دوستان بنوشند (برهان)،

(4) کمیت اوّل بمعنی شراب است و ثانی بمعنی اسب سرخ رنگ (کهر) و عتیق اوّل بمعنی کهنه و قدیمی است و ثانی بمعنی نجیب و اصیل،

(5) ب د: آبستان، آ: ابستان؟؟؟، ج: بسان،

(6) آ ج د این «که» را ندارند،

(7) جمع رأی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 188

اکثر مفردان از سرمستی پای بسته و دست شکسته شده تا وقت آنک

چو یک بهره از تیره شب درگذشت‌شباهنگ بر چرخ گردان بگشت لشکر تتار مردان کار و بؤس و باس بر سر قومی فارغ از طلایه و پاس رسیدند مقدّم ایشان نایماس «1» و عجب آن بود که چون قاآن جورماغون «2» را بدفع سلطان نامزد می‌فرمود و امرا معیّن روی بنایماس «3» آورد و فرمود که از میان همه کار سلطان بدست تو مکفّی شود و همچنان بود، و از حزم و تیقّظ بر آن‌که آن جماعت نیز در ترقّب و تحفّظ باشند بی‌قیل و قال مانند دبیب نمال درآمدند اورخان «4» از وصول ایشان باخبر شد حالی ببالین سلطان رفت و او در خواب اوّل شب فارغ از آنک ع، انّ الحوادث قد یطرقن اسحارا،

و نوم اری فیه خیال مسرّةالذّ جنی من یقظة تجلب الوسن چون بتکلیف از رقدت انتباه یافت و از قدرت قهّار اشتباه برخاست و معاینه دید و دانست که دامن تدبیر در چنگال تقدیر سخت است و مرکب رای در پای قضا عاجز و سهام حیل که بر کمان امکان بر کار شده بود بهدف مقصود نارسیده در کار شکست و میان او و سلامت بلا حایل شده و بمنزل شرّ نازل شدست پیش از وصول بشام مهمان بیگانه سحر خورد و امن و امان بر سبیل ترحال در حال کمر بست امّا این نوبت مهمان شیرگیر بود و میزبان بر «5» خمارشکن تدبیر آبی سرد خواست و بر سر ریخت یعنی تا بعد ازین گرم‌سری «6» در باقی کند و

______________________________

(1) کذا فی ب، آ: نایماس؟؟؟، ه: تایماس، د: یایماس؟؟؟، ج ز: نایماس؟؟؟،

(2) ج: جرماغون، د: حورباعون،

(3) کذا فی ب، آ: بنایماس، ه: بتایماس؟؟؟، ج: بنایماس؟؟؟، د: به یایماس؟؟؟، ز: نایماس؟؟؟،

(4) کذا فی ب د، آ: اریر؟؟؟ خان، ج: بور؟؟؟ خان ه: توتر خان، ز: توبر؟؟؟ خان، نسوی اصل نسخه پاریس ص 331 مطابق متن مطبوع ص 243- 244 پنج شش مرتبه: ارخان، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 33 سه مرتبه: «اورخان» مثل متن،

(5) ج «بر» را ندارد،

(6) کذا فی آ د ه ز، ب: کرم سردی، ج: گرم و سرد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 189

با دلی چون کوره آهنگران در تفسیدن و چشمی چون کوزه شکسته در چکیدن با فوجی قلیل و ندبه طویل روان شد و معشوقه ملک را بدرود کرد بلک زرع اقبال را بدرود،

لو اغمضت مقلة اللّیالی‌عنّا زمانا فنستطیب

ای روز جوانی که شبت خوش بادادیدار من و تو با قیامت افتاد و چون سلطان با اندک فوجی روان شد اور «1» خان را فرمود تا چندانک سبقتی گیرد علم را از جای نجنباند «2» و مقاومتی کند، بر وفق آن اشارت طرفة العینی کوشش عاجزانه نمود و لشکر مغول بر آنک او سلطانست چون پشت برگردانید ایشان دوان شدند و چون عقاب بر اعقاب روان چون دانستند که پای از دست داده‌اند و پی گرفته بازگشتند و ببنگاه آمدند و اعیان و اجناد و ارکان ملک را بر شمشیر گذرانیدند و طعمه ذباب و لقمه ذئاب گردانید، عنقای کبریا که در دماغ خیلای هر یک بیضه نهاده بود از فرخ فرح پی ادراک بیضة الدّیک شد «3»، و هر امانی که ازین جهان فانی توقّع کردند خاک گشت و لباس حیاة بدندان فنا چاک، پیش ازین اگر در رفعت بنات النّعش بودند اکنون باری ابناء النّعش شده‌اند و خاک و خاشاک را «4» ف

باری ابناء النّعش شده‌اند و خاک و خاشاک را «4» فرش،

برین گونه گردد همی چرخ پیرگهی چون کمانست و گاهی چو تیر

گهی مهر و نوش است و گه کین و زهربدین سان بود چرخ گردنده دهر «5» و سلطان مرحوم از استیفای تمنّی محروم

با دلی از ستم و غصّه گیتی بدو نیم * ‌بیم آنست هنوزش که بجان باشد بیم

______________________________

(1) کذا فی ب د ز، آ: اریر؟؟؟، ج: تور؟؟؟، ه: توتر،

(2) ز: بجنبانند، آ: نجنبانند، د: بجنباند،

(3) یعنی از روی جوجه فرح برخاسته در پی بدست آوردن تخم خروس یعنی شی‌ء محال شد: «بیضة العقر هی بیضة الدّیک بیضها فی عمره مرّة واحدة و قیل انّما هو کقولهم بیض الأنوق فهو مثل لما لا یکون» (لسان باختصار)

(4) آ ب ج ه ز «را» را ندارند،

(5) ج ه ز این بیت را ندارند،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 190

روی در راه نهاد، وفای دنیا برین نمط بود جفای آن توان دانست که چون باشد، دام حبایل را جهان نام نهاده‌اند و شبک غوایل را زمان چنانک مرکز غموم را دل گفته‌اند و محلّ «1» اندیشها را جان،

ای گشته وجود من همه یکتا توآن «2» غم‌کده بس «3» منم ندانم یا تو

غم حلقه دل گرفت دل گفت درآی‌بیگانگئی نیست تو مائی ما تو

نه برآنم که کشد هیچ زمن‌آنچ بر ما ز صروف زمنست

دور آسایش و آرامش نیست‌موسم آفت و دور فتنست

یک جهان پر شر و شورست از آنک‌دولت شاه جهان ممتحنست

ای جوانمرد بدان کین شر و شورهمه سوز دل یک پیرزنست

و من عجب یفنی «4» التّعجّب انّنانحیل ذنوب الحادثات علی الزّمن

و ننحی علیه بالملام و عنده‌کعام علی فیه و لو رزق اللّسن

و هل هو الّا کابن آدم عاجلا «5»و کلّ بأسباب المنیّة مرتهن و در خاتمت حالت او اختلاف است بعضی میگویند چون بکهستان [آمد] آمد شبانه در موضعی که نزول کرد کردان طمع در استلاب لباس او کردند «6» و او را زخمی محکم بر سینه زدند و ندانستند که چه کار کردند و چه صید را شکار، و این عجب نیست هر کجا همائی است در چنگال جغدی

______________________________

(1) کذا فی آ ج، ب د ه ز: محمل،

(2) د: این،

(3) کذا فی آ ب د ز (پس- ظ؟)، ج این بیت را ندارد، ه اصل رباعی را ندارد،

(4) کذا فی ج ه، آ ز: یعنی، د: یغنی، ب: یفتی؟؟؟،

(5) کذا فی جمیع النّسخ (؟)،- قائل این ابیات معلوم نشد و قریب بیقین است که دو بیت مذکور در ص 186، 188 از بقیّه همین ابیات است،

(6) در حاشیه ج در این موضع نوشته:- «و سلطان تحقیق بر دست کردان شهید شد چرا که چون سلطان را شهید میکنند حرم سلطان ملکه خاتون با معدودی از آن راه بجانب روم افتاد و اتابک مظفّر الدّین ابو بکر مرد فرستاد و خواهر را از روم بشیراز آوردند و تحقیق شد سلطان همان بود که بطمع جامه نادانسته آن بدبختان شهید کردند

چو شاهین بازماند از پریدن‌ز گنجشگش لکت (کذا) باید کشیدن»،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 191

ممتهنست و هر کجا شیری از پیگار کلبی ممتحن، و استنباط این از آنست که آن جماعت جامه او را پوشیده بشهر آمده‌اند و بعضی خواصّ جامه و سلاح او بازشناخته و صاحب آمد «1» بعد از وقوف بر آن حال آن جماعت را بکشت و فرمود تا تربتی ساختند و شخصی مقتول را دفن یعنی سلطان بودست، و قومی میگویند جامهای دیگر بود که خواصّ او داشتند و او در لباس خرقه حرفه «2» تصوّف می‌کرد «3» و در بلاد و عباد طواف می‌کرد «3»، فی الجمله در هرحال که بود سپری شد و صریع زخم این جهان بی‌رحم سرسری، و بعد از سالها هر وقت در میان خلایق آوازه در افتادی که سلطان را بفلان موضع دیده‌اند بخاصّه در عراق شرف الدّین علیّ «4» طبرشی «5» که وزیر عراق بود مدّتی درین اراجیف بحکم و کار مشغول بود و هر یکچندی در شهرها و نواحی بشارت می‌زدند که سلطان در فلان قلعه و در بهمان بقعه است، و در شهور سنه ثلث و ثلثین «6» و ستّمایه در اسپیدار «7» شخصی خروج کرد که من سلطانم و آوازه او بأقطار شایع گشت در عهد جنتمور «8» امرای مغول جمعی که سلطان را دیده و شناخته بودند فرستادند تا او را بدیدند چون دروغ گفته بود او را بکشتند، و در سنه اثنتین و خمسین و ستّمایه جماعتی از تجّار بکنار

______________________________

(1) کذا فی آ ب ه، ز: آمذ، د: ایمد، ج بیاض بجای این کلمه،

(2) کذا فی آ ب، ج د ه ز کلمه «حرفه» را ندارند،

(3) کذا فی آ بتکرار «می‌کرد»،- ب: می‌کرد، کرد، ر: می‌کردند، می‌کرد، ج: می‌گشت، می‌کرد، ه: می‌گردد، می‌کند، د موضع اوّل را ندارد و دوّم: می‌کرد،

(4) کذا فی ب د، آ ج ه ز ندارند،

(5) کذا فی آ ج ز (- تفرشی)، نسوی ص 130:  «شرف الدّین علیّ التّفرشی وزیر السّلطان بالعراق کان ... من رؤساء تفرش و هی کورة من کور العراق»، ب د ه: طبرسی،

(6) کذا فی آ ب ج ز، د: ستین، و این غلط صریح است، ه بیاض بجای اعداد و در حاشیه برقم: 622 (یا) 633،- رجوع کنید بمقدّمه مصحّح ج 1 ص فه ح 6،

(7) ج د ه اسبیدار، آ:  اسبیدار؟؟؟، ب: استندار، ز: اسپندار، رجوع بسابق ص 115،

(8) کذا فی آ ج، ه: جین تمور، ب: حنتمور، د: جنتمور؟؟؟، ز: حیتمور،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 192

آب جیحون رسیدند یکی در میان ایشان کشتی بانانرا گفته بود که من سلطان جلال الدّین ام «1» او را گرفته از آن حال تفحّص کردند بر قول خود اصرار نمود تا او را بکشتند و الجنون فنون، القصّه بطولها آن اراجیف و اخبار گردی نکرد «2» کُلُّ شَیْ‌ءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُکْمُ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ،

   نظر انوش راوید:  با کلی داستان بی پایه و سند،  سلطان را مهم می کند،  تا بعد بدست چنگیز از بین ببرد،  یعنی همان ترفند تاریخ نویسی دروغی درباره آخر هخامنشی و ساسانی،  اینجا در نهایت می خواهند قدرت چنگیز را بگوید.

ذکر یمین «3» ملک و اغراق «4» و عاقبت کار ایشان،

چون سلطان محمّد از کنار آب بهزیمت برفت یمین «5» ملک که مقطع هراة بود بهراة رفت و از آنجا بر راه گرمسیر بغزنه رفت، محمّد علی

______________________________

(1) کذا هو مکتوب بعینه فی آ،

(2) یعنی نفعی نکرد، رجوع بص 59 س 8،

(3) آ ه: یمین؟؟؟، ج: یمین الدّین (فی جمیع المواضع فی هذا الفصل)، د ز: یمین؟؟؟، ب: باصلاح جدید:  امین،- چنانکه در ص 147 ح 1 گذشت مؤرّخین از این شخص بانحاء مختلفه تعبیر نموده‌اند، خود جوینی او را غالبا (ص 135، 137، 140) امین ملک و گاه امین الدّین ملک (ص 138، 139) می‌نامد و در این فصل همه جا از او بیمین ملک تعبیر می‌نماید، نسوی ص 64، 79، 80، 84، 87، 88 همه جا او را امین ملک می‌نامد، و ابن الأثیر ج 12 ص 259 ملک خان، و طبقات ناصری ص 347- 349 ملک خان و ملک خان هرات، و رشید الدّین طبع برزین ج 3 ص 126 خان ملک، وی رئیس قبایل اتراک قنقلی (ص 139) و خال‌زاده سلطان جلال الدّین (نسوی ص 64) و دختر وی در حباله سلطان بود (ص 135 و نسوی ص 87)، و ابتدا از جانب سلطان محمّد خوارزمشاه حکومت هرات بوی مفوّض بود و بعد از او بخدمت سلطان جلال الدّین متّصل گشت و از سرداران معتبر وی گردید (متن همین‌جا و نسوی ص 64) و بالأخره در وقت عبور سلطان جلال الدّین از آب سند در حدود سنه 618 (ج 1 ص 108) در پرشاوور بدست لشکر مغول کشته شد (ص 140- 141)،

(4) کذا فی آ، ب بخطّ جدید قبل از اغراق افزوده:

ملک سیف الدّین، ج: سیف الدّین اغراق، ه: اغراق ملک، د: ملک اعراق ز: عراق، نسوی اصل نسخه پاریس ص 110، 112: «سیف الدّین یغراق؟؟؟ (- یغراق) الخلجی»، و در طبع هوداس ص 80، 81: بغراق، ابن الأثیر ج 12 ص 259:  «سیف الدّین بغراق (ظ- یغراق) من الأتراک الخلج»،

(5) ب باصلاح جدید: امین،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 193

خرپوست «1» غوری از قبل سلطان در غزنه بود با بیست هزار مرد، یمین ملک بدو سه منزل از غزنه بسوره «2» فروآمد و رسول بدو فرستاد که ما را علفخوار معیّن کن تا با هم باشیم که سلطان منهزم بعراق رفت و تتار بخراسان درآمد تا آنگاه که از حال سلطان چه ظاهر شود، و درین وقت شمس الملک شهاب الدّین سرخسی که وزیر سلطان جلال الدّین بود هم بغزنه بود و صلاح الدّین نسائی که از قبل سلطان کوتوال بود بر قلعه و شهرستان هم آنجا مقام داشت، خرپوست و امرای او بجواب یمین ملک گفتند ما مردمی غوری‌ایم و شما ترک با هم زندگانی نتوانیم کرد سلطان هر قوم را اقطاع و علفخوار معیّن فرموده است هر یک بمقام خود باشیم تا چه پدید آید، چند بار رسول میان ایشان تردّد کرد بفیصل «3» نرسید و غوریان بر مضایقت اصرار کردند، شمس الملک وزیر و صلاح الدّین بر قصد خرپوست اتّفاق کردند و گفتند غوریان عصیان سلطان در دل دارند یمین ملک را که خویش سلطانست در ملک غزنه راه نمی‌دهند، و تمامت لشکرهای غزنه بر نیم‌فرسنگی شهر مجتمع بودند و لشکرگاه داشتند، شمس الملک و صلاح الدّین کوتوال «4» بر قصد محمّد خرپوست متّفق گشتند و او را در باغی ضیافت کردند ناگاه صلاح الدّین نسائی خرپوست را بکارد زد و بکشت و شمس الملک «5» و صلاح الدّین چون او را بکشتند پیش از آنک لشکر او واقف شدند خود را در شهر افکندند و قلعه ضبط کردند و غوریان متفرّق شدند و بعد از دو سه روز یمین ملک

______________________________

(1) کذا فی ه، د: خرپوست، ب: حربوست، آ ج: حربوست؟؟؟، ز:  خزبوست، نسوی ص 79: اختیار الدّین خربوست، طبقات ناصری ص 347:  ملک اختیار الدّین محمّد بن علی خزپوست غوری،

(2) کذا فی آ ج (؟)، ز: بسرده، ب: بسر ره، د: بر سر ره، ه: بر سر راه،

(3) آ: نفصل،

(4) کذا فی د ه، آ ب ز افزوده‌اند: که از نسا بودند، و این غلط است ظاهرا چه شمس الملک از سرخس بود (رجوع بچند سطر پیش)، ج: که ازیشان بودند،

(5) آ ب د: شمس الدّین،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 194

بغزنه آمد و حاکم شد، بعد از یکچندی خبر آمد که چنگز خان بطالقان بلخ رسیده است و دو سه هزار مغول از راه گرمسیر بطلب یمین «1» ملک آمدند، یمین «1» ملک لشکری جمع کرد و پیش لشکر مغول بازرفت چون مغولان دیدند که عدد او زیادت است بی‌جنگی و ملاقاتی بازگشتند و یمین «1» ملک بر عقب ایشان می‌رفت تا بست و تکیناباد «2» از آنجا مغولان بر سمت هراة و خراسان برفتند و یمین ملک از راه قصدار «3» بسیوستان «4» رفت و شمس الملک را با خود برده بود در قلعه کجوران «5» ببست و تکیناباد «6» محبوس کرد و صلاح الدّین را در قلعه غزنه بگذاشت، غزنیان «7» بعد از غیبت یمین ملک خروج کردند و صلاح الدّین را بکشتند و مثله کرد، و در غزنه قاضی و رضیّ الملک و عمدة «8» الملک که دو برادر بودند از ترمد حاکم گشتند و بعد از آن اجماع کردند و پادشاهی غزنه بر رضیّ الملک مقرّر داشتند، خلج و ترکمان بی‌حدّ از خراسان و ماوراء

______________________________

(1) د: امین،

(2) کذا فی ه، ب: تکیناباد؟؟؟، د: تکیاباد؟؟؟، آ: تکیاباد؟؟؟، ج: مکساباد، ز: کسناباد،- تکیناباد (تکین‌آباد) که تکناباد مخفّفا نیز گویند شهری بوده است از اعاظم بلاد بست (- گرمسیر- یاقوت) واقع در حدود شرقی سیستان قدیم و در افغانستان حالیّه تقریبا در 16 فرسخی در جنوب شرقی قندهار، و ذکر این شهر در ضمن تاریخ غزنویّه و غوریّه بسیار می‌آید و در احسن التّقاسیم مقدسی نام این شهر «بکرآباد» مسطور است و معلوم نشد که بکرآباد آیا تصحیف تکین‌آباد است یا تسمیه دیگری است همان شهر را و از یاقوت ذکر این شهر بکلّی فوت شده است، (رجوع کنید بطبقات ناصری ص 38، 115 و غیرهما، و لباب الألباب ج 1 ص 300، و ابن الأثیر ج 9 ص 282، ج 12 ص 164 که سهوا در این موضع اخیر تکیاباد طبع شده است، و آثار البلاد ص 52، و اصطخری ص 250، و ابن حوقل ص 305)،

(3) ب: قصد از، د: قصد،

(4) کذا فی آ ب ج، ه: بسوستان، د: بستوسان، ز: بشوستان،

(5) کذا فی ج د، آ ب: کحوران، ه: کخواران، ز: لحوران،

(6) ب:  تکیاباد؟؟؟، آ: تکیاباد؟؟؟، ج: مکساباد، ه: بیکساباد، ز: کسناباد، د ندارد،

(7) کذا فی د ه یعنی اهالی غزنه ظاهرا، آ: عرنان، ب ز: غزنان، ج:  غوریان،

(8) ز: عمد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 195

النّهر بهم افتاده بودند و مجتمع بپرشاور «1» و سرخیل ایشان سیف الدّین اغراق «2» ملک بود رضیّ الملک را طمع افتاد که بر سر ایشان رود و ایشان را بزند و بعد از آن بر هندوستان مسلّط گردد لشکر برگرفت و بقصد ایشان بپرشاور «3» رفت ترکمانان و خلج او را بزدند و او را و اکثر لشکر او را بکشتند، برادرش عمدة «4» الملک در غزنه حاکم بود اعظم ملک که پسر عماد الدّین بلخ بود و ملک شیر «5» که حاکم کابل بود با لشکری غوری که بریشان مجتمع شده بودند بغزنه آمدند و عمدة «6» الملک را در قلعه میان شهر غزنه محاصره دادند و بجنگ مشغول شده منجنیق نهادند تا بعد از چهل روز قلعه بگرفتند، همان روز که قلعه بگرفتند شمس الملک که سلطان جلال الدّین بوقت آمدن از خراسان بهزیمت از پیش مغول بقلعه کجوران «7» رسیده او را خلاص داده بود و فرستاده تا در غزنه اسباب و ترتیب پادشاهی ساخته کند بغزنه رسید و بشارت قدوم سلطان جلال الدّین داد و بعد از یک هفته سلطان بغزنه رسید و از جوانب لشکرها روی بدو نهادند و مجتمع گشتند و تجمّل و اسباب سلطنت مرتّب کرد، یمین ملک در هندوستان خبر وصول سلطان بغزنه شنود بتعجیل بخدمت سلطان آمد، اغراق ملک با حشم خلج و ترکمانان از پرشاور «8» هم بخدمت سلطان آمد، اعظم ملک و ملک شیر و غوریان خلق بسیار هم در خدمت سلطان مرتّب گشتند تا شست «9» هفتاد هزار لشکر ساخته برو مجتمع گشتند، سلطان جلال الدین با این لشکرها بپروان «10» رفت که

______________________________

(1) کذا فی ه، آ: بیرشاور؟؟؟، ج: بیرساؤر؟؟؟، ز: بیرساور؟؟؟، ب: بترساوور، د ندارد،- رجوع بص 140 ح 8،

(2) کذا فی ج د ه، آ ب ز: اعراق،

(3) کذا فی ه، ج: ببرشاؤر، آ: ببرساور؟؟؟، ب: بترشاوور؟؟؟، ز: ببرسا، د: بیرون (کذا)،

(4) ز: عمد،

(5) ب: سیر،

(6) ز: عماد،

(7) کذا فی آ ب ج، ز: کحوران، ه: کخواران، د اصل جمله را ندارد،

(8) ب: برشاوور، ج: برشاؤر، آ: برشاور، د ه ز ندارند،

(9) کذا فی آ، ج ندارد، باقی نسخ: شصت،

(10) ج د: ببروان، آ:

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 196

سرحدّ بامیان «1» است و راههای بسیار بآنجا کشد تا از احوال بر خبر باشد سواری ده دوازده هزار مغول بطلب سلطان از عقب او می‌آمدند بغزنه آمدند و چون در شهر لشکری نبود بی‌مانعی تا ناگاه مردم خبر یافتند در شهر آمدند و مسجد آدینه بعضی بسوختند و خلق هر کرا در کویها و شوارع یافتند بکشتند و بعد از یک روز مقام قلاوز گرفته بر عقب سلطان بپروان «2» رفتند و آنجا با سلطان مصاف دادند سلطان غالب آمد لشکر مغول با خدمت چنگز خان رفتند بطالقان، چون سلطان مظفّر آمد بسبب نزاعی که خلج و ترکمان و غوریان را بر سر مقاسمت اسبان غنیمت با خوارزمیان رفت مخالفت در میان لشکر سلطان افتاد اغراق ملک «3» و اعظم ملک با تمامت خلج و ترکمان و غوری برگشتند و بر راه پرشاور «4» برفتند و سلطان با لشکر ترک و خوارزمی که با او بماندند روی بغزنه نهادند «5»، اغراق ملک و اعظم ملک و دیگر امراء خلج و ترکمان و غوری چون از سلطان برگشتند ببکرهار «6» رفتند که اقطاع اعظم ملک بود اعظم ملک ایشان را ضیافتها فرمود و اقامت نزلها کرد و مراعاتها بجای آورد امّا میان نوح جاندار «7» که امیری از خلج بود و پنج شش هزار خانه خیل داشت و میان اغراق ملک کراهیت و عداوت بود اغراق ملک با بیست هزار مرد روی بپرشاور «8» نهاد و نوح جاندار «9» ببکرهار «10» بعلفخوار بایستاد، چون سیف الدّین اغراق ملک

______________________________

ببروان، ب: بیروان، ه ز: بپرون،- رجوع بص 136 ح 2،

(1) آ د:  نامیان، ب: تامیان؟؟؟، ز: باسان،

(2) آ: بیروان؟؟؟، ب: بیروان؟؟؟، ج: بیرون، د ه: پرون، ز ندارد،

(3) ج افزوده: و شیر ملک،

(4) کذا فی ه، آ: برشاور، ب: برشاوور، ج: برشاؤر، ز: برساور، د: برساوز،

(5) ج د ز: نهاد،

(6) کذا فی ب، آ: ببکرهار؟؟؟، د ه: بتکرهار ج: بتکرهار؟؟؟، ز: بتکرها؟؟؟،

(7) ز: جهاندار،

(8) کذا فی ه، ب: ببرشاوور، آ: ببرشاور؟؟؟، د ز: ببرساور، ج اصل جمله را ندارد،

(9) ز: جهاندار،

(10) کذا فی ب، آ: بکرهار، ز: بکرهار، ه:  بتکرهار، د: به تکبار، ج اصل جمله را ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 197

یک منزل از بکرهار «1» رفته بود باعظم ملک کس فرستاد که میان من و تو پدر فرزندی است من پدرم و تو فرزند اگر رضای من می‌طلبی نوح جاندار «2» را در مقام و ولایت خود رخصت اقامت مده و مگذار که آنجا باشد اعظم ملک گفت درین حال میان لشکرهای مسلمانان محاربت و خلاف صلاح نباشد با سواری پنجاه از خواصّ خود بر عقب سیف الدّین اغراق برفت تا میان او و نوح جاندار موافقتی بادید آرد و سیف الدّین اغراق استقبال او کرد و او را بمجلس شراب با خود بنشاند اعظم ملک سخن نوح جاندار آغاز نهاد و در باب او تشفّع می‌کرد و اغراق ملک ابا می‌نمود سیف الدّین اغراق هم در مستی ناگاه برنشست و با سواری صد روی بلشکرگاه نوح نهاد نوح پنداشت که بدلداری او می‌آید خود با پسران پیش او آمدند و خدمت کرد اغراق ملک مست بود شمشیر بکشید تا بر نوح زند لشکر نوح در حال او را بگرفتند و پاره پاره کردند چون خبر او بلشکرگاه او رسید مردم او گفتند این خدیعتی بود که اعظم ملک کرد و بهم زفانی نوح آمد تا اغراق ملک را بهلاکت داد بدین ظنّ اعظم ملک را فروگرفتند و بکشتند و لشکر اغراق ملک بر لشکرگاه نوح زدند و نوح را با پسران او بکشتند در جمله از هر دو جانب بسیار کشته شدند و غوریان هم در آن میان با ایشان جنگ کردند و مبالغ کشته آمدند، و هم در آن نزدیک «3» تکاجک «4» و سیّد علاء الملک قندز «5» بفرمان چنگز خان «6» بسر ایشان «6» رسیدند تکاجک «7» امیر لشکر مغول بود و علاء الملک سرخیل چریک پیاده و بقایای آن

______________________________

(1) کذا فی آ ب، ج: بکرهار، ز: تنکرهار؟؟؟، ه: تنکرهار، د: تکبار،

(2) ز: جهاندار،

(3) ج ز: نزدیکی،

(4) کذا فی ه، آ: بکاجک؟؟؟، ب ج د ز: بکاجک،

(5) کذا فی د (؟)، آ: قندر، ب: قندر (یا) قندز؟؟؟، ز: قیدر، ه: حیدر، ج: و بذر،

(6- 6) کذا فی ب ه د، ز: بر سر ایشان، آ: بسرای شارب (؟)، ج: بسرای ساب،

(7) کذا فی ه، آ ج: تکاجک؟؟؟، د ز: بکاجک، ب: بکاحک،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 198

لشکرهای خلج و ترکمان و غوری «1» را نیست کردند، فی الجمله آن بیست سی هزار «2» خلج و ترکمان و غوری «1» بعد از آنک از نزدیک سلطان جلال الدّین برفتند بکمتر از دو سه ماه همه کشته و متفرّق شدند چه بدست یکدیگر و چه بدست لشکرهای چنگز خانی و ازیشان اثر نماند،

   نظر انوش راوید:  مرتب از اینطرف ایران به آنطرف می پرد،  و می نویسد "سلطان هر قوم را اقطاع و علفخوار معیّن فرموده است"  ولی در تمام کتاب حتی یک نام از این قومها نمی گوید.  در دورانی که قبایل و عشایر بودند،  نویسنده هیچ اطلاعی ندارد،  چون او قرنها بعد داستان گفته،  تاریخ ننوشته،  و باز تکرار می کنم وای بروز ملتی که اینها را تاریخ خودش بداند.

ذکر والده سلطان ترکان خاتون،

اصل او «3» قبایل اتراک‌اند «3» که ایشان را قنقلی «4» خوانند و ترکان «5» بسبب انتمای نسبت جانب ترکان «6» رعایت نمودی و در عهد او مستولی بودند و ایشانرا اعجمیان «7» خواندندی از دلهای ایشان رأفت و رحمت دور بودی و ممرّ ایشان بر هر کجا افتادی آن ولایت خراب شدی و رعایا بحصنها تحصّن کردندی و بحقیقت سبب ظلم و فتک و ناپاکی ایشان دولت سلطانرا سبب انقلاع بودند،

قوم تری الصّلوات الخمس نافلةو تستحلّ دم الحجّاج فی الحرم «8» و ترکان خاتون را درگاه و حضرت و ارکان دولت و مواجب و اقطاعات جدا بودی و مع هذا حکم او بر سلطان و اموال و اعیان و ارکان او نافذ و ترکان را مجلس انس و طرب در خفیه مرتّب بود و بسیار خاندان قدیم را واسطه او شد که منقلع «9» گشت و چون ملکی یا ناحیتی مسلّم شدی صاحب «10» آن ملک را بر سبیل ارتهان بخوارزم آوردندی تمامت را در شب بدجله انداختی و غرض آن داشتی تا ملک پسرش بی‌زحمت

______________________________

(1- 1) این جمله از آ ج د بکلّی ساقط است،

(2) کذا فی ب، ه ز: آن سی هزار،

(3- 3) ب باصلاح جدید: از بعضی از قبایل اتراک است،

(4) کذا فی ج ه، ب: قنقلی، ز: قیقلی، د: فیلقی،

(5) کذا فی ب ج د ه ز، آ: ترکمان، ه افزوده: خاتون،

(6) جمع ترک،

(7) کذا فی ب ج د ه ز، آ: اعجمیان،

(8) من قصیدة للمتنبّی مطلعها:  ضیف المّ برأسی غیر محتشم الخ، و اصل بیت المتنبّی: شیخ یری الصّلوات الخمس الخ،

(9) آ ب ه: مستقلع،

(10) ب باصلاح جدید: اصحاب،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 199

اغیار و چشمه حکم بی‌غبار باشد و ندانست که حقّ تعالی هم در دنیا مکافات کند و در عقبی خود جزا و سزا او داند،

هرچه کنی عالم کافرستیزبر تو نویسد بقلمهای تیز چون سلطان محمّد از آب ترمد بگذشت بر عزم فرار رسولی بخوارزم فرستاد تا مادرش با حرم دیگر متوجّه مازندران گردند و بحصون آن تحصّن کنند ترکان بر وفق اشارت پسر روان شد و دیگر پسران که نوادگان او بودند و حرمها را با خویشتن ببرد و لشکرها را با اعیان خانان در خوارزم بگذاشت و هنگام حرکت جماعتی از صاحب‌طرفان که بر سبیل نوا موقوف بودند بفرمود تا تمامت را بجیحون انداختند الّا قومی را که نه در صدد پادشاهی بودند و او با فرزندان و خزاین متوجّه مازندران شدند «1» از راه دهستان و ناصر الدّین وزیر در خدمت ایشان بود، چون سلطان بمازندران رسید ترکانرا با حرمها بقلاع لارجان «2» و ایلال «3» فرستاد، و سبتای «4» بر عقب سلطان بمازندران رسید بمحاصره قلاع مذکور لشکر بنشاند و از قضا آن بود که در هیچ عهد کس نشان نداده بود که قلعه ایلال «5» را بذخیره آب احتیاج افتاده است چه آب کشان سحاب سکّان قلعه را از ادّخار آب حیاض مستغنی داشته‌اند و سحاب بگریه خود دهان اهالی آنرا خندان چون لشکر بمحاصره آن بنشست باران نیز بستیز برخاست و چون دولت ازیشان باز ایستاد،

سلطان کسی بود که ز پیلان آب‌کش‌میدان خاک را ز هوا بخشد آب خوش

______________________________

(1) ج د ز: شد،

(2) کذا فی آ ج د ه ز، ب: لارحان،

(3) کذا فی ب و کذا فی تاریخ النّسوی اصل نسخه باریس ص 54 و طبع هوداس ص 60: «و هی من امّهات قلاع مازندران»، ج: ابلال؟؟؟، آ: ابلان؟؟؟، د ه ز ندارند، نسخ طبقات ناصری: «قلعه لال طبرستان»،

(4) کذا فی آ، ب ج ه ز: سنتای، د: سینای،

(5) کذا فی ه، آ: ابلال، ج ز: ابلال، ب: ایلان، د ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 200

تا در مدّت ده پانزده روز آب نماند باضطرار ترکان خاتون و دیگر حرمها و ناصر الدّین وزیر بشیب آمدند همان ساعت که ایشان بپای قلعه رسیدند روز از ترش‌روئی نقاب سحاب فروگذاشت و میغ در میغ بست و دست بگریه برد حکایت بط بود که با ماهی گفت ع، عالم پس مرگ ما «1» چه دریا چه سراب، ترکان خاتون را با پسران و حرمها و ناصر الدّین بطالقان بخدمت چنگز خان بردند در شهور سنه ثمان عشرة و ستّمایه چون بخدمت او رسیدند ناصر الدّین را سیاست کردند و آنچ پسرینه بودند از فرزندان سلطان هرچند خرد بودند بکشتند و باقی آنچ عورتینه بودند از بنات و اخوات و خواتین که با ترکان بهم بودند چنگز خان ایشان را می‌فرمود تا روز کوچ بآواز بر ملک و سلطان نوحه کردندی، چون جلال الدّین سلطان «2» بر آب زد حرم او را با ایشان مضاف کردند، ترکان خاتون را بقراقورم «3» فرستادند چند سال در ناکامی بسر آورد و در شهور سنه ثلثین و ستّمایه گذشته شد «4»، و آنچ دختران بودند دو دختر را بجغتای داد یک دختر را جغتای بسرّیّتی مخصوص کرد و دیگر دختر را بوزیر خود قطب الدّین حبش عمید داد و از آنچ نصیب اردوی دیگر افتاده بود یک دختر را بعمید حاجب دادند، و بعد ازین حالت از حرمهای سلطان جلال الدّین که جورماغون «5» بگرفت از «6»

______________________________

(1) آ: من،

(2) کذا فی آ ب، ج د ه ز: سلطان جلال الدّین،

(3) کذا فی آ د، ب ه ز: بقراقوروم، ج: بقوراقوروم،

(4) در حاشیه ج در این موضع نوشته: «حاشیه محمّد منجّم: و از سبب بدبختی این عورت نسل شاهان خوارزم که از پادشاهان دیگر بعلم و هنر و شمشیر ممتازند خاصّه سلطان جلال الدّین خوارزمشاه که تیغ او از جرم خرشید [و] نام او از رستم و جمشید مشهورتر است بجملگی برافتادند تا که در وقت رفتن هلاکو ببغداد از جمله ذکور ایشان یک تن مانده بود که بیکبار برافتادند این بدبخت ترکان مادر سلطان محمّد بن تکش خوارزمشاه فسق و فجور داشت و خون چندین بی‌گناه میریخت، او رفت و نام بدش ماند در جهان»،

(5) ج ز: جرماغون، ه: جورماعون، د: حورباغون،

(6) ج «از» را ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 201

جلال الدّین دختری دو ساله داشت که آنرا هم ترکان می‌گفتند بخدمت قاآن فرستاد قاآن فرمود تا در اردو دختر را تربیت می‌کردند تا بوقت آنک پادشاه‌زاده جهان هولاکو متوجّه ممالک غربی شد منکو «1» قاآن فرمود تا ترکان را در خدمت هولاکو فرستادند تا بکسی دهد که لایق باشد چون صاحب موصل بسوابق خدمات و لواحق آن از امثال ممتاز بود ترکان را بانواع جهاز تمام بپسر او ملک صالح داد و بر سنّت شریعت عقد نکاح بستند و بر رسم و ترتیب مغولان آلات جهاز دادند و این حال در شهور سنه خمس و خمسین و ستّمایه بود،

   نظر انوش راوید:  چه فاجعه ای از حقه بازی و دروغ،  تا توانسته با ترفند خواسته ایرانی را خوار و ضعیف کند.  حرم را به غارت دروغی داده،  و کلی داستان های الکی رجز خانی سرهم کرده،  ای بدبخت هایی،  که این نوشته های سرتاسر کذب را تاریخ کشور خود می دانید.

ذکر احوال سلطان غیاث الدّین،

نام او پیر شاه «2» بود و ملک کرمان نامزد او امّا ألعبد یدبّر و اللّه یقدّر بوقت آنک پدرش از عراق بجانب مازندران رفت حرمها را با قلعه قارون «3» فرستاد و سلطان غیاث الدّین را هم در آنجا بگذاشت تا چون سلطان محمّد انار اللّه برهانه در جزایر آبسکون غریق دریای هلاکت

______________________________

(1) کذا فی آ، ه: مونک کا، ب د ج ز: مویلکا،

(2) ضبط این کلمه در کتب تاریخ بطور صراحت یافت نشد ولی از مقایسه نسخ قدیمه جهانگشای و غیر آن با یکدیگر قریب بیقین میشود که صواب در آن «پیر شاه» است بضبط متن حاضر،- ب ه ز: پیرشاه (- پیرشاه)، ج: بیرشاه؟؟؟، آ: بیرشاه؟؟؟، د: بیرساه؟؟؟، و در تاریخ نسوی اصل نسخه وحیده پاریس این کلمه هفت یا هشت مرتبه مسطور است و در جمیع موارد بیرشاه؟؟؟ بدون نقطه (در کلمه اوّل) نوشته شده است مگر در یک موضع (ص 96) که بیر شاه؟؟؟ دارد، و در طبع هوداس همه‌جا: پیر شاه (بضبط متن حاضر)، و در اغلب نسخ تاریخ گزیده غالبا: بپر؟؟؟ شاه (- پیر شاه)، دسن‌ohsson ' d مؤلّف تاریخ کبیر مغول بفرانسه در ج 1 ص 194 این کلمه را تیز شاه‌Tiz -Schah خوانده است و آن ظاهرا تصحیف و مخالف با عامّه نسخ قدیمه است، و در تاریخ ابن الأثیر و جامع التّواریخ و وصّاف نام این شاهزاده را گویا بهمان علّت مشکوکیّت ضبط آن بهیچ وجه ذکر نکرده‌اند بل فقط بلقب «غیاث الدّین» اکتفا نموده‌اند،

(3) کذا فی جمیع النّسخ، رجوع بص 113 ح 1،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 202

شد و لشکر مغول بگذشتند از قلعه بیرون آمد و چون مملکت کرمان را پدرش نامزد او کرده بود متوجّه آن جانب شد، شجاع الدّین ابو القاسم که مفردی «1» بود از جمله ملک زوزن موسوم بکوتوالی حصار و قلعه جواشیر «2» بود چون جهان در آشوب می‌دید او را در قلعه راه نداد و نزلها پیش فرستاد بعذر آنک این حصار را از کوتوالی امین چاره نخواهد بود من همان بنده قدیم‌ام که از فرمان شما اینجا نشسته‌ام، سلطان غیاث الدّین چون دانست که او بر سر ضلالت است مکاوحتی ننمود و با جماعتی که مصاحب او بودند عنان برتافت و بعراق آمد از هر جانبی سواد «3» مردان و شذّاذ «4» امرا که مختفی بودند برو جمع شدند و براق حاجب و اغول ملک بخدمت او متّصل گشتند و قصد اتابک سعد کردند و بجانب او تاختن «5» اتابک در موضعی بود که آنرا دینه «6» می‌خوانند از معرّت «7» او بجست و لشکر او چون برسیدند چهارپای بسیار از همه نوعی یافتند و از آنجا مراجعت کردند، براق حاجب را با وزیر او «8» تاج الدّین کریم الشّرق مقالتی افتاد خشم گرفت و با حشم خود عزم جانب هندوستان کرد، چون سال سنه «9» تسع عشرة و ستّمایه شد غیاث الدّین قصد فارس کرد اتابک شهر را خالی بماند لشکر او در شهر رفتند و غارت کردند و از آنجا بخوزستان رفتند و بعدما که با مظفّر الدّین وجه السّبع مقالتی رفت مصالحه جستند و مراجعت کردند چون

______________________________

(1) مفرد چنانکه از چندین موضع این کتاب معلوم میشود بمعنی نوکر و ملازم و نحو آن است،

(2) کذا فی آ، ب ج د ه: کواشیر، ز: لواشیر،

(3) کذا فی آ ب ز، د: شواد، ه: سوار، ج ندارد،

(4) آ ب د ه ز:  سداد، ج: شراد،- تصحیح قیاسی،

(5) ب ج ه افزوده‌اند: بردند، ز افزوده: آوردند، د اصل جمله را ندارد،

(6) کذا فی د (؟)، ب: دینه‌نی، ه: دبنه، ز: ذبنه، آ: ذنبه؟؟؟ (کذا)، ج: دست (کذا)،

(7) کذا فی د ه ز، ب باصلاح جدید: مضرّت، آ: مغرب، ج: معرس،

(8) یعنی وزیر غیاث الدّین (نسوی ص 143)،

(9) ج «سنه» را ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 203

فصل زمستان بود در ریّ عزیمت اقامت کردند، ناگاه سلطان جلال الدّین چون شیر که مغافصة در میان رمه آهو افتد برسید و در وثاق او نزول کرد سلطان غیاث الدّین مستشعر شد او را ایمن کرد و بامداد را امرا و اعیان حشم غیاث الدّین بخدمت آمدند از آن جماعت جمعی که ماسکه عقلی عنان‌گیر ایشان بودست و در مقدّمه هوای خدمت او در دل داشتند بارتفاع درجه و سموّ رتبت اختصاص یافتند و قومی که نه بر جادّه «1» بودند و تهییج فتن می‌کرده فرمود تا بر درگاه ایشانرا سیاست کردند و سلطان غیاث الدّین با جمعی خواصّ در خدمت او بماند او را بنظر شفقت برادری می‌نگریست تا روزی در میان مجلس نشاط شراب سبب سرهنگی که از خدمت او بنزدیک پسر خرمیل ملک نصرت «2» رفته بود با ملک نصرت می‌گوید که چرا مفرد «3» مرا بخویشتن راه داده و ملک نصرت از خواصّ ندمای سلطان جلال الدّین بود و از وجوه امرا و محلّ اعتماد و در خلوت سلطان جلال الدّین با او مزاح کردی و او نیز سخنهای مضحک گفتی بر سبیل مطایبه غیاث الدّین را گفت که سرهنگ را نان باید تا خدمت کند سلطان جلال الدّین تغییر احوال برادر مشاهده کرد نصرت ملک را بچشم اشاره کرد تا بیرون رود و سلطان غیاث الدّین چندان توقّف نمود که روز بآخر کشید و سکر غلبه کرد او نیز بازگشت و گذر بر خانه ملک نصرت بود کس فرستاد که مهمان خواهد حالی از خانه بیرون آمد و سلطان غیاث الدّین را از اسب فرو آورد و در خانه رفتند و مجلس شراب آراسته کرد و دورها پیاپی شد و مستیها بغایت کشید سلطان غیاث الدّین عزیمت مراجعت کرد چنانک رسم باشد ملک نصرت او را برنشاند و در خدمت رکاب روان شد ناگاه سلطان غیاث الدّین دست بکارد زد و میان هر دو کتف او بردرید

______________________________

(1) ه افزوده: مستقیم،

(2) «نصرة الدّین محمّد بن الحسین بن خرمیل» (نسوی ص 140)،

(3) یعنی نوکر و ملازم، رجوع بص 202 ح 1،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 204

فریاد برآمد که ملک را بکشتند از بامها خشت و کلوخ پرّان شد غیاث الدّین اسب بجهانید و از آن کوچه بجست و بخانه رفت و سلطان جلال الدّین را ازین حالت در حال اعلام کردند بامداد بخود بعیادت او آمد و فرمود که جرّاحان را حاضر کردند کار خود از دست درمان در گذشته بود چون کارد از استخوان یک دو روز را جان تسلیم کرد سلطان جلال الدّین فرمود تا تمامت امرا و اعیان و حشم و ارکان و خدم و ارباب شهر اصفهان تعزیت او داشتند و لباس از پلاس کرد و غیاث الدّین از خجلت این حرکت نالایق از خدمت برادر یک هفته تقاعد نمود و بعدما که سلطان جلال الدّین فرمود تا او را بیرون درگاه حاضر آوردند و بر زفان امرا بازخواست بلیغ بتقدیم رسانید جماعتی معتبران حضرت واسطه گشتند و او را بخدمت سلطان آوردند از فرط شرم و حیا سر در پیش افکنده و زفان عذر گنگ گشته بود چون روزی چند برآمد و ازین حرکت شرمسار بود و از برادر مستشعر چون تاینال «1» بدر اصفهان آمد و سلطان جلال الدّین لشکر بیرون کشید او با خواصّ لشکر خود بازگشت و بر راه لور عزم خوزستان کرد و آن اندیشه سبب کودکی و دل‌شکستگی سلطان بود چون بنزدیک خسران خود هزارسف و دیگر امرا رفت او را اعزاز و اکرام کردند و خسران از خوف خسران خود از جانب سلطان صلاح کار خود و از آن او در آن دیدند که او را از آنجا «2» بفرستادند مادر و امرا را در تستر بگذاشت «3» خلیفه او را تشریفات بسیار فرمود و او متوجّه الموت شد و یکچندی آنجا بایستاد و علاء الدّین الموت مورد او را باجلال و تعظیم تقدیم نمود و نزلهائی که لایق چنان پادشاه‌زاده افتد متواتر می‌داشت تا ناگاه احتیاط را

______________________________

(1) آ ز: باینال، ه: تانال، ب: باینال، ج: تاینال؟؟؟، د: مانیال،- رجوع بص 168،

(2) د افزوده: ببغداد،

(3) ج افزوده: و متوجّه حدود بغداد شد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 205

از آنجا کوچ کرد چنانک ایشان را خبر نبود و بخوزستان آمد و بإعلام حال خود رسولی پیش براق حاجب فرستاد بکرمان و میان ایشان باز تأکید مواثیق رفت و میعاد کردند که در بیابان ورکوه «1» براق بخدمت استقبال کند و سلطان غیاث الدّین آنجا رسیده باشد، بر میعادی که بود براق با سچهار هزار مرد برسید و دو سه روز شرایط خدمت بجای آورد و با سلطان جماعتی خواصّ که بودند بپانصد نمی‌کشیدند براق را اندیشه در سر افتاد که مادر او را در حباله آرد از موضعی که جای امثال او بود فراتر آمد و با سلطان بر نهالیچه نشست و محلّ خدم و خول او را هر یک بنزدیک یکی از امرا تعیین کرد و او را در محاوره خطاب بفرزند اعزّ آغاز نهاد و بخطبه والده او رسول در راه کرد سلطان چون آن حالت مشاهده نمود و منع را سامان نبود آن کار برأی مادر تفویض کرد مادرش نیز بعد از ابا و منع و کثرت جزع و فزع تن درداد تا عقد بستند و بعد از کثرت الحاح با جمعی از خادمان سرای زره در زیر قبا پوشید و در خانه رفت و کار زفاف باتمام رسانید و درین حالت روان فردوسی که برایحه از روایح فردوس مخصوص باد درین معنی که گوئی صورت این حال راست گفته است،

چو از سرو بن جای گردد تهی‌بگیرد گیا جای سرو سهی و ایراد بیتی که ادیب ظریف فرید الدّین بیهقی راست در حقّ یکی که بعد از شرف الملک در دست وزارت بنشست درین موضع نیک بر دوخته است و لایق،

سر از جائی فراکن تا ببینی‌چه کندست «2» این‌که بر جابت نشستست چون بشهر رسید و روزی چند بر آن بگذشت از اقربای براق دو کس

______________________________

(1) کذا فی آ ز، ب د: ورکو، ج: وررکوه، ه: ابرقویه،- مراد شهر ابرقوه است «و اهل فارس یسمّونها ورکوه و معناه فوق الجبل» (یاقوت)،

(2) ج: کنده‌ست،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 206

بنزدیک سلطان غیاث الدّین آمدند و گفتند که بر براق اعتماد نتوان کرد فرصتی یافته‌ایم او را از دست برداریم تو سلطان باشی و ما بنده و فرمان بردار، طیب طینت و پاکی جبلّت او را رخصت نداد که نقض مغلّظات و مواثیق کند و قوّت ایمان که ایمان را بشکند و این کار را مهمل بماند،

همیشه بنرمی تن اندر مده‌بموضع درافکن در ابرو «1» گره

بنرمی چو حاصل نگردد مراددرشتی ز نرمی در آن حال به چون زوال ملک خاندان ایشان بود و ابتدای دولت معاندان یکی که از معتمدترین غلامان و خاصّگیان غیاث الدّین بود این معنی را در خلوتی با براق بگفت حالی از خویشان و سلطان غیاث الدّین بحث آن کرد بقصد آن اندیشه اقرار آوردند بابتدا خویشان را فرمود تا هم در ساعت در حضور جماعت اعضای ایشان پاره‌پاره کردند و سلطان را با هرکه تعلّق بدو داشت موقوف گردانید و بعد از یک دو هفته سلطان را رشته در گردن کردند تا خبه «2» کنند فریاد برکشید که آخر نه پیمان بسته‌ایم که قصد یکدیگر نه‌اندیشیم بی‌بادره حرکتی چگونه بر نقض آن اقدام روا می‌دارد مادرش چون آواز پسر بشنید و بدانست که گردن بچنبر بیرون کردست از سوز جگر و شفقت بر پسر امساک طاقت نتوانست عویل و زفیر برآورد او را نیز خبه «3» کردند و برین منوال تمامت لشکر او را در تنور بلا انداختند و پیمانها را خلاف کردند و سوگندها را باطل و خاک در چشم عهد زدند،

______________________________

(1) د ه: بر ابرو، ب ج ز: بابرو،

(2) کذا فی ج ز، د: خفه، ب (باصلاح جدید): خفته، آ: حقه، ه: خنقه،- مادّه خ ن ق در عربی بمعنی خبه کردن است ولی خصوص کلمه «خنقة» بهیچ ضبطی باین معنی نیامده است ظاهرا،

(3) کذا فی ج ز، ب (باصلاح جدید) د: خفه، ه: خنقه، آ: خنقه؟؟؟،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 207 رضوا بصفات «1» ما عدموه جهلاو حسن القول من حسن الفعال ای چرخ تا چند از شعوذه و مکر تو، و ای فلک تا کی از ظلم و جور تو، هر سلطانی را در بند هر شیطانی اندازی، و هر لئیمی را امیر هر کریمی گردانی، و هر پادشاهی را در چاهی افکنی، و هر ناسزائی را از تخته «2» مذلّت بر تخت عزّت نشانی، و ای یار غافل و دوست عاقل ازین بند پند برگیر تا در بند نفس امّاره نیفتی و درین سرگذشتها بچشم اعتبار نگر و پای کشیده‌دار تا دار مقامگاه سرت نشود،

کفاک عن الدّنیا الدّنیّة مخبراعلوّ موالیها و حطّ کرامها

و انّ رجال العزّ تحت مداسهاو انّ عبید العرّ فوق سنامها

هر تیر که از شست قضا و قدر آیدجز دیده و دلهای عزیزانش سپر نیست

هر محنت و غم کان ز فلک روی نمایدجز مسکن مسکین غریبانش گذر نیست

هر کس بدری درشود آخر چو شب آیدبیچاره غریبی که ورا خانه و در نیست

آهی که برآرد ز سر سوز غریبی‌در هاویه ماننده آن آه شرر نیست

اشکی که بباراند از دیده غریبی‌آن جز همه زردابه و جز خون جگر نیست

هان تا نزنی طعنه تو در حال غریبان‌کز سینه پرسوز غریبانت خبر نیست

______________________________

(1) کذا فی ب ج د ه ز، آ: بصقاب؟؟؟،- تصحیح مصراع اوّل این بیت برای راقم حروف میسّر نشد،

(2) کذا فی ه، ب: تخت، آ: تحت؟؟؟، د: بخت، ج ز: خاک،

   نظر انوش راوید:  مقدای رفت و آمد های الکی و کارهای بی پایه،  که با کمی دقت در آنها متوجه می شویم،  ساده ترین آدمها هم نمی کنند.  بگونه ای می خواسته حماقت ایرانی را برساند،  دشمنی آشکار در این مطالب با ایران و ایرانی وجود دارد.  امیدوارم اساتید تاریخ ایران با دقت این سری کتاب های مشکوک را بخوانند و تفسیر کنند،  نه اینکه طوطی گونه پرت و پلاهای دشمنان ایران را تکرار کنند. 

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 208

ذکر سلطان رکن الدّین «1»،

بوقت آنک سلطان محمّد از عراق بازگشت پسر خود سلطان رکن الدّین را که غورسانجی «2» نام او بود نامزد ملک عراق کرد او را با اهبتی و عدّتی که لایق چنان ملک و چنان سلطانی باشد روان کرد و عماد

______________________________

(1) این عنوان از آ ه ساقط است بدون بیاض بجای آن،

(2) کذا واضحا فی ه، ز: عورسانحی؟؟؟، آ: اعورسانسی، ب: اغورسایسی، ج: اعورسایسی، د: اغورسایی، در نسوی نسخه وحیده پاریس هشت مرتبه این نام مذکور است، سه مرتبه: عورشایحبی؟؟؟ (ص 36، 97، 101)، و سه مرتبه عورسایحبی؟؟؟ (ص‌bis 63(، و یک مرتبه عورسایحبی (ص 102)، و یک مرتبه عورشایجنی (ص 177)، و در طبع هوداس همه جا: غورشابجی، نسخ طبقات ناصری: غورشانسی، غورسباستی، غوربشانسبتی، نسخ تاریخ گزیده: غورسامجی، غورسانجی، غورسایجی، غوری سابجی، غورسیابحی، غورسابچی؟؟؟، نسخ حبیب السّیر: غورسانجی، غورسایخی،- ضبط نام این شاهزاده علی وجه التّحقیق معلوم نشد کثرت اختلافات نسخ قدیمه و جدیده از جهانگشای و غیر آن چنانکه ملاحظه میشود بحدّی است که اعتماد از همه آنها برداشته میشود ولی دو نفر از قدمای مورّخین که معاصر این شاهزاده بوده‌اند یعنی نسوی و صاحب طبقات ناصری وجه تسمیه برای این کلمه ذکر میکنند که برای منبحرّین در لغات ترکیّه راهی نشان میدهد و شاید از روی این وجه تسمیه بتوانند ضبط حقیقی این کلمه را تعیین نمایند، نسوی گوید (نسخه پاریس ص‌bis 63- طبع هوداس ص 26): «و کان سبب تسمیته عورسابنجی؟؟؟ (کذا) انّه ولد یوم وردت البشارة علی السّلطان بتملّک الغور»، و در طبقات ناصری گوید (نسخه پاریس متمّم فارسی 182 ورق‌b 32(: ولادت او شبی بود که دیگر روز آن سلطان معزّ الدّین محمّد سام طاب ثراه از خوارزم بازگشت در شهور سنه احدی و ستّمایه او را بدان سبب غورشانسی (کذا) نام کردند یعنی غوری‌شکن»، و در متن هیئت «غورسانجی» اختیار شد بجهت آنکه این هیئت صریح یکی از نسخ جهانگشاست که هرچند جدید ولی بالنّسبه متقن و مضبوط است یعنی نسخه ه، و دیگر آنکه هیئت «سانجی» با کم و بیش اختلاف (سامجی، سانشی) در بسیاری از نسخ قدیمه غیر جهانگشای نیز چنانکه ملاحظه شد بنظر رسید، و بسیاری از معتبرین مورّخین نام این شاهزاده را گویا بهمان ملاحظه مشکوکیّت قراءت آن بکلّی اغفال نموده و فقط بلقب «رکن الدّین» اکتفا کرده‌اند چون ابن الأثیر و صاحب جامع التّواریخ و صاحب

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 209

الملک ساوه «1» را بر سبیل اتابکی و تدبیر مملکت در خدمت او بفرستاد چون بریّ رسید طرف‌نشینان عراق برخلاف و عصیان او اتّفاق کردند سلطان محمّد شرف الدّین امیر مجلس را که خادمی بود با لشکری بمدد پسر فرستاد و بعد از مخاصمت بریشان مظفّر آمد و اکثر امرای عراق را بگرفت و هیچ کس را آسیبی و مکروهی نرسانید و بر همه ابقا کرد و با امکان مقدرت و ابقای مادّه حیات که امید ایشان از آن انقطاع پذیرفته بود زلّات و هفوات همه عفو کرد و اقطاع و ولایت بر هر یک مقرّر داشت بدین رأفت همه مطیع گشتند و ضمایر از نفاق بزدودند، تا بوقت آنک خبر رسید که سلطان محمّد منهزم از ماوراء النّهر مراجعت کردست عماد الملک را بخدمت او فرستاد تا سلطان را بعشوه مدد عراق آنجا کشید و پسر او رکن الدّین باستقبال پدر شد و چون کاری دست فراهم نداد و سلطان متوجّه مازندران شد رکن الدّین آهنگ راه کرمان کرد با چند خاصّگی معدود بکواشیر رسید جمعی از افراد و اجناد ملک زوزن آنجا مانده بودند بعدما که استشعار بدیشان راه یافته بود و قصد فرار کرده چون بشناختند که سلطان رکن الدّین است بخدمت او مبادرت نمودند و از هر گوشه اقوام روی بدو نهادند خزانه ملک زوزن را که آنجا بود در بگشاد و بلشکر داد و از آنجا باز عزم عراق کرد، چون باصفهان رسید شذّاد «2» لشکر و پراگندگان امرا برو جمع شدند و قوّت گرفت

______________________________

وصّاف و صاحب روضة الصّفا و غیرهم، و عجب آنست که ضبط نام این هر سه برادر یعنی جلال الدّین منکبرنی و غیاث الدّین پیرشاه و رکن الدّین غورسانجی هر سه مشکوک است و قراءت هیچکدام علی وجه التّحقیق معلوم نیست و هیچیک از معاصرین ایشان گویا از غایت شهرت در عصر خود بضبط این اسماء نپرداخته‌اند و بعد از زوال دولت مستعجل ایشان چنان بسرعت ذکرشان از السنه و افواه افتاد که حتّی نام ایشانرا نیز مردم فراموش کردند و اکنون ضبط اسماء این سه برادر تقریبا یکی از الغاز لا ینحلّ تاریخ شده است،

(1) ج: ساوجی،

(2) آ ج د: سداد، ب در اصل شداد بوده بعد نقطه شین را تراشیده‌اند، ه ز: سران- تصحیح قیاسی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 210

قاضی اصفهان ناامن گشت خویشتن «1» کشیده کرد و احتیاط و احتراز می‌نمود سلطان رکن الدّین نیز مقام در اندرون شهر صلاح ندانست از آنجا کوچ کرد و بیرون شهر خیمه بزد لشکر در آمد و شد آمدند باشارت قاضی اهل شهر غوغا کرند و از بامها دست بتیر و سنگ بگشادند قرب هزار نفس مقتول و مجروح شد لشکر رکن الدّین نیز مبالغی را از اهل شهر بکشتند بدین سبب رکن الدّین از اصفهان متوجّه ریّ گشت و دو ماه توقّف نمود چون لشکر مغول مقدّم ایشان «2» بار دیگر دررسید بقلعه فیروزکوه رفت آنرا حصار دادند و بعد از پنج شش ماه او را بشیب آوردند با اهل قلعه تمامت و هرچند تکلیف کردند زانوی خدمت بر زمین ننهاد و جوک «3» نزد عاقبت او را با تمامت متعلّقان و اهل قلعه بکشتند، این چه بازیهاست که روزگار دم‌بدم از زیر حقّه فلک بچابک دستی چنانک دستش نمی‌توان دید بیرون می‌آورد، یا خود بی از آنک «4» دست در میان آرد آن جام زهر مذاق را بر دست می‌نهد، و هیچ «5» دست نمی‌دهد «6» کعبتین را «7» که دست بر دست دستی باز زنند، ای دوست این کار بدست تدبیر نیست انگشت فرااو مکن که گزند یابی، پای بر مرکز تفویض و توکّل محکم دار که «8» تا از پای نیفتی، و قدم در منه که تا پایت «9» نگیرند،

______________________________

(1) از کلمه «لشکر» در ص 209 س 18 تا اینجا بکلّی از آ ساقط است، تاریخ جهانگشای جوینی ج‌2 210 ذکر سلطان رکن الدین، ..... ص : 208

(2) بیاض در آ ب، ج د ه ز بدون بیاض، ه ز «مقدّم ایشان» را ندارند، ج «بارکیر» بجای «بار دیگر» و گویا ناسخ «بارکیر» را نام سردار مغول فرض کرده است،

(3) کذا فی آ ب ز، د ه: چوک، ج: جک،- چوک زدن یعنی زانو خم کردن برای تعظیم و احترام، رجوع کنید بمقدّمه مصحّح ج 1 ص مح،

(4) کذا فی آ ب، ج د ه ز: بی‌آنک،

(5) کذا فی آ ج، ب د ه ز:  هیچ‌گونه،

(6) کذا فی آ، ب ج د ه ز افزوده‌اند: که دست،

(7) ه ز «را» را ندارند،

(8) ه ز «که» را ندارند،

(9) کذا فی آ ب، ج ه ز: تا پایت، د: که پایت،

   نظر انوش راوید:  باز هم نام های الکی و داستان های الکی،  که فقط بدرد تاریخ نویسان هوادار ادوارد بران و آکادمی بریتانیا می خورد.

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 211

ذکر استخلاص نواحی کرمان و احوال براق حاجب،

براق حاجب و برادر او خمیدبور «1» از قراختای بودند و در عهد خان قراختای خمیدبور «2» را برسالت بنزدیک سلطان اختلافی بودست تا چون تاینکو طراز «3» در دست آمد ایشان را نیز بیاوردند و در خدمت سلطان قربتی یافتند و بتدریج خمیدبور «4» امیر شد و براق بحجابت موسوم گشت، خمیدبور «5» را بوقت آنک بماوراء النّهر می‌رفت با چند هزار مرد در بخارا بگذاشت در اوایل فترت او نیز درگذشت، و براق بحدّ عراق آمد بنزدیک غیاث الدّین و بخدمت او پیوست و از بزرگتران «6» امرای او شد و قتلغ خان لقب یافت و بعد از تأکید عهود و ایمان امارت اصفهان بدو فرمود، چون خبر وصول لشکر مغول مقدّم ایشان تولان جربی «7» برسید از غیاث الدّین اجازت خواست تا

______________________________

(1) کذا صریحا فی آ بعید هذا، ا (اینجا): خمیدبور، ب: حمیدبور؟؟؟، د ه:  حمیدنور، ز: حمند تو را، ج: حمید،

(2) کذا صریحا فی آ، ب: حمید بور، د ه: حمیدنور، ز: حمیدنور؟؟؟، ج: حمید،

(3) کذا فی د، آ:  باینکو؟؟؟ طراز، ب: بانیکو طرار، ج: بامنکو طراز، ه: نیکو طراز، ز: بانیکو؟؟؟

و طراز،- رجوع بص 55، 76،

(4) آ: خمیدبور، ب: حمیدبور، د ه:  حمیدنور، ز: جمندبور، ج: حمید،

(5) آ: حمیدبور، ب: حمیدبور، د ه: جمیدنور، ز: حمندبور، ج: حمید،

(6) کذا فی آ، ب ج ه ز:  بزرگترین، د: بزرگتر،

(7) کذا فی آ ولی ممکن است که جزیی یا جزیی نیز خوانده شود، د ز: تولان حربی، ه: بولان خرپی، ب: بولان حری، ج: نولان؟؟؟ حری، نسوی اصل نسخه پاریس ص 75: طولن حربی (متن مطبوع ص 54: طولن حربی)، و ص 126: طولن جریی (متن مطبوع ص 93: طولن جربی)، طبقات ناصری طبع کلکتّه ص 359، 360: طولان جزبی، جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 200 (دو مرتبه)، ص 204: تولون جربی،- این تولون جربی یکی از سرداران معتبر چنگیز خان و امیر یکی از هزاره‌های لشکر دست راست وی بوده است و وی پسر منکلیک ایجبکه شوهر مادر چنگیز خان بود (ایضا ص 200)، و کلمه جربی «یعنی

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 212

باصفهان رود و با خیل خود از راه کرمان عزم هندوستان کند چون بجیرفت و کمادی «1» رسید جوانان قلعه جواشیر «2» شجاع الدّین ابو القاسم را بر آن داشتند که بر عقب ایشان می‌باید رفت و غارت کرد و برده ختائی گرفت، پنج شش هزار مرد روان شد و ایشان را خود شکار خویش می‌دانستند بلک خوانی مهیّا می‌پنداشتند چون نزدیک این جماعت رسیدند و دانستند «3» که کار افتاد براق حاجب فرمود تا عورات نیز بلباس مردان پوشیده شدند و حرب را بسیجیده گشتند و بچهار گروه شدند و از چهار جانب ایشان درآمدند فوجی از ترکان که در زمره شجاع الدّین بودند بحکم جنسیّت با براق منضمّ شدند و نزدیک ایشان دو حصار بود یکی حرق «4» و دیگر عبّاسی «5» خواستند تا آنرا پناه گیرند روی بدان آوردند ترکان براق چون برق برّاق که میغ را بشکافد بریشان دوانیدند و تازیکان را از یکدیگر جدا کردند و قومی بسیار را بر صحرا کشته بینداختند شجاع الدّین با قومی بحصار پناهید یک دو روز محاصره کردند چون ذخیره نبود از حصار بیرون آمدند شجاع الدّین را محبوس کردند و بندهای گران نهادند و از آنجا بازگشتند و بجانب جواشیر «6» آمد و شجاع الدّین را در قید بدر حصار آوردند تا پسر سر و جان او بتسلیم قلعه بازخرد پسر خود ازو فراغتی داشت او را بکشتند و هر دو قلعه و حصار را محاصره آغاز نهادند، از قلعه پاسبانی بشیب «7» گریخت

______________________________

دل راست و پاک اندرون» (ایضا ص 211)، و این کلمه در اعلام مغولی بسیار دیده میشود از جمله سوکاتو جربی برادر ابن تولون جربی (ایضا ص 200)، و توقولقی جربی (ایضا ص 211، و طبع بلوشه ص 21، 23، 24: توقولقو چربی)، و اوکلی جربی (ایضا طبع برزین ص 212)، و اوقلان جربی (طبقات ناصری ص 361 که «جزبی» دارد)،

(1) ز: کماور،

(2) کذا فی آ، باقی نسخ: کواشیر،

(3) د: چون این جماعت نزدیک رسیدند دانست،

(4) کذا فی آ ب ج د ه، ز: خرق (یا) حزق،

(5) کذا فی آ ج د ه ز، ب: عیاسی،

(6) کذا فی آ، باقی نسخ: کواشیر،

(7) کذا فی ج، آ: بسیب؟؟؟، ب د ه ز: بشب،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 213

که من قلعه را از راهی که ایشان محافظت نمی‌نمایند «1» بشما می‌نمایم و لشکر را از آنجا بقلعه می‌برم براق او را بمواعید بسیار مستظهر گردانید امّا احتیاط را بر سخن او اعتماد کلّی نمی‌نمود و ازو وثیقه خواست شب دیگر بقلعه رفت و «2» یک سرپوشیده «2» را که داشت پوشیده بزیر آورد و مردان را براهی که گفته بود برکشید وقت صبحی را طبل بزدند و نعره برکشیدند و قلعه فروگرفتند و در باز گشادند و هم در روز اثقال خود در آنجا فرستاد و پسر شجاع الدّین در حصار بود بمحاصره آن اشتغال نمودند، ناگاه خبر وصول سلطان از جانب هندوستان رسید براق حاجب نزلها پیش فرستاد از همه نوعی و بر عقب خود نیز بخدمت استقبال مبادرت نمود و دختری را نیز بخدمت سلطان نامزد کرد چون سلطان نزول کرد و دختر را عقد بستند کسان بنزدیک پسر شجاع الدّین فرستاد بإعلام وصول سلطان و استدعاء او، جواب داد که تا بچشم خود چتر او را نه‌بینم اعتماد ننمایم سلطان بنفس خود پیش حصار راند حالی خدمت مبادرت را بحضرت محتشد شد و از هر جنس خدمتیها در پیش روان کرد و بخویشتن شمشیر و کرباسی برداشت و بخدمت سلطان آمد و بنظر عنایت و تربیت ملحوظ شد و سلطان بحصار روان «3»، براق نیز در خدمت او برفت روزی سلطان بتماشای شکار بیرون آمد با اکثر حشم خود چون براق حاجب از حصار بعلّت تمارض بیرون نیامده بود دانست که او را در تخلّف اندیشه خلافست امتحان را رسولی باستدعای او بعلّت استشارت در سوانح مهمّات فرستاد جواب داد که این نواحی را بزخم شمشیر مستخلص کرده‌ام و جای آن نیست که مقرّ سریر سلطنت باشد و این حصون را از حافظی امین ناگزیر خواهد بود من نیز بنده قدیم‌ام و بذرایع خدمات شایسته

______________________________

(1) کذا فی ب (باصلاح جدید) ج، ه: نمیکنند، آ د ز: می‌نمایند،

(2- 2) کذا فی ج ز، ب: سرپوشیده، آ د: یک پوشیده، ه: پوشیده،

(3) کذا فی آ ب ز، ج افزوده: گشت، ه د افزوده‌اند: شد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 214

حقوق ثابت گردانیده‌ام و اکنون سنّ امتداد گرفته است و قوّت حرکت نمانده اندیشه آنست که درین قلعه بدعای دولت همایون مشغول باشم و اگر سلطان خواهد که بقلعه آید هم میسّر نشود و نزلهای بسیار با این الوکه روان کرد، سلطان را چون وقت تنگ بود از راه ملاطفت جوابی فرستاد و از آنجا عنان بجانب شیراز تافت، و براق حاجب متمکّن شد و تمامت آن نواحی را در ضبط آورد عدّت و آلت بسیار شد و بعدما که سلطان غیاث الدّین را که بدو استعانت نموده بود و ازو زینهار خواسته ع، کالمستجیر من الرّمضاء بالنّار «1»، بقتل آورد رسولی بنزدیک امیر المؤمنین فرستاد معلم از اسلام خود و ملتمس تشریف لقب سلطنت ملتمس او را بإسعاف مقرون گردانیدند و بقتلغ سلطان «2» تشریف خطاب مبذول داشتند و بر آنجملت روزبروز تمکّن او زیادت می‌شد و خیل و حشم بیشتر تا بوقت آنک امرائی که بمحاصره سیستان اشتغال داشتند مقدّم ایشان طایر «3» بهادر ایلچی بنزدیک او فرستادند و او را بابلی خواند و ازو لشکر و مدد خواستند چون براق حاجب مردی داهی بود و می‌دانست که دست دست اروغ چنگز خان است بقبول فرمان و انقیاد و اذعان پیغامها را تلقّی نمود و از غایله فتن بخشوع و خضوع توقّی جست و جواب داد که من با حشم خود کار سیستان را بی‌آنک لشکر مغول را زحمتی رسد کفایت کنم و چون سنّ من امتداد یافته است و قوّت حرکت ساقط گشته و بر انتقال قدرت نمانده پسر خود را ببندگی حضرت روان می‌کنم، بر آنجملت که گفته بود ساختگی پیش گرفت و رکن الدّین خواجه مبارک را در شهور سنه «4» بخدمت قاآن روان کرد، هنوز بمقصد

______________________________

(1) قبله: المستجیر بعمرو عند کربته، و هو بیت معروف مذکور فی قصّة حرب البسوس، انظر مجمع الأمثال فی مثل «اشأم من البسوس»، و خزانة الأدب لعبد القادر البغدادی ج 3 ص 254،

(2) ز: بقتلع خان،

(3) کذا فی جمیع النّسخ،

(4) بیاض در آ ب د ه، ج ز بدون بیاض و کلمات «در شهور سنه» را نیز ندارند،- چون وفات براق حاجب بتصریح گزیده و غیره در ذی القعده سنه 632

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 215

نرسیده بود که آوازه حالت واقعه پدر و قیام عمّ‌زاده او قطب الدّین بمصالح ملک کرمان رسید توقّف ننمود تا بحضرت رسید، قاآن چنانک عادت طبیعی او بود در حقّ او انواع مرحمت و عاطفت مبذول داشت و سبب آنک او بخدمت حضرت سبقت گرفته بود و روی پادشاه دیده ممالک کرمانرا «1» بحکم او فرمود و او را قتلغ سلطان بلقب پدر یرلیغ فرمود و جینقای «2» او را مربّی شد و فرمان شد تا قطب الدّین بخدمت آید و ملازمت نماید، بوقت مراجعت او قطب الدّین سلطان بیرون آمد و اثقال خود بیرون آورد و بر راه خویص «3» زد تا بزوزن رسید و از آنجا بحضرت روان شد و یکچندی ملازمت نمود فرمان شد تا بختای رود و در خدمت محمود یلواج باشد امتثال فرمان را مدّتها بنزدیک او اقامت نمود و یلواج او را بنظر پدرانه می‌نگریست و اعزاز و اکرام بتقدیم می‌رسانید و رعایت حرمت او می‌کرد، تا بوقت آنک قوریلتای کیوک خان بود قطب الدّین سلطان نیز بیامد و میخواست تا باز مصلحت سلطنت ساخته کند جینقای «4» چون مربّی قتلغ سلطان رکن الدّین بود دفع آن کرد باز فرمان شد که او برقرار چنانک حکم قاآن بودست ملازم صاحب یلواج شود و سلطان رکن الدّین بکاری که بدان موسوم است مشغول، رکن الدّین برقرار نواحی کرمان را تصرّف می‌نمود و مالی که مقرّر بود از بالش و شتر «5» بامرا که منصوب بودند می‌رسانید، تا چون

______________________________

واقع شد و چون رکن الدّین هنوز باردوی اوکتای قاآن نرسیده بود که خبر وفات براق بدو رسید پس بالضّرورة حرکت او باردو نیز در حدود همین سنه یعنی 632 یا اندکی قبل از آن بوده است،

(1) کذا فی ه ز، آ ب ج د: آنرا،

(2) ه:  چنقای، آ: حینفای؟؟؟، ب: حیبقای، ج: حینفای؟؟؟، د: جغتای، ز ندارد،

(3) کذا فی ه، ب (باصلاح جدید): خبیص، آ ز: خویص؟؟؟، ج د: حویص،

(4) ه: جنقای، آ: جنیقای؟؟؟، ب: حیبقای، ج: حیبقای؟؟؟، ز: حنقای؟؟؟، د:  جغتای،

(5) کذا فی ب (؟)، آ: شتر؟؟؟، ه: استر، ج: شمشیرها، د ز ندارند،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 216

سریر مملکت بجلوس منکو «1» قاآن مشرّف شد قطب الدّین در موافقت صاحب یلواج بحضرت آمد و قطب الدّین را تربیت کرد و در حقّ او سیورغامیشی «2» و شفقت پادشاه جهان فراوان شد سلطنت آن طرف بدو ارزانی داشت و باسم باسقاقی مغولی با او بهم فرستاد چون بهراة رسیدند در مقدّمه ایلچی بنزدیک رکن الدّین فرستاد مخبر از حال سیورغامیشی «2» و عاطفتی که پادشاه گیتی در حقّ او فرموده است و مستدعی او باستماع برلیغ، چون سلطان رکن الدّین بدانست که حال نوعی دیگرست ایلچیان را بازگردانید و در رمضان سنه خمسین و ستّمایه آنچ توانست از امتعه بیرون آورد و حواشی که از قطب الدّین سلطان تحاشی می‌کردند در مصاحبت او بر راه لور روان «3»، و از یزد «4» خواهرزاده او علاء الدّولة با والده خود بدو متّصل شد و آوازه چنان بود که ایشان عزیمت بغداد کردند بامیر المؤمنین «5» رسولی فرستادند، صلاح کار خود ندانستند که اگر ایشان را «6» راهی دهد نباید مادّه زیادت وحشتی شود، زیادت بنه را در لور بگذاشت و بنفس خود متوجّه حضرت شد چون بپای گردکوه رسید میان روزی چهارپایان در غلّها سرگشاده کردند ملاحده قومی «7» را بفرستادند تا میان روزی که ایشان بقیلوله مشغول باشند و اسبان سرگشاده مغافصة ایشان را فروگیرند و شربت هلاکت

______________________________

(1) ه: مونک‌کا،

(2- 2) این جمله بکلّی از آ ساقط است،

(3) کذا فی آ ب د، ج افزوده: گشتند، ه افزوده: شد، ز افزوده: شدند،

(4) کذا فی ج، آ: نزد، ب د: نزد، ز: تردّد، ه ندارد،

(5) بیاض در آ ب، د ه ز نام خلیفه را ندارند بدون بیاض، ج بجای بیاض: النّاصر لدین اللّه، و آن قطعا خطاست چه در تاریخ مذکور در متن یعنی در سنه 650 خلیفه معاصر المستعصم باللّه بود (سنه 640- 656) نه النّاصر لدین اللّه چه وی در سنه 622 یعنی 28 سال قبل از این تاریخ وفات یافته بود و صواب در متن «المستعصم باللّه» است بجای بیاض،

(6) د: ندانست که ایشان را الخ،

(7) کذا فی آ، باقی نسخ: فوجی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 217

چشانند رکن الدّین منتبه بود چون آن جماعت مدابیر برسیدند در حال با پنج شش کس معدود که اسبان ایشان در زین بود برنشست و مطارده و مجالده بسیار نمود چندانک اصحاب او سوار شدند و بدو ملحق گشتند اکثر ملاحده را بکشتند و از آنجا روان شد و روز دیگر بوقا «1» رسید سبب این اجتهاد او را عزیز داشت و احترام بسیار کرد و از آنجا متوجّه بندگی حضرت پادشاه جهان منکو «2» قاآن شد، بمقام المالیغ در رمضان سنه احدی و خمسین و ستّمایة وقت مراجعت از اردوی بزرگ منکو «2» قاآن اتّفاق ملاقات افتاد «3» آثار خوف و هراس برو غالب بود و انوار دولت و اقبال ازو غایب، چون بخدمت منکو «2» قاآن رسید از قطب الدّین نیز ایلچی باعلام توجّه او بجانب بغداد برسید و بر عقب قطب الدّین «4»، از هر دو سخنها پرسیدند و عاقبت «5» رکن الدّین را بقطب الدّین «5» تسلیم کردند تا آنچ قضا و قدر برو مقدّر کرده بود برو براند و او را بر شمشیر فنا گذرانید و قطب الدّین ملک کرمان را مصفّی از شایبه جفا پنداشت و روزگار را برخلاف عادت او صاحبه وفا انگاشت چون با مقرّ مملکت رسید و اطراف و اکناف را مضبوط گردانید و بچند نوبت «6» بخدمت بارگاه هولاکو رسید و باصناف عاطفت و سیورغامیشی

______________________________

(1) د: بوفا، ز: بوقار؟؟؟،

(2) ه: مونک‌کا،

(3) یعنی مصنّف را با رکن الدّین اتّفاق ملاقات افتاد،

(4) ب باصلاح جدید افزوده: بیامد، ه ز افزوده‌اند: برسید،- در حاشیه ج در این موضع نوشته: «حاشیه محمّد منجّم، و قطب الدّین خطّ قاضی و مفتی و اکابر کرمان و گواهی اکابر ابرقوه و سیرجان و توابع آن گرفته بود و در خط نوشته و [این کار] از عقل ترکان خاتون بود جفت او که خواهر رکن الدّین بود و زنی بود که گوی از مردان عالم بمردی برده بود تا پادشاه جهان معلوم کند که او التجا بیاغی برده است»،

(5- 5) آ ز: قطب الدّین را برکن الدّین، و آن غلط صریح است،

(6) کذا فی ج، ز: بچندگاه، ه: بچند روز، ب: بجند، آ: بحند؟؟؟، د: به جند،- اختلاف قراءت اینجا مهمّ است چه بنابر نسخ آ ب د (بجند) مراد این خواهد شد که قطب الدّین در شهر «جند» بخدمت هولاکو رسید و چون معلوم نیست که هولاکو در حرکت وی بایران از «جند»

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 218

اختصاص یافت ناگاه اجل از کمین روزگار بیرون تاخت و در شهور سنه ستّ و خمسین و ستّمایة گذشته شد،

با ناز اگر آرمیده باشی همه عمر * لذّات جهان چشیده باشی همه عمر

هم آخر کار رفت باید و آنگه‌خوابی باشد که دیده باشی همه عمر

   نظر انوش راوید:  قدرت نمایی الکی لشکر مغول،  حرف و داستان است،  هر چه بزرگتر باشد،  باورش برای ساده ها راحت تر است.

ذکر جنتمور «1» و تولیت او خراسان و مازندران را،

اوّل امیری که بتولیت خراسان و مازندران نامزد شد جنتمور بود و اصل او از قراختای است و او را توشی «2» وقت استخلاص خوارزم از قبل خویش باسقاق خوارزم گردانید و چون پادشاه جهان قاآن جورماغون «3» را باقلیم رابع نامزد گردانید و یاسا رسانید که سروران و باسقاقان هر طرفی بنفس خویش بحشر روند و معاون جورماغون باشند از خوارزم جنتمور بر راه شهرستانه روان شد و از جوانب پادشاه‌زادگان امرای «4» دیگر در صحبت او بگذاشت «5» و جورماغون نیز هم بر آن موجب از قبل هر پادشاه و پادشاه‌زاده امیری را با جنتمور نصب کرد و «6» کلبلات «7» از قبل قاآن و نوسال «8» از قبل باتو و قزل بوقا «9»

______________________________

عبور کرده باشد و در خطّ حرکتی که جوینی و رشید الدّین از لشکرکشی هولاکو بایران میدهند اصلا ذکری از جند نیست و نیز بقرینه عبارت وصّاف ص 290: «و چند نوبت بسعادت مثول بارگاه فلک شکوه هلاکو خان مستسعد گشت» صواب نسخ ج ز ه باید باشد و کلمه «نوبت» یا نحو آن از آ ب د باید افتاده باشد،

(1) ه:  چین تمور یا چین تمور (فی جمیع المواضع)، نسوی ص 66: حین دمر (- جین دمر)، جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 149 ببعد و طبع بلوشه ص 37 ببعد: چینتمور،

(2) آ: توشی؟؟؟، ب: توسی، و بعد از توسی بیاض بمقدار یک کلمه،

(3) کذا فی اغلب النّسخ فی اغلب المواضع، ج: جوماغون (فی جمیع المواضع)، د: جورباغون (فی غالب المواضع)،

(4) ج د ه ز: و امرای، ب اصل جمله را ندارد،

(5) ظاهرا یعنی جنتمور از جوانب شاهزادگان امرای دیگر در صحبت جورماغون بگذاشت،

(6) ب این واو را ندارد و لعلّه اظهر،

(7) کذا فی اغلب النّسخ فی اغلب المواضع، د: کلیلات (فی اغلب المواضع)، ج: کلبات (فی جمیع المواضع)، جامع

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 219

از جانب جغتای و سکه «1» از طرف بیکی سرقوقیتی «2»، و کورکوز در آن وقت از خدم جنتمور بود تا بتدریج که درجه حجابت یافت، «3» ولایتی که ممرّ او بود چون بازر «4» و نسا و کوکروخ «5» و جریستان «6» تمامت را بایلی میخواند و بمراعات و تلطّف در ربقه ایلی می‌آورد و بعضی را نیز که عصیان می‌کردند بلشکر و مقاومت دفع و قهر می‌کرد، و چون جورماغون کار خراسان را مضطرب بگذاشته بود بعضی را گرفته و باسقاق نشانده و بعضی هنوز گردن بچنبر «7» ایلی بیرون نکرده و «8» فتّانان «9» و اتراک روز بروز سر از جوانب بیرون می‌زدند و در میان مردم تشویش می‌انداخت و رنود و اوباش مستولی می‌شدند و ولایتی که ساکن گشته بود و منقاد شده از فتنه و آشوب آن جماعت باز در اضطراب می‌آمد «10» قراجه «11» و یغان سنقور «12» که دو امیر بودند از قبل سلطان جلال الدّین در نشابور و مضافات آن تاختن می‌کردند و بآوازه سلطان جلال الدّین مردم هنوز

______________________________

التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 149 ببعد: کول بلاد، طبع بلوشه ص 37 ببعد:  کلبلات و کلبلاد،

کذا فی آ ب د ه ز، ج: نوسال، جامع التّواریخ طبع برزین ص 149 ببعد: بیسیل نویان، طبع بلوشه ص 37، 56، 57: نوسال (مثل متن)،

کذا فی ج ه ز، آ: قرل بوقا؟؟؟، ب: فول بغا، د: قول تغا،

(1) کذا فی آ ج (؟)، ب: نیکه، ه: نیکه؟؟؟، د: تیکه؟؟؟، ز: سکه، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 37: بیکه،

(2) آ: بیکی سرقوتنی؟؟؟، د: سرقوتی بیک، ه:  بیکی سرقوتنی (- سرفوتنی یا سرقونتی)، ج: بیکی؟؟؟ سرقوئی، ب: نیکی سرفوقشی، ز: بسر حوشی (کذا)،

(3) ب بخطّ جدید افزوده: و جنتمور،

(4) کذا فی د، آ: بازر ب: بازر، ج: بارز، ه ز: باورد،- برای یازر رجوع کنید بنزهة القلوب در فصل «ربع مرو شاهجان»،

(5) کذا واضحا فی آ (؟)، د ه ز: کوکروج، ب: کوکروح، خ: کرکن رخ،

(6) کذا واضحا فی آ (؟)، ب: حربستان، ه: خربستان، ز: حرمستان، ج: حرستان، د ندارد،

(7) ب ج د ه ز: بزنجیر،

(8) ب این واو را تراشیده است،

(9) آ: فاتان،

(10) ب بخطّ جدید افزوده: و،

(11) آ: قراحه،

(12) کذا فی د (یغان سنقر)، ب: بعان سنقور، آ: بعان سنقور، ز: یغان؟؟؟ سنقر، ج ه: تغان سنقور، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 37: یغان سنقور (مثل متن)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 220

در پنداشتی بودند و بدان سبب امور آن طرف قرار نمی‌پذیرفت در هر ناحیتی امیری ناگهان پدید می‌آمد و بر سر هر قلّه قلعه می‌ساخت آن بدین تاختن می‌آورد و این آنرا می‌گرفت و می‌کشت و «1» باسقاقان را که جورماغون در هر طرف گذاشته بود قراجه و ترکان او بکشتند و هر کس را که با مغولان دم ایلی می‌زد می‌گرفتند بدین سبب جنتمور کلبلات را با لشکر بدفع قراجه بحدود نشابور «2» فرستاد، پدرم با جمعی از معارف و اکابر از نشابور آیت فرار برخواندند و بر راه طوس بیرون آمد و در آن وقت از شارستان طوس یکی بود که او را تاج الدّین فریزنه «3» می‌گفتند بقتل و فتک از تمامت بی‌دینان گذشته و در طوس قلعه بدست فروگرفته بود چون پدرم با بزرگان بدان حدود رسیدند و الغریق یتعلّق بکلّ شی‌ء «4» باعلام وصول خویش و استعلام از استیمان معتمدی نزدیک او فرستادند ایشان را بمواعید عرقوبی مستظهر گردانید باعتماد سخن مموّه او روی در راه نهادند تا بدان قلعه رسیدند

ألمستجیر بعمرو عند کربته‌کالمستجیر من الرّمضاء بالنّار «5» چون کلبلات بعد از انهزام قراجه بازگشت و احوال این جماعت شنیده بود ایلچی بنزدیک فریزنی «6» فرستاد و ایشان را بازخواست کرد فریزنی «6» بر نیّت آنک کار آن جماعت بدست کلبلات کفایت شود ایشان را بنزدیک او فرستاد کلبلات مورد پدرم و بزرگان را بانواع استمالت مستظهر گردانید و پدرم را قطعه‌ایست در معنی

وفدت علی الأفریزنیّ الذّی له‌صنائع تحکی عن رکاکة عقله

خبیث کثیر فی الدّنایا حدیثه‌یعزّ علی الرّاوین ایسر نقله

______________________________

(1) آ این واو را ندارد،

(2) آ ب ه افزوده‌اند: و طوس، ز افزوده: و طبس،

(3) آ: فریزنه؟؟؟، ب ج ه: فریزنی، د: فربری، ز: فریدنی،- «فریزن قریة علی باب هراة یقال لها فریزة ینسب الیها ... الفریزنی» (یاقوت)،

(4) ه: و الغریق یتشبّث بکلّ حشیش،

(5) رجوع کنید بص 214 ح 1،

(6) آ: فریرنی، فریرنی؟؟؟، د: فربری، ز: فریدنی، فریدنی؟؟؟،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 221

چون خبر اضطراب و آشوب بخدمت قاآن رسید غضب درنهاد او چنان مشتعل شد که فرمان رسانید تا طایر «1» بهادر از بادغیس لشکر آنجا کشد و تدارک کار قراجه کند و بقایای شمشیر را بر باد فنا دهد و از دیار خراسان دیّار نگذارند و آب بر منازل و مساکن ایشان بندند چنانک از آن اثر و طلل نماند مثلی معروفست که گرگ را دوختن باید آموخت او خود دریدن نیکو داند و لشکر خود مثل این قتل و نهب در خاک جویند بر آب «2» از بادغیس چون آتش روان شدند، در در میانه راه خبر بطایر بهادر «3» رسید که کلبلات قراجه را منهزم گردانیده است و از خراسان بیرون دوانیده و او کنون بسیستان رفته و حصار ارگ را حصن ساخته، طایر بهادر «3» بمحاصره آن رفت و قرب دو سال رنج و تعب کشید تا آنرا مستخلص کرد و از سیستان ایلچی نزدیک جنتمور فرستاد که مصلحت کار خراسان قاآن بحکم یرلیغ بمن مفوّض کرده است دست تصرّف از آن کوتاه نماید، جنتمور جواب داد که سخن عصیان اهل خراسان خلاف بوده است و عرض آن از غرض بگناه قراجه چندین ولایت و رعیّت را چگونه شربت فنا توان چشانید و بی‌هیچ موجب ملکی را که سالهاست تا بعد از تعب و مشقّت اندک قراری گرفتست دیگر باره نیست گردانید بإنهای این حالت من نیز ببندگی حضرت ایلچی می‌فرستم بر آنجمله که فرمان رسد آن مهمّ کفایت گردد و اکنون بهیچ حال رخصت ندهم که یک کس را از مردم این دیار تعرّض رسانند، ایلچیان طایر «4» بخشم و نامرادی بازگشتند، و جورماغون نیز باستحضار، او «5» و امرای مذکور ایلچی فرستاده بود تا با لشکرها بدو پیوندد و کار خراسان و مازندران را با طایر بهادر گذارد، آنکس که روزی امیری

______________________________

(1) کذا فی جمیع النّسخ،

(2) یعنی فورا و بدون درنگ، رجوع بص 26 س 6، ص 71 س 3، ص 183 س اخیر،

(3) ب: بهاتور،

(4) ج افزوده:  بهادر، ه ز کلمه طایر را ندارند،

(5) یعنی جنتمور،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 222

کرده باشد باز پایکاری چون کند و آنکس که مباشر امور خطیر شد تن بکارهای حقیر چگونه دردهد و حاکم محکوم کی تواند شد، با تمامت اصحاب و ثقات خویش مشاورت نمود که دفع این کار بچه میسّر شود رایها بر آن قرار گرفت که کلبلات که از خواصّ پادشاه روی زمین بود برود «1» و از امرای خراسان و مازندران که ایل گشته بودند بعضی را با خود ببرد، در اثنای آن حال ملک سعید بهاء الدّین صعلوک برادر خود را از قلعه بیرون فرستاده بود و شرط ایلی بدان کرده که چون از قلعه بیرون آیم مرا بخدمت قاآن فرستد «2» این سخن موافق اندیشه ایشان افتاد جنتمور از داخل مازندران بازگشت و بخراسان اکثر مواضع چون آوازه ایلی امرای صعلوک بشنیدند ایل شدند و هر کس را که اجل دامن گرفته بود و پیش نیامد نیست کردند و ملک نظام الدّین «3» چون بقلعه رسید ملک بهاء الدّین حرکت کرد چون نزدیک جنتمور رسید بانواع اعزاز و اکرام او واجب داشت و از مازندران اصفهبد نصرة الدّین کبود جامه را معیّن کردند و هر دو در صحبت کلبلات متوجّه حضرت شدند و این حالها در شهور سنه ثلثین و ستّمایة بود چون ایشان هر دو اوّل امرائی بودند که از غربی بلاد ماوراء النّهر ببندگی رسیده بودند قاآن بدان اهتزاز و تبجّح نمود و بفرمود تا جشنها ساختند و روزها طوی کردند و جنتمور و کلبلات را بدین سبب بانواع سیورغامیشی مخصوص گردانید و گفت درین مدّت که جورماغون رفته است و چندین ولایات معظّم مستخلص کرده هیچ ملک را نزدیک ما نفرستاد جنتمور با قرب امد و قلّت عدد مثل این بندگی بتقدیم رسانید آنرا پسندیده داشتیم و امارت خراسان و مازندران باصالت بنام او مقرّر گردانید «4» جورماغون و امرای دیگر

______________________________

(1) یعنی بخدمت اوکتای قاآن،

(2) ه: فرستند،

(3) ظاهرا این ملک نظام الدّین همان برادر ملک بهاء الدّین صعلوک است که در چند سطر پیش اشاره بدو شد،

(4) د ز: گردانیدیم، ج: گردانیدم،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 223

دست تصرّف از آن کوتاه کنند و کلبلات را در حکمها شریک او کرد و اصفهبد را ملکی از سرحدّ کبود جامه تا بیرون تمیشه «1» و استراباد ارزانی داشت و ملکی خراسان و «2» اسفراین و جوین و جاجرم و جوربد «3» و ارغیان «4» بر ملک بهاء الدّین مقرّر فرمود و در آن وقت خراسان آن بود و هر یک را پایزه زر و مثال بآلتمغا داد و در باب اهالی خراسان شفقت و رأفت ارزانی داشت و بر بقایای ایشان ابقا کرد و بعد فضل اللّه که ما یفتح اللّه للنّاس من رحمة فلا ممسک لها خراسان بعنایت و اهتمام جنتمور و ایلی ملک مرحوم بهاء الدّین از طوارق زمان در حفظ امان بماند معدودی چند که از زیر هزار واقعه جان بتک پای بجهانیده بودند و بهزار رنج و محنت سر از شمشیر رهانیده بحیاة امیدوار و سر بر خطّ روزگار نهادند و گردن بر سیلی فلک دوّار نرم کردند، و جنتمور چون بحکم یرلیغ در کار تمکّن یافت شرف الدّین را سبب قدمت و سبقت او باسم وزارت موسوم کرد از قبل بانو و پدرم را هم بصاحب دیوانی مقرّر داشت و امیران دیگر هر کس از قبل پادشاه‌زادگان بتیکچی بدیوان فرستادند، کار دیوان را چون رونقی داد و ضبط کرد کورکوز را برسالت نامزد حضرت قاآن کرد و پدرم را با او بهم «5» مرحوم نظام الدّین را در دیوان قایم مقام خویش «6» بگذاشت و او «6» برفت چون بخدمت قاآن رسید و احوال هر یک بدانست از کورکوز احوال ولایات پرسید بر وفق قاعده مزاج پادشاه تقریر کرد اداء سخن و تقریرات او پسندیده داشت و پدرم را سیورغامیشی کرد و پایزه و یرلیغ بآلتمغا فرمود

______________________________

(1) آ ب: تمیشه؟؟؟، ز: تمشیه، ج: تمسه،- رجوع کنید بیاقوت در تحت «طمیس»،

(2) ب: باصلاح جدید بجای این واو: خصوصا،

(3) ب: حوربد، د:  خورند، ز: جورند، ج: جورنی،

(4) آ: ارعیان،

(5) ج افزوده:  بفرستاد، ب بخطّ جدید افزوده: و او، د ه افزوده‌اند: و،

(6) مرجع ضمیر «خویش» و «او» پدر مصنّف است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 224

و صاحب دیوانی ممالک بدو ارزانی داشت و بمزید شمول عنایت و رأفت مخصوص گشت چون از اردو مقضیّ الحاجات باز رسیدند جنتمور گذشته بود و امید او «1» از ملک و ملک «1» منقطع شده و این حالت در شهور سنه ثلاث و ثلثین و ستّمایة بود،

   نظر انوش راوید:  باز هم نام های مکانها و آدمهای الکی برای داستان الکی،  هیچی که بشود بعنوان تاریخ از آن درآورد ندارد،  فقط ساده های باورشون شده تاریخ است.

ذکر نوسال «2»،

چون جنتمور گذشته شد بإعلام حال او ایلچی بحضرت پادشاه جهان قاآن فرستادند فرمان شد که نوسال قایم مقام جنتمور امیر باشد و نوسال مغولی کهن بود سنّ او صد سال نزدیک رسیده، از حکم فرمان امرا و کتبه دواوین و اصحاب از خانه جنتمور بمخیّم او تحویل کردند و مصلحت کار دیوان فراپیش گرفتند شرف الدّین متوجّه حضرت باتو شد کرکوز علی الرّسم آمد شدی می‌کرد و در اثنای این احوال ملک بهاء الدّین با محمود شاه سبزوار «3» سبب منازعتی که در کار بیهق می‌کردند و مهمّات دیگر بار دیگر متوجّه حضرت قاآن شد و احوال عرضه داشت فرمان شد که چون خصم در مقابل نیست حکم جزم درین باب بإمضا نتوان رسانید این نوبت باز باید گشت تا خصمان نیز در مصاحبت تو بیایند تا تفحّص و بحث این احوال بتقدیم رسد و در باب پدرم و تقریر قاعده او بار دیگر یرلیغی فرمان شد بر دست ملک بهاء الدّین، فی الجمله چون ملک بهاء الدّین بازرسید و احکام یرلیغ شنیدند استدعای کورکوز موافق مزاج نوسال و کلبلات بیفتاد «4» و چون کورکوز روان شد

______________________________

(1- 1) کذا فی آ ب، ج: از ملک، ز: از جهان، ه: ازو، د اصل جمله را ندارد،

(2) کذا فی آ د ه ز (فی المواضع)، ج: توسال (فی المواضع)، ب:  بوسال؟؟؟ (فی المواضع)،

(3) ب (باصلاح جدید) ز: سبزواری،- از قبیل اضافه صاحب محلّ بمحلّ است، رجوع بمقدّمه مصحح ج 1 ص قیه،

(4) فهم مقصود از این عبارت منوط است برجوع بورق‌a 711،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 225

نوسال برقرار بود تا بوقتی که کرکوز بازرسید و حکم و امارت ولایت ازو منصرف شد نوسال بامارت لشکر قناعت نمود تا در سال سنه سبع و ثلثین و ستّمایه «1» که او نیز بر عقب یاران دیگر خویش بموضعی که مراجعت نیست روان شد،

   نظر انوش راوید:  با وجود نوسال صد ساله داستان شور انگیز می شود.

ذکر احوال کرکوز «2»،

مسقط رأس او دیهی است مختصر بر چهار فرسنگی بیش بالیغ نام آن یرلیغ «3» از بلاد ایغور در طرف غربی ممرّ مجتازان بر آنجا، در شهور سنه احدی و خمسین و ستّمایه وقت مراجعت از اردوی پادشاه جهان منکو «4» قاآن بر سبیل قیلوله آنجا ساعتی استرواحی رفت فرد بیتی که مرحوم نظام الدّین علیّ السّدید البیهقی بر حسب حال کرکوز وقت عبور بر آن دیه انشا کرده بود و کاتب را روایت بعدما که از صحیفه ضمیر محو بود بر خاطر گذشت

غداة نزلنا فی کنیسة یرلغ «5»تحقّق لی انّ الرّجال من القری و پس هم در آن لحظه آن بیت را که نیّت سبز؟؟؟ او بود باخوات دیگر هرچند توأمان نباشند ملحق گردانید

و ایقنت انّ المرء یسمو بجدّه‌و همّته انّ السّریّ اذا سرا «6»

و لن ینفع الأصل الزّکیّ لجاهل‌اذا هو عن طود المعالی تحدّرا

فجدّ تنل مجدا و عزّا مؤثّلاو لا تک مقوالا قضاء لقد جری

______________________________

(1) کذا فی آ ج د ز، ب: سنه ثلثین و ستّمایه، ه بیاض بجای اعداد،

(2) کذا فی آ، ج د ه ز: کورکوز (فی اغلب المواضع)، ب: کورکور (فی اغلب المواضع)،

(3) کذا فی ج د ز، آ: یرلیغ، ه: برلیغ، ب: یرلیع؟؟؟،

(4) ه: مونک‌کا،

(5) ه: برلغ، ب: برلع؟؟؟،

(6) اشاره است بمصراع اوّل از بیت معروف:

انّ السّریّ اذا سرا فبنفسه‌و ابن السّریّ اذا سرا اسراهما

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 226

فإن نال ما قد یبتغیه من العلی‌فذلک غرس آن ان یتثمّرا «1»

و ان خاب عمّا یرتجیه و خانه‌امانیّه و الدّهر جار علی الوری «2»

فقد یعذر الدّهقان ان جاد زرعه‌و اخطأه غیث و لم یتمطّرا «3»

و قد یعذر المقدام فی موقف الوغی‌اذا مهره بین الصّفوف تعثّرا

فجدّک حتّی لا یلومک لائم‌و یقضی اله الخلق ما کان قدّرا از متوطّنان آن دیه از حال نسب او پرسیده شد گفتند پدر او از آحاد النّاس بود کورکوز هنوز از سنّ طفولیّت نگذشته بود که او گذشت و او را مادر اندری بیش نماندست «4» سبب صغر سال و اختلال حال بدو التفات نمی‌نمود چون از وفات پدر یکچندی بگذشت بیگانه او را خواستاری کرد و نزدیک شد که دست تصرّف گشاده کند کورکوز بنزدیک ایدی قوت «5» رفت و حال تقریر کرد چون رسم مغولان و ایغوران بر آنست که پسر بر زن پدر حاکم باشد و بزوجیّت تصرّف نماید ایدی قوت «5» نیز امضای رسم قدیم بتقدیم رسانید بعد از آن از سر آن درگذشت و اندک چیزی بستد و رضا داد تا او را بیگانه بخواست و کورکوز بتعلیم خطّ ایغوری مشغول شد چون باندک زمانی در آن کار ماهر شد همّت بلند داشت بدناءت قناعت و بشناعت خساست راضی نمی‌شد و دثار غناء آن‌قدر نه که خود را از دیار عناء برهاند و دست‌رس آن نه که

______________________________

(1) تثمّر از باب تفعّل در کتب لغت بنظر نرسید،

(2) افصح «خانته» است بجای «خانه»، و جار را مصنّف بجای جائر استعمال کرده است و آن سهو واضح است، و نمیتوان فرض کرد که مراد جار فعل ماضی است چه مناسب مقام بلا شکّ اسم فاعل است،

(3) نصب بلم خطاست و نمیتوان توجیهاتی را که نحاة در قول شاعر

فی ایّ یومیّ من الموت افرایوم لم یقدر ام یوم قدر نموده‌اند در اینجا نمود چه واضح است که مصنّف از اعراب جاهلییّن و ممّن یستشهد بقولهم نیست و جز حمل بر خطا گویا چاره دیگر نباشد،

(4) ج ه: نمانده بود،

(5) ه ز: ایدی قت،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 227

برگ سفری سازد نه هیچ پیوندی که دست در دامن او زند نه هیچ خویشی که خویش را از رنج فاقه خلاص دهد نه دوست و یاری که بهبه یا بقرض او را مددی کند و معونتی واجب دارد،

ابی لی قبول الضّیم مطمح همّتی‌و مسرح آمالی و مسری تفرّجی او را درین غم ابن عمّ او نام بیش قلّاج «1» پیش فلاح کار او واسطه شد تا کورکوز بهای اسبی قرض کرد و نفس او را «2» وثیقه نهاد اسبی بخرید و متوجّه اردوی باتو شد چون آنجا رسید بخدمت یکی از امیران درگاه پیوست او را بگله‌بانی «3» موسوم کردند چون اندک روزگاری بر آن بگذشت و او در آن باب اثر کفایت اظهار گردانید از آن کار بملازمت خویش بازآورد یکچندی بر آن بگذشت و او قربتی یافت با امیر خویش در خدمت توشی بشکار برنشست از حضرت چنگز خان یرلیغی رسید مضمون آن موجبات مسارّ و ابتهاج بود و از کتبه کسی حاضر نبود که یرلیغ را برخواند از میان رکابداران کسی را که خطّ داند طلب داشتند بکورکوز تعرّف کردند او را بخدمت توشی آوردند یرلیغ را برخواند و شرایط آداب که در آن باب باشد برخلاف آنچ از امثال رکابی یا بیرونی توقّع باشد التزام نمود چون ادب و ادای سخن او در نظر توشی خوش آمد بفرمود تا او را در زمره کتبه داخل کردند و در مراعات جانب امرا و وظیفه ادب و خدمت می‌افزود و روزبروز آثار خیر بر احوال او ظاهر می‌شد تا چون بمهارت و کار خطّ و بلاغت اشتهار گرفت بتعلیم پسران مغول موسوم کردند تا در آن وقت که جنتمور را بباسقاقی اورگانج نامزد کردند او را در صحبت او بفرستادند در خدمت او ملازمت می‌نمود و کفایت و عقل خویش در مهمّات و مصالحی که بدو مفوّض

______________________________

(1) کذا فی ه ای پیش؟؟؟ (- بیش) قلّاج، آ: بیش؟؟؟ قلاح، ب: بیش؟؟؟ فلاح؟؟؟، ز:  نیش فلاح، د ج ندارند،

(2) یعنی ابن عمّش را،

(3) کذا فی ب ج ه ز، آ: بکلبه؟؟؟ بانی، د ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 228

می‌شد باظهار می‌رسانید تا محلّ اعتماد تمام شد و بمنزلت حجابت و نیابت او رسید چون او را بخدمت قاآن فرستاد و استکشاف حال او بوجه می‌داد قاآن را پسندیده می‌آمد و حاضران از آن تعجّب می‌نمودند تا سخن ببحث نواحی خراسان رسید و از مربع و مصیف و مشتاة آن پرسید گفت بندگان دولت پادشاه در نعیم و نازاند و مرغ دلهای ایشان در افق تنعّم در پرواز منازل زمستان مانند فصل بهار همه از الوان نرجس و ریاحین مانند باغ برین است و کوههای آن در تابستان با بستان بهشت هم‌قرین و انواع نعمتهای مختلف و نغمات طیور مؤتلف، چون سخنها برین اساس تقریر کرد و در لباس شکر و سپاس جلوه داد اعتقاد قاآن برای و درایت و عقل و کفایت او زیادت شد و امیر جینقای «1» نیز بواسطه آنک ایغور بود و از اوّل آنک بحضرت قاآن رسید پناه با خدمت او داد «2» در اثناء میلان قاآن بدو آن سخن را مددی داد و او با سیورغامیشی و نواخت مراجعت نمود، چون وصول او بمازندران مقارن رحیل جنتمور افتاد و نوسال قایم مقام جنتمور علی الرّسم ملازم می‌بود تا بوقت آنک ملک بهاء الدّین از حضرت قاآن برسید فرمان رسانید که کورکوز را باعلام احوال خراسان بفرستند «3» نوسال و کلبلات را رفتن او موافق نمی‌افتاد که از افعال او تفرّس می‌نمودند که چون بار دیگر بخدمت حضرت رسد خضرت عیش آن قوم هشیم شود و طعم زندگانی با حضور او وخیم گردد و کورکوز خود در آن اندیشه بود که باز چه طریق سازد که خویشتن را باردو اندازد چون این بهانه یافت بکار ساختگی مشغول شد روزی در اثناء احوال پدرم صاحب دیوان را خواند و گفت دولت بر مثال مرغی است کس نداند که بر کدام شاخ خواهد نشست سعی خواهم نمود تا خود

______________________________

(1) آ: حیقای، ج: حینقای؟؟؟، ب: حقنای؟؟؟، د: حینعتای؟؟؟، ز: حتبقا، ه ندارد،

(2) یعنی کورکوز از اوّل ورود بحضور قاآن پناه بجینقای برده بود،

(3) آ ج ز: بفرستد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 229

تقدیر چگونه باشد و دوران فلک چه اقتضا کند، فی الجمله چون بضرورت برفتن او رضا دادند و «1» بار دیگر ملک بهاء الدّین و محمود شاه و جمعی از اکابر خراسان برفتند و سخن مال و قرار و احصاء ولایات و شمار خراسان و مازندران و تقصیری که تا غایت وقت رفته بود می‌گفتند دانشمند حاجب و جمعی بضدّ عنایت جینقای «2» می‌خواستند که بر پسر جنتمور مقرّر دارند چون جماعت بزرگان خراسان حاضر بودند و حضور کورکوز بود و رضای جینقای «2» بحال او مقرون جینقای «2» فرصت خلوتی نگاه داشت و گفت بزرگان خراسان کورکوز را می‌خواهند قاآن فرمود که شاید او را یرلیغی نوشتند که بامتحان کورکوز را فرستادیم تا محصول چند ساله و تصرّف هر کس را استخراج کند و شمار ولایت بکند و کس در میان کار او نیاید چون بازرسد و کار نیکو ساخته باشد آنرا ما دانیم کورکوز چون این فرمان حاصل کرد مانند باز در پرواز که از هوا بر زمین آید از اردو روان شد و بمدّتی نزدیک بخراسان و مازندران رسید و یرلیغ بشنوانید بالزام و تکلیف کتبه و اصحاب اشغال را بیاورد و بامارت و حکومت مشغول شد نوسال مردی سلیم بود و خرف شده از جواب و سؤال عاجز و کلبلات که مردی داهی و کاردان بود اگر می‌خواست تا سخنی گوید یرلیغ بدهان او در می‌زد و می‌گفت فرمان آنست که کسی در میان مصلحت و کار من شروع نکند تو چگونه درین باب سخن میگوئی جواب قاطع بود آن کار را مهمل فروگذاشت و باز آنک نوسال بحکم یرلیغ او معزول بود از کار منفصل نشد «3» و کورکوز امور خراسان و مازندران را ضبط داد و اموال محفوظ کرد و از اطراف طرایف لایق پادشاه حاصل گردانید و شمار مردم و قرار مالها تازه کرد

______________________________

(1) د این واو را ندارد،

(2) ه: جنغای، آ: جینقای؟؟؟، حینقاء، حینقای؟؟؟، د: حینقاء، جینقای؟؟؟، ب ج: حتنقای؟؟؟، ز: حتقای، حیتقای؟؟؟،

(3) کذا فی د ز، آ ب ج ه: شد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 230

و کارخانها اساس نهاد و در میان رعیّت معدلت و نصفت گسترد و هیچ آفریده را مجال نماند که بی‌حساب انگشت فراآب «1» زند و اطماع مستأکله بریده شد و ارباب کفایت و درایت را از اصحاب حماقت و جهالت فرقی بادید آمد و بلاد را امید آن ظاهر شد که معمور گردد و شرف الدّین نیز از اردوی باتو رسیده بود چون او و جماعت دیگر را با حضور او حکمی نمانده بود و بعضی خود از آن بودند که از اصحاب جنتمور پای بسته عزل گشتند پسر بزرگتر جنتمور ادکو تیمور «2» را بر آن داشتند که منصب پدر بپسر می‌رسد اگر اکنون بطلب امارت ساکت شود بعد ازین که کار او «3» ثابت‌تر شود انزعاج او مشکل باشد پیش از استحکام او در ملک پیش‌دستی باید کرد و احوال او بحضرت قاآن انها کرد تنقوز «4» را نامزد کرد و او را با عرض انواع اکاذیب و مفتریات بحضرت فرستاد جماعتی که در نقض کارهای جینقای «5» می‌کوشیدند سخنهای ادکو تیمور را در فرصتی که میدان از حضور او خالی بود عرضه داشتند بدان سبب امیر ارغون و قربقا «6» و شمس الدّین کمرکر «7» را بتفحّص این

______________________________

(1) ب ج د ه ز: در آب،

(2) کذا فی آ ب (فی جمیع المواضع)، ه:  اذکوتمور، (فی المواضع)، د: اوکو تیمور (فی المواضع)، ج: اروکتمور یا اورکتمور (فی المواضع)، ز باختلاف: اوکو تیمور و کو تیمور و تیمور، در جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 151 نام پسر جنتموررا انکو (ظ- اتکو) با نسخه بدل ایتکو نوشته است و در طبع بلوشه ص 57- 58 همه‌جا: ادکو تیمور (مثل متن)،

(3) یعنی کار کرکوز،

(4) کذا واضحا فی ه، آ در اینجا «تنفور؟؟؟» و در اواخر ورق‌a 911 تبقور؟؟؟» دارد، ج: سنقور، ب: تنقور؟؟؟، د: پنقور؟؟؟، ز: مقمور، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 57: تنقوز (مثل متن)،

(5) ه: جنغای، آ: حیقای، د: حیقای، ز: حتبقا، ب ج: حینقای؟؟؟،

(6) آ: قریقا؟؟؟، ب: قریقا؟؟؟، ج اینجا: قریقا؟؟؟، و در ج 1 ص 198: قوربغا، ه اینجا: قرتقای، و در ورق‌a 121 از اوراق آ: قربقای و قوربقای، ز: فریقا؟؟؟، د ندارد، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 57: قوربوقا،

(7) کذا فی آ ه (؟)، د: کمرکو، ج: کرکو، ز: لمرکو، ب بتصحیح جدید:  کمرکوبی،- رجوع بورق‌a 121،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 231

احوال نامزد کردند و کورکوز چون از حال ارسال رسول خبر یافته بود او نیز مستعدّ گشت «1» و روان شد و پدرم صاحب دیوان را بحکومت و نیابت بلادی که در تصرّف او بود نامزد فرمود «1» کورکوز چون بفناکت رسید ایلچیان که بتفحّص احوال آمده بودند پیش بازآمدند چون کورکوز بسخن ایشان مراجعت نمی‌کرد تنقوز «2» با کورکوز عربده آغاز نهاد و بدان ادا کرد که با یکدیگر درآویختند و دندان کورکوز بشکست شبانه جامه خون‌آلود بر دست تیمور روان کرد و او را ببندگی فرستاد و کورکوز بضرورت بازگشت چون بخانه رسید تمامت امرای مغول چون کلبلات و ادکو تیمور و نوسال جمعیّت ساختند و بتیکچیان و ملکان و تمامت اصحاب را بزخم چوب از خانه کورکوز راندند و باغروعهای خود آوردند و تفحّص احوال آغاز نهاد، کورکوز بر انتظار وصول تیمور ایلچی آهستگی می‌کرد و دفعی میگفت و جماعتی از سبک‌سران مازندران و غیر ایشان عافیت یکسو نهاده بودند و عاقبت کار نااندیشیده تقریرات و محالات آغاز نهادند دوّم روز را تیمور «3» ایلچی بچهل و پنج روز از بالای قراقورم بسلطان دوین «4» استراباد رسید همه امرا و ملوک را فرمان شده بود که حاضر شوند «5» و آنجا هیچ سخن نپرسند و پادشاه سبب جامه خون‌آلود کورکوز در غضب تمام شده بود، بار دیگر اصحاب کورکوز ملوک و اصحاب دواوین را از مخیّم ادکو تیمور منزعج گردانیدند کسان ادکو تیمور سوار شدند و بزخم چوب ایشان را بازگردانیدند فی الجمله در آن مدّت اصحاب اشغال مشوّش حال بودند اگر مراعات جانب کورکوز می‌کردند ایلچیان قاصد ایشان می‌شدند و اگر با آن جماعت می‌ساختند از کورکوز خایف می‌بودند و شرف الدّین شب با ادکو تیمور می‌ساخت و روز مظاهرت

______________________________

(1- 1) این جمله از آ ج ساقط است،

(2) کذا فی ه، آ: تنقورر؟؟؟، ب:  تنقور؟؟؟، ج: سنقور، ز: تنقمور؟؟؟، د ندارد،

(3) آ ج ندارند،

(4) کذا فی ب ه، آ د: دوین، ج: دواوین، ز: دورین؟؟؟،

(5) یعنی در اردو،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 232

کورکوز می‌کرد، کورکوز ایشان را پیغام فرستاد که تیمور ایلچی باز رسیده است بسماع یرلیغ که فرمان شده حاضر شوند و پای آن نداشت «1» که ایشان چه گویند برنشست تا بخانه رسید و از آنجا با جماعت اکابر خراسان که محلّ اعتماد و اصحاب رای و تدبیر باشند روان شد، چون خبر حرکت او بشنیدند مقام نتوانستند کرد کلبلات و ادکو تیمور با قومی از نمّامان و غمّازان برفتند باتّفاق ببخارا رسیدند ملک بخارا صاین ملکشاه ایشان تمامت را ضیافت کرد در خانه خویش کلبلات بر سبیل اراقت بصحرا رفت جمعی فدائیان از مدّتی بر انتظار او در بخارا مانده بودند در دهلیز در کنجی نشسته چون کلبلات درآمد او را کارد زدند با یک دو کس دیگر که با او بودند کلبلات گذشته شد، روی کار و پشت استظهار آن جماعت او بود سبب واقعه او دل‌شکسته شدند و پریشان و متحیّر گشتند چون بکودکی نمد بلا در آب انداخته بودند با کنار نمی‌توانستند کشید، فی الجمله چون باردو رسیدند بابتدا خیمه که جنتمور «2» ساخته بود بزد قاآن در خیمه آمد و بر تخت نشست و کار جشن گرم شد قاآن سبب اراقتی برخاست پای بر در خیمه نهاد بادی برآمد و در حال خیمه را پاره کرد و ستون آن بیفتاد و آسیب آن بسرّیّتی «3» رسید از آن باد آتش‌وش خرمن اقبال ادکو تیمور سوخته شد و آب روی بر خاک مذلّت ریخته آمد قاآن بفرمود تا آن خیمه را پاره‌پاره کردند و بفرّاشان و جمّالان «4» دادند و بعد از هفته دیگر خیمه که کرکوز ساخته بود نصب کرد و انواع تحف و طرایف که بر سبیل مدّ «5» آورده بود با آن ضمّ

______________________________

(1) کذا فی د، یعنی منتظر نشد، آ: با ان نداشت، ب: با آن نداشت، ج:  با آن ندانست، ه: با آن نگذاشت، ز: و بدان اعتماد نداشت،

(2) پدر ادکو تیمور،

(3) یعنی بکنیزکی،- آ: بسریتی؟؟؟، ه: بسرتی، ج:  بسرین، ز: بسرش، ب بتصحیح جدید: بتنی چند، د ندارد، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 58: قابی را،

(4) کذا فی آ ب ه، ج د ز: حمالان،

(5) کذا فی آ د ه، ج: مند؟؟؟، ب بتصحیح جدید: هدیه، ز: بندکی،- کلمه «مدّ» را

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 233

کرد قاآن را در آن روز طرب وافر مضاعف گشت و کار کرکوز مرفوع شد و جانب اعادی مکسور گشت و در جمله تحف کمری بود از سنگ عور «1» که سنگ یرقان «2» نیز خوانند مرصّع کرده و آن استعمال و تصنیف «3» کورکوز بود و آنرا اعتبار و قیمتی نباشد چون قاآن بدید استطراف را بر میان بست اتّفاق را در کمرگاه قاآن امتلائی بودست بصحّت بدل شدست آنرا بفال نیک گرفت و فرمود که مثل این دیگر بسازد و ادکو تیمور را گفت که تو و پدرت چنین تنکسوقها «4» یعنی طرایفها و غرایبها چرا نساخته‌اید، با چندین دلایل واضح و عتابهای لایح هنوز جماعتی که با ادکو تیمور بودند سپر نمی‌انداختند و مصلحت خود را نمی‌شناختند،

ذو الجهل یفعل ما ذو العقل یفعله‌فی النّائبات و لکن بعد ما افتضحا چون مدّتی از مقام ایشان بگذشت قاآن فرمود تا جینقای «5» و بارنال «6» و جمعی دیگر از امرای یارغو بتفحّص احوال ایشان بنشستند و در آن مصلحت شروع نمودند جماعتی که با کورکوز بودند اصحاب رای و رویّت و ارباب مال و نعمت از ملوک ملک نظام الدّین اسفراین «7» و اختیار الدّین ابیورد «8» و عمید الملک «9» شرف الدّین بسطام و از کتبه نظام الدّین شاه و امثال او و کورکوز خود فی نفسه هزار «10» بود،

عدّوه فی الأجناد من افرادهافرأوه فی الأفراد کالأجناد با این جماعت مشاورت می‌کرد بر آنچ تمامت را رای بر آن قرار می‌گرفت اقدام می‌نمود و از شرف الدّین آنچ امور کلّی بود مستور بود هرچند بظاهر

______________________________

مصنّف مکرّر بمعنی هدیّه و سوغات و تحفه و نحو ذلک استعمال کرده است،

(1) کذا فی آ ب ج ه، ز: غور، د ندارد،

(2) آ ب: یرقان؟؟؟، د: یرغان،

(3) یعنی اختراع،

(4) آ: تنکسوقها؟؟؟، ه: تنسوقها، ج: بلوسقها، ز: تنکوقها؟؟؟، د ندارد،

(5) ه:  جنغای، آ: حینقای؟؟؟، ج: حینقای؟؟؟، ب: حینقا؟؟؟، د: حیقتای؟؟؟، ز: حتبقای،

(6) کذا فی آ (؟)، ب ج: بارنال؟؟؟، ه: باءناک، ز: بازیال، د: تاینال،

(7) ب ج د ز این کلمه را ندارند، ه: ابیورد،

(8) ج ه ندارند،

(9) د ه ز افزوده‌اند: و،

(10) ب ج ه ز افزوده‌اند: مرد، د افزوده: مرده،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 234

او را ترحیبی می‌کرد، و از جانب ادکو تیمور «1» او خود کودک بود و پسران کلبلات طفل و جماعتی که با او بودند دو سه کس که بمزیّت عقل ممتاز بودند مصلحت وقت می‌دانستند در آن شیوه چندان شروع نمی‌نمودند که بار دیگر مراجعت نتوانند «2» کرد و آنچ کوتاه‌نظران بی عقلان مازندرانی بودند «3» گله ازیشان کله‌بندداران «3» کار یک کس نکند نه سخنی معقول می‌دانستند و نه منقول روایت می‌توانستند کرد هر کس در مقام یارغو و بحث درمی‌آمد سخن برو معکوس می‌شد هرچند بیشتر آن سبب نظر پادشاه و عنایت امرا بود و عنایة القاضی خیر من شاهدی عدل و لقد صدق من قال لا ملک الّا بالرّجال و لا رجال الّا بالمال و از جانبین این قصّه «4» متبادل «5» بود از طرف کورکوز مال و رجال حاصل و طرف خصم ازین هر دو عاطل چون چند ماه برین بگذشت و هیچ‌گونه آخری پیدا نمی‌شد و امرا ملول شدند از یارغو قاآن فرمود متعلّقان جانبین را تا با یکدیگر ممتزج شدند و هر دو کس یکی از جانب کورکوز و یکی از طرف ادکو تیمور هم‌خیمه و هم‌کاسه و هم‌خوابه شوند چنانک کورکوز و ادکو تیمور در یک خانه و یک کاسه طعام با یکدیگر خورند و دیگر کسان بدین نسبت و فرمود که کارد و سلاح آهنین با خود ندارند کاردها و سلاحهای ایشان بازگرفتند غرض پادشاه آن بود که باشد بروز یا بشب با یکدیگر مصالحتی کنند و خصومت دعاوی «6» ترک گیرند چون بدین نیز میان ایشان منصلح نشد جینقای «7» و

______________________________

(1) یعنی و امّا ادکو تیمور یا و امّا در باب ادکو تیمور آلخ،

(2) د ه ز: توانند،

(3- 3) کذا فی آ ب (کله‌بند داران؟، کلّه‌بند داران؟)، ب: کله ازیشان کله سد دازان، د: کله ایشان در آن کلّه، ه: کله ازیشان کله‌بندند از آن، ج ز اصل جمله را ندارند،

(4) ه: قضیّه، ج: قصد،

(5) کذا فی آ ب د ه، و مقصود «غیرمتساوی» و «مختلف» و نحو آن است و این استعمال غریبی است، ز: متبدل، ج: متداول،

(6) ب ه ز: و دعاوی،

(7) ه:  جنغای، آ: حنقای؟؟؟، د: حیقای، ز: حنبقای؟؟؟، ب ج: حنبقای؟؟؟،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 235

بتیکچیان احوال سخنها و ماجراها عرضه داشتند قاآن نیز روزی بنفس خویش بنشست و بار دیگر سخن ایشان بخویشتن بپرسید نورین «1» و برادر او و «2» پسران کلبلات در زمره ادکو تیمور جوک زده سخن ایشان می‌پرسیدند نظر قاآن بریشان افتاد بانگ بریشان زد و فرمود که شما را در میان ایشان چه کارست از میان ایشان بیرون آئید و در زمره سلاح داران بایستید و آن سخنها فصل کرد و ادکو تیمور و اصحاب او را بگناه کاری براند ادکو تیمور را گفت که چون تو تعلّق بباتو داری سخن تو آنجا فرستم آن مصلحت باتو داند جینقای «3» با غایت بی‌عنایتی در آن قضیّت عنایت فرونگذاشت و او را تلقین کرد و سخن از پیش او فراگرفت و عرضه داشت که ادکو تیمور می‌گوید حاکم باتو قاآن است من چه سگم که سخن مرا احتیاج مشاورت باشد آنرا دولت پادشاه روی زمین قاآن داند بدین سبب قاآن برو ابقا کرد اگر آن سخنها بنزدیک باتو رسانیدندی اگر او خود عزیزترین کسی بودی برو چه ابقا رفتی، فی الجمله فرمود تا ادکو تیمور و جماعتی که مصاحب او بودند با نزدیک کورکوز رفتند از آن جماعت بعضی را چوب زدند و بعضی را بکورکوز داد تا دو شاخ کرد و آن سبب لجاج و عناد آن جماعت بود و بقایا را فرمود تا اولاغ دادند و در مصاحبت کورکوز بازگردانید و فرمود که با آن جماعت بگویند که از روی استحقاق و یاسای چنگز خان که ایقاق «4» کذّاب را بکشند تا دیگر کسان اعتبار گیرند بر شما کشتن واجب بود امّا سبب آنک راه دور و دراز قطع کرده‌اید تا اینجا رسیده و زنان و بچگان شما در انتظار شما باشند من نمی‌خواهم خبر شما ببدی باهل و خانه رسد جان شما بخشیدم بعد ازین بر امثال این حرکات اقدام مکنید و کورکوز را نیز بگویند که

______________________________

(1) کذا فی ب د ج، آ: نورین؟؟؟، ز: نوردین؟؟؟، ه: نور الدّین،

(2) ب این واو را ندارد و لعلّه اظهر،

(3) ه: جنغای، آ: حیقای، ب: حنیقای، د: حیقای، ز: حتبقای، ج: حتبقای؟؟؟،

(4) آ: اتفاق، د: اتفاقست که،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 236

ایشان بندگان مااند چون از گناههای ایشان اقالت کردیم اگر تو نیز بکینه قدیم با ایشان زندگانی کنی تو نیز در گناه باشی کشتن چون توئی دشوار نیست، چون این یارغوها بآخر کشید کورکوز در مصالح ملک شروع نمود مهمّات و ملتمسات بر وفق ارادت او تمشیت پذیرفت و از آمویه چندانک لشکر جورماغون مستخلص کرده است بدو فرمود و یرلیغ و پایزه داد، و شرف الدّین سبب آنک قاآن در وقت یارغوی ایشان فرموده بود که این همه خبثها سبب آن تازیک بوده باشد که او کودکان را راهها آموخته باشد اگر اکنون «1» با کورکوز «2» بهم باشند سر او از جادّه صواب بپیچاند با او نرود شرف الدّین چون در باطن کورکوز آثار غضب و عتب می‌دید و از انتقام او می‌اندیشید بتخلّف از کورکوز خوشدل شد کورکوز باستصواب جینقای «3» بر آن قرار رضا نداد بعلّت آنک محاسبات چندین ساله بی‌حضور او مفروغ نگردد و چون غیبت او باشد متصرّفان اموال و اصحاب اعمال بدو حوالتی کنند اجازت مراجعت او از قاآن حاصل کردند و او را باکراه بازگردانید، ملوک و اکابر خراسان که ملازمت خدمت او «4» کرده بودند چون کارهای کورکوز ساخته شد خواستند تا هر کس امضای یرلیغ خویش گیرد کورکوز در خفیه با جینقای «3» برهم نهاد که اگر هر کس را از حضرت یرلیغ و فرمانی دهند مرا ازیشان چه تمییز باشد بدان سبب و بدان موجب هیچ کس را میسّر نشد که یرلیغ و پایزه ستاند همه قوم بازگشتند و کورکوز در مقدّمه رسولان ببشارت سیورغامیشی و مرحمت قاآن و انکسار دشمنان بخراسان فرستاد و آنجا نیز جماعتی مغولان را که با ادکو تیمور اتّفاق «5» کرده بودند

______________________________

(1) ب بخطّ جدید افزوده: کورکوز،

(2) کذا فی ه، آ ب: شرف، د ز:  شرف الدّین، ج ندارد،

(3) آ: حینقای، حینقای، ب: حینفای؟؟؟، ب: حنتقای؟؟؟، ه: جنفتای؟؟؟، جنقای، ز: حتبقای، ج: حنتقای؟؟؟، جنتقای؟؟؟، د: جیغتای،

(4) یعنی کورکوز،

(5) کذا فی ج د ز ه، آ ب: اتفاق، (ایقاق؟)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 237

بگرفتند و دو شاخ نهادند و تنقوز «1» و تومن «2» را مکتوف از اردو بیاوردند و بعد از آن کورکوز نیز مراجعت کرد و بیامد،

   نظر انوش راوید:  باز هم مقداری داستان های الکی سرهم کرده،  که بگوید خیلی تاریخی است.

ذکر وصول کرکوز بخراسان و احوال او،

چون کورکوز سیورغامیشی یافته و دست خصوم برتافته بازگشت بخدمت تنگوت «3» برادر باتو رفت و از آنجا بر راه خوارزم متوجّه شد پدرم ترتیب ترغوی «4» او را خیمه با آلات آن از مجلس خانه زر و نقره تا بخوارزم فرستاده بود و تکلّفات واجب داشته اندر آن، تمامت بقایای بزرگان خراسان در مصاحبت پدرم بخدمت استقبال نمودند از راه شهرستانه بیامد و در ماه جمادی الأولی سنه سبع و ثلاثین و ستّمایه بخانه خویش نزول کرد و باستحضار تمامت بزرگان ایلچیان رفته بودند همه حاضر شدند امرای مغول بیامدند و خیمه دیگر بزرگ در صنعت غریب و صبغت عجیب هم پدرم ترتیب داده بود با آنچ فراخور آن باشد از اوانی سیم و زر منصوب کرد و روزها جشنها ساخت و یرلیغها در ضمن آن بر خواندند و یاساها که بتازگی فرمان شده بود همه خلایق را بشنوانید و بزرگان و صدور عراق برسیدند پسر را متوجّه عراق و ارّان و اذربیجان کرد و کتبه را بقرار آنک در دیوان بودند با او روان کرد هرچند باسم بسیار بودند امّا مدار کار بر نظام الدّین شاه بود سبب کفایت و کاردانی او، ایشان چون بدان ممالک رسیدند با امرای جورماغون بسیار مخاصمتها کردند تا وقتی که ولایات را از دست ایشان مستخلص کردند و مالها

______________________________

(1) د ه: تنقور، آ: بقور، ب: تنقور؟؟؟، ز: تنقور؟؟؟، ج: سنقور،- رجوع بص 230 ح 4،

(2) کذا فی آ ب د ه، ز: مومن، ج: نورین، و شاید همین صواب باشد، رجوع بص 235 س 2،

(3) کذا فی ب ه، آ: تبکوت؟؟؟، د: بنکوث، ز: نیکوت؟؟؟، ج: تنکوت؟؟؟،

(4) کذا فی د ه، آ: برغوی؟؟؟، ج ز: تزغوی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 238

قرار نهاد چه هر ولایتی نوینی داشت و هر شهری را امیری و باندک چیزی حصّه دیوان قناعت کرده بودند و باقی بجهت خویش تصرّف می‌نمودند تمامت ازیشان بازگرفتند و مبالغ بریشان متوجّه گردانید، و کورکوز دار اقامت خویش طوس گردانید و بدانجا تحویل کرد و عمارت آن آغاز نهاد از طوس نامی بیش نبود در تمامت شهر پنجاه خانه مسکون نبود و آن نیز یکان‌یکان در هر زاویه یکی آرام گرفته و میان رسوم اسواق چنان شده که وقت ممرّ و جواز «1» پای دو خر از «1» خاشاک و خار حکم التفّت السّاق بالسّاق برگرفت کورکوز بنای خزاین «2» و باغ نهاد تمامت صدور و ملوک و اکابر بسرای خریدن مشغول گشتند و بعمارت سوق و استخراج قنوات و تدارک ضیاع ضایع شده مقبل «3» گشتند و سرائی اوّل روز بدو دینار و نیم‌رکنی بفروخته بودند یک هفته دیگر را بدویست و پنجاه دینار بفروختند «4» و از آن وقت باز عمارت شهر و ناحیت آغاز افتاد و کورکوز در ضبط کارها اساس محکم نهاد و یامها را در مواضع بچهار پای و بمصالح دیگر معمور گردانید تا ایلچیان زحمت ندهند و چنان مضبوط گردانید که هیچ امیری که پیشتر از آن سرها می‌انداخت و هیچ آفریده را مجال اعتراض نبود سر مرغی نمی‌توانست برید رعایا چنان مستولی شدند که اگر لشکری بزرگ از مغول بمزرعه نزول می‌کرد با برزیگری سخن نمی‌توانست گفت تا سر اسبی نگاه دارد تا بالتماس علوفه و نزل چه رسد و همچنین ایلچیان آیندگان و روندگان و ازو در دلهای مردم هیبتی بنشست بعد از آن خواست تا شرف الدّین را بنوعی در دام بلا و کام فنا نهد و یکی بود از ابنای دهاقین روغد «5» اصیل نام در اوّل حالت

______________________________

(1- 1) کذا فی د ه، ب: پای در حرار، ز: بای دو حراز از، آ: بار دو خروار، ج: دو خروار،

(2) ب بتصحیح جدید: خانه،

(3) آ ج د ه:  متقبل،

(4) آ: بفروخت،

(5) ب: روعد، ه: رغد،- رجوع کنید بنزهة القلوب حمد اللّه مستوفی در فصل «مازندران و لواحق آن»،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 239

باسم وکیل خرجی کورکوز موسوم چون مرتبه کورکوز بالا گرفت کار او نیز بنسبت رونقی گرفت تا چون قصد شرف الدّین آغاز نهاد او در آن کار مبالغت نمود تا او را بگرفتند و دو شاخ نهادند و جایگاه وزارت باصیل روغدی «1» تفویض کرد او در ابتدا نحّاسی «2» بود در دیوان در جمع صدور و اعیان بی‌دهشت ضراط و حباق ازو روان «3»، فی الجمله بإنهای حال شرف الدّین تیمور ایلچی مذکور را بحضرت روان کرد و بر عقب خود «4» نیز روان شد ایلچی در راه پیش او آمد و او را «5» از حالت قاآن و رفتن او «5» خبر داد «6» و بعد از او حالت جمع [در] هم افتاد «6»، و او «7» در راه با یکی از امراء بزرگ جغتای که انتساب قرابت داشته بود با اوروغ چنگز خان مقالتی داشته است و از راه بزرگ منشی جواب سخت داده چون در میان ایشان سخن از موی سر و تیغ تیز باریک‌تر باشد سخنی برو دق کرده بودند راست یا دروغ برو بسته ع، و ما اعتذارک من شی‌ء اذا قیلا «8»، و کورکوز از راه سبب فزع آن احوال بازگشت آن امیر این حدیث انها می‌کند و در اثنای آن رسولی که شرف الدّین در خفیه فرستاده بود جای‌گیر آمد خواتین و پسران جغاتای و دیگر پسران ارغون و قربقا «9» را بطلب او نامزد کردند و

______________________________

(1) ب: روعدی، ه: رغدی،

(2) ج ه: نخّاسی، ب بتصحیح جدید:  تحاشی (می‌نمود)، د ز ندارند،

(3) یعنی چون مسگران معروفند بعدم تماسک قوای طبیعی،

(4) یعنی کورکوز خود،

(5- 5) فقط در ب بخطّ جدید،- حالت قاآن یعنی وفات قاآن،

(6- 6) یعنی بعد از وفات قاآن اوضاع پریشان شد و جماعت ارکان دولت درهم افتادند،- آ ه: و بعد ازو حالت جمع هم افتاد، ج: و بعد از حالت جمع هم افتاد، د: و بعد از آن حالت هم جمع افتاد، ب باصلاح جدید: و بعد از آن حالت جمعی درهم افتاده بودند، ز اصل جمله را ندارد،

(7) یعنی کورکوز،

(8) صدره: قد قیل ذلک ان حقّا و ان کذبا، من ابیات للنّعمان بن المنذر کتبها الی الرّبیع بن زیاد العبسی فی قصّة طویلة، انظر خزانة الأدب للأمام عبد القادر البغدادی ج 4 ص 171- 176،

(9) آ ج: فریقا، ب:  قریغا؟؟؟، ه: قریقای، د ز ندارند،- رجوع بص 230 ح 6،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 240

گفته بودند که اگر نیاید گرفته بیاورند کورکوز چون بطوس رسید ایلچیان دررسیدند و شرف الدّین را طلب کردند و او را ملواح «1» کار ساختند چون کورکوز برخلاف رسم مغولان خزانه محکم بر میان حصار ساخته بود و مقام آنجا داشت ایلچیان بفرستادند و از امیران لشکر مدد خواستند ایشان را خود بهانه بس بود سینهای پرغصّه و دلهای پرکینه داشتند مبالغ مغول بیامدند و شرف الدّین را از سبزوار بیرون آورد و کورکوز از ایلچیان احتیاط می‌نمود و اصیل روغدی «2» خود او را نمی‌گذاشت که بخدمت ایلچیان رود و راههای بد در پیش او می‌نهاد و تخویف و تحذیر می‌کرد که خود را فرادست ایشان نتوان داد و چون کورکوز از مضمون فرمان واقف نبود خایف می‌بود و خزانه را که اسم حصاری بر آن انداخته بودند محفوظ می‌داشت تا روزی ایلچیان برنشستند و مغولان با ایشان بهم در زیر قبا زره پوشیده از در درآمدند کورکوز در خزانه فرمود تا در بستند بدین بهانه دست بتیر بگشادند کورکوز گفت من یاغی نیستم درگشادند مغولان درآمدند و کورکوز و اصیل را بگرفتند و بدروازها کس فرستادند و تمامت ملوک و کسانی که بودند بگرفتند ملک اختیار الدّین از میانه بجست و بابیورد رفت و امور ملوک خراسان و مازندران درهم و پریشان شد و یکی راست از اهل عصر حسب حال،

اری الأقدام فی الإقدام تکبواذا مرّت علی غیر الصّراط

و انّ الرّیح ترکن عن قریب‌اذا کان البناء علی الضّراط بعد از روزی چند ایلچیان بازگشتند و کورکوز و اصیل را گرفته با خود بردند و کورکوز همچنان «3» بر حال و قرار کم نمی‌کرد «3» و بدیشان التفات

______________________________

(1) یعنی آلت کار و دام صید نفوس و اموال، و ملواح در اصل بمعنی مرغی است که آنرا بر یک پای بندند و بواسطه آن مرغان دیگر را بدام کشند و صید کنند،

(2) ه: رغدی،

(3- 3) کذا فی ب د ه، آ: ترحال و مرار کم نمی‌کرد، ج: ترحال؟؟؟ و مرار کم نمی‌کرد، ز: بران حال و فرار خود (بدیشان التفات نمی‌نمود)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 241

نمی‌نمود چون باردوی الغ ایف «1» رسیدند امرای یرغو بنشستند و یارغو آغاز نهادند روی بدیشان آورد و گفت اگر کار مرا شما مخلص می‌توانید کرد تا سخن گوئیم و اگر در میان مهمل خواهد ماند سخن ناگفته به،

سخن تا نگوئی توانیش گفت‌مر آن گفته را «2» باز نتوان نهفت آن سخن در توقّف ماند و گفتند او را بخدمت توراکینا خاتون برند شرف الدّین در یارغو حاضر آمد و خواست تا با او آغاز مکالمت نهد او را چنان بازمالید که ردّ سخن او نتوانست کرد یکی از امراء اردو روی بشرف الدّین آورد و گفت او را جهت سخنی دیگر گرفته‌اند اگر ازین خلاص یابد امثال تو چه مرد اواند «3» اعتذار و استغفار بحال تو از مخاصمت لایق‌ترست، چون از الغ ایف «4» برفتند و باردوی توراکینا خاتون رسیدند و در آن وقت جینقای «5» از سطوت توراکینا خاتون گریخته بود و بخدمت کیوک خان تمسّک کرده صاحب محمود «6» یلواج «7» و کورکوز نیز در اهتمام جینقای «8» بودند و بخدمت توراکینا خاتون تقصیر می‌نمودند و ارکان حضرت توراکینا خاتون جماعتی که پیشتر در کاری نبودند و کورکوز در آن وقت بدیشان التفاتی نمی‌نمود و مال با او نه که بتازگی کار را بمال تدارک نماید فاطمه خاتون که کلّی امور بدو منوط بود شرف الدّین را برکشید و تربیت کرد و او را در خدمت امیر ارغون بممالک خراسان و مازندران «9» نامزد کرد و کورکوز را فرمان شد که چون او را سبب سخنی که در اردوی الغ ایف «10» گفته است گرفته‌اند

______________________________

(1) کذا فی ج د، آ: الغ ایف، ب: الع‌ا نف؟؟؟، ز: الغ انف؟؟؟، ه: الغ انف؟؟؟،

(2) ب د ه ز: چو گفته شود،

(3) ه: او اید،

(4) کذا فی ج د، آ: الع ایف، ب: الع انف؟؟؟، ه ز: الغ انف،

(5) ه: جنغای، آ: حیقای، ج: حنتقای؟؟؟، ب: حنتقا؟؟؟، د: حبتتقای؟؟؟، ز: حبتقا،

(6) ه: محمّد،

(7) ه ز: بلواج،

(8) ه: جنغای، آ: حیفای، ج: حینقای؟؟؟، ب: حیبقا، د: حیقتای؟؟؟، ز: حبتقای،

(9) فقط در آ، باقی نسخ این کلمه را ندارند،

(10) کذا فی ج د، آ: الغ انف، ب: الع انف؟؟؟، ه ز: الغ انف،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 242

او را بازگردانند دیگر باره او را آنجا آوردند و سخن پرسیدند برقرار مستمرّ سخن درشت گفته بود و عاقبت کار نااندیشیده قرا اغول «1» بفرمود تا دهن او را از سنگ پر کردند و بکشتند و کورکوز در آخر عهد مسلمان شده بود و از مذهب بت‌پرستی نقل کرده، و اصیل را در سمرقند محبوس کردند بوقت مراجعت بفرمود «2» تا او را گرسنه می‌داشتند تا آخر موکّل را بفرمود «2» تا داروئی در تتماج کردند و بدو داد تا هلاک شد، فی الجمله کار دنیا برقیست که درفشید و هم در حال پنهان شد یا بادی که در شیشه دمیدند و چون دهن برداشتند هیچ نبود،

اگر صد بمانی و گر صد هزارهمین است روز و همین است کار،

   نظر انوش راوید:  هیچ موضوع بدرد بخوری پیدا نکردم که نقد کنم،  همش داستان های الکی برای سادگان بود.

ذکر احوال امیر ارغون،

از قبیله اویرات «3» است و پدر او تایجو «4» امیر هزار بود و قبیله اویرات در میان مغول از قبایل مشهورست و آن قبیله اکثر اخوال اولاد و احفاد چنگز خان باشند و سبب آنست که وقت خروج او چون ایشان بمظاهرت و معاونت پیش آمدند و بایلی مسابقت و مسارعت نمودند قضای حقوق آن قبیله را فرمان شد تا دختران امرای ایشان را با پسران اروغ او مزدوج می‌کنند و دختری از آن خویش را نیز نام او جیجکان بیکی «5» ببزرگتر آن قبیله داد و بدین سبب است که تمامت پادشاه زادگان از اویرات زن خواسته باشند و امیر ارغون بعدما که از تعلیم خطّ ایغری فارغ شد و از سنّ صبی ترقّی کرد اصناف بخت و سعادت او را تلقّی نمود و با صغر سال بحضرت قاآن رفت و در زمره بتیکچیان

______________________________

(1) ز: قرا ارغون،

(2) فاعل «بفرمود» کیست؟،

(3) د: برات،

(4) آ: تانجو؟؟؟، ه: ثالجو، ب: تانحو؟؟؟، ج: بانجو، ز: بابحو، د: بالجو،- تصحیح قیاسی،

(5) ه: چیجکان؟؟؟ بپکی (- جیجکان بیکی)، ج: جیجکان بیکی، د: جیجکان؟؟؟ بپکی، آ: حیحکان بپکی، ب: حیحکان؟؟؟ بیکی؟؟؟، ز: جنجکان بپکی؟؟؟، جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 102: جیجاکن،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 243

منخرط و منتظم گشت قاآن را روزبروز نظر تربیت بدو زیادت می‌افتاد و هنوز در غلوای کودکی بود که او را سبب مصلحتی بزرگ با قبان «1» بهم بختای فرستاد و یکچندی آنجا بود و چون باز بخدمت قاآن رسید بتفحّص احوال ادکو تیمور و کورکوز سبب آنک محلّ اعتماد تمام بود نامزد گشت و قوربغا «2» و شمس الدّین کمرکر «3» را با او بهم مصاحب گردانید امیر ارغون چون بخراسان رسید تفحّص احوال آغاز نهاد و بعد از آن بحکم فرمان تمامت جماعت را بحضرت روان کرد و او نیز متوجّه آن جانب شد و در مقام حضرت معاونت کورکوز نمود و مظاهرت او کرد چون امور ممالک خراسان و عراق بر کورکوز مقرّر شد امیر ارغون را بر کورکوز باسقاقی فرمودند و در تدبیر کارها با او شریک و نوکر «4» تا هر کار که باشد بمشورت و استطلاع رای او سازد و بی‌او مداخلت ننماید، چون کورکوز باز بخراسان رسید و کار آن ممالک باستبداد و استقلال پیش گرفت امیر ارغون بازگشت چون بحضرت اردوی الغ ایف «5» رسید بار دیگر باستحضار و استدعای کورکوز امیر ارغون را بازگردانیدند و قربغا «6» و جمعی را از ایلچیان با او بفرستادند و کورکوز را بگرفتند و شرف الدّین را از حبس بیرون آورد و آن حال در مقدّمه مثبت است چون باردوی توراکینا خاتون رسیدند کورکوز را سبب سخنی که گفته بود در حبس بگذاشتند توراکینا خاتون ممالکی را که در تصرّف کورکوز بود از آمویه تا فارس و گرج و روم و موصل بامارت و تولیت بر امیر ارغون مقرّر فرمود و شرف الدّین را در خدمت او باسم الغ بتیکچی نامزد گردانید و دیگر اصحاب دواوین را برقرار مقرّر کرد، در شهور سنه احدی و

______________________________

(1) کذا فی ه، ب د: قان، آ ز: قبان؟؟؟، ج: قونان،

(2) ه: فربقای، آ: قوربغا، ب: قوریغا؟؟؟، د: قورتقا، ج: قریقا؟؟؟، ز: قوریر غایر،- رجوع بص 230،

(3) کذا فی آ د ه ز، ب: کمرکو، ج: کرکر،- رجوع بص 230،

(4) ب د ه: نوکار، ز ندارد،

(5) ب: الع انف، ه ز: الغ انف،

(6) ه: قوربقای، آ ب: قربغا، ج: قرنقا، ز: قرنعا، د ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 244

اربعین و ستّمایة بخراسان رسید و یرلیغها برخواند و امور آنرا مضبوط گردانید سیراقجین «1» ایلچی را با جمعی دیگر از ایلچیان که بجهت تحصیل مال بقایا از اردوی توراکینا خاتون آمده بودند در خراسان بگذاشت و نظام الدّین شاه «2» را با او، و امیر ارغون «2» متوجّه عراق و اذربیجان شد چون بدهستان رسیدند شرف الدّین را خبر رسید که در حضرت باتو جمعی قصد او کرده‌اند شرف الدّین عازم آن حضرت شد و امیر ارغون متوجّه تبریز گشت و امیر حسین و خواجه فخر الدّین و جمعی را از کتبه بنیابت در خراسان و مازندران نامزد گردانید چون بتبریز رسید امور آن حدود را که سبب مجاورت امراء بزرگ چون جورماغون و تایجو «3» و جمعی که آن ممالک را ملک خویش می‌دانستند نامضبوط بود در ضبط آورد و اموال آنرا محفوظ گردانید و دست آن جماعت کشیده کرد و تمامت رعایا را از شریف و وضیع چه بعضی که بحمایت آن جماعت تمسّک جسته بودند و چه جمعی که از ظلم و جور ایشان جسته «4» از قبضه تصرّف ایشان بیرون آورد و امور آن طرف را ساخته گردانید و بمجاملت و حسن معاملت او صغار و کبار بمتابعت و مشایعت او مایل شدند و دلهای خلایق از حسن اخلاق صید او گشتند و هواخواه دولت او آمدند و سلاطین روم و شام و حلب رسل بخدمت او روان کردند و بحمایت و عنایت او توسّل جستند و امیر ارغون جهت استیفای مال ایلچیان بدان اطراف فرستاد، و چون شرف الدّین از اردوی باتو بمقام تبریز رسید بعلّت بقایا مال بسیار بر اهل تبریز و غیر آن حکم کرد و امیر ارغون بدان رضا نمی‌داد و او مبالغت می‌نمود و هوی «5» و ولای امیر

______________________________

(1) کذا فی د، آ: سیراقحین؟؟؟، ب: سیرافحین؟؟؟، ه: سراقحپن، ج: سیراقجیر، ز: سرانحین،

(2- 2) آ: با او امیر ارغون، ج: با امیر ارغون، د: را با امیر ارغون، ه: با او و امیر ارغون، ب بتصحیح جدید: را نیز بگذاشت و خود، ز اصل جمله را ندارد،

(3) آ ب: تانحو؟؟؟، ز: نانجو؟؟؟، ج: بانجو، د ه ندارند،- تصحیح قیاسی،

(4) آ: حسته و یحتمل «خسته»،

(5) نسخ: هوا،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 245

ارغون در قلوب زیادت راسخ می‌شد و چون ایلچیان باستدعای متصرّفان اطراف و سلاطین و ملوک آمدند «1» در حرکت آمد و باستحضار ملوک و عمّال نواحی بجوانب رسولان فرستاد و پدرم صاحب دیوان را در ممالک اذربیجان و گرج و روم و آن اطراف قایم مقام بگذاشت و بوقا «2» را بباسقاقی معیّن کرد وقت وصول بطوس شرف الدّین گذشته بود امیر ارغون اموال ناواجب را که بر هر کس مقرّر گردانیده بود تا بمصادره بستاند ترک گرفت و آن بدعت برانداخت و مالهائی که حاصل شده بود روان کرد و متوجّه حضرت شد و ملوک و کتبه و متلبّسان اعمال در خدمت او روان شدند، چون بعد از حالت قاآن پادشاه‌زادگان هر کس در نواحی و ولایات تصرّف کرده بودند و اموال ببروات و حوالات اطلاق و یرلیغها و پایزها داده و آن خلاف احکام و یاساهای ایشانست بدین سبب امیر ارغون هر پایزه و یرلیغ که بعد از قاآن پادشاه‌زادگان بهر کس داده بودند بفرمود تا جمع کردند، چون بخدمت کیوک خان رسید پیش‌کش بسیار کرد و بخدمت پادشاه‌زادگان همچنین درخور و مقدار هر یک بتحف و هدایا تقرّب جست و بر ارکان و اعیان حضرت بر مثال سحاب سجال اموال ریزان و چون از مصالح مدّ «3» فراغت حاصل شد روی بعرض مهمّات و مصالح آورد و بابتدا پایزها و یرلیغها که پادشاه‌زادگان داده بودند و امیر ارغون از اصحاب آن بازگرفته در مجمعی که حضور همه پادشاه‌زادگان بود عرضه کرد از تمامت خدمات دیگر موقع آن زیادت بود و اثر آن خدمت بیشتر کیوک خان سیورغامیشی کرد و ممالکی که در تصرّف او بود برو مقرّر داشت و پایزه سرشیر و یرلیغ داد و تمامت امور ملوک و اصحاب بامیر ارغون حوالت کرد و آن جماعت کسی را یرلیغ و پایزه نداد و هیچ کس را خود

______________________________

(1) یعنی برای قوریلتای جلوس کیوک خان،

(2) کذا فی ج ه، آ ب: بوقا؟؟؟، ز: توقا، د: قوقا،

(3) رجوع کنید بص 232 ح 5،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 246

از ولاة و ملوک و متصرّفان بخدمت او راه نبود مگر از ختای و ماوراء النّهر صاحب یلواج و پسرش را و از بلاد غربی امیر ارغون را، و چون شرف الدّین گذشته بود خواجه فخر الدّین بهشتی را که هرچند مولد و منشأ او خوارزم بود امّا اشتهار او بدین نسبت حقیقت آن حال بود که شاعر گوید

ادعی بأسماء نبزا فی قبائلهاکأنّ اسماء اضحت بعض اسمائی «1» و او مردی خیّر و سلیم‌دل بود باسم الغ بتیکچی موسوم گردانید، بوقت مراجعت از حضرت امیر ارغون از ملازمان خویش هر یک را که بودند بر حسب مطلوب و مقصود کار او بساخت و باشغال خطیر و اعمال کبیر براندازه و مقدار نامزد گردانید و ملتمس هر یک ازیشان ساخته تا تمامت ولاة بر ولاء او متّفق گشتند و بر ثنای او منطبق شدند و بخوشدلی و غبطت عزم مراجعت در خدمت او بامضا رسانیدند، و امیر ارغون در راه دست دریاوش چون باران نیسان گشاده گردانید و تمامت بلاد ترکستان و ماوراء النّهر مغمور «2» احسان او شدند و بآوازه بذل و سخاء او دلهای اجانب بجانب او میلان کرد و در مقدّمه باعلام معاودت بخراسان و آن ممالک رسولان فرستاد تمامت آن مواضع و بلاد باستقبال او روان شدند و در مقام مرو مجتمع گشتند و امیر ارغون با ملوک و امرا و اصحاب در تاریخ «3» بأرزنقاباد «4» مرو نزول کرد و چند روز

______________________________

(1) من قصیدة مشهورة لأبی محمّد الخازن فی مدح الصّاحب ابن عبّاد (انظر یتیمة الدّهر ج 3 ص 34- 35)،

(2) آ ج د ه ز: معمور،

(3) بیاض در ب ه، آ بدون بیاض، د ز اصل جمله را ندارند، ج: سنه ثمان و اربعین و ستّمایه، و آن خطای واضح است چه در همین فصل خواهد گفت که ارغون بار دیگر باردو رفت و چون بطراز رسید خبر فوت کیوک خان بدو رسیده مراجعت نمود و در سنه 647 مجدّدا متوجّه اردو گردید پس واقعه متن قطعا قبل از سنه 647 و نیز قبل از وفات کیوک خان که در سنه 644 یا 645 واقع شد باید باشد، رجوع کنید بمقدّمه مصحّح ج 1 ص ک، کج،

(4) ارزنقاباد بالفتح ثمّ السّکون و فتح الزّاء و سکون النّون و قاف و بین الألفین باء موحّده و ذال معجمة فی آخره من قری مرو الشّاهجان (یاقوت)،- آ: باررنقاباد؟؟؟، ب: بارزنقاباد؟؟؟، ج: بارزنقاباذ؟؟؟، ه: بارزیقاباد؟؟؟،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 247

در کوشک سلطانی جشنها ساختند و امیر ارغون عمارت کوشک و باغ فرمود و اصحاب در ارزنقاباد «1» هر کس باغ و سرای باشارت او آغاز کردند و از آنجا بطوس روان شد و بعمارت منصوریّه و قصور آن‌که اندراس کلّی پذیرفته بود و اثر عمارت از مدّتهای مدید باز از صحن آن رفته شده «2» اشارت راند و ملک اختیار الدّین ابیورد را «3» بدان مصلحت موسوم کرد و امیر ارغون بمرغزار رادکان مقام ساخت و روزی چند باستیفای لذّات با لدات و اتراب مشغول گشت و از اطراف اشراف متوجّه جناب او گشتند و امور مملکت بر حسب ارادت متمشّی بود و صدور و ملوک روزبروز می‌رسیدند و کار ایشان بر وفق استصواب رای مبارک می‌ساخت، و چون لیالی از مفارقت ایّام تابستان باد سرد کشیدن گرفت و خریف حریف گشت و برگ اشجار از ترک تازی نسیم اسحار ترک علوّ سر دار گرفتند امیر ارغون بر عزم تبریز از راه مازندران مبادرت کرد بهر ناحیت و ولایت که می‌رسید مصالح و مهمّات آنجا ساخته می‌کرد و آهسته‌آهسته می‌رفت چون بحدود آمل رسید پدرم با اموال و نفایس مرصّعات و جواهر که ترتیب کرده بود از ممالک اذربیجان برسید و فرش و بسط و آلات مجالس با آن ضمّ گردانید و یک دو روز جشن ساخت، و چون رحلت و توجّه امیر ارغون نزدیک آمد خبر رسید که منکقولاد «4» که مغولی بود در عهد جورماغون بر سر محترفه تبریز باسم باسقاقی موسوم ایّام فرصت بذیل حمایت و عنایت قداق نوین که حلّ و عقد امور مملکت کیوک خان بدست او بود سبب انتساب منکفولاد «4» بقبیله نایمان «5» که قرابت او از آن لازم می‌شد توسّل نمود و

______________________________

ز: مقام (کذا)، د ندارد،

(1) ب: اررنقاباد؟؟؟، ه: ازریقاباد؟؟؟، آ: ررنقاباد، ج: ررنقاباد؟؟؟، د ز ندارند،

(2) ج ز: رفته (فقط)،

(3) ب ج ه: ملک ابیورد اختیار الدّین را، د: ملک اختیار الدّین را، ز: ملک ابیور (کذا) ضیاء الدّین را،

(4) ب: منکفولاد؟؟؟، منکقولاد؟؟؟، ج: منکوبولاذ، د: منکولاد، منکبولاد، ز:  منکعولار، منکغولار،

(5) آ ب: نایمان؟؟؟ ج: بایمان، د: نمایمان،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 248

بواسطه آن بانتهاز فرصت بإنهای حال او در حضرت کیوک خان توصّل جست و بر تقریر قاعده باسقاقی و امارت بنام منکفولاد «1» یرلیغی حاصل کرد «2» و اتابک نصرة الدّین را «3» که پسر اتابک خاموش بود و هم در آن مدّت از روم بیرون آمده و بعد از اختفا روی نموده بضدّیّت ملک صدر الدّین بامیر تومانی تبریز و اذربیجان فرمانی بالتمغا گرفت «2»، چون امیر ارغون ازین احوال آگاه شد و از ترقّب حسّاد و اضداد انتباه یافت همّت از اغضاء بر آن مکیدت انفت نمود بنوّاب اشارت راند تا بساختگی راه و مصالح اخراجات درگاه اشتغال نمودند و در مقدّمه نظام الدّین شاه را روان گردانید بر سبیل رسالت و انهای اضطراب امور از انتشار این آوازه و بعد از یکماهی او نیز حرکت کرد و باستدعای ملک صدر الدّین اشارت فرمود تا او نیز از تبریز روان شد و امیر ارغون عنان انصراف بر عزم توجّه بحضرت سبک کرد و رکاب عزیمت‌گران و خواجه فخر الدّین بهشتی و پدرم در مصاحبت او روان شدند و محرّر این کلمات بحکم اشارت امیر ارغون ملازم او شد، و چون ادمان مسیر ایشان را بطراز رسانید آوازه وقوع حالت کیوک خان برسید و مقارن آن وصول ایلچیکتای «4» بدان حدود، امیر ارغون جریده با جمعی از مغولان متوجّه او شد و ملوک و صدور را بتوقّف در مقام کنحک؟؟؟ «5» اشارت کرد، ایلچیکتای «6» جهت ترتیب مصالح لشکر بزرگ و استعداد آلات آن‌که بی حضور او آن مصلحت کفایت نشود بمراجعت او مبالغت نمود، امیر

______________________________

(1) ج: منکوبولاذ، د: منکبولات، ز: منکغولار،

(2) فاعل این افعال ظاهرا قذاق نوین است نه منکفولاد،

(3) ج ه «را» را ندارند،

(4) ه: ایلچیکتای؟؟؟، ب: ایلجکتای، آ ز: ایلجیکتای؟؟؟، ج: ایلجی‌کنای؟؟؟، د ندارد،

(5) کذا فی آ د (؟)، ج ه: کنجک، ز: کنجنک؟؟؟، ب: کنحل،- باقوی احتمالات مراد همان قم کبچک یا قم کیچک مذکور در ج 1 ص 51 و ج 2 ص 88 است،

(6) ه: ایلچکتای، آ: ایلجیکتای؟؟؟، ز: ایلجیکتای؟؟؟، ب: ایلجکتای؟؟؟، د: ایلجکاء، ج: ایلجی‌کیای،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 249

ارغون نیز بازگشت و امیر حسین را متوجّه اردو گردانید تا حال توجّه و سبب مراجعت و امور دیگر انها کند امیر حسین و نظام الدّین آن مهمّات عرضه داشتند و بر وفق مطلوب آن مقصود ساخته شد، و امیر ارغون چون بخراسان رسید بکار ساختگی تغار و شراب ایلچیکتای «1» مشغول شد و از اطراف پادشاه‌زادگان باز ایلچیان بجوانب روان کردند و برات پرّان چنانک چند ساله بتقدمه مالها مستغرق حوالات شد و از کثرت حوالات و تواتر محصّلان مغول و اخراجات و ملتمسات ایلچیکتای «1» رعایا درمانده شدند و امرا و ملوک و کتبه عاجز، و رسولان چون بازرسیدند امیر ارغون اندک مدّتی دیگر مقام نمود و باز بحدود بادغیس نزدیک ایلچیکتای «1» رفت و از آنجا معاودت نمود و بسرخس آمد و چون زمستان پشت نمود و بهار روی بگشاد و هوا باعتدال گرائید و طیور در ریاض بسرائید امیر ارغون باز التزام طرف حزم را عزم جزم کرد و در جمادی الأولی سنه سبع و اربعین و ستّمایة در حرکت آمد و منکفولاد «2» را نیز چون در تبریز حکمی نافذ نشد باشارت امیر ارغون او نیز از تبریز روان شد بمقام اردو «3» برسید یک دو نوبت یارغوها رفت و تفحّص احوال او کردند چون صدق اقوال امیر ارغون از کذب او ظاهر شد و بیّنه او بر بطلان حجّت خصم قاهر آمد جوهر منکفولاد «2» نرم آهن گشت و آب مراد او آسن و امیر ارغون از عون

______________________________

(1) ه: ایلچیکتای؟؟؟، ایلچتکتای؟؟؟، آ: ایلجیکتای؟؟؟، ز: ایلجیکتای؟؟؟، ایلجیکتای؟؟؟، ایلجیکتای؟؟؟، ب: ایلجکتای؟؟؟، ایلجکتای؟؟؟، ایلجکتای؟؟؟، د: ایلجکتای؟؟؟، ایلچکتای؟؟؟، ج: ایلجی‌کتای؟؟؟، ایلجی‌کتای؟؟؟،

(2) آ: منکفولاد؟؟؟، ب: منکفولاد؟؟؟، منکفولاد؟؟؟، د: منکبولات، منکبولاد، ج: منکوبولاذ، ز: منکعولار،

(3) قریب بیقین است که مقصود اردوی اغول غایمش زوجه کیوک خان و دو پسرش خواجه و ناقو و وزیرش جینقای است چه در فترت بین وفات کیوک و جلوس منکو (644- 649) حکومت بلاد مغول با اغول غایمش و سایر مذکورین بود و این اردو واقع بود در حدود ایمیل و قوناق (ج 1 ص 216 ببعد)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 250

باری‌تعالی غالب و بعدما که یکچندی در آن مقام توقّف افتاد بانجاح مقاصد اجازت مراجعت یافت، و چون امیر ارغون از سبب وحشتی که آثار آن ظاهر می‌شد بنفس خویش بحضرت بیکی «1» و منکو «2» قاآن متوجّه نمی‌توانست شد ملک ناصر الدّین علی ملک را که از اعیان ملوک بود و از قبل بیکی «1» شریک و نوکار «3» امیر ارغون و خواجه سراج الدّین شجاعی را هم که هم ازین جهت بتیکچی بود با تحف و هدایا بحضرت بیکی «1» و منکو «2» قاآن روان گردانید و عذر تخلّف تمهید کرد، نظام الدّین شاه را که بعد از شرف الدّین از قبل قوسقون «4» باتو بتیکچی بود بدان حضرت روان کرد او خود هم در اردو گذشته شد، و امیر ارغون مراجعت نمود چون بحدود المالیغ نزدیک بیسو «5» رسید یک دو ماه سبب خطبه دختری که از یکی از امراء حضرت کرده بود توقّف کرد و خواجه فخر الدّین و منکفولاد «6» در مقدّمه روان شدند و کاتب این حرفها در مصاحبت امیر ارغون بماند، چون از آنجا روان شد باز آنک زمان زمستان بود و دشت و کوه همه از برف یکسان و شدّت سرما اعضا را از حرکت بازداشته بمدّت سیزده روز از آنجا بمرو آمد و امیر حسین و صاحب الدّیوان «7» را که قایم مقام گذاشته بود بفرمان باتو بدرگاه او رفته غایب بودند، بعد از یکچندی خواجه نجم الدّین علی قوریلتای جلوس منکو قاآن ظاهرا (نقل از جهانگشای نسخه ز ورق 101)

______________________________

(1) آ ج: بیکی؟؟؟، ب: بیکی،؟؟؟ د ه: بپکی؟؟؟، ز: بیکی؟؟؟ بپکی؟؟؟،

(2) ه: مونک‌کا،- مقصود اردوی سرقویتی بیکی و منکو قاآن است که در حدود قراقورم بوده است در فترت بین کیوک خان و منکو قاآن (اواخر ورق‌b 431

(3) ج: نوکر،

(4) کذا فی آ ب ه، و احتمال قوی میرود که صواب قوشقون با شین معجمه باشد یعنی قوشون بقرینه نسخه ز در اینجا و در صفحه بعد، ز: قوشون (که قیاسا مخفّف قوشقون باید باشد مانند شیبقان و شیبان و قدغان و قدان و امثال ذلک، رجوع بج 1 ص 142 ح 6)، ج: سنقور، د ندارد،

(5) ه: پیسون، ب: بیسو؟؟؟، آ: تیسو؟؟؟، د: ببسو، ج: ببسو؟؟؟، ز: بستو؟؟؟،- مقصود پیسو؟؟؟ پسر جغتای است، رجوع بفهرست جلد اوّل،

(6) آ ب: منکفولاد، د: منکبولاد، ج: منکوپولاذ، ز:  منکعولار،

(7) ب ج د ه ز: دیوان،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 251

جیلابادی «1» از حضرت باتو برسید و جهت الغ بتیکچی از آن قوسقون «2» یرلیغ آورد و ایلچیان بزرگ مصاحب او جهت تقریر آن، و چون ایلچیان باستدعای امیر ارغون و اعیان و اشراف برسیدند ناقو «3» و خواجه نجم الدّین «4» را در خراسان قایم مقام خویش نصب کرد و بخویشتن عازم قوریلتای شد چنانک ذکر آن در عقب اینست،

   نظر انوش راوید:  باز هم نام های الکی و داستان الکی تر.

ذکر توجّه امیر ارغون بقوریلتای بزرگ،

در جمادی الآخرة سنه تسع و اربعین و ستّمایة عزیمت توجه بحضرت قوریلتای مصمّم کرد و باستحضار تمامت ملوک و امرا و کتبه چنانک فرمان بود ایلچیان برفتند چون بحدود طراز «5» رسیدند خبر بشارت جلوس منکو قاآن بر سریر خانی بشنید در حرکت زیادت مبالغت می‌نمود و باز آنک کثرت برف از حرکت مانع بود و از تعجیل وازع امیر ارغون بدان التفات نمی‌نمود چون بکنار قلان تاشی «6» رسید برف تمامت گوها «7» را با پشته «8» برابر کرده بود و راهها بسته و گذر و جواز را آگنده چنانک از بالای اسب گذشته بود آن روز هم آنجا مقام ساخت و روز دیگر امیر ارغون تمامت سواران را بفرمود تا در مقدّمه استران «9» در مصاحبت او برفتند و از شارع ملتفت شد و از جوی آب بگذشت و بر بلندی بر

______________________________

(1) ج ز: حیلاباذی، آ: حیلابادی؟؟؟، ب: حیلابادی؟؟؟، د: جلابادی، ه ندارد، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 341: کیلابادی،- رجوع بیاقوت در «جیلاباد»،

(2) کذا فی د ه، آ: قوسقون، ب: قوسوقون، ز: قشقور، ج: قوسقوتی،

(3) کذا فی آ در ورق‌b 421، و اینجا: ناقو، ج: باقو، ه: باتو، ب د ز ندارند،

(4) ه افزوده: حلابادی،

(5) آ: طرار،

(6) کذا فی ه، ج: قلان تاسی، ب: قلان باسی؟؟؟، آ: فلان باشی؟؟؟، ز: قلان باشی، د: فلان باشی،

(7) ه: کودها، باقی نسخ: کوهها،- تصحیح قیاسی، رجوع بچند سطر بعد: «بر بلندی بر پشتها می‌رفت ... و هر کجا گو بود ببرف می‌انباشت»،

(8) کذا فی ه ز، آ: بسته، ب: نشته؟؟؟، د: نسته، ج: زمین،

(9) ج: اشترها، ز: امیران،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 252

پشتها می‌رفت و سواران بنوبت ده‌ده پیاده می‌کرد تا راه می‌زدند و هر کجا گو «1» بود ببرف می‌انباشت و سواران بر عقب می‌آمدند و موضعی که جواز تعذّر زیادت داشت بارپوشها «2» می‌انداخت و چهارپای می‌گذرانید و لطف حقّ تعالی بود که آن روز آفتاب تابان بود تا بعد از اجتهاد بسیار یک فرسنگ راه آخر روز قطع شد و مخافت از آن مهلکه بفضل باری سبحانه و تعالی دفع و برین جملت نفس عزیز را از قرار و اقامت امتناع نمود تا بیش بالیغ رسید امیر مسعود بک از حضرت منکو قاآن بازگشته بود و آنجا رسیده یکدیگر را انواع تکلّف و تنوّق واجب داشتند و ضیافت و جشنها ساختند و از آنجا روان شد، [بخدمت] منکو قاآن رسولی بإنهاء تعب و اعیاء حمولات اموال در مقدّمه بفرستاد، ایلچی در راه پیش آمد که بمسارعت او اشارت رفته بود و بمبادرت او فرمان آورده نفحات نسیم عنایت الهی از آن در تنسّم بود و غنچه آمال و امانی فرط عاطفت شاهی در تبسّم و امیر ارغون بحکم فرمان تعجیل واجب داشت در منتصف صفر «3» سنه تسع و اربعین و ستّمایه «4» بحضرت رسید و روز دیگر را جماعتی که مقارن او بودند آنجا رسیدند پیش‌کش کردند و او در زمره اعیان دولت منخرط شد و بر عقب ملک

______________________________

(1) کذا فی ج ز، ه: کود، آ ب: کوه، د ندارد،

(2) آ ب: باربوشها، ج: بارتوشها، ز: بوستها،

(3) ج: رجب،

(4) کذا فی آ ب ج د ز، ه اعداد را ندارد، و این نسخ بطور قطع و یقین خطاست و صواب «سنه خمسین و ستّمایه» است بقرینه تصریح خود مصنّف بعد از این در ورق‌a 441 که امیر ارغون «در بیستم صفر سنه خمسین و ستّمایه ببندگی حضرت رسید»، و آنگهی در اوّل همین فصل گذشت که حرکت ارغون بجانب اردو در جمادی الآخره سنه 649 بود پس چگونه در منتصف صفر همان سال بقراقورم میرسد! و نسخه ج یعنی «منتصف رجب» نیز قریب بیقین است که خطاست یکی بهمان دلیل تصریح مصنّف بعد از این در ورق‌a 441 و دیگر آنکه از خراسان تا قراقورم را در آن اعصار در مدّت یک ماه (یعنی از جمادی الآخرة 649 تا رجب همان سال) پیمودن آن هم در فصل زمستان عادة از محالات است، رجوع کنید نیز بمقدّمه مصحّح ج 1 ص کد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 253

صدر الدّین و خواجه فخر الدّین بهشتی و جماعت دیگر از اکابر و معارف که سبب سرما و برف در راه مانده بودند دررسیدند و شرف تکشمیشی یافت و چون تمامت از کار پیش‌کش «1» فارغ شدند پادشاه باستکشاف احوال ولایت و رعیّت اشارت راند امیر بلغای «2» با جمعی از امرا تمامت را حاضر گردانیدند و بحث آن از ملوک و صدور واجب داشتند بعد از آن امیر ارغون مشافهة اختلال امور اعمال و احوال قصور اموال که سبب آن تواتر حوالات ناواجب و تعاقب ایلچیان و محصّلان نا هموار بود عرضه داشت و بتقصیراتی که از بی‌ضبطی کار که موجب آن اقتضای روزگار بود مقرّ و معترف شد چون اقرار باهمال در امور و اعتذار از آن ببیّنات واضح جلیّ مضاف شد پادشاه جهان پسندیده داشت و سوابق خدمات که در زمان گذشته التزام نموده بود بر رای او پوشیده نمانده بود بمزید عنایت و عاطفت امیر ارغون را مخصوص گردانید و بمزیّت نواخت و سیورغامیشی از اکفا و اقران ممتاز کرد منکو «3» قاآن فرمود تا تمامت صدوری را که حاضر بودند جمع کردند و بر سبیل استشارت و استقداح آراء هر کس را فرمود که تخفیف رعیّت و ضبط ولایت بر چه نوع ممکن شود چنانک درویشان اسوده مانند و ولایات معمور گردد چه کلّی داعیه همّت و باعثه ضمیر بر آن مقصورست که از نفحات معدلت و نصفت اکناف آفاق معطّر گردد و دست متعدّیان و ظالمان از رعایای مملکت بربسته شود و دعای خیر بندگان خدای عزّ و جلّ بدولت روزافزون شامل شود و برکات آن بروزگار خجسته متواصل و در آن شکّ و شبهت نماندست که هر کس بمصلحت ولایت و رعیّت خویش داناتر باشد و بثلمه خلل واقف‌تر و بر حسب آن وقوف بتدارک آن بیناتر بنابرین قضیّت فرمود تا هر یک بعد از تدبّر و تفکّر جداجدا

______________________________

(1) کذا فی ب د ه ز، آ: ارکان بیش؟؟؟ بالیع (کذا)، ج: از کار بیش؟؟؟ بالیع (کذا)،

(2) ب: بلغاء، ز: بلغای،

(3) ه: مونک‌کا (فی اغلب المواضع)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 254

قصّه نویسند و کیفیّت مصلحت و مفسدت ولایت خود که سبب آن چیست و تلافی آنرا چگونه می‌باید بموقف عرض رساند «1» تا چنانک رای عالی اقتضای آن کند باصلاح آن اشارت راند، و پوشیده نیست که طبیب حاذق پیش از شروع در معالجت از علامات مرض و مبادی آن و قوّت و ضعف استکشاف نماید و بر دلیل و نبض خود را وقوف دهد تا چون اسباب و علامات آن بشناخت معالجه آسان شود و بر حسب مزاج دارو آمیخته گرداند و معدلت پادشاه بمثابت طبیبی مشفق است که علل ظلم و بیداد را بیک شربت سیاست و هیبت از مزاج روزگار زایل گرداند بلک دم مسیحاست که مردگان انصاف را بیک دم زدن اشارت زنده کند، بحکم فرمان هر کس قصّه نوشتند و غصّه روزگار عرضه گردانید روز دیگر فرمان شد تا همه جماعت بدرگاه حاضر آمدند ایشان را ببارگاه درآوردند و در همان شیوه مصلحت ولایت و رعیّت سخن آغاز نهاد و زبده رایها و مخلص سخنها آن بود که چون اخراجات گوناگون و التماسات متلوّن از رعایا بسیارست و پراگندگی ایشان ازین سبب بر شیوه که صاحب یلواج در ماوراء النّهر مقرّر کردست و آنرا قوبجور «2» خوانند تعیینی می‌باید کرد که یک نفس در سالی بحسب استظهار و ثروت چه دهد تا چون آن مقدّر «3» مقرّر ادا کند بار دیگر باو در سال رجوع ننمایند و بدان کس حوالتی دیگر نکنند برین جملت مقرّر گشت و فرمان داد که مستظهری را ده دینار معیّن کنند و بدین نسبت تا درویشی یک دینار و آنچ ازین وجه حاصل شود در وجه اخراجات حشر و یام و خرج ایلچیان صرف کنند و بزیادت ازین تعرّض نرسانند و بقسمت و دست‌انداز چیزی نگیرند و رشوت و برطیل نستانند و هر کاری و

______________________________

(1) ج د ه: رسانند،

(2) ز: قوبحور، آ: قوبحور؟؟؟، ج: قبجور؟؟؟، ه: قومجور، ب د: قبحور،- قبجور بترکی بمعنی خراج مقرّر دیوانی باشد (قاموس عدن)،

(3) کذا فی آ ب د، ج ه ز: مقدار،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 255

مصلحتی را یاسائی فرمود چنانک بعضی در ذکر جلوس منکو قاآن مذکورست، و چون احکام و یاساها صادر گشت و امور آن ممالک برقرار بر امیر ارغون مقرّر شد و حلّ و عقد امور و نقض و ابرام کارها بدو مفوّض شد بابتدا او را یرلیغ و پایزه سر شیر داد و نایمتای «1» و ترمتای «2» را بنوکاری او معیّن گردانید و از جانب هر برادری قبلا «3» و هولاکو و اریغ بوکا «4» و موکا «5» امیری بنوکری موسوم گشت و در باب یاساهای مختلف که بیشتر آن سبب تخفیف رعایا بود برلیغ فرمود و جماعتی را که در خدمت او بودند یرلیغ و پایزه داد، از ملوک ناصر الدّین علی ملک را که در حکم شریک امیر ارغون بود در تمامت ممالک و بخصوصیّت تومان نیشابور و طوس و تومانهای اصفهان و قم و کاشان بدو مفوّض کرد «6»، و ملک صدر الدّین را که تمامت ارّان و اذربیجان را ملک بود برقرار حاکمی و ملکی مقرّر فرمود، و ملکی هراة و سیستان و بلخ و تمامت آن طرف تا چندانک حدّ هندوستانست و در تحت تصرّف «7» ایلی بود بر ملک شمس الدّین محمّد کرت ارزانی داشت، و امیر محمود را کرمان و سیقران «8»، و این جماعت را پایزه سرشیر داد و دیگران را بر حسب مقدار هر یک پایزه زر و نقره دادند و یرلیغها و بعد از آن بمراجعت ایشان اشارت راند، و شمار تمامت اقوامی که در خدمت ایشان بودند بکردند و همه را جامهای ختائی تشریف فرمود تا خربنده و شتربان را که مصاحب

______________________________

(1) کذا فی ب ز، ه: نابمتائی، آ: نایمتای؟؟؟، د: ناتمنای؟؟؟، ج: نامتای؟؟؟،

(2) کذا فی آ ب د ز، ه: ترمتائی، ج: برمتای،

(3) ب: فبلا؟؟؟، ز:  فیلا، ه: قوتلا، ج ندارد،

(4) آ: اربغ‌بوکا، ب: اربع بوکا، ز:  اربع؟؟؟ بوکا، د: اریغ نوکا، ج ندارد،

(5) کذا فی آ ب د ه ز، ج ندارد، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 202: موکه،- وی پسر هشتم تولی بن چنگیز خان است،

(6) کلمه «کرد» فقط در ج،

(7) ب (بخطّ جدید) ه افزوده‌اند: و،

(8) تصحیح قیاسی،- آ اینجا و در ورق‌b 69: سنقران؟؟؟، و در ورق‌a 13: سنقوران، ب:  سقران، ج ه: سفران، ز: سنقران، د: شیراز،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 256

بودند و تمامت قوم با نواخت تمام و مزید عاطفت و اکرام بر وفق اشارت در خدمت امیر ارغون مراجعت نمودند، مقرّر این حالات و سراج الدّین شجاعی «1» را روزی چند توقّف افتاد و بعد از آن بر تقریر قاعده صاحب دیوانی بنام پدر «2» و سراج الدّین که از قبل بیکی «3» بتیکچی بود و بعد ازو «4» آن مقام باریغ بوکا «5» تعلّق گرفته یرلیغ و پایزه گرفتند «6» و در رجب سنه احدی و خمسین و ستّمایه روان گشتند «6»، چون امیر ارغون بخراسان رسید تمامت اصحاب و صدور حاضر شدند و یرلیغها بشنوانید و یاساهای منکو قاآن با عمّال و متصرّفان تقریر کرد و خطّ هر یک بازستد که قاعده آن منحلّ نگردانند و امور آن مهمل نگذارند و هرکه برخلاف آن رود و بر رعیّت ستمی کند در معرض گناه و باز خواست باشد و بر وفق فرمان امرا و کتبه را نامزد گردانید روزها در تعیین قوبجوری «7» که فرمان شده بود مشاورت نمودند عاقبت مقرّر کردند که بر ده نفر هفتاد دینار رکنی چون شماره کنند بریده گردانند تا سال بسال آن می‌رسانند و جهت تقریر شمار و قوبجور «7» امرا و کتّاب نامزد گردانید در خراسان و مازندران دو سه را از امراء مغول که از قبل پادشاه‌زادگان آمده بودند و ناقو «8» که خویش امیر ارغون بود و خواجه فخر الدّین بهشتی را که الغ بتیکچی بود و صاحب عزّ الدّین طاهر را که نایب مطلق بود در خراسان و مازندران تعیین کرد، و بجانب عراق و یزد نایمتای «9» و پدرم صاحب دیوان را هرچند شست روزگار سنّ او را

______________________________

(1) ه: شعاعی،

(2) ج ه ز: پدرم،

(3) آ ب ج: بیکی؟؟؟، ز: بیکی؟؟؟،

(4) یعنی بعد از سرقویتی بیکی که در ذی الحجّه سنه 649 وفات نمود (ورق‌b 331

(5) ج: باریغ؟؟؟ بوقا، د: باریع توقا، ب ز: باریع؟؟؟ نوکا،

(6) یعنی گرفتیم و گشتیم (ظاهرا)،

(7) رجوع کنید بص 254 ح 2،

(8) کذا فی آ، ب:  ناقو؟؟؟، ج د: باقو، ه: باغو، ز: باتو،

(9) آ ب: نایمتای؟؟؟، ه: تایمتای، ج: نامتای؟؟؟، د: نانمتا؟؟؟، ز ندارد، رجوع بص 255 س 4،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 257

بعقد شست «1» رسانیده بود و قوای شره و حرص را سست کرده و از ملازمت دیوان ملالت و سآمت شامل شده و پیش از وقوع در غرقاب حسرت ندامت حاصل گشته و با خویش مقرّر کرده که باقی عمر پای در دامن قناعت کشد و تدارک ایّام لهو و بطالت کند و او را قطعه‌ایست ملمّع درین حالت،

الام ارتکابک غیر الصّواب‌و حتّام سحبک ذیل التّصابی

جوینی جوینی چو جوئی بیابی‌چرا در پی آز چندین شتابی

تحاسب غیرک جهلا و تنسی‌سریع الحساب شدید العقاب

حسابی که آنرا فذلک نباشدز خود برگرفتی زهی بی‌حسابی

لئن اعتب الدّهر یوما سواک‌تعاتب دهرک شرّ العتاب «2»

شب و روز از غایت بددلی توز خوی بد خویش در پیچ و تابی

سنا بارق الشّیب یعلو سناء «3»و مرّ شبابک مرّ السّحاب

جوانیّ و پیری رمید و رسیده‌تو زین غبن فارغ چو در عین خوابی

تولّی الشّباب و حلّ المشیب‌و جلّ المصاب فلذ بالمتاب

گران کرد پیری رکاب اقامت‌عنان هوی «4» سوی باطل چه تابی

فلا یغوینک الغوانی فدون‌عذاب الثّنایا ثنایا العذاب

قناع قناعت برافکن که نایدز ماه مقنّع ترا ماهتابی

و لا یخلبنک ولوع الشّراب‌فما هی الّا ولوع السّراب «5»

مدام ارنه چاشنی گیر باطل‌قدح‌وار دایم چرا با شرابی

اتحشر «6» فی مکمن «7» الخازنین «8»و یحشر «9» دود النهی «10» فی الحراب «11»

______________________________

(1) ه ز: شصت،

(2) اعتبه ای ارضاه،

(3) کذا فی ز، آ ج د ه: سناه، ب: ساه،- الظّاهر انّ سناء مفعول مطلق لیعلو من غیر لفظه کقعدت جلوسا،

(4) نسخ: هوا،

(5) کذا فی د، ب ج ز: ولوع السّراب، ه: ولوع الشّراب، آ: لوع الشراب،

(6) آ د ه: اتحسر،

(7) آ: ممکن،

(8) کذا فی ز، آ: الحازنین، د: الخاربین؟؟؟، ج ه: الحاربین، ب: الحاربین؟؟؟،

(9) کذا فی آ د، ج ه: تحشر، ب ز: تحشر؟؟؟،

(9- 10) کذا فی جمیع النّسخ،

(11) ج: الجراب،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 258

چو قطر فلک «1» روز و شب بی‌قراری‌چو قُطرُب «2» همه عمر در اضطرابی امّا سبب آنک بانزوای او امرا رضا نمی‌دادند بی‌اختیار عازم عراق گشت چون بخطّه اصفهان رسید عارضهای متضادّ روی نمود جان بحقّ تسلیم کرد و از منزل فنا بمرحل بقا کوچ، و ترمتای «3» و ساریق بوقارا «4» در مصاحبت ملک صدر الدّین روان گردانید تا شماره و هزاره و وضع قوبجور باتّفاق خواجه مجد الدّین تبریز «5» ساخته کنند، و امیر ارغون جهت مهمّات و مصالح متوجّه حضرت باتو شد و خواجه نجم الدّین «6» در مصاحبت او باردوی باتو برفت معروضات بر وفق فرمان منکو قاآن و اقتراح او ساخته شد و از جانب دربند متوجّه بلاد گرجستان و ارّان و اذربیجان شد و کار شمار و قوبجور و تقریر اموال باتمام رسانید و متوجّه عراق شد، و هنگام غیبت امیر ارغون از حضرت همایون جماعتی بر قصد و غرض متّفق شده بودند و جمال الدّین خاصّ حاجب را بر سبیل اشراف یرلیغی گرفته چون بخراسان رسید و عرصه آن از مردان خالی دید کار فراپیش گرفت و محاسبات آغاز نهاد و دست اخذ و تصرّف برگشاد تا چون امیر ارغون از ساختن مهمّات عراق و اذربیجان فراغت یافت بر عزم استقبال پادشاه هولاکو بتعجیل بیامد و بمقام کیتو «7» بخدمت رسید و بعنایت و نواخت او بر سبیل مبادرت بحضرت منکو قاآن بازگشت و بخابران «8» آمد و جمال الدّین خاصّ حاجب بعد از

______________________________

ز: الخراب،- تصحیح این بیت بهیچوجه برای راقم سطور ممکن نشد،

(1) کذا فی ب ز، ه: چو قطب فلک، د: چو قصر فلک، ج: چو قطره همه، ا: چو قطره،

(2) کذا فی ب ه، ج د: فطرت، آ: قطرت، ز: قطره،

(3) کذا فی ب ج د ه، آ: ترمتای، ز: برمتای،

(4) ز: اورفع؟؟؟ بوقا،

(5) ه: تبریزی، ج: علکانی،

(6) ه افزوده: حلابادی، رجوع بص 251 س 1، ز: مجد الدّین،

(7) کذا واضحا فی آ، ج: کسو، ب: کبر؟؟؟، ه: ابر؟؟؟، د: کس، ز ندارد،- نام این موضع در آ ورق‌b 741 بطبق نسخه د در اینجا «کس» مسطور است که همان کش معروف واقع در غربی سمرقند باشد (رجوع بیاقوت در «کس»)،

(8) ب ج: بجابران؟؟؟، د: بجابران، ز ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 259

مراجعت او از حضرت هولاکو آنجا رفت و تمامت اصحاب و ملوک و امرا و رؤسا را مسمّی نوشته تفصیل داد که مرا با همه کس سخن است و بحضرت منکو قاآن می‌باید رفت هولاکو فرمود مصلحت آن بارغون مفوّض است و بصواب دید او منوط از حکم منکو قاآن و اتّفاق ما مقالید حکومت این بلاد در دست او نهاده‌ایم و در تفصیل اسامی مقرّر این کلمات را نوشته چون بنام من رسید پادشاه فرمود که اگر با او سخنی هست در حضرت ما عرضه دارد تا هم اینجا استکشاف آن رود و مصلحت آن گفته شود از آن گفته پشیمان شد و عذر خواست و از آنجا بمرو بخدمت امیر ارغون رسید و او با خواجه فخر الدّین «1» موافقت و مصافاتی که پیش از آن نداشتند آغاز نهادند و متوجّه حضرت شدند در ربیع الأوّل سنه اربع و خمسین و ستّمایة امیر ارغون پسر خود کرای «2» ملک و امیر احمد و کاتب این حرفها را جهت ترتیب مهمّات و مصالح در خدمت پادشاه هولاکو تعیین کرد و امور ممالک عراق و خراسان و مازندران بدیشان حوالت کرد، امیر ارغون خود باردوی پادشاه جهان رسید و در مقدّمه جماعتی از نمّامان و سعاة آنجا بودند و منتظر وصول او تا مگر کاری سازند و تدبیری اندیشند و دولت او را که ایزد حافظ آن بود آسیبی رسانند خاصّ حاجب و جماعتی با آن قوم مضاف شدند و تقریرات کرد و کتبه ختای بافراغ محاسبات مشغول گشتند و امرای یارغو بتفحّص احوال امیر ارغون، چون سابقه عنایت قاضی قضای ازلی برقرار شامل احوال بود خصمان جز بلا و عنا و در میدان مبارزت جز خجالت و ندامت حاصل نداشتند و از آنچ سروران بودند خود هم در اردو جمعی گذشته شدند و خاصّ حاجب و دیگر وشاة را بامیر ارغون حوالت کرد تا بعضی را هم در اردو بکشتند و بعضی را چون بطوس رسید

______________________________

(1) مقصود ظاهرا خواجه فخر الدّین بهشتی است، رجوع بص 246 س 3

(2) ج: کرائی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 260

بیاسا رسانید و خاصّ حاجب را یک سواره در توکیل بازفرستاد، و چون درین نوبت شمار ولایات «1» رفته بود پادشاه جهان ولایات «2» را بر تمامت اقربا و برادران تحصیص «3» فرمود و ذکر آن بموضع خود بیاید و سبب آنک چتر فلک‌آسای منکو قاآن بجانب بلاد اقصی ختای در حرکت می‌آمد امیر ارغون را باز فرمان شد تا با تمامت ملوک و امراء بلادی که تعلّق بدو داشت بازگشت و بعزّ و نواخت و سیورغامیشی مخصوص، و از امرا و ملوک هر کس که در نوبت اوّل بپایزه و یرلیغ مشرّف نشده بودند ایشان را درین نوبت بدادند، و خواجه فخر الدّین بهشتی در مقام اردو گذشته شد جایگاه او بر پسرش حسام الدّین امیر حسین هرچند بزاد از پسران دیگر خردتر بود مقرّر داشت سبب آنک هنر زفان مغولی با خطّ ایغوری جمع داشت و درین روزگار خود فضل و کفایت اینست، و الغ بتیکچی «4» از قبل باتو بر خواجه نجم الدّین مقرّر داشت و بتیکچیان و ملوک و امرای دیگر هر کدام که بودند بر همان مصالح که تا غایت وقت مباشر آن بودند برقرار بماندند و خواجه نجم الدّین متوجّه حضرت باتو شد، و چون امیر ارغون بخراسان رسید در رمضان سنه ستّ و خمسین و ستّمایة سبب آنک امور خطیر حضرت مشاهده کرده بود و باریکی آنرا دیده و احوال تفحّص و استکشاف آنرا دانسته در محاسبات مناقشت فرمود و بر چند کس از متصرّفان سیاست راند و نیابت خویش در امور دیوانی و خاصّ بخواجه عزّ الدّین که چون نام اخلاق او طاهر بود و کفایت و درایت او بر خلایق ظاهر تفویض کرد اتّشاج «5» قرابت اکید و اشتباک موالات از ریا بعید که

تجاوزت القربی المودّة بینناو اصبح ادنی ما یعدّ المناسب

______________________________

(1) آ ز: ولایت،

(2) آ: ولایت،

(3) ب ه: تخصیص،

(4) یعنی الغ بتیکچی‌گری یعنی وظیفه الغ بتیکچی،

(5) آ ه: انشاح، ج: اتّساح، د: اتسناح؟؟؟، ب: انسیاج، ز: امشاح،- تصحیح قیاسی، رجوع بص 37 ح 1،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 261

از اسهاب و اطناب درین باب مانع آمد، و هر نوبت ابتدای احصا و تعیین قوبجور و مال از خراسان رفتی این نوبت سبب تخفیف را کار شمار خراسان در توقّف داشتند، و امیر ارغون متوجّه حضرت هولاکو شد که در حدود ارّان بود چون بخدمت رسید و احوال عرضه کرد عازم گرجستان گشت و کار شماره و هزاره آغاز نهاد چون در نوبت اوّل قوبجور میان ده نفر هفتاد دینار مقرّر کرده بودند و سبب آنک اخراجات حشر و یام و اولاغ و مصالح لشکر از حدّ گذشته و قوبجور مقرّر بدان وافی نبود قوبجور منوال دستوری گشته که زواید بنسبت آن حوالت می‌رفت و اصحاب عقار و مستظهران که پیش از وضع قوبجور آنکس که مثلا در ده موضع «1» شرکتی داشت و اسبابی جداجدا بنسبت آن شرکت زر بدو حوالت می‌کردند چنانک از یک کس پانصد دینار و هزار دینار می‌گرفتند و وقت این وضع ده دینار مقرّر شده اگر مضاعف می‌شد مستظهران را زیادت حملی نمی‌افتاد و امّا بر درویشان بدین نسبت ثقل می‌نشست امیر ارغون این حال عرضه داشته بود فرمان شد تا باز وضع قوبجور کنند و مستظهرانرا از پانصد دینار و بنسبت تا درویشی را یک دینار بریده کنند تا باخراجات وافی شود برین جملت کار پیش گرفتند و در کار احصا مبالغت و استقصای تمام می‌نمودند، و امیر ارغون بابتدا بگرجستان رفت و سبب آنک داود ملک پسر قیز «2» ملک در آنجا یاغی بود و هولاکو از مغول و مسلمان لشکری بزرگ آنجا فرستاده امیر ارغون با خواصّ خویش و جمعی مردم از تفلیس متوجّه آن طرف شد و لشکرها از جوانب بیکدیگر رسیدند و بسیار از گرجیان بکشتند و اسیر گرفتند و امیر ارغون بازگشت و در اواخر رمضان سنه سبع و خمسین و ستّمایة وقت توجّه پادشاه بجانب شام بمقام تبریز بخدمت پادشاه رسید و احوال

______________________________

(1) کذا فی د ه، ز: در دیه موضع، ج: در دو موضع، ب: دو ده موضع، آ: در موضعی،

(2) کذا فی د ه، ب ج ز: قیر، آ: قیر؟؟؟،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 262

گرجستان عرضه داشت لشکری از مغول تعیین فرمود و حشر تومانات عراق و ایل گرجستان بمصلحت آن نامزد و تمامت آن لشکر در اهتمام امیر ارغون فرمود چون او باز بتفلیس رسید داود ملک بزرگ نیز سبب مطالبت بقایای مالها عاصی شده بود و ربقه طاعت از سر برکشیده «1»،

   نظر انوش راوید:  گورجیه آنزمان شده گرجستان و اشغال و کشتار شده،  اینها را بی خیال،  در سرزمین هایی که همش جمگ و کشتار بوده،  قاعدتاً خبری از اقتصاد نیست،  در نتیجه جمع آوری اینهمه لشکر و جنگ های دائم هم امکان ندارد،  ولی در داستان و کتاب های داستانی همه چیز امکان دارد.  در این کتاب ذره ای از مسائل مهم اقتصادی گفته نشده،  فقط همه چیز داستانی بدون سند،  برای آدم های کاملاً ساده است.

ذکر احوال شرف الدّین خوارزمی،

حاکم محکمه ردّ من ردّ لا لعلّة و قبل من قبل لا لعلّة وقت تکوین ارواح طایفه را در سلک سعدا کشیده است و زمره را بر طویله اشقیا بسته و السّعید سعید فی الأزل و الشّقیّ شقیّ لم یزل، و چون ارواح بقالب پیوست و در قلوب سرشته شد و بواسطه تناسل و توالد هر کس در زمانی معیّن بر مقتضای تقدیر بفضای ظهور آمدند و از آشیانه علوی بدین آستانه سفلی هابط شدند آنکس که لباس وجود او بطراز سعادت مطرّزست آثار خیر از افعال و اقوال او بی‌آنک او را در آن باب بزیادت تکلّفی احتیاج افتد صادرست و دیگری که بداغ شقاوت موسوم است مناسب آن حرکات و سکنات ازو بادر و مصدّق این معنی لفظ دربار پیغمبرست صلّی اللّه علیه و سلّم من النّاس ناس جعل مفتاح الخیر بیده و من النّاس ناس جعل مفتاح الشّرّ بیده و ایضاح تخلّص این دیباچه و افصاح تشبیب این مقدّمه بحکم آنک

انّی امرؤ اسم القصائد للعدی‌انّ القصائد شرّها اغفالها «2» از احوال شرف الدّین ناطق خواهد بود، مهندس کارخانه ایجاد و ابداع چون نهال پلید او را مستفرغ فضالات قاذورات فساد و مستودع

______________________________

(1) ب اینجا بقدر هفت هشت سطر بیاض دارد مثل اینکه نسخه اصل مصنّف در اینجا بیاض داشته برای آنکه وقایع مؤخّره از این را نیز ملحق سازد،

(2) من ابیات لبشامة بن حزن النّهشلی من شعراء الحماسة، (انظر شرح الحماسة للخطیب التّبریزی طبع بولاق ج 1 ص 207)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 263

اخلاط رجس اعتقاد گردانیده بود تا اسم «1» نیز موافق فعل باشد و صحّت الألقاب تنزل من السّماء مقرّر شود حروف لقب او را از شین و راء شرّ ترکیب داده بود و شرّ فی الدّین لقب کرده و چون عادتی مستمرّست و قاعده ممهّد که تخفیف را تشدیدات و حروف علّت در اسماء متداول حذف کرده‌اند سلب تشدید راء و حذف یاء در نام او واجب داشتند و شرف الدّین گفتند، و چاره نیست از تقریر شمّه از آنچ طبع طبع «2» او بر آن مجبولست و اندرون نجس آن نحس بر آن مشمول

و ما اهجو لرفعته و لکن‌رأیت الکلب یرمی بالحجاره «3» امتثال اشارت حضرت رسالت را که اذکروا الفاسق بما فیه، و بر مرد بینا پوشیده نماند که این اشارت باشاعت معایب اخلاق جماعت فسّاق از مصالح خاصّ و عامّ خالی نباشد و آن در دو قسم محصورست، اوّل چون در محافل و انجمنها مثالب و مساوی سفیهی بازرانند جماعتی که بپیرایه عقل مزیّن باشند و بحلیت سعادت آراسته از امثال آن اعراض لازم دانند و اجتناب واجب شناسند و از اقبال بر مکارم عادات اهمال ننمایند تا نقش آن معانی در ضمایر مرکّب شود و ذات معالی را وجود ایشان مرکب و از امیر المؤمنین علیّ علیه السّلام سؤال کردند که ممّن تعلّمت الأدب قال ممّن لا ادب له، و دوّم آنک معیوب مذکور اگر مستعدّ قبول انوار کرامات باشد از آن مقامات بی‌شکّ معرض شود و از ملامت لائمان منقبض و از محلّ اعتراض احتراز عین فرض شمرد و احراز کمالات سعادت را بر کلّی امور مقدّم داند تا از شین و عاری که ذکر آن بر چهره

______________________________

(1) آ ب ج د: و تا اسم،

(2) طبع بر وزن کتف بمعنی چرکین و شوخگن و بمعنی بی‌شرم و بی‌حیا و بی‌ناموس است،

(3) لأبی یوسف یعقوب بن احمد من معاصری الثّعالبی، اورده الثّعالبی فی القسم الرّابع من تتمّة الیتیمة فی محاسن اهل خراسان (نسخة باریس ورق‌b 455( مع بیت آخر قبله هکذا:

و قالوا لی ابو حسن کریم‌فقلت المیم هاء فی العباره

و ما لجلاله اهجوه لکن‌رأیت الکلب یرمی بالحجاره

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 264

روزگار مخلّد باشد مسلّم ماند و بتکلّف خصال پسندیده و خلال گزیده را بازاحت سیّآت اعمال در نفس خویش مرکوز می‌کند چنانک در زمانی نزدیک بحسن صفات در میان اقران مذکور گردد و اگر عیاذا باللّه بر وجود او خود رقم ادبار و علامت خذلان کشیده باشند بهیچ تنبیه پنبه غفلت از گوش برنکشد و از قاعده خویش منزجر نگردد بلک هر روز اصرار او در آن شیوه در مزید بود و رسوخ او در آن کار بیشتر،

و الشّیخ لا یترک اخلاقه‌حتّی یواری فی ثری رمسه «1»

جدا نشاید کردن ازو مخازیهاجدا چگونه توان کرد گند را از گوه

گله کند که چرا مر مرا هجا کردی‌هو الهجاء فما ذا الّذی به تهجوه چنانک این فاسق ببزرگی نه لایق بود

لا یلیق العلی بوجه ابی یعلی و لا نور بهجة الأسلام «2»

آن افعی صورت عقرب‌سیرت لئیم‌کردار شتیم دیدار مؤنّث شکل مخنّث فعل

ابو الرّضا القاری له منظریعرب عن بنیة تأنیث

مخنّث الطّبع و لیست له‌خفّة ارواح المخانیث «3» نمّام ذو وجهین، قرین عوار و شین، مشؤمی «4» بر هر مخدوم، مذمومی از محاسن سیرت محروم، فاجر فاخر بظلم و عدوی، مؤاجر یافته در جهان درجه اقصی «5»، ناقص «6» منظری، یزید «6» مخبری، بدگوهری، پلید اثری،

______________________________

(1) لصالح بن عبد القدّوس الزّندیق، انظر الأغانی ج 13 ص 15،

(2) قبله:  نعمة اللّه لاتعاب و لکن‌ربّما استقبحت علی اقوام و بعده:

وسخ الثّوب و العمامة و البرذون و الوجه و القفا و الغلام لابن الحجّاج الشّاعر الخلیع المشهور عزاهما الیه محمّد بن ابراهیم الکتبی فی کتاب غرر الخصائص الواضحة و عرر النّقائص الفاضحة (نسخة باریس 1301Arabe ورق‌b 62(، انظر ایضا محاضرات الرّاغب ج 1 ص 148 من الطّبعة الجدیده لسنة 1326،

(3) لأبی الخیر المفضّل بن سعید بن عمرو المعرّی من معرّة النّعمان اوردهما الثّعالبی فی القسم الأوّل من تتمّة الیتیمة فی محاسن اهل الشّأم و الجزیرة (نسخة باریس ورق‌a 05

(4) د: مشومی، آ ب ه: میشومی، ز: سمومی،

(5) فقط در ز، و از روی قیاس و مناسب سجع با عدوی بهتر «قصوی» است،

(6) تلمیح است

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 265

غدّار با هر یار، غمّاز هر خداوندگار، در تصلّف و ضلالت شبیه نمرود، و در تعسّف و جهالت شریک ثمود، فرعونی ذو اوتاد، و عادی بابداع عدوی و فساد در بلاد و عباد، مفعولی مسمّی فاعل، مخذولی از کار دین غافل، جمادیست چون راکب شود، حماریست چو مرکوب گردد، مظلوم کش ظالم‌کش، عفریتی آدمی‌وش، محقوق «1» اخیار و موثوق اشرار، هاتک استار و فاتک هر خواستار، سیاه کاسه سپید چشم، عبوسی مانند روسی «2» پیوسته در خشم، مطعون هر انسانی، و ملعون هر لسانی،

فما دعوت علیه قطّ العنه‌الّا و سامعها یتلو بآمین حیوانی بچهار دست و پای، شیطانی آدمی‌آسای، شرّیری دیو اثر، خنزیری در لباس بشر، ابلیسی از کثرت تلبیس، خسی از دناءت همّت خسیس، خنّاسی در زیّ ناس، نسناسی از کثرت وسواس،

معجزست این همی درین عالم‌آدمی صورتی نه از آدم

هست مانند دیو از تلبیس «3»نیست فارغ ز خبث وز تدلیس

ان کلن یقبله ابونا آدم‌فالکلب خیر من ابینا آدم «4»

______________________________

ظاهرا بنام دو نفر از خلفای بنی امیّة شاید یزید بن معاویة و یزید بن الولید بن عبد الملک که ملقّب بود بناقص، و مقصود مقابله بین زیادت و نقصان نیز هست،

(1) ب د ه ز: ممقوت،

(2) کذا فی آ ج د ه ز، ب: روینی؟؟؟،- تشبیه غریبی است تشبیه شخص عبوس بروس!،

(3) کذا فی ب د، آ ج ز: دیو از ابلیس، ه: دیو و چون ابلیس،

(4) من ابیات ثلثة لأبی الحسن علیّ بن الحسن اللّحّام من شعراء السّامانیّة اوردها الثّعالبی فی یتیمة الدّهر (ج 4 ص 42) و یاقوت فی معجم البلدان فی ذیل «خوارزم» مع اختلاف یسیر بینهما، و هی:

ما اهل خوارزم سلالة آدم‌ما هم و حقّ اللّه غیر بهائم

ارنی شبیه رؤوسهم و لغاتهم‌و صفاتهم و ثیابهم فی العالم

ان کان یقبلهم ابونا آدم‌فالکلب خیر من ابینا آدم و فی الیتیمة المطبوعة غیّر «فالکلب خیر» فی البیت الثّالث الی «فانا برئ»، و کتب احد القرّاء بهامش نسخة آ بعد ما سوّد غالب کلمات هذا البیت «هذا کفر صریح لعن اللّه قائله ان مات علیه و تاب علیه ان آب عنه»

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 266

استغفر اللّه من هفوات اللّسان، توانگری بمایه جهل، درویشی از پیرایه فضل، نفوری از تکالیف کرم، غیوری الّا بر حرم، فراخ‌پوستی با حصول حوصله تنگ، بی‌حمیّتی فارغ از نام و ننگ، صاحب‌نظری دقیق، لکن در احتساب شعیرات و دوانیق، زیرکی در تحرمز «1»، ابلهی در تبرّز، فحّاشی جویای پرخاش، نبّاشی ربوده‌گوی از هر اوباش، ملولی از اوامر الهی، حریص بر اقدام مناهی، گشاده‌عنان در هر شرّی، بسته بنان در هر خیری، جافی مگر از گناه، نافی رحمت بی‌حصر اله، اعوری با فنون عوار، نابینائی از فضل غفّار، چون سگ حریص بر مردار دنیا، فارغ از کار آخرت و عقبی، بر جبین نفس او نقش آیس من رحمة اللّه مسطور، و از صحیفه سینه ظلمانی او انوار یقین بحجاب شکّ و شبهت دور، حقیقت حال و صدق مقال آنست که،

ابلیس اگر شناختی فعلت «2»در پیشه خود ترا وصی کردی

ور آدم‌زادن تو دانستی‌از ننگ تو خویشتن خصی کردی و الحق مقدم شوم او بر اهل خراسان مقدّمه مقدم «3» دجّال را مانست بلک هجوم طلیعه آجال را،

عیناه عنوان شؤم‌و الشّؤم فی العنوان

فی صلب آدم سمّی‌مبشّر الأحزان «4» و بیان سرّ مغطیّ و رموز مکنیّ آنست که این بی‌اصل معرّی از لباس فضل پسر حمّالی بود از رساتیق خوارزم،

الا حبّذا اهل الملا غیر انّه‌اذا ذکرت میّ فلا حبّذا هیا «5»

______________________________

(1) آ ج: تحرّز ز: تحریر،

(2) ج: فعلش،

(3) کذا فی ب باصلاح جدید، آ د: مقدم مقدمه، ه: مقدّم مقدم، ج: مقدّمه، ز ندارد،

(4) لأبی الفضل الفضلی الکسکری عزاهما الیه الثّعالبی فی اواخر القسم الثّالث من تتمّة الیتیمة فی محاسن اشعار اهل العراق (نسخة باریس ورق‌b 525

(5) من ابیات لذی الرّمّة یهجو میّة معشوقته، انظر الأغانی ج 16 ص 119- 120 و معجم البلدان فی ذیل «الملا» و ابن خلّکان فی ترجمة ذی الرّمّة غیلان،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 267

چون از سنّ رضاع بگذشت و بحدّ بضاع رسید از اعتدال هواء و لطافت ماء خلقتی لطیف و منظری ظریف حاصل داشت موئی رسیده تا ازارگاه «1» و روئی شکنیده «2» بازار ماه، دندانی مانند درّ درفشان، و دهانی شبه پسته خندان، و خلقی از عشق او گریان،

علی وجه میّ مسحة من ملاحةو تحت الثّیاب الخزی لو کان بادیا «3» روزی ملک خوارزم می‌گذشت نظرش بدو افتاد صورتی متجانس و اعضائی متناسب یافت نیک بدو شیفته و بمحاسن او فریفته گشت و او را بخدمت خود نزدیک و متّصل کرد و حجاب حیا زایل و چون یکچندی بر آن گذشت و در آداب خدمت و رسوم آن ماهر گشت دواتی ملک شد بلک قلم او را دواتی، و درد او را دوائی، و درد او را انائی، و سبب ملازمت استعمال قلم او اندک سیاهی از سپیدی بدانست و هلم جرّا تا بحدّ اختطاط رسید و جمال او روی بانحطاط نهاد و معلومست که محاسن امردان مانند وفای زنان ناپایدار بود،

دایم گل رخسار تو بر «4» بار نماندوین دل شده در حسرت و تیمار نماند و عشق شیطانی وسواسی است که زود خاک در چشم عقل اندازد و آتش آن هوس باندک اراقت آبی اطفا پذیرد و چون باد برگذرد،

عشق آن باشد که کم نگرددتا باشد از آن قدم نگردد میلان ملک چون امتداد سنّ اضافت علّت شده بود بملالت انجامید و حدّت بکلالت کشید،

کنت اخشی جفوة الغید اذا ما ازداد سنّی‌فحبانی الشّیب عنهنّ سلوّا فوق ظنّی

______________________________

(1) کذا فی ز، باقی نسخ: ایزارگاه،

(2) کذا فی آ، ب ج د ه: شکننده، ز: شکیده،

(3) من ابیات لذی الرّمّة یهجو میّة معشوقته، انظر الصّفحة السّابقة ح 5،

(4) ه: پر،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 268

خفت ان یعرضن عنّی‌فإذا الأعراض منّی تا بوقت آنک از حضرت فرمان رسید که جنتمور با لشکر خوارزم بخراسان رود و آن بلاد را در موافقت خدمت جورماغون مستخلص کند جنتمور نویسنده خواست هیچ معروفی رغبت آن سفر ننمود از دو وجه یکی آنک قصد تخریب بلاد اسلام بود و دوّم آنک اعتماد کلّی نبود که آخر کار چگونه خواهد نشست ملک خوارزم شرف الدّین را الزام کرد و بتکلیف در خدمت او روان،

اوجه المرد مضیّه‌و ثنایاهم شهیّه

و لهم دلّ و غنج‌و شفاعات قویّه

فاذا الشّعر بدا فی‌صفحة الوجه الوضیّه

فرّق الألف عن الألف کتفریق المنیّة «1»ای کرده بدست خار گلزار گرو

چون خار برآمدت برو خار درو

وقتی بودی که گفتم ای خوب بیااکنونت همی‌گویم ای زشت برو و یک درازگوش یک چشم بدو دادند دجّال‌وار چون بر آن سوار شد رکب زنبور عقربا الی جحر حیّة و با صد هزار بی‌نوائی پای در راه نهاد،

ازین مفلوجکی زین دود گندی‌ازین مجهولکی بی‌دودمانی

نه اندر هیچ شهرش آشنائی‌نه اندر هیچ جایش خانمانی و چون یکچندی ملازمت او نمود و زبان ترکی بیاموخت و بیرون او مترجمی نه فراپیش کار افتاد،

اذا ما الأمور اضطربن اعتلی‌سفیه یضام العلی باعتلائه

کذاک اذا الماء حرّکته‌طفا عکر راسب فی انائه «2»

______________________________

(1) لأبی محمّد طاهر بن الحسین بن یحیی المخزومیّ البصریّ اوردها الثّعالبی فی القسم الأوّل من تتمّة الیتیمة فی محاسن اهل الشّأم و الجزیرة و فیها «صفحة الخدّ النقیّة» مکان المصراع السّادس (نسخة باریس ورق‌b 505

(2) لأبی القاسم الحسین بن علیّ الوزیر المغربی عزاهما الیه الثّعالبی فی القسم الأوّل من تتمّه الیتیمة (نسخة باریس ورق‌a 605

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 269

و کار خراسان در طبطاب و اضطراب بود و نوایر فتنها و تشویشها در التهاب و اگرچه از مرور لشکرها پای‌مال بود امّا اهالی آن مستأصل کلّی نگشته بودند سبب آنک ناحیتی یا دیهی که ایل شدی بمجرّد اندک علوفه و ده گز کرباس غایت یا صد گز بنسبت هر موضعی راضی گشتندی و دست تعرّض کشیده کردندی و دیهی را که بحرب و قتال بگشادندی ظاهر آنچ یافتندی از چهارپایان و اقمشه ببردندی و جماعتی را که باقی‌مانده شمشیر بودی «1» بمطالبه و مثله زحمتی نرسانیدندی و مغول را در ابتدا بزر و جواهر التفاتی نبود چون جنتمور متمکّن شد این بزرگ اظهار کفایت را مال در دلهای ایشان شیرین کرد چون ابلیس که از زهرات دنیا در دلها محبّتی انداخته است و سرمایه همه بلائی ساخته بهر کجا که رسیدی و گذر ایشان بودی جماعتی که ایل شدندی مالی بر اهل آن حکم کردی و موضعی که ببأس و قتال بگرفتندی اهالی آنرا بشکنجه عقوبت می‌کردندی تا آنچ داشتی بدادی «2» و بآخر زنده نگذاشتندی و جماعتی را که بریشان ابقائی در حساب بودی جانها را بزر باز خریدندی و درین دوران عزّت مردم از آنست که اکثر ایشان جان بزر خریده‌اند و هلمّ جرّا تا بوقتی که خراسان و مازندران در زیر سنگهای بلای این آسیای گردان نرم گردن شدند و در زیر اقدام قضا چون خاک فروتن و کار آن حدود باصالت بر جنتمور مقرّر شد و موادّ مشوّشات زایل گشت و فتنه فتّانان مستدفع شد این فاسق مذکور را که بعد از فقر و فاقه صاحب جمل و ناقه گشته بود و از خون دل یتامی و ارامل با بهره کامل شده قال اللّه تعالی یَوْمَ یُحْمی عَلَیْها فِی نارِ جَهَنَّمَ فَتُکْوی بِها جِباهُهُمْ سبب قدمت خدمت و اختفا و تواری اصحاب کفایت باسم الغ بتیکچی موسوم کردند و دیده فضل و معالی خونابه می‌بارید و این اشارت می‌راند که،

______________________________

(1) ب ج ه ز: بودندی،

(2) ب ج: داشتندی بدادندی، د: داشتند بدادندی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 270

اصبح وجه الزّمان منقلباو صار وجها قفاه یا عجبا

استأخر الرّأس عن مراتبه‌و صار من بعد عزّه ذنبا

و اسرج العیر بعد ذلّته‌سرج نمور مکلّلا ذهبا

کم من دعیّ و نسل فاسقةلا یدّعی اکرم الرّجال ابا

قد راشه الدّهر و استقام له‌فاکتسب المال و ادّعی الحسبا و با هر ولایتی که مال قرار نهادندی یا مالی رسیدی بخطّی که بقّالان نویسند بر آن ترتیب بر کاغذ پارها ثبت می‌کردی تا بوقتی که جمعی از اکابر خراسان وضع دفاتر و محاسبات کردندی و برین سیاقت تا بوقتی که جنتمور گذشته شد و نوسال قایم مقام او این طاغی بحضرت باتو رفت و بر امضای مصلحتی که بدان موسوم بود یرلیغ ستد و بدان مهمّ مشغول شد تا چون نوبت بکورکوز رسید بقرار بهمان کار منصوب و بدان مصلحت منسوب بود و چون کورکوز از دهاة و کفاة مشار الیه بود شرف الدّین را با او مجال آن نبود که حکمی کند و بی‌اشارت و امر او دمی زند و بر کسی ظلمی کند و بنا واجب بر ضعیفی حملی اندازد پسر جنتمور ادکو تیمور را بر احتیاز منصب پدر تحریض می‌نمود و در خفیه منهیان بجانب او متواتر می‌داشت و تقریرات کورکوز می‌نوشت و نهال خلاف را در دل او می‌کاشت و بظاهر با کورکوز دم موافقت می‌زد و در عداوت با ادکو تیمور مطابقت می‌کرد یا زن زن باید بود یا مرد مرد وسوسه او در دل ادکو تیمور جای گرفت تا ایلچی بتعریف احوال کورکوز بحضرت قاآن فرستاد و از حضرت پادشاه جهان امیر ارغون را با جمعی نوکران بتفحّص احوال و استخراج اموال نامزد کردند چون بخراسان رسیدند برقرار شیوه نفاق می‌سپرد و در موافقت کورکوز بصورت ملازمت می‌نمود چون بحضرت رسیدند بر قاعده پیشین ملازم کورکوز بود و منهی و معلم ادکو تیمور چون در باب کورکوز عاطفت و مرحمت قاآن مبذول گشت و معاندان مخذول شدند و جماعتی از یاران ادکو تیمور را ضرب الخشبی نیکو بجای آوردند

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 271

از آن قوم یک کس دفتری را که آن دو روی بخطّ ژنده که ریده مگس را مانستی [ساخته بود] بکورکوز داد گمان حقیقت و شکّ بی‌شبهت شد که اثارت اکثر آن فتنها بتلقین آن لعین و تقریر آن شریر و گفتار آن کفتار بودست صورت حال از زبان امیر جینقای «1» چون بسمع پادشاه عادل و شهنشاه عاقل قاآن رسید فرمود که شکل و صورت او از خبث و فساد باطل مخبرست اگر ملازم کورکوز باشد سر او را از منهج صواب منحرف کند و بواسطه تحرمز و مکیدت او امور ممالکی که بکرکوز مفوّض شدست از قاعده راستی منصرف شود او را بطرفی می‌باید فرستاد تا بمصالح و مهمّات خراسان اختلال راه نیابد شرف الدّین چون بر احوال واقف شد و از انتقام کورکوز خائف بتخلّف ازو و توقّف در اردو خوشدل و شادمانه شد جمعی کورکوز را محرّض گشتند که شرف الدّین دشمن ضعیف است که بزرگان در همه اوقات در تدارک کار ایشان پیش از آنک فرصت فایت شود و ندامت دستگیر نیاید مبالغت داشته‌اند و در آن مصلحت اهمال و امهال از کمال عقل و دوراندیشی بعید و بدیع دانسته و عالم کون و فساد از غیر و حوادث خالی نه اگر او درین حدود بماند نباید وقتی رخنه و ثلمه یابد و انتهاز فرصتی جوید که مادّه فتنه و تشویشی گردد و کورکوز می‌گفت او ماری است که از سلّه جسته است هرکه بگیرد اوراست دع الشّرّ یعبر امّا آن جماعت حزم و احتیاط را بر آن سخن اصرار می‌نمودند تا کورکوز نیز سخن ایشان قبول کرد و بعلّت آنک محاسبات خراسان و مازندران مفروغ نیست نباید متصرّفان و عمّال وقت استخراج اموال سبب غیبت او چیزی بدو حوالت کنند و مال دیوان پای‌مال شود اجازت مراجعت او خواستند و آن ظالم بی‌مثال را بی‌یرلیغ بحکم فرمان بازگردانید و با او اظهار سخط و غضب نمی‌نمود تا چون از جیحون بگذشت امرا و ملوک و اکابر خراسان و عراق باستقبال

______________________________

(1) آ: حینقای؟؟؟، ب: حینقای؟؟؟، ز: جیتقای؟؟؟، ه: جغتای، ج: حینقای؟؟؟، د: ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 272

کورکوز رفتند کسی بدو التفات نمی‌نمود و او یک سواره کآحاد النّاس اختلافی و شد آمدی می‌کرد و تردّدی می‌نمود،

انّ الوزیر هو الّذی‌یمسی «1» وزیرا عند عزله

ان غاب سلطان الولایة عاد فی سلطان فضله تا چون بطوس رسیدند کورکوز با ارکان حضرت در وقت مقام اردو تقریر کرده بود که او را موقوف کنند و تفحّص اجرام او بجای آرند او را گرفت و دو شاخ نهاد بعد از اقرار و اعتراف او باعلام آن ایلچی بحضرت روان کرد چون بمیان راه رسید حالت حادثه قاآن واقع گشته بود و راهها بسته و درهای فساد گشاده ایلچی هم از راه بازگشت و با نزدیک کورکوز آمد شرف الدّین را برقرار محبوس می‌داشتند و هر یکچندی بملکی می‌سپرد و در آن وقت که او را بند نهادند و بو لهب‌وار در بند بلا و عذاب افتاد حمّالة الحطب یعنی جفت او بانهای حال او ایلچیان بحضرت پادشاه زادگان فرستاد بعضی را در راه بگرفتند و بمقصد نرسیدند از آنجملت یک کس بحضرت الغ‌ایف «2» رسید و اتّفاق چنان افتاد که در آن حالت «3» باستحضار کورکوز جمعی را از امرا نام‌زد فرموده بودند مصلحت او نیز بدان ایلچیان فرمودند چون بطوس رسیدند و در آن حالت «3» او را بمحمود «4» شاه سبزوار سپرده بودند که بقلّت عقل و کثرت جهل و عدم التفات باوامر و نواهی یزدان و اقدام بر منکرات از اباحت اموال و دمای مسلمانان مشار الیه بود تا او را از دست بردارد تا اگر وقتی دشمنی سخنی گوید پای او گیرند بیک تیر دو نخجیر گرفته باشند و بیک تدبیر دو شریر از میان برداشته امّا چون سیلاب محنت اهالی خراسان نگذشته بود و از شراب بلا در کأس ایشان جرعه باقی‌مانده پیش از

______________________________

(1) ب ز: یمشی، و هو محتمل ایضا،

(2) آ: الع‌ایف، ب: الع‌ایف؟؟؟، ه ز:  الغ‌انف، ج ندارد،

(3- 3) این جمله از آ ساقط است،

(4) د: بجلال الدّین محمود،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 273

اتمام آن خیر خبر وصول ایلچیان برسید کورکوز التزام احتیاط را شخصی بسبزوار فرستاد تا مصلحت او در توقّف دارند و تعجیل نکنند و فی التّأخیر آفات و عن علیّ علیه السّلام عرفت ربّی بفسخ العزائم و نقض الهمم، محمود شاه سبزوار دانست که مزاج جهان موافق اندیشه او گشته است و تیغ خلاف از نیام زمان کشیده و خفتگان فتنها بیدار شده و بچگان ایّام از مادر امان بیزار گشته اعزاز او آغاز نهاد و اکرام او التزام کرد تا چون ایلچیان رسیدند و کورکوزا را بگرفت باستحضار او ایلچی فرستادند و او را بیاورد هنوز بازنرسیده بود که دست بظلم و عدوان گشاده کرد و قصد سرایا «1» و جور بر رعایا پیش گرفت، عادة ترضّعت بروحها تنزّعت «2»، و عهود و مواثیقی را که در ایّام خلوت و لیالی محنت با حضرت عزّت و جلالت بسته بود نقض کرد قال اللّه تعالی فَمَنْ نَکَثَ فَإِنَّما یَنْکُثُ عَلی نَفْسِهِ آنچ در وقت گنجید و توانست از مصادره و مطالبه بجای آورد و در مصاحبت ایلچیان متوجّه حضرت گشت چون باردوی الغ‌ایف «3» رسید خواست تا در یارغو با کورکوز سخنی گوید و مجادله زند چنان کعبتین او را باز مالید که زفانش در ششدر کلالت و روانش در حجاب دهشت و خجالت ماند از امرا یکی روی بدو نهاد و گفت که کورکوز را سبب زلّتی و عثرتی که ازو روایت کرده‌اند این حادثه پیش آمد نه بکفایت تو درین واقعه افتاد اعتذار بحال تو از نقار بصلاح کار

______________________________

(1) گویا مقصود مصنّف از این کلمه سراة است جمع سریّ یعنی نجبا و اشراف قوم ولی استعمال سرایا در این معنی درست نیست چه سرایا جمع سریّه است بمعنی زن نجیبه و شریفه یا بمعنی دسته از لشکر،

(2) گویا این عبارت از امثال مستحدثه ملحونه مولّدین است و ترضّع از باب تفعّل در لغت ظاهرا نیامده است و همچنین تنزّع بمعنی کندن یا کنده شدن که در اینجا مقصود است مسموع نیست بلکه تنزّع بمعنی آرزو کردن و کشیدن میل انسان است بسوی چیزی، و بنابرین معلوم نیست ترضّعت و تنزّعت در این مثل مصنوعی بصیغه معلوم است یا مجهول،

(3) آ: الغ‌ایف، ب: الغ ایف؟؟؟، ه ز: الغ‌انف، ج ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 274

نزدیکترست چه اگر او ازین سخن خلاص یابد تو مرد میدان او نیستی چون از آنجا روان شدند و نزدیک توراکینا خاتون رسید بواسطه کینه قدیم که با او در سینه داشت کار او را مهمل ماند و مصالح او مختلّ گذاشت و با امیر ارغون عنایتی بی‌شمار و اهتمام بسیار داشت «1» کار او «2» بواسطه امیر ارغون ساخته شد و مثال ستد و چهار هزار بالش زر تقریر کرد که بقایای خراسان و مازندران است و تحصیل آنرا متقبّل شد و بدین سبب در خدمت امیر ارغون بازگشت و چون بخراسان رسید تمامت مصالح پیش گرفت،

غلب الزّمان بجدّه فسما به‌و کبا الزّمان لوجهه و الکلکل «3» و امیر ارغون نیز مهمّات با او گذاشت چون بدهستان رسید از طرف باتو بطلب او آمدند بواسطه اهتمام و اعتبار امیر ارغون و علّت قبول بقایا از آن ورطه نیز بعدما که چندگاه او را یارغو کردند چون خصمی در مقابل نبود خلاص یافت، در آن وقت که او بازرسید امیر ارغون بتبریز رسیده بود او نیز عنان بازنکشید تا بخدمت او پیوست و تا کورکوز در ربقه حیاة باقی بود بر زیادتی اقدام نمی‌توانست کرد چون خبر واقعه او بشنید آنچ همّت بلید «4» و طویّت پلید «5» او اقتضای آن می‌نمود و جبلّت او بر آن مجبول بود و نهاد او بر آن مشمول از اثارت نوایر ظلم و هیجان غدر ابتدا کرد ع، و کلّ اناء بالّذی فیه یرشح، قبول مالی را که ملتزم شده بود و عشر عشیر آن بوجه معامله بر هیچ موضعی باقی نمانده بمصادره و مطالبه آغاز نهاد و محصلان بتمامت ممالک مسمّی «6» بر هر

______________________________

(1) یعنی توراکینا خاتون،

(2) یعنی کار شرف الدّین،

(3) من ابیات لأبی محمّد الیزیدی مذکورة فی الحماسة، انظر شرح الحماسة للخطیب التّبریزی طبع بولاق ج 4 ص 57،

(4) کذا فی ه ز، آ: بلید؟؟؟، ب: بلید؟؟؟، ج: بلیذ، د: پلید؟؟؟،

(5) کذا فی ه، آ ب: تلید؟؟؟، ز: تلید، ج د ندارند،

(6) گویا مراد از مسمّی مال مقرّر یا مالیّات اجباری و نحو ذلک باید باشد و بعد ازین مکرّر این کلمه را در همین معنی استعمال خواهد کرد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 275

ولایتی تعیین کرد و خلاصه مکتوبات بر آن مشتمل که هیچ کس «1» میل و محابا نکند «2» و وجوه از متموّل مستظهر خواهند چه زر می‌باید زر نه حساب و دفتر لاجرم از هر کس که چیزی داشت آنچ در امکان می‌آمد حاصل کردند و او بنفس خود در تبریز بایستاد و مصلحت آن پیش گرفت و مالی بر مسلمانان بیش از قوّت و طاقت ایشان مسمّی «3» بر شریف و وضیع و رئیس و مرؤوس و متموّل و مفلس و مصلح و مفسد و شیخ و جوان حکم کرد و جمعی از بی‌دینان دون بر سر هر یک موکّل گماشت تا سران سراة را در پای خواری می‌آوردند و جمعی از عباد اللّه الصّالحین که بیگانگان دین از مؤن و عوارضات ایشان را معاف و مسلّم داشته‌اند و بنظر احترام و اکرام می‌نگرند بر سبیل نصیحت و تنبیه او را وعظی گفتند و ارباب شهر را عموما و خویش را خصوصا از تحکّمات نظری «4» خواستند باز آنک مورد ایشان را با اذلال و اهانت تلقّی کرد و سخن حقّ بگوش کر مادرزاد استماع نمود

تلقّاهم بوجه مکفهرّکأنّ علیه ارزاق العباد «5» آنچ بریشان حکم کرده بود مضاعف کرد و بر آن اصرار نمود قال اللّه تبارک و تعالی حکایة عن نوح علیه السّلام وَ إِنِّی کُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِی آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِیابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اسْتَکْبَرُوا اسْتِکْباراً و بسیار آن بود که جمعی از بیوه‌زنان و یتامی که در شرع یزدانی بریشان حرجی نیست و در یاسای چنگزخانی تکلیفی نه بالتماس نظری «4» نزدیک او آمدندی زبان بفحش و شتم بگشادی و راه مواساة «6» و مسامحت بسته کردی و دست ردّ بر پیشانی هر یک نهادی تا خائبا خاسرا باز

______________________________

(1) ب (باصلاح جدید) د: هیچ کس را،

(2) ب د ه: نکنند، تاریخ جهانگشای جوینی ج‌2 275 ذکر احوال شرف الدین خوارزمی، ..... ص : 262

(3) رجوع بص 274 ح 6،

(4) النّظر الأحسان و الرّحمة و العطف (اللّسان)،

(5) عزاه فی الحماسة الی امرأة بدون تسمیة قائلتها، و فیها «تلقّاه» مکان تلقّاهم، انظر شرح الحماسة للتّبریزی طبع بولاق ج 4 ص 57،

(6) آ: مواسا،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 276

گشتندی امیر ارغون فرمودی تا از خزانه خاصّه او آن مقدار را که مؤاخذه می‌کردندی بدادندی و در شهر نفیر عورات و زفیر ایتام و تضرّع مصلحان و ناله مفسدان و استغاثت مظلومان و نفرین درویشان بآسمان می‌رسید در هر گوشه شکنجه و در هر خانه بیگانه و در هر منزلی موکّلی نه خوف خالق وازع نه ملامت و شرم از خلایق رادع و درین حالت سیّد مجتبی راست تغمّده اللّه برحمته

زنهار بنام و ننگ باید کوشیدوین بار بنام و ننگ باید کوشید

زنهار نمی‌دهند و زر میخواهندناچار بنام و ننگ باید کوشید «1» چون صحن تبریز پاک برفت از آنجا بشهر قزوین رفت که شهر موحّدان و ثغر اسلام است وصول او در ماه رمضان سنه اثنتین و اربعین و ستّمایه بود در کوشک ملک نزول کرد اکابر و معارف را حاضر کردند و مسمّی «2» بر هر کس مالی تعیین کرد ایشان را بر بام کوشک بازداشت بی‌زاد و آب و بوقت افطار بیرون نگذاشت و رخصت آنک بنزدیک ایشان طعامی برند نداد و محلّه‌محلّه را جداجدا محصّلان نامزد کرد و طایفه دونان را که جهت دو نان صد کس را بر آتش نهند بریشان گماشت تا آب روی هر صاحب مروّتی بر خاک مذلّت ریخت و عرض و مال را بر باد داد و تکلیف ما لایطاق را بر صغیر و کبیر ایشان بتقدیم می‌رسانید از عقوبت شکنجه و مثله ناله و تضرّع مسکینان «3» و آه دود آسای خلقان «3» بآسمان می‌رسید نه برادر غم برادر می‌توانست خورد اگرچه بر آذرش می‌دید و نه پدر کار پسر را می‌توانست ساخت نه خویش فرا خویش می‌رسید وگر همه خونش می‌ریختند یوم یفرّ المرء من اخیه و امّه و ابیه در آن چند روز که او آنجا مقام داشت مشاهده می‌رفت و چند کس

______________________________

(1) این رباعی در سخافت و بشاعت نظیر ندارد،

(2) رجوع بص 274 ح 6،

(3- 3) کذا فی ب د ه، آ: و آه درویشان و خلقان، ز: و آه و دود ابنای خلق، ج: و آه درویشان،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 277

آن بود «1» که اولاد خود را در بند رهن می‌کردند و قومی خود می‌فروختند شخصی بود که در حالت نزع محقّری بدو حوالت رفته بود چون جان تسلیم کرد و تجهیز او کردند محصّل بمطالبه مال بازآمد چیزی دیگر نبود کفن او بستدند و متوفّی را همچنان بگذاشتند فوجی از ضعفا و مساکین از غایت عجز و بیچارگی که چاره دیگر ندیدند روی بصومعه شیخ الأسلام زبدة الأنام جمال الملّة و الدّین الجیلی «2» منّ اللّه تعالی علی کافّة المسلمین بامتداد ظلّه نهادند بر امید آنک این شقیّ را پندی دهد بعد از تفکّر اشارت کرد و بر لفظ مبارک براند که ظلمات ظلم پیش دل ظلمانی او که عبارت از آن فهی کالحجارة او اشدّ قسوة است حجابی گشته است و انوار سعادت و ایمان از آنجا منقطع شده نصیحت را در آن چندان اثر نتواند «3» بود که باران را بر سنگ خاره امّا دل فارغ باید داشت که تیراندازان سحرگاهی از شست دعا ناوکی بر هدف حیوة او زده‌اند که زخم آن ظاهر نیست،

اذا کان نبض السّهم من باطن الحشافکیف تجنّ المرء منه دروع «4» امّا تا من نیز درین واقعه با شما موافقت نموده باشم و درین ظلم شریک گشته از ادراری که سال‌بسال از دیوان عزیز لازال عزیزا می‌رسد پنج دینار باقیست و بیرون از آن از حطام دنیا در اندرون و بیرون خانه چیزی ذخیره نمانده «5» فرمود تا بدیشان دادند، چون هرچ دست داد

______________________________

(1) ب ج د ه ز: بودند،

(2) د: الحبلی، ج: الحبلی (!)،

(3) ب (باصلاح جدید) ه: تواند،

(4) من ابیات لأبی الغوث بن نحریر المنیحی (المنبجی؟) یصف الحمّی اوردها الثّعالبی فی القسم الثّانی من تتمّة الیتیمة فی محاسن اشعار اهل العراق، و قبله

و حمّی حمتنی النّوم حتّی کأنّماشقوق جفونی فی الصّفاة صدوع

تهبّ شتاء ثمّ تعقب صائفااما لسنیک المنکرات ربیع

ادثّر عنها بالحشایا تعلّلاو لیس لها عمّا ترید رجوع اذا کان نبض السّهم البیت،

(5) ه افزوده: شما را بدهم تا تخفیفی در مؤن شما باشد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 278

بستد پای برگرفت تا بریّ رسید شیوه مذمومه را که در اموال مسلمانان خاصّیّت محموده داشت «1» التزام کرد عورات را سافرات الوجوه و رجال را حافیات «2» الأرجل از خانها بیرون می‌آورد و مال می‌گرفت و از مواضع دیگر چون اصفهان و قم و کاشان و همدان و غیر آن محصّلان بازرسیدند و وجوهات آوردند فرمود تا در مسجد جامع جمع کردند و چهارپای در اندرون مسجد راندند روز حرکت پوشش تمام نبود فرشهای مسجد بنفس خود بر سر بایستاد تا پوشش بارها کردند، و از آنجا کوچ کرد و در مقدّمه کس فرستاد و مالی بر ارباب دامغان حکم کرد بیش از طاقت ایشان محصّلان چون آنجا رسیدند زنان و مردان را بسینه و پای می‌آویختند تا کار بعجز و اضطرار رسید بملاحده توسّل جستند و دامغان بدیشان دادند و ملاحده بدامغان آمدند و جمعی را بکشتند و اکثر آن را بقلعه گردکوه بردند و آب بر حصار بستند و باره آنرا با کوچه یکسان کردند و غلّه کشتند و همچنین دیه و خانها را ویران کرد، و آمل و استراباد و کبود جامه هم برین منوال بود، و محمود شاه را بتحصیل اسفراین و جوین و جاجرم و جوربد «3» و آنچ تعلّق بملک نظام الدّین داشت فرستاد از راه تعصّب اهل شیعه با ارباب سنّت و جماعت و مکاشفتی که او را از قدیم باز با امرای اسفراین بود آتش ظلم چنان افروخت که حجّاج آن نوع هرگز نکرده بود و بیشتر مردمان را از افلاس بر خاک سیاه نشاند و آب روی اکثر ایشان بریخت و کس بابیورد فرستاد تا ملک اختیار الدّین را بگرفتند و با او خود بر سری «4» قصد سر داشت تا بمال خود چه رسد،

______________________________

(1) یعنی خاصّیّت مسهل داشت، و محموده سقمونیاست که داروی مسهلی است معروف،

(2) کذا فی آ ب ج د ز، ه: حافیة، و ظاهر نسخه ه است و بهتر از آن «حفاة» است، و حافیات در صفت رجال در هر صورت خطاست،

(3) آ:  جورید؟؟؟، ب: جورند؟؟؟، ز: حوربذ؟؟؟، ج: جورند، د: خورند،- رجوع بیاقوت،

(4) کذا فی آ ج ه ز (بر سرّی؟)، ب بتصحیح جدید: بر ملا، د ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 279

چون باستو «1» رسید بنزدیک مشهد نزول کرد خادم آن مشهد بنزدیک امیر ارغون رفت او را صدقه فرمود و جهت عمارت و زراعت دراز دنبال «2» پیروانه «3» چون پروانه بدین حیز بی‌خبر از کار و غافل از آفریدگار رسید فرمود تا خادم را مشتی چند بر بناگوش نیکو بر کار کردند چنانک مدهوش بیفتاد و یکباره بی‌خبر یکماه از نوروز گذشته بود چهار پایان را در غلّها سر گشاده کرد، تا بحدّ طوس رسید رنجوری که مبدأ آن از تبریز بود زیادت شد و او بتکلّف خویشتن را بر پای می‌داشت،

و تجلّدی للشّامتین اریهم‌انّی لریب الدّهر لا اتضعضع «4» و ملک الموت دندان اجل تیز کرده بزفان قضا می‌گفت که

و اذا المنیّة انشبت اظفارهاالفیت کلّ تمیمة لا تنفع «4» تا عاقبت قوّت نفس ساقط شد و دست علّت قویّ از پای درآمد سر بر بالین نهاد و بچشم راست اعمی شد

خوردی چو پیاله خون بی‌جرمان «5»آمد گه آن‌که کاسه گردانی «6» و باز آنک پهلو بر بستر و فراش مرگ داشت پنبه غفلت از گوش بر نمی‌کشید و شکم حرص سیر نمی‌گشت و دائما دهان گشاده و زبان بکام باز نهاده که فلان چندان و بهمان چندین بدهد و همچنین نوبت بمتعلّقان و خواصّ او رسید و آهنگ مکسوبات جفت خود کرد و برو نیز ده هزار دینار «7» حکم چون رنج برو مستولی گشت چنانک اطبّا از معالجه آن عاجز شدند و او نیز در اندرون صولات ملک الموت بشناخت و

______________________________

(1) کذا فی آ د ه ز، ب باصلاح جدید: باستور، ج: بابیورد،- رجوع بیاقوت در «استوا»،

(2) درازدنبال بمعنی گاو و گاومیش است (برهان)،

(3) ب (بتصحیح جدید) ه: پروانه داد،

(4) البیتان من قصیدة مشهورة لأبی ذؤیب الهذلی یرثی بها اولاده، انظر خزانة الأدب لعبد القادر البغدادی طبع بولاق ج 1 ص 202، و شرح شواهد المغنی للسّیوطی طبع مصر ص 92،

(5) ه: بی‌جرمان را، ز: مردم نفسی،

(6) ز: کاسه کردان کردی،

(7) ج: درم،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 280

دانست که مقاومت با این خصم میسّر نخواهد شد جمعی را بخواند و وصیّت کرد و بامیر ارغون پیغام فرستاد که کار بجان رسید و از دست درمان درگذشت هر مصلحتی را که قاعده آن ممهّد کرده‌ام و مالی را «1» که پای آن بهر کس بازبسته «1» اگر سرموئی از آن بگردد و نقصان بدان راه یابد اساس امور اختلال پذیرد و جماعتی را که کنگاج رفته است که از دست برگیرند بریشان نیز بهیچ نوع ابقا جایز ندارد، پیغام او هنوز بامیر ارغون نرسیده بود که او الی نار اللّه و سقره شتافته بود امیر ارغون تمامت اموال را که او تقریر کرده بود ترک کرد و محبوسان را از بند خلاص داد و کلّی خلایق مرگ او را راحتی شگرف دیدند و ذهاب بلای ایاب او را قدوم حسنات روزگار دانستند قال اللّه تعالی وَ ما یَسْتَوِی الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ سبحان اللّه یخلق ما یشاء بقدرته از یک موضع شخصی را مثل این مذکور در وجود آرد و نشانه لعاین بندگان کند و دیگری را مثل صاحب یلواج محمود قبله آمال «2» و مقاصد آفریدگان گرداند قومی را بدان بلا مبتلی گرداند و جمعی را بدین نعمت منّت نهد،

قد یبعد الشّی‌ء من شی‌ء یشابهه‌انّ السّماء نظیر الماء فی الزّرق «3» و در آن وقت که آن شقیّ در تبریز بود جمال الدّین علیّ تفرشی که یکیست از اکابر عراق که جمعی معارضان او سبب حسد یا از روی حقیقت او را بشآمت قدم موسوم کرده‌اند بدو متّصل شد و در افعال و اعمال او معاون گشت و سبب تعاون و تظاهر او بر اثم و عدوان بعدما که از

______________________________

(1- 1) کذا فی آ، ب ج ه: که با هر کس پای بازبسته، د: که بهر کس باز بسته، ز: که بر هر کس بازداشته،

(2) آ: امان،

(3) عزاه الثّعالبی فی القسم الأوّل من تتمّة الیتیمة فی محاسن اهل الشّأم و الجزیرة (ورق‌a 705 من نسخة باریس) الی ابی الضّیاء الحمصی و فی القسم الثّانی فی محاسن اهل العراق (ورق‌b 125( الی ابی الرّماح الفصیحی، و اورد فی کلا الموصعین «الّلون» مکان «الزّرق»،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 281

دست تفأّل «1» مردمان پای بسته عزلت و انزوا بود او را برکشید و انّ الظّالمین بعضهم اولیاء بعض چون در پی او حالت او واقع شد «2» هر کس از اهل عصر درین باب نظمی تلفیق داده‌اند، یکی راست از آن طایفه

یا لهف علی فوت ثمال «3» الّدین‌کانت ببقائه معالی الّدین

بالجصّ علی مرقده قد کتبواهذا عمل الصّدر جمال الّدین و در تبریز شاعریست او را زجاجی «4» گویند این قطعه گفته است

ای مبارک قدم جمال علی‌عالمی گشت شادمان از تو

تا بطوسش برفتی اندر پی‌عاقبت هم نبرد جان از تو

می‌نیاید برون ز هیبت توصاحبا صاحب الزّمان از تو

بهزیمت برفت از تبریزمدبرا خواجه جهان از تو

هیچ مخلوق از تو جان نبردگر گریزد بآسمان از تو و دیگری راست از اهل روزگار

لقد مات من احیا رسوما ذمیمةمن الظّلم و استعصی علی اللّه ماردا

اتانا «5» نعیّ «6» حین کان نعیّه‌علی الکبد الحرّی اریرق؟؟؟ «7» باردا

فیا سادتی عشتم بخیر تناشدواسألت بریدا عن خراسان واردا «8»

______________________________

(1) ج: نفّاک؟؟؟، آ: نفاک؟؟؟،

(2) یعنی چون پس از نصب جمال الدّین شرف الدّین فوت شد،

(3) ب: بمال؟؟؟، آ ج د: بمال، ه ز: جمال،- تصحیح قیاسی،

(4) آ: رجاحی، ب: زحاجی، ه: زجاحی، د: حاجی، ج ندارد،

(5) تصحیح قیاسی،- آ ج د ز: اتاه ه: اثاه، ب: اثاه؟؟؟،

(6) نعیّ بر وزن فعیل مرادف نعی است بر وزن ظبی یعنی خبر مرگ کسی،

(7) کذا فی آ ج، د: اویرق، ب ز: اریق؟؟؟، ه: اریر،- تصحیح این کلمه بهیچوجه میسّر نشد،

(8) تضمین مصراع اوّل است از دو بیت مشهور که صاحب ابن عبّاد بعد از وفات ابو بکر خوارزمی گفته است و هما:

سألت بریدا عن خراسان وارداامات خوارزمیّکم قیل لی نعم

فقلت اکتبوا بالجصّ من فوق قبره‌الا لعن الرّحمن من کفّر النّعم

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 282

کسانی که او را دیده باشند و کردار او دانسته دانند که آنچ تقریر رفت از عادات او انموذجی است و وجیزی از وسیطی و جملی از مفصّلی و مختصری از مطوّلی و یکی از هزار و اندکی از بسیار و عیاذا باللّه که مطالعان این مسوّدات که افعال او مشاهده نکرده باشند مقرّرا بتجاوز حدّی نسبت دهند و بشماتتی که از دناءت و خساست منتج باشد موسوم کنند و قال النّبیّ علیه الصّلوه و السّلام الشّماتة لؤم و اگر ازین ورطه کسی را خلاص امید بودی شماتت که هم از قبل لؤم و ناکسی است لایق نیفتادی،

فقل للشّامتین بنا افیقواسیلقی الشّامتون کما لقینا «1» امّا مرد موفّق در هرچ نظر کند از ضمن آن فائده حاصل کند و ازین حالت تجربه تمام بردارد و بصالحات اعمال گراید و هرچ موجبات نقصان و مادّه خسران او خواهد بود در دنیا و دین تحرّز و تصوّن از آن واجب داند تا در اولی نیک نام و در عقبی راست کام باشد ان شاء اللّه تعالی

تو چنان زی چو «2» بمیری برهی‌نه چنان زی که بمیری برهند (حکایت خطّ کاتب نسخه آ) تمام شد مجلّد دوّم از تاریخ جهانگشای جوینی حامدا للّه تعالی و مصلّیا علی نبیّه محمّد و آله

______________________________

(1) عزاه فی الحماسة (شرح الحماسة للتّبریزی طبع بولاق ج 3 ص 111) الی الفرزدق، و فی الحماسة البحتریّة (طبع لیدن ص 154) الی مالک بن عمرو الأسدی، و فی خزانة الأدب للأمام عبد القادر البغدادی الی ذی الإصبع العدوانی،

(2) کذا فی آ، باقی نسخ: که،

   نظر انوش راوید:  فقط یکبار دیگر می توانم بگویم،  هر نوشته ای که بجای کتاب تاریخی خطی  بخورد داده اند،  الکی بعنوان تاریخ نپذیرید،  و درباره واقعیت و سابقه و اسناد آن تحقیق کنید.

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 283

حواشی و اضافات‌

______________________________

(1) ص 1 س 2، ابن فندق البیهقی، ترجمه حال او مبسوطا در معجم الأدباء یاقوت (طبع مرگلیوث ج 5 ص 208 ببعد) مسطور است،

(2) ص 16 س 17- 20، بر این اسماء افزوده شود التون ابه (نسوی ص 196، 197) و طرت ابه (ایضا، ص 198)،

(3) ص 21 س 10، طغانشاه، نسخ جهانگشای در این موضع همه «سلطانشاه» دارند بجای «طغانشاه» و ما قیاسا بدلایلی که در حاشیه آن صفحه مسطور است متن را «بطغانشاه» تصحیح کردیم بعد از آن در یک نسخه بسیار مصحّح مضبوطی از جامع التّواریخ (b 431.f ، 1643.Suppl .Pers ( که در فهرست مطبوع کتابخانه ملّی مذکور نیست) دیده شد که در این موضع صریحا «طغانشاه» دارد نه سلطانشاه معلوم شد حدس راقم سطور صائب بوده است،

(4) ص 30 س 13، این بیت از ابو العلاء المعرّی است در خطاب باهل بغداد از قصیده که مطلعش اینست:

نبیّ من الغربان لیس علی شرع‌یخبّرنا انّ الشّعوب الی صدع و این بیت در دیوان ابو العلاء (سقط الزّند-a 111.f ، 3110Arabe ( بدین طریق مسطور است:

فبئس البدیل الشّام منکم و اهله‌علی انّهم قومی و بینهم ربعی

(5) ص 144 س 15، انّ الکرام للکریم محلّ، در محاضرات. راغب اصفهانی طبع جدید سنه 1326 ج 1 ص 37 مسطور است:- «قال معاویة لعبد الرّحمن بن الحکم انّک قد لهجت بالشعر فایّاک و التّشبیب بالنّساء فتعرّ شریفة و الهجاء فتهجن کریما او تثیر لئیما و ایّاک و المدح

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 284

فهو کسب الأنذال ... و ان لم تجد من المدح بدّا فکن کالملک المرادیّ حین مدح فجمع فی المدح بین نفسه و بین الممدوح فقال

احللت رحلی فی بنی ثعل‌انّ الکریم للکریم محل» از اینجا معلوم میشود که این جمله مصراعی است از بیتی و نیز آنکه صواب نسخه ز است که مطابق محاضرات است،

______________________________

(6) ص 148 س 1، 3، 6، سدوستان، این کلمه در بعضی از کتب مسالک و ممالک عرب مانند اصطخری ص 172، 175، 179، و مقدّسی ص 477، و ابن خرداذبه ص 56 «سدوسان» بدون تاء مسطور است و ابو الفداء نیز در تقویم البلدان ص 348 همین قسم ضبط میکند: «سدوسان بفتح السّین و ضمّ الدّال المهملة و واو ثمّ سبن مهملة ثانیة مفتوحة و الف و نون مدینة غربیّ نهر مهران عن ابن حوقل و هی خصبة کثیره الخیر حولها قری و رستاق و هی جلیلة ذات اسواق» ولی مخصوصا در ابن حوقل که ابو الفدا از آن نقل میکند (ص 227، 230، 234 از طبع دخویه) همه جا سدوستان مانند متن اینجا باضافه تاء دارد،

(7) ضبط منکبرنی، ص 165 س 19، منکبرنی، هم در ضبط این کلمه و هم در وجه تسمیه و مفهوم آن اختلاف بسیار است، و تاکنون بنظر راقم سطور نرسیده که جائی این کلمه را صراحة ضبط کرده باشند ولی در اغلب نسخ قدیمه فارسی و عربی که این جانب تتبّع کرده است غالبا این کلمه را در کمال وضوح منکبرنی (بمیم و نون و کاف و باء موحّده و راء مهمله و نون و در آخر یاء آخر حروف) نوشته‌اند، و عمده اختلاف در حرف ماقبل آخر است که آیا نون است کما علیه اغلب النّسخ یا تاء مثنّاة فوقیّه چنانکه بعضی از مستشرقین اروپا

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 285

فرض کرده‌اند، و اشاره بجمیع مواضعی که در آن ذکری ازین کلمه شده مورث اطناب و قلیل الفائده است ولی نمونه را بذکر چند عدد از نسخ قدیمه موثوق بها در اینجا اکتفا میکنیم:

اوّلا کتاب موسوم بسیرة جلال الدّین منکبرنی تألیف محمّد بن احمد بن علیّ بن محمّد النّسوی منشی سلطان جلال الدّین که در همه سفرها و غزوات در رکاب او حاضر بوده است، مؤلّف این کتاب را در سنه 639 یعنی یازده سال بعد از وفات سلطان جلال الدّین (628) تألیف نموده و یک نسخه نفیسی از آن‌که ظاهرا منحصر بفرد است و در سنه 660 (یا 667 بقراءت هوداس) استنساخ شده در کتابخانه ملّی پاریس محفوظ است «1»، کلمه منکبرنی در این نسخه پنج یا شش مرتبه ذکر شده است در صفحات 2، 36، 77 (دو مرتبه)، 335، از اصل نسخه پاریس «2» (مطابق صفحات 2، 25، 55، 247 از متن مطبوعی که مسیو هوداس‌Houdas در سنه 1891 از روی نسخه پاریس بطبع رسانیده است)، و در همه این مواضع در کمال صراحت و وضوح این کلمه «منکبرنی» با نون بضبط فوق نوشته شده است،

ثانیا خود جهانگشای که مؤلّف آن زمان سلطان جلال الدّین را در اوایل عمر دریافته بوده و آباء و اجداد وی همه از ملازمان خوارزمشاهیّه بوده‌اند و جدّ وی شمس الدّین محمّد مستوفی دیوان سلطان جلال الدّین بوده است (مقدّمه مصحّح ج 1 ص یز- یح و نسوی ص 195)، جهانگشای چنانکه در مقدّمه مذکور شد در

______________________________

(1) بدین نشان 1899Arabe

(2) بعکس طریقه معموله در کلّیّه نسخ خطّی در این نسخه صفحات را عدد گذارده‌اند نه اوراق را اینست که ما در طیّ حواشی سابقه و آتیه همه‌جا حواله بصفحات این نسخه داده‌ایم نه اوراق آن،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 286

حدود سنه 650- 658 یعنی بیست الی سی سال بعد از وفات سلطان جلال الدّین (628) تألیف شده و یک نسخه معتبر قدیمی از آن (نسخه آ) که در سنه 689 استنساخ شده در کتابخانه ملّی پاریس موجود و اساس طبع این کتاب است، این کلمه گویا فقط یک مرتبه در جهانگشای بیش ذکر شده (ج 2 ص 165 س 19) و چنانکه در حاشیه آنجا متعرّض شدیم در نسخه مذکوره این کلمه در کمال وضوح «منکبرنی» با نون بضبط فوق مسطور است،

ثالثا در معجم البلدان یاقوت که در حدود سنه 621- 624 یعنی در حیات سلطان جلال الدّین تألیف شده دو مرتبه ظاهرا ذکری از این کلمه شده است یکی در ذیل «اذربیجان» و دیگر در ذیل «تفلیس» و در هر دو موضع در طبع و وستنفیلد «منکبرنی» با نون بضبط مذکور چاپ شده است با نسخه بدلهای منکرنی، منکرفی و غیره، و بدبختانه نسخه قدیمی از این کتاب در محلّ دسترس راقم سطور نیست،

رابعا در طبقات ناصری که در سنه 658 تألیف شده این کلمه بیشتر از ده مرتبه ذکر شده است و در اغلب نسخ قدیمه آن کتاب در لندن و پاریس که این جانب تتبّع نموده همه‌جا «منکبرنی» با نون بضبط مذکور نوشته شده است،

خامسا در کتاب مسالک الأبصار فی ممالک الأمصار لابن فضل اللّه الدّمشقی المتوفّی سنة 749 در ج 23 از نسخه کتابخانه ملّی پاریس «1» که ظاهرا در حیاة مصنّف استنساخ شده در ورق‌a 77 در کمال وضوح این کلمه «منکبرنی» با نون بضبط مذکور مسطور است،

سادسا قاضی احمد غفّاری صاحب تاریخ جهان‌آرا مؤلّف در

______________________________

(1). 2328.Arabe

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 287

سنه 971 نیز این کلمه را قطعا منکبرنی با نون میخوانده است و در وجه تسمیه آن گوید «1»: «سلطان جلال الدّین بن سلطان قطب الدّین محمّد چون خالی بر بینی داشت بمنکبرنی اشتهار یافت» یعنی چون مینگ بترکی بمعنی خال و بورون بمعنی بینی است، و این وجه تسمیه هرچند بنظر بعید می‌نماید چه ظاهرا منکبرنی نام اصلی سلطان جلال الدّین بوده است نه لقب او ولی در هر صورت میرساند که مؤرّخ مذکور این کلمه را منکبرنی با نون تلفّظ میکرده است،

علاوه بر قرائن مذکوره بسیاری از مستشرقین اروپا نیز این کلمه را منکبرنی با نون خوانده‌اند، از جمله فاضل مأسوف علیه کاترمرre Quatreme در ترجمه حال عطاملک جوینی مؤلّف جهانگشای در «کنوز مشرقیّه» (Orient P de Mines( سنه 1809 ص 220 آنرا منکبرنی‌Mankbernyp )کذا) خوانده است و بدون شک حرف‌p در آخر کلمه سهو مطبعی است، دیگر الیوت‌Elliot در تاریخ هند که بزبان انگلیسی تألیف نموده است «2» ج 2 ص 549 آنرا منکبرنی‌Mankburni خوانده است، دیگر فاضل مأسوف علیه ریوRieu در فهرست نسخ فارسی موزه بریطانیه ج 1 ص‌a 161: منگبرنی‌Mangburni دیگر راورتی‌Raverty در ترجمه طبقات ناصری بانگلیسی (فهرست اسماء الرّجال ص 51): منگبرنی‌Mang -Barni

ادوارد تماس‌Thomas Edward سکّه‌شناس انگلیسی مقاله بعنوان «مسکوکات ملوک غزنه» در روزنامه انجمن همیونی آسیائی سال 1848 ص 267- 386 منتشر نموده است «3» و در آنجا در

______________________________

(1) تاریخ جهان‌آرا نسخه موزه بریطانیّه‌b 001.f ، 141.Or

(2). 549.p ,vol .II ، 1872- 1867،London ,India of History ,H .M .Elliot SiR

(3)

the of Journal, Ghazni of Kings the of coins the On, Thomas Edward

. 386- 267.pp ، 1848،Society Asiatic Royal

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 288

ص 383- 384 سه عدد از مسکوکات سلطان جلال الدّین را که در موزه دیوان هندHouse India محفوظ است شرح میدهد (مسکوکات شماره 17، 18، 19، از ذیل‌Supplement مقاله مذکوره) و مابین این سه مسکوک فقط سکّه شماره 17 که تماس گوید منحصر بفرد است حاوی نام و لقب سلطان جلال الدّین است توأم با نام النّاصر لدین اللّه خلیفه عبّاسی معاصر و آنرا تماس اینطور خوانده است:

الناصر لدین الله امیر المؤمنین‌جلال الدنیا و الدین منکبرین بن السلطان و چنانکه ملاحظه میشود تماس این کلمه را منکبرین بتقدیم یاء بر نون خوانده است نه برعکس یعنی منکبرنی چنانکه مشهور است، و بدبختانه مؤلّف عکس فتوگرافی ابن مسکوک را در ضمن عکسهای مسکوکاتی که در آخر این مقاله ملحق کرده است بدست نمیدهد تا درست معلوم شود که که آیا حقیقة نام وی در سکّه «منکبرین» است یا آنکه تماس بخیال خود آنرا اینطور خوانده است، امّا نقش دو مسکوک دیگر یعنی شماره 18 و 19 فقط اینست: «السلطان الأعظم جلال الدنیا و الدین» بدون اسم منکبرنی،

صاحب طبقات ناصری (طبع کلکتّه ص 234) در ترجمه حال ملک کبیر خان ایاز معزّی معروف بهزار مرده از ممالیک سلاطین شمسیّه هندوستان گوید:- «چون سلطان سعید [شمس الدّین التتمش] بلاد ملتان را در سنه خمس و عشرین و ستّمایة در ضبط آورد شهر و حصار ملتان و قصبات اطراف و نواحی آنرا بملک عزّ الدّین کبیر خان ایاز داد و او را بایالت آن خطّه نصب فرمود و او را بلقب کبیر خان منکبرنی «1» مشرّف کرد و اگرچه در میان خلق ایاز هزار مرده گفتندی و لیکن کبیر خان منکبرنی «1» معروف شده»، و از این عبارت طبقات ناصری میتوان

______________________________

(1) کذا واضحا فی غالب النّسخ، و در متن مطبوع: منگیرنی، با نسخه بدلهای منکبرنی و منکیونی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 289

استنباط نمود که اوّلا منکبرنی در بعضی از ممالک از جمله القاب ترکی بوده است که برجال معتبر داده میشده است، ثانیا آنکه منکبرنی در ترکی شاید معادل «هزار مرده» بفارسی «1» یا چیزی قریب بدان بوده است یعنی شاید مفهوم «هزار» در معنی این کلمه مندرج بوده است (مینگ بترکی بمعنی عدد هزار است)، و شاید بهمین مناسبت است که بعضی را در ایران شنیده‌ام که نام این سلطان را «مینکبرلی» با لام میخوانند و میگویند چون سلطان جلال الدّین هزار و یک جنگ کرد بدین نام معروف شد (مینگ- هزار، بر- یک، لی- علامت نسبت)، و بدیهی است که این قراءت و این وجه تسمیه بکلّی باطل و مصنوعی است،

و عجب آن است که در تاریخ ابن الأثیر و تاریخ کبیر جامع التّواریخ رشید الدّین فضل اللّه (تا آنجا که راقم سطور توانسته تتبّع نماید) اصلا کلمه «منکبرنی» مذکور نیست و همه جا از این آخرین خوارزمیّه «سلطان جلال الدّین» فقط تعبیر کرده‌اند لاغیر با آنکه ابن الأثیر خود معاصر وی بوده و تاریخ او ختم میشود بسنه 628 یعنی بهمان سنه وفات سلطان جلال الدّین، و رشید الدّین نیز متقارب العصر با وی بوده و وسایلی که برای کسب اطّلاعات و جمع اسناد بدست داشته برای کمتر کسی میسّر بوده است، و علّت این تغافل را ظاهرا همان مشکوکیّت قراءت نام وی باید فرض کرد و الّا محمل دیگر نمیتوان برای آن تصوّر نمود، «2»

امّا کسانی که این کلمه را منکبرتی با تاء مثنّاة فوقیّه خوانده‌اند عموما این کلمه را مرکّب از «مونکو» که بمغولی بمعنی ابدی و جاوید است یعنی خدا و از «برتی» ماضی از فعل بیرماک (یعنی دادن بترکی) گرفته‌اند پس معنی ترکیبی منکبرتی بنابرین «خداداد» میشود،

______________________________

(1) لقب «هزار مرد» گویا از قدیم مابین ایرانیان معمول بوده است، رجوع کنید بکامل المبرّد طبع اسلامبول ص 245: «فاطمه بنت عمر بن حفص هزار مرد»،

(2) رجوع کنید بج 2 ص 208- 209 ح،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 290

و این توجیه در بدو امر بنظر بسیار مناسب و نزدیک بذهن می‌آید و نظایر بسیار نیز برای آن میتوان آورد چون خداویردی و اللّه‌ویردی و تغری بردی و خدابخش و خداداد و امثالها ولی عیب عمده آن اینست که این توجیه از قبیل «ثبّت العرش ثمّ انقش» میباشد چه اوّلا بطریق نقل و سماع یا از روی استناد بنسخ قدیمه موثوق بها باید اثبات نمود که ضبط این کلمه منکبرتی با تاء مثنّاة فوقیّه است پس از آن بفکر توجیهات برای وجه تسمیه آن افتاد نه آنکه ابتداء و قبل از تحقّق ضبط اصل کلمه یک وجه تسمیه مناسبی در خیال خود تراشیده و آنرا نصب العین خود ساخته پس از آن این کلمه را بطبق آن وجه تسمیه خیالی قراءت نمود و فقط محض برای اینکه «مونکو» بمغولی بمعنی خداست و «برتی» بترکی بمعنی داد این کلمه را برخلاف کتابت اغلب نسخ قدیمه عالما عامدا نون آن را بتاء تحریف نموده آنرا منکبرتی خواند و این توجیه را عنفا بدو چسبانید، و بعبارة اخری توجیهات در خصوص اشتقاق و تفسیر معنی لغوی اعلام باید تابع و فرع ضبط آنها باشد نه برعکس چه بدیهی است که ضبط اسماء اشخاص و اماکن منوط بر سماع است و قیاس و اجتهاد را در آن مدخلیّتی نیست و مادام که ضبط کلمه بطریق سماع و نقل ثابت نشده باشد خوض در بیان وجه تسمیه آن از قبیل رحم بالغیب و اتّباع ظنون و اوهام است و در مورد ما نحن فیه نه آنکه فقط اثبات نشده که منکبرتی با تاء است بل چنانکه سابق شرح دادیم در اغلب نسخ قدیمه این کلمه منکبرنی با نون نوشته شده است «1»، و بنظر این جانب عجالة تا از دلائل خارجی

______________________________

(1) فقط نسخی که عجالة راقم سطور دیده است که منکبرتی با تاء در آن نوشته شده است دو موضع است، یکی تاریخ ابو الفداء نسخه پاریس (1508Arabe ( ورق‌a 782 که منکبرتی با تاء نوشته است و این نسخه بعضی اوراق آن بخطّ خود ابو الفداست و بیشترش بخطّ دیگری است با تصحیحات ابو الفدا و چند ورقش بخطّ جدیدتری است که از جمله آنها بدبختانه همین ورقه است که حاوی کلمه منکبرتی است،- و دیگر یکی از مجلّدات تاریخ نویری موسوم بنهایة الأرب فی فنون الأدب (رجوع بمقدّمه مصحّح

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 291

قراءت این کلمه بطور قطع و تحقیق ثابت نشده است احتیاط در این است که متابعت اغلبیّت نسخ قدیمه را نموده آنرا منکبرنی با نون خواند و نوشت و جهل بوجه تسمیه آنرا با احتیاط متابعت اغلبیّت نسخ بر وجه تسمیه دلچسب مذکور با خطر مخالفت اکثر نسخ معتبره ترجیح داد و اللّه اعلم بحقیقة الحال،

از جمله کسانی (و شاید اوّلین کسی) که این کلمه را منکبرتی با تاء مثنّاة فوقانیّه خوانده‌اند مأسوف علیه دوسون‌Ohsson ' d صاحب تاریخ معروف مغول است در چهار جلد بزبان فرانسه، وی در جلد اوّل از تاریخ مزبور ص‌XII و 195 این کلمه را منکبرتی‌Mangoubirti وMangou -birti )بحروف عربی و فرانسه) نوشته و آنرا بمعنی «خداداد» فرض کرده مرکّب از کلمه منگو بمعنی «جاوید» و برتی یعنی «داد» (1)،

دیگر مأسوف علیه بارون دوسلان‌Slane de است که در کتاب موسوم «بمورّخین شرقی حروب صلیبیّه (2)» ج 1 ص 819، 844 این کلمه را منکبرتی‌Mancobirti )بحروف عربی و فرانسه) نوشته و به‌dedit Deus )خدا داد) تفسیر کرده و گوید آنرا بترکی شرقی مونکو ویردی گویند (؟)- و ایضا همو در فهرست نسخ عربی کتابخانه ملّی پاریس (3) ص 341 در

______________________________

ج 1 ص قیو) محفوظه در کتابخانه ملّی پاریس (1577Arabe ( ورق‌a 42 که در آنجا این کلمه را منکوبرتی با تاء مثنّاة فوقانیّه و زیادتی واوی بعد از کاف نوشته است ولی بدبختانه این نسخه نویری سقیم و محلّ اعتماد نیست،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 292

تحت عنوان «سیرة جلال الدّین منکبرتی» للنّسوی باز این کلمه را منکبرتی‌Mankoubirti )بحروف عربی و فرانسه) نوشته و به‌Dieu -donne )خداداده) تفسیر کرده است،

دیگر مسیو هوداس‌Houdas طابع متن سیره جلال الدّین للنّسوی و مترجم آن بفرانسه (1) این کلمه را همه‌جا در تضاعیف متن و ترجمه منکبرتی‌Mankobirti نوشته است و آنرا به‌Dieu -donne )خداداده) تفسیر کرده است (ص‌V از دیباچه)، و خود در ص‌VI اقرار میکند که در اصل نسخه وحیده نسوی این کلمه منکبرنی با نون نوشته شده است ولی میگوید نقطه نون بجای خود گذارده نشده است (کذا!)،

دیگر مأسوف علیه شفرSchefer در کتاب «قطعات منتخبه فارسی» (2) ج 2 ص 135، 189، 250 از قسمت فرانسوی این کلمه راMangouberdy )فقط بحروف فرانسه و بدون تفسیر) نوشته است،

دیگر مسیو بلوشه‌Blochet در حواشی ص 576 از متن جامع التّواریخ و ص 61 از حواشی که در مقدّمه کتاب مذکور افزوده است این کلمه را منککوبرتی و منککوبردی-birdi nkke Mo )بحروف عربی و فرانسه) نوشته و به‌cree a ' l ternel e ciel Le )خدای جاوید او را آفریده) ترجمه کرده است،

و چنانکه گفتیم جمیع این توجیهات اجتهاد مقابل نصّ و از قبیل اوهام و ظنون است، و تا قراءت این کلمه مشکوکه بطور قطع از دلیل خارج معلوم نگردد احتیاط در متابعت اغلبیّت نسخ قدیمه است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 293

[جدول سلاطین خوارزمشاهیه]

   نظر انوش راوید:  باید با دقت تمام کتاب های این دست توسط دانشوران متخصص بازبینی شود،  تاریخ و باستان شناسی آنها دقیق تعیین شود.  در غیر اینصورت حتی نمی توان آنرا بعنوان کتاب مربوط به تاریخی که گفته شده دانست،  این غیر از بررسی داستان های کتاب هاست.

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 294

 [فهرستها]

فهرست اسماء الرّجال‌

اشاره

 (حرف ح یعنی حاشیه و حرف ظ یعنی ظاهرا) آتلیغ بن اتسز خوارزمشاه، 5،

آدم ابو البشر، 121، 127، 190، 265، 266،

آق سلطان بن محمّد خوارزمشاه، 131، 133،

آقچه، برادر میانجق، 43،

آل بویه، 121،

آل عبّاس، 96، 122،

آل مظفّر، 135 ح،

آهوپوش، زاهد-، 10،

ابراهیم بن عثمان الغزّیّ الشّاعر، 105 ح،

ابرهة بن الصّبّاح، 65،

ابلیس، 265، 266، 269،

اتسز بن قطب الدّین محمّد بن نوشتکین غرجه، خوارزمشاه، 3- 5، 7، 8، 10- 12، 88، 89،

اجاش ملک، خال‌زاده سلطان جلال الدّین منکبرنی، 141،

ابن الأثیر، صاحب کامل التّواریخ، 1- 3، 15- 18، 21، 22، 27، 33، 38، 47، 48، 59، 61، 64، 66، 67، 69، 70، 96، 108، 147، 156، 158- 160، 192، 194، 201، 208،

(ح فی جمیع المواضع)،

احمد (؟)، ص 24 س 16،

احمد (؟)، ص 169 س 23،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 295

احمد، امیر-، از اصحاب امیر ارغون، 259،

احمد بدیلی، شیخ-، 24،

احمد بن ابی بکر قماج، امیر عماد الدّین-، 13،

احمد بن علیّ بن خلف الهمذانی، ابو الفرج، 59 ح،

ابو احمد بن ابی بکر بن حامد، از کتّاب سامانیّه، 169 ح،

اختیار الدّین ابیورد، ملک-، 233، 240، 247، 278،

ادیب صابر، 8،

ادکو تیمور، پسر جنتمور والی خراسان و مازندران، 230- 236، 243، 270،

اربوز، صاحب جیش گور خان، 88،

اربوز (اربز) خان بن تغان تغدی بن تکش خوارزمشاه، 39، 42،

ارزلاق سلطان بن محمّد بن تکش خوارزمشاه، 130، 131، 133،

ارسلانشاه [بن «1» ناصر الدّین ملکشاه بن تکش خوارزمشاه]، 36،

ارسلان بن طغرل سلجوقی، سلطان-، 43، 44 ح،

ارغون، امیر-، حاکم ولایات غربی جیحون از جانب مغول (رجوع بمقدّمه ج 1 ص کا- کب)، 230، 239، 241- 262، 270، 274، 276، 279، 280،

اریغ بوکا بن تولی بن چنگیز خان، 255، 256،

اسد [بن] عبد اللّه [مهرانی]، 179،

اسکندر، 183،

اسکندر الثّانی، لقب محمّد خوارزمشاه، 78،

اسماء، نام زنی، 246،

اسماعیلیّه، 96 ح،

اشرف، ملک-، [الملک الأشرف مظفّر الدّین موسی بن الملک العادل

______________________________

(1) بتصریح حبیب السّیر در سلطنت تکش و ظاهر جهانگشای ص 36، 39، 40،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 296

سیف الدّین ابی بکر بن نجم الدّین ایّوب بن شاذی بن مروان، از ملوک ایّوبیّه شام و برادرزاده سلطان صلاح الدّین معروف]، 167، 176، 177، 179، 181، 182،

اشکبوس، 173،

اصطخری، صاحب کتاب مسالک الممالک معروف، 67 ح، 194 ح،

اصفهبد کبود جامه، 71 (؟)، 83، 84، 223 (؟)، رجوع کنید نیز بنصرة الدّین کبودجامه،

اصیل روغدی، وزیر کورکوز، 238، 240، 242،

اعظم ملک، پسر عماد الدّین والی بلخ (رجوع بدین کلمه)، 195، 196، 197،

اغراق ملک، ملک اغراق، 138، 139، 192، 196، 197، رجوع نیز بسیف الدّین اغراق،

اغلبک (- اغل بک- ظ)، اتابک سلیمانشاه بن اتسز خوارزمشاه، 14،

اغلمش، از ارکان دولت محمّد خوارزمشاه، 121،

اغول حاجب، 131، (رجوع بج 1)،

اغول غایمش، زوجه کیوک خان، 249 ح،

اغول ملک، از امراء خوارزمشاهیان، 202، (همان اغول حاجب است؟)،

افراسیاب، 87، 88، 136، 139، 186،

اقسم، امیر-، 179،

اکنجی، رجوع بالنجی،

البتکین، از ارکان دولت سامانیان، 1،

الب درک (کنار درک)، 40، 41،

الب غازی، والی هراة از جانب غوریّه، 53، 54،

التتمش (الترمش)، رجوع بشمس الدّین التتمش،

النجی (اکنجی) بن قچقار، خوارزمشاه، 3،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 297

امرؤ القیس، 173 ح،

امیر خان، 147، همان امین ملک است ظاهرا،

امیر داد حبشی بن التونتاق، 1 ح، 3 ج، رجوع نیز بحبشی و دادبک،

امین الدّین دهستان، 74،

امین ملک (یمین ملک، امین الدّین ملک)، از امراء سلطان جلال الدّین منکبرنی و رئیس اتراک قنقلی، 135، 137- 140، 147 ح، 192- 196، رجوع نیز بیمین ملک و ملک خان و امیر خان،

بنی امیّة، 265 ح،

انوری، 8،

اوتکین، برادر سلطان عثمان پادشاه سمرقند، 125،

اورخان، از امراء سلطان جلال الدّین منکبرنی، 140، 148، 163، 188، 189،

اوزبک [بن محمّد بن ایلدگز]، اتابک-، از اتابکان اذربیجان، 38، 97، 98، 121، 156، 177 ح،

اوزبک‌تای، از امراء سلطان جلال الدّین منکبرنی، 146،

اوقلان جربی، 212 ح،

اوکتای قاآن، پسر سوّم چنگیز خان و جانشین او، 117 ح، 215 ح، 222 ح، رجوع نیز بقاآن،

اوکلی جربی، 212 ح،

اونک خان، 100 ح،

ایبک، رجوع کنید بعزّ الدّین و قطب الدّین،

ایبه، جمال الدّین-، 16 ح،

ایدی قوت، پادشاه اویغور، 226،

ایل ارسلان بن اتسز بن قطب الدّین محمّد بن نوشتکین غرجه، خوارزمشاه، ابو الفتح-، 12، 14، 15، 17، 18 ح،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 298

ایلچی پهلوان، از امراء سلطان جلال الدّین منکبرنی، 153، 169،

ایلچیکتای، از امراء معتبر مغول که از جانب کیوک خان بفتح ولایات غربی و قمع ملاحده مأمور شد، 248، 249،

ایلدرک، ملک-، از امراء سلطان جلال الدّین منکبرنی، 134،

ایلک [خان]، از قدماء ملوک خانیّه ماوراء النّهر معاصر غزنویّه، 122،

ایلک ترکان، از ملوک خانیّه ماوراء النّهر معاصر قراختائیان، 88،

ایلک ترکمان «1»، از امراء قراختائیان ماوراء النّهر، 15،

اینانج، رجوع بقتلغ اینانج،

ایوانی، از رؤساء گرج، 159- 162، 176 (؟)،

ایوانی، از رؤساء گرج غیر ایوانی سابق ظاهرا، 172،

ایّوب، بنی-، (سلاطین)، 179،

باتو بن توشی بن چنگیز خان، 218، 223، 224، 227، 230، 235، 237، 244، 250، 251، 258، 260، 270، 274،

بدر الدّین جغر، کوتوال سرخس، 29، 30، 58، 64،

براق حاجب، مؤسّس سلسله قراختائیان کرمان، 149، 164، 202، 205، 206، 211- 214،

برزین، از مستشرقین روس و طابع قسمتی از جامع التّواریخ در تاریخ قبایل مغول و چنگیز خان و اجداد او، 34، 136- 140، 144، 192، 211، 212، 218، 219، 230، 242، (ح فی المواضع)،

برکیارق بن ملکشاه سلجوقی، سلطان-، 2، 3 ح،

برون، ادوارد-، از مستشرقین انگلیس (رجوع بفهرست ج 1)، 2، 5، 9، 23، 37، 131، (ح فی المواضع)،

برهان الدّین ابو سعید بن فخر الدّین عبد العزیز الکوفی، امام-، 23، 25،

______________________________

(1) کذا فی جمیع النّسخ، و ظاهرا صواب «ایلک ترکان» است، رجوع کنید بغلطنامه،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 299

البسوس، 214 ح،

بشامة بن حزن النّهشلی، 262 ح،

بشکین گرجی، 184 ح،

بشیر، بجای محمّد [بن] بشیر، 85،

بغرا خان، از قدماء ملوک خانیّه ماوراء النّهر، 122،

ابو بکر، (خلیفه اوّل)، 160،

ابو بکر الخوارزمی، 75، 129، 130، 281، (ح فی المواضع)،

ابو بکر بن سعد [بن زنگی بن مودود]، اتابک مظفّر الدّین-، از سلغریان فارس، 97، 151، 190 ح،

بلغای، از امراء دولت منکوقاآن، 253،

بلکاتکین، از ارکان دولت سلجوقیان، 1، 2 ح،

بلوشه، ادگار-، (رجوع بفهرست ج 1)، 167، 168، 170- 172، 182- 185، 188، 212، 218، 219، 230، 232، 251، 255، (ح فی المواضع)،

بوقا، از امراء مغول، 217، 245،

بوقو خان، از امراء سلطان جلال الدّین منکبرنی، 185، 186،

بهاء الدّین صعلوک، ملک-، 222- 224، 228، 229،

بهاء الدّین محمّد کاتب بغدادی، 23، 28،

بهاء الدّین محمّد بن علیّ، جدّ پدر مصنّف، 28،

بهرامشاه بن شمس الدّین التتمش، 61 ح،

بهرامشاه غزنوی، 4،

بیژن، 32،

بیش قلّاج، از اتراک اویغور و پسر عمّ گورگوز، 227،

بیغو (پیغو)، سپهسالار سامانی (؟)، 39،

بیغو خان، سرور قرلغان ماوراء النّهر، 14،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 300

بیکی، 250، 256، رجوع بسرقوقیتی بیکی،

پیر شاه، نام سلطان غیاث الدّین پسر محمّد خوارزمشاه، 201، 209 ح، رجوع بغیاث الدّین،

تأبّط شرّا، 141 ح،

تاج الدّین، ملک خلج، 145،

تاج الدّین ایلدوز، 62، 85،

تاج الدّین خلج، 52، گویا همان تاج الدّین ملک خلج است،

تاج الدّین زنگی، والی بلخ از جانب غوریّه، 58،

تاج الدّین طغان، والی قلعه قارون، 113،

تاج الدّین علیّ، والی ابیورد از جانب خوارزمشاهیان، 58،

تاج الدّین علیشاه بن تکش خوارزمشاه، 45، رجوع بعلیشاه،

تاج الدّین فریزنه، صاحب قلعه طوس، 220،

تاج الدّین کریم الشّرق، وزیر سلطان غیاث الدّین بن محمّد خوارزمشاه، 202،

تایانک خان، 100 ح،

تایجو، از امراء مغول در حدود اذربیجان، 244،

تایجو، پدر امیر ارغون، 242،

تاینال، از امراء مغول، 168، 204،

تاینکو طراز، سپهدار لشکر گور خان، 76- 78، 81، 91، 92، 211، رجوع نیز بطاینکو طراز،

ترتیه، از امراء محمّد خوارزمشاه، 76، 81، 83، 84،

ترکان، دختر سلطان جلال الدّین منکبرنی، 201،

ترکان، ملکه-، مادر سلطانشاه بن ایل ارسلان خوارزمشاه، 17،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 301

ترکان خاتون، دختر براق حاجب و زوجه قطب الدّین سلطان، 217 ح،

ترکان خاتون، مادر محمّد بن تکش خوارزمشاه، 35 ح، 72، 81، 90، 124، 131، 198- 200،

ترمتای، از امراء منکو قاآن، 255، 258،

تقیّ الدّین، برادر ملک اشرف، 179، 182،

تکجک (تکاجک)، از امراء مغول که بتعاقب سلطان جلال الدّین مأمور بود، 136، 138 ح، 197،

تکش بن ایل ارسلان بن اتسز بن قطب الدّین محمّد بن نوشتکین غرجه، خوارزمشاه، سلطان علاء الدّین-، 1، 17- 23، 25- 27، 29، 32 ح، 36 ح، 38 ح، 44 ح، 46، 47 ح، 72، 75، 89، 120، 130،

ابو تمّام شاعر، 108 ح، 158 ح،

تمغاج، امیر-، از امراء تکش خوارزمشاه، 29، 30،

تنقوز، ایلچی، 230، 231، 237،

تنگوت بن توشی بن چنگیز خان، 237،

توراکینا خاتون، مادر کیوک خان بن اوکتای قاآن بن چنگیز خان که قریب چهار سال بعد از وفات شوهر و قبل از جلوس پسر سلطنت نمود، 241، 243، 244، 274،

توربای تقشی، 144، (رجوع بجلد 1)،

تورنبرگ «1»، مستشرق سوئدی و طابع کامل التّواریخ لابن الأثیر، 1، 2، 15، 17، 38، 48، 156، (ح فی المواضع)،

توشی بن چنگیز خان، 218، 227،

توق تغان، 101،

تولان جربی، از امراء معتبر مغول، 211 (شرح در ح)، 212 ح،

______________________________

(1)،C .J .Tornberg

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 302

توقولقی جربی، 212 ح،

تولی بن چنگیز خان، 255 ح،

تومن، 237،

تیمور، ایلچی، 231، 232، 239،

تیمور ملک، از امراء محمّد خوارزمشاه، 131،

الثّریّا [بنت علیّ بن عبد اللّه «1»]، 123،

الثّعالبی، 60، 94، 162، 263- 266، 268، 277، 280، (ح فی جمیع المواضع)،

جاثلیق، 158،

جبلة بن الأیهم، 139،

جغتای بن چنگیز خان، 200، 219، 239 (جغاتای)، 250 ح،

جغر، رجوع ببدر الدّین جغر،

جلال الدّین علیّ بن الحسین، خان سمرقند، رجوع بعلیّ بن الحسین،

جلال الدّین حسن، از ملوک اسمعیلیّه الموت، 96، 120، 121،

جلال الدّین منکبرنی بن سلطان علاء الدّین محمّد بن تکش بن ایل ارسلان بن اتسز بن قطب الدّین محمّد بن نوشتکین غرجه، سلطان-، آخرین خوارزمشاهیان، 62، 86، 103، 107، 117، 126- 128، 130- 133، 137 ح، 138 ح، 146 ح، 147 ح، 149، 153، 154، 156 ح، 158، 165 (فقط در اینجا نام منکبرنی در متن مذکور است)، 169، 176، 177 ح، 185، 192، 193، 195، 198، 200، 201، 203، 204، 209 ح، 219،

جمال الدّین الجیلی، شیخ الاسلام، 277،

جمال الدّین خاصّ حاجب، 258- 260،

______________________________

(1) اغانی ج 1 ص 84 ببعد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 303

جمال الدّین علیّ تفرشی، 280، 281،

جمشید، 176، 200 ح

جنتمور، والی خراسان و مازندران از جانب مغول، 191، 218- 224، 227- 230، 232، 268- 270،

جورماغون نوین، از امراء معتبر مغول (رجوع بجلد 1)، 182، 185، 188، 200، 218- 222، 236، 237، 244، 247،

جوینی [بهاء الدّین محمّد]، پدر مصنّف، 257، رجوع نیز بصاحب دیوان، جوینی، علاء الدّین عطا ملک مصنّف کتاب، 21، 192، 218 (ح فی المواضع)،

جیجکان بیکی، دختر چنگیز خان، 242،

جینقای، از عیسویان اویغور و از مشاهیر ارکان دولت اوکتای قاآن و کیوک خان، 215، 228- 230، 233- 236، 241، 249 ح،

چنگز خان، 99، 100، 102، 108 ح، 130، 136، 137 ح، 138- 144، 183، 194، 196- 198، 200، 211 ح، 214، 227، 235، 239، 242، 275،

حاتم [طائی]، 61 ح،

حبش عمید، قطب الدّین-، وزیر جغتای، 200،

حبشی بن التونتاق، 3 ح، رجوع نیز بامیرداد و دادبک،

حجّاج [بن یوسف ثقفی]، 278،

ابن الحجّاج الشّاعر، 264 ح

حسام الدّین قیمری، 182،

حسن قطّان مروزی، عین الزّمان، 5 (شرح در ح)، 6،

ابو حسن (؟)، 263 ح،

ابو الحسن [علیّ بن محمّد] التّهامی الشّاعر، 105 ح،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 304

حسین، حسام الدّین، امیر-، از کتبه امیر ارغون، 244، 249، 250، 260،

حسین [بن] خرمیل، عزّ الدّین-، از ارکان دولت غوریّه، 62، 65، رجوع نیز بخرمیل،

الحسین بن علیّ الوزیر المغربی، ابو القاسم، 268 ح،

حمّالة الحطب، 272،

حمد اللّه مستوفی، 1، 184، 238، (ح فی المواضع)،

حمید الدّین عارض زوزنی، 45،

ابن حوقل، صاحب کتاب المسالک و الممالک معروف، 67 ح، 194 ح،

خاصّ حاجب، رجوع بجمال الدّین خاصّ حاجب،

خاصّ خان، از امراء سلطان جلال الدّین منکبرنی، 148،

خاقانی شاعر، 39،

خاموش «1»، اتابک-، [ابن اتابک اوزبک بن محمّد بن ایلدگز، آخرین اتابکان اذربیجان]، 248،

خان سلطان، دختر محمّد خوارزمشاه، 125، 126،

خان ملک، 147 ح، رجوع بامین ملک،

ختای خان بن اتسز خوارزمشاه، 12،

خرپوست، 193، رجوع نیز بمحمّد [بن] علیّ خرپوست،

خرمیل، بجای حسین [بن] خرمیل، 66- 68، 203، رجوع بدین کلمه،

خرنک، بجای محمّد [بن] خرنک، 52، رجوع بدین کلمه،

خضر، 134،

ابن خلّکان، 96، 117، 128، 138، 266، (ح فی المواضع)،

______________________________

(1) در فهرست ج 1 سهوا عدد صفحه این کلمه سقط شده است و آن ص 116 است، تصحیح شود،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 305

خمیدبور، برادر براق حاجب، 211،

خنیسر، حاکم دیول و دمریله (سند)، 148،

خواجه، پسر کیوک خان بن اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 249 ح،

خوارزمشاهیّه، خوارزمشاهیان، 1 ح، 32 ح، 52،

دادبک حبشی بن التونتاق، 2، 3 ح، رجوع نیز بامیرداد و حبشی،

دانشمند حاجب، از ملازمان مسلمان چنگیز خان و اوکتای قاآن، 229،

داود ملک بزرگ، پادشاه گرجستان، (غیر داود ملک پسر قیز ملک)، 262،

داود ملک پسر قیز ملک، پادشاه گرجستان، 261،

دجّال، 266، 268،

دخویه «1»، از مشاهیر مستشرقین هلاند، 68 ح،

دستان سام، پور-، 163،

دوخان (؟)، از ارکان دولت محمّد خوارزمشاه، 113،

دوسون «2» مؤلّف تاریخ معروف مغول بفرانسه، 201 ح،

دینار، ملک-، از امراء غزّ، 20- 22،

ذو الإصبع العدوانیّ، 282 ح،

ذو الرّمّة الشّاعر، 266 ح، 267 ح،

ابو ذؤیب الهذلیّ، 279 ح،

رازی [امام فخر الدّین-]، 1،

الرّبیع زیاد العبسیّ، 239 ح،

رستم، 8، 52، 61 ح، 151 ح، 173، 174، 200 ح،

______________________________

(1)Goeje De Jan Michael متوفّی در 17 مه 1909،

(2)Ohsson ' d Mouradgea Constantin متوفّی در سنه 1852،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 306

رسول اللّه (صلعم)، 46، 121، 158،

رشید الدّین فضل اللّه وزیر، صاحب جامع التّواریخ، 34، 147، 192، 218، (ح فی المواضع)،

رشید الدّین وطواط [محمّد بن عبد الجلیل العمری البلخی]، 5 ح، 6- 11، 13، 14، 18،

بو رضا، داماد شاه غازی پادشاه مازندران، 73،

ابو الرّضا القاری، 264،

رضیّ الملک، حاکم غزنه، 194، 195،

رکن الدّین، خاقان-، رجوع بمحمود خان،

رکن الدّین خواجه مبارک، پسر براق حاجب، 214- 217،

رکن الدّین، سلطان-، پسر محمّد خوارزمشاه، 100، 107، 112، 208- 210، رجوع نیز بغورسانجی،

رکن الدّین مابژنابادی، مولانا-، 135 ح،

رکن الدّین مغیثی، قاضی القضاة، 70،

ابو الرّماح الفصیصی، 280 ح،

رندی، سعد الدّین، 68، 69،

زال، پور-، 132، 143،

زجاجی، شاعری در تبریز، 281،

زلیخا، 123،

زنگی، رجوع بتاج الدّین زنگی،

زنگی بن سعد [بن زنگی بن مودود]، اتابک-، 97،

ساریق بوقا، از امراء مغول در خدمت امیر ارغون، 258،

سامانیان 1، 2، 169 ح، 265 ح،

سبتای بهادر، از امراء معتبر چنگیز خان، 111، 199،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 307

سبکتکین، جدّ غزنویان، 2،

سراج الدّین، سیّد-، 110،

سراج الدّین شجاعی، 250، 256،

سرقوقیتی بیکی (سرقویتی بیکی، سرقونتی بیکی، یا فقط: بیکی)، زوجه تولی بن چنگیز خان و مادر منکو قاآن و هولاکو و قوبیلای قاآن و اریق بوکا، 219، 250، 256،

السّریّ الرّفّاء الموصلی، 111 ح،

سعد [بن زنگی بن مودود]، اتابک-، از سلغریان فارس، 97، 150، 151، 202،

سعد بن ناشب، از شعراء حماسة، 107 ح،

سعد الدّین رندی، 68،

سعید (؟)، 169،

سکندر ثانی، رجوع باسکندر الثّانی،

سلجوق، جدّ سلاطین سلجوقیّه، 7،

سلجوقیان، 1، 2، 3، 121،

سلطان سلاطین، لقب سلطان عثمان پادشاه سمرقند، 91، 122، رجوع بعثمان،

سلطانشاه بن ایل ارسلان بن اتسز بن قطب الدّین محمّد بن نوشتکین غرجه، خوارزمشاه، 17- 30، 75،

سلغریان، 151 ح،

سلغور شاه بن اتابک سعد [بن زنگی بن مودود]، 150،

سلمی، 120 ح،

سلیمان نبیّ، 36، 39،

سلیمان بن محمّد [بن ملکشاه] سلجوقی، سلطان-، 5،

سلیمانشاه (از امراء لر کوچک- ظ)، 153،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 308

سلیمانشاه بن اتسز خوارزمشاه، 14،

سنجر، سلطان-، لقب محمّد خوارزمشاه، 79،

سنجر بن ملکشاه سلجوقی، سلطان-، 3- 5، 12- 14، 15 ح، 16 ح، 78،

سنجر شاه بن طغانشاه بن مؤیّد ایبه، 22، 23، 36،

سنجر ملک، والی بخارا، 74،

سوکاتو جربی، 212 ح،

سهراب، 136، 183،

سهیل [بن عبد العزیز بن مروان «1»]، 123،

سیراقچین، ایلچی، 244،

سیف الدّین اغراق، ملک، از امراء معروف سلطان جلال الدّین منکبرنی و رئیس اتراک خلج و ترکمان، 135، 137، 139، 192، 195- 197، رجوع نیز باغراق،

سیف الدّین مردان شیر خوانسالار، 23،

سیف الدّین ملک، رجوع بسیف الدّین اغراق،

شاه غازی، شاه مازندران، 73، 74،

شجاع، شاه-، 135 ح،

شجاع الدّین ابو القاسم، کوتوال قلعه جواشیر، 202، 212، 213،

شرف الدّین امیر مجلس، از امراء محمّد خوارزمشاه، 209،

شرف الدّین بسطام، عمید الملک، 233،

شرف الدّین خوارزمی، الغ بتیکچی حکّام مغول در ایران، 223، 224، 230، 231، 233، 236، 238- 241، 243- 246، 250، 262- 282

شرف الدّین علیّ طبرشی (یعنی تفرشی)، وزیر عراق، 191،

______________________________

(1) اغانی ج 1 ص 92 ببعد

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 309

شرف الملک، 205، رجوع بیلدرجی،

شرف الملک، وزیر نیشابور، 70، 71، 110،

شلوه، از رؤساء گرج، 159، 160- 162،

شمس الدّین التتمش، سلطان-، 61، 144، 145،

شمس الدّین علیّ بن محمّد، ابن خال مصنّف، 79،

شمس الدّین کمرکر، 230، 243،

شمس الدّین محمّد کرت، ملک-، از ملوک هراة، 255،

شمس الدّین یلدرجی، رجوع بیلدرجی،

شمس المعالی قابوس بن وشمکیر، 75، 128، 129، (ح فی المواضع)،

شمس الملک شهاب الدّین سرخسی، وزیر سلطان جلال الدّین منکبرنی، 193- 195،

شهاب الدّین خیوقی، امام-، 55،

شهاب الدّین غوری، سلطان-، 47، 49، 51، 54، 57، 58، 59 ح، 61، 86، 89،

شهاب الدّین مسعود خوارزمی، حاجب بزرگ، 23، 45،

شیر، ملک-، حاکم کابل، 195،

شیکی قوتوقو، از امراء معتبر چنگیز خان، 137، 138 ح، (رجوع بقتقو در ج 1)،

صاحب [اسمعیل] بن عبّاد، 1، 246، 281، (ح فی المواضع)،

صاحب دیوان [بهاء الدّین محمّد جوینی] پدر مصنّف، 231، 245، 256،

صاحب الزّمان، 281،

صالح، ملک-، پسر صاحب موصل، 201،

صالح بن عبد القدّوس، 264 ح،

صاین ملکشاه، ملک بخارا، 232،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 310

صدر الدّین، سیّد-، مؤلّف زبدة التّواریخ، 44،

صدر الدّین، ملک-، امیر تومان تبریز و اذربیجان، 248، 253، 255، 258،

صعلوک، از امرای گیلان، 115،

صعلوک، امرای-، (در خراسان ظاهرا)، 222،

صلاح الدّین نسائی، 193، 194،

ضیاء الدّین، ملک-، از ارکان غوریّه، 49،

ضیاء الدّین فارسی، امام-، 79،

ابو الضّیاء الحمصی، 280 ح،

طاهر بن الحسین بن یحیی المخزومیّ البصری، ابو محمّد، 268 ح،

طایر بهادر، از امراء مغول در دولت اوکتای قاآن، 214، 221،

طایع، خلیفه عبّاسی، 121،

طاینکو طراز، سپهدار لشکر گور خان، 55، رجوع بتاینکو طراز،

طغانشاه بن مؤیّد ایبه، 19، 21، 22، 36،

طغرل سلجوقی، سلطان-، آخرین سلجوقیان عراق، 28- 32، 156، 177 ح،

طمغاج خان، از ملوک ترک ماوراء النّهر معروف بافراسیابیّه و خانیّه، 4،

طولان (طولن) جربی، 211 ح، رجوع بتولان جربی،

عبّاس (جدّ خلفاء)، 122،

عبد الشّارق الجهنی، 104 ح،

عبد العزیز الکوفی، رجوع بفخر الدّین،

عبد اللّه بن محمّد بن [ابی] عیینة، 57 ح،

العتبی، مؤلّف تاریخ یمینی، 57 ح، 75 ح، 94 ح، 122،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 311

عثمان، سلطان-، آخرین سلطان سمرقند از سلسله خانیّه و ملقّب بسلطان سلاطین، 76، 81، 82، 88، 90، 91، 122- 126،

عذراء، 78،

عروة بن الورد العبسیّ، 107 ح،

عزّ الدّین ایبک، 176، 179، 182،

عزّ الدّین حسین خرمیل، رجوع بحسین [بن] خرمیل،

عزّ الدّین سکماز، 151- 152،

عزّ الدّین طاهر، صاحب-، نایب امیر ارغون در خراسان و مازندران، 256، 260،

عزّ الدّین قزوینی، قاضی القضاة، 157،

عزّ الدّین مرغزی، کوتوال هراة، 50،

عزیز الدّین طغرائی، 13،

عطا ملک جوینی، مؤلّف کتاب، 151 ح،

علاء الدّوله، صاحب یزد، 216،

علاء الدّین [محمّد بن حسن]، از ملوک اسمعیلیّه الموت، 204،

علاء الدّین، رجوع بمحمّد بن تکش خوارزمشاه،

علاء الدّین علوی، سیّد-، 70،

علاء الدّین [کیقباد]، سلطان-، از سلاجقه روم، 181، (رجوع بج 1)،

علاء الملک ترمدی، 97،

علاء الملک قندز «1»، سیّد-، 197،

ابو العلاء المعرّیّ، 116، 132، 155، (ح فی المواضع)،

علّامه کرمان، 65،

علیّ، حاجب-، از امراء ملک اشرف، 167، 177 ح،

علیّ [بن ابی طالب علیه السّلام]، امیر المؤمنین-، 263، 273،

______________________________

(1) باضافه علاء الملک بقتدز ظاهرا، یعنی علاء الملک که از اهل قندز یا حکمران قندز بود،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 312

علیّ بن الحسن اللّحّام، 265 ح،

علیّ بن الحسین، جلال الدّین-، معروف بکوک ساغر، خان سمرقند، 14،

علیّ بن زید بن امیرک محمّد بن الحسین بن فندق البیهقی، 1 ح، 15 ح، رجوع بابن فندق البیهقی،

علیشاه، تاج الدّین-، پسر تکش خوارزمشاه، 45، 48، 49، 85،

عماد الدّین، رجوع باحمد بن ابی بکر قماج،

عماد الدّین، والی بلخ از جانب غوریّه، 63، 195،

عماد الملک ساوه، از ارکان دولت محمّد خوارزمشاه، 107، 108، 113، 208- 209،

عمادی زوزنی، 27،

عمدة الملک، حاکم غزنه، 194، 195،

عمید حاجب، از ارکان دولت مغول، 200،

عمید الملک، رجوع بشرف الدّین بسطام،

عمر بن ابی ربیعه، 123 ح،

عمر [بن الخطّاب]، 110،

عمر فیروزکوهی، امیر-، 21،

عمرو بن الإطنابة الخزرجی، 138 ح،

عمرو [بن الحرث بن ذهل بن شیبان]، 214 ح، 220،

عنصری شاعر، 44،

عیار بک، سپهدار ایل ارسلان خوارزمشاه، 17،

عین الملک، از امراء سلطان جلال الدّین منکبرنی، 144، 145،

غازی، رجوع بشاه غازی،

غزنویّه، 194 ح،

الغزّیّ الشّاعر، رجوع بابراهیم بن عثمان،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 313

غسّان، ملوک-، 139 ح،

ابو الغوث بن نحریر، 277 ح،

غورسانجی (غورسانشی، غورشایجی، غورسایجی)، نام سلطان رکن الدّین پسر محمّد خوارزمشاه، 208- 210، رجوع نیز برکن الدّین، غوری (یعنی سلطان شهاب الدّین)، 56،

غیاث الدّین، سلطان-، پسر محمّد خوارزمشاه، 113، 149، 152، 168، 169، 201- 206، 209 ح، 211، 214، رجوع نیز بپیرشاه،

غیاث الدّین غوری، سلطان-، 20، 47، 49، 52، 53، 62،

فاطمه خاتون، از ارکان دولت توراکینا خاتون، 241، (رجوع بج 1)،

فخر الدّین بهشتی، خواجه-، از کتبه امیر ارغون، 244، 246، 248، 250، 253، 256، 259، 260،

فخر الدّین سالاری، حاکم سدوسان از جانب قباچه، 147 ح، 148،

فخر الدّین عبد العزیز الکوفی، امام-، 25،

فخر الدّین [یلدرجی]، 182 ح، رجوع بیلدرجی،

فخر الملک نظام الدّین فرید جامی، 81،

فدائیان، 45، 59، 68، 121، 232، رجوع نیز بملاحده، فردوس سمرقندی، 56، تاریخ جهانگشای جوینی ج‌2 313 فهرست اسماء الرجال ..... ص : 294

دوسی، 171 ح، 205،

الفرزدق، 282 ح،

فرما، شوهر ملکه قراختای، 17، 18، 20،

فرعون، 93، 265،

فرید جامی، رجوع بفخر الملک،

فرید الدّین بیهقی، 205،

فریدون، 32 ح،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 314

ابو الفضل الفضلی الکسکری، 266 ح،

ابو الفضل بیهقی، صاحب تاریخ ناصری، 44،

ابن فندق البیهقی، صاحب مشارب التّجارب و تاریخ بیهق «1»، 1، 15 ح، رجوع بعلیّ بن زید،

قاآن (یعنی اوکتای قاآن بن چنگیز خان، قاآن مطلق همیشه منصرف باوست)، 188، 201، 214، 215، 218، 221- 224، 228- 230، 232- 236، 239، 242، 245، 270- 272، رجوع نیز باوکتای قاآن،

قابوس بن وشمکیر، 75 ح، 128 ح، 129 ح،

قاتر (قادر، قایر) بوقو خان، صاحب سقناق و نواحی جند، 34، 35، 40، 41، 43، 82،

قادر بویروق خان، پادشاه قوم تبکین، 34 ح،

قارون، 92،

قایر بوقو خان، رجوع بقاتر بوقو خان،

قایر خان (غایر خان در ج 1)، والی اترار از جانب خوارزمشاهیان، 99،

قباچه، قباجه، [ناصر الدّین-]، صاحب سند و مولتان و آن نواحی، 61، 146، 147، 148،

قبان، از امراء مغول، 243،

قبلا، یعنی قبلای قاآن بن تولی بن چنگیز خان، 255،

قتلغ اینانج بن اتابک محمّد بن ایلدگز، 28- 31، 33، 38،

قتلغ خان، لقب براق حاجب، 211،

قتلغ خان، لقب پسر رای کوکار سنکین، 146،

قتلغ سلطان، لقب براق حاجب، 214،

______________________________

(1) ترجمه حالی ازو در معجم الأدباء یاقوت (طبع مرگلیوث ج 5 ص 208- 218) مسطور است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 315

قتلغ سلطان، لقب رکن الدّین خواجه مبارک پسر براق حاجب، 215،

قداق نوین، وزیر کیوک خان، 247، 248 ح،

قرا اغول [بن ماتیکان بن جغتای بن چنگیز خان]، 242،

قرا انداش خان، لقب سلغور شاه بن اتابک سعد [بن زنگی بن مودود]، 150،

قراجه، از امراء سلطان جلال الدّین منکبرنی، 219- 221،

قراقوش، امیر-، از غلامان مؤیّد ایبه، 21،

قربقا (قربغا، قوربغا)، ایلچی، 230، 239، 243،

قرما، تصحیف فرما؟، 17 ح، رجوع بدین کلمه،

قزل بوقا، از امراء مغول، 218،

قشتمور، از امراء النّاصر لدین اللّه، 154، 155،

قشقر، از امراء سلطان جلال الدّین منکبرنی، 172،

قطب الدّین، لقب محمّد بن تکش خوارزمشاه قبل از سلطنت، 41، 46، 47، رجوع بدین کلمه،

قطب الدّین، رجوع بمحمّد بن نوشتکین غرجه،

قطب الدّین، ایبک، 61،

قطب الدّین حبش عمید، وزیر جغتای، 200،

قطب الدّین سلطان، از قراختائیان کرمان، 215- 217،

قلیج، از مقرّبان سلطان جلال الدّین، 152،

قودن، از امراء سلجوقیّه، 3 ح،

قوام الدّین، ملک زوزن، 67،

قیز ملک، ملکه گرجستان، 160، 161 ح، 164، 261،

کاترمر «1» (رجوع بفهرست ج 1)، 173 ح،

کاووس، شاه-، 105،

______________________________

(1)re Quatreme متوفّی سنه 1857،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 316

کرای ملک، پسر امیر ارغون، 259،

کرکوز (کورکوز،- ظ: گورگوز)، والی خراسان از جانب مغول، 219، 223- 243، 270- 274،

کزلی (کزلک)، والی نیشابور از جانب خوارزمشاهیان، 68- 72،

کلبلات، از امراء اوکتای قاآن در ایران، 218، 220- 224، 228، 229، 231، 232، 234، 235،

کمال الدّین شاعر، مدّاح سلطان طغرل آخرین سلجوقیان عراق، 32،

کمال الدّین بن ارسلان خان محمود، والی جند، 10، 11،

کمال الدّین اسمعیل اصفهانی شاعر معروف، 153، 165، 167 ح،

کناردرک (همان الب درک است ظاهرا، رجوع بدین کلمه)، 41، 43،

کوجای تکین، از امراء محمّد خوارزمشاه، 131،

کوچلک خان، پسر تایانک خان پادشاه قوم نایمان، 82، 83، 90- 93، 100، 101، 125، 126،

کورکوز، رجوع بکرکوز،

کوکار سنکین، رای-، از راجگان هندوستان، 145، 146،

کوک ساغر، رجوع بعلیّ بن الحسین، جلال الدّین،

کویونک، خاتون گور خان، 88،

کیوک خان بن اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 215، 241، 245، 246 ح، 247، 248، 249 ح، 250 ح،

گانتن «1»، ژول-، مستشرق فرانسوی و طابع قسمتی از تاریخ گزیده راجع بپادشاهان ایران، 131 ح،

گرگین، از پهلوانان قدیم ایران، 186،

گور خان، لقب پادشاهان قراختای ماوراء النّهر، 55، 76، 82- 84، 86 ( «یعنی خان خانان»)- 93، 122- 126،

______________________________

(1)Gantin Jules متوفّی سنه 1908،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 317

لاجین بک، از رؤساء اتراک قرلغ، 14،

لاجین ختائی، از امرای ناصر الدّین قباچه، 148،

بولهب، 272،

لیلی، 78، 120،

مالک بن عمرو الأسدی، 282 ح،

المتنبّئ، 198 ح،

متوکّل، خلیفه عبّاسی، 186،

مجتبی، سیّد-، 276،

مجد الدّین تبریز، خواجه-، 258،

مجنون، 78،

مجیر الدّین، برادر ملک اشرف، 176، 179، 182،

مجیر الملک کافی الدّین عمر رخّی، وزیر نیشابور، 110،

محمّد (رسول اللّه صلعم)، 98،

محمّد بن ابراهیم الکتبی، 264 ح،

محمّد بن انوشتکین، 3 ح، رجوع بمحمّد بن نوشتکین غرجه،

محمّد [بن] بشیر، 85،

محمّد بغدادی کاتب، رجوع ببهاء الدّین،

محمّد بن تکش بن ایل ارسلان بن اتسز بن محمّد بن نوشتکین غرجه، خوارزمشاه، قطب الدّین و علاء الدّین- «1»، 30، 34، 35 ح، 40، 41، 47- 49، 51، 61، 62، 78، 85، 89، 91، 94- 96، 106، 108، 117 ح، 120، 121، 124، 126، 128، 131، 137 ح، 151، 192، 199، 200 ح، 201، 208، 209،

______________________________

(1) قبل از سلطنت وی قطب الدّین بود و بعد از جلوس بعلاء الدّین لقب پدر ملقّب گردید،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 318

محمّد [بن] خرنک، از سرداران غوریّه، 48، 52،

محمّد بن عبد اللّه بن اسمعیل المیکالی، 94 ح،

محمّد [بن] علی خرپوست غوری، 192، رجوع نیز بخرپوست،

محمّد بن ملکشاه سلجوقی، 1 ح،

محمّد منجّم، 17، 32، 151، 200، 217، (ح فی المواضع)،

محمّد بن نوشتکین غرجه، قطب الدّین-، خوارزمشاه، 1 ح، 2، 3،

ابو محمّد الخازن، 246 ح،

ابو محمّد الیزیدی، 274 ح،

محمود، امیر-، حاکم کرمان از جانب منکو قاآن، 255،

محمود تای، وزیر گور خان، 89، 90، 92،

محمود خان بن محمّد بغرا خان، خاقان رکن الدّین، خواهرزاده سلطان سنجر، 12- 16،

محمود [بن] سبکتکین، سلطان-، 86،

محمود بن سلطان غیاث الدّین غوری، امیر-، 62، 63، 65، 66 (سلطان)، 84 (سلطان)،

محمود شاه سبزوار، 224، 229، 272، 273، 278،

محمود بن محمّد بن سام بن حسین، 65، رجوع بمحمود بن سلطان غیاث الدّین،

محمود یلواج، صاحب-، 215، 241، 280، (رجوع بج 1)،

مدرک بن حصن الفقعسی، 120 ح،

مرتضی بن سیّد صدر الدّین، سیّد-، 79،

مردان شیر، رجوع بسیف الدّین،

مرکوارت «1»، از مستشرقین آلمان، 87 ح،

مرگلیوث «2»، مستشرق انگلیسی، 1 ح،

______________________________

(1)Jos .Marquart

(2)D .S .Margoliouth

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 319

مسترشد، خلیفه عبّاسی، 121،

المستعصم باللّه، 216 ح،

المستنصر باللّه، 175، 182،

مسعود، رجوع بشهاب الدّین، و بنظام الملک،

مسعود بک، امیر-، پسر محمود یلواج، 252، (رجوع بج 1)،

ابو المطاع، الأمیر-، 162 ح،

مظفّر الدّین، صاحب اربیل، 154- 156،

مظفّر الدّین وجه السّبع، 202،

ابو المعالی نحّاس رازی، شاعر معروف، 2،

المعتصم باللّه، 108 ح، 158 ح،

معزّ الدّین محمّد سام غوری، 208 ح، رجوع بشهاب الدّین غوری، معزّ الدّین و شهاب الدّین هر دو لقب یک شخص است،

معمر بن المثنّی، ابو عبیدة، 138 ح،

معن بن اوس، 129 ح،

المفضّل بن سعید بن عمرو المعرّی، 264 ح،

مقدّسی صاحب کتاب احسن التّقاسیم فی معرفة الأقالیم، 67 ح، 194 ح، مقنّع، ماه-، 257،

ملاحده، 8، 43، 45، 49، 216، 217، 278، رجوع نیز بفدائیان، ملغور، از امراء مغول، 136، 138 ح،

ملک اشرف، رجوع باشرف،

ملک خان، 147 ح، رجوع بامین ملک،

ملکشاه بن تکش، رجوع بناصر الدّین،

ملک صالح، رجوع بصالح،

ملک طشت‌دار، از امراء سلطان جلال الدّین، 160، 161،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 320

ملکه خاتون، دختر اتابک سعد [بن زنگی بن مودود]، 151 ح، 190 ح،

ممالیک مصر، 57 ح،

منتجب الدّین بدیع الکاتب، خال جدّ پدر مصنّف، 9،

منکبرنی، سلطان جلال الدّین-، 165، 166 ح، رجوع بجلال الدّین منکبرنی،

منکفولاد، باسقاق تبریز در عهد جورماغون، 247- 250،

منکلی، 73، (گویا مراد ناصر الدّین منکلی است که از جانب خوارزمشاهیان حاکم عراق بود، رجوع بج 3)،

منکلی بیک (منکلبک، منکلی تکین)، اتابک سنجر شاه بن طغانشاه بن مؤیّد ایبه، 22- 26،

منکلیک ایجیکه، شوهر مادر چنگیز خان، 211 ح،

منکو قاآن بن تولی بن چنگیز خان، 201، 216، 217، 225، 249 ح، 250- 253، 255، 256، 258- 260،

موکا بن تولی بن چنگیز خان، 255،

مؤیّد ایبه (آی ابه)، ملک-، 15، 16 ح، 17- 19،

مؤیّد الدّین بن القصّاب، وزیر النّاصر لدین اللّه، 33،

میانجق (میاجق)، از امراء تکش خوارزمشاه، 33، 37، 38، 41، 42،

میّ (میّة)، معشوقه ذو الرّمّة، 266، 267،

النّابغة الذّبیانیّ، 111 ح،

ناصر الدّین علی ملک، 250، 255،

ناصر الدّین محمود بن شمس الدّین التتمش، 61 ح،

ناصر الدّین ملکشاه بن تکش خوارزمشاه، 25، 26، 30، 34- 36، 38 ح، 39، 40،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 321

ناصر الدّین وزیر، [نظام الملک محمّد بن صالح وزیر محمّد خوارزمشاه و مادرش ترکان خاتون «1»]، 199، 200،

النّاصر لدین اللّه ابو العبّاس احمد، 32، 96، 120، 154، 216 ح،

ناقص، لقب یزید بن الولید بن عبد الملک، 264، 265 ح،

ناقو، پسر کیوک خان، 249 ح،

ناقو، خویش امیر ارغون، 251، 256،

نایماس، از امراء مغول در دولت اوکتای قاآن، 168، 186، 188،

نایمتای، از امراء مغول در دولت منکو قاآن، 255، 256،

النّبیّ [صلعم]، 282،

نجم الدّین علی جیلابادی، خواجه-، 250، 251، 258، 260،

نحّاس رازی، رجوع بابو المعالی،

نسوی، محمّد بن احمد بن علیّ بن محمّد المنشی النّسوی مؤلّف «سیرة جلال الدّین منکبرنی» و منشی سلطان مذکور، 42، 97، 115، 117، 131، 132، 141، 146، 147، 156- 160، 167، 170، 179، 182، 186، 188، 191- 193، 199، 201، 202، 208، 211، 218، (ح فی جمیع المواضع)، رجوع کنید نیز بسیرة جلال الدّین منکبرنی،

نصرة الدّین، اتابک-، پسر اتابک خاموش [بن اوزبک بن محمّد بن ایلدگز از اتابکان اذربیجان]، 248،

نصرة الدّین کبودجامه، اصفهبد-، 222، 223، رجوع نیز باصفهبد،

نصرة الدّین محمّد بن الحسین بن خرمیل، 203 ح، همان نصرت ملک است،

نصرة الدّین هزارسف، رجوع بهزارسف،

نصرت ملک (ملک نصرت)، پسر [حسین بن] خرمیل، 203،

______________________________

(1) برای ترجمه حال او رجوع کنید بنسوی ص 28- 32، 40، 41،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 322

نظام الدّین، نایب پدر مصنّف در دیوان، 223،

نظام الدّین، ملک-، 222، (همان سابق است؟)،

نظام الدّین اسفراین، ملک-، 233، 278،

نظام الدّین شاه، از کتبه کورکوز و ارغون، 233، 237، 244، 248- 250،

نظام الدّین علیّ السّدید البیهقی، 225،

نظام الملک صدر الدّین مسعود هروی، وزیر تکش خوارزمشاه، 32، 39، 45،

النّعمان بن المنذر، 111 ح، 239 ح،

نمرود، 265،

ابو نواس، 78 ح،

نوح نبیّ، 166، 275،

نوح جاندار، از امراء خلج، 196، 197،

نور الدّین، منشی سلطان جلال الدین، 153، 177،

نورین، 235،

نوسال، از امراء مغول و حاکم خراسان و مازندران، 218، 224، 225، 228، 229، 231، 270،

نوشتکین غرجه، جدّ خوارزمشاهیان، 2،

وامق، 78،

وطواط، رجوع برشید الدّین وطواط،

ابو الوفاء الفارسی، 117 ح،

هجیر، از پهلوانان شاهنامه، 173،

هزارسف، ملک نصرة الدّین-، از ملوک لور، 113، 114، 204،

هندو خان بن ملکشاه بن تکش خوارزمشاه، 40، 50،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 323

هوتسما «1»، از مستشرقین هلاند و طابع اختصار تاریخ السّلجوقیّه للبنداری، 2، 15، 16، 43، (ح فی المواضع)،

هوداس «2»، از مستشرقین فرانسه و طابع «سیرة جلال الدّین منکبرنی»، 97، 112، 131، 148، 159، 186، 192، 199، 201، 208، (ح فی المواضع)،

هولاکو (هلاکو) بن تولی بن چنگیز خان، 45، 200 ح، 201، 217، 218 ح، 255، 258، 259، 261،

هومان، از پهلوانان شاهنامه، 32،

یأجوج و مأجوج، 80،

یارقطاش، از امراء سلجوقیّه، 3 ح،

یاقوت حموی، 1، 23، 83، 101، 112، 115، 117، 136، 149، 160، 182، 194، 205، 220، 223، 246، 251، 258، 265، 278، 279، (ح فی المواضع)، رجوع نیز بمعجم البلدان، یزدجرد، 73،

یزید [بن معاویة]، 264، 265 ح،

یعقوب بن احمد، ابو یوسف، 263 ح،

یعقوب [بن اللّیث الصّفّار]، 117،

یغان سنقور، از امراء سلطان جلال الدّین، 219،

یغراق، 192 ح، رجوع باغراق،

یلدرجی، شمس الدّین (یا فخر الدّین) شرف الملک، وزیر سلطان جلال الدّین، 167، 171، 184، 185، 205،

یلواج، صاحب-، 215، 216، 246، 254، 280، رجوع نیز بمحمود یلواج، یمه نوین، از امراء معتبر چنگیز خان، 111، 116،

______________________________

(1)M .Th .Houtsma

(2)O .Houdas

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 324

یمین ملک، 192- 195، رجوع بامین ملک،

یوسف نبیّ، 122، 123، 152،

یونس خان بن تکش خوارزمشاه، 33، 35، 37،

ییسو [منکو] بن جغتای بن چنگیز خان، 250، (رجوع بفهرست ج 1)،

 (الأسماء المشکوکة القراءة)

نارنال؟؟؟، از امراء مغول، 233،

سکه، از امراء مغول، 219،

یونسی؟؟؟، رسول قراختای بنزد محمّد خوارزمشاه، 75،

نوح پهلوان، 131،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 325

فهرست الأماکن و القبائل،

آزادوار، 28،

آسیای حفص، 21،

آلان، 170،

آلمان، 87 ح،

آمد، 190، 191،

آمل، 115، 247، 278،

آمویه، 12، 17، 22، 108 ح، 182 (آب-)، 236، 243،

ابخاز، 164، 170،

ابرقوه، 205 ح، 217 ح، رجوع بورکوه،

ابسکون، 115، 128، 201،

ابهر، 115 ح،

ابیورد، 29، 30، 52، 58، 240، 278،

اترار، 80، 81، 99،

اخلاط، 167، 168، 174- 182،

اذربیجان، 38، 97، 98، 156، 167، 182 ح، 184 ح، 186، 237، 244، 245، 247، 248، 255، 258،

ارّان، 156، 166، 237، 255، 258، 261،

اربیل، 154، 155،

اردبیل، 184،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 326

اردهین (اردهن)، قلعه-، 117،

ارز روم، 181،

ارزن، 179، (گویا مقصود غیر ارز روم است)،

ارزنقاباد، از محالّ مرو، 246، 247،

ارسلان گشای، قلعه-، 43- 45،

ارغیان، 223،

ارمن، 170، 177،

اسپیدار (اسفیذار)، 115، 191،

استراباد، 223، 231، 279،

اسدآباد (همدان)، 33، 98،

اسفرایین (اسفراین)، 112، 223، 278،

اسفیجاب، 125 ح،

اسکناباد، 97 ح،

اسکنان، قلعه-، 97،

اشتران کوه، رجوع بشیران کوه،

اشکنوان، قلعه-، 97 ح،

اشنو، 160، 184،

اصطرخ (اصطخر)، قلعه-، 97،

اصفهان، 33، 38، 39، 42، 45، 112 ح، 151- 153، 165، 168، 169، 204، 209- 212، 255، 258، 278،

اعجمیان، شعبه از اتراک قنقلی، 35، 198،

اعراب، 138 ح،

اغناق (یغناق)، 83،

افغانستان، 194 ح،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 327

اکر، قلعه در سند، 146،

الغ‌ایف، اردوی-، (از قرائن قریب بیقین است که الغ‌ایف عبارت از اردوی جغتای بوده است)، 241، 243، 272، 273،

المالیغ، 217، 250،

الموت، 44، 204،

النجه، قلعه-، 157،

اندخود، 56، 57، 89،

اوجا (اوچه)، در سند، 61، 146، 147،

اورانیان، از قبایل اتراک، 35، 109،

اورگانج، 227، (رجوع باورکنج در ج 1)

اورمیه (ارمیه)، 160، 184،

اویرات، از قبایل مغول، 242،

ایران، 217 ح،

ایرانیان، 170،

ایغور، 225، 226، 228،

ایغوری (ایغری)، خطّ-، 226، 242، 260،

ایلال، قلعه-، 199،

ایلامش، صحرای-، 77،

ایمیل، 87، 126، 249، (رجوع بج 1)،

باخرز، 26،

بادغیس، 54، 221، 249،

بامیان، 60، 63، 64، 136 ح، 196،

بحیره آرال، 102 ح،

بحیره جند، 102 ح، 108 ح،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 328

بحیره خوارزم، 102 ح، 108 ح،

بخارا، 4، 15، 74، 76، 90، 100، 102، 108، 211، 232،

بدخشان، 108 ح،

برج خاکستر، در هرات، 68،

بردشیر (بردسیر)، 149 ح، همان جواشیر است،

بردویه، 135،

برشاور، رجوع بپرشاور،

بست، 194،

بسته (پشته)، کوه-، 137، 138 ح،

بس راور، قلعه-، 147،

بسطام، 21، 49، 113 ح،

بشکین (مشکین)، 184،

بصره، 114،

بغداد، 32، 33، 35، 37، 38، 96 ح، 98، 114، 115، 120، 121، 153، 154، 155 ح، 156، 158، 175، 200 ح، 216، 217،

بکر، قلعه در سند، 146،

بکرآباد، 194 ح،

بکرهار، 196، 197،

بلاساقون، 87، 92،

بلخ، 4، 5، 62- 64، 107، 108، 255،

بلاله، کوه-، 144، 145، 147،

بناکت، 83 ح، رجوع بفناکت،

بنسک، (دهی در خوارزم؟)، 73،

بولاق (مصر)، 104، 107، 129، 141، 183، 262، 274، 275، 279، (ح فی المواضع)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 329

بیستون، کوه-، 70، 173،

بیش بالیغ، 88، 126، 225، 252،

بیلقان، 182 ح،

بیهق، 224،

پاریس، 1- 3، 6، 15، 35، 59، 60، 97، 105، 108، 112، 113، 130، 132، 135، 143، 145- 147، 159، 162، 166، 167، 170، 186، 188، 192، 199، 201، 208، 211، 263، 264، 266، 268، 280، (ح فی المواضع)،

پروان، 136، 137، 195، 196،

پرشاور (برشاور- پیشاور)، 61، 140، 147 ح، 192 ح، 195، 196،

پسا (فسا)، 150،

پنجاب، نام معبری از جیحون در حدود بلخ و ترمد، 108 (شرح در ح)، 111، 125،

پنجاب (هند)، 59 ح، 140 ح،

پنجدیه، 27،

پیشاور، 59 ح، 140 ح، رجوع بپرشاور،

تازیک، 50، 70، 212،

تبریز، 156، 158، 160، 167، 168، 177 ح، 182، 244، 247- 249، 261، 274- 276، 279- 281،

تبکین، از شعب قبیله نایمان، 34 ح،

تتار (تاتار)، 99، 126، 132- 134، 136، 152، 183، 188، 193،

ترشیز، 46، 47، 70، 71،

ترک، اتراک، 29، 35 ح، 50، 69، 70، 79، 87، 105 ح، 109،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 330

124، 150، 152، 178، 186، 193، 196، 198، 212، 219، 220،

ترکستان، 43، 83 ح، 101 ح، 105، 125، 246،

ترکمان (تراکمه)، 15، 71، 178، 194- 196، 198،

ترکی، زبان-، 268،

ترمد، 13، 64، 97، 108، 194، 199،

تستر، 153، 204،

تفرش، 191 ح،

تفلیس، 161، 163- 167، 261، 262،

تکریت، 155،

تکیناباد، 194 (شرح در ح)،

تمیشه (طمیس)، 223،

تنگ تکو، 113

تولک «1»، 49،

تیرهی «2»، کوه-، 137، 138 ح،

ثمود، 265،

جاجرم، 21، 223، 278،

جام، 26،

جرجان، 49، 73،

جرزوان، 64،

جریستان (؟)، 219،

______________________________

(1) تولک قلعه محکمی بوده در جبال نزدیک هرات در حدود قهستان ظاهرا، رجوع بطبقات ناصری ص 62، 361- 364،

(2) کوهستانی در نزدیکی پروان در سرحدّ غزنین و بامیان- ظ،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 331

الجزیرة، 162، 264، 268، 280، (ح فی المواضع)،

جنابد، 49،

جند، 10، 12، 15، 17، 34، 38 ح، 40، 43، 82، 101 ح، 102، 217 ح، 218 ح،

جواشیر، 149، 150، 202، 212، رجوع بکواشیر و بردشیر،

جود، کوه-، (هندوستان)، 145، 147،

جودی، 177،

جوربد، 223، 278،

جوین، 28، 223، 278،

جیحون 8، 10، 20، 28، 55، 72، 77، 106، 108 ح، 192، 199، 271،

جیحون (یعنی رود سند)، 59، 142،

جیحون (یعنی رود کرّ)، 164،

جیرفت، 212،

جیلم، 58 ح، 59 ح،

چاه عرب، 46،

چین، 117،

حانیت؟؟؟ 170،

حبشی، غلامان-، 150،

حرق، 212،

حصار هندوان، 63،

حلب، 181، 244،

حیلی (جیلم؟)، 58،

خابران طوس، 109، 258،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 332

خبوشان، 13، 132 ح،

ختای (یعنی چین شمالی)، 86، 215، 243، 246، 259، 260،

ختای، ختائیان (مقصود قراختای است)، 5، 16، 19، 20، 56، 57، 62، 66، 69، 72، 74- 76، 78- 80، 82، 84، 92، 120، 124، رجوع کنید نیز بقراختای،

ختلان، 108 ح،

ختن، 83، 88، 126،

خراسان، 1، 2، 3 ح، 5، 10، 12، 16، 20، 22، 23، 26، 29، 34، 36، 39- 41، 43، 49، 51، 53، 55، 58، 62، 66، 71، 74، 84، 100، 106، 112، 132 ح، 193- 195، 218، 219، 221- 223، 228، 229، 232، 236، 237، 240، 241، 243، 244، 246، 249، 251، 252 ح، 256، 258- 261، 263 ح، 266، 269، 270- 272، 274، 281،

خرتبرت، 180،

خزر، بحر-، 59 ح،

خطا، یعنی قراختا، 78، 79،

خلج، قبیله از اتراک (ظ)، 192 ح، 194- 196، 198،

خلخال، 184،

خوارزم، 1، 2، 3 ح، 5- 8، 10، 12، 14- 22، 25، 27- 30، 34- 36، 38- 41، 45- 47، 49، 50- 52، 54، 56، 58، 64، 65 ح، 66- 72، 73 ح، 74، 87، 81، 82، 84، 86، 88- 90، 102 ح، 106، 108 ح، 115، 124، 125، 130- 133، 198، 199، 200 ح، 208 ح، 218، 237، 246، 265 ح، 266- 268،

خواف، 67، 135 ح،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 333

خوزستان، 2، 202، 204، 205،

خوی، 157، 160، 167، 182،

خویص (خبیص)، 215،

خیل بزرک (از محالّ ریّ)، 97،

دابویی (از اعمال آمل)، 115،

دار الخلافه (بغداد)، 33،

دار السّلام (بغداد)، 96،

دامغان، 97، 113 ح، 278،

دانه (دهی در خوارزم؟)، 73،

دجله (یعنی جیحون خوارزم)، 198،

دربند، 258،

درغم، 101 ح،

دزمار، قلعه-، 182،

دقوق (دقوقاء)، 155،

دماوند (دنباوند)، 113 ح، 117 ح،

دمریله، 148،

دمشق، 162 ح،

دهستان، 19، 29، 199، 244، 274،

دون (دوین، زون)، 160،

دیار بکر، 178، 185،

الدّیلم، بحر-، 115 ح،

دیلی (دهلی)، 61، 144، 145،

دینور، 33،

دینه، 202،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 334

دیول (دیبل)، 148،

رادکان، مرغزار-، 26، 27، 50، 247،

الرّخّ، 110،

رزام، قبیله از عرب، 107،

رکاله، کوه-، 144، 145، 147،

رودبار، در حدود جند ظاهرا، 11،

رودبار الموت، 44،

روس، 265،

روغد، 238،

روم، 108 ح، 170، 175، 179، 180، 181، 183، 190 ح، 243- 245، 248،

رونج (رونه)، جبال-، 113 ح،

ریّ، 28، 29، 31- 33، 37، 38، 97، 112- 114، 116، 117 ح، 152، 168، 169، 203، 209، 210، 278،

زاولستان، 62،

زرنج، 59 ح،

زره، بحیره-، 59 ح،

زم، 108 ح،

زنجان، 115 ح،

زنگی، 160،

زوزن، 67، 97، 134، 135 ح، 202، 209، 215،

زیرپل (در خراسان ظاهرا)، 26،

سایقان (سایغان، سایغ)، رجوع بشایقان،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 335

سبزوار، 24، 25، 240، 273،

سپاهان، 39، رجوع باصفهان،

سپیجاب، 125 ح،

سجستان، 86، رجوع بسیستان،

سدّ ذی القرنین، 80،

سدوستان (سدوسان)، 147، 148،

سراب، 183،

سرجاهان (سرجهان)، قلعه-، 115،

سرخس، 20- 22، 27- 29، 50، 51، 68، 71، 193 ح، 249،

سریر، 170،

سغد، آب-، 15،

سقناق، 10، 34،

سلطان‌آباد، 112 ح،

سلطان دوین، 231،

سلطانیّه، 115 ح،

سلماس، 160،

سلومد (سلومک)، 67،

سمرقند، 5، 14، 15، 55، 57، 64، 76، 81- 83، 86، 91، 101، 102، 104، 105، 108 ح، 109، 124- 126، 156، 242، 258 ح،

سمنان، 30،

سند، 61، 146،

سند، آب-، 59 ح، 139، 140، 142 ح، 143، 146، 147، 192 ح،

سوبرلی (سوبرنی)، 18، 19،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 336

سوره، 193،

سومنات، 44،

سونیان، از قبایل قفقاز، 170،

سیحون، 77، 102 ح، 125 ح،

سیرجان، 217 ح،

سیر دریا، 102 ح،

سیستان، 45، 59 ح، 65، 194 ح، 214، 221، 255،

سیفاباد، 56،

سیقران، 139، 255،

سیوستان (سیبستان)، 147 ح، 194،

شابور خواست، 153،

شادیاخ، 16، 19، 23- 25، 36، 39- 41، 48، 49، 50 ح، 62، 68- 71، 79، 132، 133،

شام، 139 ح، 156، 162 ح، 167، 170، 175، 176، 178- 181، 183، 244، 261، 264 ح، 268 ح، 280 ح،

شایقان (سایقان، سایغان، سایغ)، پشته-، 132،

شول، 114،

شهرستانه (نزدیک نسا؟)، 12، 47، 218، 237،

شیراز، 150، 151 ح، 190 ح، 214،

شیران کوه (اشتران کوه؟ ظ)، 113،

شیعه، 278،

صاین قلعه، 115 ح،

طارم، 45،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 337

طارمین، 115 ح،

طالقان (بلخ)، 51، 58، 139، 194، 196، 200،

طبرستان، 113 ح، 199 ح،

طبرک، قلعه-، 28، 30،

طبس، 71،

طراز، 55 ح، 76، 88، 91، 246 ح، 248، 251،

طرق، 52،

طمیس (تمیشه)، 223 ح،

طورغای، 101 ح،

طوس، 22، 26، 27، 34، 48، 51، 71، 109، 220، 238، 240، 245، 247، 255، 259، 272، 279، 281،

طهران، 138 ح،

عاد، 159 ح،

عبّاسی، 212،

عجم، 160،

عراق، 21، 24، 28، 30- 33، 35، 37، 38 (عراقین)، 39 (عراقین)، 41- 43، 45، 48، 97، 98، 100، 106- 108، 112، 113، 117 ح، 120، 130، 135 ح، 149، 150، 165، 168، 174، 186، 190، 193، 201، 202، 208، 209، 211، 237، 243، 244، 256، 258، 259، 262، 266 ح، 271، 277 ح، 280،

عرب (اعراب)، 33، 180 ح،

عرفات، 121،

علیاباد، قلعه-، 163،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 338

عمان، 166،

عمّوریة، 108 ح،

غربالیغ (غزبالیغ، غوبالیغ)- بلاساقون، 87،

غرجستان، 1، 86،

غرس، 161،

غزّ، 12، 15، 20، 22، 87 ح،

غزنین (غزنه)، 4، 44، 59 ح، 62، 84- 86، 106، 120، 133، 135، 136، 139، 144، 192- 196،

غور، 19، 22، 27، 49، 50- 56، 58، 61، 62، 66، 67، 85، 86، 120، 135، 208 ح،

غوریان، 49، 53، 56، 66، 67، 86، 89، 193، 194 ح، 195- 198،

فارس، 97، 113، 114، 117 ح، 202، 205 ح، 243،

فرات، 178،

فرّزین، قلعه-، 112، (شرح در ح)،

فرغانه، 88، 125،

فروان، 136 ح، رجوع بپروان،

فریزن، 220 ح،

فناکت، 77، 83، 84، 126، 231،

فنج آب، 108 ح، رجوع بپنجاب،

فهم، قبیله از عرب، 142،

فیروزکوه، پای‌تخت غور، 62، 65، 84، 85،

فیروزکوه، قلعه-، (دماوند- ظ)، 42، 210، تاریخ جهانگشای جوینی ج‌2 339 فهرست الأماکن و القبائل، ..... ص : 325

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 339

قارلق، 87، رجوع بقرلغ،

قارون، جبال-، 113 ح،

قارون، قلعه-، 113، 114، 201،

قبادیان، 108 ح،

قبان، 184،

قراختای، 15، 17، 55، 76 ح، 83، 86- 93، 100، 120، 122، 124، 211، 218، رجوع نیز بختای،

قراقورم، کوهی در مغولستان و شهری که اوکتای قاآن در پای آن کوه بنا نمود و پای‌تخت اوایل مغول بود، 101 ح، 102 ح، 200، 231، 250 ح، 252 ح،

قراقم (قراقوم)، مفازه در ساحل شرقی سیحون، 101، 102 ح،

قراقوم، مفازه معروف بین خوارزم و مرو، 102 ح،

قراکول، 15،

قرقیز، 87، 88،

قرلغ (قرلیغ، قرلغان، قارلقان)، از قبایل اتراک «1»، 14، 15، 17، 87،

قزوین، 42، 44، 97 ح، 115 ح، 276،

قصدار، 194،

قفچاق، قفچاقان، 89، 90، 170، 172،

قفقاز، 170 ح،

قلان تاشی، 251،

قلعه قاهره، 43،

______________________________

(1) جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 170، رجوع کنید نیز بحواشی کاترمر بر جامع التّواریخ ص 52- 53،- قرلغ و قرلیغ و قارلق و قارلوق و خرلخ و همچنین خلّخ شعرای ایران (که هیئت مدغمه خرلخ است) همه صور مختلفه یک کلمه است و آن قبیله بوده است از اتراک در شمال و شمال شرقی ماوراء النّهر معروف بحسن صورت و طول قامت و تناسب خلقت،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 340

قلعه‌های ارسلان‌گشای، اردهین، اسکنان، اشکنوان، اصطرخ، النجه، ایلال، بس راور، دزمار، سرجاهان، طبرک، علیاباد، فرّزین، فیروزکوه، قارون، کجوران، کیران، والیان، رجوع کنید بدین کلمات،

قم، 255، 278،

قم کبچک (یا کیچک)، 88، 248 ح،

قندهار، 194 ح،

قنقلی، قنقلیان، از قبایل اتراک «1»، 35 ح، 87، 88، 101، 131، 139، 192 ح، 198،

قوچان، 132 ح، رجوع بخبوشان،

قوناق، 249 ح،

قهستان، 46، 49،

قیلی، رودخانه-، 102،

قیمج، رودخانه-، 102،

کابل، 195،

کاشان، 169 ح، 255، 278،

کاشغر، 83، 88، 126،

کالف، 108 ح،

کبودجامه، 223، 278،

کجوران، قلعه-، 194، 195،

کرّ، رودخانه-، 161، 164 ح،

کربی، دره-، 159،

کرج، 112 ح،

کرد، اکراد، 33، 155، 190،

______________________________

(1) جامع التّواریخ ایضا، ص 22،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 341

کرمان، 22، 70، 71، 73، 74، 149، 165، 201، 202، 205، 209، 211، 212، 215، 217، 255،

کرمان (غزنه)، 139،

کس (کش)، 258 ح،

کلات، 109،

کلکتّه، 48 ح، 211 ح،

کمادی، 212،

الکنّاس (مخفّف الکناسة)، 23،

کندة، 23،

کواشیر (ظ- گواشیر)، 209، رجوع بجواشیر،

کوشک ملک (در قزوین)، 276،

کوفه، 23،

کوکروخ (؟)، 219،

کیتو، 258،

کیران، قلعه-، 182، 185،

کنجک؟؟؟، 248،

گرج، گرجیان، 158- 160، 163، 164، 167، 170، 172، 174، 180، 243، 245، 261،

گرجستان، 170، 258، 261، 262،

گردکوه (دامغان)، 216، 278،

گرمسیر (- بست)، 194،

گیلان، 115،

لارجان (مازندران)، 199،

لال، 199 ح، رجوع بایلال،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 342

لاهور، 59 ح،

لکزیان، 170،

لندن، 2 ح، 3 ح، 44 ح،

لور، 113، 114، 154، 155، 204، 216،

لورستان، 169،

لوری، صحرای-، (گرجستان)، 163،

لوهاوور (- لاهور)، 61،

لیپزیک، 106 ح، 138 ح،

مانتژیاباد؟؟؟ (مابیژناباد- ظ)، 134،

مارکاب، دره-، 161،

مازندران، 26، 42، 73، 74، 106، 115، 117 ح، 199، 201، 209، 218، 221، 222، 228، 229، 231، 238 ح، 240، 241، 244، 247، 256، 259، 269، 271، 274،

ماوراء النّهر، 4، 14، 15- 17، 72- 74، 76 ح، 88، 90، 100، 105، 106، 122، 123، 194، 209، 211، 222، 246، 254،

المجوس، 112،

مدینة السّلام (بغداد)، 180،

مرغه، 52،

مرند، 160،

مرو، 2، 3 ح، 5، 6، 8، 20، 22، 23، 25، 30، 34، 39، 48، 50- 52، 54، 58، 102 ح، 219 ح، 246، 250، 259،

مرو الرّود «1»، 27، 51، 58،

______________________________

(1) کذا فی المتن فی المواضع، و الظّاهر «مرو الرّوذ» بالذّال المعجمة،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 343

مزدقان، 38،

مشکین (بشکین)، 184 ح،

مشهد (؟)، در استو، 279،

مشهد طوس، 51، 70،

مصر، 57 ح، 94 ح، 122، 178، 279 ح،

معرّة النّعمان، 264 ح،

مغول، 8، 87، 101- 104، 106، 111، 113- 116، 117 ح، 130، 133، 134 (موغال)، 136- 138، 140، 142، 144، 147، 149، 168، 169، 183- 186، 189، 191، 192 ح، 194- 197، 201، 202، 210، 211، 214، 216، 220، 226، 227، 231، 236- 238، 240، 242، 248، 249، 256، 261، 262، 269،

مغولی، زبان-، 260،

مکران، 149،

مکّة، 96 ح، 121،

الملا، 266،

ملازجرد، 180،

ملکفور، 144،

منازجرد، منازکرد، ملازکرد، 180 ح، همان ملازجرد است،

مندور، 171،

منصوریه (باغی و سرائی در طوس)، 247،

منقشلاغ، 130،

موش، بیابان-، 181،

موصل، 201، 243،

موغان (مغان)، 184،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 344

مولتان، 61، 147،

میدان سبز (در غزنین)، 135،

نایمان، از قبایل اتراک «1»، 34 ح، 100، 247،

نخجوان، 156، 157،

نخشب، 105،

نسا، 13، 26، 81، 132، 219،

نوراور، شطّ-، 55،

نهرواله، 148،

نیشابور، نشابور، 13، 16، 19، 21، 24، 25، 30، 34، 36، 39، 49، 69، 94 ح، 100، 109، 110، 169، 219، 220، 255،

نیل مصر، 59 ح،

والیان، قلعه-، 136،

وراوی، 184 ح،

ورکوه، 205، رجوع بأبرقوه،

وخان، 108 ح،

وخش، 108 ح،

هراة «2»، 22، 49، 50، 51، 53، 54، 62، 64، 66- 69، 71، 84، 86، 135، 192، 194، 216، 220 ح، 255،

هزارسف، قصبه-، 8، 9، 56،

همدان، 32، 33، 36، 38، 97، 98، 112 ح، 179، 278،

______________________________

(1) جامع التّواریخ، طبع برزین ج 1 ص 136- 145،

(2) در نسخه اساس (آ) هرات را تقریبا بطور کلّی «هراة» با تاء مربوطه می‌نویسد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 345

هند، هندوستان، 58، 59 ح، 61، 86، 106، 143، 144، 166، 195، 202، 212، 213، 255،

هندو، هنود، 59، 143، 144،

هیرمند، 59 ح،

یازر «1»، 71، 72، 219،

یرلیغ، دیهی در حوالی بیش بالیغ، 225،

یزد، 216، 256،

یغناق (اغناق)، 83 ح،

(الأسماء المشکوکة القراءة)

بارسرحان، 88،

نامیح؟؟؟، 88،

بیدتنبه؟؟؟، 162،

______________________________

(1) یازر شهری متوسّط بوده در خراسان و جزو ولایت مرو محسوب میشده است، رجوع کنید بنزهة القلوب حمد اللّه مستوفی در فصل «ربع مرو شاهجان»،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 346

فهرست الکتب،

آثار البلاد (لزکریّا بن محمّد القزوینی)، 194 ح،

احسن التّقاسیم فی معرفة الأقالیم (لمحمّد بن احمد المقدسی)، 194 ح،

اساس الّلغة (للزّمخشری)، 31 ح، 95 ح،

الأغانی (لأبی الفرج الاصبهانی)، 139 ح، 264 ح، 266 ح،

برهان قاطع، 59، 101، 143، 187، 279، (ح فی المواضع)،

تاج العروس، 31 ح، 95 ح،

تاریخ ابن خلّکان، رجوع بابن خلّکان در فهرست رجال،

تاریخ بیهق (لابن فندق البیهقی «1»)، 1 ح، 15 ح،

تاریخ جهان‌آرا (للقاضی احمد الغفّاری)، 16 ح،

تاریخ السّلجوقیّة «2» (للرّاوندی)، 2 ح، رجوع نیز براحة الصّدور،

تاریخ السّلجوقیّة (للعماد الاصفهانی)، 2 ح، 3 ح، 15 ح، و مختصره للبنداری، 2 ح، 15 ح، 16 ح،

تاریخ گزیده (تألیف حمد اللّه مستوفی)، 1، 9، 37، 131، 201، 208، 214، (ح فی المواضع)،

تاریخ مغول (تألیف دوسون «3»)، 201 ح،

تاریخ ناصری (لأبی الفضل البیهقی)، 44،

تاریخ النّسوی، 199 ح، 201 ح، رجوع بسیرة جلال الدّین منکبرنی،

______________________________

(1) رجوع بابن فندق در فهرست رجال،

(2) رجوع کنید بمقدّمه مصحّح ج 1 ص ق- قد،

(3) رجوع یدوسون در فهرست رجال،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 347

تاریخ وصّاف «1» 201 ح، 209 ح، 218 ح،

تاریخ یمینی (لأبی النّصر محمّد بن عبد الجبّار العتبی)، 1 ح، 57 ح، 75 ح، 94 ح، 122، 129 ح،- شرحه للشّیخ احمد المنینی، 57 ح، 94 ح،

تتمّة صوان الحکمة (للبیهقی)، 5 ح،

تتمّة الیتیمة «2» (للثّعالبی)، 59، 60، 162، 263، 264، 266، 268، 277، 280، (ح فی المواضع)،

تجارب الأمم (لأبی علی مسکویه)، 1،

تذکرة الشّعراء دولتشاه سمرقندی، 2 ح،

ترجمان ترکی و عربی، طبع هوتسما، 43 ح،

جامع التّواریخ «3» (لرشید الدّین فضل اللّه الوزیر)، 3، 34، 35، 130، 132، 136- 140، 143- 148، 163، 167، 168، 170- 173، 182- 185، 188، 192، 201، 208، 211، 218، 219، 230، 232، 242، 251، 255، (ح فی جمیع المواضع)،

جوامع العلوم (للفخر الرّازی)، 1، 2 ح،

جهانگشای، 2، 9، 61، 82، 105، 131، 135، 201، 208، (ح فی المواضع)،

جهان‌نامه (مجهول المصنّف)، 59 ح، 108 ح، 113 ح،

حبیب السّیر، 87 ح، 208 ح،

الحماسة لأبی تمّام و شرحها للخطیب التّبریزی، 104، 107، 120، 129، 141، 183، 262، 274، 275، 282، (ح فی المواضع)،

الحماسة البحتریّة، 282 ح،

______________________________

(1) رجوع بمقدّمه مصحّح ج 1 ص و- ز،

(2) تتمّة الیتیمة ذیلی است که ثعالبی خود بر یتیمة الدّهر تألیف خود افزوده است و یک نسخه نفیسی از آن (S 033Arabe ( که با یتیمة الدّهر معا تجلید شده است در کتابخانه ملّی پاریس موجود است و بدبختانه این ذیل مهمّ با اصل یتیمة الدّهر که در دمشق چاپ شده بطبع نرسیده است،

(3) رجوع کنید بمقدّمه مصحّح ج 1 ص ه- و،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 348

خزانة الأدب و لبّ لباب لسان العرب فی شرح شواهد شرح الکافیة للرّضیّ (للأمام عبد القادر بن عمر البغدادی)، 123، 138، 139، 214، 238، 279، (ح فی المواضع)،

دیوان الغزّیّ (ابراهیم بن عثمان الشّاعر المشهور)، 105 ح،

ذیل قوامیس عرب (تألیف دزی «1»)، 51 ح، 57 ح، 96 ح،

روضة الصّفا، 209 ح،

راحة الصّدور «2» فی تاریخ السّلجوقیّة (للرّاوندی)، 2 ح، 15 ح،

رسائل رشید وطواط، 6 ح، 7 ح،

زبدة التّواریخ در تاریخ سلجوقیّه (للسّیّد صدر الدّین)، 44،

سقط الزّند (لأبی العلاء المعرّی)، 116 ح، 132 ح، 155 ح،- شرح الخطیب التّبریزی علیه، 132 ح،

سیرة جلال الدّین منکبرنی، تألیف محمّد بن احمد النّسوی منشی سلطان مذکور، 96، 112، 130، 199، 201، (ح فی المواضع)، رجوع کنید نیز بنسوی، در فهرست رجال،

شاهنامه، 31، 125 ح،

شرح شواهد المغنی (للسّیوطی)، 279 ح،

شواهد العینی، 138 ح،

الصّحاح (للجوهری)، 31 ح،

طبقات ناصری (لمنهاج الدّین عثمان الجوزجانی)، 48، 59، 61، 192- 194، 199، 208، 211، 212، (ح فی المواضع)،

عدن، قاموس ترکی بفارسی (رجوع بفهرست ج 1)، 83 ح، 254 ح،

غرر الخصائص الواضحة و عرر النّقائص الفاضحة (لمحمّد بن ابراهیم الکتبی)، 264 ح،

فهرست کتابخانه دیوان هند (تألیف ایته «3»)، 2 ح،

______________________________

(1)Dozy

(2) رجوع کنید بمقدّمه مصحّح ج 1 ص ق- قد،

(3)Ethe

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 349

فهرست کتابخانه لیدن (تألیف دزی «1»)، 5 ح،

فهرست نسخ عربی کتابخانه لندن، ذیل-، (تألیف ریو «2»)، 44 ح،

قرآن، 134،

قاموس عربی و فارسی بانگلیسی (تألیف جانسن «3»)، 29 ح،

قاموس فیروزآبادی، 37 ح،

کامل التّواریخ، رجوع بابن الأثیر در فهرست رجال،

کامل المبرّد، 16 ح، 138 ح،

لباب الألباب (تألیف نور الدّین محمّد عوفی)، 9 ح، 23 ح، 194 ح،

لسان العرب، 3، 13، 37، 56، 95، 99، 104، 144، 158، 159، 189، 275، (ح فی المواضع)،

مجمع الأمثال (للمیدانی)، 41، 50، 56، 99، 119، 158، 214، (ح فی المواضع)،

مجمع الفصحاء (تألیف مرحوم هدایت)، 2 ح،

محاضرات الرّاغب، 264 ح،

مشارب التّجارب (لابن فندق البیهقی «4»)، 1، 21 ح،

معجم الأدباء (لیاقوت الحموی)، 1 ح،

معجم البلدان (له ایضا)، 18، 132، 139، 148، 182، 184، 265 266 (ح فی المواضع)، رجوع نیز بیاقوت در فهرست رجال،

المعجم فی معاییر اشعار العجم (لمحمّد بن قیس الرّازی)، 5 ح،

نزهة القلوب (تألیف حمد اللّه مستوفی)، 115، 184، 219، 238، (ح فی المواضع)،

هفت اقلیم (تألیف امین احمد رازی)، 2 ح،

یتیمة الدّهر (للثّعالبی)، 94، 111، 128، 169، 246، 265، (ح فی المواضع)،

______________________________

(1)Dozy

(2)Rieu

(3)Johnson

(4) رجوع بابن فندق در فهرست رجال،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 350

فهرست مندرجات الکتاب،

صحیفه

ذکر مبدأ دولت سلاطین خوارزم انار اللّه براهینهم، 1

ذکر جلوس سلطان علاء الدّین محمّد خوارزمشاه، 47

ذکر مسلّم شدن ملک سلاطین غور سلطان محمّد را، 61

ذکر احوال خرمیل بعد از مراجعت سلطان، 66

ذکر کزلی و عاقبت کار او، 69

ذکر استخلاص مازندران و کرمان، 73

ذکر استخلاص ماوراء النّهر، 74

ذکر مراجعت سلطان بار دوّم بجنگ کور خان، 82

ذکر استخلاص فیروزکوه و غزنین، 84

ذکر خانان قراختای و احوال خروج و استیصال ایشان، 86

ذکر بقیّه احوال سلطان سعید محمّد و اختلال کار او، 94

ذکر موجبات وحشتی که سلطان محمّد را با امیر المؤمنین النّاصر لدین اللّه ابو العبّاس احمد افتاده بود، 120

ذکر استیصال سلطان سلاطین و سبب آن، 122

ذکر سلطان جلال الدّین، 126

ذکر احوال او در هندوستان، 143

ذکر حرکت سلطان جلال الدّین بجانب بغداد، 153

ذکر احوال سلطان و گرجیان و قمع ایشان، 158

ذکر مراجعت سلطان با گرجستان، 170

ذکر حرکت سلطان بأخلاط و فتح آن 174

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 351

[فتح‌نامه اخلاط از انشاء نور الدّین منشی]، 177

ذکر حرکت سلطان بحرب سلطان روم، 180

ذکر یمین ملک و اغراق و عاقبت کار ایشان، 192

ذکر والده سلطان ترکان خاتون، 198

ذکر احوال سلطان غیاث الدّین، 201

ذکر سلطان رکن الدّین، 208

ذکر استخلاص نواحی کرمان و احوال براق حاجب، 211

ذکر جنتمور و تولیت او خراسان و مازندران را، 218

ذکر نوسال، 224

ذکر احوال کرکوز، 225

ذکر وصول کرکوز بخراسان و احوال او، 237

ذکر احوال امیر ارغون، 242

ذکر توجّه امیر ارغون بقوریلتای بزرگ، 251

ذکر احوال شرف الدّین خوارزمی، 262

حواشی و اضافات، 283

ضبط منکبرنی، 284

جدول سلاطین خوارزمشاهیّه، 293

فهرست اسماء الرّجال، 294

فهرست الأماکن و القبائل، 325

فهرست الکتب، 346

غلطنامه، 352

فائت غلطنامه جلد اوّل، 355

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 367

جنگ سلطان جلال الدّین منکبرنی با گرجیان (نقل از جهانگشای نسخه ز ورق 67)

   نظر انوش راوید:  از ابتدای تاریخ کشور ایران دشمنان داشت،  آنها از انواع ترفندها برای ضعیف و خوار نشان دادن ایرانیان استفاده می کردند.  منجمله با تاریخ نویسی های الکی و نوشتن داستان هایی از شکست های تاریخی ایرانیان،  به نوعی جنگ نرم و تهاجم فرهنگی علیه ایران ایجاد می کردند و می کنند.  در نهایت با کمک عده ای ایرانی می توانستند،  به مقاصد شومشان برسند،  مانند همین کتاب فوق،  که آنرا بجای تاریخ ایران غالب کردند.  امیدوارم جوانان باهوش متخصص ایران،  با دقت کامل نسبت به برداشت دروغها از تاریخ ایران پیش از پیش فعال باشند.

مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.

کلیک کنید:  مقدمه و فهرست جهانگشای جوینی

http://arqir.com/482

بررسی تاریخ جهانگشای جوینی 5

بررسی تاریخ جهانگشای جوینی 5

جلد دوم

 

مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.

کلیک کنید:  مقدمه و فهرست جهانگشای جوینی

http://arqir.com/482

توجه:  نظرات و تحلیل های من انوش راوید در زیر مطالب کتاب،  در همین برگه با خط قرمز است.

 

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 1

 [متن کتاب]

اشاره

جلد دوّم از تاریخ جهانگشای جوینی،

ذکر مبدأ دولت سلاطین خوارزم انار اللّه براهینهم،

اشاره

بسمه تعالی در کتاب مشارب التّجارب که تتمّه «1» ذیل تجارب الأمم است «2» از تصنیف ابن فندق «3» البیهقی 1 مسطورست و در جوامع العلوم «4» از تصنیف رازی که بنام سلطان تکش است در فصل تاریخ مذکورست که بلکاتکین «5» یکی بود از ارکان مملکت سلجوقیان، چنانک در مملکت سامانیان البتکین «6» صاحب جیش خراسان، از غرجستان غلامی ترک

______________________________

(1) ج: «نسخه»

(2) از قرار تقریر خود مصنّف مشارب التّجارب در کتاب دیگر خود موسوم به «تاریخ بیهق» که یک نسخه از آن در موزه بربطانیّه موجود است (.etc ,a 21.f ، 3587.Or ( مشارب التّجارب ظاهرا ذیل تاریخ یمینی است نه ذیل تجارب الأمم، یاقوت در معجم الأدباء (طبع مرگلیوث ج 2 ص 314- 315) فصلی راجع بترجمه صاحب ابن عبّاد و ابن الأثیر در حوادث سنه 568 فصلی راجع بتاریخ خوارزمشاهیّه از این کتاب نقل کرده‌اند و حمد اللّه مستوفی در دیباچه تاریخ گزیده آنرا از مآخذ خود می‌شمرد،

(3) کذا فی ه و هو الصّواب، آ: فدق، ب در متن: صدوق، در حاشیه: فبدق، ج: فبدق؟؟؟، د: فندق،- و هو ابو الحسن علیّ بن زید بن امیرک محمّد بن الحسین بن فندق البیهقی، نسب او بدینطریق در دیباچه تاریخ بیهق مذکور مسطور است،

(4) آنچه در جوامع العلوم در این خصوص دارد فقط اینست: «و در آن واقعه که برادر محمّد [بن ملکشاه] مخالفت کرده بود امیرداد حبشی بخوارزم آمد و مستولی شد پس ممالک خوارزم بخوارزمشاه کبیر قطب الدّین نوّر اللّه قبره تسلیم کرد و بعاقبت او را بگرفتند و بکشتند» (جوامع العلوم نسخه پاریس 1395.Suppl .Pers ورق‌b 76

(5) کذا فی ج د، ه: بیلکاتکین، آ ب: ملکاتکین، ابن الأثیر (طبع تورنبرگ) در حوادث سنه 490: بلکباک، با نسخه بدل: بلکانک،

(6) آ: السکین، ه: الب‌تکین،

   نظر انوش راوید:  خوارزم = خاور زمین 

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 2

خریده است «1» نام او نوشتکین غرجه «2» بود بتدریج سبب عقل و کیاست مزیّت مرتبت می‌یافت تا بحدّی که رکنی بزرگ گشت در دولت سلجوقیان بمثابت سبکتکین در آخر عهد ملوک سامان و اسم طشت‌داری داشت و خوارزم در آن روزگار در عداد وظیفه طشت‌خانه بود چنانک خوزستان «3» در وظیفه جامه‌خانه او را باسم شحنگی خوارزم موسوم کردند و ازو پسران بودند پسر بزرگتر قطب الدّین محمّد را در مرو بمکتب داد تا آداب و رسوم ریاست و امارت تعلیم کند «4»، و در آن وقت سلطان برکیارق بن ملکشاه امیر خراسان داد بک حبشی بن التونتاق «5» را در ممالک خویش نیابت مطلق فرموده بود و در مدح او اشعار شعرای آن عصر بسیارست و ابو المعالی نحّاس «6» رازی مادح خاصّ اوست و درین

______________________________

(1) فاعل خریده است بلکاتکین است،

(2) کذا فی د، ه: نوش تکین غرجه، ج: نوشتکین غرجه‌ی، آ: نوستکین غرجه، ب: نوشکین غرجه،

(3) آ: حوزستان، ج: خورستان،

(4) ج: تعلیم گرفت، د: تعلیم گیرد، ب: او را تعلیم کنند،

(5) آ: داد بک بن البوبباق؟؟؟، ب: داد بک بن حبشی النون؟؟؟ یاق، ج: داد بک بن حبش التون یاق، د: داد بک بن حبش التوبباق؟؟؟، ه: داد بک بن حبشی التوشاق،- در کتب تواریخ معتبره نام امیر خراسان در آن عهد داد بک (امیرداد) حبشی بن التونتاق مسطور است نه داد بک بن حبشی التونتاق چنانکه در چهار نسخه جهانگشای دارد، رجوع کنید بجوامع العلوم فخر رازی نسخه پاریس (1395Suppl .Persan ( ورق‌b 76، و تاریخ السّلجوقیّه طبع هوتسما ص 259، و ابن الأثیر در حوادث سنه 490 و 493، طبع تورنبرگ‌Tornberg ج 10 ص 181- 183، 201- 202،

(6) کذا فی د ه، آ ب: نحاس، ج: نخّاس،- معروف در تخلّص این شاعر نحّاس با حاء مهمله است و در غالب کتب تاریخ و ادب نیز بهمین طریقه مسطور است از جمله در اختصار تاریخ السّلجوقیّه للبنداریّ طبع هوتسما ص 63، و اصل این تاریخ لعماد الدّین الکاتب نسخه پاریس (b 531.f )5412Arabe (، و تاریخ سلجوقیّه موسوم براحة الصّدور للرّاوندی نسخه وحیده پاریس (b 85.f ، 1314.Suppl .pers (، و تذکره هفت اقلیم دو نسخه پاریس (b 353.f ، 357.b .Suppl .pers 123.f ، 356.Suppl .pers ( و نسخه دیوان هند در لندن (فهرست ایته ستون 441)، و تذکرة الشّعراء دولتشاه طبع ادوارد برون ص 78، و مجمع الفصحاء ج 2 ص 78- 79، ولی نادرا با خاء معجمه بطبق نسخه

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 3

وقت خوارزمشاهی از غلام «1» سلطان سنجر النجی «2» بن قچقار «3» خوارزمشاه بقطب الدّین محمّد تحویل کرد «4» و او را بخوارزمشاه موسوم کرد در «5» شهور سنه احدی و تسعین و اربعمایه، و او را در موافقت سلاطین سلجوق مقامات محموده بسیارست و در تواریخ ذکر آن مثبت، مدّت سی سال در رفاغ «6» حال و فراغ بال خوارزمشاهی کرد یک سال بخود بخدمت درگاه سنجری آمدی و یک سال پسر خود اتسز را «7» بفرستادی تا بوقتی که وفات یافت، پسر او اتسز در شهور سنه اثنتین و عشرین و خمسمایه قایم مقام او شد و اتسز بفضل و دانش معروف و مشهور شد و او را اشعار و رباعیّات پارسی «8» بسیارست و بشهامت و صرامت از

______________________________

ج نیز دیده شده است از جمله اصل تاریخ سلجوقیّه عماد کاتب نسخه مذکوره پاریس ورق‌a 75، و جامع التّواریخ نسخه موزه بریطانیّه در لندن (a 442.f ، 7628.Add ( که «نخاسی» با خاء معجمه و یاء نسبت دارد،

(1) کذا فی ب مصحّحا بخطّ جدید، آ ج د ه: از بهر،

(2) کذا فی ب ج د، آ: التجی؟؟؟، ه: التجی، ابن الأثیر در حوادث سنه 490 سه مرتبه: اکنجی،

(3) آ: فحقار؟؟؟، ب: فحقار؟؟؟، ج:  قفجار، د: قبحقاح؟؟؟، ه: قحفار؟؟؟،- قچقار بترکی بمعنی قوچ است کوهی یا غیر آن (قاموس پاوه دو کورتی)،

(4) یعنی داد بک حبشی خوارزمشاهی را از النجی بن قچقار بقطب الدّین محمد تحویل کرد، و عین عبارت ابن الأثیر در این موضع که واضح‌تر و وافی‌تر بمراد است اینست:- «و کان من جملة امراء السّلطان [برکیارق] امیر اسمه اکجی و قد ولّاه السّلطان خوارزم و لقّبه خوارزمشاه فجمع عساکره و سار فی عشرة آلاف لیلحق السّلطان فسبق العسکر الی مرو فی ثلثمایة فارس و تشاغل بالشّرب فاتّفق قودن و امیر آخر اسمه یارقطاش علی قتله فجمعا خمسمایة فارس و کبسوه و قعلوه ... و فی هذه السّنة [490] امّر برکیارق الأمیر حبشی بن التونتاق علی خراسان ... فلمّا ولی امیرداذ حبشی خراسان کان خوارزمشاه اکنجی قد قتل و قد تقدّم ذکره و نظر الأمیر حبشی فیمن یولّیه خوارزم فوقع اختیاره علی محمّد بن انوشتکین فولّاه خوارزم و لقّبه خوارزمشاه» (ابن الأثیر در حوادث سنه 490)،

(5) آ ج ه: و در،

(6) کذا فی ج، آ ب د ه: رفاع،- الرّفع و الرّفاغة و الرّفاغیة سعة العیش و الخصب و السّعة و رفغ عیشه بالضّمّ رفاغة اتّسع و انّه لفی رفاغة و رفاغیة من العیش (لسان العرب)، و رفاغ بدون تاء در لغت نیامده است،

(7) ه همه جا «آتسنز» با مدّ دارد،

(8) د افزوده: و تازی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 4

اکفا و اقران مستثنی و ممتاز و او را «1» در خدمت سلطان سنجر فتوح بسیار بود «2» و حقوق خدمت ثابت داشت «3» و از آن جملت یکی آن بود که در شهور. سنه اربع و عشرین «4» که سلطان سنجر سبب عصیان طمغاج «5» خان عزیمت «6» ماوراء النّهر کرد چون ببخارا رسید روزی سلطان در شکارگاه بود و جماعت غلامان و حشم که بتازگی بخدمت پیوسته بودند بر اهلاک سلطان مغافصة یک کلمه گشته بودند اتسز خوارزمشاه در آن روز بشکار نرفته بود میان روز از خواب بیدار شد و اسب بخواست و روی بتعجیل تمام بسلطان نهاد و کار سلطان در میان آن قوم در حالت وصول او نیک تنگ درآمده بود و در مضیقی عظیم افتاده اتسز بر آن مخاذیل حمله کرد و سلطان را خلاص داد سلطان از اتسز پرسید که بر حالت ما چگونه وقوف یافتی گفت در خواب دیدم که سلطان در شکارگاه در واقعه افتاده است در حال بیامدم بوسیلت آن حقّ «7» کار او بالا گرفت و روزبروز قوّت و شوکت او زیادت بود و نظر عنایت و تربیت سلطان در حقّ او بیشتر چنانک مجسود ارکان ملوک و امرای دیگر شد و از غیرت آن ارکان و مقرّبان مکرها و قصدها پیوستند تا چون سلطان در ذو القعده سنه تسع و عشرین «8» سبب عصیان بهرامشاه قصد غزنین کرد تا شوّال سال دیگر که با بلخ رسید ملازم بود و درین سفر اتسز بر مکاید و احقاد امرا و حسّاد واقف شده بود و از سلطان خائف چون اجازت مراجعت یافت و روان شد سلطان با خواصّ گفت که پشتی است که باز روی آن نتوان دید آن جماعت گفتند چون این معنی رای عالی را مقرّرست بچه سبب اجازت مراجعت و نواخت

______________________________

(1) ب ج د ه افزوده: نیز،

(2) کلمه «بود» فقط در ج،

(3) د کلمه «داشت» را ندارد،

(4) ج افزوده: و خمسمائة،

(5) کذا فی ج ه، ب: طمعاح، آ: طعماح، د: نمقاخ،

(6) آ ج افزوده: قصد،

(7) ج: حق‌گزاری،

(8) ج افزوده: و خمسمایة،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 5

یافت سلطان گفت حقوق خدمت او بر ذمّت ما بسیارست ایذای او در مذهب کرم و مرحمت ما ممنوع و محظور است، و چون اتسز بخوارزم رسید شیوه تمرّد و عصیان پیش گرفت و روزبروز آن وحشت از جانبین زیادت می‌گشت و بجائی رسید که سلطان سنجر در محرّم سنه ثلاث و ثلثین و خمسمایة بر قصد او بخوارزم رفت خوارزمشاه در مقابل لشکر او لشکر بداشت و صف کشید و بی‌ابتدای محاربتی سبب آنک دانست که پای لشکر بسیار ندارد روی بهزیمت نهاد پسر اتسز آتلیغ «1» را بگرفتند و بخدمت سلطان آوردند بفرمود تا هم در حال او را بدو نیم زدند و خوارزم ببرادرزاده خود سلطان سلیمان بن «2» محمّد داد و با خراسان مراجعت کرد خوارزمشاه اتسز با خوارزم آمد سلطان سلیمان ازو منهزم شد و با نزدیک سلطان سنجر آمد و اتسز بر شیوه تمرّد و عصیان بود تا چون سلطان سنجر در سنه ستّ و ثلثین و خمسمایة در مصافّ ختای بر در سمرقند شکسته شد و منهزم ببلخ آمد و آن حکایت مشهورست اتسز در اثنای این حالات انتهاز فرصت جست و بمرو آمد و قتل و غارت بسیار کرد و بخوارزم بازگشت و از مکاتباتی که «3» میان حکیم حسن قطّان «4»

______________________________

(1) کذا فی حاشیة ب، متن ب: ابلیغ؟؟؟، ا ج ه: ابلیغ، د: ابلیغ،- اتلیغ بترکی بمعنی سوار و بمعنی شخص معروف و مشهور است، (قاموس پاوه دو کورتی)،

(2) آ کلمه «بن» را ندارد،

(3) کذا فی جمیع النّسخ الی «ثبت افتاد» بدون ذکر صله برای «که» موصوله،

(4) عین الزّمان حسن قطّان مروزی از مشاهیر علما و حکمای قرن ششم بوده ترجمه حالی از او در اواخر کتاب تتمّه صوان الحکمة للبیهقی مسطور است (فهرست کتابخانه لیدن تألیف دزی ج 2 ص 294)، و اوست واضع دو شجره اخرب و اخرم برای تسهیل استخراج اوزان بیست و چهارگانه رباعی (المعجم فی معابیر اشعار العجم لمحمّد بن قیس الرّازی طبع ادوارد برون و راقم سطور ص 91)، در سنه 536 که اتسز خوارزمشاه مرو را قتل و غارت نمود کتابخانه حسن قطّان که مشتمل بر عدّه کثیری از کتب نفیسه بوده در آن ضمن تلف گردید حسن قطّان گمان میکرد که غارت کتابخانه او باشاره رشید وطواط بوده و وی آن کتب را تصرّف کرده است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 6

و رشید الدّین وطواط سبب کتبی که از آن حسن قطّان در مرو ضایع شده بود و تصوّر آن داشت که وطواط تصرّف کرده است این مکتوب ثبت افتاد،

و الرّسالة هذه‌

قرع سمعی من افواه الواردین و السنة الطّارقین علی خوارزم انّ سیّدنا ادام اللّه فضله کلّما یفرغ من مهمّات نفسه و وظائف درسه، یقبل بمجامعه علی اکل لحمی و الأطناب فی سبّی و شتمی، و ینسبنی الی الأغارة علی کتبه و یبالغ فی هتک استار الکرم و حجبه، اهذا یلیق بالفضل و المروّة أو یحمد «1» بالکرم و الفتوّة، تفتری «2» علی اخیک «3» المسلم مثل هذا الکذب المقلق «4» و البهتان المؤلم، و اللّه اذا نفخ فی الصّور یوم النّشور، و بعثت هذه الرّمم البالیة من الأجداث متدرّعة ملابس الحیوة الثّانیة، و جمعت عباد اللّه فی موقف «5» العرصات و تطایرت صحائف الأعمال الی اربابها و سئلت کلّ نفس عمّا کسبت فمن مسی‌ء یسحب علی وجهه فی النّار و من محسن یحمل علی اعطاف الملائکة الی الجنّة لم «6» یتعلّق فی ذلک المقام الهائل احد بذیلی طالبا منّی ملکا غصبته، او مالا نهبته، او دما سفکته، او سترا هتکته، او شخصا قتلته، او حقّا ابطلته، و ها انا آتانی اللّه من الوجه الحلال قریبا من

______________________________

و در این خصوص ما بین وی وطواط مکاتبات کثیره مبادله شده است و اغلب آنها در مجموعه از رسائل وطواط محفوظ در کتابخانه ملّی پاریس مسطور است (Arabe )b 04-b 33.ff ، 4434) و رساله متن در ورق‌b 33-a 43 از آن مجموعه است،

(1) کذا فی ج ه، آ: محمد، د: الحمد، ب: حرّنا (کذا!)، رسائل رشید وطواط نسخه پاریس یحمل،- و محتمل است صواب «یجمل» باشد،

(2) رسائل رشید: یفتری،

(3) ایضا: اخیه،

(4) کذا فی ج، ه: المغلق، ا ب د و رسائل رشید: المفلق؛

(5) رسائل رشید: مواقف،

(6) ج: لا،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 7

الف مجلّدة من الکتب النّفیسة و الدّفاتر الشّریفة و انا وقفت الکلّ علی خزائن الکتب المنبثّة «1» فی بلاد الإسلام عمرها اللّه تعالی لینتفع المسلمون بها و من کانت عقیدته هذا کیف یستجیز من نفسه ان یغیر علی کتب امام من شیوخ العلم انفق جمیع عمره حتّی حصّل اویراقا «2» یسیرة لو بیعت فی الأسواق «3» مع اجلاد ادیم «3» ما «4» احضرت بثمنها مائدة لئیم «5» اللّه اللّه فلیتّق اللّه «5» و لا یقترفنّ «6» سیّدنا ادام اللّه فضله بافتراء الکذب علی مثلی «7» و لا یجترحنّ به «7» ذنبا یتعلّق «8» فی اذیاله یوم القیامة فلیخافنّ اللّه الّذی لا اله إلّا هو و لیتذکّرنّ یوما یثاب فیه الصّادق علی صدقه و یعاقب الکاذب علی کذبه و السّلام،

و بدین وهن که بحال سلطان راه یافت نخوت در دماغ اتسز «9» زیادت گشت و درین حالت رشید وطواط را قصیده‌ایست که مطلعش این است

ملک «10» اتسز بتخت ملک برآمددولت سلجوق و آل او بسر آمد و امثال این او را قصیدهاست، سلطان سنجر بانتقام این حرکت شنیع در شهور سنه ثمان و ثلثین و خمسمایة بر قصد او عازم رزم خوارزم گشت و بر در شهر نزول کرد و مجانیق نصب فرمود و لوای محاربت رفع چون نزدیک رسید که خوارزم مستخلص شود و عیش بر اتسز منغّص گردد هدایا و تحف نزدیک امرای حضرت روان کرد و از سلطان عذرها

______________________________

(1) کذا فی رسائل الرّشید، آ: المبنه، ج: المثبتة، ه: المبیّنه، ب د این کلمه را ندارد،

(2) کذا فی ب و رسائل الرّشید، آ: اوتراقا؟؟؟، ج د ه: اوراقا،

(3- 3) در رسائل رشید ندارد،

(4) رسائل: لما

(5- 5) رسائل رشید:  اللّه لا اله الّا اللّه،

(6) کذا فی ه، ا: و لا یغترفی؟؟؟، ب: و لا یفترن، ج: و لا یعترفن، د: و لا یعتر؟؟؟، رسائل رشید: و لا یقترفن؟؟؟،

(7- 7) در رسائل رشید ندارد،

(8) رسائل رشید: یتعثّر،

(9) آ: اتسر (فی جمیع المواضع)، ه: آتسز (فی جمیع المواضع)،

(10) ج: چون ملک،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 8

خواست و استعطاف جانب او کرد سلطان نرم شد و بر سبیل هدنه و مصالحت «1» بازگشت و اتسز بر عادت مستمرّ سر خلاف می‌داشت سلطان ادیب صابر را برسالت نزدیک او فرستاد و او یکچندی در خوارزم بماند و اتسز از رنود خوارزم بر منوال طریقه ملاحده دو شخص را فریفته بود و روح ایشان خریده و بها داده و ایشان را فرستاده تا سلطان را مغافصة هلاک کنند و جیب حیاه او چاک ادیب صابر را ازین «2» حالت معلوم شد نشان آن دو شخص بنوشت و در ساق موزه پیرزنی بمرو روان کرد چون مکتوب بسلطان رسید فرمود تا بحث آن کسان کردند و ایشان را در خرابات بازیافتند و بدوزخ فرستاد اتسز چون واقف شد ادیب صابر را بجیحون انداخت، سلطان در سنه اثنتین و اربعین و خمسمایة «3» در ماه جمادی الآخرة باز قصد خوارزم کرد و اوّل قصبه هزارسف «4» را که اکنون درین عهد بعد از لشکر مغول در آب غرق شدست دو ماه محاصره داد و درین سفر انوری در خدمت حضرت سنجری بود این دو بیتی بر تیری نوشت و در هزارسف انداخت

ای شاه همه ملک زمین حسب تراست * ‌وز دولت و اقبال جهان کسب تراست

امروز بیک حمله هزارسف بگیرفردا خوارزم و صد هزار اسب تراست وطواط در هزارسف بود در جواب این رباعی «5» بر تیر نوشت و بینداخت

گر خصم تو ای شاه شود رستم گردیک * خر ز هزارسب «6» تو نتواند برد «7»

______________________________

(1) ا ب د: مصالحتی،

(2) ب د ه: این،

(3) ا: ستّمایه، و آن غلط واضح است،

(4) ب د ه: هزار اسف، ج: هزار اسب (در مواضع)،

(5) کذا فی ا ب، ج د ه: بیت،

(6) ب ج د ه: هزار اسب،

(7) در جمیع نسخ همین یک بیت را دارد و حال آنکه از سابق و لاحق عبارت صریحا معلوم

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 9

چون سلطان بعد از مشقّت بسیار و رنج بی‌شمار هزارسف بگرفت و سلطان سبب آن بیت که پیشتر ثبت افتاد و این رباعی «1» و امثال آن از وطواط عظیم در خشم بود و سوگند خورده که چون او را باز یابند هفت عضو او را از یکدیگر جدا کنند در طلب و جستن او مبالغت کرد و منادی بر منادی فرمود وطواط هر شب بآشیانه و هر روز بوادیی «2» چون دانست که از فرار قرار نخواهد یافت بارکان ملک در خفیه توسّل می‌جست هیچ کدام ازیشان سبب مشاهده غضب سلطان بتکفّل مصلحت او زبان نمی دادند بحکم جنسیّت پناه بخال جدّ «3» پدر مقرّر این کلمات منتجب «4» الدّین بدیع الکاتب «5» سقی اللّه عراص رمسه بسحائب قدسه داد و منتجب الدّین باز آنک «6» منصب دیوان انشا با منادمت جمع داشت وقت ادای نماز بامداد پیشتر از ارکان دیوان «7» و داد «7» در رفتی و بعد از فراغ از نماز ابتدا بنصیحتی کردی و موافق و ملایم حال حکایتی مضحک در عقب جدّ بگفتی و سلطان در اسرار ملک برأی او مشورت کردی فی الجمله بتدریج، سخن بذکر رشید وطواط رسید منتجب الدّین برخاست و سلطان را گفت که بنده را یک التماس است اگر مبذول افتد سلطان باسعاف آن وعده فرمود منتجب الدّین گفت وطواط مرغکی ضعیف باشد

______________________________

میشود که رباعی بوده است، در تاریخ گزیده بیت اوّل رباعی را اینطور دارد:

ای شه که بجامت می صافیست نه درداعدای ترا ز غصّه خون باید خورد ولی ظاهرا این بیت مصنوعی است چه قافیه آن فاسد است،

(1) ب باصلاح جدید: و این بیت،

(2) کذا فی ا ج، د: برودی (کذا)، ب ه بخطّ جدید افزوده: می‌بود،

(3) ج کلمه «جدّ» را ندارد، د کلمه «بخال» را ندارد و یک «پدر» دیگر افزوده یعنی اینطور دارد: پناه جدّ پدر پدر مقرّر الخ،

(4) ه: منتخب،

(5) ترجمه حال وی در لباب الألباب عوفی (طبع ادوارد برون ج 1 ص 78- 80) مسطور است و در آنجا در نسبت بلد وی بجای الجوینی سهوا «الخوئی» بطبع رسیده است، رجوع کنید نیز بمقدّمه مصحّح جهانگشای جلد اوّل ص یو- یز،

(6) ب ج: با آنک،

(7- 7) ج ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 10

طاقت آن نداشته «1» که او را بهفت پاره کنند اگر فرمان شود او را بدو پاره کنند سلطان بخندید و جان وطواط ببخشید، و چون سلطان بدر خوارزم رسید زاهدی بود که او را زاهد آهوپوش «2» گفتندی طعام و لباس او از گوشت و پوست آهو بود بخدمت سلطان آمد و بعد از موعظه حسنه اهل شهر را شفاعت کرد و اتسز نیز رسل فرستاد و تحف و هدایا و نتف «3» معاذیر سلطان نیز از آنجا که شمول عفو و اغضاء او بود از زلّات او بار سوّم عفو کرد و قرار دادند که اتسز بکنار جیحون آید و سلطان را خدمت کند در روز دوشنبه دوازدهم محرّم سنه ثلاث و اربعین و خمسمایة «4» اتسز بیامد و هم از پشت اسب سلطان را خدمت کرد و پیش از آنک سلطان عنان برتابد اتسز بازگشت سلطان هرچند از قلّت التفات در غضب شد امّا چون در مقدّمه عفو فرموده بود آن خشم نیز از سر قدرت فروخورد و اظهار نکرد و بفضیلت این آیت که وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ در یک حالت مخصوص گشت وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ، و چون سلطان بخراسان رسید رسل فرستاد و اتسز را بتشریفات و انعامات مشرّف گردانید و اتسز نیز رسل را بعد از تقدیم تعظیم مورد «5» با تحف و هدایای بسیار بازگردانید و بعد ازین اتسز بجانب کفّار بچند نوبت بغزا رفت و ظفر یافت و در آن وقت «6» والی جند کمال الدّین پسر ارسلان خان محمود بود و میان ایشان موافقتی تمام، چون آن حدود را بیشتر مستخلص گردانید در محرّم سنه سبع و اربعین و خمسمایة عزیمت سقناق «7» و بلاد دیگر کرد تا بموافقت کمال الدّین آنجا رود چون بحدّ جند رسید کمال الدّین مستشعر شد و با لشکر خویش بگریخت و بجانب

______________________________

(1) ج ه: ندارد، د ب: نداشته باشد،

(2) د: نوش،

(3) ا ب د: نتف؟؟؟، ه: تمهید،

(4) ا ج ه افزوده‌اند: چون،

(5) ب ندارد،

(6) ا ج افزوده: که،

(7) کذا فی ب ه، ا: سقاق، ج: شعباب، د این جمله را ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 11

رودبار رفت اتسز بعد از وقوف بر استشعار و فرار کمال الدّین جماعتی را از اکابر و معارف بفرستاد و بمواعید و امان او را مستظهر گردانید کمال الدّین بنزدیک او آمد فرمود تا او را بند کردند تا در آن بند هلاک شد، و کمال الدّین را با رشید وطواط قدیما دوستی و مصافاتی بودست اتسز را تخیّل «1» کردند که وطواط از حال کمال الدّین واقف بودست بدین سبب وطواط را مدّتی از خدمت دور کرد و او را در آن معنی قصاید و قطعهاست از آنجملت از یک قطعه دو سه بیت ثبت کرد

شاها چو دست حشمت تو بر سرم ندید * در زیر پای قهر تنم را بسود چرخ

بی‌حسن اصطناع تو و برّ لطف تونازم * بکاست عالم و رنجم فزود چرخ

به زین نگر بمن که اگر حالتی «2» بود * و اللّه که مثل من بنخواهد نمود چرخ

 و از دیگری بیتی چند نوشت

سی سال شد که بنده بصفّ نعال دربودست * مدح‌خوان و تو بر تخت مدح‌خواه

داند خدای عرش که هرگز نه‌ایستاد «3» * چون بنده مدح‌خوانی در هیچ بارگاه

اکنون دلت ز بنده سی ساله شد * ملول‌در دل بطول مدّت یابد ملال راه

لیکن مثل زنند چو مخدوم شد * ملول‌جوید گناه و بنده بیچاره بی‌گناه

______________________________

(1) کذا فی ه (اتسز تخیّل کرد)، ا: تخیل، د: تحیل، ج ب اصل جمله را ندارند،

(2) شاهدی دیگر برای استعمال «حالت» بمعنی مرگ،

(3) ب: نایستاد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 12

و چون جند از عاصیان پاک شد ابو الفتح ایل ارسلان را آنجا فرستاد و آن نواحی برو مقرّر فرمود، و درین سال بود که حشم غزّ استیلا یافتند و سلطان سنجر را بگرفتند و او را بروز بر تخت پادشاهی می‌نشاندندی و شب در قفص آهن می‌داشت اتسز بطمع ملک ببهانه آنک درین حالت قضای حقّ ولی‌نعمت خویش می‌گزارم با تمامت حشم و لشکر بر راه آمویه روان شد و آهسته‌آهسته می‌رفت چون بآمویه رسید خواست که قلعه آنرا بلطائف الحیل با دست گیرد کوتوال آن ابا نمود رسولی بسلطان سنجر فرستاد و اظهار مطاوعت و اخلاص نمود و التماس قلعه آمویه کرد سلطان جواب فرستاد که مضایقه نیست امّا ابتدا ایل ارسلان را با لشکری بمدد حضرت ما فرستد بعد از آن قلعه آمویه و اضعاف آن ارزانی داریم چون «1» دو سه نوبت درین سؤال و جواب رسولان از جانبین تردّد کردند تا عاقبت اتسز بدین ابا بازگشت و بخوارزم رفت و باز قصد غزوی کرد «2»، و درین حالت رکن الدّین محمود بن محمّد بغرا «3» خان خواهرزاده سلطان سنجر که لشکر با او بیعت کردند و او را قایم مقام سنجر بر تخت سلطنت نشاندند از راه سابقه و مصافاتی که با خوارزمشاه اتسز داشته است از خراسان رسولی بفرستاد و در تسکین نایره غزّ «4» ازو استعانت خواست خوارزمشاه بر راه شهرستانه حرکت کرد و ایل ارسلان را در صحبت خویش بیاورد و پسر دیگر ختای «5» خان را در خوارزم بنیابت بگذاشت چون اتسز بشهرستانه رسید امرای اطراف را از جهت ضبط ملک از دست شده و کار بهم برآمده طلب کرد و در اثنای این خبر

______________________________

(1) کذا فی جمیع النّسخ، و ظاهرا یا کلمه «چون» زائد است یا کلمه «تا» در «تا عاقبت» در یک سطر بعد،

(2) کذا فی ب ج، ا: عزوی کرد، د: غزو می‌کرد، ه: غزو کرد،

(3) ب: بقرا، ه کلمه «محمّد» را ندارد،

(4) کذا فی د، ه: غزان، ب: غر، ج: غرو، ا: غزو،

(5) کذا فی ج ه، د: خطا، ا ب: حتای،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 13

رسید که امیر عماد الدّین «1» احمد بن ابی بکر «1» قماج «2» سواری هزار بفرستادست و سلطان سنجر را در شکارگاه بربوده و با ترمد «3» آورده خاصّ و عامّ تبجّح و استبشار نمودند و شادیها کردند و خوارزمشاه در نسا در انتظار محمود خان و امراء دیگر توقّف نموده بود و ایشان خود از آمدن و التماس او ندامت داشتند عزیز «4» الدّین طغرائی را نزدیک او فرستادند و با او میثاقی و عهدی بستند از آنجا روان شد و بخبوشان استوا «5» آمد و خاقان رکن الدّین هم از نیشابور بدانجا آمد و ملاقات کردند و طریق موالات سپردند و مدّت سه ماه مصاحب یکدیگر بودند و در اصلاح فساد ملک کوشیدند روزی خوارزمشاه جشنی ساخت و خاقان رکن الدّین را حاضر کرد و در مدح ایشان از قصیده وطواط این بیت ایراد می‌افتد

جمعند همچنانک بیک برج در دو سعددر یک سرای پرده میمون دو شهریار بعد از آن خوارزمشاه رنجور شد روزی در میان رنجوری آواز قرّاء «6» بگوش او رسید بر سبیل تفاؤل «7» اصغائی کرد و ندما را خاموش گردانید «8» بدین آیت رسیده بود که وَ ما تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تموت آنرا فال بد گرفت آن رنجوری صعب‌تر شد تا شب نهم جمادی الآخرة سنه احدی و خمسین و خمسمایة گذشته شد و نخوت تجبّر و تکبّر از سر او بیرون رفت

______________________________

(1- 1) د: ابی بکر احمد بن،

(2) کذا فی ب ج، ا: فماح، د: قمارح، ه: مماج،

(3) کذا فی جمیع النّسخ بالدّال المهملة،

(4) کذا فی ه، ا: عریز، ب: عریر؟؟؟، ج د: عزّ،

(5) کذا فی د ه، ا ب:  استو، ج: اسو،

(6) کذا فی د ه و اصل ب، ا: فرا، ب باصلاح جدید:  قرآن، ج: آوازی فراکوش (بجای آواز قرّاء بگوش)،- گویا صواب قرّاء بفتح قاف باشد یعنی قاری خوش آواز (رجل قرّاء حسن القراءة من قوم قرّائین و لا یکسّر، لسان العرب) نه قرّاء بضمّ قاف جمع قارئ بقرینه افراد فعل «رسیده بود» در سطر بعد،

(7) ب ج ه: تفأّل،

(8) ه افزوده: قاری،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 14

و رشید الدّین وطواط بر سر جنازه او می‌گریست و بدست اشارت بدو می‌کرد و می‌گفت

شاها فلک از سیاستت می‌لرزیدپیش تو بطبع بندگی می‌برزید «1»

صاحب‌نظری کجاست تا در نگردتا آن همه مملکت بدین می‌ارزید بعد از چهار روز واقعه او فاش کردند و ایل ارسلان با لشکر بجانب خوارزم حرکت کرد و در راه تمامت امرا و لشکر با او بیعت کردند و برادر خردتر سلیمانشاه را که در ناصیه او اثر عصیان مشاهده می‌نمود مقیّد گردانید و اتابک او «2» اغلبک «3» را سیاست کرد و سیّم رجب این سال بر تخت خوارزمشاهی نشست و جماعتی که سر راستی نداشتند بگرفت و امرا و دیگر لشکرها را مواجب و اقطاعات زیادت از آنچ در عهد پدرش داشتند اطلاق کرد «4» و خیرات بسیار فرمود و رکن الدّین محمود خان بتهنیت جلوس او و تعزیت پدرش رسول فرستاد، و چون خبر سلطان سنجر که در بیست و ششم ربیع الأوّل سنه اثنتین و خمسین و خمسمایة بجوار حقّ انتقال کرده بود برسید سه روز اهل خوارزم در تعزیت بنشستند، و در سنه ثلاث و خمسین و خمسمایة جماعتی از سروران قرلغان «5» که مقیم ماوراء النّهر بودند مقدّم ایشان لاجین بک و پسران بیغو «6» خان و امثال ایشان از خان سمرقند جلال الدّین علیّ بن الحسین که معروف بود بکوک ساغر «7» بگریختند و «8» بخوارزم آمدند که بیغو «9» خان را که سرور قرلغان «10» بود بکشت و در قصد سروران دیگرست خوارزم شاه ایل

______________________________

(1) کذا فی ا، ب ج د ه: می‌ورزید،

(2) ا ج کلمه «او» را ندارند،

(3) د: اغلیک،

(4) ا ه: کردند،

(5) کذا فی ه، ب: قرلعان، ا: قراحان، د: قراخان، ج: قراخوان،

(6) کذا فی ب ج ه، ا: بیعو؟؟؟، د: بیعو،

(7) کذا فی ه (؟)، ا ب: بکوک ساعر (؟)، د: بکوک شاعر، ج این دو کلمه را ندارد،

(7- 8) کذا فی ج، ب بخطّ الحاقی: رنجیده، ا د ه ندارد،

(9) کذا فی ه، ب ج: بیغو؟؟؟، د بیغو، ا: تبعو؟؟؟،

(10) کذا فی ه، ا: قرلعان، ب: قرلعان، د ج: قزاخان،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 15

ارسلان ایشان را استمالت داد و در جمادی الآخره این سال متوجّه ما وراء النّهر شد خان سمرقند آوازه حرکت او بشنید بحصار تحصّن جست و تمامت صحرانشینان تراکمه که از قراکول «1» تا بجند بود با خود در سمرقند برد و از قراختای «2» استمداد کرد ایلک ترکان را با ده هزار سوار بمدد او فرستادند «3» خوارزمشاه از بخارا بعد ما که اهالی آنرا بمواعید مستظهر کرده بود عازم سمرقند شد و خان سمرقند نیز لشکرها عرض داد و لشکر بر دو جانب آب سغد نزول کردند و جوانان لشکر بر سبیل مطارده کرّ و فرّی می‌نمودند ایلک ترکان چون خوارزمشاه و لشکر او را بدید در «4» تذلّل و تواضع گرفت و ائمّه و علمای سمرقند بتشفّع و تضرّع درآمدند و صلح جستند خوارزمشاه نیز سخن ایشان قبول کرد و امرای قرلغ «5» را باحترام و اکرام تمام با مقام خویش رسانید و خوارزمشاه با خوارزم مراجعت کرد، و بعد از وفات «6» سلطان «7» محمود خان بر تخت نشسته بود و از سبب غزّ «8» و استیلاء مؤیّد ایبه «9» که از غلمان‌دار سنجری

______________________________

(1) د: قراکوک،

(2) ج: قراخان،

(3) کذا فی ب: باصلاح جدید، ا ج د ه: فرستاد،

(4) د کلمه «در» را ندارد،

(5) کذا فی ا د، ب: قرلع، ه: قرلق، ج ندارد،

(6) د افزوده: سلطان سنجر،

(7) یعنی سلطان سنجر،

(8) ا: غر، د: عز،

(9) ا: انیه، ب:

اینه، د: اننه؟؟؟، ج: اللّه، ه: فلان (بجای مؤیّد ایبه)،- متن تصحیح قیاسی است، در جمیع کتب تواریخ نام این شخص آی ابه یا ایبه مخفّفا مسطور است از جمله اصل تاریخ السّلجوقیّه لعماد الدّین الکاتب نسخه پاریس (b 703.f ، 1245Arabe (، و اختصار آن للبنداری طبع هوتسما ص 284: «ثمّ استولی الأمیر المؤیّد آی ابه بنیسابور»، و راحة الصّدور للرّاوندی نسخه قدیمه پاریس (a -b 67.f ، 1314.Suppl .Pers ( سه مرتبه:

«مؤیّد ای ابه»، و ابن الأثیر طبع تورنبرگ ج 11 ص 118- 271 قریب ببیست مرتبه لقب و نام او را «المؤیّد ای ابه» نوشته است از جمله ص 121: «کان للسّلطان سنجر مملوک اسمه ای ابه و لقبه المؤیّد»، و ابن فندق البیهقی که معاصر همین پادشاه بوده و کتابی در تاریخ بیهق بزبان پارسی بنام او تألیف نموده (رجوع بسابق ص 1 ح 2) و یک نسخه نفیسی از آن در موزه بریطانیّه موجود است در اواخر کتاب ورق‌a 661 از او اینطور تعبیر میکند: «مؤیّد الدّولة و الدّین خسرو خراسان ای ابه خلّد اللّه

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 16

«1» بفروسیّت و بدار «1» از دیگر غلمان مستثنی و ممتاز بود کار خراسان در اضطراب و تشویش بود و سلطان محمود را در رمضان سنه سبع و خمسین و خمسمایة از شهرستان نشابور بیرون آورد «2» و چشم او را میل کشید و در قلعه که در آنجا محبوس «3» بود وفات یافت و «4» در شهور سنه ثمان «5» و خمسین «6» و خمسمایة خوارزمشاه با لشکری جرّار و عسکری کرّار متوجّه شادیاخ شد و مدّتی او را «7» در شادیاخ حصار داد تا سفرا از جانبین در میان آمدند و مصالحه کردند و با خوارزم مراجعت نمود، و در شهور سنه ستّین و خمسمایة «8» از حشم ختای و ماوراء النّهر جمعیّتی شگرف ساختند بر قصد او چون آوازه ایشان بشنید مستعدّ حرب گشت و در

______________________________

دولته»، قاضی احمد غفّاری مؤلّف تاریخ جهان‌آرا بواسطه تصحیف نسّاخ این کلمه را «آینه» خوانده و وجه تسمیه غریبی برای آن اختراع کرده گوید که چون آینه سلطان سنجر پیش او میبود بمؤیّد آینه اشتهار یافت، و مجعول بودن این وجه تسمیه واضح‌تر از آنست که بردّ و ابطالی احتیاج داشته باشد،- امّا کلمه آی ابه (ایبه) از اعلام معموله ترکی است از جمله جمال الدّین ایبه با نسخه بدل آی ابه (ج 1 ص 116)، و مرکّب است از «آی» یعنی ماه که در اعلام آی دغدی و آیتغدی (ماه طلوع کرد) و آی دغمش و آیتغمش (ماه طلوع کرده) و آیدمر (ماه آهن) و آی برس (ماه یوز) و آیتکین (ماه امیر) و غیرها دیده میشود، و از «ابه» (؟) که در اعلام قتلغ ابه (فهرست تاریخ السّلجوقیه للبنداری طبع هوتسما) و ارسلان ابه (ایضا) و بوازیه (ایضا) و بک ابه (ابن الأثیر ج 11 ص 15- 17 و غیره) و کج ابه (ایضا ج 11 ص 22، 23) و غیرها مشاهده میشود 2،

(1- 1) کذا فی آ، ج: بفروست و آرای (کذا)، د: بفروسیت (فقط)، ه: بفروسیت و بداد، ب باصلاح جدید: بدانائی و دلاوری،

(2) یعنی مؤیّد ایبه محمود خان را از نشابور بیرون آورد،

(3) کذا فی ب بخطّ جدید و ه، آ ج: محاصره، د: محاصر،

(4) آ ب ج و او را ندارند،

(5) کذا فی د، ب: اثنتی، ج: اثنی، ا: اثنی؟؟؟، ه: 2، و صواب ظاهرا نسخه د است چه حوادث سنه 557 گذشته و حوادث سنه 560 خواهد آمد و مابین این دو سنه مناسب ذکر سنه 558 است نه 552 یا 562 بطبق ج،

(6) ج: ستّین،

(7) ب باصلاح جدید: مؤیّد را،

(8) ج: خمس و ستّین و خمسمایة،- و احتمال قوی دارد که همین صواب باشد چنانکه از ملاحظه مابعد معلوم خواهد شد، و ابن الأثیر این واقعه را در سنه 567 ذکر میکند،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 17

مقدّمه لشکرکش «1» خویش عیار بک را که از قرلغان «2» ماوراء النّهر بود بآمویه فرستاد پیش از وصول او لشکرها از جانبین مصادمت کردند لشکر عیار بک منهزم شد و او گرفتار و ایل ارسلان بیمار شد چون بخوارزم رسید در نوزدهم رجب این سال «3» وفات کرد، پسر خردتر او سلطانشاه که ولی‌عهد او بود قایم مقام پدر بر تخت خوارزمشاهی نشست و مدبّر ملک مادر او ملکه ترکان بود، برادر بزرگتر او تکش در جند بود بطلب او رسولی فرستادند از آمدن ابا نمود بقصد او لشکر تعبیه کردند تکش خبر یافت عنان برتافت و عزیمت دختر خان خانان قراختای «4» کرد که در آن وقت اسم خانی داشت و مدبّر کار ملک شوهر او فرما «5» بود چون تکش بدیشان رسید «6» بخزاین و اموال خوارزم مواعید داد و قرار نهاد که چون خوارزم مستخلص شود هر سال مالی بفرستد فرما را با لشکری انبوه با تکش بهم بفرستاد «7» چون بر «8» خوارزم مطّلع «9» شدند «10» سلطانشاه با مادر پیش از محاربه و مجادله راه راست در پیش گرفتند تا بملک مؤیّد متّصل شدند و تکش روز دوشنبه بیست

______________________________

(1) د کلمه «کش» را ندارد،

(2) د: قراخان،

(3) یعنی سنه 560 یا 565 بر حسب اختلاف نسخ در چهار پنج سطر پیش (ص 16 س 8) و فرض ثانی اقرب بواقع است، و ابن الأثیر وفات ایل ارسلان را در سنه 568 ذکر میکند،

(4) د: قراخطا، ج: قراخان،

(5) کذا فی جمیع النّسخ ای بالفاء و الرّاء المهملة، و در ابن الأثیر طبع تورنبرگ نام او همه‌جا «قرما» با قاف طبع شده است،

(6) آ ب د افزوده: و،

(7) در حاشیه نسخه ج در این موضع نوشته:- «حاشیه محمّد منجّم، چون تکش لشکر بر سلطانشاه نامزد کرد سلطانشاه این رباعی نوشت و بتکش فرستاد

هرگه که سمند عزم من پویه کند * دشمن ز نهیب تیغ من مویه کند

اینجا برسول و نامه برناید کارشمشیر دو رویه کار یکرویه کند»

(8) ب بخطّ الحاقی «اهل» بجای «بر»،

(9) یعنی مشرف، یقال اطلع رأسه اذا اشرف علی شئ و کذلک اطّلع و قد اطلعت من فوق الجبل و اطّلعت بمعنی (لسان)،

(10) ا ب ج ه افزوده‌اند: و،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 18

و دویّم ربیع الآخر سنه ثمان و ستّین و خمسمایة «1» در خوارزم شد و بر تخت خوارزمشاهی نشست و هر کس از شعرا و بلغا در تهنیت او خطب و اشعار آوردند رشید الدّین وطواط را که در خدمت آباء او سنّ از هشتاد گذشته بود بمحفّه پیش او آوردند گفت هر کس بر قدر خاطر و قریحه تلفیق تهنیتی کرده‌اند و «2» من بنده را «3» سبب ضعف بنیت و کبر سنّ قوی از کار فرومانده است بر رباعی که سبیل تبرّک نظم افتادست اختصار می‌رود:

جدّت ورق زمانه از ظلم بشست‌ * عدل پدرت شکستها کرد درست

ای بر تو قبای سلطنت آمده چست‌هان تا چه کنی که نوبت دولت تست و تکش آیین عدل و دادگستری پیش گرفت و فرما «3» را با قضای حقّ او با عزاز و اکرام بازگردانید، و والده سلطانشاه از نفایس جواهر و اجناس ذخایر بملک مؤیّد هدیها فرستاد و ملک خوارزم و عرصه آن برو عرضه کرد و از میلان اهالی و عساکر خوارزم بجانب مادر و پسر لافها می‌زد تا ملک مؤیّد نیز بقول ایشان مغرور شد و وسوسه شیاطین آمال در ملک و مال او را از منهج صواب دور انداخت و لشکرهای پراکنده جمع کرد و با سلطانشاه و مادرش عازم خوارزم شدند چون بسوبرلی «4»

______________________________

(1) از اینجا معلوم میشود که در ص 16 س 8 نسخه ج «خمس و ستّین و خمسمایة» اصحّ از نسخ دیگر «ستّین و خمسمایة» است، چه بنابر نسخه ج فاصله بین وفات ایل ارسلان و جلوس پسرش تکش در خوارزم تقریبا سه سال میشود و بنابر نسخ دیگر هشت سال و این اخیر مستبعد است بخصوص که ابن الأثیر وفات ایل ارسلان و جلوس تکش هر دو را در یک سال یعنی سنه 568 ذکر میکند،

(2- 2) ه: این بنده را، ب مرا، آ د ندارد،

(3) کذا فی جمیع النّسخ،

(4) کذا فی آ، ج: بسوبرلی؟؟؟، ب: بسوبرلی؟؟؟، ه: بسوترنی، د: بسوری،- سوبرلی بلیدة علی عشرین فرسخا من خوارزم (ابن الأثیر در سنه 568)، و در معجم البلدان «سوبرنی» با نون چاپ شده است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 19

رسیدند و آن شهری «1» بودست که اکنون آب گرفته است چون لشکر مؤیّد بیک فوج از بیابان بیرون نمی‌توانستند شد فوج‌فوج می‌رفتند و خبر نداشتند که خوارزمشاه در سوبرلی «2» نزول کردست ملک مؤیّد در مقدّمه بود چون بسوبرلی «3» رسید تکش بر آن فوج زد و اکثر ایشانرا بکشت و ملک مؤیّد را اسیر کرده بنزدیک او بردند بر در بارگاه او میانش دو نیم زد «4» و این حالت در روز عرفه سنه تسع «5» و ستّین و خمسمایة بودست، و سلطانشاه و مادرش بگریختند و بدهستان رفتند و تکش بر عقب ایشان بدهستان روان شد و دهستان او را مسلّم شد و مادر سلطانشاه را بکشت و بازگشت و از آنجا سلطانشاه گریخته بشادیاخ آمد نزدیک طغانشاه پسر ملک مؤیّد که قایم مقام او نشسته بود و سلطانشاه «6» یکچندی در نشابور مقام ساخت و چون طغانشاه را مکنت آن نبود که او را بلشکری یا بمالی مددی دادی از آنجا بسلاطین غور متّصل گشت و بذیل استمداد ایشان تمسّک نمود مورد او را بألطاف که در حقّ اصناف چنین اضیاف کنند تلقّی کردند، و سلطان تکش را در خوارزم کار نظام تمام یافت و امور ملک قوام پذیرفت و رسل ختای برقرار متواتر بودند و زیادت از قبول تحکّمات و ملتمسات مترادف و با این همه رعایت شرایط ادب نمی‌کردند و شرف نفس هر آینه از تحمّل حیف ابیّ «7» تواند بود و بقبول ضیم تن «8» در نتوان داد ع، سجیّة نفس حرّة ملئت کبرا، بفرمود تا یکی را از معارف ختای که برسالت آمده بود سبب حرکات نالایق او بکشتند «9» و میان او و قوم ختای مکاوحت ظاهر شد، چون سلطانشاه خبر مکاشفت ایشان بدانست شادان شد و آنرا از امارات

______________________________

(1) ج: شهرکی،

(2) کذا فی آ، ب: سوبرلی، ج: سونزلی، د: سوری، ه: سوترنی،

(3) کذا فی آ، ب: سوبرلی؟؟؟، ج: سوبرلی؟؟؟، د: بسوری، ه: بسوترنی،

(4) ج د: زدند،

(5) د: سبع،

(6) آ: سلطان،

(7) ب د ه: آبی، ج: آن،

(8) آ ج کلمه «تن» را ندارند،

(9) آ ب: بکشت،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 20

دولت خویشتن پنداشت و ختائیان نیز بر رغم تکش استحضار او کردند و سلطان غیاث الدّین بالتماس او «1» او را با ساز و اهبت و آلت و تجمّل وافر بجانب ختای روان کرد چون سلطانشاه از پیش غیاث الدّین روان شد غیاث الدّین روی بامرا آورد و گفت مرا در خاطر چنان افتاد که ازین مرد در خراسان فتنها پیدا گردد و ما را ازو تحمّل زحمات و مشقّتها باید کرد و گوئی الهام ربّانی بود، چون سلطانشاه بختای رسید و میلان اهالی خوارزم و لشکرها بجانب خود با ایشان تقریر داد فرما «2» را با لشکری تمام بمدد او روان کردند چون بحدود خوارزم رسید سلطان تکش بفرمود تا آب جیحون بر ممرّ ایشان انداختند و بدان سبب آمد شد «3» بریشان متعذّر شد و سلطان در شهر استعداد جنگ و ترتیب آلت طعان و ضراب کرد فرما «4» چون بر در شهر نزول کرد از میلان «5» آن قوم بجانب سلطانشاه «6» جز نزاع و جدال ندید «6» بر مبادرت پشیمان شد و عزیمت مراجعت کرد سلطانشاه چون دید که از کار خوارزم فایده روی نخواهد نمود و مخرجی دیگر ندانست التماس نمود که فوجی را از لشکر فرما «7» با او بهم بسرخس بفرستد «8» ملتمس او باجابت مقرون کرد و مغافصة بسرخس بر سر ملک دینار که یکی بود از امرای غزّ دوانید و اکثر ایشان را طعمه شمشیر کرد و ملک دینار خویش را در خندق قلعه انداخت و از حصار او را بموی از آب برکشیدند و بقایای غزّان بحصار پناهیدند و سلطانشاه «9» متوجّه مرو شد و آنجا ساکن گشت و لشکر ختای را بازگردانید و دایما تاختن بسرخس می‌برد تا اکثر غزّان متفرّق

______________________________

(1) آ ج د کلمه «او» را ندارند،

(2) کذا فی جمیع النّسخ،

(3) کذا فی ب ج د ه، آ: آمد و شد،

(4) ب: فرما،

(5) کذا فی ه، آ ب ج د: میان،

(6- 6) کذا فی ب ولی کلمه «نزاع» بخطّ الحاقی است، ه ج: جز جدال ندید، آ: جر و جدال ندید، د: جرّ و جدال بدید،

(7) کذا فی جمیع النّسخ،

(8) کذا فی ه، ب: بفرستند، آ: بفرستند؟؟؟، ج ه: فرستد،

(9) آ ب د: سلطان،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 21

گشتند و چون ملک دینار در قلعه عاجز شد و اکثر حشم ازو برگشتند و او مانند دینار ناسره در بن صرّه بماند ایلچی نزدیک طغانشاه فرستاد و بسطام عوض سرخس ازو التماس کرد ملتمس او را مبذول فرمود و امیر عمر فیروزکوهی را بسرخس فرستاد تا قلعه بدو تسلیم کرد «1» و دینار ببسطام رفت، چون سلطان تکش بر عزیمت عراق از خوارزم بجاجرم رسید ملک دینار دینار و ملک خود بگذاشت و بطغانشاه متّصل گشت طغانشاه عمر فیروزکوهی را از سرخس بازخواند و در عوض او امیر قراقوش «2» را که یکی بود از غلامان پدرش بسرخس فرستاد [سلطانشاه] «3» با کم از سه هزار «4» مرد قصد سرخس را محتشد شد و مخالفت و نقض میثاق و موافقت را مترصّد طغانشاه 3 «5» نیز از نیشابور «6» با ده هزار مرد آراسته با دینار و خواسته بر عزم مصافّ متوجّه سرخس شد چون در آسیای حفص روز چهار شنبه بیست و ششم «7» ذی الحجّة سنه ستّ و سبعین و خمسمایة آسیای حرب در دوران آمد و مبارزان از جانبین در میدان بعد از جدال و قتال طایفه طغانشاهی را از صدمت صولات لشکر سلطانشاهی کار خلل و تباهی یافت

______________________________

(1) یعنی دینار قلعه سرخس را بامیر عمر فیروزکوهی تسلیم کرد،

(2) ب: قراغوش،

(3) ب بخطّ جدید «او»، ه بخطّ جدید «و خود»،

(4) کذا فی ج د ه، ب (بتصحیح جدید) آ: با سه هزار،

(5) نسخ: سلطانشاه، متن تصحیح قیاسی است و کلمه «سلطانشاه» بلا شکّ سهو از نسّاخ است بجای «طغانشاه» یکی بقرینه آنکه در آ ج و اصل ب در دو کلمه بعد «نیشابور» دارد و بدیهی است که طغانشاه بود که در نیشابور اقامت داشت و پای‌تخت وی آنجا بود نه سلطانشاه، و دیگر آنکه صریح ابن الأثیر است که ابتدا سلطانشاه سرخس را محاصره نمود سپس طغانشاه بجنگ وی آمد و منهزم شد: «فقصد سلطانشاه سرخس و حصر قلعتها و بلغ ذلک طغانشاه فجمع جیوشه و قصد سرخس فلمّا التقی هو و سلطانشاه فرّ طغانشاه الی نیسابور و ذلک سنة ستّ و سبعین و خمسمایة (ج 11 ص 248)»، و چون ابن الأثیر و جوینی وقایع اوایل خوارزمشاهیّه را هر دو از یک مأخذ یعنی مشارب التّجارب بیهقی نقل کرده‌اند و در کمّ و کیف و ترتیب وقایع تقریبا بعینه با یکدیگر مطابق‌اند میتوان یکی را از روی دیگری تصحیح نمود،

(6) کذا فی آ ج، ب (بتصحیح جدید) د ه: مرو،

(7) آ: بیست و سیم، ج: بیست و سیم،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 22

و سلطانشاه بقوّت الهی کامران شد و غنایم بسیار از مال و خواسته «1» بخزانه او رسید و از جمله آن غنایم سیصد تخت «2» نرد بخزانه سلطانشاه رسیده بود، و سلطانشاه بر سرخس و طوس و آن حدود مستولی شد و کوکب اقبال او بعد از هبوط مستعلی و چون برخلاف شیوه طغانشاه مرد حرب و جنگ بود نه یار دفّ و چنگ پیوسته بر سر طغانشاه تاختن می‌کرد تا لشکر طغانشاه درمانده شدند و بیشتر امرا و اعیان او «3» بسلطانشاه متّصل گشتند «4» و ملک او را رونقی نماند و بسلطان تکش و سلطان غور بکرّات بالتماس مددی التجا نمود و رسول فرستاد و یک نوبت بنفس خود بهرات رفت و استمداد لشکری کرد هم فائده نداد و درین نامرادی «5» بود تا در شب دوشنبه دوازدهم محرّم سنه احدی و ثمانین و خمسمایة از دنیا بعقبی رسید و همان شب پسرش سنجر شاه را قایم مقام پدر «6» بر تخت نشاندند منکلی بیک «7» که اتابک او بود استیلا یافت و دست بمصادره و مطالبه گشاده کرد بیشتر امرای طغانشاهی بخدمت سلطانشاه پیوستند و «8» بر اکثر ولایت طغانشاه حاکم گشت «9»، و ملک دینار بجانب کرمان رفت و اتراک غزّی «10» بهر کجا مانده بودند بدو متّصل شدند، و در اوایل شهور سنه اثنتین و ثمانین سلطان تکش از خوارزم بخراسان آمد سلطانشاه درین فرصت با لشکری انبوه بخوارزم رفت و سلطان تکش بمرو آمد و بر در شهر نزول کرد سلطانشاه را برخلاف اندیشه او بخوارزم راه ندادند و از نزول تکش بدر مرو توقّف نتوانست کرد و چون بآمویه رسید اکثر لشکر آنجا بگذاشت و با پنجاه نفر مرد کارزار در شب بر میان لشکرهای

______________________________

(1) آ د: خواستار،

(2) د ج: تخته،

(3) کلمه «او» را فقط در ج دارد،

(4) آ ب د: گشت،

(5) ب: ناامیدی،

(6) د ه: پدرش، آ این کلمه را ندارد،

(7) آ: منکلی بیک، ب: منکلی بیک؟؟؟، ج د ه: منکلی بک،- نام این شخص در تاریخ ابن الأثیر در حوادث سنه 568 همه جا منکلی تکین مسطور است،

(8) ب بخطّ الحاقی افزوده: او،

(9) یعنی منکلی بیک یا سلطانشاه، هر دو محتمل است و اظهر اوّل است،

(10) کذا فی ب ج، آ د ه: عزی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 23

تکش زد و در مرو رفت و روز دیگر چون سلطان دانست که برادرش در شهر رفت و تمکّن یافت عنان برتافت و بی‌توقّف بجانب شادیاخ شتافت در ربیع الاوّل سنه اثنتین و ثمانین و خمسمایة بر ظاهر «1» آن نزول کرد و مدّت دو ماه سنجر شاه و منکلبک «2» را در شادیاخ حصار داد بعدما که صلح قرار افتاد و بازگشت حاجب «3» بزرگ شهاب الدّین مسعود و سیف الدّین مردان شیر «4» خوانسالار «5» و بهاء الدّین محمّد بغدادی کاتب را بأتمام مصالحت و تقریر مواضعتی «6» که ملتزم گشته بود «7» نزدیک منکلبک «8» فرستاد و او «9» ایشان را سبب غیبت حشم و خدم سلطانی مقیّد بنزدیک سلطانشاه فرستاد و محبوس بودند تا بوقتی که میان اخوین موافقتی افتاد، و امام برهان الدّین ابو سعید «10» بن الأمام فخر الدّین عبد العزیز الکوفی در خدمت سلطان «11» بود و او از علمای کبار بود و فحول ائمّه روزگار و نزدیک سلاطین وقت عظیم موقّر و قضا و شیخ الأسلامی خراسان بدو مفوّض بود از نتایج خاطر او این دو سه بیت «12» بکوفه نوشته بود یکی از دوستان املا کرد درین وقت که حال او ثبت می‌افتاد

الا هل الی اکناف کوفة «13» عودةتبلّ غلیل الشّوق قبل مماتی

و هل اغتدی بین الکناس و کندة «14»اسحّ علی تلک الرّبی عبراتی

______________________________

(1) د: و بر ظاهر،

(2) کذا فی د، آ: منکلبک، ب: منکلبک، ج ه: منکلی بک،

(3) ج: صاحب،

(4) د: شیرمردان،

(5) ب ج: خوانسلار، ه: خوانسلان،

(6) هذا هو الظّاهر، ب: مواصعنی؟؟؟، آ ج د ه: مواضعی،

(7) ب د: بودند،

(8) کذا فی د، آ: منکلبک، ب: منکلبک، ج ه: منکلی بک،

(9) کلمه «و او» فقط در ب بخطّ الحاقی، ه: و، د: و منکلبک، ا ج ندارد،

(10) ترجمه حال وی در جلد اوّل از لباب الألباب عوفی طبع ادوارد برون ص 228- 229 مسطور است،

(11) ب بخطّ جدید افزوده: تکش،

(12) ب افزوده: که،

(13) استعمال کوفه بدون الف و لام در غیر نداء و اضافه شاذّ است،

(14) الکناس ظاهرا مخفّف الکناسة است که محلّه بوده در کوفه (یاقوت)، ولی ضبط

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 24

رعی اللّه صحبی بالعراق و ان هم‌رموا شمل عهدی منهم بشتات «1» بعد از مصالحت در شادیاخ آمد و منکلبک «2» او «3» را بگرفت «4» و بکشت «4»، و چون سلطانشاه خبر مراجعت برادر بشنید برقرار معهود و طمع در اختیار «5» ملک نشابور دیگر بار عازم شادیاخ شد و یکچندی حرب کرد و چون دانست که کاری متمشّی نخواهد شد و اهل شهر غالب بودند از آنجا عزیمت سبزوار کرد و آنرا در حصار گرفت و مجانیق نهاد و اهالی سبزوار او را فحشها گفتند و سلطانشاه کینه گرفت و در استخلاص آن مبالغتی عظیم داشت چون کار اهل سبزوار باضطرار رسید و ملجأ و مهربی نبود بشیخ «6» وقت احمد بدیلی «7» که از ابدال زمانه بود و در علوم دینی و حقیقی یگانه توسّل جستند سبب استخلاص آن طایفه بیرون رفت و نزدیک سلطانشاه شفیع گشت سلطانشاه مورد او را تعظیم فرمود و ملتمس او را در صفح جمیل و اغضا بر هفوات و بادرات آن قوم مبذول داشت و شیخ احمد از سبزوار بود وقت آنک سبب شفاعت از سبزوار بیرون می‌آمد اهالی آن سبب انکاری که با اهل صفّه «8» و مشایخ داشتند او را فحش می‌گفتند و او گفتست اگر قومی منکرتر ازین طایفه بودی پیرم «9» احمد این «10» عاجز را آنجا فرستادی و آن قوم تیر در عقب او انداختند چنانک بعقب او رسید و شیخ احمد بدان التفات نکرد و او را در حقایق اشعارست از غزل و رباعیّات «11» و رسایل «11» و این

______________________________

«کندة» و تعیین موضع آن معلوم نشد و بدیهی است که مراد کندة که مخلافی است در یمن نیست،

(1) ب د ه افزوده‌اند: چون،

(2) آ ب:  منکلبک؟؟؟، د: منکلیک، ج ه: منکلی بک،

(3) آ ج د کلمه «او» را ندارد و آن غلط واضح است،

(4- 4) فقط در ب بخطّ جدید، و از ما بعد معلوم خواهد شد که صواب همین است و وجود آن لازم،

(5) کذا فی ج د ه، آ ب: احتمار، و لعلّه «احتیاز»،

(6) آ د: شیخ،

(7) آ: بدیلی،

(8) ب: حقیقة،

(9) هذا هو الظّاهر، آ: بیرم؟؟؟، ب: بیرم؟؟؟، ه: پیرم؟؟؟، ج بسرم، د: بیرم؟؟؟،

(10) ه: بن (کذا!)،

(11- 11) ه: و قصاید، ب ندارد، ج اصل عبارت را اینطور دارد: و او را در حقایق اشعار و رباعیّات و رسایل بسیارست،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 25

رباعی او راست

ای جان اگر از غبار تن پاک شوی‌ * تو روح مقدّسی بر افلاک شوی

عرش است نشیمن تو شرمت نایدکائیّ و مقیم خطّه خاک شوی و سلطانشاه در سبزوار رفت و بقول وفا نمود و یک ساعتی مقام کرد و از آنجا متوجّه مرو شد، و سلطان تکش روز آدینه چهاردهم «1» محرّم سنه ثلاث و ثمانین و خمسمایة بود که باز بظاهر شادیاخ نزول کرد و مجانیق نصب فرمود و محاربت سخت آغاز نهاد تا منکلبک «2» مضطرّ گشت ائمّه و سادات را شفیع ساخت و بخدمت تکش فرستاد و دست در دامن استمالت «3» زد ملتمس او را باجابت مقرون فرمود و بر آنجملت سوگند یاد کرد چون منکلبک «4» بخدمت تکش رسید سلطان روز سه‌شنبه هفتم «5» ربیع الأوّل این سال در شهر رفت و بساط عدل و رأفت گسترد و عرصه آنرا از خاشاک و خار عدوان و جور بسترد و موکّل بر سر منکلبک «6» گماشت تا هرچه بناحقّ گرفته بود بحقّ بازداد و بقصاص برهان الدّین که لحوم العلماء مسمومة بر موجب فتاوی ائمّه او را بامام فخر الدّین عبد العزیز الکوفی دادند تا بقصاص پسر که النّفس بالنّفس و الجروح قصاص او را بکشت و ارباع نشابور از جور او پاک شده خوارزمشاه را مسلّم گشت و زمام مصلحت آن ملک در کفّ کفایت پسر بزرگتر ناصر الدّین ملکشاه نهاد و در رجب سال مذکور عزیمت مراجعت با خوارزم بامضا رسانید، سلطانشاه باز چون عرصه خالی دید حالی بر قصد او لشکر کشید و ساکنان شادیاخ را کؤوس طعن و ضرب مالامال چشانید و بیشتر باره را خراب کرد و از جانبین لشکرها مصادمت کردند

______________________________

(1) ج: چهارم،

(2) ج ه: منکلی بک، د: منکلیک، ب: منکلیک، آ: منکلک،

(3) ب د ه: استیمان،

(4) ب: منکلیک، ج ه: منکلی بک، آ: منکلک،

(5) ه: هفدهم،

(6) آ ب: منکلیک، د: منکلیک، ج ه: منکلی بک،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 26

و در قتال و نزال مقاومت نمود «1» و ملکشاه بجانب پدر مجمّزان «2» متواتر می‌داشت و در استعانت و استغاثت مکتوبات می‌فرستاد بدین سبب تکش نیز توقّف ننمود و با حاضر لشکر «3» حرکت کرد و از نسا یکی را از مفردان خاصّ فرمود تا گریخته‌واری برفت و سلطانشاه را خبر داد که تکش با لشکری بزرگ بخراسان رسید ازین خبر سلطانشاه مجانیق را آتش درزد و خاکسار بر آب «4» چون باد روان شد و چون سلطان «5» بشهر رسید خرابیها را مرمّت فرمود و زمستان را عزیمت مشتاة مازندران بتقدیم رسانید و تمامت امرای خراسان که تا این غایت بخدمت او متوسّل نبودند «6» بدو متّصل شدند و بشمول عواطف و عوارف او ممتاز و متفرّد گشتند تا چون بهار از نقاب زمستان چهره گشاد و دنیا را از جمال خود بهره داد با خراسان معاودت نمود و در مرغزار رادکان «7» طوس نزول کرد و میان او و سلطانشاه سفرا در اختلاف آمدند و صلحی درهم بستند و خوارزمشاه جام و باخرز و زیر پل «8» از روی دوستکانی «9» بر کف سلطانشاه نهاد و سلطانشاه نیز ارکان دولت او را که منکلبک «10» مقیّد نزدیک او فرستاده بود با خلع و تشریفات بازگردانید و جانبین از شوایب «11» خلاف صافی و خراسان از طغاة و عداة پاک گشت و خوارزمشاه روز سه‌شنبه هجدهم جمادی الأولی سنه خمس و ثمانین و

______________________________

(1) ب ج د: نمودند

(2) د: محمّزان، ب ه: مخبران،

(3) د: لشکر حاضر، ه: حاضران لشکر، ج کلمه «حاضر» را ندارد،

(4) ه «و بی‌آب» بجای «بر آب»،- ترکیب «بر آب» ظاهرا بمعنی تند و شتابان و سریعا و نحو ذلک استعمال میشده است، مثال دیگر:- «باز سودای خاک شادیاخ آتش طمع خام را در وجود او چنان تیز کرد که بر آب از کرمان بازگشت» (ورق‌a 97

(5) ه:  خوارزمشاه، ج افزوده: تکش،

(6) ج: بودند، د: نمودند،

(7) ج:  رارکان،

(8) کذا فی ه، ا: ریربل، د: زیربل؟؟؟، ب: ریربل؟؟؟، ج: ربرنک،

(9) د ه: دوستکامی،

(10) ا ب: منکلیک؟؟؟، ج ه: منکلی بک،

(11) ج: و از جانبین شوایب،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 27

خمسمایة در مرغزار رادکان «1» طوس بر تخت سلطنت نشست و آوازه او در اطراف و آفاق شایع شد و هیبت او در ضمایر و خواطر خلایق تمکّن یافت و شعرا را در تهنیت جلوس او اشعار و خطب بسیارست و عمادی زوزنی را قصیده‌ایست مطلع آن

بحمد اللّه از شرق تا غرب عالم * ‌بشمشیر شاه جهان شد مسلّم

سپهدار اعظم شهنشاه گیتی «2» * نگین‌بخش شاهان خداوند عالم

تکش خانِ «3» ایل ارسلان بن اتسز * پدر بر پدر پادشا تا بآدم

خرامید بر تخت پیروز بختی‌چو خرشید بر تخت فیروزه «4» طارم و سلطان عطایا و صلات بر شعرا خصوصا و بر خلایق عموما فایض کرد و در خریف این سال با خوارزم معاودت نمود، و میان سلاطین غور و سلطانشاه مدّت «5» مصالحت اخوین مکاشفت «6» قایم بود و محاربت دایم تا بعد ما که در جنگ مرو الرّوذ و پنجدیه «7» سلطانشاه منهزم شد «8» و رکن قوّت و شوکت [او] منهدم از جانبین «9» صلاح در مصالحت دیدند ظاهرا مهادنه درهم پیوستند، و سلطانشاه بر برادر تحکّمات می‌نمود و ملتمسات بسیار می‌کرد و چند حرکت که بر نقض عهد و نکث میثاق دالّ بود ازو صادر شد سلطان از خوارزم بر قصد او در شهور سنه ستّ و ثمانین «10» و خمسمایة حرکت کرد و بر ظاهر قلعه سرخس که برجال سلطانشاهی و ذخایر و آلات نامتناهی مشحون بود نزول کرد و قهرا و قسرا آنرا بگرفت و خراب کرد و بجانب رادکان «11» مراجعت نمود

______________________________

(1) ج: رارکان،

(2) ب ج د ه: دنیا،

(3) ج «ابن» بجای «خان»،

(4) ه: پیروزه، ج: پیروزه،

(5) آ ج: مدّتی،

(6) آ ب ج د: در مکاشفت،

(7) هذا هو الظّاهر و المطابق لابن الأثیر فی حوادث سنه 586، آ: نجدبه؟؟؟، ب: نجد؟؟؟، ج: نجدیّه، د ه ندارد،

(8) یعنی از غوریّه (ابن الأثیر سنه 568 و 586)،

(9) یعنی سلطانشاه و غوریّه،

(10) د: ثلاثین،

(11) ج: رارکان،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 28

و تابستان در آنجا مقام فرمود و بار دیگر میان اخوین اصلاحی کردند و سلطانشاه باز قلعه سرخس را معمور کرد و بخزاین و ذخایر موفور و میان هر دو برادر مرایر اخوّت و وفاق مفتول بود تا در شهور سنه ثمان و ثمانین و خمسمایة «1» از عراق قتلغ اینانج «2» بن اتابک «3» محمّد بن ایلدکز «3» رسولان بجانب سلطان روان کرد معلم بحال سلطان طغرل سلجوقی و خلاص او از قلعه «4» که در آنجا محبوس بود و انتزاع مملکت عراق را از دست او، بر وفق استمداد او سلطان از خوارزم روان شد و بهاء الدّین «5» کاتب بغدادی در آن وقت در خدمت سلطان بود چون بجوین رسید بقصبه آزادوار «6» جدّ پدرم بهاء الدّین محمّد بن علی بخدمت سلطان رفت و بحضرت سلطانی میان هر دو مباحثات رفت و نظر سلطان بریشان افتاد در اثناء آن بحکم اشارت وزیر جدّ پدرم این رباعی بدیهه بگفت

لطفت «7» شرف گوهر مکنون ببرد * جود کف تو رونق جیحون ببرد

حکم تو بیک لحظه اگر رای کنی‌سودای محال از سر گردون ببرد سلطان برین ترانه تا شبانه شراب نوشید و جدّم را «8» بنواخت بسیار و تشریفات مخصوص گردانید، و در وقت تحویل آفتاب بحمل راه عراق را بر قصد مخالفان ساز کرد چون آوازه او بقتلغ اینانج «9» و مادرش رسید از استدعای او نادم گشتند و بر تحصّن قلعه عازم چون سلطان بریّ نزول کرد بیک دو روز قلعه طبرک «10» را که بمردان قتال و آلات نزال

______________________________

(1) ج: سنه تسعین و خمسمایة، د: سنه ثمان و ثلاثین و خمسمایة،

(2) آ: قتلغ؟؟؟ اینانج؟؟؟، ب: قتلغ؟؟؟ ایانج؟؟؟، ج: قتلغ؟؟؟ اینانج؟؟؟، د: قیلع؟؟؟ ابنانج؟؟؟، ه: قلع؟؟؟ اینا؟؟؟،

(3- 3) کذا فی ب بتصحیح جدید و هو الصّواب، ه: محمّد ایلدکز، آ د: بن محمّد ایلدکز، ج: ازبک بن محمّد بن ایلدکز،

(4) ه افزوده: ریّ،

(5) ج ه افزوده‌اند: محمّد،

(6) د: ازادواد،

(7) د ه: نطقت،

(8) ه: جدّ پدرم را،

(9) آ: بقلتع؟؟؟ اینانح، ب: بقتلغ؟؟؟ اینانج؟؟؟، ج: بقتلغ ایناج، د: بقتلغ؟؟؟ اینانج؟؟؟،

(10) ه: طبران،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 29

مشحون بود مستخلص گردانید و لشکر او بغنایم بسیار مستظهر گشتند و او تابستان در حدودی ریّ مقام فرمود از عفونت هوا و ناسازگاری آب بسیاری از لشکر او هلاک گشتند و سلطان طغرل چون بر وحشت جانب سلطان و قتلغ اینانج «1» واقف شد تحف و هدایای بسیار فرستاد و باستیمان پناهید و بدان سبب مشرع مصافات از قاذورات تخلیط مصفّی و کأس موالات موفّی شد و سلطان از اعمال «2» استخراج اموال کرد و امیر تمغاج «3» را که بزرگتر امرای اتراک بود با لشکری در ریّ بنشاند، چون مراجعت نمود در راه منهیان برسیدند که سلطانشاه در فرصت غیبت سلطان بمحاصره خوارزم شده است سلطان تکش باستعجال تمام متوجّه خوارزم شد چون بدهستان رسید مبشّران رسیدند که از آوازه معاودت سلطان سلطانشاه بازگشت چون سلطان بخوارزم رسید آن زمستان کار بزم را بود تا هنگام آنک سبزه از شارب زمین بدمید و غنچه بهار دهان از زفان بگمارید «4» بر عزیمت خراسان و قصد برادر ببسیجید چون بابیورد رسید میان اخوین باز سفرا در اختلاف آمدند و استیناف کار مصالحت و ایتلاف کردند و بمکاتبات و ارسال مراسلات از جانبین مادّه نزاع انقطاع نمی‌پذیرفت و سلطانشاه از غایت شراست «5» طبیعت و شدّت شکیمت سخنهائی از سنن صواب دور و از «6» ستر و صلاح «6» مهجور می‌گفت در اثناء این کوتوال سرخس بدر الدّین جغر «7» سبب سعایت و نمیمتی که ازو در پیش سلطانشاه نقل افتاده بود خایف بود جماعتی را

______________________________

(1) آ: قتلغ اینانج، ب: قتلغ اینانج، ج: قتلع ایناج، د: قتلع اینانح؟؟؟، ه: قتلغ اینانج،

(2) ب باصلاح جدید: عمّال، د: استعمال،

(3) آ ب: تمعاح، ه: تغماج، د: تعاج،

(4) آ: بگمارند، ه: بکازید،- واگماریدن بمعنی دندان نشان دادن در حال خنده و بمعنی تبسّم نمودن و خندیدن است (قاموس جانسن)، و گماریدن نیز چنانکه از سوق عبارت در اینجا واضحا معلوم میشود قریب بهمین معنی است،

(5) ب ج: شرارت،

(6- 6) د: سیر صلاح، ب ه: سنن صلاح،

(7) د: چغر، آ: حغر، ب: حعر، ج: جعفر، ه ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 30

از محافظان که بریشان اعتماد نداشت مقیّد گردانید و باستحضار سلطان مسرعی بابیورد دوانید سلطان «1» در مقدّمه فوجی انبوه از سواران روان کرد و بر عقب ایشان سلطان خود حرکت کرد چون سلطان نزدیکتر رسید جغر «2» استقبال و اظهار اخلاص تقدیم کرد و مفاتیح قلعه و خزاین تسلیم سلطانشاه را از غصّه این قصّه و نکایت این حکایت روز روشن سیاه شد و بعد از دو روز که شب چهارشنبه سلخ رمضان سنه تسع و ثمانین و خمسمایة بود آفتاب دولت و حیاة او بزوال رسید روز دیگر ازین خبر بر سلطان عید نوروز شد «3» و بر ملک و ملک «3» سلطانشاهی فیروز گشت، و چون تخت و گاه و خزانه و سپاه او را میراث یافت باستحضار ملک قطب الدّین محمّد مسرعی بخوارزم فرستاد، پسر بزرگتر او ناصر الدّین ملکشاه والی نیشابور بود و حریص بر صید فهود و صقور سبب کثرت متصیّدات مرو از نیشابور مرو عوض گرفت

فبئس البدیل الشّأم منکم و اهله‌علی انّهم قومی و بینهم ربعی 4 ملتمس او باسعاف رسانید و نیشابور بر ملک قطب الدّین مقرّر گردانید و دست هر دو پسر درین «4» مملکت و حلّ و عقد و نقض و ابرام قویّ کرد، و چون در اثناء اختلاف اخوین خبر نکث پیمان طغرل سلطان «5» و بعد از تمغاج «6» حرکت او و غارت لشکر خوارزم و گرفتن قلعه طبرک که بحشم تمغاج «7» مشحون بود شنیده بود بر انتقام سلطان طغرل و حلّ آن مشکل در اوایل شهور سنه تسعین و خمسمایة قاصد آن دیار شد اینانج «8» با امرای عراق تا بسمنان بخدمت استقبال آمدند و از تقلّد

______________________________

(1) فقط در ب بخطّ الحاقی، ج ه ندارد، آ د بجای سلطان: «و»،

(2) کذا فی آ ب د، ه: جعفر، ج: خبر،

(3- 3) کذا بعینه فی آ ب ج د، ه: و بر ملک،

(4) ب بخطّ جدید افزوده: دو،

(5) ج: سلطان طغرل،

(6) آ ب د: نمعاح؟؟؟، ج: طمغاج، ه: تغماج،

(7) ب: بمغاح؟؟؟، د: تمعاح، ج: طمغاج، ه: تغماج،

(8) آ: اینانح، ب د: اینانح؟؟؟،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 31

تقاصیر «1» تقصیرات گذشته را «2» در مقام خجالت و ندامت باستغفار و اعتذار اشتغال نمود سلطان ازو عفو و اقالت فرمود و در مقدّمه او را با لشکر عراق بازگردانید سلطان طغرل نیز با لشکری جرّار و سپاهی بسیار بسه فرسنگی ریّ لشکرگاهی ساخته بود و لوای مقاومت و مصادمت افراخته چون اینانج «3» نزدیک رسید او نیز تعبیه لشکر کرد و لبوس حرب پوشید و سلطان طغرل را گرزی گران بودست که بدان مباهات نمودی در پیش لشکر می‌راند و بر عادت این ابیات «4» شاهنامه می‌خواند

چو زان لشکر گشن برخاست *  گردرخ نامداران ما گشت زرد

من آن گرز یک زخم برداشتم * ‌سپه را همانجای بگذاشتم

خروشی خروشیدم از پشت زین‌که چون آسیا شد بریشان زمین و در آن حالت خود آسیای افلاک دانه حیاة او را در «5» سنگ فنا آس می‌کرد و از امیدی که می‌داشت یاس عوض می‌داد از پشت اسب بر زمین افتاد و قتلغ اینانج «6» در آن حالت بدو رسید و خواست که ناشناخت او را ضربتی زند تعریف را نقاب از روی برانداخت چون قتلغ اینانج «7» او را بیافت گفت مطلوب توئی درین میانه و مقصود از تکاپوی خویش و بیگانه بیک ضربت نخوت جبروت و سطوت رهبوت از دماغ پر از کبر او «8» ببرد و روح او بمرکز اصلی سپرد، با سبکساری چرخ گردان گرز گران سلطان چه فایده دهد و با ستیزه‌کاری ایّام و زمان تکاثر جنود

______________________________

(1) التّقصار و التّقصارة بکسرهما القلادة للزومها قصرة العنق و فی الصّحاح قلادة شبیهة بالمخنقة و فی الأساس و تقلّدت بالتّقصار بالمخنقة علی قدر القصرة ج تقاصیر (تاج العروس)،

(2) ج: و از تقلّد تقاصیر گذشته،

(3) آ: اینانح؟؟؟، ب:  اینایح؟؟؟، د: انتانح؟؟؟، ج: قتلع اینانج،

(4) آ ب د ه: دو بیت (کذا!)،

(5) ج افزوده: زیر، ب د ه افزوده‌اند: دهان،

(6) آ: قتلع؟؟؟ اینانح؟؟؟، ب: قتلع؟؟؟

ایناح؟؟؟، ج: قتلع اینانج، د: فتلع؟؟؟ اینانح؟؟؟، ه: قیلغ اینانج،

(7) آ: قتلع؟؟؟ اینانح؟؟؟، ب: قتلع؟؟؟ اینانح؟؟؟، ج: قتلع اینانج، د: قتلع؟؟؟ اینانح؟؟؟، ه: قیلغ اینانج،

(8) آ بجای «او»: آن کبر،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 32

و اعوان عایده کجا تصوّر بندد «1»، فی الجمله او را بر شتری افکندند و بنزدیک سلطان آوردند چون دشمن را بدان حالت دید تقدیم سجده شکر ایزد را از اسب پیاده شد و روی در زمین مالید و سر او را که با امیر المؤمنین النّاصر لدین اللّه سر یکدلی نداشت ببغداد فرستاد و جثّه او را در بازار ریّ بر دار کردند «2» و این حالت در روز پنج‌شنبه «3» بیست و «3» نهم ربیع الأوّل سنه تسعین و خمسمایة واقع شد و کمال الدّین شاعر را که از ندما و مدّاح او بود گرفته بودند او را بخدمت وزیر نظام الملک مسعود بردند وزیر با او گفت این همه آوازه قوّت و شوکت طغرلک «4» آن بود که مقدّمه یزک لشکر «5» پادشاه اسلام را یک حمله پای نداشت کمال الدّین در حال گفت

ز بیژن فزون بود هومان بزورهنر عیب گردد چو برگشت هور سلطان در ریّ زیادت مقامی نکرد و متوجّه همدان شد و اکثر قلاع عراق در مدّتی نزدیک مستخلص کرد، و امیر المؤمنین النّاصر لدین اللّه را طمع

______________________________

(1) در حاشیه نسخه ج در این موضع نوشته است:- «حاشیه محمّد منجّم راست، و سلطان طغرل بن ارسلان بن طغرل پادشاهی نیک بود الّا دولت از خاندان ایشان رو گردانیده بود بطرف خوارزمشاهیان و این بیت از این طغرل است:

دیروز چنان وصال جان‌افروزی * ‌و امروز چنین فراق عالم‌سوزی

افسوس که بر دفتر عمرم ایّام‌آنرا روزی نویسد اینرا روزی و در آخر سلطنت شب و روز بشراب مشغول بود و همیشه این بیت [میخواند]

مائیم درین جهان خرابیم؟؟؟ (چرانیم؟) و چمان * ‌بخشیم و خوریم و یاد ناریم غمان

نه مال بماند بتو نی خان و نه مان‌چون عمر نمی‌ماند گو هیچ ممان و چون تمام وزرا و امرای او رو بسلطان تکش نهادند وزیر ارای () او وقت رفتن این رباعی بدو نوشت

گر ملک فریدونت پس‌اندوز بود * روزت بخوشی چو عید نوروز بود

در کار خود ار بخواب غفلت باشی * ‌ترسم که چو بیدار شوی روز بود»

(2) ب ج د ه: کرد،

(3- 3) ج د ندارد،

(4) کذا فی آ ب د، ج:  طغرل، ه: طغرل بک،

(5) ب ج ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 33

آن بود که سلطان عراق یا بعضی از آن بر دیوان عزیز مسلّم دارد رسل از جانبین شد و آمد «1» می‌کردند چون سلطان اجابت ننمود خلیفه وزیر خود مؤیّد الدّین بن القصّاب «2» را با خلع و کرامات و اصناف تشریفات نزدیک سلطان فرستاد چون باسدآباد رسید از اکراد عراق و اجناد اعراب زیادت از ده هزار مرد برو مجتمع بود کثرت فضول و قلّت عقل و فضل او را بر آن داشت که بسلطان پیغام داد که تشریف و عهد سلطنت از دیوان عزیز مبذول گشته است و کفیل مصالح مملکت یعنی وزیر بدان کار تا بدین مقام آمده قضای حقّ آن نعمت اقتضای آن میکند که سلطان با عددی اندک و تواضعی بسیار بخدمت استقبال آید و پیاده در پیش اسب وزیر برود، خیلای ملک و سلطنت و وقوف بر مکر و خدیعت از استقبال و اقبال بر دفع مکیدت سلطانرا باعث شد تا باستقبال او لشکری بفرستاد و پیش از آنک اهل بغداد شام خورند وزیر را «3» چاشتی چاشنی «3» بدادند وزیر بگریخت و آب روی دار الخلافه بریخت و بر عقب ایشان لشکر تا دینور برفت ناموس ایشان شکسته شد سلطان با حصول درم و دینار و خواسته بی شمار با همدان رسید و عمّال بر تحصیل اموال بممالک عراق فرستاد و مصالح ملک عراق را بامرا و گماشتگان مفوّض گردانید اصفهان را بقتلغ اینانج «4» ارزانی داشت و امرای عراق را در خیل او مرتّب گردانید و ریّ را بر پسر خویش یونس خان مقرّر کرد و میانجق «5» را باتابکی او بر

______________________________

(1) کذا فی آ، ب: شد آمد، ج د: آمد شد، ه: آمد و شد،

(2) مؤیّد الدّین ابو عبد اللّه محمّد بن علیّ المعروف بابن القصّاب (ابن الأثیر سنه 590)،

(3- 3) کذا فی ج، آ: حاشی حاشی، ب: جاشنی؟؟؟ حاشنی؟؟؟، د: چاشنی چاشتی، ه: چاشنی،

(4) آ: بقتلغ؟؟؟ اینانح؟؟؟، ب: بقتلع اینانح؟؟؟، ج: بقتلع اینانج، د: بقتلع؟؟؟ اینانح؟؟؟،

(5) ه: میانجوق، آ د: منابحق؟؟؟، ج: مناحق،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 34

سرلشکر نقیب «1» و نواحی دیگر برین سیاقت منتظم شد و سلطان کامران عزیمت معاودت با خراسان بامضا رسانید در راه خبر رنجوری ملکشاه از سبب عفونت هوای مرو بدو رسید بطلب او فرستاد چون بطوس آمد و صحّت یافت باز امارت نشابور بدو تفویض کرد و خیام رحلت را بجانب خوارزم تفویض و از جهت سلطان محمّد اقطاعی در خراسان تعیین فرمود و او را مصاحب خویش گردانید، چون زمستان سنه احدی و تسعین و خمسمایة بگذشت بر نیّت غزای قاتر بوقو «2» خان عازم سقناق «3» و آن حدود شد چون سلطان با چندان جند تا جند برفت از خبرش قاتر بوقو «4» خان عنان «5» برتافت و سلطان بر عقب او می‌شتافت از لشکر

______________________________

(1) ه افزوده: تعیین کرد، ج افزوده: کرد، د کلمه «نقیب» را ندارد، ب باصلاح جدید: (باتابکی او) و سرداری لشکر معیّن ساخت،

(2) ب ج: فایر؟؟؟   بوقو؟؟؟، د: قاتر خان، ه: قایر بوقو، آ پاره و محو شده است،- نسخه د در این فصل در جمیع مواضع بدون استثنا کلمه اوّل این اسم را «قاتر» با تاء مثنّاة فوقیّه یا قادر با دال مهمله بجای تاء نوشته است، و بعد از این در ورق‌b 17-a -b 27 قریب شش هفت مرتبه نام همین شخص را اغلب نسخ «قادر بوقو» با دال مهمله دارند، و این قرینه واضحی است بر اینکه در این فصل حاضر نیز «قاتر» اقرب بصواب است از «قایر» چه معلوم است که در ترکی تاء وطاء و دال دائما بیکدیگر بدل میشوند چون طاغ، داغ، تاغ، و تمورتاش، طمرطاش، دمرداش، و طقّوز، دقّوز، تقّوز و غیر ذلک، و قادر بوقو قیاسا بمعنی آهوی نر عظیم و قویّ میباشد چه بوقو بمعنی آهوی نر است و قادر (قاتر) چنانکه رشید الدّین گوید بمعنی عظیم و قهّار است: «و پادشاه ایشان [قوم تبکین از شعب نایمان] را نام قادر بویروق خان بوده قادر یعنی عظیم و قهّار و مغول چون این نام نمی‌دانند قاجر خان می‌گویند و بعضی از ادویه مغولی هست که این زمان آنرا قاجر می‌خوانند و در قدیم نام آن قادر بوده یعنی داروی قویّ» (جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 144)،

(3) کذا فی د ه، ا: سقاق؟؟؟، ب: سقاق،؟؟؟ ج ندارد،

(4) کذا فی ه، د: قاتر توقو، ب: قاتر؟؟؟ بوقو؟؟؟، ه: قایر بوقو، آ پاره و محو شده است، ج ندارد،

(5) ب د ه افزوده: فرار، ج افزوده: فرا،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 35

سلطان اورانیان «1» که هم از قبل «2» اعجمیان «3» بودندی بعضی در رکاب سلطان بودند بقاتر بوقو «4» پیغام دادند که پای ثبات بیفشارد چندانک لشکرها بهم رسند ما خود روی برتابیم و پشت بنمائیم برین اعتماد قاتر بوقو «5» بازگشت روز آدینه ششم ماه جمادی الآخره این سال صف کشیدند اورانیان «6» سلطانی از پس قلب درآمدند و بنه را غارت دادند لشکر اسلام در انهزام افتادند بسیاری در زیر شمشیر هلاک شدند و بیشتری در بیابان از سبب گرما و تشنگی دفین خاک گشتند سلطان بعد از هجده «7» روز بخوارزم رسید، و در آن وقت که سلطان نیّت این غزا داشت یونس خان باعلام توجّه لشکر بغداد بجانب عراق معتمدان ببرادر خویش ملکشاه فرستاد و ازو استعانت طلبید و ملکشاه بالتماس او روی بعراق نهاد پیش از وصول مدد برادر یونس خان خود لشکر بغداد را

______________________________

(1) کذا فی ج د، آ: اورانیان، ب: اوراتیان، ه: اویراتیان، جامع التّواریخ نسخه پاریس (b 912.f ، 1365.Suppl .Pers (: اورونیان،- نام این قبیله ثانیا در ورق‌a 98 برده خواهد شد و در آنجا گوید «و اغلب لشکر او (یعنی محمّد بن تکش خوارزمشاه) جماعتی ترکان بودند از خیل مادرش که ایشانرا اورانیان خواندندی»، نسخه بدلهای آنجا از اینقرار است، ج د: اورانیان، آ: اورانیان، ب: اوراتیان، ه: اویراتیان،

(2) کذا فی جمیع النّسخ، جامع التّواریخ نسخه مذکوره ورق‌b 912: قبیل، و این مناسب‌تر است و بهتر از همه «قبیله» است،

(3) کذا فی ج د ه، ب: اعجمیان؟؟؟، آ محو و پاره شده است،- این کلمه ثانیا در ورق‌a 011 ذکر خواهد شد در آنجا گوید «اصل او (یعنی ترکان خاتون والده محمّد بن تکش خوارزمشاه) قبایل اتراک‌اند که ایشانرا قنقلی خوانند و ترکان خاتون بسبب انتمای نسبت جانب ترکان رعایت نمودی و در عهد او مستولی بودند و ایشان را اعجمیان (کذا فی ب ج د ه، و فی آ: اعجمیان) خواندندی از دلهای ایشان رأفت و رحمت دور بودی و ممرّ ایشان بهر کجا افتادی آن ولایت خراب شدی و رعایا بحصنها تحصّن کردندی الخ»،

(4) آ: بقاتر بوقو؟؟؟، ب: قاترتوقو؟؟؟، ج: بقاترتوقو؟؟؟ خان، د: بقاتر توقو، ه ندارد،

(5) آ: قاتر؟؟؟ توقو؟؟؟، ب: قایر؟؟؟ توقو؟؟؟: ج: قایربوقو؟؟؟  خان، د: قاترتوقو، ه: قایربوقو خان،

(6) کذا فی ج د، آ: اورانیان، ب: اورانیان، ه: اویراتیان،  و الرسالة هذه ..... ص : 6

(7) ج: پانزده،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 36

هزیمت داده بود و مال بسیار گرفته برادران در همدان بیکدیگر رسیدند و بعد ما که یکچندی مصاحبت نمودند و عیش و نشاط کردند ملکشاه بازگشت چون بخراسان رسید ارسلانشاه را در شادیاخ باستنابت مثال فرستاد و بر راه خوارزم روان شد و بخدمت پدر پیوست و از غیبت او در نشابور موادّ فساد تولّد کرد سبب آنک جماعتی شیاطین‌آسا «1» که در روزگار سلطان سلیمان آثار «2» دست تسلّط ایشان «3» از ظلم و جور مغلول بود و شمشیر غشم و حیف از قراب ارادت نه مسلول [با] پسر طغانشاه سنجر شاه «4» که سلطان او را در حضن عاطفت و حصن رأفت تربیت می‌فرمود و بواسطه دو وسیلت که ثابت داشت بمثابت فرزندان صلبی استمالت جانب او می‌کرد یکی آنک مادر او در حباله سلطان بود و خواهر سلطان بعد از دختر در خانه او [از] ادبار بخت و نحوست طالع بتسویل آن جماعت برخلاف سلطان در پرده خلاف جنگ می‌ساختند «5» بر آنک بانگ آن بیرون نیاید و تا بوقتی که میمنه و میسره و پیش و پس برافرازند این اندیشه ظاهر نگردد و بر وفاق این خلاف مادرش از خوارزم بنشابور زر و جواهر می‌فرستاد تا اکابر و معارف شهر را بمال مغرور کند «6» و رای ایشان را از منهج راست دور اندازند «7» خود سرّ ایشان فاش شد و سنجر شاه را بخوارزم خواندند و بعد از آنک چشمهای جهان‌بینش را میل کشیدند موقوف کردند و نور بصر او بکلّی منقطع نشده بود و او آنرا اظهار نکرده و این رباعی «8» او راست

______________________________

(1) آ ج د: آسا را، ب: اساری، ه: اساری را،- تصحیح قیاسی،

(2) یعنی تکش،

(3) فقط در ب بخطّ جدید،

(4) ب د: شاه را،

(5) ب د ه: ساختند،- اصل مقصود از عبارت این است که جماعتی با سنجر شاه پسر طغانشاه برخلاف سلطان تکش در پرده افساد میکردند،

(6) آ ج د ه: کند،

(7) ج د ه: اندازد،

(8) کذا فی آ ب د، ج ه: بیت،- اطلاق «رباعی» بر یک بیت از رباعی یا بر یک بیت که بوزن رباعی است از خصایص این کتاب است و سابق نیز (ص 8 س 19 و ص 9 س 2) دو مرتبه دیگر نظیر این فقره

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 37

چون دست قضا چشم مرا میل کشید * فریاد ز عالم جوانی برخاست

 تا بعد از یکچندی امرا و ارکان دولت بوسیلت ایشاج «1» وصلت و اشتباک قرابت شفیع شدند تا او را مخلّی کردند و اقطاعاتی که داشت برو مقرّر گردانید و برین جملت بود تا بوقتی که ببهانه «2» ملک الموت اجل موعود «3» دررسید و ذلک فی شهور سنة خمس و تسعین و خمسمایة، و درین مدّت که چشم او را میل کشیده بودند کسی ندانسته بود و او نیز کسی را بر آن مطّلع نگردانیده تا بحدّی که خانگیان او نیز بر آن حال هم واقف نشده‌اند و بر هر خیری و شرّی که می‌رفته است تعاور می‌نموده و از آن عوار نمی‌داشته و العاقل یکفیه الأشارة، سلطان بعد از وفات او روی باستعداد کار حرب و ترتیب آلت طعن و ضرب آورد و باستحضار امرای اطراف بجوانب رسل بفرستاد تا بار دیگر تدارک حادثه کند در اثناء آن خبر اختلاف کلمات امرای عراق رسید، و سبب خللی که پسرش یونس خان را در چشم ظاهر شد و معالجه آن میسّر نه مگر مکافات بود که حقّ تعالی فرمود که الْعَیْنَ بِالْعَیْنِ از ریّ مراجعت کرد «4» و میاجق «5» را قایم مقام خود بگذاشت، و در بغداد باز لشکری بقصد عراق که سرور آن

______________________________

گذشت، و بیت اوّل این رباعی را در تاریخ گزیده (طبع برون ص 493) اینطور دارد:

تا چرخ مرا ببدگمانی برخاست‌دل * از سرکار این جهانی برخاست،

(1) تصحیح قیاسی، آ د: ایشاح، ب ج: انساح؟؟؟، ه: انساج،- واضح است که اصل متن یا ایشاج بوده از باب افعال یا اتّشاج از باب افتعال از وشجت بک قرابة فلان وشجا اشتبکت و رحم واشجة و وشیجة مشتبکة متّصلة (لسان و قاموس)، ولی آنچه در نظر است نه ایشاج و نه اتّشاج هیچکدام در لغت نیامده است،

(2) د: بهانه، ه «ببهانه ملک الموت» را ندارد،

(3) د: ندارد،

(4) یعنی یونس خان که حاکم ریّ بود (ص 33 س آخر)،

(5) آ: مناجق، ب: مناجق؟؟؟، ج د: مناجق، ه: میانجوق،- نام این شخص سابقا در ص 33 و بعد از این در ورق‌a 27 مکرّر بهیأت «میانجق» باضافه نونی قبل از جیم مسطور است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 38

وزیر بود مرتّب کردند قتلغ اینانج «1» بمدد میاجق «2» بریّ آمد و روزی چند مصاحب یکدیگر بودند ناگاه میاجق «3» مغافصة قتلغ اینانج «4» را بکشت و سر او را بخوارزم فرستاد ببهانه آنک در خیال او خلاف بود سلطان از آن عذر شنیع و غدر ظاهر متأثّر شد و دانست که امارات عصیانست امّا اظهار آن صلاح ندید تا چون نوبت سیّم در سنه [اثنتین و تسعین و خمسمایة «5»] عازم عراق گشت و وزیر خلیفه با لشکری در همدان چون بمزدقان رسید نزول کرد و بعد از روزی چند مصاف دادند لشکر بغداد جز استیمان پناهی ندیدند سلطان بر عادت مستمرّ جان ایشان ببخشید و باعزاز و اکرام تمامت ایشان را بازگردانید و پیش از مصاف بچند روز وزیر که بر سرلشکر بود گذشته بود امّا حالت او را چنان مخفی داشتند که تا بوقتی که منهزم شدند بر حالت او واقف نگشتند سر آن مرده ببریدند و بخوارزم فرستادند و این حرکت نه لایق مروّت بودست و نه درخور سلطنت، و آوازه غلبه سلطان در عراقین شایع گشت و بدین آوازه کار سلطان عالی‌تر شد و از اذربیجان اتابک اوزبک «6» از برادر خود گریخته بود نزدیک سلطان آمد مورد او را عزیز داشت و همدان بدو ارزانی، و سلطان از آنجا باصفهان حرکت فرمود و

______________________________

(1) آ: قتلع؟؟؟ اینانخ؟؟؟، ب: قتلع؟؟؟ اینانخ؟؟؟، ج: قتلع اینانج، د: قتلع؟؟؟ اینانج؟؟؟،

(2) آ: میاحق، ب: مناحق؟؟؟، ج: مناحق، د: مناحق؟؟؟، ه: منابحوق؟؟؟،

(3) آ ب: مناحق؟؟؟، ج: مناحق، د: مناحق؟؟؟، ه: میانجوق،

(4) آ: قتلع؟؟؟ اینانج؟؟؟، ب: قتلع؟؟؟ اینانج؟؟؟، ج: قتلع اینانج د: قیلع اینانج؟؟؟، ه: قتلغ اینانح،

(5) آ ب د بجای این کلمات بیاض است، ج ه ندارند بدون بیاض،- تعیین این تاریخ از روی ابن الأثیر در ذیل حوادث سنه 591 (طبع تورنبرگ ج 12 ص 73) گردید، و نیز از سابقه و لاحقه کلام تقریبا یقین میشود که مقصود سنه 592 است چه وصول تکش بعراق بعد از غزوه جند است در سنه 591 (ص 34) و قبل از وفات پسر تکش ناصر الدّین ملکشاه در سنه 593 (ص 39)،

(6) کذا فی آ د ه، ج: ازبک، ب: اوربک،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 39

یکچندی توقّف نمود و این قطعه خاقانی راست

مژده که خوارزمشاه ملک سپاهان «1» گرفت * ‌ملک عراقین را همچو خراسان «2» گرفت

ماهچه چتر او قلعه گردون گشودمورچه تیغ او ملک سلیمان گرفت بعد از یکچندی بر عزم انصراف حرکت فرمود و پسرزاده خود اربوز خان «3» بن تغان تغدی «4» را در شهر اصفهان بنشاند و پیغو «5» سپهسالار سامانی «6» را که از خواصّ او بود باتابکی او بگذاشت، و چون بخوارزم نزول کرد منشور تفویض امارت خراسان بناصر الدّین ملکشاه فرستاد و فرمود که بجانب مرو مرو که هوای آن نه موافق مزاج تست غلبه حرص صید عقل او را صید کرد تا بار دیگر عزم مرو کرد و آنجا رنجور شد روی بنشابور نهاد عارضه زیادت شد و علّت غالب گشت و از آن عارضه از دار فنا بمحلّ بقا کوچ کرد و کان ذلک فی لیلة الخمیس التّاسع «7» من ربیع الآخر سنة ثلاث و تسعین و خمسمایة، چون این واقعه گوش سلطانرا بکوفت جزع و فزع بسیار که فایده نمی‌داد می‌کرد و عزیمت غزوی را که در پیش داشت مهمل گذاشت و چون پسران ملکشاه را در اندیشه وفاق عصیان و خلاف سلطان بود نظام الملک صدر الدّین مسعود هروی «8» را بضبط مهمّات و تدارک مختلّات بشادیاخ فرستاد تا

______________________________

(1) ب (باصلاح جدید) و ج: خراسان،

(2) ب (باصلاح حدید) و ج: خور آسان،

(3) ب: ابور؟؟؟ خان، آ (بعد از این اواخر ورق‌a 27(: اریز خان، (و اینجا):

بور حان؟؟؟ ه: ارقو خان، د: (خود) را ترخان، ج: نور خان (مثل آ)،- متن تصحیح قیاسی است بقرینه ب و آ بعد ازین،

(4) کذا فی ج د، آ: تعان بغدی، ب: بعان؟؟؟ بعدی؟؟؟، ه: تعان؟؟؟ توعدی،

(5) کذا فی ه، ج: بیغو، آ: بیقو؟؟؟، ب: بیقو؟؟؟، د: سقو،

(6) کذا فی جمیع النّسخ،

(7) ج: الثّامن، ب د ه این کلمه را ندارند،

(8) ب باصلاح جدید: ابهری،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 40

پسران ملکشاه را بزرگتر ایشان هندو خان «1» بخوارزم فرستاد و بتدابیر صایب هایجات فتن و حادثات زمن بدان ضبط تسکین پذیرفت، و سلطان پسر دیگر قطب الدّین محمّد «2» را بتکفّل و تدبّر مصالح خراسان بر عقب وزیر مذکور بفرستاد چون برسید وزیر فراغتی از کار حاصل کرده بود و فتّانان را دفع بعد از دو روز در دوّم ذو الحجّه با خدمت سلطان مراجعت نمود و ملک قطب الدّین بکار کفایت امور خراسان اشتغال نمود تا هنگام آنک میان قادر بوقو «3» و برادرزاده او الب درک «4» وحشتی افتاد الب درک «4» بجند آمد و بخدمت سلطان رسولان فرستاد معلم بحال آنک اگر از جانب سلطان مددی یابد قادر بوقورا «5» از میان بردارد و ملک او سلطان را مسلّم باشد انتقام خشم از چشم‌زخم گذشته بر اجابت قوم اجانب باعث آمد باحتشاد جنود [و] عقد بنود بجوانب رسولان فرستاد و ملک قطب الدّین را از شادیاخ بازخواند چون بخوارزم رسید در ربیع الأوّل سنه اربع و تسعین و خمسمایة از خوارزم باتّفاق روان گشتند و قادر بوقو «6» بر قصد الب درک «7» تا بجند تاختن آورد وصول او بجند و ملک قطب الدّین که بر سبیل یزک در مقدّمه بود مقارن و موافق افتاد و تقدیر آسمانی با بخت سلطانی مطابق از جانبین مصاف دادند و مصادمت نمود و قادر بوقو «8» منهزم شد و

______________________________

(1) ب د ه افزوده‌اند: را، د اصل عبارت را اینطور دارد: پسر ملکشاه بزرگتر هندو خان را الخ،

(2) این همان خوارزمشاه معروف است که بعد از پدر ملقّب بعلاء الدّین شد چنانکه خواهد آمد،

(3) کذا فی آ واضحا، ب: قادر یرعو؟؟؟، ج: فاتر؟؟؟ بوقو خان، د: قادر یرغو، ه. قایر بوقو،

(4) کذا فی آ ج، د: آلب درک، ه: البدرک، ب: الب درک، (فی الموضعین فی النّسخ الخمس)،

(5) آ: قادر بوقو، ب: قادر یرعو، ج: قایر؟؟؟ بوقو خان، د: قادر یرغو، ه:  قایر بوقو،

(6) آ. قادر بوقو، ب: قادر برعو؟؟؟، ج: قایر؟؟؟ بوقو خان، فایر بوقو، د اصل جمله را ندارد،

(7) کذا فی آ ج، ه: البدرک، ب:  الت درک، د اصل جمله را ندارد،

(8) آ: قادر بوقو، ب: قادر یرغو؟؟؟، ج: قایر؟؟؟ بوقو خان، د: قادر برغو، ه: قایر بوقو،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 41

ملک قطب الدّین بر عقب او تا او را با اعیان و اجناد مقرّنین فی الأصفاد بحضرت سلطان آورد و قادر بوقو «1» را در سلاسل و اغلال در ماه ربیع الآخر این سال بخوارزم فرستاد و بر عقب سلاطین کامگار با مقرّ سریر ملک رسیدند، بقایای قوم قادر بوقو «2» چون ازو مأیوس گشتند برکنار درک «3» مجتمع شدند و بر تشویش و التهاب نایره فساد محتشد گشتند سلطان بحکم آنک الحدید بالحدید یفلح «4» قادر بوقو «5» را از ذلّ اسارت بعزّ امارت رسانید و بعد از مؤکّدات مواثیق با لشکری بزرگ بدرک کار الب درک «6» فرستاد، و سلطان بنفس خویش عازم خراسان شد و در سه‌شنبه دوّم ذو الحجّه سنه اربع و تسعین و خمسمایة بشادیاخ نزول کرد و بعد از سه ماه از آنجا بر عزیمت تدارک کار میانجق «7» که سبب امتداد مدّت او در امارت عراق و اشتغال از ملاحظت احوال او سودای استبداد و استقلال در دماغ او راسخ گشته بود و شیطان ضلال در خیال محال او آشیانه ساخته و بأهبت و عدّت

______________________________

(1) آ: قادر بوقو، ب: قادر یرعو؟؟؟، ج: قایر بوقو خان، د: قادر یرغو، ه:  قایر بوقو،

(2) آ: قادر بوقو، ب: قادر بوعو؟؟؟، ج: قایر؟؟؟ بوقو خان، د: قادر (فقط)، ه: قایر بوقو،

(3) کذا فی ه، آ: کنار درک، ج:

کنار دول، ب باصلاح جدید: الب درک، د اصل جمله را ندارد،- از سابقه و لاحقه کلام واضح است که مراد از «کنار درک» همان «الب درک» است که در این فصل مکرّر نام او برده شده است و هر دو اسم یک مسمّی‌اند، و نباید توهّم کرد که مراد از «کنار» در اینجا کلمه فارسی است یعنی بکنار درک (یعنی بکنار الب درک) مجتمع شدند چه بعد از این در ص 43 مجدّدا نام این شخص بهمین هیأت یعنی «کنار درک» مذکور است و سوق عبارت در آنجا طوری است که احتمال فارسی بودن «کنار» در آنجا بهیچ وجه متصوّر نیست: «مقارن این فتح خبر بشارت ظفر قاتر بوقو بر سر کنار درک دررسید»

(4) رجوع کنید بمجمع الأمثال در باب همزه:  «انّ الحدید بالحدید یفلح»،

(5) آ: قادر؟؟؟ بوقو، ب: قادر یرغو؟؟؟، ج: قاتر؟؟؟

بوقو خان، د: قادر یرغو، ه: قایر بوقو،

(6) کذا فی آ ج، ب: الب درک، د: آلب درک، ه: البدرک،

(7) ه: میانجوق، آ: میانحق؟؟؟، ب:  مناحق؟؟؟، ج: مناحق، د: مناجق،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 42

مستفاد از دولت سلطان مغرور و فریفته گشته متوجّه عراق شد و زمستان آن سال در مازندران توقّف نمود و اوّل بهار عزیمت مبادرت بامضا پیوست و میانجق «1» با لشکر بسیار که جمع کرده بود چون آوازه دریای در موج یعنی حرکت عساکر سلطان بشنید با دل خویش تثبّت را در تصوّر نتوانست آورد و بغایت هراسان و مستشعر گشت و در مصلحت کار خویش پریشان و متحیّر ماند و سرافرازی و پایداری محال عقل بود با اندک قومی که با او مانده بود دو نوبت سلطان او را گرد عراق بردوانید و او در میان این باعتذار و استغفار رسل می‌فرستاد و از خوف التماس ترک استحضار می‌کرد چون سلطان را محقّق شد که او دل راستی ندارد فوجی را بر عقب او چون باد روان کرد تا مغافصة بسرش فرو آمدند و اکثر اعوان او را بشمشیر درآورد با چند معدود نافیروز راه قلعه فیروزکوه «2» گرفت و پیشتر ازین آن قلعه را از قوّاد سلطان بخدیعت و مکیدت در تصرّف خود آورده بود و آن جماعت را که از قبل سلطان بودند «3» قتل کرده «3» و خواصّ خویش را با ذخایر و اموال بسیار در آنجا متمکّن گردانیده چون لشکر سلطان بر عقب او آنجا رسیدند بمحاصره آن مشغول شدند و بزخم منجنیق بقهر و قسر او را بیرون کشیدند و بر شتری بستند و بقزوین بنزدیک سلطان آوردند سلطان بر زفان حجّاب انواع صنایع و اصناف ایادی که دولت سلطانی را بر ذمّت او بود و کفران نعم و تربیتها را از وضع خیانات «4» او و رفع جنایات «5» و ابطال اموال و ازعاج اربز «6» خان از اصفهان و اخراج عمّال خراج او

______________________________

(1) آ: منانجق؟؟؟، ه: میانجوق، ب: مناحق، ج: مناحق، د: مناجق،

(2) ه کلمه «کوه» را ندارد،

(3- 3) کذا فی ب د ه، آ: بیرون آوردند، ج اصل جمله را ندارد،

(4) آ: خیانات؟؟؟، ه: حیانات،- د کلمه «او» را ندارد،

(5) کذا فی ج د، آ: حیانات؟؟؟، ب: حنایات، ه: حامات،- و احتمال میرود که صواب «جبایات» باشد،

(6) آ: اریز، ب: ارتر؟؟؟، د: اوبر (جان)، ه: ازتر، نسوی ص 21 س آخر: اربز خان (مثل متن)، متن تصحیح قیاسی است رجوع

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 43

از دیوان برو شمرد و فرمود هرچند که استحقاق جزاء او جز از نکال و القاء درجات وبال نیست امّا قضای حقّ برادرش اقچه «1» که بهیچ وقت ازو بادره بد خدمتی صادر نشدست جان او ببخشیدم بقرار آنک مکافات بعضی عصیان خویش را یک سال مقیّد و محبوس باشد و بعد از آن بر ثغری از ثغور دار الحرب بکنار جند باقی عمر بگذراند، مقارن این فتح خبر بشارت «2» ظفر قاتر بوقو بر سر کنار درک «2» در رسید و الثّالث «3» خبر ورود رسل دار الخلافه با تشریفات فاخر و صلات وافر بود و منشور سلطنت ممالک عراق و خراسان و ترکستان، و چون اندیشه اموری که بدان ملتفت بود از پیش برخاست و از دیوان عزیز فراغ دل حاصل گشت بقطع و حسم ملاحده مایل شد و بپای قلعه قاهره که سلطان ارسلان بن طغرل آنرا گشاده و بدان سبب بقلعه ارسلان گشای معروف شده لشکر کشید و مدّت چهار ماه بمحاصره آن اشتغال نمود تا عاقبة الأمر بعد از اضطرار بمصالحه فوج‌فوج بشیب

______________________________

کنید بص 39 س 6،

(1) کذا فی ه، ج: اقجه، د: آقجه، آ: اقحه، ب: اقحه؟؟؟،- آقچه بمعنی سفید رنگ است یعنی مایل بسفیدی چون قراچه و کوکچه و غیرهما در الوان (هوتسما، ترجمان ترکی و عربی ص 31)،

(2- 2) تصحیح قیاسی است، و اصل عبارت متن در غالب نسخ مغشوش است، آ: ظفر کنار درک بر سر قایر بوقو، ب: طفر کنار درک بر سر قایر بوعو؟؟؟، ج: ظفر الب درک بر سر قایر بوقو خان، د: ظفر کنار درک بر سر قایر یرغو، ه: بظفر الب درک بر سر قایر بوقو خان، د: ظفر کنار درک بر سر قادر یرغو، ه: بظفر بر البدرک قایر بوقو، و اقرب بصواب نسخه ه است با تقدیم و تأخیری که در آن است یعنی باید «قایر بوقو» مقدّم بر «بر البدرک» باشد، و عبارت نسخ اربعه دیگر که موهم ظفر کنار درک بر قاتر بوقو است بکلّی ضدّ مقصود و بلا شکّ سهو نسّاح است چه مصنّف سابق در ص 41 گفت که سلطان قادر بوقو را اسیر کرد و با سلاسل و اغلال بخوارزم فرستاد پس از آن او را از ذلّ اسارت بعزّ امارت رسانید و ویرا بدفع کار الب درک فرستاد، و این صریح است که بشارت مقصود در اینجا خبر ظفر قادر بوقو است بر الب درک نه برعکس چه در اینصورت این بشارت سلطانرا نیست بل دشمنان ویراست،- برای قاتر بوقو رجوع کنید بص 34 ح 2 و برای کنار درک بص 41 ح 3،

(3) کذا فی ب د ه، آ ج: و اشارت،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 44

می‌آمدند و بالموت می‌رفت تا تمامت ایشان با آنچه داشتند بسلامت برفتند و آن قلعه‌ایست نزدیک قزوین بر سرحدّ رودبار الموت بزمین نزدیک و از آسمان دور و از حصانت مهجور و بمرد و ذخیره نامعمور، سیّد صدر الدّین در زبدة التّواریخ «1» تعظیم کار سلطان را «2» در وصف آن میگوید و هی قلعة حصینة بنیت من صخرة صمّاء علی قلّة شمّاء تناصی السّماء و تناطح الجوزاء مشحونة برجال یغتنمون بذل الأرواح مستظهرین بأنواع السّلاح، و سیّد صدر الدّین اگر فتح قلاع حصین ایشان که درین روزگار بر دست لشکر پادشاه نامدار مستخلص شد با زمانی نزدیک چنانک ذکر آن در موضع خویش آید مشاهده کردی از ذکر فتح تا بوصف قلعه چه رسیدی شرم داشتی و بیت عنصری را حسب حال دانستی

چنین کنند بزرگان چو کرد باید کارچنین نماید شمشیر خسروان آثار و اگر مشاهده این قلاع نبوده «3» باشد و در خیال او «4» آید که سخن آرائی است که سمت تصلّف دارد بر منوال سخن واصف قلعه ارسلان گشای جواب او بذله ابو الفضل بیهقی است «5» در تاریخ ناصری آورده است که بوقت مراجعت سلطان از سومنات یکی از شکره‌داران او اژدهائی بزرگ را بکشت پوست آن بیرون کشیدند طول آن سی گز بود و عرض آن چهار «6» گز و غرض ازین ایراد آنست که ابو الفضل می‌گوید اگر کسی را این سخن قبول نیفتد بقلعه غزنین رود و آن پوست را که از در بر مثال شادروانی آویخته است ببیند جامع این حکایات نیز

______________________________

(1) یک نسخه ازین کتاب که ظاهرا منحصر بفرد است در لندن در موزه بریطانیّه موجود است (رجوع کنید بذیل فهرست عربی کتابخانه مذکوره تألیف ریو ص 342- 344)،

(2) یعنی سلطان ارسلان بن طغرل سلجوقی را ظاهرا نه تکش را چه زبدة التّواریخ در تاریخ سلجوقیّه است،

(3) ب: ننموده،

(4) مرجع ضمیر «او» ظاهرا «کسی» متوهّم در عبارت سابق است یعنی اگر کسی مشاهده این قلاع ننموده باشد الخ،

(5) ب (بخطّ جدید) ج د افزوده‌اند: که،

(6) ه: هفت،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 45

می‌گوید که از آن پوست جز حکایتی نماندست برخیزد از طرف غربی «1» از طارم تا سرحدّ سیستان که قرب سیصد فرسنگ راه است تمامت جبال و قلاع را که تا بوقت آنک حکم وَ تَکُونُ الْجِبالُ کَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ گیرد قائم و ثابت خواهد بود مشاهده نماید و با عقل خود آن یک حصن بی حصانت را با صد و اند با رکانت «2» که هر یک از آن صد بار بأحکام چون ارسلان گشای است که درین روزگار بفضل خدای قهّار و دولت شهریار کامگار هولاکو مفتوح شد موازنه نماید و از آنجا قیاس صولت و عظمت هر لشکر و صفدر گیرد، فی الجمله سلطان بعد از استخلاص آن قلعه و تسکین نایره فتنه در عراق پسر خود تاج الدّین علیشاه را ممکّن کرد و اقامت او در اصفهان تعیین و خود بر عزیمت انصراف عنان بر صوب خوارزم تافت و در دهم جمادی الآخرة سنه ستّ و تسعین و خمسمایة در خوارزم رفت، و چون ملاحده مناقشت و مخاصمت سلطان از سعی نظام الملک که وزیر مملکت بود می‌دیدند هم در هفته فدائیان بر ممرّ سرائی که وزیر می‌رفت بنشستند چون از سرای بیرون آمد از ملاعین یکی بر پشت وزیر زخمی زد و دیگری از جانب دیگر کاردی بر سرش زد چنانک در حال جان بداد، و از عجایب احوال عالم یکی آن بود که وزیر مذکور با حاجب کبیر شهاب الدّین مسعود خوارزمی و حمید الدّین عارض زوزنی «3» عداوتی داشت و در آن روزها در پیش سلطان قصد آن هر دو بزرگ کرده بود و پیش از واقعه او عارض را بر در سرای گردن زده و قصد آن پیوسته که شهاب الدّین مسعود را هم بر عقب عارض روان کند خود کینه‌خواه روزگار بلک سابقه حکم کردگار چنان اقتضا کرد که پیش از اتمام این اندیشه خون وزیر بر زبر خون عارض ریخته شود، و فدائیان را «4» هم بر آن جایگاه پاره «5»

______________________________

(1) ج ه: غزنین، د: غزنی، ب: غرنی یا غربی،

(2) ج: حصن بارکانت،

(3) تصحیح قیاسی، آ: روزبی؟؟؟، ب ج د ه این کلمه را ندارند،

(4) آ ج د:

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 46

کردند و صدق رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله قتلت فقتلت و سیقتل قاتلک، سلطان تکش ازین سبب متأثّر شد و بر مکافات و انتقام عازم گشت و قطب الدّین ملک «1» را نامزد کرد و رسول فرستاد تا بابتدا لشکرها گزین کند و ابتدا از قهستان آغاز نهد بر حکم فرمان ملک قطب الدّین بر فرموده مستعدّ شد و ابتدا از ترشیز «2» کرد و با لشکری که کوه پای وطأت آن ندارد بمحاصره آن حصار مشغول شد و مدّت چهار ماه محاربت کرد و خندق ترشیز «3» را که چون غاری عمیق بود انباشته و نزدیک رسید که در هفته مستخلص شود و در خوارزم نیز سلطان لشکرها جمع می‌کرد از اطراف و مستعدّ کار می‌شد در اثنای آن عارضه دموی روی نمود و بخناق نعوذ باللّه منها «4» سرایت کرد اطبّا معالجه آن کردند چون روی بصحّت آورد عزیمت حرکت بامضا پیوست هرچند اطبّا از سفر و حرکت منع می‌کردند سلطان از سورت آتش غضب سورت قبول نصیحت بر نخواند و روان گشت تا بمنزل چاه عرب «5» رسید و چون دلو عمر با بن «6» چاه افتاده بود علّتی که داشت نکس کرد و از دار فنا بقرارگاه بقا رفت و کان ذلک فی التّاسع عشر من رمضان سنة ستّ و تسعین و خمسمایة، ارکان در حال منهیان بنزدیک قطب الدّین ملک فرستادند و عجب حالی افتاد که علم ملک قطب الدّین بی‌موجبی بشکست و نگونسار شد ملک قطب الدّین از آن تطیّر گرفت در عقب آن خبر پدرش بدادند آن حالت از لشکر پنهان داشت و بعلّت مرض

______________________________

و فدائیان او را،

ب (با صلاح جدید) د: پاره‌پاره،

(1) ج: ملک قطب الدّین را، ب با صلاح جدید: ملک قطب الدّین سلطان محمّد ولد خود را،

(2) آ: ترشیر، ب: ترشیر، ج: برشیر،

(3) آ: ترشیر؟؟؟، ب: ترشیر؟؟؟، ج: برشیر، ه: ترشیر،

(4) کذا فی جمیع النّسخ، و گویا تأنیث ضمیر بتوهّم «عارضه» یا «علّت» است،

(5) کذا فی ج د، آ ب: حاه؟؟؟ عرب، ه: بمنزلگاه عزّت،

(6) آ ب: بابن؟؟؟، د: در بن، ج: باین، ه: بابن؟؟؟،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 47

عزم مراجعت کرد و سفرا در میان شدند و سخن مصالحت آغاز کردند چون ارباب ترشیز «1» بر سرّ حالت وقوف نیافتند بسیار خدمتها کردند و بر صد هزار دینار دیگر مواضعه نهادند و ملک قطب الدّین از آنجا بازگشت و چون سیل منحدر و قطر منهمر روز در شب می‌پیوست و شب در روز تا بدر شهرستانه رسید و مراسم تعزیت باقامت رسانید و بتعجیل بخوارزم روان شد،

   نظر انوش راوید:  در مطالب بالا یعنی تا صفحه 47 کتاب،  باز هم داستان هاست،  از سلطان های زیاد و پرقدرت می گوید،  که هیچ اثر تاریخی و باستان شناسی ندارد.  و مهتر از همه،  در آن زمان از ساختارهای تاریخی اجتماع،  منطقه قاره کهن در دوران سازمان قبیله ای دینی بود،  در این داستانها از هیچ قبیله نام برده نشده است.  سلطان واژه ای ترکی عثمانی برای پادشاه است،  در این کتاب از سلطان بجای پادشاه یا شاه استفاده شده است.  سلطان واژه ترکی، که باید قاعدتاً ترک باشد،  که به فارسی شعر می گویند،  فارسی خیلی جدید.  از مکان هایی گفته می شود،  و لشکر کشی ها که با دقت در نقشه و با حساب جغرافایی تاریخی و مکان شهرها،  خیلی مشکل دارد.  امیدوارم جوانان باهوش متخصص الکی موضوعی را بعنوان تاریخ نپذیرند،  و ساده نباشند،  و درباره هر مطلبی علمی تحقیق کنند.

ذکر جلوس سلطان علاء الدّین «2» محمّد خوارزمشاه‌

چون بمرکز دولت نزول کرد امرا و ارکان ملک جمع شدند و مجلس بزم آراستند «3» و در روز پنج‌شنبه بیستم «4» شوّال سنه ستّ و تسعین و خمسمایة بیمن تأیید الهی بر سریر پادشاهی نشاندند اغصان پژمرده ملک با طراوت و نضارت شد و جان مرده عدل زنده و با غضارت و مبشّران باطراف مملکت روان گشتند، و چون خبر واقعه پدرش بسلاطین غور شهاب الدّین و غیاث الدّین رسید نقش‌بندان وساوس شیاطین امانی نقوش تخیّلات بی‌طایل شیطانی و تصاویر محالات بی‌حاصل نفسانی بر صحیفه دماغ هر یک نیرنگ زد و مشّاطگان غرور انسانی

______________________________

(1) آ: ترشیر، ب: برشیر؟؟؟، ج: برشیر،

(2) کذا فی آ د و اصل ب، ب باصلاح جدید و ج: قطب الدّین، ه ندارد،- لقب سلطان محمّد خوارزمشاه قبل از سلطنت قطب الدّین بود و بعد از جلوس بعلاء الدّین که لقب پدرش تکش بود ملقّب گردید: «و لمّا اشتدّ مرضه [ای مرض تکش] ارسلوا الی ابنه قطب الدّین محمّد یستدعونه و یعرّفونه شدّة مرض ابیه فسار الیهم و قد مات ابوه فولی الملک بعده و لقّب علاء الدّین لقب ابیه و کان لقبه قطب الدّین» (ابن الأثیر در حوادث سنه 596)، و این است منشأ آنکه لقب وی را در کتب تواریخ باختلاف گاه قطب الدّین و گاه علاء الدّین نوشته‌اند،

(3) د افزوده: و رخساره ملک و روزگار بمکان او پیراستند،

(4) ب: هشتم،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 48

عروسان حرص و شره را بوی و رنگ داد تا لشکری در مقدّمه بمرو روان کردند و محمّد خرنک «1» را آنجا بنشاندند و ایشان با لشکری انبوه و نود سر فیل هر یک مانند کوه بیامدند و ابتدا بطوس رسیدند و نهب و غارت بسیار کردند و از آنجا بشادیاخ رفتند در رجب سنه سبع و تسعین، و در شادیاخ برادر سلطان محمّد علیشاه بود که از عراق بازگشته بود و ارکان دیگر، برادران سلاطین «2» بر رسم نظاره بر مدار باره طوفی می‌کردند و در پیش شهر بایستادند خلایق بسیار بمطالعه لشکر بر برجی که در مقابل ایشان بود بایستادند برج بیفتاد آنرا بفال داشتند و هم در روز شهر را بگرفتند و غارت آغاز نهادند و شحنگان بسرایهای زهّاد و عبّاد فرستادند تا کسی بدانجا زحمتی نرساند و تا نیم روز بنهب مشغول بودند بعد از ان منادی کردند تا لشکر دست

______________________________

(1) کذا فی ه، آ: حرنک، ب: حرنک؟؟؟، ج: بن جریک، د: خونک،- ضبط این کلمه بطور تحقیق معلوم نیست ولی باقرب احتمالات خرنک با خاء معجمه و راء مهمله و نون و حرکات غیرمعلوم و در آخر کاف است مطابق نسخه ه، این کلمه در اینجا و در سه صفحه بعد پنج مرتبه در این کتاب ذکر شده است و نسخه آ که اصّح و اقدم نسخ است دو مرتبه آنرا حرنک و دو مرتبه خرنک؟؟؟ و یک مرتبه حرنک؟؟؟ بدون نقطه نوشته است و از مقایسه این مواضع مختلفه با یکدیگر معلوم میشود که نسخه آ قطعا این کلمه را خرنک میخوانده است بضبط مذکور، و این کلمه از اعلام معموله غوریّه بوده است و در نسخ خطّی طبقات ناصری در نام همین شخص و غیر او مکرّر دیده میشود بهیأت خرنک و حرنک با نسخه بدلهای بسیار ولی در متن مطبوع کلکتّه همه جا این کلمه حرنک با حاء مهمله چاپ شده است از جمله در ص 34، 35، 46، 75، 95، 329، و در تاریخ ابن الأثیر در حوادث سنه 594، 596، 598، (طبع تورنبرگ ج 12 ص 89، 104، 115، 118) قریب ده مرتبه نام این شخص محمّد بن جربک با جیم و باء موحّده چاپ شده است با نسخه بدلهای حزنک، حرنک، جرنک، خزبک، حربک؟؟؟، جردیک،

(2) «برادران سلاطین» ترکیب وصفی است نه ترکیب اضافی یعنی برادران که هر دو سلطان بودند و مقصود سلطان غیاث الدّین و سلطان شهاب الدّین غوری است که چنانکه از ما بعد صریحا معلوم میشود هر دو در این حرب حاضر بوده‌اند،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 49

از غارت بازکشید و ضبط لشکر بغایتی بود که هر کس در آن حالت آنچ داشت بینداخت و بعد از آن‌که غارتها جمع کردند هر کس که قماش خود می‌شناخت بازمی‌دادند و غرض از آن غارت سیاست بود، و لشکر خوارزم را «1» با تاج الدّین علیشاه و اعیان مملکت سلطان و ارکان را از شادیاخ بیرون آوردند و بسیار نکال و عقوبت کردند و با دار الملک غور فرستادند و هر کس که در کار دیوانی شروع داشته بود مصادره می‌کردند و تا جرجان و بسطام شحنگان فرستادند و در ضبط خویش آوردند، و از آنجا مراجعت کردند و ملک ضیاء الدّین را در نشابور با لشکری تمام بنشاندند و باز دیوار باره را معمور کردند و غیاث الدّین با هراة شد و شهاب الدّین بقصد تخریب رباع و اقتلاع قلاع ملاحده بجانب قهستان رفت و بعد از محاربت بر سبیل مصالحت ارباب جنابد «2» ایل شدند قاضی تولک «3» را بمحافظت در آنجا نشاند «4» و از آنجا با هراة رفت، سلطان محمّد چون خبر تشویش و اضطراب اهالی خراسان بشنید از خوارزم چون شیر خشمناک و برق سهمناک با لشکری جرّار و حشمی بسیار روان شد و در هفدهم ذی الحجّه من السّنة المذکورة «5» بظاهر شادیاخ نزول کرد و بر مدار شهر لشکر بداشت و غوریان از شهر بیرون می‌آمدند و مجادلت می‌کردند و با قوّت و شوکت خویش در پنداشتی بودند چون از جلادت لشکر خوارزم چاشنی بدیدند دانستند که رنج ایشان ضایع است و محاربه و کوشش نه دافع مانند موش در سوراخ خزیدند و از بیرون مجانیق بر کار کردند تا باره چون خاک سرافکنده شد و خندق آگنده گشت چون دانستند که در ذلّ اسار خواهند افتاد سفرا در میان واسطه کردند و مشایخ و علما را شفیع ساختند و از سلطان

______________________________

(1) آ ب: خوارزم،

(2) تصحیح قیاسی، آ ه: حنابد، ب: جناید، ج:  حنابر؟؟؟، د ندارد،

(3) ب: نولک؟؟؟، د: تولی،

(4) کذا فی ب باصلاح جدید، آ ج د ه: نشاندند،

(5) یعنی سنه 597 که در ص 48 س 5 گذشت،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 50

بضراعت و امتهان امان خواستند سلطان طرف «1» اذا ملکت فأسجح «2» را در باب ایشان تقدیم فرمود و بر عثرات و زلّات آن قوم اغضا و ایشان را با خلعتهای بسیار و مالهای بی‌شمار موقّر و مکرّم با ایادی و نعم با خدمت سلطان غور فرستاد تا بیاموزند شیوه عفو هنگام قدرت و طریقه حلم و اغماض با کثرت ضغاین و احن، و سلطان فرمود تا باره شهر را بکلّی خراب کردند و از آنجا متوجّه مرو و سرخس شد که هندو خان برادرزاده او داشت از قبل سلاطین غور چون خبر عمّ بدو رسید باران غم برو بارید و متوجّه غور شد، سلطان چون بسرخس رسید کوتوال آن پیش نیامد سلطان قومی را بمحاصره آن بگذاشت تا آنرا مستخلص کردند و کوتوال را بگرفتند، و سلطان بر راه مرو متوجّه خوارزم شد و دیگر باره کار رزم را آماده گشت و بر قصد هراة و استیصال سراة «3» در ذو القعده این سال «4» باز در جنبش آمد و بمرغزار رادکان «5» نزول کرد چندانک اصحاب اطراف مجتمع شدند از آنجا با لشکری بزرگ از تازیک و ترک در حرکت آمد تا بظاهر هراة سراپرده او باز کشیدند و لشکرها بر گرد شهر چون سوار بر ساعد خیمه در خیمه زدند و از جانبین مجانیق بر کار شد «6» و خرکها چون اسبان رهوار «7» بروج فروج و باره پاره شد «8» و چون کوتوال عزّ الدّین مرغزی «9» مردی بود بتجارب ایّام مهذّب و مشذّب جز استیمان و تضرّع حیلتی دیگر ندید سفرا را در پیش کرد

______________________________

(1) کذا فی جمیع النّسخ،

(2) اصل مثل «ملکت فأسجح» است بدون اذا، رجوع کنید بمجمع الأمثال در باب میم،

(3) یعنی اشراف و اعیان جمع سریّ است،

(4) کدام سال، محال است که مقصود ذی القعده سنه 597 باشد که در صفحه سابق گذشت چه خوارزمشاه در 17 ذی الحجّه 597 شادیاخ را محاصره نمود و بعد از آن بخوارزم رفت و بالأخره از آنجا بقصد هرات حرکت کرد، پس باقلّ تقدیرات باید مقصود ذی القعده سال 598 باشد که سال بعد است،

(5) ج: رارکان،

(6- 8) ج:  و خرکهاء بروج باره‌باره شد،

(7) ب بخطّ جدید افزوده: در حرکت آمد،

(7 و 8) د: بروج فروج و پاره‌پاره شد، ه: فروج بروج پاره‌پاره شد (کذا!!)،

(9) کذا فی ب ه، آ: مرغری، د: مغیثی، ج این کلمه را ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 51

و مالی عظیم قبول و بوثیقه پسر را بخدمت سلطان فرستاد تا شرّه «1» سورت غضب تسکین پذیرفت و قبول ملتمس رعایا از عفو و اغضا بر اعناق ایشان طوق منّتی شد، و سلاطین غور بیشتر بر عزم مراجعت با خراسان محتشد و مستعدّ می‌شدند چون سلطان بمحاصره شهر هراة اشتغال نمود ایشان خواستند تا در نهزت خلوّ دیار و رباع مملکت «2» از سلطان و انصار لشکر بدان جانب کشند «3» سلطان چون آوازه بشنید بر راه مرو الرّوذ مراجعت نمود و سلطان شهاب الدّین نیز از جانب طالقان دررسید سلطان محمّد صلاح در آن دید که از آب عبور نکند تا آب میان هر دو لشکر آتش‌وش حاجبی باشد لشکر در عبور و مقام مختلف رأی گشتند و بعضی عبور کردند سلطان چون روی مقابلت «4» ندید «5» رای توجّه بجانب مرو بامضا رسانید مردان غور بر اعقاب لشکر سلطان روان شدند چون بسرخس رسید آنجا توقّف نمود و رسل از جانبین درآمد و شد «6» آمدند و از سلطان تسلیم بعضی از ولایات خراسان التماس می‌نمودند سلطان از انفت قبول مواقفه «7» با آن سخن موافقت ننمود و از سرخس عازم خوارزم شد و سلطان شهاب الدّین لشکر بطوس کشید و بال و پر سکّان طوس بمصادره و شکنجه برکشید و چون علوفه بلشکر او وافی نبود بر رعایا تکلیف کرد تا غلّه بفروشند و فرمود تا مشهد طوس را که غلّها بحمایت تربت مشهد بدان موضع نقل کرده بودند کس فرستاد تا غلّها برداشتند و بدین اسباب صعب که علاوه نوبت اوّل بود ضمایر شریف و وضیع از حکومت ایشان متنفّر گشت و رعیّت را رغبت بمتابعت

______________________________

(1) تصحیح قیاسی، د: با سره؟؟؟، آ: نا؟؟؟ شر، ب (باصلاح جدید) ه: تا شدّت، ج: تا،

(2) ب بخطّ جدید افزوده: خراسان،

(3) کذا فی ج، آ ب د ه: کشیدند،

(4) ب ج: مقاتلت،

(5) آ: بدید،

(6) د ه:  آمد شد، ج این دو کلمه را ندارد،

(7) کذا فی آ، ب د: موافقه، ه هر دو ممکن است خوانده شود، ج ندارد،- مواقفه بمعنی تحمیل کردن مبلغی است از مال بر کسی و منه مال المواقفه (ذیل قوامیس عرب از دزی)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 52

خوارزمشاهیان بیشتر شد، در میانه این حالت خبر واقعه برادرش غیاث الدّین دررسید طبل رحلت فروکوفت و چون بمرو رسید محمّد خرنک «1» را که از سرور امرا و پهلوانان غور بود و بشجاعت رستم وقت در مرو بگذاشت بابیورد «2» تاختن آورد و بعضی امرای سلطانی را در آنجا دستگیر کرد «3» و قومی را بکشت «4» و از آنجا بر قصد تاج الدّین خلج «5» بطرق «6» رفت «7» پسر خود را بنوا بنزدیک او فرستاد و در وقت مراجعت امیر مرغه «8» هم پسر خود را پیش او فرستاد چون بدین استیلا مغرور شد روی با مرو نهاد خبر رسید که از خوارزم لشکری از راه بیابان بقرب مرو رسیدست از راه روی بریشان نهاد چون عسکرین بهم پیوستند ریاح اقبال سلطانی از مهبّ تأیید یزدانی در وزیدن آمد و دل مخالفان در طپیدن و باز آنک «9» لشکر خوارزم نصف لشکر غور نبود بر لشکر غور حمله کردند و ایشان را منهزم «10» خرنک «11» بهزار حیله خود را در شهر انداخت و لشکر بدر شهر رسید و فصیل را سوراخ کردند و خرنک «12» را بگرفتند و از خوف صولت او هم در حال او را یکی از امرا ضربه زد و سر او را بخوارزم فرستادند سلطان بر قتل او انکار نمود و چون خبر واقعه او بسلطان شهاب الدّین رسید تفکّر و تحیّر باحوال او تهدّی کرد و عجز و ضعف تصدّی نمود چه خرنک «13» روی رزمه سلاطین غور و

______________________________

(1) آ ب: خرنک؟؟؟، د: خونک، ج: جریک، ه: خزیک،- رجوع کنید بص 48 ح 1،

(2) کذا فی آ د، ج: تا بابیورد، ه: و بابیورد، ب باصلاح جدید:  و خود بابیورد، و این غلط است ظاهرا،

(3) کذا فی ب باصلاح جدید، آ ج د ه:  کردند،

(4) ه: بکشتند،

(5) آ: خلح،

(6) کذا فی جمیع النّسخ،

(7) ب بخطّ جدید افزوده: او، ج افزوده: و،

(8) آ ج: مرعه،- مرغه ظاهرا قلعه مرو بوده است، رجوع کنید بجلد اوّل ص 120، 129،

(9) ب باصلاح جدید: با آنک، ه: با آنکه،

(10) ب بخطّ جدید افزوده: ساختند، ج ه افزوده: گردانیدند، د افزوده: کردند،

(11) آ: خرنک؟؟؟، ب: جرنک؟؟؟، ج: جریک، د: خونک، ه:  خزبک، رجوع کنید بص 48 ح 1،

(12) آ: خرنک؟؟؟، ب: حربک، د: خونک، ه: خزبک،

(13) آ: حرنک، ب: حربک؟؟؟، ج: جریک، د: خونک؟؟؟، ه: خزبک،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 53

پشت رزم ایشان «1» بود و قوّت بازو و شجاعت او تا بحدّی بود که سلاطین غور بکرّات او را با شیر و فیل مواجهه جنگ فرمودند و بر هر دو غالب شد و چون بهر چند روز سلاطین او را با این دو حیوان جنگ می‌انداختند هر دو را بکشت و گفت تا چند با سگی و خوکی در جنگ شوم و ساق اسب سه ساله می‌شکست، فی الجمله چون این فتح بدست حشم سلطانی میسّر شد ارکان دولت سلطانرا بر قصد ملک هراة تحریض می‌نمودند و آن ملک در دل و چشم او تزیین می‌داد و می‌گفتند چون برادر بزرگتر غیاث الدّین از پیش برخاست و پسران او سبب ملک و میراث در منازعت‌اند و از امرا بیشتر آن باشد که بجانب سلطان مایل باشند و «2» چون رایات عالیه سایه بر آن دیار افکند اکثر ایشان بعروه دولت تمسّک نمایند خوش‌خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد و خیال ملک و آمال مال در ضمیر او مصوّر گشت در جمادی الأولی سنه ستّمایة با لشکری آراسته و مردانی بشجاعت و دل‌آوری پیراسته عازم هراة شد و الب غازی که سرور امرای غور بود بایالت هراة موسوم بود چون مواکب سلطان بهراة رسید و «2» سراپرده برافراشتند و مجانیق بر بروج شهر راست کردند و از جوانب شهر سنگ چون تگرگ ریزان در بازارها و محلّها روان شد و اختلاف مردمان در محلّات و اسواق متعذّر شد اهالی هراة استغاثت و تضرّع آغاز نهادند و الب غازی سفرا در میان کرد و گفت مرا خود از سلطان اجازت مصالحت کلّی است که طریق اتّحاد مسلوک داشته آید و سلوک شیوه رشاد برزیده «3» و بعد ازین بجانب خراسان کس تعرّض نرساند و حشم سلطان نیز بدین نواحی تعرّض و آسیبی نرسانند و با این قبولات و مواثیق مالی شگرف را متقبّل شد و بصفای غوریان متکفّل سلطان نیز بسبب حسم مادّه نزاع و کین

______________________________

(1) آ ب د: او،

(2) کذا فی جمیع النّسخ، و بهتر نبودن این واو است،

(3) ج ه: ورزیده، د: نورزیده،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 54

و ابقا بر دما و فروج اهل اسلام و دین مقترحات الب غازی و رعایای هراة را باهتزاز تلقّی نمود و بریشان از اتلاف اموال و ارواح توقّی کرد و الب غازی بخدمت سلطان آمد و خاک بارگاه بتقبیل «1» شفاه مجدّر «2» شد و پیشانی او بسجده شکر معفّر سلطان بر وفاق میثاق او را باعزاز و اکرام با شهر فرستاد و الب غازی بتحصیل مال که متقبّل شده بود دست تطاول و مطالبت بر رعایا گشوده کرد و از رعایا استخراج آن آغاز نهاد چون خبر ستم و زور او بشنید جانب نصفت «3» در کار رعیّت مهمل نگذاشت «4» ترک «5» آن مقرّر را ذخیره باقی‌تر و حصنی واقی‌تر دانست و بر تصدیق پیمان خویش مراجعت نمود و لشکر او حدود بادغیس را غارت کردند و باحتیاز اموال و مواشی مستظهر گشتند هرچند از آن نهب و تاراج از سلطان متحاشی و مستشعر بودند و سلطان بمرو آمد و الب غازی که بتکفّل اصلاح ذات البین از خدمت سلطان شهاب الدّین مرخّص بود بعد از مراجعت سلطان بدو سه روز معدود باجل موعود رسیده بود، سلطان شهاب الدّین بر انتقام باز عزم خروج را ساز می‌کرد و این نوبت رزم خوارزم را آغاز می‌نهاد و چون خبر عزیمت او بسلطان رسید رعایت جانب حزم را عزیمت جزم کرد و براه بیابان بخوارزم رسید و بر لشکر غور که «6» بعدد از ملخ و مور «6» افزون بودند مسابقت نمود تا بمرکز دولت رسید و اهالی خوارزم را از قصد آن جماعت اعلام داد و از وقوع بلاء ناگاه آگاه کرد تمامت اهالی آن یکدل و یک زفان با اندرونی از حمیّت در جوش و ظاهری از ترس اهانت و استذلال در خروش بر مقابله و مقاتله اتّفاق کردند و بر منع و دفع اطباق و تمامت

______________________________

(1) آ: بتقبل؟؟؟، ب: بتقبل؟؟؟، د: یتقبل، ج: متصل،

(2) آ ب د: محدر، ه: مخدّر،

(3) تصحیح قیاسی،- ج: نصیب، ه: تعصّب، ب بقیت، آ:  بقیت، د: بقیت؟؟؟،

(4) آ: نگذاشت؟؟؟،

(5) کذا فی ب د ه، آ: بلک، ج: بل کی،

(6- 6) آ ج: بعدد مور، ه: بعدد از مور، د:  بعدد مور (بودند و افزون‌تر)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 55

ایشان بترتیب سلاح و آلت کفاح از سیوف و رماح مشغول شدند و امام معظّم شهاب الدّین خیوقی که دین را رکنی و ملک را حصنی بود در تدارک کار دشمن و دفع ایشان از حریم خانه و وطن مبالغتها نمود و بر منابر خطب گفت و بحکم حدیث صحیح که «1» من قتل دون نفسه و ماله فهو شهید رخصت محاربت فرمود ازین سبب رغبت رعیّت و صدق نیّت متضاعف شد تا یکسر روی بکار آوردند و سلطان باستحضار مردان پیاده و سوار باطراف خراسان رسولان متواتر کرد و از کور خان مدد خواست و بر شطّ نوراور «2» لشکرگاه ساخت و در چند روز معدود هفتاد هزار مرد کار و جلد جمع آمدند و لشکر غور با چندان لشکر و فیل و کثرت قال و قیل که اگر خواستندی جیحون را هامون کردندی و هامون را از خون جیحون ساختندی بر مقابله بر جانب شرقی شطّ لشکرگاه ساختند و سلطان غور فرمود تا معبری جویند تا روز دیگر گذر کنند و مشرب عیش سلطان مکدّر سلطان غور باستعداد قتال بترتیب «3» افیال و تربیت «4» رجال مشغول بود تا بامداد علی الصّباح کاس کفاح از کاسه سران سازند ناگاه خبر رسید که طاینکو طراز «5» سپهدار لشکر قراختای با لشکری آتش‌آسای نزدیک رسید و سلطان سلاطین سمرقند با او بهم، اصحاب فیل چون دانستند که ربّ الأرباب کید ایشان در تضلیل انداخت و از حرب و بأس یأس حاصل خواهد بود حسام مصاف با میان «6» انصراف کردند «7» و فرار بر قرار اختیار نمود «8» و با حصول

______________________________

(1) ه ندارد،

(2) کذا فی آ، ب: نوراور؟؟؟، د: نورانور، ه: آفه (کذا!)، ج اصل این جمله را ندارد،

(3) آ: ترتیب، ج: و ترتیب، ب باصلاح جدید:  بتزیین،

(4) کذا فی د، آ ج: تربیت؟؟؟، ب: ترتیب، ه این کلمه را ندارد،- آ ب: «رحال» بجای «رجال»،

(5) کذا فی ب ه، د محتملا:  طانیکو طراز، آ: طانیکو؟؟؟ طرار، ج اصل جمله را ندارد،- چون این طاینکو در شهر طراز اقامت داشت او را طاینکو طراز می‌گفته‌اند: (رجوع کنید بورق‌b 08

(6) د ه: نیام،

(7) آ ب ج ه: کرد،

(8) د: نمودند،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 56

ناکامی و بی‌آبی مثل «1»

ماذا بعشّک فادرحی‌عن منزل بک ناب را کار بست و اثقال حشم را فرمود تا در شب بسوختند و چشم خواب بردوختند و از غایت ضلال و غیّ خیول و جمال را پی کردند، چون بازگشتند سلطان چون شیر هصور و فحل غیور بر عقب ایشان تا بحدّ هزارسف «2» رسید لشکر غور بازگشتند و مصاف برکشید لشکر سلطان بر میمنه ایشان حمله برد رایات غوریان معکوس شد و دولت منکوس گشت و از امرا و اصحاب او بسیار در قید اسار افتادند و دیگران در مهامه و فیافی افتان «3» خیزان کالّذی استهوته الشّیاطین فی الأرض حیران و همچنان «4» لشکر خوارزم بر پی ایشان خشمناک چون فحول از عقب رماک تا از سیفاباد «5» با فنون فضیحت درگذشتند و سلطان مشمول صنایع لطایف و «6» مغمور لطایف صنایع «7» بازگشت با اموال و فیول و جمال و خیول و بخت مسعود بزفان اقبال موعود الهام آیت وَعَدَکُمُ اللَّهُ مَغانِمَ کَثِیرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَکُمْ هذِهِ بدلها می‌رسانید و سلطان در خوارزم بزمی ساخت یکی از ندمای سلطان از فردوس سمرقندی «8» که مطربه بود بر حسب حال بزم رباعی «9» درخواست بر بدیهه بگفت:

شاها ز تو غوری بلباسات بجست‌ * ماننده جوژه «10» از کف خات بجست

از اسب پیاده گشت و رخ پنهان کردپیلان بتو شاه داد وز مات بجست چون لشکر غور باندخود رسید خود دید آنچ دید لشکر ختای بدیشان

______________________________

(1) اصل مثل لیس هذا بعشّک فادرجی است، رجوع کنید بمجمع الأمثال در باب لام و لسان العرب در د ر ج و ع ش ش،

(2) د: هزار اسف، ج ه:  هزار اسب،

(3) د افزوده: و،

(4) آ: همچنانک؟؟؟، ب: همجنانک؟؟؟، د:  همچنانکه،

(5) کذا فی ب، آ: سفاباد، ج: سقاباد، ه: اسفاباد، د:  استقاباد،

(6) واو فقط در ب بخطّ جدید،

(7) ب باصلاح جدید: صانع، ه افزوده: ربّانی،

(8) کذا فی ه، د: سمرقندیّه، آ ب ج: سمرقند،

(9) آ د: این رباعی، ج: رباعئ،

(10) کذا فی ب ج، د ه: جوزه، آ: حوره،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 57

رسیدند و بر مدار ایشان بایستادند و از صباح تا رواح بسیوف و رماح از جانبین مکاوحت کردند لشکر بسیار هلاک شد تا روز دیگر که علم آفتاب بر باره افق بردند و پیش‌روان خرشید از ورای تتق مشرق بدمیدند لشکر ختای ثبات قدم نمودند و بیک نوبت حمله کردند گردن مقاومت ایشان شکسته شد و دست مصادمت بسته گشت و بقیّه لشکر پنجاه هزار مرد بود در موقف هیجا کشته شد «1» و سلطان شهاب الدّین در قلب با مردی صد بماند بحیله خود را در حصار اندخود انداخت و لشکر ختای دیوار را سوراخ می‌کردند و نزدیک رسید که سلطان شهاب الدّین دستگیر شود سلطان سمرقند بنزدیک او پیغامی فرستاد که از راه حمیّت اسلام نمی‌پسندم که سلطان اسلام در دام بیگانگان آید و در دست ایشان کشته شود صلاح در آنست که آنچ موجودست از فیول و خیول و صامت و ناطق بمنّت «2» فدای نفس خود سازد «3» تا من بدان توسّل توسّطی جویم و استرضاء آن قوم کنم سلطان شهاب الدّین تمامت آنچ داشت فدای خویش کرد «3» و بیکبارگی خزانها و زرّاد خانها «4» ایثار و بهزار حیله بواسطه شفاعت سلطان سمرقند خلاص یافت و هنگام ولات حین مناص جان بسلامت برد

اذا نحن ابنا سالمین بأنفس‌کرام رجت امرا فخاب رجاؤها

فأنفسنا خیر الغنائم انّهاتعود و فیها ماؤها و حیاؤها «5»

______________________________

(1) ب د: کشته گشتند، ج: کشته (فقط)، ه: بسته گشته،

(2) ب: بمنت؟؟؟، آ: بمنیت؟؟؟، ج: بمنیت،

(3- 3) این جمله بکلّی از آ ساقط است،

(4) یعنی اسلحه‌خانه و قورخانه، و باین معنی در عربی قرون متأخّره بخصوص دوره ممالیک مصر زردخانه و زردخاناه استعمال می‌کرده‌اند و اصل معنی این کلمه زره‌خانه است از زرد بمعنی زره در عربی و زرّاد یعنی زره‌گر ولی پس از آن بکثرت استعمال بمعنی مطلق قورخانه و اسلحه‌خانه استعمال شده است (رجوع کنید نیز بذیل قوامیس عرب از دزی)،

(5) من ابیات لعبد اللّه بن محمّد ابی عیینة من رؤساء البصرة و تمثّل بهما العتبی فی التّأریخ الیمینی (انظر شرح الیمینی للشّیخ احمد المنینی طبع مصر ج 2 ص 417)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 58

چون سلطان غور از مال و لشکر عور با صد هزار عوار با ملک خود رسید سلطان یکی از حجّاب باب بنزدیک سلطان غور فرستاد مذکّر بدانک ابتدای این وحشت از حاشیه آن جانب برخاسته است و البادئ اظلم اکنون طریق موافقت مسلوک خواهد بود و راه مناقشت مسدود سلطان شهاب الدّین نیز بأیمان غلاظ قرار مصالحت مؤکّد گردانید و مدد و معاونت سلطان را هرگاه اشارتی رسد ملتزم شد و برین جملت میان هر دو سلطان وثایق مبرم گشت تا بعد از دو ماه جمعی از لشکر غور در حدود طالقان جمع آمدند و تاج الدّین زنگی والی بلخ که ضرام آن فتنه بود بمرو الرّوذ تاخت و بدان سبب سر در آن کار باخت و عامل مرو الرّود را مغافصة در دام هلاکت انداخت و خواست که اثارت ضیم و تهییج ظلم کند و استخراج اموال، آن خبر بسلطان رسید بدر الدّین جغر «1» را از مرو و تاج الدّین علی را از ابیورد بدفع آن فتّانان نامزد فرمود بعد از مصاف زنگی را با ده کس از امرا مقیّد بخوارزم فرستادند «2» و جزای حرکات سر ایشان حاشی السّامعین از تن جدا کردند هیجان تشویشات تسکین گرفت و ملک آرام یافت، و هرچند میان هر دو سلطان مرایر ایمان برقرار مفتول بود امّا سلطان «3» شهاب الدّین «3» از غبن واقعه ماضیه پشت دست بدندان می‌خائید و در تدارک حادثه ببهانه غزا عساکر ترتیب می‌کرد و اسلحه می‌ساخت تا در شهور سنه اثنتین و ستّمایة بابتدا بغزای هند مایل شد تا مرمّت احوال خدم و حشم کند که درین چند سال از شد آمد «4» خراسان بی‌عدّت و عتاد گشته بودند چون بدیار هند رسیدند بیک فتح که حقّ میسّر گردانید اصلاح امور خزاین و جنود کرد چون عنان انصراف معطوف گردانید و از معبر حیلی «5» عبور کرد

______________________________

(1) کذا فی آ، ج د ه: خضر، ب ندارد،

(2) آ ب ه: فرستاد،

(3- 3) فقط در ج،

(4) ج د: آمد شد،

(5) کذا فی آ (؟)، ج:  حیل، ه: جبلی، ب د: جبلی؟؟؟،- احتمال قویّ میرود که صواب جیلم باشد و

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 59

و بر شطّ «1» جیحون بارگاه برآوردند چنانک یک نیمه از بارگاه در آب بود و در محافظت آن جانب از فدائیان احتیاط ترک گرفته ناگاه هندوئی دو سه میان روز بوقت قیلوله سلطان چون آتش از آب برآمدند و در بارگاه افتادند و او از ترقّب و ترصّد حسّاد مکّار غافل و از عناد روزگار ذاهل «1»، روز سپید «2» سپاه او را با فناء شاه شب «3» سیاه نمودند و مذاق طعم حیاة را برو تباه کردند، با ترصّد آجال صولت رجال چه سود، و با ادبار اقبال استکثار افیال چه فریادرس، عدّت و عتاد و بیاض و سواد «4» گردی نکرد «4»،

کلّ ذی دولة و امر مطاع‌و متاع «5» و عسکر جرّار

ملکوا برهة فسادوا و قادواثمّ صاروا احدوثه السّمّار «6»

______________________________

آن رود عظیم معروفی است در پنجاب که در رود سند میریزد و نام شهری است نیز بر لب همین رود مابین لاهور و پیشاور بر بیست و پنج فرسنگی در شمال غربی لاهور، و مؤیّد این احتمال آنست که از ابن الأثیر صریحا برمیآید که قتل سلطان شهاب الدّین مابین لاهور و غزنین واقع شد و همچنین طبقات ناصری گوید که قتل وی در مراجعت وی از هندوستان بغزنین بود بنابرین مراد از کلمه «جیحون» در متن نیز باید همین رود جیلم باشد چه اصلا ربطی مابین جیحون معروف و محل وقوع این واقعه نیست و استعمال جیحون بطور اسم جنس بمعنی مطلق رود بزرگ در مصنّفات فارسی شایع بوده است اینک دو سه مثال:- «شهر سیستان را زرنج گویند و بنزدیکی شهر بحیره‌ایست که او را زره خوانند و جیحون هیرمند در وی میریزد» (جهان‌نامه، مؤلّف در سنه 665 نسخه پاریس 384.Pers fonds Ancien ورق‌a 581(، «از دریا هیچ جیحون بیرون نیاید بلکه همه جیحونها بسوی دریا شود» (ایضا، ورق‌a 181(، «هژده جیحون یعنی رود بزرگ در وی [بحر خزر] میریزد» (ایضا، ورق‌a 281(، «جوی بزرگ را رود خوانند و عوامّ رود بزرگ را جیحون خوانند ...  و از جیحونهائی که در عالم است هیچ بزرگتر از نیل مصر نیست» (ایضا، ورق‌b 981

(1) یعنی بر ساحل،

(1- 2) آ: دررسید،

(2- 3) ج ندارد،

(4- 4) ه: کردی سودی نکرد،- گرد [بضبط گرد بمعنی غبار] نفع و فایده و منفعت را گویند (برهان)،

(5) کذا فی ب ج د ه، آ ندارد، تتمّة الینیمة:  و امتناع،

(6) من ابیات لأبی الفرج احمد بن علیّ بن خلف الهمذانی من

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 60

چندین نوبت رنجها کشید تا بی‌رنج سلطان ربح آن برداشت، و عجب‌تر حال ملک بامیان «1» بود از اقربای نزدیک او صاحب علّت استرخا و منتظر حلول فناء او چون بأمنیّت چندین گاهه از منیّت او برسید پنداشت که اغصان مرادش بارور و بستان دولت او تازه و تر گشت بی‌مکثی و درنگی دو منزل در یکی می‌کرد و سه فرسنگ در تکی می‌رفت و چون نزدیک رسید که بر آرزوی خویش قادر گردد خود از مکامن آجال بتقدیر ذو الجلال بیرون دوانید و کاروان عمر او را که بامانی روزگار پربار بود قطع کرد و از تخت نعش بدل شد و از بخت شقاوت روی نمود،

من نال من دنیاه امنیّةاسقطت الأیّام منها الألف

لأنّ منها اصل ترکیبه‌حتّی کلا حاشیتیه حذف «2» و این احوال سبب اقبال سلطان شد چنانک در ذکر دیگر آن حال مفصّل شود،

______________________________

شعراء عصر الثّعالبی ذکرها الثّعالبی فی تتمّة الیتیمة (نسخة پاریس ورق 583- 584)، و اوّلها:

فی ظلام الدّجی و ضوء النّهارآیة للمهیمن الجبّار و قبل البیتین

انّ هذی الدّیار قد نزلت قبل و حلّت فاین اهل الدّیاراین این الملوک فی سالف الدّهر و ما اثّروا من الآثار کلّ دی نخوة و امر مطاع، البیتین، و بعدهما

لم تخلّدهم الکنوز الّتی قدکنزوها من فضّة و تضار

لم تغثهم یوم الحساب و لکن‌حملوا وزرها مع الأوزار

(1) آ: نامیان، ب ج: نامیان،

(2) مقصود اشاره بالفاظ امنیّة (آرزو) و منیّة (مرگ) و منیّ (نطفه) است ولی عبارت قاصر و معنی بارد است بخصوص مصراع چهارم که علاوه بر رکاکت لفظ ملحون است چه صواب «کلتا» است بجای کلا و «حاشیتیها» بتأنیث ضمیر راجع بأمنیّة،

   نظر انوش راوید:  چند صفحه بالا باز هم تاریخ داستانی است،  وقتی می خواندم یاد تاریخ نویسی دربار عثمانی افتادم،  کلی مفت خورد جمع،  و مشغول نوشتن تاریخ و کشیدن نقشه جغرافیایی بودند،  امروزه تعداد زیادی از آنها مشخص شده است.

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 61

ذکر مسلّم شدن ملک سلاطین غور سلطان محمّد را

چون سلطان شهاب الدّین از دار دنیا بمنزل عقبی رسید غلامان او که هر کس صاحب طرفی شده بودند آن مملکت را که در حوز «1» هر یک بود باستقلال حاکم شدند، دیلی «2» و حدود هندوستان را قطب الدّین ایبک یکچندی حاکم بود و چند غزو بزرگ در هند بر دست او برآمد و چون او گذشته شد و خلفی پسرینه «3» نداشت غلامی داشت بعقل و کیاست مشهور التتمش «4» نام قایم مقام ایبک او را بر تخت نشاندند و بسلطان شمس الدّین «5» ملقّب شد و در اکثر «5» هندوستان و اطراف و اقطار ذکر او شایع شد و او را در غزوات و فتوحات آثار و اخبارست، و بر طرف سند چون اوجا «6» و مولتان و لوهاوور «7» و برشاور «8» قباجه «9»

______________________________

(1) تصحیح قیاسی یعنی در تصرّف و در حیازت،- ج د ه: درخور، ب بتصحیح جدید: در حوزه، آ: در حواره،

(2) کذا فی آ د ه یعنی دهلی، ب ج: دبلی؟؟؟،

(3) ج ه: نرینه،

(4) تصحیح قیاسی، آ: التمش، ج ه: التمش، ب باصلاح جدید: ایلتمش، د: شمس،- شکّی نیست که صواب التتمش با دو تاء است نه التمش با یک تاء چنانکه در بعضی نسخ جهانگشای و طبقات ناصری دیده میشود، صاحب طبقات ناصری در مدح پسر التتمش مذکور بهرامشاه گوید از قصیده:

اگر سلطانی هند است ارث دوده شمسی * ‌بحمد اللّه ز فرزندان توئی التتمش ثانی

 و نیز در مدح پسر دیگرش ناصر الدّین محمود گوید از مطلع قصیده:

آن شهنشاهی که حاتم بذل و رستم کوشش است * ‌ناصر الدّنیا و دین محمود بن التتمش است

 و بدیهی است که اقتضای وزن عروضی این دو بیت التتمش با دو تاء است بلا شکّ نه التمش با یک تاء، و ابن الأثیر ویرا الترمش (- التدمش ظ) می‌نامد و در بسیاری از نسخ قدیمه طبقات ناصری و غیره نیز این کلمه التتمش با دو تاء مسطور است، و اینجا نیز هیأت نسخه آ «التتمش» مؤیّد صریح این فقره است،

(5- 5) فقط در ب بخطّ حدید،

(6) ب: اوحا، آ: او را اوجا (کذا)، ج: اوما،

(7) ب د ه: لهاور، ج: لوهاؤر،

(8) ه: پشاور، د: برساور، ب: برشاور، ج: برستاور،

(9) آ: قباجه؟؟؟، ب: قباجه؟؟؟، ج: قناجه، د: فناحه، ه: فتاچه،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 62

مستولی بود و سلطان جلال الدّین آن حدود را بگرفت چنانک در موضع خود ذکر آن خواهد آمد، و زاولستان و غزنین را تاج الدّین ایلدوز «1» بعد از فتن و آشوبها بگرفت و حکم کرد، و در دار الملک پدر هراة و فیروزکوه امیر محمود پسر سلطان غیاث الدّین مستولی شد و چون امیر محمود بشرب و عیش و اتلاف و طیش چنانک شیوه میراثیان باشد مشغول شد و از طرب چنگ با تعب جنگ نمی‌پرداخت و امرا از صادرات افعال او چون «2» لین «3» و خور «4» و ضعف و سدر «5» مشاهده می‌کردند اختلاف در میان وجوه و اعیان ظاهر شد و عزّ الدّین حسین خرمیل «6» که والی هراة بود و روی بازار و پشت کار ملک سلاطین بمتابعت سلطان محمّد انار اللّه برهانه بر امرای دیگر مسابقت نمود و نزدیک سلطان پیغام و رسول متواتر کرد تا سلطان پیشتر بهراة گراید و ملک آنرا با ملک دیگر «7» مضاف گرداند و در آن وقت سلطان از جانب خان «8» ختای مستشعر بود که نباید پیش‌دستی کند و بلخ و آن حدود را که در تصرّف سلاطین غور بود و بملک ختای نزدیک با حوز «9» خود گیرد بابتدا سبب دفع ترک ختای ترک توجّه آن جانب کرد و بشادیاخ رسول فرستاد تا لشکر خراسان متوجّه هراة شدند عزّ الدّین حسین خرمیل «10» باستقبال بیرون آمد و شهر بدیشان سپرد و راه خلاف نسپرد و از جانب سلطان بانواع مبارّ و انعامات بسیار اختصاص یافت

______________________________

(1) ب: یلدوز، ج: ایلدکر،

(2) ج ندارد، آ افزوده: حور،

(3) آ ب ج ه: کین،

(4) ب: حور، ج: جور (و کین)، ه: خون، د ندارد،- خور بتحریک بمعنی ضعف و سستی است،

(5) آ ج: شدّت، د ندارد،- سدر بتحریک بمعنی حیرت و عدم ثبات است،

(6) ب: حرمیل؟؟؟، ه:  حرمیل،

(7) ب بتصحیح جدید: با ملکهاء دیکر، د: با دیکر ممالک،

(8) آ ج ندارد،

(9) کذا فی ه و هو الظّاهر، آ: جوز، د ندارد، ب بتصحیح جدید: تصرّف، ج اصل جمله را ندارد،

(10) ب د ه کلمه «خرمیل» را ندارند، ج «حسین خرمیل» را ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 63

و بر تقریر آن ملک هم برو منشور با طغرا یافت و امرای دیگر که بر موافقت امیر محمود بودند بر قصد لشکر سلطانی متّفق گشتند لشکر سلطان پیش از آنک ایشان بر خود بجنبند چون شیر که در سر شکار نشیند و باز که بر کبک دری حمله کند بریشان دوانیدند و جمعیّت ایشان را پراگنده و آواره کردند و مبشّران بخدمت سلطان فرستادند و استدعای حضور او کردند و بر انتظار وصول رایات سلطانی هم در راه توقّف نمودند و سلطان چون بحدّ بلخ رسید اصحاب قلاع بخدمت او آمدند و در تسلیم کلید حصون مبادرت می‌نمود و والی بلخ عماد الدّین که سرور امرای بامیان «1» بود در مقدّمه دم هوای سلطان گرم می‌زد و دعوی مشایعت و متابعت آن حضرت دم‌بدم اظهار می‌نمود چون رایات عالیه از افق بادیه برآمد چون آفتاب روشن شد که دعوی او سرسری بودست و سخن او هر دری و باعتماد حصار هندوان که حصنی حصین و رکنی رکین بود خلاف وعده کرد و نفایس ذخایر از جواهر و خزاین در آنجا گرد آورد و لشکر منصور پیاده و سوار چون سوار بر مدار سور حصار نزول کردند و تیر و سنگ‌ریزان تا ارکان آن روی بانهدام و سکّان پشت بانهزام دادند و چون درد عماد الدّین را جز انقیاد و اذعان درمانی دیگر نبود از غایت اضطرار نه رعایت جانب اختیار را در استیمان «2» کوفتن «3» گرفت سلطان ملتمس او را تا خایف نشود باجابت مقرون گردانید و عنایت و عاطفت از آنچ متوقّع او بود افزون و بر تقریر نواحی که والی آن بود موعود شد چون از حصار بیرون آمد و صحن بارگاه بوسه داد بمزیّت عواطف شاهانه و مزید عوارف خسروانه ممتاز گشت و طایر سلامتی او در افق امان «4» در پرواز آمد و باختصاص در مجلس انس محسود جنّ و انس شد و ربّک «5» یعلم ما تکنّ صدورهم ناگاه

______________________________

(1) آ: نامیان،

(2) آ ج: استمالت،

(3) آ ب: کرفتن، د ه این کلمه را ندارند،

(4) آ ج: افاق،

(5) در جمیع نسخ: و اللّه،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 64

محافظان طرق از دست قاصدان نامه گرفتند و بخدمت سلطان آوردند مضمون آن مکتوب که بوالی بامیان «1» مسطور بود سراسر آن نامه مشتمل بر تحقیر کار سلطان و تحذیر ایشان از انقیاد و مطاوعت او، سلطان چون آن صحیفه را در دست او نهاد که اقرأ کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا از پای درافتاد چون از آن غدر زفان عذر نداشت سلطان فرمود که اقتضای نقض میثاق سبب انسلال اوست از ربقه حیاة امّا چون شمول کرم پادشاهانه او را زفان امان مبذول داشته است از حسن مکارم اخلاق تبدیل و تغییر آن در مذهب کرم جایز نتوان داشت او را بخوارزم فرستاد با آنچ مطلوبات او بود از ذخایر نفایس و عشایر اوانس، و پسر او در قلعه ترمد بود چون آوازه پدر بشنید خواست تا از خروج ابا نماید پدرش معتمدی را بر توبیخ و تحذیر او بفرستاد تا بشیب آمد و ترمد را بحکم سلطان بسلطان سمرقند تسلیم کرد، و سلطان نواحی بلخ را ببدر الدّین جغر «2» مفوّض کرد و دست او را بلشکر بسیار قویّ، چون آن نواحی را از شوایب مشوّشات اندرون پاک گردانید عزیمت توجّه بجانب هراة مصمّم کرد و مظفّر و کامران از راه جرزوان «3» روان شد ایّام فرمان او را رام شده و دوران افلاک موافق مرام او گشته مبشّران بجانب هراة روان شدند و ساکنان آنجا دل شاد و خرّم گشتند و اشراف خلایق بخدمت استقبال مسارعت نمود و اصناف دیگر بشهرآرائی مشغول گشتند ممرّ اسواق و کوچها را بانواع ثیاب مذهّب مزیّن گردانیدند و تماثیل و نقوش درآویختند و سلطان در منتصف جمادی الأولی من السّنة «4» با اهبتی و هیبتی که چشم کس مشاهده نکرده بود و زینتی و ترتیبی که گوش کس نشنیده بود در شهر آمد ملائکه کرّوبی در پیش او با ندای

______________________________

(1) آ ب: نامیان، د: یامیان؟؟؟،

(2) کذا فی آ، ج: حاعر، ب: خاعین؟؟؟، ه: خاعین، د: جاغینی، رجوع کنید بص 58 س 11،

(3) ب: حرروان، ه: خرروان، د: حروان، ج: جز،

(4) کدام سنه؟ در این فصل هیچ ذکر سنه قبل از این نشده است، ابن الأثیر این واقعه را در حوادث سنه 603 ذکر میکند،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 65

ادخلوها بسلام آمنین و خلایق با تحمید الحمد للّه ربّ العالمین و سلطان اساس عدل مؤکّد گردانید و کافّه جمهور را در ظلّ مرحمت و نصفت مرفّه و آسوده و اصحاب اطراف بخدمت توسّل نمودند، و ملک سیستان بحضرت او مبادرت نمود و در زمره ارکان دولت منخرط شد و بحسن اصطناع و تربیت از اقران مستثنی گشت، و سلطان باستمالت جانب امیر محمود علّامه کرمان را بفرستاد و او را بمواعید بسیار مستظهر گردانید و علّامه کرمان راست در حقّ امیر محمود از قصیده وقتی که او را برسالت آنجا فرستادند

سلطان مشرقین و شهنشاه مغربین‌محمود بن محمّد بن سام بن حسین و محمود باستنابت فیروزکوه و تقریر آن هم برو رسولی در مصاحبت علّامه کرمان بحضرت سلطان روان کرد با تحفهائی که ذخیره آبا و اجداد او بود و پیلی سپید با آن اضافت کرد و علّامه کرمان راست از قصیده در ذکر فیل که در مصاحبت او آوردند

إلی حضرة الملک فیلا جلبت‌و لست بأبرهة بن الصّباح «1» سلطان حاجت او را باسعاف مقرون کرد و نیابت بر امیر محمود مقرر داشت و او سکّه و خطبه بالقاب سلطان مشرّف گردانید و اسماع و آذان را باستماع آن مشنّف، و چون از امور آن طرف فارغ شد بر عزم انصراف مصمّم گشت و بنیابت آن ممالک عزّ الدّین حسین خرمیل «2» را بانواع اصطناع و اسالیب مبارّ قضای حقّ او را مخصوص گردانید و بمبلغ «3» دویست و پنجاه هزار دینار «3» زر رکنی اقطاع معیّن و در جمادی

______________________________

(1) مراد از حضرة ملک پای‌تخت خوارزم است چه حضرة در عرف متقدّمین بمعنی پای‌تخت استعمال میشده است و الصّباح مخفّف الصّبّاح است بتشدید باء بجهت ضرورت شعر،

(2) ه: حرمیل،

(3- 3) کذا فی ب ج د ه، در آ این کلمات را بخطّ سیاق نوشته اینطور: یعنی «مأتین [و] خمسین الف دینار» و چون آ نسخه بسیار قدیمی است (سنه 689) معلوم میشود که خطّ سیاق در

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 66

الآخره آن سال «1» عنان حرکت بجانب خوارزم بجنبانید محظوظ بوفود نصرت و اقبال، ملحوظ از جدّ مسعود و دولت موعود بنجاح آمال،

   نظر انوش راوید:  همچنان با شور و هیجان داستان می گوید،  و از مواردی مانند آن چند خط بالا که نارنجی کردم،  درست مانند کارهای عثمانی می نویسد.  با این حساب باید آثار تاریخی و باستان شناسی زیادی هم باشد،  که نیست،  و دلیل بر مشکوک بودن این تعریفهاست.

ذکر احوال «2» خرمیل بعد از مراجعت سلطان،

چون سلطان حکم ممالک هراة در قبضه خرمیل «3» نهاد و عنان مراجعت معطوف کرد و بکلّیّات امور دیگر از غزو و جهاد اشتغال نمود سبب اراجیفی که افتاد که سلطان در غزای لشکر ختای معدوم شدست شیطان تسویل دماغ خرمیل «4» را بسودای محال آگنده کرد و اباطیل غرور در نهاد او مجال گرفت بنزدیک سلطان محمود رسولی فرستاد و چون مخالفت سلطان موافقت ایشان بود خرمیل را بانواع مبرّات موعود گردانیدند و باز سکّه و خطبه بنام غوریان کرد و جماعتی را که بحضرت سلطانی انتما و اعتزا داشتند بگرفت چون آوازه مراجعت سلطان و نزول او بخوارزم کامران شایع شد خرمیل از خرمیلی خود هراسان گشت و از بطش و صولت غضب او ترسان بمعاذیر دل ناپذیر تمسّک کرد و بتمویه و تلبیس خواست تا بر رأی سلطان صادرات زلّات خود پوشیده کند و از تکلیف بدار او بحضرت او را معاف دارند سلطان عفو و اغضا کرد و از عثرات او تجاوز و اغماض واجب داشت، اهل غور چون حال روغان و مداهنت او بدانستند و باز میل او بحضرت خوارزم دریافتند بر قصد او متشمّر شدند خرمیل «5» چون بر سرّ ارباب غور واقف شد بارکان حضرت سلطان که در خراسان بودند توسّل کرد و ازیشان

______________________________

آن عصر تقریبا بهمین هیأت حالیّه معمول بوده است،

(1) کدام سال؟ ذکر سنه در این فصل نگذشته است، در هر صورت مقصود ظاهرا سنه 603 است چنانکه از ابن الأثیر و از سابق و لاحق همین کتاب معلوم میشود، رجوع کنید بص 64 ح 4،

(2) ج افزوده: عزّ الدّین،

(3) ب: حرمیل، ج: عزّ الدّین خرمیل، ه:  حسین خرمیل،

(4) ه: حرمیل،

(5) ه: حرمیل،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 67

مدد خواست اکثر سران سراة «1» متوجّه هراة شدند و بظاهر آن نزول کردند خرمیل بعد از استحلاف ایشان و استیمان از قبل سلطان بیرون آمد و جمله بر قمع و استیصال لشکر غور مطابق شدند و بدان سبب سرچشمه دولت غوریان حکم اصبح ماؤکم غورا گرفت و جمعیّتی که داشتند پراگنده شد، چون اختلاف حالات خرمیل «2» پیدا گشت و از قول و فعل او اعتماد برخاست چه نوبت اوّل بی‌موجبی در ربقه طاعت آمد و بی‌هیچ واسطه خوف و هراسی خلع لباس انقیاد کرد بدین تخیّلات او را در خدمت سلطان متّهم کردند و پیغام فرستادند که هراة بیشه‌ایست «3» که او شیر آنست و دریائی که اوست نهنگ آن اگر در تدارک او اهمال رود توزّع خاطر «4» و ضمایر حاصل آید سلطان بامرا پیغام فرستاد تا او را دفع کنند و اصل مادّه او را قطع امرا بر عادت مستمرّ ملاطفت او واجب می‌داشتند و طریق انبساط و ملاطفت برقرار مسلوک می‌داشت تا روزی او را باستشارتی طلب کردند و خلوتی ساختند و از هر نوع حدیث پرداختند چون فارغ شدند ملک زوزن «5» قوام الدّین استحضار او بمنزل خود ببهانه طعام و شراب التماس می‌کرد و او در ابا ببهانه تخفیف الحاح می‌نمود ملک زوزن «6» عنان او عیان بگرفت و باعیان ارکان اشارت کرد تا سیوف حتوف از نیام برکشیدند و اصحاب او را پراگنده کردند و او را پیاده بخیمه کشیدند و از آنجا او را بقلعه سلومد «7» خواف «8» فرستادند و صامت و ناطق او را غارت دادند و بعد از چند روز سر او بخوارزم فرستادند، و پیشوای کار و روی بازار او

______________________________

(1) جمع سریّ یعنی رؤسا و اشراف،

(2) ب: حرمیل،

(3) آ: بیشه است (کذا)،

(4) ب باصلاح جدید: خواطر،

(5) آ ب د ه: روزن،

(6) آ د ه: روزن، ب: رورن،

(7) کذا فی آ ب د ه، ج: سلومند،- در کتب مسالک و ممالک ابن حوقل و اصطخری و مقدّسی (طبع دخویه) این کلمه باسم سلومک با نسخه بدلهای سلومد و سلومل و سلونک و غیرها مسطور است و آن شهر مرکزی ولایت خواف بوده است،

(8) کذا فی آ ج، ب د: زوزن، ه: روزن،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 68

سعد «1» الدّین رندی «2» نام شخصی بود صاحب ذکا و فطنت نه با جهالت و بطنت در آن حالت چون روباه از شکاری بجست و بحصار هراة تحصّن کرد بر موافقت او مردان خرمیل «3» جز میل مدافعت نکردند اوباش و رندی که در هراة بودند بر موافقت رندی «4» آهنگ ممانعت نمودند و رندی «4» خزاین خرمیل «5» و آنچ او را بود بر عوامّ ایثار می‌کرد هر کس ازیشان که حامل چوبی بود صاحب ثروت و یسار می‌شد و بدان سبب چون فدائیان جان بر کف دست نهاده بودند و بر محاربت و مجالدت آماده شده، و در اثنای این حالات کزلی «6» در شادیاخ دست از آستین عصیان بیرون کرد چنانک در عقب ذکر آن خواهد آمد سلطان از خوارزم بشادیاخ آمد و از آنجا بسرخس، و چون در اثنای مقاومت رندی «7» نزدیک او می‌فرستادند و از کاری که نه ملایم حال او بود زجر و منع می‌کردند او بهانه می‌آورد که من سلطان را بنده مطواع‌ام «8» و منتظر وصول رایات سلطانی تا شهر تسلیم کنم و مراسم عبودیّت تقدیم نمایم چه بر امرا اعتماد امان «9» ندارم این احادیث بخدمت سلطان انها کردند امرا او را بر توجّه هراة حثّ و تحریض «10» نمودند و در مبادرت حریص چون سلطان بهراة رسید رندی «11» از کرده خود پشیمان شد و برقرار ممانعت کرد نایره غضب سلطانی ملتهب‌تر شد و فرمود تا آب بر باره بستند و کنار خندق را بدرخت و خاشاک می‌انباشتند تا یکچندی بر آن برآمد و آب فصیل را بیاغشت بندی بگشادند تا آب بازگشت و مانند باد روان شد و برج معروف ببرج خاکستر درآمد و بعد از آن خندق را از جوانب دروازها انباشته کردند و بخاک و خاشاک افراشته و مبارزان را

______________________________

(1) ه: سعید،

(2) کذا فی آ د، ج ه: زیدی، ب: ریدی؟؟؟،

(3) ب: حرمیل؟؟؟،

(4) ج ه: زیدی،

(5) ا: حرمیل، ب ه: خرمیل؟؟؟،

(6) ه: کرلی،

(7) ب (بتصحیح الحاقی) ج ه: زیدی،

(8) کذا هو مکتوب بعینه فی آ ب،

(9) آ: ان،

(10) د ه: تحریص،

(11) ج ه:  زیدی، ب: ریدی؟؟؟،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 69

از جوانب راه گشاده شد روزی رندی «1» بإطعام طغام «2» و اوباش مشغول بود بهادران علمها بر سر دیوار کشیدند و تا آن جماعت از چاشت فارغ شدند ازیشان شام انتقام خوردند رندی «3» فضولی چون دید که کار از دست تدبیر بیرون شده لباس تعسّف بخرقه تصوّف بدل کرد و خواست تا در آن شیوه متواری شود حبایل جست‌وجوی بر محلّات و اسواق انداختند تا او را در دام انداختند «4» و موی‌کشان بحضرت سلطان آورد سلطان فرمود تا منادی کردند تا لشکر دست از غارت کشیده داشتند و دکّانهای شهر هم در روز گشاده کردند و رندی «5» را بمطالبت اموال خزاین و آنچ او بناحقّ از ارباب شهر گرفته بود مؤاخذت نمودند تا آنچ داشت و دانست بداد و بآخر جزای فعلات خود بدید و هراة از شوایب نزاع و ظلم متعدّیان خالی شد و بعدل وافر سلطانی حالی گشت و از آنجا سلطان متوجّه خوارزم شد،

   نظر انوش راوید:  با این چند خط نشان داده،  که متوجه شده باید مقداری ریزه کاری بنویسد،  ولی ریزه کاری های عمومی غیر قابل بررسی تاریخی نوشته است.  به وضوح معلوم است که چند قرن بعد نوشته شده،  و نویسنده اطلاع از زندگی عمومی و عادی مردم،  و زیر بنایی اجتماع نداشته است.

ذکر کزلی «6» و عاقبت کار او،

کزلی «7» ترکی بود از خویشان مادر سلطان امارت نشابور بدو مفوّض و حلّ و عقد مصالح آن بدو منوط بسبب تخیّلاتی که از سلطان بدو نقل کرده بودند خایف شد پیش از حرکت سلطان بعزم هراة بوقت محاصره هراة ناگاه بازگشت و بشادیاخ آمد و آوازه درانداخت که لشکر ختای بخوارزم رفت و سلطان از «8» هراة گریخته بازگشت و مرا بدین سبب نامزد فرمودست تا باروی شادیاخ محکم کنم بدین بهانه شادیاخ با

______________________________

(1) ج ه: زیدی، ب: ریدی؟؟؟،

(2) ب د: طعام، ج ه ندارند،

(3) آ: ریدی، ج ه: زیدی، ب: زیدی،

(4) د: گرفتند، ج اصل جمله را ندارد،

(5) ج ه: زیدی، ب: زیدی؟؟؟،

(6) ب: کرلی، ه: کرپی،

(7) ب: کزکی، ه: کرپی (فی اغلب المواضع)،- نام این شخص در تاریخ ابن الأثیر در حوادث سنه 604 همه جا کزلک خان مسطور است،

(8) ب د ه: در،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 70

تصرّف گرفت و دست مصادره و تحکّم بر اصحاب دیوان و متموّلان گشاده کرد و باستحکام فصیل و باره و حفر خندق «1» مشغول شد و بحضرت خوارزم رسولی فرستاد و میخواست تا بتمویهات و تلبیسات حالیا سلطان را مشغول کند چندانک شهر مستحکم شود و در خیال آن داشت که چون فصیل و شهر مستحکم شود و او صاحب دینار و درهم و کار ملک پریشان و در هم سلطان از اندیشه وخامت عاقبت لذّت عافیت از دست ندهد و با او رأسا برأس کند و آسیبی بدو نرساند چون رسول او بخوارزم رسید و از پیغام او اجتناب او از منهج صواب معلوم شد رایات همایون خدایگان سلاطین روزگار در حرکت آمد با لشکری از از شمار افزون بمردانگی «2» هر یک چون کوه بیستون تندباد حمیّت آتش غضب در نهاد ایشان زده «3» شمشیر آبدارشان مخالفان را در خاک خسته رسول کزلی بگریخت و بشادیاخ آمد و از صورت حال اعلام داد چون سامان قرار نداشت آهنگ فرار کرد و با اولاد و انصار از شهر بصحرا آمد و اعیان اصحاب دیوان را چون شرف الملک که وزیر بود و سیّد علاء الدّین علوی و اصحاب دیگر و قاضی القضاة رکن الدّین مغیثی «4» و وجوه و اکابر دیگر را تکلیف استصحاب کرد و هم در آن شب تاریک با ترک و تازیک بر راه ترشیز زد چون بدانجا رسید محتشم آن از کزلی التماس استرداد آن جماعت کرد که بتکلیف با خود آورده بود از معارف و اکابر، رهبة لا رغبة آن جماعت را در ترشیز بگذاشت و هرچه مصاحب ایشان بود برداشت و از راه کرمان برفت، و سلطان یازدهم ماه رمضان سنه «5» اربع و ستّمایه «5» بشادیاخ رسید و از آنجا بر عزم زیارت بمشهد

______________________________

(1) آ: و حفر و مناره (کذا)،

(2) ب ج د ه: مردانی،

(3) ب (بخطّ جدید) ه افزوده‌اند: و،

(4) کذا فی د، آ معثی؟؟؟، ب ج ه: معینی،

(5- 5) کذا فی ج و آن مطابق ابن الأثیر است، در آ ب ه بیاض است بجای این کلمات، د: هذه السنة،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 71

طوس رفت و بر عزیمت هراة بسرخس رفت، و چون کزلی را ملک کرمان میسّر نشد و خبر حرکت سلطان از خراسان بشنید باز سودای خاک شادیاخ آتش طمع خام را در وجود او چنان تیز «1» کرد که بر آب «2» از کرمان «3» بازگشت از طبس منهیان رسیدند که او مراجعت کردست و مقصد او معلوم نه و بر عقب آن خبر وصول او بترشیز برسید روز سیّم را شبهنگام که مرغان سحری فغان برداشتند پسر او با جمعی از یاران خود در تاخت و آشوب و فتنه در شهر انداخت اهل شهر بر فور دروازها بربستند و سپاهیان بر دیوار نشستند آن جماعت بعد از لحظه طواف در نزدیکی شهر نزول کردند متردّد حال میان اقامت و ترحال ناگاه از اتّفاقات حسن و لطف ذی المنن خبر وصول اصفهبد «4» بطوس دررسید شرف الملک حالی مسرعی را باعلام فتنه کزلی و التماس دفع شرّ او بفرستاد اصفهبد «4» یکهزار سوار را نامزد کرد تا بی‌تأنّی روان شدند و بر سر او تاختند و او را منهزم کردند و بنهب و غارت مشغول گشتند کزلی و اصحاب او بازگشتند و بریشان دوانیدند هر یک را ازیشان در وادیئی دوان کردند، و چون کزلی را محقّق شد که او را در شهر راه نخواهد بود و اصفهبد «5» بشادیاخ رسید و سلطان بر در هراة است مانند مرغ حلق بریده طپیدن گرفت و چون آهو از جوارح و صیّادان رمیدن و از فعلات خود پشیمان شد و از ارتکاب عصیان که دردی بی‌درمان بود انگشت بدندان می‌خائید و با اصحاب خویش در کار حرکت و مقام و مقصد و مرام مشورت می‌کرد، بعضی می‌گفتند رای استیمان است بوالده سلطان و برین نیّت توجّه بجانب خوارزم، ترکمانی از یازر «6» در میان ایشان بود و گفت صلاح در آنست که بجانب یازر «7» رویم و حصون آنرا

______________________________

(1) تصحیح قیاسی،- آ: تاثیر؟؟؟، ج ه: تأثیر، ب: ناشر، د: ناسر،

(2) یعنی فورا و بشتاب، رجوع کنید بص 26 ح 4،

(3) ه افزوده: مانند باد،

(4) ج ه: اسپهبد،

(5) ج: اسپهبد، ه: سپهبد،

(6) کذا فی ب ه، آ:  یارر، ج: یارر؟؟؟، د ندارد،

(7) کذا فی ب ه، آ: یارر، ج: یارر؟؟؟، د: بارز،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 72

معقل خویش سازیم من در مقدّمه بروم و حیلتی سازم باشد که بآسانی در حال یک حصن را بدست توانم آورد سخن او موافق مطلوب او افتاد او را با جمعی در مقدّمه بفرستاد چون بیازر «1» رسید ارباب یازر «2» خیال او بدانستند و بر مکیدت او مطّلع گشتند او را بند کردند و مقیّد بخدمت سلطان فرستادند و چون آن اندیشه نیز در کام ایشان شکست سرگردانی زیادت شد و میان کزلی و پسر و اصحاب اختلاف آراء پدید آمد پسرش میگفت بماوراء النّهر می‌باید رفت و بخان ختای تمسّک نمود پدرش میگفت بخوارزم رویم و بحمایت ترکان خاتون تمسّک جوئیم و هیچ‌کدام از هر دو رأی دیگر را قبول نکرد پسرش خزانه او را غارت کرد و بر راه ماوراء النّهر روان شد چون بمعبر جیحون رسید جمعی از خواصّ سلطان از خوارزم می‌آمدند با او دوچار «3» زدند «4» و بعد از مقاومت و مطاردت بسیار او را با اصحاب بگرفتند و سرهای ایشان را بخدمت سلطان فرستادند، و کزلی چون بخوارزم رسید ترکان خاتون او را بمواعید مستظهر گردانید و گفت درمان آنست که در لباس خرقه بر تربت سلطان تکش مجاور گردد مگر بدین حیلت سلطان از عثرات و زلّات او صفح کند بر آنجملت شیوه تصوّف بر سر خاک تکش پیش گرفت تا ناگاه که ترکان خاتون خبردار شد سرش را از تن جدا کردند و بنزدیک سلطان بردند و باد فتنه ایشان نشسته شد و عدل سلطان بر شریف و وضیع گسترده گشت،

گنبد گردنده ز روی قیاس‌هست ز نیکیّ و بدی حق‌شناس و هم درین سال سنه خمس و ستّمایه بود که حقّ تعالی نموداری از هول إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها ببندگان خود نمود و هم فضل او بود که ابتدای آن حالت در روز روشن بود تا تمامت خلایق خود را بصحرا

______________________________

(1) کذا فی ب ه، آ: ببازر؟؟؟، ج: ببارز؟؟؟، د: ببازر،

(2) فقط در ه،

(3) ج ه: دو چهار،

(4) د: شدند،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 73

انداختند و آنچ داشتند در شهر «1» بگذاشتند تمامت محلّات و سرایها چون سجده‌کنان سر بر زمین می‌نهادند و از عمارتهای شهر زیادت جایگاهی پایداری نکرد مگر مساجد منیعی «2» و میدان و امثال آن و برین نسق تا مدّتی تمامت مردم بر صحرا بودند و مع هذا دو هزار «3» مرد و زن در شهر در زیر دیوار آمد و در دیهها خود چندان هلاک شد که در شرح نیاید و دو دیه دانه «4» و بنسک «5» خود بیکبار درافتاد و خلقی که بود هیچ آفریده جان نبرد عافانا اللّه تعالی عن امثالها و عن عذاب الدّنیا و الآخرة،

   نظر انوش راوید:  در بسیاری موارد تازیک و ترک را در یک صف و یک لشکر قرار داده،  تازیک همان تاجیک است،  که در یک اشتباه بزرگ عمومی،  تازی را عرب می پندارند.

کلیک کنید:  تازی و تاجی و توزی

ذکر استخلاص مازندران و کرمان،

چون دولت بجناب سلطان مقبل بود با عدم جدّ و اجتهاد ساعت بساعت از پرده غیب امور خطیر چهره می‌گشاد و یکی کار مازندران بود، بوقت عزیمت سلطان بجانب ماوراء النّهر در شهور سنه ستّ و ستّمایه شاه غازی که از اولاد یزدجرد شهریار بود و از ملکهای آبا و اجداد داخل مازندران بیش در دست او نمانده شخصی را در زیّ سرهنگان بورضا «6» نام برکشید و تربیت کرد تا درجه او عالی کرد و در ملک شریک او شد و همشیره خود را بحکم او کرد و نفاذ حکمش از فرمان منوب نافذتر شد طمع در اصالت پادشاهی کرد و مغافصة شاه غازی را در شکارگاه بکشت همشیره شاه غازی که در حکم او بود بقصاص برادر شوهر را بنکال عنیف چون مردان بکشت، بوقت آنک منکلی «7» از خدمت سلطان بازگشته بود و بجرجان رسیده این خبر بشنید و در ملک مازندران

______________________________

(1) کدام شهر؟، شاید مقصود خوارزم باشد،

(2) ب: منعی، ج: منیفی، د: میغی،

(3) د: ده هزار،

(4) کذا فی ج (؟)، آ ب د: دانه؟؟؟، ه: دایه،

(5) کذا واضعا فی آ، ب: بنسک، د: بنسل، ج: بنسک؟؟؟، ه:

(6) ه: رضا،

(7) کذا فی جمیع النّسخ،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 74

طمع کرد و آنجا رفت و در خزاین شاه غازی که از شاهان قدیم و ملوک کریم بارث رسیده بود تصرّف نمود و خطبه همشیره شاه کرد بدان رضا نداد و بخدمت سلطان رسولی فرستاد و خود را با جهاز ملک بر سلطان عرضه کرد سلطان نایبی را بفرستاد تا مازندران با تصرّف گیرد و آن عورت را بخواند بر طمع زوجیّت سلطان بخوارزم رفت او را نامزد امیری از امرای خویش کرد و بعد از یک سال آن ملک را بامین الدّین دهستان «1» مفوّض کرد و آن ملک که با آلت و لشکر تحصیل آن میسّر نبود مهیّا شد، و در سال دیگر که شهور سنه سبع «2» بود کرمان مسلّم شد،

   نظر انوش راوید:  اینجا برای بازماندگان یزدگرد شاه نام برده،  و برای امرای خوارزم،  سلطان بسبک عثمانی گفته است،  از نظر من این نویسنده از عوامل دربار عثمانی است.

ذکر استخلاص ماوراء النّهر،

چون سلطانرا ارباع خراسان از شوایب مخالفان پاک شد و بکرّات ارباب ماوراء النّهر از اعیان و مشاهیر مکتوبات و مراسلات بخدمت او متواتر داشتند تا عزیمت بدان طرف مستخلص گرداند و دیار آنرا از جور و ظلم ظلمه ختائی مصفّی چه از طواعیت طواغیت‌پرستان ملول گشته بودند و در دست فرمان آن جماعت ذلول شده و بتخصیص اهالی بخارا که ازیشان بریشان یکی از آحاد النّاس که پسر مجان «3» فروشی بودست سنجر نام مستولی گشته و اهانت و استذلال اصحاب حرمت را از لوازم کار می‌دانسته و نام او سنجر ملک شده و از فضلای بخارا یکی راست این دو بیت

______________________________

(1) کذا فی آ ب د، ج ه: دهستانی،- متن از قبیل اضافه صاحب محلّ است بمحلّ چون علاء الدّین الموت و نحو آن، رجوع کنید بمقدّمه مصحّح ج 1 ص قیه،

(2) کذا فی ب د، آ: یسع؟؟؟، ه: این کلمه را ندارد بدون بیاض، ج اصل جمله «که شهور سنه سبع بود» را ندارد،

(3) کذا فی ج د ه (؟)، آ ب: محان،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 75

الملک علق بعزّ ذو ثمن‌و ابن «1» مدّی «2» بغاه «3» مجّانا

لا یصلح الملک و السّریر لمن‌کان ابوه یبیع مجانا «4» و سلطان نیز فی نفس الأمر از تحکّمات ختای و استخفاف ایلچیان و رسل ایشان سیر آمده بود و از قبول ادای مالی که پدرش تکش بوقت استمداد ایشان بر برادر خویش سلطانشاه قرار نهاده بود متبرّم شده و سال‌بسال که رسولان ختای می‌آمدند آن مال ادا می‌کرد و از آن غصّه بر خود می‌پیچید و نقض میثاق را بهانه میطلبید تا در سنه «5» که رسولان ختای مقدّم ایشان توشی؟؟؟ «6» بر عادت مستمرّ بطلب مال آمد «7» برقرار معهود با سلطان بر تخت می‌نشست و بواجبی حرمت حشمت رعایت نمی‌کرد و نفس شریف از تحمّل استخفاف هر ناکسی ابیّ باشد فرمود تا آن بی خرد را خرد کردند و در آب انداخت و بحکم آنک

علیک بهذا السّیف فاقض دیونه‌فللسّیف حقّ عند کفّک واجب «8» مخالفت اظهار کرد و مکاشفت پیدا و در سنه «9» متوجّه آن طرف

______________________________

(1) تصحیح قیاسی، و قطع همزه وصل ابن بجهت ضرورت شعر است،- د: و این، ا ب ج ه: و این،

(2) کذا فی آ (؟)، ج: مدّی، ه: مدّی، ب د: مدی،

(3) تصحیح قیاسی، د ه: نعاه، آ: ثعاه، ج: نفاه، ب: نقاه؟؟؟،- تصحیح این مصراع مشکوک است و ظاهرا «مدّی» (؟) نام یا لقب پدر این شخص بوده است، یعنی سلطنت چیزی نفیس است و نایاب و گران‌بها و پسر مدّی (؟) آنرا رایگان طلب کرده و بدست آورده است،

(4) کذا فی آ ب د (؟)، ه: محّانا، ج:  محّانا (کذا)،- ضبط این کلمه و اطّلاع بر معنی آن میسّر نشد،

(5) بیاض در آ ب، ه بدون بیاض، ج: سبع و ستّمایة، د: ثمان (فقط)،- نسخه ج د ظاهرا غلط است چه خود عزیمت سلطان بجانب ماوراء النّهر بجنگ قراختای در سنه 606 بود (رجوع کنید بص 73 س 12) پس قتل رسول ختای که سبب اصلی این خصومت بوده است بالضّرورة باید قبل از این تاریخ یعنی 606 واقع شده باشد،

(6) کذا فی آ (؟)، ب: توشی؟؟؟، ج ه: توشی، د ندارد،

(7) د: آمدند،

(8) لأبی بکر الخوارزمی من قصیدة یمدح بها شمس المعالی قابوس بن وشمکیر ذکرها العتبی فی التّأریخ الیمینی،

(9) بیاض در آ ب، ه بدون بیاض، ج: المذکور، د: و هم درین سال،- شکّی نیست که مقصود سنه 606 یا 607 است چه سابق

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 76

شد چون از معبر بگذشت و ببخارا رسید ارباب آن بآثار عدل شامل و جود فایض او مغمور شدند و عراص آن بآوازه انصاف وافر او معمور و پسر مجانی «1» سزای عمل خود بیافت جزاء بما کانوا یعملون، و از بخارا بجانب سمرقند روان شد و در مقدّمه رسولان بنزدیک سلطان سمرقند سلطان عثمان فرستاد و او را با خان ختای کور خان سبب خطبه دختری که خان ختای ابا کرده بود وحشتی واقع شده یمن مقدم مواکب سلطانی را بهزّتی و اریحیّتی که آثار آن بر جبین احوال او مشاهده می‌توانست نمود استقبال کرد و بر امتثال و انقیاد اوامر و نواهی سلطانی شهنشاهی اقبال نمود و خطبه و سکّه بر نام او فرمود و سکّان سمرقند بمکان سلطان مستظهر گشتند و سلاطین در کار دفع خان ختای مشاورت کردند و بر جهاد و قتال او متّفق و منطبق گشتند و التزام طریقه حزم و احتیاط را اشارت فرمود تا در شهر را مستحکم کنند و ترتیه «2» که امیری بود از اقربای مادر سلطان بنیابت خود با سلطان سمرقند نامزد کرد و روی باستعداد کار و احتشاد کارزار آوردند و از آنجا بر نیّت ترتیب جهاد با مردان جلاد ابنای طعان و طراد روان شد چون خبر بکور خان ختای رسید او نیز بتاینکو «3» که لباس ملک او را طراز بود و مقامگاه او طراز «4» اشارت کرد تا وشکرده «5» شد تاینکو «6» با خیلای غرور لشکری چون مار

______________________________

(ص 73 س 12) گفت که «بوقت عزیمت سلطان بماوراء النّهر در شهور سنه ستّ و ستّمایه الخ» و بعد ازین نیز گوید (ص 77 س 14- 15) که جنگ بین سلطان و قراختای در ربیع الأول سنه 607 واقع شد، پس واضح است که توجّه سلطان بماوراء النّهر یا در همان سنه 606 بوده است یا در اوایل سنه 607 علی الأکثر،

(1) کذا فی ج د (؟)، آ ب: محانی، د اصل جمله را ندارد،

(2) کذا فی ب، آ در اینجا: ترتیه؟؟؟، در ورق‌a 28: ترتیه؟؟؟، ورق‌b 28 سه مرتبه: ترتیه؟؟؟، ترتیه؟؟؟، ترتیه؟؟؟، پس از مقایسه این مواضع مختلفه محقّق میشود که آ نیز این کلمه را ترتیه میخوانده است،- ه: ترتبه، د: تربنه، ج: برتنه،

(3) کذا فی ب، آ: تاینکو، ج: با تاینکو، ه: مشکوک بین «بتاینکو» و «بتانیکو»، د: سانیکو،

(4) کذا فی ب ج د، آ ب: طرار، ه اصل جمله را ندارد،

(5) ب بتصحیح جدید: شکرده،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 77

و مور عرض داد چون سلطان از جیحون فناکت عبره کرد پلی را که جهت عبور لشکر بر آب بسته بودند فرمود تا فراآب دادند تا لشکر دل در آب گذارند و تر دامنی نکنند و آب از کار نبرند و آب اسلام را که از مدّتی باز از جویبار آن دیار انداخته بودند بازآرند و آبی از هدایت بر آتش ضلالت ایشان زنند بلک آتشی که وقودها النّاس و الحجارة اعدّت للکافرین در آن آتش‌پرستان زنند مگر راکدات ریاح اسلام باز در وزیدن آید و عاصفات ادبار دیار ایشان را نیست کند و نکبای نکبت خرمن مراد آن باد پیمایان را بر باد دهد و خاک مذهب «1» در چشم آن خاکساران زند و دست آن خاک پایان از ملک کشیده کند تا بصحرای ایلامش «2» رسید و تاینکو «3» با لشکر جرّار در پنداشت و اغترار و قدرت خود فریفته و بمردان و سلاح شیفته و مستظهر بمعبر سیحون و فارغ از مغیّر کن فیکون

بر آب تکیه مکن ورنه بیهده چو حباب‌بر آب نقش نگاریّ و باد پیمائی و اتّفاق ملاقات و موازات صفوف جمعه بود در ربیع الأوّل سنه سبع و ستّمایة سلطان فرمود که تهاون و تعلّلی می‌آرند و قدم اقدام در ننهند چندانک خطبای اسلام بر منابر پای نهند و دعای اللّهمّ انصر جیوش المسلمین و سرایاهم بگویند آنگاه از جوانب جمله حمله کنند مگر بدعوات خطبای اسلام و آمین مسلمانان یزدان نصرت دهد بر فرموده سلطان ترصّد آن وقت کردند و جوانان از جانبین چالش و سواران بر رقعه حرب پیاده فرومی‌کردند تا تنور حرب تفسیده گشت

خروش کوس و بانگ نای برخاست * ‌زمین چون آسمان از جای برخاست

سپهداران علم بالا کشیدند * دلیران رخت بر صحرا کشیدند

______________________________

کذا فی ب ج، آ: تاینکو؟؟؟، د: سانیکو، ه جمله را ندارد،

(1) کذا فی آ ج د ه، (؟)، ب بتصحیح جدید: مذلّت،

(2) کذا فی آ ج د، ب ه: ایلامیش،

(3) کذا فی ه، آ: تاینکو؟؟؟، ب: تاینکو؟؟؟، ج مشکوک بین «تاینکو» و «تانیکو»، د: ساینکو،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 78

و از جانبین کمان و تیر معزول شد و کارد و شمشیر مسلول، آواز تکبیر از صفّ سلطان و عزیف مزمار و صفیر از قبل آن شیطان، قتام چون غمام انگیخته شد و سیوف چون برق آهخته «1»، سلطان صاحب رایات انّا فتحنا شده و دشمنان نشانه آیت إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ مُنْتَقِمُونَ گشته، نسیم لطف ربّانی در وزیدن آمد و مرغ دل مخالفان در طپیدن، تا وقت نماز «2» لشکر جمله آواز برکشیدند و بر آن مدابیر حمله کردند بیکبار قوم خطا «3» ایدی سبا گشتند یکی از لشکر منصور و هزار از دشمن مقهور شیری و هزار آهو بازی و هزار تیهو اکثر آن فرقه ضلال در زیر شمشیرها ناچیز گشتند و تاینکو «4» در معرکه زخم خورده و چون اصحاب خان ختای بر روی افتاده و کنیزکی بر سر او ایستاده یکی خواست تا سر او جدا کند کنیزک فریاد برآورد که تاینکوست «5» حالی او را بربست و بخدمت سلطان آورد او را با فتح نامها بحضرت خوارزم روان کردند و بدین ظفر لشکر توانگر گشت و برین نعمت صاحب دولت شدند هر کس را بر حسب هوی مقصود حاصل شد و هر قومی را فراخور تمنّی معشوقه در کنار آمد و بدین فتح که حکم ع، لها محبّان لوطیّ و زنّاء «6»، داشت مجنون بلیلی رسید و وامق بعذرا طایفه ارباب ملاهی بماه پیکران تمتّع گرفتند و منتظران آمال باحراز مال و جمع خیول و جمال رفع یافتند و بهر جانبی از ممالک سلطان مبشّر بفتحی که میسّر شده بود روان شد و در هر نفسی ازین بشارت انسی و در هر روحی ازین فتوح روحی بود و هیبت سلطان در دلها یکی هزار شد و سلطان محمّد را بر سبیل معهود در القاب اسکندر الثّانی نوشتند سلطان فرمود که امتداد مدّت سنجری در ملک زیادت

______________________________

(1) ه: آهیخته،

(2) ه افزوده: دیگر،

(3) کذا فی آ، و نوشتن «خطا» با طاء مشاله در نسخه آ در نهایت ندرت است،

(4) کذا فی ب، آ: تاینکو؟؟؟، ج مشکوک بین «تاینکو» و «تانیکو»، د: سانیکو، ه جمله را ندارد،

(5) کذا فی ب ج، آ: تاینکو؟؟؟، د: سانیکو، ه مشکوک بین «تاینکو» و «تانیکو»،

(6) من قصیدة مشهورة لأبی نواس و صدره «من کفّ ذات حر فی زیّ ذی ذکر»،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 79

بودست تفاؤل را اگر نویسند سلطان سنجر نویسند در القاب سلطان سنجر زیادت کردند و درین فتح و اشتهار او بسلطان سنجر امام ضیاء الدّین فارسی را قصیده‌ایست «1» از آنچ بر خاطر مانده بود چند بیت ثبت شده مطلع آن:

رویت بحسن عالم جانرا کمال دادعشقت بلطف چهره «2» دل را جمال داد

گه چهره تو شعله ماه تمام داد «3»گه طرّه تو نفحه باد شمال داد

بنگر بدین طلسم که شب را بمشک ناب‌آمیختند و زلف ترا مشک و «4» خال داد

خرسندیئی که داد مرا از وصال اوفرّ قدوم خسرو نیکو خصال داد

سلطان علاء دنیا سنجر که ذو الجلال‌از خلق برگزیدش و جاه و جلال داد

شاه عجم سکندر ثانی که رای اوبر فتح ملک ترک حشم را مثال داد

از کفر اگر گرفت عفونت هوای دهرتیغت بنفحه ظفرش اعتدال داد

خرشیدوار تیغ تو از مشرق صواب‌آمد پدید و ملک خطا «5» را زوال داد از ابن خالم صدر امام مرحوم افضل المتأخّرین شمس الدّین علیّ بن محمّد تغمّده اللّه بغفرانه شنیدم گفت چون منهیان بشادیاخ رسیدند که بر دست سلطان فتح ختای میسّر شد و جمهور خلایق شادیاخ هر کس بر حسب هوی و حال خود تهادی و تهانی می‌کردند طبقه زهّاد بتقدیم شکر الهی مشغول و اکابر و معارف با معازف و مزامیر بجشن و سور و اوساط النّاس با فرح و سرور و جوانان در بساتین در هایهوی «6» و پیران با یکدیگر در گفت‌وگوی با جمعی بنزدیک استادم سیّد مرتضی بن «7» سیّد صدر الدّین کساهما اللّه لباس غفرانه رفتم او را دیدم در کنج خانه غمناک و زفان از گفت و شنید بربسته از صاحب حزن درین روز شادی‌افروز استکشافی رفت فرمود که ای غافلان ورای این ترکان قومی‌اند در انتقام و اقتحام

______________________________

(1) آ: قصیده است (کذا)، رجوع کنید نیز بص 67 س 9،

(2) ب د ه:  حجره،

(3) ج: گشت،

(4) ب د ه و او را ندارند

(5) کذا فی آ، رجوع کنید بص 78 س 6،

(6) کذا فی آ، ب د ه: های و هوی، ج:

ها یا هوی،

(7) آ کلمه «بن» را ندارد، ج ه بجای آن «و» دارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 80

لجوج و در کثرت عدد فزون بر یأجوج و مأجوج و قوم ختای در مابین بحقیقت سدّ ذی القرنین بودند و نه همانا که چون آن سدّ مبدّل شود در بیضه این ملک سکونی باشد و هیچ کس را بتمتّع و تنعّم رکونی امروز تعزیت اسلام می‌دارم

هرچه «1» در آینه جوان بیندپیر در خشت پخته آن بیند فی الجمله سلطان چون از آن جهاد بر وفق مراد بازگشت و ملک اترار «2» بر خلاف ابرار بود و بر قاعده مستمرّ بصولت و شوکت مستظهر و باز آنک «3» بکرّات رسل باستلانت او می‌رفت سر در چنبر طاعت داری نمی‌آورد و خیلای تکبّر و خیال تکثّر از دماغ بیرون نمی‌کرد و بزواجر نصیحت از مهالک فضیحت خلاص نمی‌جست و از موافقت ختای با صراط مستقیم نمی‌گرائید قال اللّه تعالی وَ ما مَنَعَ النَّاسَ أَنْ یُؤْمِنُوا إِذْ جاءَهُمُ الْهُدی وَ یَسْتَغْفِرُوا رَبَّهُمْ إِلَّا أَنْ تَأْتِیَهُمْ سُنَّةُ الْأَوَّلِینَ أَوْ یَأْتِیَهُمُ الْعَذابُ قُبُلًا چون سلطان بر اصرار و استکبار او واقف گشت بر قصد او عازم شد چون بنزدیک آن قوم رسید و ارباب اترار «4» چون تلاطم سیل زخّار از لشکر بسیار او بدیدند و دانستند که منع آن بمجادلت میسّر نشود باتّفاق نزدیک ملک رفتند و گفتند که از تندی شیر هصور را که مغالبت او در تصوّر نیاید بر سر ما گماشتی و خود را و ما را در کام نهنگ با زور و تهتّک انداختی این کار را بمجاملت دریاب و عنان درشت‌خوئی «5» برتاب، صاحب اترار «6» چون دید و دانست که بغاث الطّیور را با مخالب صقور تپانچه «7» زدن محالست چاره کار در پیچارگی دید با شمشیر و کرباسی میان امل و یاسی بیرون آمد و روی بر زمین بارگاه نهاد و از جرایم و آثام استغفار کرد سلطان از زلّت و عثرت او عفو و

______________________________

(1) کذا فی آ یعنی «هرجه» نه «هرج» برسم معهود خود،

(2) ب ج: انزار،

(3) ب (باصلاح جدید) ج: با آنک، ه: با آنکه،

(4) ب: انرار؟؟؟،

(5) ب د ه افزوده: و جنگ‌جوئی،

(6) ب: انرار؟؟؟، ج: انزار،

(7) د: طبانجه، ه: پنجه،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 81

مغفرت عوض داد و او را بجان و مال امان فرمود بقرار آنک از اترار «1» تحویل کند و با خیل و خیول «2» و حمل و جمل با نسا انتقال کند و با نسا و رجال خود [آنجا] اقامت نماید خون خلایق بدین سبب ناریخته بماند و چون ملک را متوجّه نسا فرمود سلطان عنان انصراف با سمرقند معطوف کرد و سلطان عثمان از صدف خاندان سلطنت درّی التماس و از نجوم آسمان معالی بدری را خطبه کرد سلطان باجابت آن ملتمس او را مشرّف گردانید و آن حال در ذکری دیگر مسطور خواهد شد و ترتیه «3» را که امیری بود از جمله اقارب ترکان خاتون بشحنگی سمرقند نامزد فرمود و سلطان متوجّه خوارزم گشت وفود سعود بر یسار و یمین و انوار اقبال بر قفا و جبین

نهاده غاشیه خرشید بر دوش * ‌رکابش کرده مه را حلقه در گوش

درفش کاویانی بر سر شاه‌چو لختی ابر گفتی بر سر ماه

دهان دور باش از خنده می‌سفت‌فلک را دور باش از دور می‌گفت چون سلطان بخوارزم رسید کار بزم را بسنجید و تاینکو «4» را بفرمود تا بکشتند و بآب انداختند و ازین فتح هیبت سلطان در دلها یکی هزار شد و ملوک اطراف بحضرت او رسل و هدایا متواتر کردند و در طغرای مبارک او را «5» ظلّ اللّه فی الأرض نوشتند و منشی ملک فخر الملک نظام الدّین فرید جامی راست

شهنشاها جهان بخشا توئی آنک‌توان از همّتت خواهد فلک قرض

بچشم همّتت کمتر نمایدز یک ذرّه جهان در طول و در عرض

همه پاکان کرّوبی بعهدت‌پس از تقدیم شرط سنّت و فرض

______________________________

(1) ب: انرار، ج: انزار،

(2) کذا فی جمیع النّسخ اعنی «خیل و خیول»،

(3) آ: ترتبه؟؟؟، ه: ترتبه، د: تربنه، ج: برتنه، ب: برتنه؟؟؟، (رجوع بص 76 ح 2)،

(4) کذا فی آ ب ج، ه: تانیکو، د: سانیکو،

(5) ه بجای «مبارک او را»: او تکش (کذا)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 82

همی‌گویند «1» بهر حرز در وردکه السّلطان ظلّ اللّه فی الأرض

   نظر انوش راوید:  مطابق معمول داستان،  از کثرت و قدرت و همه چیز می گوید،  ولی یک اشاره به موضوعی نمی کند،  که از آن بشود تاریخ را برداشت کرد.

 کلیک کنید:  تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2

ذکر مراجعت سلطان بار دوّم بجنگ کور خان،

در غیبت از خوارزم جماعتی از بقایای اصحاب قادر «2» خان در حدود جند دم عصیان زده بودند بدان سبب سلطان در خوارزم زیادت مقامی نفرمود و بحسم مادّه «3» ایشان بجانب جند روان شد و سلطان عثمان بإتمام مواصلت در خوارزم توقّف نمود، چون سلطان آن جماعت فتّانان را مستأصل گردانید در اثنای آن خبر رسید که لشکر ختای بدر سمرقند آمدست و سمرقند را حصار داده‌اند سلطان هم از جند بدان طرف متوجّه شد و بجوانب ملک رسولان فرستاد و تمامت لشکرها را که در اطراف داشت بازخواند و از ممالک حشر خواست و متوجّه سمرقند شد و لشکر ختای مدّتها بر در سمرقند بر آب «4» رودخانه لشکرگاه ساخته بودند و هفتاد نوبت جنگ کرده بیرون یک نوبت که غالب گشته بودند و لشکر سمرقند را در شهر رانده مقهور بوده‌اند و لشکر اسلام منصور چون لشکر ختای دیده‌اند که از محاربت ایشان جز باد بدست ندارند و بر خاک سیاه خواهند نشست و آبی که افتادست باز نان «5» برنخواهد آمد و از جانب سلطان آوازه توجّه و از جانب دیگر استیلای کوچلک خان رسید بر اسم مهادنه مراجعت کردند، و چون

______________________________

(1) آ: همی‌گوید ز،

(2) کذا فی د، آ ب ج: قادر؟؟؟، ه: قایر،

(3) ب ج د ه افزوده‌اند: فساد،

(4) ج: بر آن سوء، د: بر لب،

(5) آ: نازیان؟؟؟، ب ج: نازیان؟؟؟، ه: باز بآن، د اصل جمله را ندارد،- متن تصحیح قیاسی است و «باز» گویا بمعنی «با» است برسم معهود جهانگشای چون باز آنکه یعنی با آنکه و بازین یعنی با این (رجوع کنید بمقدّمه مصحّح ج 1 ص قیا) و بنابراین مقصود از جمله این است که آبی یعنی آبروئی که ریخته است با نان معادله نمیکند یعنی از رنجهائی که می‌برند نتیجه مطلوبه حاصل نخواهد شد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 83

سلطان بسمرقند رسید و از جوانب لشکرها درهم آمد از سمرقند روان شد و شهر اغناق «1» را که والی آن هرچند مسلمانی بود نه مسلمان اخلاق سبب میلان و وفاق او بجانب اهل نفاق و شقاق باز آنک «2» بچند کرّت سلطان او را باطاعت‌داری خوانده بود و بمواعید نیکو او را مستظهر گردانیده از اجابت حقّ امتناع نموده بود و باحتصان «3» قلعه که داشت شیطان باد غرور در دماغ او دمیده سلطان از لشکر بسیار فوجی بلک از دریای زخّار موجی را بفرستاد تا چون آنجا رسیدند در زمانی او را از قلعه بشیب آوردند و در سلاسل و اغلال بحضرت سلطان رسانید، و سلطان آوازه تسلّط کوچلک «4» بریشان بشنید حریص‌تر شد و رسولان کوچک در خفیه بیامدند و میان سلطان و کوچلک مواضعه رفت که پیشتر کور خان را بردارند اگر سلطان را میسّر شود تا ختن و کاشغر سلطان را باشد و اگر کوچلک را تا آب فناکت کوچلک را برین جملت قرار نهادند و کوچلک یک نوبت غالب شد و دیگر بار مغلوب «5» و آن حال در ذکر قراختای مثبت است «6» چون سلطان روان شد و از سمرقند بگذشت و کور خان نیز خبر یافت مستعدّ شد و لشکرها بیکدیگر نزدیک رسیدند اصفهبد «7» کود جامه و ترتیه «8» باسقاق «9» سمرقند با

______________________________

(1) ج د ه: اعناق، آ: اعماق، ب: اعماق؟؟؟،- اغناق که یغناق نیز گویند شهری است از نواحی ترکستان از اعمال بناکت (یاقوت)،

(2) یعنی با آنکه،

(3) احتصان افتعال از حصن در کتب لغت معتبره بنظر نرسیده است،

(4) آ ب: کوحلک (فی المواضع)،

(5) این کلمه فقط در د دارد و هو الصّواب، رجوع کنید بج 1 ص 48 که تصریح میکند که کوچلک مرتبه اوّل بر کور خان غلبه کرد و مرتبه دوّم مغلوب شد و اکثر لشکر او اسیر گشت،

(6) در فصل آتی قراختای هیچ ذکری از جنگ اوّل و دوّم کوچلک با کور خان نیست فقط در جلد اوّل است که متعرّض این فقره شده است (ص 47- 48)،

(7) ه:  سپهبد (فی المواضع)،

(8) آ: ترتبه؟؟؟، ه: ترتبه، د: تربنه، ج: برتنه، ب:  برتنه؟؟؟، (رجوع بص 76 ح 2،

(9) آ: باسقاق، د: باشقاق،- باسقاق بترکی بمعنی شحنه و داروغه است (قاموس عدن)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 84

یکدیگر برخلاف سلطان هم‌عهد شدند و نزدیک کور خان در خفیه رسولی فرستادند که ما با لشکر روز مصاف از سلطان برگردیم بقرار آنک چون غالب شود خوارزم ترتیه «1» را مسلّم باشد و خراسان اصفهبد را کور خان نیز باضعاف آن ایشان را موعود گردانید چون صفوف در محاذاة آمدند و حملها متواتر شد میسره ختای بر میمنه سلطان حمله کرد برقرار موعود ترتیه «2» و اصفهبد برگشتند و لشکر همچنان از پس پشت قلب برگشتند «3» و میسره سلطان هم بر میمنه او غلبه کرد چنانک روی بانهزام نهادند و قلب هر دو درهم افتادند و هیچ‌کدام از لشکرها غالب از مغلوب بازنمی‌شناخت و از هر دو جانب غارت و تاراج می‌کردند و می‌گریختند و سلطان را عادت بود که بوقت مصاف بلباس و لبوس خصمان متلبّس شدی و بعضی از خواصّ مقرّبان او هم در تشویش لشکرها در میان لشکر ختای افتادند و سلطان ناشناخت روزها در میان قوم بیگانه بود تا ناگاه که فرصت یافت عنان برتافت و بآب فناکت رسید و لشکر از قدوم او حیاتی تازه یافتند و چون آوازه سلطان باطراف رفته بود و هر کس در خیالی افتاده بعضی میگفتند «4» که سلطان در میان لشکر بیگانه گرفتارست و بعضی میگفتند «4» که بکشته‌اند و هیچ خبر حقیقت نداشتند بدین سبب مبشّران روان شدند و منشورها بهر طرفی فرستاد و سلطان عالم با شهر خوارزم آمد و باز مصلحت حرب و جنگ را آماده می‌شد،

   نظر انوش راوید:  همچنان همان داستان گونه است،  سلطان های بزرگ و جنگ های بزرگ،  بدون اثر و نشان تاریخی و باستان شناسی.

ذکر استخلاص فیروزکوه و غزنین،

چون سلطان را هراة میسّر شد فیروزکوه را بر سلطان محمود مقرّر

______________________________

(1) آ: ترتبه؟؟؟، ه: ترتبه، د: تربنه، ج: برتنه، ب: برتنه؟؟؟ (رجوع بص 76 ح 2)،

(2) آ: ترتبه؟؟؟، ه: ترتبه، د: تربنه، ج: برتنه، ب: تربنه؟؟؟،

(3) ب: برکشید، ج د: برکشیده،

(4) کذا فی آ باتّصال «می» بفعل بر خلاف معهود (رجوع بمقدّمه مصحّح ج 1 ص صب)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 85

فرمود و بدان تعرّضی نرسانید و او خطبه و سکّه بنام او کرد، و در اثنای غزوات سلطان برادر او تاج الدّین علیشاه سبب دل‌ماندگی که او را از برادر خود سلطان محمّد در میان آمده بود نزدیک سلطان محمود رفت مقدم او را بر تمامت بزرگان مقدّم داشت و مورد او را مکرّم و اصناف هدایا و تحف بنزدیک او فرستاد چون یکچندی بر آن گذشت سلطان محمود را از آب‌راه «1» سرای حرم او نیم‌روزی دررفتند و او را بر تخت یافتند بکشتند کس ندانست که آن ضربت که فرمود در افواه مردم افتاد که علیشاه بطمع ملک قصد او کرد فی الجمله چون او گذشته شد در شهور سنه تسع و ستّمایة و از اولاد سلاطین غور دیگری که عماد سلطنت را مؤکّد تواند داشت و اساس مملکت ممهّد نبود اعیان فیروزکوه بر تاج الدّین علیشاه اتّفاق کردند و او را بر تخت سلطنت نشاندند التزام جانب احترام را رسولی باعلام حالت و استجازت او در کار سلطنت بر سبیل استنابت بحضرت سلطان فرستاد سلطان بر سبیل تقریر سلطنت محمّد بشیر را با خلع و تشریفات بفرستاد و توقیع و منشور مبذول داشت چون بشیر از مراسم تهنیت بپرداخت لبس خلعت را علیشاه بجامه‌خانه در آمد بشیر جامها برداشت و دررفت و شمشیر برکشید و بیک ضربه سر او بینداخت بشیر نذیر گشت و تهنیت با تعزیت مبدّل شد چون آن حالت حادث شد دیگری در پیش آن کار ایستادگی نتوانست نمود مناشیر دیگر که بر ارکان بمعنی استمالت نوشته بود برخواندند و ملک فیروزکوه و غور و آن حدود سلطان را مسلّم شد، بعد از آن در شهور سنه احدی عشر [ة] و ستّمایه خبر رسید که تاج الدّین ایلدوز در غزنین انتقال کرد و او را وارثی که قایم مقام او تواند بود نبود از غلامان یکی بر جای او نشست سلطان حرکت بجانب آن ملک که ملکی نفیس بود معطوف گردانید و همّت بر استخلاص آن اقالیم مصروف آن نیز با دیگر ملکها مضاف

______________________________

(1) ب (باصلاح جدید) ه: راه آب،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 86

شد، و در خزانه غزنین که سلطان شهاب الدّین نهاده بود مناشیر دار الخلافة المقدّسة بیرون آمد مشتمل بر تحریض غوریان بر قصد سلطان خوارزم و تهجین و تقبیح حرکات و افعال ایشان وحشت سلطان با دیوان عزیز زیادت شد و دانست که قصد غوریان بیشتر موجب آن تحریض و تحریص «1» از دار الخلافه بودست چون ممالک سلطان غور از طرف هند «2» مسلّم شد با سمرقند مراجعت فرمود سلطان حالیا آنرا اظهار نکرد و میخواست «3» تا بابتدا ولایات شرقی را مستخلص گرداند و ذکر کیفیّت آن حال در مقدّمه مثبت است «4»، و چون ممالک هراة و غور و غرجستان و سجستان تا سرحدّ هندوستان با مملکت او مضاف شد و آن ملکی بود که هر کس را مسلّم نبودست و آن بلاد مقرّ سریر ملک سلطان محمود سبکتکین بود و اولاد او هلمّ جرّا و تا هنگام سلاطین غور آن ممالک مفروز بوده است آن تختگاه نامزد سلطان جلال الدّین کرد،

   نظر انوش راوید:  حتی نام یک کاخ و یک دیوانی و نام هیچ چیز را نمی نویسد،  و هیچ هویت مکانی و خدمه را تشریح نمی کند،  جز تعریف های الکی و بزرگ و کوچک نمایی های بدون بررسی قابل توجه.

ذکر خانان قراختای و احوال خروج و استیصال ایشان،

اصل ایشان از ختای است از جمله معتبران و مشاهیر آن «5» بودند سببی ضروری اتّفاق افتادست که انزعاج ایشان لازم شدست و اغتراب و تصدّی اخطار بمکابدت اسفار واجب شده و مقدّم و امیر ایشان را کورخان خوانند یعنی خان خانان چنین میگویند بوقت آنک از ختای بیرون

______________________________

(1) کذا فی آ ب ج، د ه «و تحریص» را ندارند،- تحریص با صاد مهمله در کتب لغت معتبره بنظر نرسیده است،

(2) آ ب ج: هندی،

(3) کذا فی آ باتّصال «می» بفعل،

(4) این فقره یعنی یافتن مناشیر دار الخلافه در خزانه غزنین نه در مقدّمه کتاب مذکور است و نه هیچ جای دیگر سابق بر این (برسم مصنّف که کلمه «مقدّمه» را بمعنی «سابق» و «قبل از این» استعمال میکند- مقدّمه مصحّح ج 1 ص قید) بل فقط بعد از این در ورق‌a 29 مذکور خواهد شد، و گویا مصنّف را در ترتیب مسوّدات کتاب در حین نقل ببیاض تقدیم و تأخیری روی داده است،

(5) ب بخطّ جدید افزوده: ملک.

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 87

آمد هشتاد کس از قوم و اهل او با او بیرون آمدند و بروایت دیگر آنک با جمعی انبوه و گروهی بسیار بودند چون بحدّ قرقیز «1» رسیدند بقبایلی که در آن حدود بودند تاختن می‌کردند و آن قوم نیز تعرّض ایشان می‌رسانیدند از آنجا نیز در حرکت آمدند تا بایمیل «2» رسیدند و آنجا شهری بنا نهادند که اکنون هنوز رسم و اثر آن ماندست و در آن حدود اتراک بسیار و افواج اقوام برو جمع شدند چنانک در حدّ چهل هزار «3» خانه بودند و در آن موضع اقامت میسّر نشد رحلت کردند بحدود بلاساقون «4» آمدند و اکنون مغولان آنرا غربالیغ «5» می‌خوانند و امیر آن حدود یکی بودست که نسبت خود بافراسیاب می‌کردست و قوّت و شوکتی نداشته قبایل ترکان قرلیغ «6» و قنقلی «7» که در آن حدود بوده‌اند از طاعت و انقیاد او منخلع شده و تعرّض می‌رسانیده و بر حواشی و مواشی او می‌زده و گرگ ربائی می‌کرده و آن شخص که امیر بودست از منع و دفع آن جماعت عاجز بوده چون خبر اقامت و کثرت غلبه کور خان و اتباع او شنیده است ایلچیان نزدیک کورخان فرستاده مذکّر بعجز و قصور خویش و استیلا و فساد قنقلیان «8» و قارلقان «9» و التماس حرکت او بدار الملک تا نواحی مملکت خود بدست تصرّف او باز دهد و خود را از غصّه زمانه باز رهاند کور خان ببلاساقون رفت و بر تخت

   نظر انوش راوید:  در اینجا روایت چند گانه است،  گاه می گوید هشتاد کس گاه انبوه،  این موارد را بی خیال،  چند موضوع مهم در اینجا مطرح است:

  1 ــ   کور خان که کور همام گور است،  به معنی بزرگ و دانا،  و از ریشه کوه است،  و کور در کوروش نیز از این نام است،  گور نیز در گورکانی یا گورکانیان و گوریان یا غوریان وجود دارد،  که همه از این ریشه هستند.

  2 ــ   گوید این کورخان ها از افراد مهم بودند، که خود نشان از یک سابقه تاریخی درخشان می دهد.

  3 ــ   در این کتاب کلی از ایمیل نوشته و ادوارد بران و دارو دسته اشت همه جا با پرسش و تعجب به این منطقه نگاه کردن که چیست و کجاست.

   ــ  ایمیل = ای + میل، مانند خرمیل در بالاتر.

______________________________

(1) کذا فی ه، آ ج: قرقیر، ب: قرقیر؟؟؟، د: قوقیر؟؟؟،

(2) کذا فی ج، آ ه: بایمیل؟؟؟، د: بایمیل؟؟؟، ب: بایمیل؟؟؟،

(3) ه: صد و چهل هزار،

(4) ب:  بلاساقون، د: یلاساقون،

(5) د ه: غربالیق، آ: غربالغ، ب: عربالیق؟؟؟، ج: عویالیغ،- این کلمه در ج 1 ص 43 نیز گذشت بصورت غربالیق، غزبالیق، قربالیغ؟؟؟ و غیرها، در حبیب السّیر در اوایل همین فصل قراختائیان گوید: «بلده بلاساغون که مغولان آنرا غوبالیغ گویند یعنی شهر خوب الخ»، مرکوارت (Marquart( از مستشرقین آلمان گوید که صواب در این کلمه غز بالیغ است یعنی شهر غزان یعنی اتراک غز،

(6) کذا فی ج د ه، آ ب: قرلیع،

(7) آ: قنقلی، ب:  قنقلی، ج ه: قنفلی، د: قنفلی؟؟؟،

(8) آ: قنقلیان، د: قنلقان،

(9) کذا فی ج، ه: قرلقان، آ: قارلقان؟؟؟، ب: قارلعان، د: قان‌لقان،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 88

ملک رایگانی بنشست و نام خانی از نبیره افراسیاب برداشت و او را بایلک ترکان موسوم گردانید و شحنگان بنواحی و اطراف روان کرد از قم کبچک «1» تا تارسرخان؟؟؟ «2» و از طراز «3» تا نامنج؟؟؟ «4» چون یکچندی از آن بگذشت و حواشی او مرفّه و مواشی او فربه گشتند قنقلیان «5» را در ضبط آورد و لشکر بکاشغر و ختن روان کرد و آنرا مستخلص گردانید و بعد از آن بحدّ قرقیز «6» بانتقام حرکاتی که ازیشان مشاهده کرده بود لشکر فرستاد و بیش بالیغ «7» مسلّم کرد و از آنجا بحدّ فرغانه و ماوراء النّهر لشکر فرستاد و آن موضع نیز ایل شدند و سلطانان ماوراء النّهر که پدر و جدّ سلطان عثمان بودند سر بر خطّ فرمان او نهادند و بعدما که او را این فتحها میسّر گشت و لشکر او مستظهر و خیل و خیول «8» بیشتر شد اربوز «9» را که صاحب جیش او بود بجانب خوارزم فرستاد تا رساتیق آنرا نهب و تاراج کرد و کشش بسیار اتسز خوارزمشاه بنزدیک اربوز «10» فرستاد و قبول طاعت او کرد و سی هزار دینار زر مواضعه قبول کرد که سال‌بسال بعد از اجناس و مواشی بدو می‌رساند اربوز «11» بدین مصالحت بازگشت و در مدّتی نزدیک کورخان نماند کویونک «12» که خاتون او بود قایم مقام او بنشست و آغاز تنفیذ احکام کرد و تمامت

______________________________

(1) آ ب: قم کنحک؟؟؟، د: قم کیحک، ه: قم کنجک، ج: قم کنجیل،- متن تصحیح قیاسی است رجوع کنید بج 1 ص 51 ح 4،

(2) کذا فی آ ب (؟)، ج ه: تا تارسرخان، د: تا باسرحان،

(3) آ: طرار،

(4) کذا فی آ (؟)، ب: تا نافنج؟؟؟، ج: تا نامنج، ه: تا ناقتح؟؟؟، د: تا منح؟؟؟،

(5) آ: قنقلیان؟؟؟، ب: قنقلیان؟؟؟، ه: قنعلیان، د: قنلقان؟؟؟،

(6) کذا فی ه، آ ب ج د: قرقیر،

(7) د: بیش بالیق، آ: بیش بالیغ، ج: بیش بالیغ، ب: بیش؟؟؟ نالیق؟؟؟، ه اصل جمله را ندارد،

(8) کذا فی جمیع النّسخ اعنی: خیل و خیول، (رجوع بص 81 س 2)،

(9) کذا فی ب، آ: اریوز؟؟؟، د: ارنوز، ه: اربور، ج:  ازیرا که ...،

(10) کذا فی آ ب ه، د: ارنوز، ج: او،

(11) کذا فی ب ه، آ: ارنوز؟؟؟، د: ارنوز، ج: او نیز،

(12) کذا واضحا فی آ، ب:  کوتونک؟؟؟، ه: کوتونک؟؟؟، ج: کوتونک، د: کرنونک؟؟؟،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 89

حشم مطاوعت او می‌کردند چندانک «1» هوای نفسانی برو غلبه کرده بود «2» چون او را با کسی که بدو مضاف و منسوب بود بکشتند از دو برادر کور خان که در ربقه حیاة بودند یکی را اختیار کردند تا قایم مقام برادر بنشست برادر دیگر را که مجاذبت ملک می‌نمود از دست برداشتند و این برادر تمکّن یافت و هر کس را بمصلحتی موسوم کرد و شحنگان را بجوانب فرستاد، و چون نوبت اتسز خوارزمشاه بپسر او تکش رسید تکش برقرار مال قراری ادا می‌کرد و تحرّی رضای او بهمه وجوه رعایت می‌نمود و در مرض موت پسران را وصیّت کرد که با کور خان مکاوحت نکنند و سر از قراری که مقرّرست نتابند چه او سدّی بزرگست که ماورای او خصمان درشت‌اند، چون نوبت ملک بسلطان محمّد رسید برقرار یکچندی مال می‌گزارد و میان ایشان مورد مصافات روشن بود و چون سلطان شهاب الدّین غور «3» قصد سلطان محمّد کرد کور خان او را ده هزار مرد مدد فرستاد و بر در اندخود مصاف دادند غوریان منهزم رفتند و چون سلطان را همّتی بود که شاه انجم را از روی مرتبت در زیر چتر خود می‌دید از تحمّل قبول جزیت و اداء خراج کور خان انفت می‌داشت دو سه سال در ادای آن تعویقی انداخت و در گزاردن آن آهستگی کرد عاقبت کور خان وزیر ملک خود محمود تای «4» را باستیفای واجبات اموال قراری بفرستاد با الوکهای درشت‌تر چون بخوارزم رسید و سلطان مستعدّ محاربه قفچاق گشته بود سلطان نخواست که ایشان را جوابی درشت بعنف گوید تا وصیّت پدر را خلاف نکرده باشد و دیگر آنک غیبت او خواست بود نباید انتهاز فرصتی جویند و تعرّضی رسانند و از قبول مواضعه نیز ننگ و عار می‌داشت در آن جواب بخیر و شرّ لب نگشاد و مصلحت

______________________________

(1) د: چنانکه،

(2) ه کلمه «بود» را ندارد،

(3) ج: غوری،- شاهدی دیگر برای اضافه نام صاحب محلّ بمحلّ،

(4) کذا فی آ ج ه، د:  محمود بای، ب: محمود بای،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 90

آنرا برأی مادر خود ترکان خاتون مفوّض گردانید و خود روان شد ترکان خاتون فرمود تا رسل کور خان را تبجیل و احترام کردند و جانب ایشان مرعیّ فرموده مواضعه سنوی بدیشان تمام تسلیم کرد و جماعتی را از معارف حضرت خود در مصاحبت محمود تای «1» بنزدیک کور خان فرستاد باعتذار تأخیری که در ادای مواضعه سالیانه رفته بود و التزام ایلی و انقیاد برقرار سابق تقریر نمود و چون محمود تای «2» بزرگ منشی و سرکشی سلطان دیده بود و مزاج او بشناخته که مقدار مرتبت خود از آن عالیتر می‌داند که هیچ مخلوقی را تواضع و تملّق نماید و بتواضع تلقّی کند ملوک آفاق را خادم خود می‌شناخت بلک روزگار را چاکری می‌پنداشت

انّی انا الأسد الهصور لدی الوغی‌خیسی القنا و مخالبی اسیافی

و الدّهر عبدی و السّماحة خادمی‌و الأرض داری و الوری اضیافی با کور خان احوال او تقریر کرد و گفت سلطان دل یکتوئی ندارد و بعد ازین مالی ادا نکند کور خان نیز رسل او را زیادت اعزازی نکرد و التفاتی ننمود، و چون سلطان کامیاب از غزای قفچاق با مستقرّ مملکت خوارزم رسید عزیمت استخلاص بلاد ماوراء النّهر آغاز نهاد و لشکر ببخارا کشید و در خفیه باطراف و هر ناحیتی پیغامها داد و بمواعید مستظهر گردانید و بتخصیص سلطان عثمان را ترحیب «3» بسیار کرد و چون ایشان نیز سبب امتداد مدّت کور خان ملول گشته بودند و از منصوبان عمّال و مقلّدان اعمال کور خان که برخلاف ایّام ماضیه بی‌رسمی و عدوان آغاز نهاده بودند تنفّر حاصل داشتند دعوت سلطان اجابت کردند و بدان استظهار یافتند و تبجّح و استبشار نمودند و سلطان برقرار آنک در سال آینده بر قصد او بازآید از بخارا بازگشت، و امراء کورخان در جانب شرقی نیز دم عصیان آغاز نهاده بودند و درین وقت کوچلک «4»

______________________________

(1) کذا فی آ ب ج ه، د: محمود بای،

(2) کذا فی آ ج ه، ب د: محمود بای؟؟؟،

(3) ب د ه: ترغیب،

(4) آ ب: کوحلک،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 91

ملازم کور خان بود بارادت خود اختلافی نمی‌توانست کرد چون تغییر احوال و تزلزل ملک کور خان بشنید التماس اجازت مراجعت کرد تا بقایا و متفرّقان لشکرها را که در زوایا مانده باشند جمع کند و او را مدد نماید کور خان را این دمدمه موافق طبع افتاد و بر سخن او که از منبع زور و مجمع فجور ترشّح کرده بود اعتماد نمود و او را بخلعتهای گرانمایه مخصوص کرد و بلقب کوچلک «1» خانی موسوم چون کوچلک بازگشت کور خان را از فرستادن او ندامت روی نمود ع، و یندم حین لا تغنی النّدامه، و باستحضار طرف‌نشینان هر موضعی که امرا و گماشتگان او بودند چون سلطان عثمان و غیره کس فرستاد چون سلطان عثمان از کور خان دختری خواسته بود و او بدان اجابت نکرده از آن سبب کوفته خاطر بود اجابت او نکرد و بسلطان محمّد رسول فرستاد و موافقت او اظهار کرد و خطبه و سکّه در سمرقند بنام او کرد و مخالفت و معادات کور خان ظاهر گردانید کور خان چون ازین حال خبر یافت سی هزار مرد را عرض داد و بمحاربه او فرستاد و باز سمرقند را مستخلص کرد و بزیادت تعرّضی اجازت نداد سبب آنک سمرقند را خزانه خود می‌دانست و چون از طرف بالا نیز کوچلک «1» قوّت گرفته بود و بنواحی او تاختن می‌کرد و زحمت می‌رسانید لشکر را از سمرقند بدفع او باز خواند و بجانب او روان کرد چون سلطان از تشویشی که او را از جانب کوچلک بود و فرستادن لشکر باستیصال و قمع او خبر یافت انتهاز این فرصت گوش داشت و متوجّه سمرقند شد و سلطان سلاطین بخدمت استقبال او بیرون آمد و ملک سمرقند بدو تسلیم کرد و از آنجا باتّفاق متوجّه کور خان شدند و چون بطراز رسید تاینکو «2» با لشکری شگرف آنجا بود او نیز لشکرها عرض داد و بمحاربت بیرون آمد چون بمحاذات یکدیگر بایستادند از هر دو جانب حملها کردند و دست چپ هر قوم مقابل خود دست

______________________________

(1) ب: کوحلک،

(2) کذا فی ب ج ه، آ: باینکو، ب: باینکو؟؟؟،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 92

راست را از جای برداشتند و هر دو لشکر باز پس نشستند و لشکر کور خان بازگشت «1» و تاینکو «2» در دست افتاد و سلطان نیز بازگشت. «3» و لشکر ختای در مراجعت نهب و غارت و قتل و فساد در اماکن و بقاع و رعایای خود آغاز نهادند چون ببلاساقون رسیدند اهالی آن دل بر آن نهاده بودند که سلطان را این نواحی مستخلص خواهد شد دروازها دربستند چون لشکر قراختای بدانجا رسید راه ندادند و جنگ درپیوستند شانزده روز محاربت سخت کردند بگمان آنک سلطان از عقب ایشانست و چندانک محمود تای «4» و امرای کور خان با ایشان مواثیق می‌بستند و نصیحت می‌گفت اعتماد نمی‌کردند تا عاقبت لشکر ختای که بهر جانبی بود تمامت جمع گشتند و پیلانی را که از لشکر سلطان «5» باز ستده بودند بدروازها راندند و آنرا خراب کردند و از جوانب لشکرها قوّت نمودند و در شهر آمدند و دست بشمشیر بردند و بر هیچ کس ابقائی ننمودند و سه شبانروز کشش کردند و چهل و هفت هزار از معتبران نامور در شمار کشتگان آمد و لشکر کور خان از کثرت غنایم با استظهار بسیار شدند و چون کور خان را خزانها بعضی از غارت و بعضی از اطلاق جرایات و مواجب تهی گشته بود محمود تای «6» ازین ترس که نباید بمال او که مالی بود که قارون را نبوده باشد طمع رود رای زد که آنچ از خزاین خاصّه لشکر از کوچلک «7» استرداد کرده‌اند «8» جمع می‌باید کرد امرا چون این اندیشه بشنیدند هر کس تقاعد نمودند و مستوحش «9» گشتند و دم استغنا و طغیان زدن آغاز نهادند و کوچلک دیگر باره کار را وشکرده گشته بود و مستعدّ شده چون بشنید که کور خان از لشکر

______________________________

(1- 3) این جمله از آ ساقط است و در باقی نسخ یعنی ب ج د ه مذکور،

(2) کذا فی ج د ه، ب: تاینکو؟؟؟،

(4) کذا فی آ ج ه، ب د: محمود بای،

(5) آ ج این کلمه را ندارند، ه: «غور» بجای سلطان،

(6) کذا فی آ ج د ه، ب: محمود بای،؟؟؟

(7) آ: کوحلک،

(8) رجوع کنید نیز بج 1 ص 47 س 18- ص 48 س 8،

(9) آ ب د: موحش، ه: متوحّش،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 93

باز پس آمدست و با مواضع «1» و رعایا چه بی‌رسمی کرده و اکثر لشکر ازو اجتناب می‌جویند درین وقت فرصت را غنیمت دانست و بار دیگر چون برق از میغ متوجّه او شد و او را مغافصة فروگرفت قال اللّه تعالی أَ لَمْ تَرَ أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّیاطِینَ عَلَی الْکافِرِینَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا در وقتی که تمامت لشکر ازو پراگنده بود و چون هیچ چاره دیگر نماند کور خان خواست که او را خدمتی کند و تواضعی نماید کوچلک بدان رضا نداد و او را اعزاز کرد و بمحلّ پدری می‌نگریست و حرمت او رعایت می‌کرد و کور خان دختر امیری بزرگ را که غیرت زهره و مشتری بود نامزد خود کرده بود چون محکوم حکم کوچلک «2» گشت آن دختر را کوچلک «3» در تصرّف آورد و کور خان بعد از یک دو سال گذشته شد و باد دولت خاندان ایشان نشسته بعد ما که در غبطت و شادمانی «4» سه قرن نود و پنج سال «4» روزگار گذرانید «5» چنانک آسیبی بدامن اقبال ایشان نرسید و چون هنگام زوال کار و تراجع روزگار آن طایفه آمد آنکس که اسیر زندان بود امیر خان آن قوم گشت و گور خان را گور خانمان «6» شد و تمامت قوم او سرگشته و پریشان شدند،

چو وقت آمد نماند آن پادشائی‌ * بکاری نامد آن کار و کیائی

چو آید ربح باشد چون شود رنج‌ * تهی‌دستی شرف دارد برین گنج

قال اللّه سبحانه و تعالی کَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ کَذَّبُوا بِآیاتِ رَبِّهِمْ فَأَهْلَکْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَ أَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ وَ کُلٌّ کانُوا ظالِمِینَ،

______________________________

(1) آ ج: لشکر،

(2) ب: کوحلک،

(3) آ: کوحلک،

(4- 4) کذا واضحا فی آ، ب ج: سه قرن بود و پنج سال، د: سه قرن و پنج سال، ه: سه قران و پنج سال،

(5) د: گذرانیدند،

(6) ب ج د ه: خان و مان،- از جناس در این عبارت معلوم میشود که گور خان با گاف فارسی است،

   نظر انوش راوید:  این چند سطر بالا بوضوح نشان می دهد،  که یک جغرافیایی خاص سیاسی وجود نداشته،  و فقط جغرافیای قبیله ای بوده است.

کلیک کنید:  جغرافیای تاریخی ایران و قاره کهن

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 94

ذکر بقیّه احوال سلطان سعید محمّد و اختلال کار او،

کرا تسییر درجه طالع دولت بجرم «1» قاطع محنت رسید خرشید اقبالش که از جیب افق مشرق «2» سعادت سر برزدی بزوال نامرادی و مغرب ادبار کشید و عقده ذنب نحوست رأس شقاوت او گشت و اگرچه بمزیّت رای ثاقب و فضیلت عزم صایب آراسته باشد و بممارست روزگار مردآزمائی پیراسته گشته هر اندیشه که کند و مهمّی را که پیش‌گیرد مادّه وبال و موجب تشویش خاطر و بال او شود و هر کمال را که توقّع دارد سبب نقصان و حرمان او آید بحدّی که از نظر سعادت سعدین اثر نحوست نحسین یابد و نور رای روشن او که در دریای ظلمات واقعات ماهی کردی در شست کسوف حجاب حیرت و ضباب دهشت متواری ماند و زناد مراد و مرتاد او غیر واری گردد و وجه سداد ازو مسدود ماند و مقصد رشاد را مفقود یابد و غطای غفلت دل و بصیرت او را پوشیده کند تا هرچه از افعال او صادر بود عین غبن کار او آید قال اللّه تعالی إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ،

اذا اراد اللّه امرا بامرئ‌و کان ذا رأی و عقل و بصر

و حیلة یعملها فی کلّ مایأتی به مکروه اسباب القدر

اغراه بالجهل و اعمی عینه‌و سلّه من رأیه سلّ الشّعر

حتّی اذا انفذ فیه حکمه‌ردّ الیه عقله لیعتبر «3» «4» پس ای یار موافق و دوست مشفق درین معانی اگر شبهه داری و

______________________________

(1) آ ب: بحرم، د: نجوم،

(2) د ه ندارد،

(3) هذه الأبیات لأبی جعفر محمّد بن عبد اللّه بن اسمعیل المیکالی رئیس نیسابور ذکرها الثّعالبی فی یتیمة الدّهر ج 4 ص 299، و تمثّل بها العتبی فی التّأریخ الیمینی (انظر شرح الیمینی للشّیخ احمد المنینی طبع مصر ج 1 ص 220)

(4) از اینجا نسخه ز

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 95

ریبتی و حکایات متقدّمان مصدّق نمی‌شمری ع، گر نیست باورت ز من اینک بیار دست، و عنان این تمثیل عیان بستان و بچشم حقیقت این حالت مشاهده فرمای و بگوش هوش این حکایت استماع نمای و بذوق تجربه ازین دیگ پر از عجایب چاشنی بردار و بمشامّ قبول از رایحه این نصیحت استنشاقی بجای آر، و تصریح این تلویحات و تفتیش این اسرار و رموزات نقش و صورت حالت سلطان سعید محمّد انار اللّه برهانه و اسکنه جنانه است مادام که چرخ گوژ «1» پشت و فلک کوردل و گردون دون و عالم بوقلمون و روزگار ناسازگار موافق فرمان و مراد او بود بی واسطه زیادت جدّ و اجتهاد روایع «2» اقبال طلایع عزایم او را استقبال می‌نمود و وفود نجاح قلب و جناح او را تلقّی واجب می‌داشت عنان عزیمتی بهیچ طرف مصلحتی معطوف نگردانیده بود الّا و شکوه دولت روزافزونش شبیخون خوف و هراس از معرّت سطوت «3» باس او بر سر دل دشمنان و معاندان او می‌برد، قاید و صاحب جیش او بخت بیدار و حارس و طلایه‌دار حفظ و وقایت پروردگار بود، قلب و میمنه از کرّوبیان ملک و میسره از تواتر امداد سعادات فلک، چتر از موافقت قضا و قدر ساخته و الویه از مساعدت نصرت و ظفر افراخته شده و قلم توفیق بر عذبات «4» آن بمداد امداد حقّ نصر من اللّه و فتح قریب نوشته

سعود سوی یمین و فتوح سوی شمال‌سپهر پیش رکاب و زمانه زیر عنان چون بخت بر باد شد و نکبای نکبت آتش اقبال را بکشت آب کامرانی بخاک نامرادی مکدّر گشت و ادلّه آراء و تدابیر از جادّه هدی اجتناب

______________________________

(206Suppl .Persan ( شروع میشود و از اینجا ببعد تا آخر کتاب این نسخه نیز در تصحیح متن بکار برده شده است،

(1) آ: کوز،

(2) ج د ه ز: از روایع، ب: روایع؟؟؟، آ: اروایع،

(3) ب (بخطّ جدید) ج ز: افزوده‌اند: و،

(4) عذبة کلّ شی‌ء طرفه و عذبة الرّمح خرقة تشدّ علی رأسه یقال خنقت علی رأسه العذب ای خرق الألویة (لسان و تاج و اساس)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 96

نمود و از منزل صواب اغتراب جست و یکی از اوایل علامات واقعات و مقدّمات حادثات آن بود که در شهور سنه «1» عزیمت قصد دار السّلام «2» لا زالت معمورة کرد و در آن وقت ثوب خلافت بامیر المؤمنین النّاصر لدین اللّه مطرّز بود و میان ایشان وحشتها نشسته و موجبات اسباب «3» یکی آن بود که جلال الدّین حسن چون تقلّد اسلام کرده بود و سبیل فرستاده علم و «4» سبیل او را بر سبیل «5» سلطان مقدّم داشته بود و باصحاب او اهانت کرده و اسباب دیگر واقع گشته بود که سلطان محمّد بدان سبب عظیم کوفته‌خاطر بود و از ائمّه مملکت فتاوی گرفت که آل عبّاس در تقلّد خلافت محقّ «6» نیستند و استحقاق خلافت بسادات حسینی می‌رسد و آنکس که قادر باشد او را رسد که حقّ در نصاب خود قرار دهد و نیز خلفای عبّاسی از قیام باجتهاد در راه خدای تعالی و غزوات تقاعد نموده‌اند و با حصول استطاعت از محافظت ثغور و قمع ارباب بدعت و ضلالت و دعوت

______________________________

(1) بیاض در آ ب ز، د ه بدون بیاض، ج: ثلث و عشرة و ستّمایه،- صواب سنه اربع عشرة و ستّمایه است کما فی تأریخ ابن الأثیر و سیرة جلال الدّین منکبرنی للنّسوی،

(2) ب (باصلاح جدید) ز افزوده‌اند: بغداد،

(3) ب باصلاح جدید: و اسباب،

(4) این واو را در ا ندارد،

(5) سبیل گویا بمعنی قافله از حاجّ مصحوب علمی و امیر حاجّی با جمیع لوازم و مایحتاج حجّاج بوده است که بلا عوض و فی سبیل اللّه بدیشان داده میشده است از قبیل مرکوب و طعام و شراب، نسوی در سیره جلال الدّین منکبرنی در همین مورد گوید (ص 16): «و انضاف الی ذلک استهانتهم [ای اهل بغداد] بالسّبیل الّذی کان للسّلطان فی طریق مکّة حرسها اللّه تعالی حتّی بلغه تقدیمهم سبیل صاحب الأسماعیلیّة جلال الدّین الحسن علی سبیله»، ابن الأثیر گوید نیز در همین مورد در حوادث سنه 614: «و کان سبیله اذا ورد بغداد یقدّم غیره علیه و لعلّ فی عسکره مایة مثل الّذی یقدّم سبیله علیه»، در قاموس دزی این کلمه را بمعنی خود آذوقه و مایحتاج حجّاج فرض کرده است و این عبارت ابن خلّکان را شاهد آورده «و کان یقیم فی کلّ سنة سبیلا للحاجّ و یسیّر معه جمیع ما تدعو حاجة المسافر الیه فی الطّریق»، و شاهد اعمّ از مدّعی است و مراد از سبیل در این عبارت نیز ظاهرا همان معنی سابق الذّکر است،

(6) آ: مستحقّ،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 97

کفّار با دین حقّ که بر اولو الأمر واجبست بلک عین فرض تغافل نموده و آن رکن را که بزرگتر رکن اسلام آنست مهمل گذاشته این موجبات را بهانه ساخت و از سادات بزرگ علاء الملک را از ترمد نامزد کرد تا او را بخلافت بنشاند و برین اندیشه روان شد، چون بدامغان رسید خبر یافت که اتابک سعد بهوس استخلاص ملک عراق بقرب ری رسیدست سلطان با مردان کار یزک‌وار بتعجیل مانند برق براند بخیل بزرک «1» باتابک سعد رسید که با لشکر عراق بهم بود مصاف کشیدن همان بود و انهزام لشکر عراق همان و اتابک سعد را دستگیر کردند سلطان خواست تا او را بکشد اتابک بملک زوزن التجا جست و او را وسیلت ساخت تا بالتماس او سلطان بر اتابک سعد ابقا نمود و او پسر بزرگتر خود اتابک زنگی را بنوا بسلطان داد و دو قلعه اصطرخ «2» و اسکنان «3» را با چهار دانگ محصول فارس سلطانرا مقرّر داشت تا اجازت مراجعت یافت چون بزیر قلعه اصطرخ «4» رسید و اتابک ابو بکر را حالت مصلحت و قرار معلوم گشت بمحاربت پیش آمد پدر و پسر یکدیگر را کارد «5» زدند و اتابک سعد پسر را بگرفت و بقراری که داده بود و شرطی که کرده وفا نمود، و هم در آن وقت اتابک اوزبک «6» نیز هم سودای ملک عراق پخته بود و از اذربیجان بهمدان آمده مواکب سلطان چون بهمدان

______________________________

(1) کذا فی ب ج د ه ز، آ: نحل بزرک، نسوی نسخه وحیده پاریس ص 19: حبل بزرک، (طبع هوداس ص 14: جبل بزرک)، و گوید «هی کورة من کور الرّیّ محدثة»، و یاقوت گوید «خیل بلفظ الخیل الّتی ترکب کورة و بلیدة بین الرّیّ و قزوین محسوبة من اعمال الرّیّ و هی الی قزوین اقرب الخ»،

(2) کذا فی آ د ب، ج ه ز: اصطخر،

(3) کذا فی ج، آ ب د: اسکنان؟؟؟، ز: اشکنان، ه:

اشکنوان، نسوی نسخه پاریس ص 26: «و تسلّم منه قلعتی اصطخر و اسکناباد (طبع هوداس ص 19: اسکناباد)»، و معلوم نشد که مقصود در متن همان قلعه اشکنوان معروف است یا مراد قلعه دیگر است،

(4) کذا فی آ د ب، ج ه ز:  اصطخر،

(5) ب ج د ه ز: زخم،

(6) ج ز: ازبک (فی المواضع)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 98

رسیدند اتابک اوزبک منهزم شد و خواستند تا بر عقب او بروند سلطان فرمود در یک سال دو پادشاه را گرفتن فال نباشد او را راه دهند تا برود اتابک اوزبک بسلامت باذربیجان رسید «1» و سکّه و خطبه بنام سلطان کرد و رسولان با تحف و هدایا بخدمت سلطان فرستاد، و سلطان از همدان متوجّه بغداد شد چون باسدآباد رسید «1» هنگام فصل خریف بود بزک دی ترک تازی کرد و از تیرباران برف شمشیر بازی در آن شب روز فزع «2» اکبر مشاهده نمودند و از اسنّه سرما و باد که هیچ جوشن دافع آن نتوانست بود اهوال زمهریر معاینه دیدند مردم بسیار در زیر آن سپری شدند و از چهارپای خود اثری نماند و در دست عزیمت حسرت و ندامت باقی ماند وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ کانَ اللَّهُ عَلِیماً حَکِیماً،

حذار لهم من سخطة اللّه انّهایشاه بها حرّ الوجوه و یسمخ «3» و این چشم‌زخمی بود بر چهره اقبال و خدشه بر صفحات احوال او و از آن وقت باز دواعی ادبار تجاوب نمود و قوافل حرمان و خذلان تناوب کرد،

نه مرد عشق تو بودم من اینقدر دانم‌ولی بدیده فرومی‌هلد قضا پرده و چون این ضعف و وهن بحال او راه یافت و معجزه دین محمّدی دست او برتافت

برتافتست بخت مرا روزگار دست‌زانم نمی‌رسد بسر زلف یار دست بضرورت پای از آن اندیشه بازکشید و روزی چند در عراق توقّف نمود چندانک مرمّت احوال حشم و خدم کرد و کار آن ملک را از شوایب

______________________________

(1- 1) این جمله بتمامها از آ ساقط است،

(2) ب باصلاح جدید: فزع روز،

(3) استعمال کلمه «یشاه» قدری محلّ اشکال است چه این مادّه نه از مجرّد و نه از باب افعال بمعنی تقبیح بطور متعدّی چنانکه مناسب مقام است نیامده است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 99

کدورات صافی گردانید، بوقت مراجعت از نزدیک قایر «1» خان امیر اترار باعلام وصول و احوال تجّار که تعلّق بتتار داشتند رسولی رسید سلطان پیش از آنک درین باب تفکّری و تدبّری نماید و نفع و ضرّ و خیر و شرّ آن با عقل خود موازنه کند بر فور مثال داد تا آن جماعت مسلمانان را که بحرم امن او پناه جسته بودند بقتل آرند و مال ایشان را که غنیمتی شگرف می‌پنداشتند بردارند،

و ربّت اکلة منعت اخاهابلذّة ساعة اکلات دهر «2»

چو تیره شود مرد را روزگارهمه آن کند کش نیاید بکار قایر «3» خان بر موجب فرمان چهارصد و پنجاه مسلمان را بی‌جان کرد و سر امن و فراغت پیچان و هر آینه هر کار که عواقب آن در اوایل نااندیشیده ماند فتنهائی که در ابتدا پیدا نیاید نابیوسیده توقّع باید کرد،

توقّ معاداة الرّجال فانّهامکدّرة للصّفو من کلّ مشرب

و لا تستثر حربا و ان کنت واثقابشدّة رکن او بقوّة منکب

فلن یشرب السّمّ الذّعاف اخوحجی‌مدلّا بتریاق لدیه مجرّب و چنگز خان در مصاحبت این تجّار بنزدیک سلطان پیغام داده بود که حدودی که بما نزدیکست از دشمنان پاک شد و ما را تمامت مسلّم و مستخلص گشت و حقّ مجاورت ثابت عقل انسانی چنین اقتضا می‌کند که از جانبین طریق موافقت سپرده آید و مراعات طرف مصادقت کرده شود و در حدوث واقعات و وقوع حادثات مدد و معاونت یکدیگر را التزام نمائیم و مسالک و مهالک «4» امن گشاده داریم تا تجّار فارغ و ایمن شد

______________________________

(1) کذا فی ه، ج: غایر، آ ز: قایر؟؟؟، د: قاتر، ب: غایر؟؟؟،

(2) مأخوذ است از مثل «ربّ اکلة تمتع اکلات»، رجوع کنید بمجمع الأمثال در باب راء،

(3) کذا فی د ه، ج: غایر، ز: قایر؟؟؟، آ: قایر؟؟؟، ب: غایر؟؟؟،

(4) ج: ممالک،- مهالک یعنی بیابانها، «المهلکة و المهلکة المفازة لأنّه یهلک فیها کثیرا و جمعها مهالک و تفتح لامها و تکسر ایضا (لسان باختصار)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 100

و آمدی «1» می‌نمایند، باز آنک این نصایح را بگوش خرد استماع ننمود رسول را نیز بکشت و این حرکات نالایق موجبات موادّ تولّد فاسدات اخلاط و انتقام غضب شد و سبب مکافات و اقتحام، و چون این خبر و حالات بسمع چنگز خان رسید آتش غضب او را چنان بر تندباد قهر نشاند که بآب قهر و دمار خاک دیار ملک سلطان را ناچیز کرد و چون کوچلک پسر نایمان «2» ازو گریخته و خان قراختای را منهزم گردانیده بود و در ملک او نشسته و از جانبین لشکر او بیش «3» حایل نبود ابتدا لشکرها بجانب او روان کرد چنانک شرح آن داده آمدست، و چون سلطان از عراق بر عزیمت ماوراء النّهر روان شد و سلطان رکن الدّین را نامزد عراق کرد و ذکر او علی حدّة آمدست بوقت وصول بخراسان بنشابور آمد و یکماه آنجا توقّف نمود و از روی غفلت برخلاف عادت بر وفق هوی از جادّه جدّ منحرف شد و در مهلکه هزل گام نهاد و از لذّت عیش روزی چند کام برداشت،

می‌خور که سمن سما بسی «4» خواهد دیدخوش زی که سهی سها بسی خواهد دید

زین یک دم عاریت که داری برخورمی‌دان که چمن چو ما بسی خواهد دید و از آنجا بجانب بخارا روان شد از هشتم شعبان تا دهم شوّال سنه «5»

______________________________

(1) ب: شد آمد، ج د ز: آمد شد، ه: آمد و شد،

(2) کذا فی د ه ز، آ: نایمان؟؟؟، ب: نایمان، ج: بایمان،- عبارت متن «پسر نایمان» که در جمیع نسخ همین طور است مراد از آن ظاهرا «قبیله نایمان» باید باشد یا آنکه کلمه «پادشاه» از بین افتاده یعنی پسر پادشاه نایمان چه نایمان نام قبیله کوچلک است نه نام پدر او و نام پدر او که پادشاه نایمان بوده است اونک خان یا تایانک خان است (رجوع کنید بج 1 ص 46)،

(3) کذا فی آ ب ز، ج د ه: لشکر بیش او (یا پیش او)،

(4) ز: سمن بسی سما، (و همچنین در سایر مواضع: سهی بسی سها، چمن بسی چو ما)،

(5) بیاض در ب ه ز، آ بدون بیاض، ج د کلمه سنه را نیز ندارند بدون بیاض،- باقرب احتمالات و بمقایسه فصول سابق و لاحق با یکدیگر مراد در اینجا سنه 615 یا 616 است و اظهر اوّل است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 101

آنجا مقام فرمود و چون روزگار بهار بود و جهان چون نوعروسان پر نگار و او ذاهل از ستیز چرخ دوّار بحکم آنک

اکنون که ترّ و تازه بخندید نوبهارما و سماع و باده رنگین و زلف یار از بقیّه زندگانی برقرار از مصاحبت غوانی و مداومت شراب ارغوانی استیفای مرادات می‌نمود و تتبّع لذّات و شهوات می‌کرد و بطنز سپهر بی مهر می‌گفت

ایّام گلست بس نماند می خورگل خود چه که تا نفس نماند می خور

با دور فلک درین رباط ویران‌بس زود نه دیر کس نماند می خور و از آنجا بر عزیمت کوچلک متوجّه سمرقند شد و لشکرهای آن حدود را جمع کرد و یکچندی نیز در سمرقند از سر نخوت بل از روی غفلت و تقلّب بخت و دولت چون زهره بساط نشاط گسترده بود و ملازمت می درغمی «1» کرده و خیمه مراد در صحرای بی‌غمی زده و از نویر «2» و «3» زیر و بم چنگ از زفان سلطان این معنی بگوش جان عقل می‌رسید که

صحرای دلم گرفت خون ای ساقی‌و آورد دل از جهان جنون ای ساقی

بی‌پرده شراب ده که کس آگه نیست‌کز پرده چه آیدش برون ای ساقی و در اثنای این آوازه [گریختن] توق تغان «4» از لشکر مغول «5» بجانب قراقم «6» که موضع اقامت قنقلیان «7» بود بشنید از سمرقند بر عزیمت تتبّع

______________________________

(1) در غم بر وزن شلغم نام موضعی است [از محالّ سمرقند- یاقوت] که آنجا شراب خوب میشود و شراب درغمی منسوب بدانجاست (برهان)،

(2) کذا فی آ (؟)، ب ز: زیر، ه: زبر، ج: زفیر، د ندارد،

(3) این واو را فقط در آ دارد،

(4) کذا فی ب د ز، آ: بوق تعان، ج: بوق تغان، ه: توق طغان،

(5) د: موغال،

(6) کذا فی ز، ب: قراقرم، ج: قوراقورم، د ه: قراقورم، آ: قراقیر،- شک نیست که قراقورم بلا شبهه در اینجا غلط و سهو نسّاخ است و صواب (بقرینه عبارت آتیه مصنّف که از آن استنباط میشود که این موضع در حوالی جند بوده است و بقرینه نسخه ز) «قراقوم» است که مفازه‌ایست مشهور در ترکستان روس و اکنون نیز گویا بهمین اسم معروف است و واقع است در ایالت «طورغای»

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 102

ایشان بر راه بخارا بجانب جند رفت و خبر یافت که امرا و لشکر بزرگ از جمله چنگز خان بر عقب ایشانند احتیاط را باز بسمرقند آمد و لشکری که باقی مانده بود برداشت و با گروهی انبوه با فر و شکوه بجند آمد و می‌پنداشت که بیک تیر دو نخچیر خواهد انداخت و ندانست که من طلب الکلّ فاته الکلّ و پی ایشان گرفت در میان دو رودخانه قیلی «1» و قیمج «2» بمعرکه رسید کشتگان بی‌اندازه و خونهای تازه دید در میان افکندگان مجروحی یافتند و ازو استکشاف حال کردند چون بدانستند که لشکر مغول «3» غالب بوده است و همین روز ازین مقام روان شده سلطان بی‌رویّتی روی در راه نهاد و بر پی ایشان پویان شد تا روز دیگر که طلایع صباح تیغهای درفشانرا از نیام افق شرقی طلوع داد و سودای سیاه از دماغ سپاه شب بیرون برد سلطان بدیشان رسید و کار حرب را بسیجید لشکر مغول در دامن جنگ چنگ نمی‌زدند و آهنگ کشیده می‌داشتند و می‌گفتند ما را از چنگز خان اجازت محاربت تو نیست ما بمصلحتی دیگر آمده‌ایم و کاری دیگر را آماده گشته و شکاری که از دام «4» ما جسته می‌جسته

______________________________

در شمال ایالت «سیر دریا» در ساحل شرقی سیحون در حوالی بحیره خوارزم (بحیره آرال حالیّه)، و شهر قدیم جند که بعد از خروج مغول خراب گردید نیز ظاهرا در همین قراقوم در حوالی بحیره خوارزم واقع بوده است و آنرا بهمین مناسبت بحیره جند نیز میگفته‌اند، و نباید این قراقوم را بقراقوم دیگر که مفازه‌ایست معروف بین خوارزم و مرو اشتباه نمود (رجوع کنید بج 1 ص 69 س 1 و ص 70 س 2 که آنجا نیز کلمه «قراقوم» بلا شبهه سهو نسّاخ و صواب «قراقوم» است یعنی همین قراقوم ما نحن فیه نه قراقوم بین خوارزم و مرو چنانکه در حاشیه آنجا سهوا ذکر شده است)،

کذا فی ج، ه: قنغلیان، آ ب: قنقلیان، ز: قیقلیان؟؟؟، د: قنطان؟؟؟،

(1) کذا فی آ ج ه ز، ب: قتلی؟؟؟، د قتلی،

(2) کذا فی ه، آ: قیمح، ب: قیمج؟؟؟، ج: قمیج، ز: قمیح؟؟؟، د ندارد،

(3) د: موغال،

(4) از اینجا تا ورق‌b 88 سطر اوّل قریب دو سه صفحه از نسخه ه ساقط است و بجای آن فقط دو سه سطر بیاض است، و ابتدای جمله بعد از بیاض این کلمات است:

«اخبار موحش می‌رسید الخ»،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 103

مکن شهریارا جوانی مکن * ‌چنین بر بلا کامرانی مکن

مکن شهریارا دل ما نژند * میاور بجان من و خود گزند

امّا اگر سلطان ابتدا کند و دست بمحاربت یازد ناچار روی نتوان تافت و پای درباید نهاد و اگر ترک این گیرد و خیرخیر بخود آتش بلا نکشد و از وخامت عاقبت فتنه که مفضی بندامت خواهد بود اندیشد و این نصیحت را بگوش عقل بنیوشد و دم افعی نمالد و نفس «1» فراغ را بسنان بدخوئی مجروح نکند و عراضه غنیمت بستاند و برین کار اصرار ننماید بصلاح ملک او نزدیکتر باشد و از معرّت فساد و غایلت عناد دورتر ماند امّا

هر آنگه که خشم آورد بخت شوم‌شود سنگ خارا بکردار موم و سلطانرا «2» که مرآة بخت او تیره شده بود و دیده خبرت او خیره گشته بدین مواعظ منزجر نشد و بدین تنبیهات مرتدع نگشت

تو دانی که خوی بد شهریاردرختی‌ست «3» جنگی «4» همیشه ببار و محاربت آغاز نهاد چنانک از صلیل سیوف و صهیل خیول و نعره خیلان «5» و گردان گوش زمانه کر شد و از گرد آن چهره آفتاب پوشیده و ستاره درفشان ظاهر گشت و دست راست هر جانبی بر دست چپ مقابل حمله کرد و از جای برداشت و لشکر مغول بر قلب که موقف سلطان بود جمله حمله کردند و از جای بجنبانیدند و نزدیک بود که منهزم شوند سلطان جلال الدّین از دست راست که موقف او بود با سواری چند بمدد آمد و پای بیفشارد و آن حمله را ردّ کرد و تا بین العشائین کارزار کردند و از جانبین جدّ و اجتهاد و هیچ کدام روی

______________________________

(1) کذا فی ج ز (؟)، آ: نفس، ب: نفس، د: نقش،

(2) کذا فی آ ب ج د، ز: و سلطان،- ج «که» را ندارد،

(3) کذا بعینه فی آ،

(4) کذا فی ب ز، آ: جنکی؟؟؟، ج: جنلی، د: حنظل، ه اصل جمله را ندارد- جنگی در اینجا بقرینه سیاق عبارت (بر فرض صحّت نسخه) باید بمعنی جنگلی یا مخفّف آن باشد و در فرهنگها بنظر نرسید،

(5) کذا فی ب د، آ: حیلان، ج: خیل (گردان)، ز: مردان،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 104

پشت انهزام ننمودند تا

چون سر زلف شب بشانه زدندرقم کفر بر زمانه زدند دامن از جنگ درچیدند و در مقابله یکدیگر نزول کردند

فآبوا بالرّماح مکسّرات‌و ابنا بالسّیوف قد انحنینا «1» و لشکر مغول بعدد هر مردی آتشی افروختند و در حال بر باد پایان روان شدند و خاک در چشم روزگار کردند و سلطان هم آنجا که نزول کرده بود چندان توقّف نمود که

صبح صادق چو در جهان بدمید * کل صد برگ آسمان بدمید

زنگی شب بجادوئی گوئی‌شعله آتش از دهان بدمید منزل آن جماعت را خالی یافت حالی بر فور بی‌فوز با سمرقند مراجعت کرد و تردّد و تحیّر باحوال او راه یافته بود و انقسام باطن او ظاهر او را مشوّش کرده و چون قوّت و شوکت آن جماعت را با خویش می‌اندیشید و استثارت فتنی که پیش ازین صادر شدست و می‌دانست که بزور این بلا را بخود کشیده است پریشانی و ضجرت بر احوال او استیلا می‌یافت و پشیمانی در اقوال او پیدا می‌شد چه آن جماعت از دریا نهری و از اقلیمی شهری و از سری شعری بودند و دست بردی تمام بدید و چاشنی بچشید هرگاه بحار فتن در موج آید و بادهای مختلف محن حرکت کند کشتی امان بساحل نجات نتواند رسید و طوفان بلا عامّ شود، بغلبه ظنّ و وهم ابواب رای راست برو بسته شد و دلش از جفای گنبد گردان خسته و فشل و رعب غالب و خواب و قرار ذاهب گشت ع، و النّجح یتلف بین العجز و الضّجر، و چون بطمع خام آتش فتنه را بعرض «2» خویش کشیده بود و دیگ بلا را در جوش آورده

______________________________

(1) من ابیات لعبد الشّارق الجهنی من شعراء الحماسة (انظر شرح الحماسة للتّبریزی طبع بولاق ج 1 ص 229- 234)،

(2) یعنی بجانب، عرض بمعنی جانب است (لسان)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 105

بالحرص فوّتنی دهری فوائده‌فکلّما زدت حرصا زاد تفویتا

حبل المنی مثل حبل الشّمس متّصلایری و ان کان عند اللّمس «1» مبتوتا «2» جاسوس نام و ننگ ملّت و ملک رسوا شد و ناموس بأس و سیاست پیدا تا کابوس عجز و ضعف مستولی و طاووس ملک شکار جغدان بلا گشت و شاه کاووس در دست سپاه دیوان محنت و غم مقیّد ماند دل را بر قضای مبرم خوش کرد و بعجز و قصور تن درداد و سر ببخت بد باز نهاد و رضینا بقضاء اللّه را کار بست،

هلّا سعوا سعی الکرام فأدرکوااو سلّموا لمواقع الأقدار «3» و منجّمان نیز گفتند که سعود از اوتاد درجات طالع و عاشر ساقط و نحوس ناظرست چندانک این تسییر درجات مظلمه بگذرد احتیاط را بر هیچ کاری که مقابله خصمان باشد اقدام نتوان نمود، این علّت اضافت خلل کار او شد و عزم آن کرد که عنان برتابد و بجانب دیگر شتابد بیشتر لشکرها در بلاد ماوراء النّهر و ترکستان بگذاشت و از آنجملت صد و ده هزار در سمرقند و فرمود تا دز آنرا عمارت کنند از خندق گوشه بآب رسانیدند سلطان روز حرکت بر آن بگذشت فرمود لشکری که قصد ما دارد اگر هر کسی تازیانه خویش درینجا اندازد انباشته شود لشکر و رعیّت را ازین سخن دل‌شکسته شد و سلطان از آنجا بر راه نخشب روان شد و بهر کجا می‌رسید وصیّت می‌کرد که چاره کار خود سازید و

______________________________

(1) کذا فی دیوان الغزّی نسخة باریس ورق 43 و هو الصّواب، و فی جمیع نسخ جهانگشای: الشّمس،

(2) من قصیدة لأبی اسحق ابراهیم بن عثمان الغزّی الشّاعر المشهور یمدح فیها التّرک و قد مرّ مطلع هذه القصیدة و جملة من ابیاتها فی ج 1 ص 63، 153، 154،

(3) من قصیدة مشهورة لأبی الحسن التّهامی و قد مرّ مطلع هذه القصیدة و جملة من ابیاتها فی ج 1 ص 240، و قبل البیت یذکر حاسدیه

عمری لقد اوطأتهم طرق العلی‌فعموا و لم یطأوا علی آثاری

لو ابصروا بعیونهم لاستبصرواو عمی البصائر من عمی الأبصار هلّا سعوا البیت،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 106

مهرب و ملجأ بدست آرید که مقاومت با لشکر مغول بدست «1» این قوم ممکن نیست و کس فرستاد تا حرمهای او از خوارزم بر راه مازندران روان شود و هر روز تشویش و بشولیدگی و توزّع ضمیر و دل‌تنگی زیادت می‌شد و با هر کس از ارکان حضرت مشاورت می‌کرد که درمان این درد بچه ممکن شود و چاره این کار بچه نوع میسّر گردد ع، و هل یصلح العطّار ما افسد الدّهر «2»، و چون بر تواتر «3» اخبار موحش می‌رسید و اختلال احوال زیادت می‌شد

هر روز فلک حادثه نو زایدکاندیشه بجهد مثل آن ننماید

روشن‌تر از آفتاب رایی بایدتا مشکل این زمانه را بگشاید تمامت عقلا و بزرگان سرگردان و از گردش روزگار پریشان بودند و هر کس بر اندازه عقل و خرد خود سخنی می‌گفتند و مصلحتی می‌دیدند،

فوق العقول تصرّف الأزمان‌ما المرء الّا نهزة الحدثان جماعتی که بممارست ایّام مجرّب شده بودند و نیک و بد دیده و در تدبیر امور زیادت غوری و فکری داشتند می‌گفتند که کار ماوراء النّهر از آن گذشت که درین حالت ضبط آن ممکن شود و حفظ آن بجای توان آورد امّا جهد المقلّی بجای باید آورد تا ملک ممالک عراق و خراسان از دست نشود تمامت لشکرها را که در هر شهری و طرفی نشانده آمدست باز می‌باید خواند و خروجی عامّ کرد و جیحون را خندقی ساخت و ایشان را نگذاشت که پای از آن سوی آب فراتر نهند عسی اللّه ان یأتی بالفتح او امر من عنده، و جمعی نیز می‌گفتند که بطرف غزنین می‌باید رفت و آنجا مرد و لشکر جمع کرد اگر میسّر شود جواب خصمان توان گفت و الّا بلاد هندوستان را سدّ خود توان ساخت سلطان محمّد این رأی پسندیده‌تر

______________________________

(1) ب باصلاح جدید: و خلاصی از،

(2) صدره تدسّ الی العطّار سلعة بیتها، انظر کامل المبرّد طبع لیبزیک ص 176،

(3) تا اینجاست جمله ساقطه از نسخه ه و ابتدای آن از ص 102 س 15 است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 107

داشت برین عزیمت تا ببلخ بیامد و عماد الملک را در آن وقت با تحف و هدایا پسرش رکن الدّین بخدمت سلطان فرستاده بود نیک ممکّن و محترم بود و حلّ و عقد کارها در دست او هوای خانه و حبّ وطن و آشیانه او را بر آن داشت که سلطان را رأی زد که نزدیک من آن اولیترست که چون این جماعت مستولی شدند خویشتن را ازیشان دورتر افکنیم و بجانب عراق رویم و لشکر عراق را جمع کنیم و از سر بصیرت و کثرت اهبت و عدّت روی بکار آوریم، و پسر او سلطان جلال الدّین بدین رایها انکار می‌نمود و می‌گفت رای آنست که چندانک ممکنست لشکرها درهم آریم و پیش ایشان باز رویم و اگر سلطان را دل برین قرار نمی‌گیرد عزیمت عراق را بامضا رساند و لشکرها بمن دهد تا من بسرحدّ روم و با آن جماعت دستی برهم اندازم «1» و سنگی و سبوئی برهم زنیم «2»

فیا لرزام رشّحوا بی مقدّماالی الموت خوّاضا الیه الکتائبا

اذا همّ القی بین عینیه عزمه‌و نکّب عن ذکر العواقب جانبا

و لم یستشر فی امره غیر نفسه‌و لم یرض الّا قائم السّیف صاحبا «3» تا خویش را بنزدیک خدا و خلق معذور کنیم

لیبلغ عذرا او ینال غنیمةو مبلغ نفس عذرها مثل منجح «4» اگر دولت یار باشد خود بچوگان توفیق‌گوی مراد ربودیم و اگر سعادت مساعدت ننماید نشانه ملامت مردمان و بندگان باری نگردیم و زفان طعن در ما نکشند و نگویند که چندین گاهست تا مال و خراج از ما می‌ستانند و در وقت کار ما را در کام ناکامی می‌نهند و بچند نوبت این معنی تکرار می‌نمود و اجازت پدر را انتظار واجب می‌شناخت و از

______________________________

(1) ب ج ه: اندازیم،

(2) د: زنم،

(3) من ابیات لسعد بن ناشب من شعراء الحماسة، انظر شرح الحماسة للتّبریزی طبع بولاق ج 1 ص 35- 37،

(4) من ابیات لعروة بن الورد العبسیّ و هی مذکورة فی الحماسة (ایضا، ج 2 ص 7- 10)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 108

خدمت او تخلّف و تقاعد نمی‌نمود و سلطان محمّد از استیلای خوف و هراس «1» پاس باس «1» سخن او نمی‌کرد و می‌گفت

مده از پی تاج سر را ببادکه با تاج شاهی ز مادر نزاد و چنانک رسم بی‌دولتان باشد رای پیرانه پسر را بازیچه کودکانه می‌شمرد و بدان التفات نمی‌نمود بعلّت آنک هنوز کوکب اقبال در برج هبوط و «2» وبالست و نمی‌دانست که

ألسّیف اصدق انباء من الکتب‌فی حدّه الحدّ بین الجدّ و اللّعب

بیض الصّفائح لا سود الصّحائف فی‌متونهنّ جلاء الشّکّ و الرّیب «3» تا عاقبت کار رای عماد الملک را در مسارعت بجانب عراق اختیار کرد و با عیشی تلخ از بلخ روان شد و از آنجا یزکی بپنجاب «4» فرستاد تا از حوادث احوال باخبر می‌باشند و سلطان بلب آب ترمد آمد یزک دررسید

______________________________

(1- 1) کذا فی ب، آ: باس باس، ه ز: پاس، ج: پاس التفات، د: گوش (بسخن)،

(2) آ واو را ندارد،

(3) مطلع قصیدة مشهورة لأبی تمّام یمدح بها المعتصم باللّه و یذکر فتحه عمّوریة من بلاد الرّوم،

(4) کذا فی ه:  آ: پنجاب، ب: ببنحاب، ج: بتنجاب، ز: بمحاب، د اصل جمله را ندارد،- این پنجاب چنانکه از مواضع مختلفه این کتاب معلوم میشود معبری بوده است از جیحون در حدود بلخ و ترمد و نام این موضع مکرّر در تضاعیف این کتاب برده شده است از جمله در ج 1 ص 113 و ج 2 ص 111، و ورق‌b 39، و ابن الأثیر گوید ج 12 ص 241: «لمّا ملک الکفّار سمرقند عمد جنکز خان لعنه اللّه و سیّر عشرین الف فارس و قال لهم اطلبوا خوارزم شاه این کان و لو تعلّق بالسّماء ... فلمّا امرهم جنکز خان بالمسیر ساروا و قصدوا موضعا [من جیحون] یسمّی فنج ا ب و معناه خمس میاه فوصلوا الیه فلم یجدوا هناک سفینة الخ»، و در جهان‌نامه که کتابیست در معرفت بلدان مؤلّف در سنه 665 هجری و نام مصنّف آن درست معلوم نیست گوید (نسخه پاریس (191.f ، 348.pers Fonds Ancien (: جیحون خوارزم ... منبع این جیحون از بلاد و خان (ن- و جان) باشد از کوههای تبت و بر حدود بدخشان بگذرد پس بحدود ختلان و وخش پنج‌آب دیگر بزرگ بدو پیوندد و آن موضع را پنج‌آب خوانند و از سوی قبادیان همچنین آبها بدو پیوندد و بحدود بلخ بگذرد و بترمد آید آنگاه بکالف آنگاه بزم آنگاه بآمو تا بخوارزم رسد آنگاه ببحیره جند و خوارزم ریزد»،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 109

که بخارا را بگرفتند و در عقب خبر استخلاص سمرقند بشنید در حال چهار تکبیر بر ملک خواند و عروس پادشاهی را سه طلاق بر گوشه چادر بست که رجعت در آن صورت نمی‌بست و روی در راه نهاد ع، ز نیک و بداندیشه کوتاه کرد، لیقضی اللّه امرا کان مفعولا، و اغلب لشکر او جماعتی ترکان بودند از خیل خویشان مادرش که ایشانرا اورانیان «1» خواندندی در تضاعیف این پریشانیها و اثنای این پراگندگیها قصد پیوستند تا سلطانرا بکشند ازین حال سلطانرا یکی اعلام کرد آن شب خوابگاه بدل فرمود و خرگاه بگذاشت نیم‌شبی دست بتیر بگشادند بامداد را از زخم تیر خرگاه را چون سوراخهای غربال دیدند بدین سبب استشعار سلطان زیادت شد و فزع و بیم متضاعف

هر تیر که از چرخ فلک می‌آیدبر خسته دل ریش نمک می‌آید و در مسارعت بجانب نشابور تعجیل نمود و بهر کجا می‌رسید اهالی آنرا بعد از تهدید و وعید در تحصین قلاع و استحکام رباع وصیّت می‌کرد تا هراس و ترس در دل مردم یکی هزار می‌شد و کار آسان دشوار و چون بحدّ کلات «2» رسیدند که در خابران «3» طوس است جمعی او را بر آن داشتند که قلعه کلات «4» را که دور بالای آن هفت فرسنگ باشد و دو سه مزرعه است در اندرون آن عمارت می‌باید فرمود و ذخایر و خزاین در آنجا جمع کرد و عساکر و عشایر را با آنجا نقل ع، تا خود بکجا رسد سرانجام فلک، بر آن نیز دل قرار نگرفت و بر عزیمت متقدّم در ثانی عشر «5» صفر سنه سبع عشرة و ستّمایة بنشابور آمد و مصالح ملک را در پس پشت کرد و روی بنشاط و عشرت آورد و بغوانی و اغانی

______________________________

(1) کذا فی ج د ز، آ: اورانتان؟؟؟، ب: اوراتیان، ه: اویراتیان،- نام این قبیله سابقا در ص 35 مذکور شد،

(2) کذا فی جمیع النّسخ،

(3) کذا فی آ ه، د: خاوران، ج: جابران؟؟؟، ب: جایران، ز: خایران،

(4) کذا فی جمیع النّسخ،

(5) ه: ثانی، ز: دوّم،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 110

اشتغال نمود و چون یقین می‌شناخت که افتعال زمان غشوم و روزگار ظلوم او را با آن نخواهد گذاشت که قدمی بمراد بردارد یا دمی بخوشدلی برآرد کم غم جهان گرفته بود و می‌گفت

امروز جهانرا چو شکر باید خوردفردا بینی خون جگر باید خورد گوئی این رباعی از زفان او گفته‌اند

چون گل بشکفت ساعتی برخیزیم‌وز شادی می ز دست غم بگریزیم

باشد که بهار دیگر ای هم‌نفسان‌گل می‌ریزد بخاک و ما می‌ریزیم برین موجبات بر مداومت اقداح مدام توفّر می‌نمود و از قداح ملام توقّی نمی‌کرد و اصحاب لهو و طرب و ارباب نشاط و عشرت در خدمت او جمع شدند و ندیم و مشیر او گشتند و جز از معاشرت کاری نمی‌شناخت و از ترتیب زیور زنان با تربیت مردان نمی‌پرداخت و از وضع حلل حلایل با رفع خلل جلایل نمی‌رسید، و در آن وقت وزیر نیشابور بعد از خواجه شرف الملک مجیر «1» الملک کافی الدّین عمر رخّی بود رحمهما اللّه تعالی نفسی شریف و طبعی لطیف داشت سیّد سراج الدّین راست وقتی که او را در مسند وزارت نشاندند

قالوا وزیرکم فاستبشروا عمر الکافی من الرّخّ قلت الفوز بالظّفر

فالرّخّ ما ان تری فی سیره عوجاو العدل ما زال منسوبا الی عمر و چون سلطان در نشابور حاضر بود و از اطراف اصناف خلایق از قوّاد و اصحاب حاجات روی بخدمت او نهادند و مهمّات و مصالح ایشان را کسی کفایت نمی‌کرد و متحیّر و پریشان می‌گشتند روزی بجمعیّت بر در سرای مجیر «2» الملک جمع شدند و غلبه و آواز برداشتند و تشنیع آغاز نهادند بیرون آمد و روی بدیشان آورد که سخن شما عین صدقست و شکایت بر حقّ امّا من نیز بنزدیک خداوندان حصافت معذورم از کار مصلحت قوّادگی با مصلحت قوّاد که روی کاراند نمی‌پردازم و از

______________________________

(1) د ه ز: مجد،

(2) د ه: مجد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 111

ترتیب ارزاق خراید با تهذیب اوراق جراید نمی‌رسم چند روزست تا سلطان اشارت فرمودست که چندین پیرایه از جهت مطاربه معدّ کنیم و بهیچ کاری دیگر مشغول نباشیم امتثال امر سلطان واجب است و اسعاف ملتمسات ارباب حوایج لازم، درین گفت و شنید بودند که مبشّر احزان یعنی یزک پنجاب «1» دررسید مخبر بدانک لشکر مغول مقدّم ایشان یمه «2» نوین و سبتای «3» بهادر از آب گذشتند خاک غم بر سر سلطان ریخته شد و آتش اندیشه در سینه او افروخته و باد دولت فرونشسته،

فبتّ کأنّی ساورتنی ضئیلةمن الرّقش فی انیابها السّمّ ناقع «4» چون هر جرعه که در جام خوشدلی بود نوش کرده بود نیش خمار را در عقب آن توقّع باید داشت ع، تا درد همان خورد که صافی خوردست،

ما کان ذاک العیش الّا سکرةرحلت لذاذتها و حلّ خمارها «5»

برفت از سرم اندیشه می و معشوق‌بشد ز خاطرم آواز بربط و طنبور و هر لذّتی را بدل اندوهی پیش آمد و هر گلی را خاری عوض گشت

غم یار و ندیم درد و مطرب ناله‌می خون جگر مردم چشمم ساقیست و سبب آنک هیچ چاره نبود سنّت فرار انبیا بر فریضه خدا وَ جاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ تقدیم کرد و چون ساقی قضا کاسات صبر طعم مرّ المذاق غموم بر عموم مالامال متواتر و متوالی گردانیده بود و «6» بناکامی آن حبّ تلخ «7» را از سر حبّی صادق تجرّع می‌بایست نمود و مغنّیان هموم این قول را در پرده احزان حسینی بر آهنگ تیزی «8» مخالف

______________________________

(1) کذا فی ه، د: بنجاب، آ: بنجاب؟؟؟، ب: بنجاب؟؟؟، ز: سنجاب، ج:

سجان،- رجوع کنید بص 108 ح 4،

(2) د: بهه، ز: تتمه؟؟؟،

(3) ب ج ه ز: سنتای، د: سینای،

(4) للنّابغة الذّبیانی من قصیدة مشهورة یعتذر بها الی النّعمان بن المنذر ممّا وشت به اعداؤه الیه،

(5) للسّریّ الرّفّاء الموصلی (یتیمة الدّهر ج 1 ص 488)،

(6) کذا فی جمیع النّسخ، و ظاهر آنست که این واو زائد است،

(7) ب: طلخ،

(8) کذا فی د، آ: تزی، ج: تیز، ه ز: تیری، ب: بیری،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 112

راست کرده که

یا ساقی الهمّ ان دارت علیّ فلاتمزج فانّی بدمعی مازج کاسی

و یا فتی الحیّ ان غنّیت لی طربافغنّ وا حزنا من حرّ انفاسی بدین موحشات و مشوّشات بر صوب اسفرایین با فنون بی‌نوائی در سه شنبه هفتم «1» ربیع الاوّل سنه سبع عشرة و ستّمایة پای در راه عراق نهاد و از درد دل و سوز سینه این غزل می‌ساخت

چو زهره وقت صبوح از افق بسازد چنگ‌زمانه تیز کند ناله مرا آهنگ

برد زمانه ناساز از سرم بیرون‌هوای ناله نای و نشاط زخمه چنگ و ترانه در ویرانه درون دل پردرد آنک

هم لذّت وصل یار هم یار نماندحاصل ز همه جز غم و تیمار نماند

وز قاعدهای وصل در کوی مرادتا چشم زدیم برهم آثار نماند چون بریّ رسید ناگاه از دیگر جانب یزک خراسان که بحقیقت یزک رنج دل بودند در رسد و خبر داد که لشکر بیگانه نزدیک آمد بر رای مبادرت بجانب عراق ندامت و پشیمانی حاصل شد و بیقین شناخت که ترکت الرّأی بالرّیّ

اذا کان الغراب دلیل قوم‌فناووس المجوس لهم مقیل و از آنجا متوجّه قلعه فرّزین «2» شد و پسر او سلطان رکن الدّین با سی

______________________________

(1) ج: هفدهم،

(2) کذا فی ب ه و هو الصّواب، آ: قروین (کذا)، ج د: قزوین، ز: قوزین،- فرّزین قلعه بوده است بر در کرج و کرج شهری بوده است بر سی فرسخی همدان در طرف جنوب مایل بمشرق بر سر راه همدان و اصفهان در نزدیکی سلطان‌آباد حالیّه (یاقوت و غیره)، و این کلمه در سیرة جلال الدّین منکبرنی للنّسوی طبع هوداس چهار مرتبه ذکر شده است ص 15، 17، 69، 73 و باستثنای موضع اخیر همه جا در طبع سهوا «قزوین» چاپ شده است و در اصل نسخه وحیده پاریس نیز در موضع اوّل سهوا «قزوین» نوشته شده است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 113

هزار حشم عراق در پای آن نشسته بود چون آوازه وصول سلطان شنیدند بخدمت سلطان مبادرت نمودند و غبار مواکب او را ذرور دیدهای خود ساختند و همان روز سلطان غیاث الدّین و مادرش را با حرمهای دیگر بقلعه قارون «1» نزدیک تاج الدّین طغان «2» روان کرد و رسولی باستحضار ملک هزارسف «3» که از ملوک قدیم لور «4» بود فرستاد و با امرای عراق در تلقّی و دفع خصمان قوی‌حال مشاورت نمود امرای عراق صواب در آن دانستند که پناه با شیران کوه «5» دهند و آنرا پشت و پناه خود سازند و روی بدفع اعادی آرند سلطان بمطالعه کوه رفت و فرمود که این جایگاه پناه‌گاه ما نتواند بود و با لشکر مغول بدین مأمن مقاومت نتوان کرد حشم ازین سخن دل‌شکسته شدند، و چون از آنجا بشیب آمد ملک نصرة الدّین هزارسف «6» دررسید و هم از راه ببارگاه آمد و بهفت موضع زمین بوسه داد او را تشریف اجلاس ارزانی فرمود و چون بوثاق بازگشت عماد الملک و دوخان «7» را باستشارت تدارک کار مشکل و واقعه هایل نزدیک ملک نصرة الدّین فرستاد جواب داد که صلاح آنست که هم درین ساعت بی‌تفکّر و رویّتی کوچ کنیم و کوهی هست میان فارس و لور که آنرا تنگ تکو «8» گویند از معاقل آن چون

______________________________

(1) کذا فی آ ج ه ز، د: قارون، ب باصلاح جدید: فارن، قلعه قارون بقرینه نام آن ظاهرا واقع بوده است در جبال قارون و «جبال قارون کوهی بزرگ است میان طبرستان و میان ریّ و بسطام و دامغان و این کوه را نیز جبال رونج (ن- رونج؟؟؟) نویسند یعنی رونه و معنی آن معلوم نیست و دنباوند ازین کوه شدست» (جهان نامه نسخه پاریس ورق‌a 791

(2) آ: طعان، د: لمعان،

(3) د ه: هزار اسف، ج ر: هزار اسب،

(4) د: لوز، ج: کور خان (کذا!)،

(5) کذا فی آ ج، د: باسیران کوه، ه: باشتران کوه، ز: باشپران کوه: ب: با سر آن کوه،

(6) د ه: هزار اسف، ج ز: هزار اسب،

(7) کذا فی ه (؟)، آ ب: دوحان، ج: ورحان (یا) ورهان، ز: ورحان، د: اردوخان،- ز د واو عاطفه را ندارند،

(8) کذا فی ج ه ز، آ: تک‌تکو، ب: نیک‌تکو، د: نیک؟؟؟ تکو،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 114

بگذرند ولایت پرنعمت و خصب باشد آنجا رویم و آنرا پناه جای سازیم از لور و شول و فارس صد هزار مرد پیاده جمع کنیم و بر تمامت مداخل کوه مرد معیّن چون لشکر مغول «1» برسد بدلی قویّ پیش ایشان رویم و کارزاری نیکو بجای آریم و لشکر سلطان نیز که بیکبارگی رعب و خوف بریشان غالب شدست اگر درین نوبت و وهلت ظفری یابیم غلبه و قوّت خویش و عجز و ضعف خصمان مشاهده نمایند دل‌آورتر شوند سلطان فرمود که غرض او ازین رأی مکاشفت اتابک فارس است و دفع استیلای او چون ما را از کفایت خصمان که در پیش‌اند فراغ اندرون حاصل آید تدارک کار اتابک را اندیشه توان کرد اندیشه ما آنست که هم درین حدّ اقامت فرمائیم و باطراف فرستیم تا لشکرها جمع شوند، درین اندیشه بود که یزک سلطان از ریّ برسید باعلام وصول لشکر مغول «1» و قتل و تاراج ریّ و بر عقب آن لشکر مغول «1» دررسید و جز اجتماع احزان و کروب و تفرّق اهوای قلوب لشکری مرتّب نشد و بعد خراب البصرة بدانست که

کارها را بوقت باید جست‌کار بی‌وقت سست باشد سست ملک نصرة الدّین «2» راه خود برگرفت و بازگشت و هر کس از لشکر بجائی دیگر رفتند و سلطان با پسران متوجّه قلعه قارون «3» شد در راه لشکر مغول بدو رسید او را نشناختند و بی‌معرفتی دست بتیر بگشادند بارگیر او را چند زخم سخت زدند از پای نیفتاد و سلطان را بتک پای از غرقاب هلاکت بیرون برد تا بقارون «4» رسید یک روز آنجا مقام کرد و اسبی چند از امرا بستد و از آنجا بشیب آمد و قلاوز با خود ببرد و بتوجّه بجانب بغداد توریه کرد و همان ساعت لشکر مغول برسیدند بر ظنّ آنک سلطان در قلعه است جنگی عظیم کردند تا چندانک یقین

______________________________

(1) د: موغال،

(2) ج افزوده: هزار اسب،

(3) کذا فی آ ج ه ز، ب بتصحیح جدید: قارن، د: قارون،

(4) کذا فی آ ب ج د ه، ز: بقاروت،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 115

دانستند که سلطان رفته است بر عقب او برفتند در راه بر قلاوزان که سلطان بازگردانیده بود افتادند عزیمت سلطان را بجانب بغداد و توجّه بدانجا تقریر کردند بر پی او روان شدند سلطان خود از راه بازگشته بود و عنان بجانب قلعه سرجاهان «1» تافته مغولان چون پی او ندیدند «2» دانستند که «3» گم کرده است قلاوزان را بکشتند و بازگشت و سلطان هفت روز در قلعه سرجاهان «4» بود و از آنجا بر راه گیلان زد صعلوک امیری بود از امرای گیلان بخدمت استقبال کرد و تقبّلها نمود و بر اقامت او ترغیب کرد و سلطان بعد از هفت روز روان شد و بولایت اسپیدار «5» رسید خزانه که با او مانده بود آنجا تلف شد از آنجا بناحیت دابویی «6» آمد از اعمال آمل و امرای مازندران خدمات تقدیم کردند هر کجا یک روز مقام کردی مغول بسر او رسیدی و حرم او نیز از خوارزم رسیده بودند و بقلاع رفته سلطان جمعی را از امرای مازندران که محلّ اعتماد و محرم اسرار بودند طلب فرمود و با ایشان در استیمان بحصنی که روزی چند از آن جماعت ایمن تواند بود مشورت کرد مصلحت وقت در آن شناختند که با یکی از جزایر بحر ابسکون «7» پناهد با جزیره رفت

______________________________

(1) کذا فی ج ز، آ ب: سرحاهان، ه: سرجهان، د: سرخاهان،- سرجهان یا سرجاهان قلعه محکمی بوده بر کوهی که محاذی طارمین است بر پنج فرسنگی سلطانیّه بجانب شرق مشرف بر جلگه قزوین و زنجان و ابهر و کمابیش پنجاه پاره دیه از توابع آن بوده و امّ القرای آنجا را مغول صاین قلعه میخوانند (یاقوت و نزهة القلوب)،

(2) کذا فی آ، ب د ه ز: دیدند، ج: بدیدند،

(3) کذا فی آ ب، ج د ز افزوده: راه، ه افزوده: پی،

(4) آ ب د: سرحاهان، ز: سرچاهان، ه:  سرجهان،

(5) آ ج: استیدار؟؟؟، ه: اسپیدار؟؟؟، ز: استیدار، د: اسفندیار، ب: اسدار،- اسفیذار اسم ولایة علی طرف بحر الدّیلم تشتمل علی قری واسعة و اعمال (یاقوت)، و هی امنع ناحیة من نواحی مازندران ذات دربندات و مضایق (نسوی ص 46، و آنجا سهوا بجای این کلمه «استنداد» چاپ شده است)،

(6) کذا فی ب (؟)، ه: دابوئی، د: دابوبی؟؟؟، ج: دانوئی، ز: دابوی؟؟؟، آ:  دانونبی؟؟؟،

(7) ج: بیسکون؟؟؟، ب ز: ابسکون؟؟؟،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 116

یکچندی آنجا مقام ساخت چون خبر اقامت او در آن جزیره فایض و شایع گشت احتیاط را بجزیره دیگر تحویل فرمود و انتقال کرد حرکت او مقارن وصول جماعتی افتاد از جمله مغولان که یمه نوین ایشان را از ریّ بر عقب سلطان فرستاده بود چون سلطان را نیافتند بازگشتند و بمحاصره قلاع که حرم و خزاین او در آنجا بود مشغول گشتند و آنرا در مدّت چند روز مستخلص کردند چون آوازه هایل آن بسلطان رسید و بدانست که حرم او بی‌حرمت شده‌اند و حشم بی‌حشمت گشته و پسران خرد معرض سیوف شدند و مخدّرات در قبضه استیلای بیگانگان اسیر گشتند و هر کس از ربّات حجال در دست رجال آمدند و در پنجه هر گدائی پای‌مال گشتند

فالآن ابرزن خدّا طالما ضربت‌علی کلاکلها ایدی التّقی کللا «1» و تمامت متعلّقان که در آن حدود بودند گردن بچنبر تقدیر بیرون کردند و پای بر وزن بلا فروشد «2» و در دام عنا و کام فنا افتادند و در زمانه افسانه گشتند و از میان آشنایان بیگانه،

چو بشنید سلطان سرش خیره گشت‌جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

کذاک اللّیالی و احداثهایجدّدن للمرء حالا فحالا درد از دست درمان بشد و آهنگ جان کرد ممات را بر حیاة اختیار کرد و فنا را بر بقا گزین،

فیا موت زر انّ الحیوة ذمیمةو یا نفس جدّی انّ دهرک هازل «3» درین قلق و اضطراب می‌پیچید و ازین واقعه و مصیبت می‌نالید تا جان بحق تسلیم کرد و از غصّه روزگار و شعوذه «4» فلک دوّار باز رست،

______________________________

(1) وجه افراد کلمه خدّا (بر فرض صحّت نسخه) معلوم نشد و مناسب «خدودا» بصیغه جمع است و همچنین وجه تأنیث ضمیر کلاکلها که راجع بخدّ است و مناسب تذکیر ضمیر است،

(2) کذا فی آ ب ز، ج د: فروشدند، ه: فروکرده،

(3) لأبی العلاء المعرّی من قصیدة مشهورة جدّا، انظر دیوانه الموسوم بسقط الزّند،

(4) آ د: شعوده، ه: شعبده، ج: شعبذه، ز: جور،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 117

سلام علی الدّنیا و طیب نعیمهاکأن لم یکن یعقوب فیها بجالس «1» و وقت وفات او یکی در نظم آوردست

ای در طلب گره‌گشائی مرده * ‌در وصل بزاده در جدائی مرده

ای بر لب بحر تشنه با خاک شده‌وی بر سر گنج از گدائی مرده و او را در آن وقت هم در آن جزیره دفن کردند و بعد از آن سلطان جلال الدّین فرمود تا عظام رفات او را با قلعه اردهین «2» آوردند و از فضلا یکی راست در آن حالت

ای شاه ترا ز چشم بد این افتاد * رفتیّ و بسی شکست در دین افتاد

ای بر کله سلطنتت «3» گردون ترک‌تنگیّ قبای ملکت از چین افتاد ازین واقعه اسلام دل‌شکسته و دست‌بسته شد و ازین حادثه که از دیده سنگ خاره خون می‌چکانید دلهای مؤمنان پریشان و خسته

از سنگ گریه بین و مگو کان ترشّح است‌وز کوه ناله خواه و مپندار کان صداست در هر کلبه گریه «4» و در هر کنجی ازین حالت بر دل خلقان رنجی نوحه کنان و موی‌کنان بزفیر و عویل و ناله می‌گفتند و می‌سرائید

______________________________

(1) «قال ابو الوفاء الفارسی رأیت علی قبر یعقوب بن الّلیث [الصّفّار] صحیفة و قد کتبوا علیها:

ملکت خراسانا و اکناف فارس‌و ما کنت عن ملک العراق بآیس

سلام علی الدّنیا و طیب نسیمهااذا لم یکن یعقوب فیها بجالس» (ابن خلّکان فی ترجمة یعقوب بن الّلیث)،

(2) کذا فی ب د ز، آ: اردهین، ه: اردهن، ج: اردمین، اردهن قلعه محکمی بوده از اعمال ریّ از ناحیه دماوند بین دماوند و مازندران بمسافت سه روز از ریّ (یاقوت)، نسوی که خود شخصا نویسنده فرمانی بود که سلطان جلال الدّین در باب نقل عظام خوارزمشاه بملوک مازندران فرستاد گوید (ص 192- 193) که بعد از کشته شدن سلطان جلال الدّین مغول عظام رفات محمّد خوارزمشاه را از قلعه اردهن بدر آورده بنزد خاقان (اوکتای قاآن) فرستادند و او آنها را بسوخت،

(3) کذا فی ز، آ ب ج د ه: سلطنت،

(4) ه: کربه (- کربه)، و شاید همین صواب باشد بقرینه جناس با کلبه،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 118

این سلطان بلاد المسلمینااین برهان امیر المؤمنینا

این من کان کحدّ السّیف بأسااین من کان کقدّ الرّمح لینا

انّ ذاک الخطب قد اوردناغمرات ما نراها ینجلینا ترک التزام شیوه ارباب تعسّف و اجتناب از سلوک جادّه تکلّف واجبست ع، بمعنی گرا تا کی از بوی و رنگ، ازین نمط برین قدر اقتصار کرد،

چه کنی سرگذشت طرّاری‌سرگذشت از اجل شنو باری

تا بگوید بعاقل و کر و کوربکه دادم ز کستدم «1» زر و زور

خسروانرا چگونه بستم دست * ‌قصرها را چگونه کردم پست

تا بگوید که گردنان را من * ‌چون شکستم بسروری گردن

تا چو بشنیدی از غرور مهی‌دل برین عمر بی‌وفا ننهی ازین حکایت مرد بینا بداند که عاقبت و فرجام دنیا اینست مکّاره‌ایست «2» اندر خشم سیاه کاره سپید چشم، مواصلت او سررشته مفاصلت و معاشرت او سرشته با معاسرت، گندم نمای جوفروش است زهری عسل نوش «3» عجوزه در جلوه حسنائی پرنیان‌پوش طالبان در عقب او مدهوش قرین صد هزار ناله و خروش،

مشعبد جهانیست فرتوت سرکند کار دیگر نماید دکر

بخواند بمهر و براند بکین‌همه کار او جاودان همچنین

ندانی که خواند کجا خواندت‌ندانی که راند کجا راندت

نه اوّل بکام تو بود آمدن‌نه آخر بکام تو باشد شدن

میان دو ناکامی اندر جهان‌بکام دلی زیستن چون توان تیز نظر باید بود تا بداند که لذّت قصوی و انس اعلی آنها راست که «4» بر وی استدلال افعال «4» و حرکات نامتناسب او می‌کنند و او را پشت

______________________________

(1) کذا هو مکتوب بعینه فی آ، یعنی ز که ستدم،

(2) آ ب: مکاره است (کذا)،

(3) یعنی با نوش عسل،

(4- 4) ب باصلاح جدید: برای استدلال استدلال از افعال، ه: بروی استدلال استدلال افعال،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 119

پای لا مساس زده‌اند و پهلو از ایناس و ابساس «1» او نهی کرده و سود و زیان او متساوی دانسته و دست حرص ازین بنیاد ناپایدار مشحون از سگ و مردار بآب قناعت شسته،

فما هی الّا جیفة مستحیلةعلیها کلاب همّهنّ اجتذابها

امر و نهی زمانه خوابی دان‌تو شرابش همه سرابی دان

بسگان‌مان «2» برای «3» مرداری‌سایه و «4» فرّ استخوان خواری و دل از زخارف و امتعه او برگرفته‌اند

کی کند جلوه عزّ اللّهی‌قدس لاهوت بر دل لاهی و روی طلب سوی ملکوت نهاده تا قدس لاهوت در مرآة صحیفه سینه نورانی ایشان تجلّی کرده است و بجناح «5» همّت و رهبر «6» عقل در آفاق روح و کرامات جولان نموده و با روحانیان در صفّ صفا هم عنانی کرده و بر موافقت کرّوبیان باعتصام عروه وثقی «7» توکّل هم تکی نموده و بیقین بشناخته که این خاکدان آب روی است «8» که ببادی معلّق است جای آن ندارد که بر آن بنائی توان نهاد یا ازو حسابی برداشت و دل در نعیم و ناز آن بست،

حلقه زلف یار دام بلاست‌دل درو بسته‌ایم عین خطاست «9» و «10» نه از فرفت او دژم و ناتوان بودن، نه «11» دل بر آن شادی «12»

______________________________

(1) اشاره است بمثل «الأیناس قبل الأبساس»، رجوع کنید بمجمع الأمثال در باب همزه،

(2) ه: بسگانی

(3) ج: ز بهر،

(4) آ ج واو را ندارند،

(5) آ ب ج د: نجاح،

(6) ز: شهپر،

(7) کذا هو مکتوب فی جمیع النّسخ، یعنی عروه وثقای،

(8) کذا فی ب ز ه: آبرویست، د: آب روییست، آ ج: آب روانست،

(9) از اینجا از نسخه ه جمله طویلی بمقدار نه صفحه از صفحات آ ساقط شده است بدون بیاض بجای آن و آخر جمله ساقطه در اواخر ورق‌a 69 از آ است،

(10) ب این واو را تراشیده است،

(11) ب (باصلاح جدید) د: و نه،

(12) ب (باصلاح جدید): بر شادی او، د: بر شادی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 120

توان نهادن «1» و نه ازین اندوه رنجور و غمناک شدن، سرّا و ضرّاء او نزدیک مرد دانا متوازی و متساوی است، ع سواء علینا بخل لیلی و جودها، «2»

چه باید نازش و نالش ز اقبالیّ و ادباری‌که تا برهم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی «3»

   نظر انوش راوید:  در چند صفحه بالا نویسنده های خطی نقل قول می گویند،  و نمی دانستند که جغرافیای نامها چیست و کجاست،  برای همین ادبیات را بکمک آورده،  و داستان گونه نوشته اند.  بدتر از آنها دارو دسته ادوارد بران هستند،  که درباره جغرافیا و نام شهرها و مکانها بکلی گیج زده اند.  جهت اطلاع به جغرافیایی تاریخی ارگ ایران مراجعه نمایید. 

ذکر موجبات وحشتی که سلطان محمّد را با امیر المؤمنین النّاصر لدین اللّه ابو العبّاس احمد «4» افتاده بود،

چون در ایّام سلطان تکش «5» سبب ملک عراق منازعتی افتاده بود و تکش لشکر بغداد را منهزم کرده و وزیر را کشته چنانک ذکر آن در مقدّمه «6» نوشته آمده است بهر وقت خلیفه در خفیه بخانان قراختای بدفع سلطان محمّد پیغامها می‌داد و بسلاطین غور بکرات مراسلات و مکاتبات می‌فرستاد و آن اسرار در آن وقت ظاهر گشت که سلطان بغزنین رفت و خزاین ایشان را تفتیش می‌کردند مکاتبات خلیفه مشتمل بر اغرا و تحریض او بر سلطان و استمداد بلشکر ختای از خزانه او بیرون می‌آمد و سلطان آن سرّ اظهار نکرد و آن مناشیر را بحجّت نگاه می‌داشت، و جلال الدّین حسن که از راه مصلحت اسلام را شعار خود ساخته بود و خلیفه آنرا قبول کرده می‌خواست تا اشاعت اسلام خود کند سبیل «7» حجّ روان

______________________________

(1) کذا فی ب (باصلاح جدید)، آ ج د ز: نهاد،

(2) اوّله: فأعرضت عن سلمی و قلت لصاحبی، من ابیات لمدرک بن حصن الفقعسی مذکورة فی الحماسة ج 4 ص 46، و فیها «سلمی» بدل لیلی فی المصراع الثّانی،

(3) د اینجا افزوده:  منه دل بر اقبال کاقبال راچو مقلوب خوانی بود لابقا،

(4) ج افزوده: بن المستضئ،

(5) ز مشکّلا: تکش،

(6) یعنی سابق و پیش از این و مقصود مقدّمه کتاب نیست، رجوع کنید بص 33، 38 و بمقدّمه مصحّح ج 1 ص قید،

(7) رجوع کنید بص 96 ح 5،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 121

کرد خلیفه بفرمود تا علم او را در پیش علم سلطان محمّد بردند آن خبر چون بسلطان رسید سخت متأثّر شد و کوفته خاطر گشت، و خلیفه ازو التماس جمعی فدائیان کرده بود جلال الدّین جمعی را بخدمت او فرستاده و فرموده بود که هرچه او گوید از آن عدول ننمایند خلیفه را با امیر مکّه وحشتی افتاده بود جماعتی را ازیشان بفرستاد تا او را کارد زنند فدائیان غلط کردند و بعوض امیر مکّه برادر او را کارد زدند و بکشتند و آن حرکت منکر در روز عرفه «1» در دشت عرفات بود و هم از آن فدائیان جمعی را بفرستاد تا اغلمش «2» را در عراق کارد زدند و بکشتند و اغلمش را سلطان نزدیک اتابک اوزبک «3» فرستاده بود و اغلمش خویش را بنده و برکشیده سلطان می‌دانست، این اسباب ظاهر با اسباب دیگر اضافت شد و سلطان مرتبت و درجت خود را از مرتبه و درجه آل بویه و سلاطین سلجوقی کمتر نمی‌دانست بلک امیری از امرای خود در موازات آل بویه می‌داشت و مقدار و منزلت خود را از سلاطین سلجوقی برتر می‌پنداشت و ملک بغداد چندانک در تصرّف خلیفه بود در حکم ایشان بودست و خلفای آن زمان چون طایع و مسترشد و غیر ایشان محکوم حکم و متابع امر و نهی ایشان بودند و کیفیّت این حال در ذکر هر یک در تواریخ مسطورست چون مطالعه رود از آنجا معلوم گردد می‌خواست تا بهانه سازد که بدان از وقیعت بنی آدم و ملوک اطراف خویش را معذور کند تا نگویند سلطانی که متقلّد اسلام باشد بر هوس ملک قصد امامی کرد رکن اسلام ببیعت «4» او تمام شود و ایمان خود را بر باد داد قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم من مات و لم یبایع اماما مات میتة جاهلیّة و قال الشّاعر

نصلّی و اتمام الصّلوة اعتقادنابأنّک عند اللّه خیر امام از ائمّه ممالک خویش استفتا کرد که هر امام که بر امثال این حرکات

______________________________

(1) آ ب ج: عرفات،

(2) آ: اعلمش (در بسیاری از مواضع)،

(3) ج: ازبک،

(4) کذا فی ج ز، آ ب: بتبعت، د: بتبعیت،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 122

که ذکر رفت اقدام نماید امامت او حقّ نباشد و چون سلطانی را که مدد اسلام نماید و روزگار بر جهاد صرف کرده باشد قصد کند «1» آن سلطان را رسد که دفع چنین امام کند و امامی دیگر نصب گرداند و وجه دیگر آنک خلافت را سادات حسینی مستحقّ‌اند و در خاندان آل عبّاس غصب است بر جواز این جواب «2» فتاوی بستد و نام خلیفه را در تمامت ممالک از خطبه بینداخت و قصد خاندان عبّاس بر سلطان مبارک نیامد،

   نظر انوش راوید:  در این چند صفحه نشان از مبارزات دینی حکومتی قبیله ای است،  ولی همه نقل قول شده از گذشته است، و نمی تواند صحت وقایع نگاری آنرا تأیید کرد.  جالب اینکه نویسنده کتاب های دیگری هم نگاشته،  تا سلسله مطالب مورد نظرش را بگویید.  باید اصل این صفحات خطی به ایران برگشت داده شود،  و در آزمایشگاه ها مورد باستانشناسی قرار گیرد،  که چه زمان نوشته شده اند،  در دوره عثمانی و یا در جای دیگر.

ذکر استیصال سلطان سلاطین و سبب آن،

نسبت او بایلک و بغرا خان می‌کنند که خانان ماوراء النّهر بوده‌اند و ذکر خروج و استیلای ایشان در یمینی عتبی مثبت است و او را در ماوراء النّهر سلطان سلاطین گفتندی، چون خانان قراختای بر بلاد ماوراء النّهر مستولی گشتند سلطان عثمان نیز در تحت حکم کور خان داخل شد و اوامر و نواهی او را منقاد و کور خان نیز برقرار ملک ماوراء النّهر بدو ارزانی داشت و او را ازعاج نکرد و باندک مواضعه سنوی و شحنه که در موافقت او بگذاشت رضا داد و او در رفاهیت و لذّت روزگار می‌گذرانید و بهر وقت «3» بنزدیک کور خان می‌آمد مورد او را مکرّم و عزیز می‌داشت کور خان را دختری بود که صورت ماه عکس رخ او بود و سورت حسن در شأن او منزل گشته،

ای طرّهای خوبان از نافه تو بوئی‌ * هژده هزار عالم در عرصه تو کوئی

و در عصر خود یوسف مصر بود «4» سلطان سلاطین بجمال او شیفته شد

______________________________

(1) یعنی سوءقصد کند، استعمال «قصد کسی کردن» بمعنی سوءقصد درباره او کردن در این کتاب شایع است،- د افزوده: که او را بد رسد،

(2) کلمه «جواب» را در د ندارد و شاید همین بهتر باشد،

(3) ب ج (هر دو بخطّ جدید) ز افزوده‌اند: که،

(4) ب ز اینجا افزوده‌اند: «و این رباعی در حقّ او گفته‌اند

گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی‌ * از هر برجی جدا بتابد ماهی

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 123

و در هوای او پیراهن صبرش چاک شده بود مانند گل شکفته چون یوسف و زلیخا بعشق مشهور شدند سلطان سلاطین خطبه او کرد کور خان سبب تباین ملک تن درنداد و ابا نمود،

ایّها المنکح الثّریّا سهیلاعمرک اللّه کیف یلتقیان «1» سلطان عثمان متأثّر و رنجیده گشت و اسباب وحشت از فظاظت «2» محصّلان مال و شحنگان کور خانی بود «3» با این علّت اضافت گشته، و در آن روزگار از عزّت اسلام ملوک اطراف و اصناف اشراف سلطان عثمان را منکر بودندی که سلطان بلاد اسلام مشرکی را منقادست و او را جزیت می‌دهد اگر قوّت مقاومت ندارد چرا بسلاطین اسلام تمسّک نمی‌جوید و ازیشان التماس معاونت و مظاهرت نمی‌کند قال اللّه تعالی الَّذِینَ یَتَّخِذُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ أَ یَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعاً، و در آن روزگار شوکت و حشمت و هیبت سلطان در دلها متمکّن گشته بود و عرصه مملکت او بسطت گرفته و هر کس که اعتزا نه بولای او داشت و انتما نه بحبل هوای او مترقّب جواذب حوادث زمانه بود و مترصّد صروف روزگار پربهانه و مخالفت کور خان بقوّت موافقت سلطان میسّر می‌گشت بنزدیک سلطان رسولان فرستاد و در بلاد ماوراء النّهر اعواد منابر بذکر او معطّر گردانید و سکّها را بالقاب او روان کرد

______________________________

 ور لطف تو در زمین بیابد راهی‌صد یوسف سر برآرد از هر چاهی» د افزوده: «و این بیت سزای او گفته‌اند

ای یک شبه وصل تو از ملک جهان خوشترجان برده رخ خوبت ای هم تو ز جان خوشتر»

(1) ز افزوده:  «هی شامیّة اذا ما استقلّت‌و سهیل اذا استقلّ یمان» این دو بیت از عمر بن ابی ربیعه قرشی شاعر مشهور است، رجوع کنید بخزانة الأدب للأمام عبد القاهر البغدادی ج 1 ص 238- 240،

(2) آ: مطالبت،

(3) کذا فی جمیع النّسخ و ظاهر زیادتی کلمه «بود» است، ز افزوده: و،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 124

و سلطان محمّد چون متوجّه مصافّ قراختای گشت سلطان عثمان او را بمطاوعت و معاونت ملتزم بود تا بوقت آنک مراجعت نمود درّی را از صدف سلطنت و بدری را از فلک سعادت نامزد او کرد و باتمام عرس و سور و استحکام غرس نهال مواصلت او را در مصاحبت خود بخوارزم آورد و انواع تنوّقاتی که میان دو سلطان تواند بود بتقدیم رسانید و سلطان عثمان چون کار زفاف تمام کرد و بانصراف با مقرّ عزّ خود مایل شد ترکان خاتون بر رسم ترکان که بر سبیل اعزاز و اکرام تا مدّت یک سال تمام داماد را با خانه او نگذارند بمراجعت سلطان عثمان رضا نداد، تا چون سلطان «1» بر عزم ختای بار دیگر روان شد و بسمرقند رسید اهالی و اعیان آن سبب تخلّف و تقاعد سلطان عثمان «2» متردّد گشته بودند و هر کس از آن تخلّف تصوّری دیگر می‌کرد سلطان از خواصّ خود جماعتی را بازگردانید تا سلطان عثمان را با کریمه او اجازت انصراف دادند و با ترتیبی که لایق چنان سلطانی باشد روان گردانید و حشم و خدم در صحبت او بفرستاد، چون سلطان با خوارزم رسید بر آنک روز بروز مرتبت داماد را بلندتر گرداند منهیان از نزدیک دختر سلطان رسیدند معلم از خلاف سلطان عثمان و موافقت او بار دیگر با کور خان و استهزائی که با او رفته است از استحضار او در مجلس انس و باستخدام دختری که از کور خان درین نوبت در عقد آورده بود، سلطان محمّد تحمّلی «3» می‌کرد و اظهار آن جایز نمی‌فرمود تا دیگر باره کس رسید که ارباب سمرقند باشارت سلطان عثمان جماعتی را که در مصاحبت مهد عالیه «4» رفته و آنچ از لشکر آنجا مانده بود قتل کردند مخالفت و مباینت آشکارا شد سلطانرا حمیّت از اغضا مانع آمد و فرمود تا برادر او

______________________________

(1) آ افزوده «عثمان»، و آن غلط است،

(2) فقط در ج،

(3) آ ممکن است که «تجمّلی» نیز خوانده شود،

(4) ب: عالی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 125

اوتکین را «1» که در باب او نظر عنایت داشت و بر آنک اقلیمی را در کف او نهد در خوارزم محبوس کردند و سلطان بسمرقند رفت دروازها دربستند چون دانستند که مقاومت ظباء با شیران شکاری میسّر نباشد سلطان عثمان شمشیر و کرباسی برگرفت و بخدمت سلطان آمد و سلطان فرمود تا کشش عامّ کردند قرب ده هزار مسلمان را بکشتند سادات و صلحا و ائمّه و علما مصاحف بر دست برداشتند و شفاعت کردند فرمان شد تا شمشیرها در نیام کردند و چون سلطان عثمان حاضر آمد روی برو آورد و فرمود ای بی‌حمیّت اگر استهزا با منکوحه خود سبب من بود آخر نه جفت تو بود در مذهب رجولیّت چگونه رخصت یافتی که بر امثال حرکات دور از غیرت و حمیّت اقدام نمودی سلطان عثمان از خجالت سر در پیش افکند و سلطان را هم رأی آن بود که او را بجان المی نرساند دختر سلطان که خان سلطان نام او بود بإبقا بر جان شوهر رضا نداد بدان سبب فرمود تا در شب سلطان عثمان را از دست برگرفتند و کان ذلک فی شهور سنة تسع و ستّمایة، و سلطان اهالی سمرقند را استمالت فرمود و بامرای فرغانه و ترکستان رسولان فرستاد و ایشان را بمطاوعت و متابعت خود خواند و لشکری را بپنجاب «2» فرستاد تا محافظت آن کنند و بجانب بقایای لشکر کور خان تاختن میکنند و نگذارند که باز قوّتی گیرد و عدّتی سازد، چون کوچک از حال سلطان و قوّت و غلبه لشکر وقوف یافت ایلچیان بخدمت سلطان فرستاد و مواضعه نهادند که از

______________________________

(1) کذا فی د، آ: برادر او تکین را، ج: برادر او را تکین، ز: برادر او را ارمکین، ب: برادر او ... تکین را (بیاض بین «او» و «تکین»)،

(2) آ: پنجاب؟؟؟، ب: بسینجاب، ج د ز: بسنجاب،- متن تصحیح قیاسی است بقرینه آ و برای پنجاب رجوع کنید بص 108 ح 4، و محتمل است بقرینه نسخ دیگر که صواب «بسپیجاب» باشد یعنی باسفیجاب شهر معروف ماوراء نهر سیحون، یا «بسپنجاب» با نون بجای یاء که ظاهرا تصحیف سپیجاب و در شاهنامه و فرهنگهای فارسی همه جا بدین هیئت مسطور است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 126

جانبین بر قصد کور خان متّفق شوند اگر سلطان پیشتر او را بردارد تا حدود کاشغر و ختن سلطان را مسلّم باشد و اگر کوچلک پیشتر دفع او کند تا آب فناکت کوچلک را «1» مقرّر باشد برین جملت مقرّر کردند و سلطان بر تواتر بتاختن او لشکر می‌فرستاد و تاختن لشکر سلطان تا بحدود بیش بالیغ «2» رسید و دار الملک سلطان سمرقند شد و آنجا مسجد جامعی بنا فرمود و عمارات عالیه آغاز نهاد، و عجب حالی آن بود که چون حرم سلطان در دست لشکر تاتار افتاد خان سلطان که از سلطان عثمان انفت می‌داشت در دست صبّاغی آمد در ایمیل «3» و او را در عقد آورد و بهمدیگر می‌بودند تا گذشته شد،

   نظر انوش راوید:  داستان هایی برای پر کردن کل داستان،  ولی وجود کلی سلطان بی کاخ و کوخ و قبر،  که حکایت از حالت عادی خوانین است،  نه چیز دیگر.

ذکر سلطان جلال الدّین،

شیطان «4» وسواس خوف و هراس را بر ضمیر پدرش سلطان محمّد چندان و چنان مستولی گردانیده بود که در زمین منفذی و بر آسمان مرقاتی می‌جست تا خود را از لشکر بی‌کران بر کران کند و از دست انصباب ایشان رکاب فرار سبک گران «5»، هنگام انصراف از تتار و وصول بسمرقند بر عزیمت تحوّل و فرار لشکرهای جرّار و مردان کارزار را که از سالهای مدید و عهدهای بعید جهت چنین هنگامی و ذخیره مثل این ایّامی باشد بر رباع و بقاع مقسوم می‌کرد و بمحافظت بلاد موسوم، و از پسران او آنک بزاد «6» بزرگتر بود و بشهامت و صرامت بیشتر تاج فرق

______________________________

(1) کذا فی ج، ب د ز: او را، آ: سلطان را، و این غلط صریح است،

(2) ب د: بیش بالیق،

(3) کذا فی ج، آ: ایمیل؟؟؟، ب د: ایمیل؟؟؟، ز: ایمل؟؟؟،

(4) کذا فی ب ج د ز، آ: سلطان،

(5) کذا فی آ ب د ج، ز: سنگ گران،

(6) ب افزوده: و راد، ز افزوده: و داد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 127

شاهی و سراج وهّاج دین الهی

سلالة ظلّ اللّه فی الأرض ان جرت‌له ذکرة بین السّلاطین بخبخوا

و یعنو له صید الممالک خضّعااذا اصطفّ حولیه کهول و شرّخ یعنی سلطان جلال الدّین ملازم پدر بود و بس «1» و پسران دیگر زینت حیاة دنیا بودند و هوس، بر اندیشه دور از هدف رشاد و منهج سداد انکار می‌نمود «2» و می‌گفت لشکرها را در اقطار تفرقه کردن و از خصم در مقابل ناآمده بلک از جای خود نجنبیده روی گردانیدن دلیل هر ذلیل است نه سبیل هر صاحب دولتی نبیل و اگر سلطان را بر اقدام و مبارزت و اقتحام و مناجزت رای قرار نمی‌گیرد و بر عزیمت فرار اصرار دارد کار لشکرهای جرّار بمن بازگذارد تا پیش از آنک فرصت از دست بشود و پای در خلاب حیرت و دهشت بماند و در میان خلایق چون علک خاییده دهان ملامت شویم و غرقه غرقاب ندامت گردیم روی بدفع حوادث و تدارک خطوب روزگار عابث آریم،

مگر بخت رخشنده بیدار نیست‌وگرنه چنین کار دشوار نیست پدرش جواب چو آب «3» می‌داد که خیر و شرّ زمان را اندازه معیّن است «4» و نظام و قوام کارها و خلل و زلل امور را مقداری مبیّن «5» تا چنانک در ازل الآزال مقدورست و در صفحه قضا و قدر مسطور بنهایت نکشد و عارضه که حادث شدست تا بغایت نه انجامد «6» ممانعت و مدافعت و اهمال و امهال در آن بوته «7» یک چاشنی داشته باشد و بتدبیر عاجزانه که ابنای آدم در حالت بؤس «8» و شدّت از سر جهالت کنند و عاقبت

______________________________

(1) کذا فی ب ز، آ ج د کلمه «و بس» را ندارند،

(2) یعنی سلطان جلال الدّین،

(3) ج د ز «چو آب» را ندارد،

(4) ب ز: نیست،

(5) ب (بخطّ جدید) ز افزوده‌اند: نه،

(6) کذا بعینه فی آ،

(7) کذا فی ب ج د ()، آ: بوته؟؟؟ (و توبه؟؟؟ نیز ممکن است خوانده شود)، ز: بویه،

(8) کذا فی ب ج د اعنی «بوس»، آ: ترس؟؟؟، ز: ترس،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 128

و خاتمت آن ندانند که در آخر دست بر چه منوال خواهد نشست و کعبتین ملک کدام نقش بر بساط خواهد انداخت امید نجاح و فلاح در تصوّر نتوان آورد و قوّت و شوکت «1» در آن صورت یک سیرت داشته باشد و هر کمالی را نقصانی است و هر بدری را محاقی و هر نقصانی را کمالی که تا بکمال نرسد و چشم‌زخمی را که از تأثیر افلاک بر کره خاک ظاهر شدست و نقطه آن احوال ما بوده تا منقضی نگردد و سیلاب آن فرو نگذرد و نایره آتش بلیّت خامد نشود و صرصر اذیّت راکد تدارک اموری که نظام آن مبدّد شدست و ارکان آن منهدّ «2» گشته نه همانا از جدّ و اجتهاد و محاربه و جلاد جز عنا و زیادتی بلا فایده دهد چه معلوم و محقّق است که اضطراب در ربقه خناق جز هلاکت نیفزاید و از مباشرت توهّم و تخیّل جز جنون «3» نزاید،

فان تکن نشبت ایدی الزّمان بناو مسّنا من عوادی بؤسه الضّرر

ففی السّماء نجوم ما لها عددو لیس یکسف الّا الشّمس و القمر «4» برین منوال بچند کرّت قیل و قال کرد و البتّه سلطان بتخلّف پسر رضا نمی‌داد و باجبار او را نگاه می‌داشت تا بوقتی که سلطان محمّد ازین کهنه سرای دنیا بقرارگاه عقبی رسید و از شورستان خاکی ببوستان پاکی خرامید سلطان جلال الدّین و برادران خردتر او با چند کس معدود از ابسکون بشطّ آن «5» آمدند و بدالّت آنک

______________________________

(1) کذا فی جمیع النّسخ، و مناسب عبارت «قوّت و ضعف» یا «قوّت و شوکت و عجز و ذلّت» و نحو آن است و عبارت متن چنانکه هست ناقص است بلا شبهه،

(2) ج ز: منهدم،

(3) ب ج د: جز جنین جنون، ز: جز جنین جنین (کذا!)،

(4) من جملة ابیات لشمس المعالی قابوس بن وشمکیر، انظر بتیمة الدّهر ج 3 ص 290 و ابن خلّکان فی حرف القاف،

(5- 5) د: بسیط؟؟؟ آن، ب باصلاح جدید «به بسطام» و این غلط است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 129

و لا تقعدن تغضی الجفون علی القذی‌و فی الأرض مرکوب و رمح و صاحب «1» میخواست تا در میدان مردانگی جولانی کند و بر دوران گنبد گردان بفرزانگی رجحان نماید مگر غبار فتنه را که زمان از زمین بلا انگیخته بود تسکین دهد و غرار «2» عنا را که قضا و قدر از نیام جفا آهخته بود کند کند،

و ما ابتغی الّا الکرامة انّهاسجیّة نفس حرّة ملئت کبرا امّا دانندگان دقایق و غوّاصان دریای حقایق دانند که چون مرد را بخت سرگشته شود و پهلو از بار تهی کند و پشت جفا بگرداند بهیچ روی چشم آن نتواند داشت که باز رخساره وفا نماید، و چون دندان قهر و غدر تیز کرد زبان بکام چرب نرمی بازنهد، و تا پای برگرفت دیگر دستگیری کند، و گردن آزرم پیچید اعطاف عاطفت را تحریک واجب داند، و گره مخاصمت بر ابروی معادات و معاندت زد لب بخنده مسالمت بگشاید، و چون سر موئی بگشت هرچند در استعطاف و استرداد او تا بجان بکوشد گوش آن نتوان داشت که باز از جهت خویشتن بینی ریش جنبانی کند، و اگر مقدار سر ناخنی از جای برفت انگشت فراتدارک آن نتوان کرد،

اذا انصرفت نفسی عن الشّی‌ء لم تکدالیه بوجه آخر الدّهر تقبل «3» و احیانا اگر برخلاف عادت روزکی چند خضراء الدّمن‌وار سبزی کند عاقبت کار هشیما تذروه الرّیاح باشد و بر رای سلطانی نیز هم مخفی و مستور نبود که مکابدت «4» با فلک ستیهنده و معاندت با روزگار گردنده رنج و عناست و جریان امور جمله بر تقدیر و قضاست لا مردّ لقضائه و لا

______________________________

(1) من قصیدة لأبی بکر الخوارزمی یمدح بها شمس المعالی قابوس بن وشمکیر اوردها العتبی فی تأریخه و قد مرّ بیت آخر من هذه القصیدة آنفا (ص 75 س 12)،

(2) کذا فی آ د، ج: عوار، ب باصلاح جدید: جراز، ز: تیغ،- غرار بمعنی لبه شمشیر و تیزی آن و تیزی نیزه و تیر و نحو آن است،

(3) من ابیات لمعن بن اوس مذکورة فی الحماسة (طبع بولاق ج 3 ص 78- 80)،

(4) کذا فی آ د، ب ز: مکایدت، ج مشکوک بین آندو،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 130

معقّب لحکمه و استرداد بخت بر باد شده نه بدست ما و شماست بلک جهان خود دام بلاست عشوه دهی پردغاست

ز اندیشه کران کن تو که دریای جهانرامردان جهان دیده ندیدند کرانه

خیره بفسوس و بفسانه چه نهی دل‌کاحوال جهان جمله فسوس است و فسانه و اقبال و دولت از خاندان تکشی نکسی تمام گرفته است و کوکب سعادت در وبال ادبار روی برجعت و انحطاط نهاده امید تثبیت «1» آن ممکن نه و سرّ منشور تؤتی الملک من تشاء بر جبین دولت چنگز خان و اولاد او مسطور و پیدا گشته چنانک مقصود تنزع الملک ممّن تشاء بر صفحات احوال معاندان او هویدا گشته طیّ آن در وهم بشر مقدور نه امّا میخواست تا پسر چون پدر مطعون السنه بشر نشود و غرض سهام ملام بندگان باری‌تعالی نگردد،

علیّ طلاب المجد من مستقرّه‌و لا ذنب لی ان حاردتنی المطالب «2» بدین موجبات سلطان جلال الدّین چون جواز لشکر مغول بر صوب عراق بشنید بمنقشلاع «3» رفت و اسبی که در آن حدود یافت باولاغ گرفت و مبشّران بخوارزم روان کرد «4» برادران او ارزلاق «5» سلطان «6» که ولی‌عهد

______________________________

(1) تصحیح قیاسی،- آ ب: تثبت، ج د: ثبت، ز: ثبت؟؟؟،

(2) الغالب علی الظّنّ انّ هذا البیت من قصیدة ابی بکر الخوارزمی الّتی مرّ منها بیتان فی ص 75 و 129،

(3) آ: بمنقشلاغ؟؟؟، د: بمنقشلاق؟؟؟، ج در متن: بمنکقشلاغ، در حاشیه:  منک قشلاغ، ب: بمیقشلاغ؟؟؟، ز: بقشلاغ،- منقشلاغ شهری بوده است در آخر حدود خوارزم نزدیک بحر خزر (یاقوت)،

(4) ب د ز افزوده‌اند: و،

(5) کذا فی آ ج د (بالف و راء مهمله و زاء معجمه و لام و الف و در آخر قاف)، ب «ازرلاق» بتقدیم زاء معجمه بر راء مهمله ولی نقطه زاء الحاقی است، ز «از زلاق»، در سیره جلال الدّین للنّسوی در اصل نسخه وحیده پاریس ص 77 و 79 دو مرتبه و 86 «ازلاغ»، و در متن مطبوع نیز همه‌جا «ازلاغ»، و در نسخ جامع التّواریخ غالبا:

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 131

پدر بود و آق «1» سلطان با او بهم «2»، و از اعیان امرا نوح «3» پهلوان خال ارزلاق «4» سلطان و کوجای «5» تکین و اغول «6» حاجب و تیمور «7» ملک با نود هزار مرد قنقلی در خوارزم بودند، و سلطنت و دست خوارزم سلطان محمّد سبب تربیت ترکان خاتون بر ارزلاق «8» سلطان که بس کودک بود و در دانش و آموز نه زیرک مقرّر کرده بود، بوقت وصول سلاطین آراء و اهواء مختلف شد هر کس بجانبی دیگر مایل گشتند و سبب ضعف و عجز ارزلاق «9» سلطان و ناسازگاری ارکان هر محکومی حاکمی و هر مظلومی ظالمی شد و بعضی از امرا که بقوّت و شوکت غالب بودند و بر مرکب جهل و حماقت راکب بر آن بودند که ازیشان کاری آید و اگر سلطان جلال الدّین که رکن اقوی و جانب اشدّ است سلطان شود هر کس را مقداری و مرتبه معیّن باشد که قدم از آن فراتر نتوان نهاد و مناصب در نصاب استحقاق قرار گیرد،

______________________________

اوزلاق،

از اینجا تا کلمه «سلطان» در ص 131 س 2 از ج ساقط است،

(1) کذا فی ب د ز، آ: اق، ج ه ندارند،

(2) یعنی ارزلاق سلطان و آق سلطان با سلطان جلال الدّین با هم بودند چنانکه صریح نسوی است (طبع هوداس ص 55، 56)،

(3) کذا فی آ (؟)، و ممکن است که «بوح» یا «بوحی» نیز خوانده شود، ب: توحی، د: نواحی، ز: فوجی، ج ندارد، در اصل نسخه نسوی ص 15: بوحی، ص 79: بوحی؟؟؟، مطابق متن مطبوع ص 11: بوجی و ص 57:  توخی،

(4) کذا فی آ د، ب: اررلاق؟؟؟، ز: اززلاق، ج ه ندارند،

(5) کذا فی آ ب ج د ز، ب: کوحای،

(6) کذا فی آ ب د ز، ج:  اوغل،- در تاریخ گزیده (طبع برون ص 498 و طبع گانتن ص 402) این کوجای تکین و اغول حاجب را (باسم اغول ملک) هر دو را از پسران محمّد خوارزمشاه می‌شمرد و این سهو واضح است و منشأ سهو ظاهرا نقصانی بوده است در نسخه جهانگشای که مؤلّف تاریخ گزیده بدست داشته است مثل نسخه ج از نسخ ما و شاید هم خود این نسخه بعینها بدست وی بوده است،

(7) ج: تمور،

(8) کذا فی آ ب ج د ز،

(9) کذا فی ج د ز، آ ب: اررلاق،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 132

الحجل للرّجل و التّاج المنیف لمافوق الحجاج و عقد الدّرّ للعنق «1» و چون اکثر حشم او و عوامّ و «2» اغلب کرام بجانب سلطان مایل بودند و خواصّ عقلا که بمرو ایّام حلو و مرّ روزگار چشیده بودند و عذب و عذاب آنرا دیده بخدمت «3» او راغب شدند و بر خدمت «3» او اقبال نمودند و اگرچه میان برادران مواثیق و عهود غلاظ و شداد رفت امرای بد اندیش تعبیه ساختند تا مغافصة بحیلت جلال الدّین را هلاک کنند یکی از آن جماعت سلطان را از آن حالت آگاه گردانید چون سلطان دانست که آن قوم را در چنین هنگامی اندیشه لجاج و عنادست نه رای موافقت و اتّحاد در انتهاز فرصتی متشمّر گشت و کم‌تخت خوارزم و آن کاخ گرفت و چون مردان بر راه نسا عازم شادیاخ شد تا چون باستو «4» رسید در پشته شایقان «5» با لشکر تاتار دوچار «6» زد و با عدد قلیل ساعتی طویل با آن قوم محاربت نمود و بحملهای متواتر متعاقب که اگر در آن حالت پور زال بودی جز راه گریز نسپردی مقاومت کرد تا بوقتی که روزگار

______________________________

(1) من قصیدة لأبی العلاء المعرّی مذکورة فی دیوانه سقط الزّند و البیت الّذی قبل بیت المتن بلافاصلة:

فرتّب النّظم ترتیب الحلیّ علی‌شخص الجلیّ بلا طیش و لا خرق الجلیّ فی معنی عروس مجلوّة ای رتّب شعرک مراتب فمن کان منخفضا فاجعل له منه تحجیلا و من کان یجری مجری الرّأس فاجعل له منه تاجا و الحجاج [بفتح الحاء و کسرها] عظم الحاجب و من کان کالعنق فأعطه منه عقد درّ (شرح الخطیب التّبریزی علی سقط الزّند)،

(2) د این واو را ندارد و انسب همین است ظاهرا،

(3) کذا فی آ ب ج ز بالتّکرار، د در موضع ثانی: بر عبودیّت،

(4) کذا فی آ ج د، ب ز د؟؟؟ باستوا،- در معجم البلدان این کلمه استوا مضبوط است و آن نام ولایتی است از خراسان که خبوشان (قوچان) شهر مرکزی آنست،

(5) کذا فی ز، آ: شایقان؟؟؟، د: سایقان، ب ج: سابقان، جامع التّواریخ (209.Suppl .Pers ( ورق‌a 041: سایغان، نسوی اصل نسخه پاریس ص 86: مرج سایع، متن مطبوع ص 61: مرج سائغ،

(6) ج دو چهار،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 133

چادر قیری پوشید

سپهبد عنان اژدها را سپرد * بگرد از جهان روشنائی ببرد

و در هنگام و لات حین مناص از میان آن قوم خلاص یافت، و ساعت انفصال سلطان از خوارزم خبر احتشاد جنود بجانب ایشان شنیدند و سامان قرار نداشته بر پی سلطان پویان گشتند و روز دیگر را هم بدان موضع با قومی که با سلطان جلال الدّین مکاوحت و مکافحت کرده بودند مقابل افتادند و آق «1» سلطان در خدمت ارزلاق «2» سلطان و اعیان خانان چون قوم تتار دیدند بر مثال اختران از انسلال تیغهای خرشید گریزان شدند و بیک حمله جمله از کارزار روی برتافتند و دست بجنگ نایازیده پای برداشتند و سلاطین روزگار در دست شیاطین تاتار گرفتار گشتند و اعیان و اکثر حشم طعمه ذباب شمشیر آبدار و لقمه ذئاب و کفتار شدند و سلاطین بعد از دو روز که ذلّ اسار دیدند کیفر «3» آنچ پدرشان با خاندان ملوک و بیوتات قدیم کرده بود برداشتند و در زیر خاک دفین گشتند بلک در جوف سباع و ضباع ضمین و الحکم للّه ربّ العالمین،

اگر تند بادی برآید ز گنج‌ * بخاک افکند نارسیده ترنج

ستمگاره خوانیمش ار دادگرهنرمند خوانیمش «4» ار بی‌هنر و سلطان جلال الدّین چون بشادیاخ رسید دو سه روز باستعداد رفتن چنانک دست داد مشغول بود تا ناگاه نیم‌شبی که

نه آوای مرغ و نه هرّای ددزمانه زبان بسته از نیک و بد بر مثال شهاب ثاقب بر مرکب توکّل راکب گشت در پانزدهم «5» ذی الحجّه سنه سبع عشرة و ستّمایة بر عزیمت غزنین که پدرش نامزد او کرده

______________________________

(1) ج: الق،

(2) کذا فی آ ب د ز، ج مشکّلا: ارزلاق، ه ندارد،

(3) جمیع نسخ: و کیفر،

(4) کذا فی آ ب بالتّکرار، ج د: دانیمش، ز: گوئیمش،

(5) کذا فی د ز آ: یانردهم؟؟؟ ب ج: یازدهم،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 134

بود، از حرکت او تا وصول لشکر مغول مقدار یک ساعتی بیشتر توقّف نبود چون ایشانرا معلوم شد که شهر از سلطان خالی ماندست حالی پی او گرفتند تا بسر دو راه «1» رسیدند که سلطان ملک ایلدرک «2» را با قومی آنجا بگذاشته بود تا اگر بر عقب لشکری برسد ساعتی مطارده کنند چندانک میان او و خصم مابینی حاصل آید بعد از ساعتی ایلدرک «3» چون پای ایشان نداشت دست بجنبانید و بر راهی دیگر که نه ممرّ سلطان بود روان شد و تتار بر پی او بر آن عزیمت که سلطان هم ازین راه رفته باشد دوان گشتند و سلطان از راه دیگر باز آنک «4» اسب مرادش لنگ بود در یک منزل چهل فرسنگ بپیمود و لشکر مغول از طلب او نکول کردند و از آن راه عدول نمودند چون بزوزن «5» رسید و خواست که در زوزن «6» رود چندانک مراکب او را اندک استجمامی حاصل آید اهالی با سلطان مناقشت نمودند و بتحصّن نیز بباره آن‌که سبب آن التماس می‌کرد تا اگر لشکر مغول برسد ساعتی مقاومتی تواند کرد و از پیش و پس او بیکبارگی در نتوانند آمد بهیچ وجه رضا ندادند و گفتند اگر لشکر مغول «7» برسد ایشان از آن جانب بتیر و شمشیر روی بتو آرند و ما ازین سو بسنگ از پس پشت حمله کنیم چنانک در قرآن مجید حکایت حال خضرست حتّی اذا اتیا اهل قریة استطعما اهلها فابوا ان یضیّفوهما، فی الجمله چون از کرم‌خانه بزرگان وفادار زوزن «8» روزن غدر گشاده یافت بماسژاباباد؟؟؟ «9» رسید و در نیم‌شب حرکت کرد بامداد موغال «10» آنجا

______________________________

(1) ب د: دو دره،

(2) کذا فی آ و متن ب، حاشیه ب: ایلذرک یا ایلدزک، ج د: ایلدکز، ز: ایلدوک،

(3) کذا فی آ ب، ج د:  ایلدکز، ز ندارد،- ملاحظه کنید کلمه «الب درک» و «کنار درک» را سابقا ص 41، 43،

(4) ب ج ز: با آنک، د: بر آنکه،

(5) آ: بروزن، د ز: بروزن،

(6) آ: زورن، د ز: روزن،

(7) ب د: موغال،

(8) آ: روزن، د: از (کذا)،

(9) کذا فی آ (؟)، و ممکن است «بمایژتاباد»؟؟؟  و «بماشرتاباد»؟؟؟ نیز خوانده شود، ب: «نمایرتاباد» ولی نقاط آن همه الحاقی است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 135

رسید تا بحدود بردویه «1» از مضافات هراة برفتند و ازو بازگشتند و سلطان روان شد چون بغزنین رسید و امین ملک «2» با پنجاه هزار لشکر آنجا بود بخدمت استقبال بیرون آمد و تمامت لشکر و رعیّت بقدوم او استبشار نمودند و بمکان او استظهار یافتند و سلطان دختر امین ملک را خطبه کرد و آن زمستان در غزنین در میدان سبز مقیم شد و چون آوازه وصول او شایع و مستفیض گشت زمره عساکر و اقوام از هر طریق یأتین من کلّ فجّ عمیق، و سیف الدّین اغراق «3» با چهل هزار از مردان دلیر بخدمت سلطان متّصل گشت و امرای غور همچنین از جوانب بدو پیوستند،

ز هر سو سپه شد برو انجمن‌که هم با گهر بود و هم تیغ زن و چون کار او با فرّ و شکوه شد و لشکر و حشم انبوه اوّل نوبهار و هنگام

______________________________

ج: بماتریانان؟؟؟، د: باثمرناباد، ز ه ندارند،- در مجموعه از رسائل عهد تیموریّه محفوظه در کتابخانه ملّی پاریس (1815.Suppl .Pers ( دو مرتبه نام موضعی مذکور است که از قراین قریب بیقین می‌شود که مراد همین موضع است، یکی در ورق‌b 441 یکی از علما را نام می‌برد موسوم «بمولانا رکن الدّین مابژنابادی» که بعراق بخدمت شاه شجاع از آل مظفّر رفته بوده است و این کلمه را در کمال وضوح «مابژنابادی» با میم و الف و باء موحّده و ژاء مثلّثه فارسی و نون و بعد از آن کلمه آباد نوشته است، دیگر در ورق‌a 141 که نامه از منشآت همان شخص مسطور است باسم «مولانا رکن الدّین ماپژنابادی» بضبط مذکور ولی پاء فارسی بجای باء موحّده و در آخر نامه نوشته «مسوّد هذا البیاض ... محمّد بن اسمعیل المدعوّ برکن الخوافی»، و از اینجا واضحا معلوم میشود که مابژناباد از محالّ خواف است و از متن جهانگشای برمیآید که مابژناباد نزدیک زوزن است و در حقیقت خواف متّصل بزوزن است پس تقریبا یقین میشود که مراد از «مابژناباد» در متن همین مابژناباد است لا غیر،

ج ز: مغول،

(1) کذا فی د، آ: نردویه؟؟؟، ب: نردویه، ج ز: بردونه،

(2) ز: ایمن ملک (در جمیع مواضع در این فصل)،

(3) کذا فی د و هو الصّواب کما سیجئ، آ ب ج ز: اعراق،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 136

گماریدن «1» ازهار از غزنین بیرون آمد و بر عزیمت‌پروان «2» روان شد چون آنجا نزول فرمود خبر رسید که تکجک «3» و ملغور «4» با لشکر مغول بمحاصره قلعه والیان «5» مشغول‌اند و نزدیک رسیدست که مستخلص کنند سلطان بنه و اثقال را در پروان «6» بگذاشت و با لشکر بر سر تکجک «7» و ملغور «8» تاختن آورد مردی هزار از قراول تتار بکشت و چون لشکر سلطان بعدد زیادت بود لشکر مغول از آب عبور کردند و پل خراب و بر آن جانب آب نزول کردند و رودخانه میان هر دو لشکر حایل بود بتیر بر یکدیگر دست بگشادند تا چون شب درآمد نیم‌شبی لشکر مغول کوچ کردند و سلطان بازگشت و ذخایر بسیار بدانجا نقل فرمود و ذخایر خزاین استخراج کرد و بر لشکر تحصیص «9» فرمود و با پروان «10» مراجعت نمود و چون این خبر بخدمت چنگز خان رسید و التیام و انتظام احوال سلطان معلوم رای او شد

خبر شد بنزدیک افراسیاب‌ * که افکند سهراب کشتی بر آب

ز لشکر گزین شد فراوان سوار * جهان دیدگان از در کارزار

______________________________

(1) رجوع کنید بص 29 ح 4،

(2) کذا فی ب، ج د ز: بروان، آ: بروان،- «پروان ... سرحدّ بامیان است و راههای بسیار بآنجا کشد» (ورق‌a 901(، «فراوان بفتح اوّله و آخره نون بلیدة قریبة من غزنة» (یاقوت)،

(3) تصحیح قیاسی، رجوع کنید بج 1 ص 105، 106،- آ اینجا: بکحک؟؟؟، و در ورق‌a 03 )ج 1 ص 105 که تعیین قراءت نسخه آ آنجا غفلة ترک شده است): تکحوک، و در در ق‌a 011 دو مرتبه: بکاجک؟؟؟، پس معلوم میشود که نسخه آ قطعا حرف اوّل این کلمه را تاء مثنّاة فوقیّه و حرف سوّم را جیم و حرف آخر را کاف میخوانده است یعنی تکجک، ب: بکجک، ز: تکجل، ج: مکحل، د: بکحل،

(4) کذا فی آ ب د، ج: تمور، ز: طغور، جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 119، 121: مولغار،

(5) کذا فی آ ب ج، د: والتان، ز: والتان،

(6) کذا:  فی ب، آ ج د ز: بروان،

(7) آ: بکجک؟؟؟، ز: تکجل، ب: بکجک، ج:  مکحل، د: بکحل،

(8) کذا فی ب د، آ: ملعور، ج: تمور، ز: طغور،

(9) ب: تخصیص،

(10) کذا فی ب، آ د: یروان، ج: باز، ز اصل جمله را ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 137

شیکی قوتوقو «1» را با سی هزار مرد روان فرمود چون سلطان بپروان «2» رسید بعد از یک هفته لشکر مغول هنگام چاشتگاهی دررسیدند سلطان هم در حال برنشست و مقدار یک فرسنگی پیش رفت و صف کشیدند و میمنه را بامین ملک سپرد و میسره را بسیف الدّین ملک اغراق «3» و در قلب بنفس خود بایستاد و فرمود تا تمامت لشکر پیاده شدند و اسبان بر دست گرفتند و تن بر مرگ نهادند و چون کثرت عدد جانب یمین که بامین ملک مفوّض بود زیادت از لشکر مغول بود ده هزار سوار از مردان کارزار بر میمنه زدند و میمنه را از جای برداشتند از قلب و میسره مدد متواتر شد تا لشکر مغول را با مرکز بردند و از جانبین درین حملات بسیار کشته شد و بسیار مجادلت کردند و نهمار مکایدت و مکابدت و هیچ کدام پشت بر روی خصم نکردند تا چون طشت افق از خون شفق سرخ شد هر کس در مرکز خود نزول کردند و لشکر مغول یاسا دادند تا هر سواری بر جنیبت تمثالی نصب کردند چون روز دیگر که سیّاف فلک تیغ را بر کله «4» شب راست کرد باز از جانبین صف کشیدند و چون لشکر سلطان در پس لشکر مغول صفّی دیگر دیدند پنداشتند مددی رسیده است خایف کشتند و مشورت کردند که بهزیمت روند «5» و کوههای بسته و تیرهی «6» را پناه سازند سلطان بدان رضا نداد

______________________________

(1) آ: سیکی بوقو، ج: سیکی؟؟؟ قوتو، ز: سیکی توتو، ب د: سنکی قویو،- متن تصحیح قیاسی است رجوع کنید بجلد اوّل ص 130، 132، 108، در جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 119- 125 دوازده یا سیزده مرتبه نام این شخص ذکر شده است اغلب باسم شیکی قوتوقو و گاه قوتوقو نویان یا قوتوقو فقط،

(2) کذا فی ب، ج د ز: ببروان، آ: ببروان؟؟؟،

(3) کذا فی آ ج د ز، ب: اعراق،

(4) کذا فی آ ب ج د، ز: کلّه،

(5) اینجا آخر جمله ساقطه از نسخه ه است و ابتدای آن در ص 119 س 17 است و بجای این سقط در ه هیچ بیاضی نیست فقط بعد از بیت مذکور در ص 119 س 16 یعنی حلقه زلف یار الخ ه بلافاصله اینطور دارد:- «بعد از آنکه چنگیز خانرا از جانب سلطان محمّد اندک فراغ بال حاصل شد بفکر رفع سلطان جلال الدّین افتاد ذکر توجّه

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 138

و از فاسدات آرای ایشان امتناع نمود برین بیت که

و قولی کلّما جشأت و جاشت‌مکانک تحمدی او تستریحی «1» و برقرار روز دیگر پیاده شدند و لشکر مغول چون صولت و بسطت لشکر اغراق «2» دیده بودند بهادران را گزین کردند و روی بر میسره نهادند مردان اغراق «3» کمانها را بتیر اغراق کردند و پای افشاردند و بزخم تیر حملها کردند و ایشان را بازداشتند و چون مغول از آن حمله پشت بنمودند «4» و راه مرکز خود پیمودند سلطان بفرمود تا کوس فرو کوفتند و تمامت لشکر سوار گشتند و بیکبار حمله آوردند و لشکر مغول روی برگردانیدند و در اثنای آن باز کرّتی دیگر بازگشتند و بر لشکر سلطان دوانیدند و قرب پانصد مبارز را بر زمین انداختند سلطان چون شیران مرغزار و نهنگان دریای زخّار هم در آن حال دررسید مغولان منهزم شدند و هر دو نوین «5» با عددی اندک بخدمت چنگز خان رفتند و لشکر سلطان بغنیمت مشغول گشتند، در اثنای آن میان امین الدّین

______________________________

چنگیز خان بحرب سلطان جلال الدّین چنگیز خان مکجک (ظ- تکجک) را با جمعی از امرای لشکر بدفع سلطان جلال الدّین فرستاد چون از اعراب و غیر آن از مردان آفاق مستظهر شده بود یکروز جنگ مردانه نمودند بعد از آن رای امرا چنان قرار گرفت که بر بالای کوهها روند و کوههای پشته و تیرهی را الخ» و از اینجا ببعد ه بعینه مانند سایر نسخ است،

(5- 6) آ: کوهها بسته و تیرهی، ه: کوههای پشته و تیرهی، ز: کوههای بسته و بیرهی؟؟؟، ب: کوهها بسته و بیرهی، ج: کوهها و بشتها و بی‌رهی، د: کوهها و پشته‌ها،

(1) من ابیات مشهورة لعمرو بن الإطنابة الأنصاریّ الخزرجی، انظر الکامل للمبرّد طبع لیبزیک ص 753، و ابن خلّکان فی حرف المیم فی ترجمة ابی عبیدة النّحوی معمر بن المثنّی طبع طهران ج 2 ص 228، و شواهد العینی بهامش خزانة الأدب ج 4 ص 415،

(2) آ ب: اعراق، ه ز: عراق، ج ندارد،

(3) ه ز: اعراق،

(4) کذا فی ب ه، ز: کردند، ج: ننمودند، د:  ننمودند، آ: ننمودند،

(5) گویا مقصود از هر دو نوین تکجک و ملغور است و شیکی فوتوقو را که سردار این لشکر بود تحت السّکوت گذرانیده است، رجوع کنید بجامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 119- 125،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 139

ملک و سیف الدّین اغراق «1» سبب اسبی منازعت افتاد امین الدّین ملک تازیانه بر سر ملک اغراق «2» زد سلطان آنرا بازخواستی نفرمود که بر لشکر قنقلیان «3» نیز اعتماد آن نداشت که ببازخواست تن دردهند سیف الدّین ملک آن روز توقّف نمود تا چون شب درآمد بر مثال جبلة بن ایهم روی برتافت و بکوههای کرمان و سیقران «4» شتافت،

تنصّرت بعد الحقّ عارا للطمةو ما کان فیها لو صبرت لها ضرر «5» و تمامی احوال اغراق «6» در ذکری مفرد از آنجا معلوم شود، قوّت سلطان از خلاف ملک اغراق «6» شکسته شد و راه صلاح و صواب برو بسته روی بغزنین آورد بر عزیمت آنک از آب سند عبور کند و چنگز خان آن غایت را از کار طالقان فارغ گشته بود و تفرقه فرقه سلطان دانسته بر دفع و انتقام چون برق وهّاج و سیل ثجّاج اندرونی از انتقام مشحون با لشکری از قطار باران افزون روی بسلطان نهاد و چون آوازه او بسلطان رسید و خبر حرکت او بشنید و لشکر چندان نه که طاقت مقاومت آن لشکر پرکین و مقابلت پادشاه روی زمین تواند

که آن شاه در جنگ نر اژدهاست‌دم آهنج بر «7» کینه ابر بلاست

شود کوه خارا چو دریای آب‌اگر بشنود نام افراسیاب عزیمت عبور بر آب سند مقرّر کرد و فرمود تا کشتیها آماده کردند و

______________________________

(1) آ: اعراق،

(2) آ ب: اعراق،

(3) آ: قنقلیان، د: قیلقیان، ز: قیقلیان، ب: قتلقان،

(4) تصحیح قیاسی، رجوع کنید بج 1 ص 108،- آ اینجا: سنقران، در ورق‌a 13: سنقوران، ج و جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 123: سقران، ب: سیفران، ه ز: سنقران، د ندارد،

(5) من ابیات مشهورة الجبلة بن الأیهم آخر ملوک غسّان بالشأم قالها بعد تنصّره فی قصّة طویلة، انظر الأغانی ج 14 ص 2- 8 و معجم البلدان فی ذیل «الشّأم» و خزانة الأدب للأمام عبد القادر بن عمر البغدادی ج 2 ص 241- 245،

(6) آ ب: اعراق، ه: اغراق، اعراق،

(7) ه: پر (ظ)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 140

اورخان «1» که در یزک بود با یزک پادشاه جهانگیر چنگیز خان مقاومت کرد شکسته با نزدیک سلطان آمد، و چون چنگز خان بر عزیمت او وقوف یافت پیش‌دستی کرد و پیش «2» او گرفت و لشکرها از پیش و پس فرو گرفتند صبح‌گاهی که نور شب از عذار روز «3» دمیده بود و شیر صبح از پستان آفاق جوشیده سلطان در میان آب و آتش بماند از جانبی آب سند بود و از کنار لشکری چون آتش سوزان بلک از طرفی دل در آتش داشت «4» و از جانب دیگر طرف آب بر روی «4» بازین «5» همه سلطان دل از دست نداد و داد مردانگی بداد و مستعدّ کار شد و مستعر «6» آتش جنگ و پیگار و چون آن شیر از ادّراع کوشش «7» جنگ پلنگ رنگ شد و در ضرب پرده مخالف تیز آهنگ اسب انتقام زین کرد و ارتکاب اقتحام گزین لشکر نصرت پیکر پادشاه هفت کشور بر میمنه که امین ملک داشت حمله کردند و از جای برداشتند و اکثر ایشان را بقتل آوردند و امین ملک منهزم شد و بر جانب برشاور «8» زد تا مگر جان بتک پای ببرد خود لشکر مغول راهها گرفته بودند در

______________________________

(1) کذا فی آ ب ج د ه و جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 126 و نسوی همه جا در تضاعیف کتاب خود، ز: اوز خان،

(2) د ه ز: پیش؟؟؟، ب: بیش، آ ج: بیش،

(3) کذا فی جمیع النّسخ، و بنظر میآید که مناسب «نور روز از عذار شب» باشد،

(4- 4) کذا فی آ، ه: و از جانبی طرف آب بر روی، ج: و از طرفی دیگر آب بر روی، ز: و از طرفی دیگر آب بر روی و چشم، ب بتصحیح الحاقی: و از طرف دیکر روی بر آب، د اصل جمله را ندارد،

(5) کذا فی آ، سایر نسخ: با این،

(6) کذا فی آ د و اصل ب، و مصنّف مستعر را (بر فرض صحّت نسخه) متعدّیا بمعنی افروزنده استعمال کرده است و این ظاهرا خطاست چه استعر لازم است لا غیر،- ج: مستقر، ه: متشعر، ز: مستشعر، ب باصلاح جدید: مستغرق،

(7) کذا فی جمیع النّسخ، و مناسب شاید «پوشش» است،

(8) کذا فی ه، ج: پرشاؤر، د: برساور، ب ز: برساور؟؟؟، آ: اینجا: برسباور، و در ورق‌b 901: برشاور (مثل متن)، جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 126:  فشاور،- مراد پیشاور شهر معروف پنجاب است،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 141

میان آن کشته شد و دست چپ را نیز برداشتند سلطان در قلب با هفتصد مرد پای افشارد و از بامداد تا نیم‌روز مقاومت کرد و از چپ بر راست می‌دوانید و از یسار بر قلب حمله می‌آورد و در هر حمله چند کس می‌انداخت و لشکر چنگز خان پیش می‌آمدند و ساعت‌بساعت زیادت می‌گشتند و عرصه جولان بر سلطان تضایق می‌گرفت چون دید که کار تنگ شد «1» از نام و ننگ با «2» دیده تر و لب خشک درگذشت اجاش «3» ملک که خال‌زاده سلطان بود عنان او گرفت و او را بازپس آورد و سلطان اولاد و اکبادرا بدلی بریان و چشمی گریان «4» وداع کرد و بدالت «5» آنک

اذا المرء لم یحتل و قد جدّ جدّه‌اضاع و قاسی امره و هو مدبر

و لکن اخو الحزم الّذی لیس نازلابه الخطب الّا و هو للقصد مبصر

فذاک قریع الدّهر ما عاش حوّل‌اذا سدّ منه منخر جاش منخر «6» فرمود تا جنیبت درکشیدند چون بر آن سوار شد کرّتی دیگر در دریای بلا «7» نهنگ‌آسا جولانی کرد و چون لشکر را بازپس نشاند و عنان برتافت جوشن از پشت باز انداخت «8» و اسب را تازیانه زد و از کنار آب تا رودخانه مقدار ده گز بود یا زیادت که اسب در آب انداخت،

______________________________

(1) آ ج ه ز اینجا افزوده‌اند: و، د افزود: و کار،

(2) کذا فی ب باصلاح جدید، آ ه: و، ج ز ندارند، د اصل جمله را ندارد،

(3) کذا فی آ ج، ه ز: اجاس، ب: احاش، د: اجناس، نسوی ص 138، 186: اخش ملک (ابن خال للسّلطان)،

(4) ج افزوده: با هزار درد و داغ،

(5) کذا فی آ ج ه ز، و دالّت بمعنی گستاخی است، ب (باصلاح جدید) د: بدلالت،

(6) هذه الأبیات مع الّتی ستذکر قریبا و مجموعها ستّة ابیات من قصیدة مشهورة لتأبّط شرّا مذکورة فی الحماسة، انظر شرح الحماسة للخطیب التّبریزی طبع بولاق ج 1 ص 37- 41،

(7) فقط در ب،

(8) ج افزوده: و چتر خویش را درربود و چوب آنرا بینداخت،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 142

فرشت لها صدری فزلّ عن الصّفابه جؤجؤ عبل و متن مخصّر «1» و بر مثال شیر غیور از جیحون «2» عبور کرد و بساحل خلاص رسید،

فخالط سهل الأرض لم یکدح الصّفابه کدحة و الموت خزیان ینظر «1» چنگز خان چون حالت عبور او مشاهده کرد بکنار آب دوانید مغولان نیز خواستند تا خود را در آب اندازند چنگز خان ایشان را منع کرد دست بتیر بگشادند جماعتی که معاینه کرده بودند حکایت گفتند که از بس کشتگان که در آب بکشتند از رودخانه آن مقدار که تیر می‌رسید از خون سرخ گشته بود سلطان با یک شمشیر و نیزه و سپری «3» از آب بگذشت،

فأبت الی فهم و لم اک آئباو کم مثلها فارقتها و هی تصفر «1» و «4» گردون در تعجّب می‌گفت

بگیتی کسی مرد ازین سان ندیدنه از نامداران پیشین شنید چنگز خان و تمامت مغولان از شگفت دست بر دهان نهادند و چنگز خان چون آن حال مشاهدت کرد روی بپسران آورد و گفت از پدر پسر مثل او باید چون از دو غرقاب آب و آتش بساحل خلاص رسید ازو کارهای بسیار و فتنهای بی‌شمار تولّد کند از کار او مرد عاقل

______________________________

(1) رجوع بص 141 ح (5)

(2) یعنی رود سند، شاهدی دیگر برای استعمال «جیحون» بمعنی مطلق رود بزرگ بطور اسم جنس، رجوع کنید بص 59 ح، و بج 1 ص 108 س 2،

(3) ج افزوده: و ترکش،

(4) جمله ذیل در این موضع فقط در نسخه ج موجود و از سایر نسخ مفقود است:-

«چون با کناره افتاد در شیب همچنان کنارکنار آب بیامد تا مقابل لشکرگاه خود و مشاهده کرد که خانه و خزانه و متعلّقان او غارت می‌کردند و چنگز خان همچنان بر کنار آب ایستاده سلطان از اسب فرود آمد و زین بازگرفت و نمد زین و قبا و تیرها با آفتاب انداخت و خشک می‌کرد و چتر را بر سرنیزه کرد تنها بود تا نماز دیگر قرب هفت کس که از آب با کنار افتاده بودند با او پیوستند و تا آفتاب زرد همی‌بود و چون آفتاب زرد شد چنگز خان بدو نگاه می‌کرد و او با آن هفت کس روان شد و گردون در تعجّب مانده می‌گفت الخ»،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 143

غافل چگونه تواند بود،

بگیتی ندارد کسی را همال * ‌مگر بی‌خرد «1» نامور پور زال

بمردی همی ز آسمان بگذرد * همی خویشتن کهتری نشمرد

   نظر انوش راوید:  این چند صفحه نیز داستان هایی است،  در جغرافیایی و مکان هایی،  که نه نویسندگان خطی میدانستند کجاست،  نه دارو دسته ادوارد بران.

ذکر احوال او در هندوستان،

سلطان چون از آن دو ورطه آب و آتش از غرقاب سند و نایره بأس چنگز خان خلاص یافت و «2» پنج شش کس از مفردان که روزگار ایشانرا فراآب نداده بود و صرصر نایرات فتن و بلا ایشان را بخاک فنا نسپرده بود بدو متّصل شدند چون جز تواری و اختفا در میان بیشه اندیشه ممکن نبود یک دو روز توقّف نمودند تا مردی پنجاه دیگر بدو پیوستند و جاسوسان بخبر گیر «3» رفته بودند بازآمدند و خبر داد که جمعی از رنود هنود سوار و پیاده بر دو فرسنگی مقامگاه سلطان‌اند و بعیث و فجور مشغول سلطان اصحاب را فرمود تا هر کسی چوب‌دستی ببریدند و مغافصة بر سر ایشان شبیخون راندند چنانک اکثر ایشان را در آن کرّت هلاک کردند و چهارپایان ایشان را و اسلحه غنیمت گرفت و جمعی دیگر نیز ملحق شدند بعضی سوار بود «4» و قومی بر دراز دنبال استوار «5»، خبر آوردند که از لشکرهای هند دو سه هزار مرد درین حدودند سلطان با صد و بیست مرد بریشان دوانید و بسیار را از آن هنود بر شمشیر هندی گذرانید و مرمّت افواج خود از آن غنیمت ساخت،

______________________________

(1) کذا فی آ ب ه (!)، ج: بر (- پر) خرد، د ز: پرهنر،

(2) د واو را ندارد،

(3) ب (باصلاح جدید) ه ز: بخبرگیری،

(4) ب (بتصحیح الحاقی) د: بودند، ج ه ز ندارند،

(4- 5) کذا فی ز، آ: و قومی بر دراز دنبال استوار؟؟؟، ب: و قومی دزار دنبال استوار، ج: و قومی پردل از دنبال استوار، د: و بعضی پیاده و قومی از دنبال، ه: و قومی پیاده بود از دنبال استوا (کذا)، جامع التّواریخ نسخ خطّی پاریس: بعضی بر اسب و بعضی بر گاو سوار شدند،- دراز دنبال بمعنی گاو و گاومیش است (برهان)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 144

و من یفتقر منّا یعش بحسامه‌و من یفتقر من سائر النّاس یسأل

و انّا لنلهو بالسّیوف کما لهت‌فتاة بعقد او سخاب قرنفل «1» چون خبر قوّت سلطان و انتعاش کار او در هندوستان شایع شد از کوه «2» بلاله «3» و رکاله «4» جمع شدند و در حدّ پنج شش هزار سوار بر سر سلطان تاختن آوردند چون خبر ایشان بشنید با سواری پانصد که داشت پیش ایشان بازرفت و مصاف داد و آن جنود هنود را پراگنده و نیست کرد و از جوانب شذّاذ افراد و افراد اجناد روی بسلطان دادند تا در حدّ سچهار «5» هزار مرد بخدمت سلطان متّصل شدند، خبر جمعیّت او چون بپادشاه جهانگشای چنگز خان رسید و در آن وقت در حدود غزنین بود لشکری را بدفع او نامزد فرمود لشکر مغول مقدّم ایشان توربای تقشی «6» چون از آب بگذشتند سلطان قوّت مقاومت ایشان نداشت متوجّه دیلی «7» شد، مغولان نیز چون آوازه گریختن سلطان بشنیدند بازگشتند و حدود ملکفور «8» را غارت کردند، سلطان بکنار دیلی بدو سه روزه راه رسید یکی را که باسم عین الملکی موسوم شده بود برسالت نزدیک سلطان شمس الدّین فرستاد بحکم آنک انّ الکرام للکریم محلّ 5 «9»،

______________________________

(1) السّخاب قلادة تتّخذ من قرنفل و سکّ و محلب لیس فیها من الّلؤلؤ و الجوهر شی‌ء قال ابن الأثیر هو خیط ینظم فیه خرز و تلبسه الصّبیان و الجواری (لسان العرب باختصار)،

(2) آ ب ه افزوده‌اند: و،

(3) کذا فی جمیع النّسخ،

(4) کذا فی د و آ در ورق‌a 89 دو مرتبه، آ (اینجا) ج: بکاله، ب: بکاله، ه: نکاله، ز: زنکاله،

(5) کذا هو مکتوب بعینه فی آ،

(6) آ در ورق‌a 23 )ج 1 ص 112): تربای تقشی، و اینجا: توربای نقسی؟؟؟، د: توربای بقسی، ج: تورنای توقسین، ب: یوربای بوقسین؟؟؟، ز: تورتای توقشین، ه: نورتای و توقشین، جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 128:  دوربای نویان،

(7) ز: دهلی (فی المواضع)،

(8) کذا فی آ ب د، ج: مکفور، ه: ملکوقور، ز: مکتور،

(9) کذا فی آ ب د (؟)، ز: ان الکریم للکریم محلّ، ج: انّ الکرایم للکریم محلّ، ه: ان الکرام الکریم المحل (کذا)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 145

چون بحکم تصاریف روزگار حقّ جوار و تدانی مزار ثابت گشته است و اصناف چنین اضیاف کمتر افتد اگر از جانبین مورد موالات مصفّی باشد و کؤوس مؤاخات موفّی و در سرّا و ضرّا معاونت و مظاهرت یکدیگر التزام رود مقاصد و مطالب بحصول موصول گردد و مخالفان چون موافقت ما بدانند دندان مکاوحت ایشان کند شود و التماس تعیین موضعی که روزی چند مقام تواند ساخت کرد، و چون شهامت و صرامت سلطانی در آفاق مشهور بود و وفور بطش و غلبه او در جهان مذکور سلطان شمس الدّین چون پیغام بشنید چند روز درین مصلحت می‌پیچید و از وخامت آن می‌اندیشید و از تسلّط و تورّط او می‌ترسید چنان گفتند که عین الملک را آنجا قصد کردند تا گذشته شد سلطان شمس الدّین ایلچی با نزلهائی که در خور چنان مهمان باشد بفرستاد و عذر موضع آنک درین حدود هوائی موافق نیست و درین رقعه موضعی که شاه را لایق باشد نه اگر سلطان را موافق آید از حدود دیلی موضعی تعیین کنیم تا سلطان آنجا مقام کند و آن حدود را چندانک از طغاة پاک کند او را مسلّم باشد، چون این پیغام بسلطان رسید بازگشت و تا بحدود بلاله «1» و رکاله «2» آمد و از جوانب گریختگان لشکرها برو جمع می‌آمدند و فوج‌فوج از زیر شمشیرها جسته بدو متّصل می‌گشتند تا جمعیّت او بحدّ ده هزار رسید، تاج الدّین ملک خلج «3» را با لشکری بکوه جود «4» فرستاد تا آنرا غارت کردند و بسیار غنیمت یافتند، و بنزدیک رای کوکار سنکین «5» فرستاد و خطبه دختر او کرد اجابت کرد و پسر را با لشکری بخدمت

______________________________

(1) کذا فی جمیع النّسخ، نسخ جامع التّواریخ پاریس: بلاله (مثل متن) و: یلاله،

(2) کذا فی آ د، ج ه ز: نکاله، ب: بکاله، نسخ جامع التّواریخ بیکاله؟؟؟ و بیکاله؟؟؟،

(3) کذا فی ه ز، ب ج د: خلخ، آ: حلح،

(4) کذا فی آ ب د ه ز، ج: جودی، نسخ جامع التّواریخ نیز همه جا «جودی»،

(5) کذا فی ب د، آ: کوکار سنکین، ه: کورکان سنکین، ج: کوکار مسکین، ز اصل جمله را ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 146

سلطان فرستاد سلطان پسر او را بقتلغ «1» خانی موسوم کرد، و قباچه «2» امیری بود که ولایات سند بحکم او بود و دم سلطنت می‌زد و میان او و رای کوکار سنکین «3» مخاصمتی بود سلطان لشکری را بقصد قباچه فرستاد و سرلشکر اوزبک‌تای «4» بود و قباچه بکنار آب سند یک فرسنگی اوچه «5» لشکرگاه داشت با بیست هزار مرد اوزبک‌تای «6» با هفت هزار مرد مغافصة شبیخون بسر او برد لشکر قباچه منهزم و متفرّق شدند و قباچه در کشتی باکر و بکر «7» دو قلعه است در جزیره «8» رفت و اوزبک تای «9» در لشکرگاه او فرود آمد و آنانرا که در لشکرگاه یافت اسیر گرفت و بشارت بسلطان فرستاد سلطان حرکت فرمود و هم بآن معسکر ببارگاه قباچه که زده بودند فروآمد و قباچه از اکر و بکر «10» منهزم

______________________________

(1) آ: بقلع، ب ج ز: بقتلع،

(2) این کلمه را در آ برخلاف رسم الخطّ قدیم خود که فرقی بین ج و چ نمیگذارد سه چهار مرتبه «قباچه» با سه نقطه زیر چ نوشته است،

(3) کذا فی ب د، آ: کوکار سنکین؟؟؟، ه: کورکان سنکین، ج: کوکار مسکین، ز: کور خان سیکنی،

(4) کذا فی ه، د:  اوزبک ماهی، ب: ازبک پای، ولی نقطه ب و پ الحاقی است، آ: ازبک نابتی؟؟؟، و محتمل است که «ارنک‌نابنی؟؟؟» نیز خوانده شود، ج ز اصل جمله را ندارند، نسخ جامع التّواریخ پاریس: اوزبک نابنی؟؟؟، اوزبک مامی، اوزبک نامی، نسوی ص 90- 91، 217- 218 یکی از سرداران بزرگ سلطان جلال الدّین را در غزوات وی در هند نام می‌برد باسم «ازبک باین» و از قراین قریب بیقین است که مقصود از آن همین شخص است،

(5) آ یکی دو مرتبه این کلمه را «اوچه» با سه نقطه زیر چ نوشته است،

(6) کذا فی ه، ج: ازبک تاهی، د: اوزبک ماهی، آ:  ازبک بای؟؟؟ (یا) ارنک بای؟؟؟، ب: ازبک پای، ولی نقطه ب و پ الحاقی است، ز:  نامی (کذا)،

(7) کذا فی آ ب ج، ه: باکر و بکرد، د: باکر و کرد، ز: بالر و بکرد،

(7- 8) کذا فی آ، ب: که دو قلعه است در جزیره، ج: دو قلعه‌یست در جزیره‌ی آنجا، د: جزیره‌ایست و قلعه در آن جزیره، ه:  که قلعه‌ایست در جزیره، ز: قلعه‌ایست در جزیره،

(9) کذا فی ه، ج: ازبک تاهی، د: اوزبک ماهی، ز: اوزبک نامی، آ: اوربک نابنی؟؟؟، ب:  ازبک پای، ولی تمام نقاط الحاقی است،

(10) کذا فی آ ب ج، د: از باکر و بکر، ه: از کرومکرو، ز: از کروبکرد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 147

بمولتان شد سلطان ایلچی فرستاد و پسر و دختر امیر خان «1» را که از مصاف آب سند گریخته آنجا افتاده بودند بازخواست و مال طلبید قباچه آن حکم را منقاد شد و پسر و دختر امیر خان «1» و مال بسیار بخدمت سلطان فرستاد و التماس نمود که ولایات او را تعرّض نرسانند، چون هوا گرم شد سلطان از اوچه عزم یایلاغ کوه جود و بلاله و رکاله «2» کرد و در راه قلعه بس‌راور «3» را محاصره داد و جنگ فرمود در آن جنگ تیری بر دست سلطان زدند و مجروح شد القصّه قلعه بگرفتند و تمامت اهالی آن قلعه را بقتل آوردند، آنجا خبر توجّه عساکر مغول بطلب او برسید مراجعت کرد و مرور او بظاهر مولتان بود ایلچی بقباچه فرستاد و از مرور اعلام داد و نعل بها «4» خواست قباچه ابا کرد و عاصی شد و بمصاف پیش‌آمد بعد از یک ساعت چالش سلطان توقّف نفرمود و برفت با اوچه آمد اهل اوچه عصیان کردند سلطان دو روز آنجا بایستاد و آتش در شهر زد و بر جانب سدوستان «5»

______________________________

(1) کذا فی جمیع النّسخ فی الموضعین، و من شکّی ندارم که امیر خان سهو نسّاخ است و صواب چنانکه صریح نسوی است (ص 87- 88: «امین ملک» مکرّر) امین خان است و مقصود امین ملک مذکور در ورق‌b 59،a -b 69،a 79،b 801-b 901 است که مصنّف از اوگاه بامین الدّین ملک و امین ملک و احیانا یمین ملک تعبیر می‌نماید و ابن الأثیر او را ملک خان می‌نامد و نسوی امین ملک و رشید الدّین خان ملک و همه اسماء یک مسمّی هستند، میمنه سلطان جلال الدّین بدست این امین ملک بود و در وقت عبور جلال الدّین از آب سند وی ببرشاوور منهزم شده در آنجا بدست مغول کشته شد (ورق‌a 79(، و دختر این امین ملک که در متن اشاره بدان میکند در حباله سلطان جلال الدّین بود (ورق‌b 59

(2) کذا فی آ ب ز واضحا، ج: جودی و بلاله و نکاله، د: حود بلاله و رکاله، ه: جود کرد او بلاله و نکاله،

(3) کذا فی ب ه، آ: نس؟؟؟ راور، ج: برشاؤر، د:  بسرراوو، ز: بس (کذا)، نسخ جامع التّواریخ: بس‌رام،

(4) ب: نقل بها،

(5) کذا واضحا فی آ ب، د: سندوستان، ج ه ز: هندوستان، اغلب نسخ جامع التّواریخ: سدوسان، نسوی اصل نسخه پاریس ص 123: سیبستان، «و رحل [جلال الدّین] صوب سیبستان (متن مطبوع هوداس ص 90: سیستان) و بها فخر الدّین

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 148

برفت فخر الدّین سالاری از قبل قباچه حاکم سدوستان 6 «1» بود و لاجین «2» ختائی سرلشکر او بود لشکر پیش اورخان «3» که مقدّمه سلطان بود آورد جنگ کردند لاجین «2» ختائی کشته شد اورخان «4» شهر سدوستان «5» را محصور کرد چون سلطان برسید فخر الدّین سالاری بتضرّع با شمشیر و کرباسی پیش سلطان آمد سلطان در شهر فروآمد و یکماه آنجا مقام کرد و فخر الدّین سالاری را تشریف داد و حکومت سدوستان «5» برو مقرّر داشت و بر جانب دیول «6» و دمریله «7» نهضت کرد و خنیسر «8» که حاکم آن ولایت بود بگریخت و در کشتی بدریا رفت سلطان نزدیک دیول «9» و دمریله «10» فروآمد و خاص خان را با لشکری تاختنی بر جانب نهرواله فرستاد از نهرواله شتر «11» بسیار آوردند و سلطان در دیول «12» مسجد جامعی بنا فرمود در موضعی که بت‌خانه بود، و در اثنای این

______________________________

السّالاری (هوداس: السعلاری) والیّا علیها من قبل قباجة فتلقّاه بالطّاعة و سلّم مفاتیحها الیه»،

(1) کذا فی ب باصلاح جدید، ه: سدوسان، آ ج ز:  هندوستان، د ندارد،

(2) کذا فی ب ج ه ز، آ: لاحین، د اصل جمله را ندارد،

(3) کذا فی آ ب ج ه ز، د ندارد،

(4) کذا فی ب ج ه ز، آ: اورحان، د ندارد،

(5) کذا واضحا فی آ ب، ه:  سدوسان، د در موضع اوّل ندارد و در موضع اخیر: سندوستان، ج: سند، ز:

هندوستان،

(6) کذا فی آ ج ه، ب د: دبول، ز: دیول؟؟؟، نسخ جامع التّواریخ اغلب «دیول» مثل متن، و بعضی «دویل»،- رجوع کنید بمعجم البلدان در تحت «دیبل»،

(7) کذا فی آ ب ه، ج ز: دمریله؟؟؟، د: مرپله، نسخ جامع التّواریخ بعضی «دمریله» و برخی «دمریله؟؟؟»،

(8) کذا واضحا فی آ ب، ه: خیسر، ز: خیسیر، د: حنسر، ج: حسیس؟؟؟، نسخ جامع التّواریخ بعضی «حنسر» و برخی «جنسر»،

(9) کذا فی آ ج ه ز، ب د: دبول،

(10) کذا فی آ ب ه، ج: دمریله؟؟؟، د: مرپله، ز: مریانه؟؟؟،

(11) کذا فی ه ز و اغلب نسخ جامع التّواریخ، آ و بعضی نسخ جامع التّواریخ: شیر؟؟؟، ب: شیر، د:  یسیر، ج: غنیمت (کذا)،

(12) کذا فی آ ج ه، د: دبول، ب مشکوک بین دبول و دیول، ز: دبول،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 149

حال از جانب عراق خبر رسید که غیاث الدّین سلطان «1» در عراق متمکّن شده است و اکثر لشکر که در آن بلاداند هوای سلطان جلال الدّین دارند و استحضار او کرده بودند «2» و نیز خبر رسید که براق حاجب بکرمانست و شهر جواشیر «3» را بحصار گرفته است و هم‌آوازه توجّه لشکر مغول بطلب سلطان دادند سلطان از آنجا بر راه مکران «4» برفت از عفونت هوای مخالف مبالغ از لشکر سلطان هلاک شدند، و چون خبر وصول مواکب سلطان ببراق حاجب رسید نزلهای بسیار پیش فرستاد و استظهار «5» تبجّح و استبشار نمود چون برسید از سلطان التماس قبول دختری که داشت کرد سلطان اجابت نمود «6» و عقد نکاح بست کوتوال قلعه نیز بیرون آمد و کلید حصار پیش سلطان آورد سلطان بحصار برآمد و کار زفاف باتمام رسانید بعد از دو سه روز سلطان بر عزم شکار و مطالعه «7» علف‌خوار برنشست براق حاجب بعلّت آنک درد پای دارم ازو بازماند چنانک گفته‌اند ع، تعارجت لا رغبة فی العرج، در راه سلطان را از توقّف و تقاعد او و تمارض اعلام دادند سلطان دانست که از تخلّف او خلاف زاید و از تأخیر او تا خبر باشد فساد تولّد کند بر سبیل امتحان هم از راه یکی را از خواصّ بازگردانید و فرمود که چون عزیمت عراق بزودی مصمّم است و آن اندیشه بر امور دیگر مقدّم براق حاجب هم اینجا بشکارگاه حاضر شود تا آن مصلحت را مشورت کرده آید چه او در امور مجرّب و مهذّب است و بتخصیص بر کار عراق واقف تا بر موجب مصلحت دید او تمشیت آن مهمّ بتقدیم رسد براق

______________________________

(1) ب (باصلاح جدید) ج د: سلطان غیاث الدّین،

(2) ه ز: کرده‌اند،

(3) کذا فی آ، ب د ه: بردشیر، ج: بردسیر، ز: برادشیر،- جواشیر (کواشیر) و بردشیر (بردسیر) هر دو یکی است و هر دو نام یک شهر است (یاقوت در «بردسیر»)،

(4) ج بخطّ الحاقی: کیح (- کیج) و مکران،

(5) ز افزوده: و،

(6) ج بخطّ الحاقی در حاشیه افزوده: و سلطان جلال الدّین دختر براق حاجب را قبول فرمود بالتماس پدرش،

(7) کذا فی ب د ز، آ ج: بمطالعه، ه: تا مطالعه،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 150

جواب داد که مانع از ملازمت و موجب تخلّف از خدمت علّت درد پای است و مصلحت آنک عزیمت عراق زودتر بإتمام رساند چه جواشیر «1» مقرّ سریر سلطنت را نشاید و مقام حشم و اتباع او را برنتابد و این ملک را نیز از نایبی و کوتوالی از قبل سلطان گزیر نباشد و از من مشفق‌تر و این کار را لایق‌تر کسی دیگر نیست چه بنده قدیم‌ام «2» که موی در خدمت سلطان «3» سپید کرده‌ام و سوابق خدمات بلواحق منضمّ شدست و این ملک را بشمشیر مستخلص کرده‌ام و بجلادت خویش بدست آورده، رسول را بازگردانید و بفرمود تا دروازها دربستند «4» و بقایا را که از حشم سلطان مانده بود بیرون کردند، چون سلطان را نه جای مقام و نه عدّت انتقام بود بر راه شیراز روان شد و بإعلام وصول خویش رسولی نزدیک اتابک سعد فرستاد او پسر خویش سلغور «5» شاه را با پانصد سوار بخدمت او «6» فرستاد و عذر آنک بنفس خویش بدان خدمت قیام نتوانستم نمود که در سابقه مغلّظه که کفّارت آن ممکن نیست بر زفان رفته که کسی را استقبال نکنم تمهید کرد سلطان عذر او بپذیرفت و سلغور شاه بانواع اکرام و اعزاز و اختصاص بلقب قرا انداش «7» خانی مخصوص گشت و چون بسرحدّ شیراز رسید بولایت پسا «8» اصناف نزلها که درخور چنان مهمانی باشد از خزاین «9» کسوتهای خاصّ و خرجی و الوان جامها و اکیاس آگنده بدینار و مراکب راهوار و بغال و جمال بسیار و زرّاد خانه و آلات بیت الشّراب و مطبخ و با هر کاری غلامان خدمت از ترک و حبشی بفرستاد و در مواصلت او رغبت نمود درّی که در صدف

______________________________

(1) آ: جواشیر؟؟؟، ب ج د ه ز: کواشیر،

(2) کذا هو مکتوب بعینه فی آ،

(3) ج: سلطان محمّد،

(4) ج بخطّ الحاقی در حاشیه افزوده: و بخشت و گل برآورد،

(5) کذا فی آ ب، ج ه ز: سلغر، د: بیلغور؟؟؟،

(6) ب د ه بجای «او»: استقبال،

(7) کذا فی آ، ب د: قرنداش، ج:  قرنداشی، ه: قریداش؟؟؟، ز: قویداش،

(8) کذا فی ج، د ز: بسا، ب (باصلاح جدید) ه: فسا، آ: نسا،

(9) ب (بخطّ جدید) د افزوده: و،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 151

خاندان کریم در حصن حصانت «1» بلبان عقل و رزانت تربیت یافته بود در عقد سلطان منعقد شد «2» چون بدان وصلت مرایر موافقت از جانبین مبرم گشت و بنای مطابقت و مصادقت محکم چند روز معدود مقام فرمود و از آنجا عزیمت اصفهان کرد، و در آن وقت اتابک سعد پسر خود اتابک مظفّر الدّین ابو بکر را که حقّ تعالی او را وارث ملک او و چند پادشاه دیگر کرد در صدف حبس چون درّ موقوف گردانیده بود سبب آنک در آن وقت که از نزدیک سلطان محمّد بازگشته بود با پدر جنگ کرد و بر پدر زخمی زد، سلطان اطلاق او التماس کرد اتابک جواب داد که هرچند فرزندم ابو بکر اهمال حقوق کرد و موسوم سمت عقوق شد و خفتانی که نشان زخم بر آن بود بفرستاد امّا اشارت سلطان چون جان در تن روانست بعدما که سلطان حرکت فرماید او را با ساختگی بر عقب بفرستم و بر آنجملت که زفان داد وفا کرد «3» و اتابک ابو بکر را بفرستاد «4»، بوقت توجّه سلطان «5» غلامی از آن عزّ الدّین

______________________________

(1) کذا فی آ ب ج د ز، ه: حصین حصانت،- و شاید صواب «حضن حصانت» یا «حصن حضانت» باشد،

(2) در حاشیه ج در این موضع نوشته:- «حاشیه محمّد منجّم نوشته است از خوشه‌چینی خرمن عطایملک (کذا) جوینی یافته این دولت تاریخ دانستن، و دختر اتابک را ملکه خاتون نام بود که جفت سلطان رستم دل جلال الدّین [بن] محمّد خوارزمشاه شد و سلطان دو ماه [و] نیم در اینجا مقام کرد و چون سلطان باصفهان رسید مظفّر الدّین ابو بکر را پدر آماده کرد [و] روان کرد باصفهان بسلطان رسید و مقدار سه (؟- شش؟) سال مظفّر الدّین ابو بکر در ملازمت سلطان جلال الدّین بود و او را همچون برادر خود بیشتر میدانست (کذا) تا اتابک سعد او را طلب کرد [و] ولی‌عهد خود گردانید و چون اتابک سعد درگذشت در تاریخ سنه 27 [6] یا سنه 628 مظفّر الدّین ابو بکر بجای پدر بر تخت شیراز بنشست و بهترین سلغریان بود»،

(3- 4) ه این جمله را ندارد،

(4) کذا فی ب، و کلمه «بفرستاد» بخطّ الحاقی است، آ د (بجای «بفرستاد»): در صحبت، ج: در صحبت سلطان بفرستاد، ز: بوقت توجّه سلطان بفرستاد،

(5) د افزوده: بفرستاد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 152

سکماز «1» نام او قلیج از اصفهان گریخته برسید او را بحضرت سلطان آوردند ترکی بود که مصوّر از عکس خور «2» تقدیر تصویر او کرده بود و قاسم صیاحت و ملاحت حسن او را با یوسف هم تنگ «3» کرده در ضمن لطافت آب رخسار بریق آتش قرار گرفته گوئی شاعر بدین رباعی او را خواسته است

آنها که بمذهب تناسخ فردنددی می‌رفتی در تو نظر می‌کردند

سوگند بجان یکدگر میخوردندکین یوسف حسنست «4» که باز آوردند سلطان قلیج را برکشید و بخدمت خود نزدیک گردانید، تا چون باصفهان رسید خبر یافت که برادرش غیاث الدّین با ارکان و اعیان حشم در ریّ است جریده با سواری چند گزیده بر رسم لشکر تتار از جامه سپید علمهای بسیار «5» برداشتند هیچ کس را از آن جماعت خبر نبود تا چون باز که در پرواز بر سر کبوتر نشیند بر سر ایشان نشست غیاث الدّین با جماعتی از اعیان لشکر که خایف بودند تفرقه کردند سلطان از روی اشفاق و تألّف نزدیک او و مادرش کس فرستاد که از اصناف اضیاف تواری و اختفا انصاف نباشد و دیگر وجه اکنون چه وقت اختلاف است و چه جای نزاع و خلاف بامل فسیح و سینه منشرح با موضع و مقام آیند و تردّد و تحیّر بضمیر راه ندهند، وجوه قوّاد و محتشمان اجناد هر کس که بخدمت سلطان مبادرت نمودند شرف قبول یافتند چون غیاث الدّین دید که میلان طبایع و کشش خواطر بجانب برادر اوست با معدودی چند از خواصّ قدیمی با دلی پرآذر روی بخدمت برادر آورد

______________________________

(1) کذا فی آ ب، د: سکمان، ه ز: سکمار، ج: سلمان،

(2) آ د: حور،

(3) کذا فی د، آ: هم‌تک، ج ز: هم‌تک، ه: هم سنک، ب: هم‌بیل،

(4) کذا فی آ، ب: مصر است، ج د ه:  مصریست، ز: عصرست،

(5) کذا فی آ ه، ز: از جامهای سپید و علمهای بسیار، ب: از جامه سپید علمها سپید، ج: از جامه سپید علمها، د: از علمهای جامه سپید،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 153

سلطان هر کس را از حشم بر قدر منزلت او بداشت و جای هر کس تعیین کرد و اصحاب اعمال را هر کس با سر و کار و عمل فرستاد و منشور و مثال داد و بحضور او ولایات و نواحی را امید سکونتی و استقامتی بادید آمد و منشی و مدبّر ملک نور الدّین منشی بود و این نور الدّین پیوسته بشرب و انهماک مشغول بود کمال الدّین اسمعیل اصفهانی با جمعی از ائمّه اصفهان بامدادی بخدمت او شدند هنوز از خواب مستی برنخاسته بود این رباعی را بنوشت و درفرستاد و ایشان بازگشتند

فضل تو و این باده‌پرستی با هم‌مانند بلندیست و پستی با هم

حال تو بچشم خوب‌رویان ماندکانجاست همیشه نور و مستی با هم «1» و نور الدّین منشی راست در حقّ سلطان قصیده که مطلع آن اینست

بیا جانا که شد عالم دگرباره خوش و خرّم‌بفرّ خسرو اعظم الغ سلطان جلال الدّین

   نظر انوش راوید:  مانند تمام کتاب داستان هایی سردرگم نام مکان های نامعلوم،  و سلطان هایی بی اثر تاریخی و غیره.  اکثر مواقع دارو دسته اداورد بران برای خودشان تفسیر از نام های مکانها کرده اند،  که به اصل ماجرا هماهنگ نیست.

ذکر حرکت سلطان جلال الدّین بجانب بغداد،

در اوایل شهور سنه احدی و عشرین و ستّمایة عزیمت کرد تا بجانب تستر «2» رود و زمستان آنجا مقام سازد بر سبیل یزک ایلچی پهلوان را در مقدّمه با دو هزار مرد روان کرد و خود بر عقب روان شد و در آن گذر سلیمانشاه بخدمت او رسید و خواهر خویش را بدو داد، و چون سلطان بشابور خواست «3» رسید و شابور خواست «4» شهری بزرگ بودست

______________________________

(1) ج در این موضع افزوده:- «نور الدّین منشی چون برین رباعی مطّلع شد و مطالعه کرد در جواب این رباعی بگفت

چون نیست بلندیت ز پستی خالی * ‌خواهد شدن از تو دور هستی خالی

خواهم که چو چشم و زلف خوبان * نشوی‌یکدم ز پریشانی و مستی خالی»

(2) کذا فی د ه ز، آ: بستر؟؟؟، ج: شوشتر، ب: پستر،

(3) ج: یشاؤر، ه: بواحواست (کذا)،

(4) ج: شاؤر، ه ز: و آن،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 154

مشهور و معروف و ذکر آن در تواریخ مسطور رسمی بیش نمانده مدّت یکماه آنجا مقام ساخت امرای لور «1» بخدمت او آمدند، چون مراکب قویّ شدند بر راه بغداد روان شد و بر آن بود که امیر المؤمنین النّاصر لدین اللّه او را مدد دهد و ازو در روی خصمان سدّی سازد باعلام وصول و اندیشه خویش رسولی فرستاد امیر المؤمنین بر آن سخن مبالاتی ننمود و انتقام آنچ از پدر و جدّ او در روزگار گذشته صادر شده بود هنوز در دل مانده بود از ممالیک که درجه امارت یافته بودند قشتمور «2» را با بیست هزار مرد از شجعان رجال و سروران ابطال نامزد کرد تا سلطان جلال الدّین را از نواحی ممالک او برانند و قصّاد طیور را بجانب اربیل «3» فرستادند تا مظفّر الدّین نیز ده هزار مرد بفرستد تا سلطان را در میانه گیرند قشتمور «4» پیش از آنک میعاد وصول لشکر اربیل «5» بود مغرور بکثرت عدد خود و قلّت مدد سلطان بیرون رفت چون سلطان نزدیک رسید کسی نزدیک قشتمور «6» فرستاد که ارادت ما از مبادرت بدین جانب «7» استیمان است بظلّ ظلیل امیر المؤمنین چه خصمان قویّ دست برآورده‌اند و بر بلاد و عباد استیلا یافته و هیچ لشکر را پای مقاومت ایشان نه اگر از خلیفه مددی یابم و بمراضی او مستظهر باشم دفع آن جماعت کار منست قشتمور «8» از استماع آن نصیحت خود را کر ساخت و صفّ لشکر آراست سلطان را نیز بضرورت چاره کارزار و دفع کار می‌بایست ساخت چون قوم او عشر آن لشکر نبود فوجی را در مکامن بداشت و خود با پانصد سوار بایستاد «9» بر قلب و جناحین بریشان

______________________________

(1) ج: لر،

(2) کذا فی ب ج ه ز، آ: قتمور د: فیتمور،

(3) ج: اردبیل،

(4) آ: قتمور، د: فتمور،

(5) ج: اردبیل،

(6) آ: قتمور، د: قستمور،

(7) کذا فی ه، آ ج د ز افزوده‌اند:

استیلا و، ب افزوده: استیلاذ و (کذا)،

(8) آ: قتمور، د ه ز:  قستمور،

(9) ب ج ز افزدره‌اند؟؟؟: و،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 155

دو سه نوبت حمله برد و پشت برگردانید لشکر قشتمور «1» پنداشتند تا لشکر بهزیمت رفت روی بر عقب ایشان دادند کسانی که در کمین بودند از پس ایشان درآمدند و سلطان بازگشت «2» و بریشان دوانید و ایشان بهزیمت شدند سلطان بر پی ایشان تا نزدیک بغداد بیامد «3» و از آنجا سلطان بازگشت و بر جانب دقوق «4» زد و آتش غارت و نهب در آن ناحیت بر افروخت ع، و موقد النّار لا تکری بتکریتا «5»، از آنجا چون بگذشت جاسوسان رسیدند که مظفّر الدّین با لشکر اربیل «6» می‌رسد و در مقدّمه حملی روان کردست و میخواهد تا تعبیه سازد و مغافصة بر سر سلطان کمین گشاید سلطان بنه را فرمود تا بر قرار روان شدند و با سواران دلیر از جانب کوه برفت چندانک معلوم او شد که لشکر ازو برگذشت آنگاه با شجاعان شجاع‌آسای «7» تاختنی برد چنانک مغافصة بسر مظفّر الدّین رسید و چون در قبضه اقتدار او آمد سلطان شیوه اغماض و عفو را ملتزم شد با اکرام و احترام ملوک و او را هم در آن موضع که بود نگذاشت که فراتر آید مظفّر الدّین از صادرات افعال خجل شد و استغفار کرد و اظهار تأسّف بر آنک تا امروز بر ضمیر منیر سلطان وقوف نیافته بودم و بر حلم و رزانت او اطّلاع حاصل نداشته سلطان در مقابل آن سخنهای پادشاهانه راند و سبب آنک در زمان مظفّر الدّین با وجود رعایای لور و کرد که خون حجّاج حلال

______________________________

(1) آ: قتمور، ب: قوشتمور، د: قستمور،

(2- 3) کذا فی ج، آ ب ز: و ایشان را تا نزدیک شهر بغداد بر اثر آمدند، ولی در ز «براند» بجای «بر اثر امدند»، د: و ایشانرا منهزم و پراکنده تا در شهر بغداد بر اثر آمد، ه اصل جمله را ندارد،

(4) کذا فی جمیع النّسخ و المعروف فی هذه الکلمة دقوقا او دقوقاء،

(5) صدره: هات الحدیث عن الزّوراء او هیتا، و البیت مطلع قصیدة لأبی العلاء المعرّیّ مذکورة فی دیوانه سقط الزّند و تکری من کری النّوم ای تضعف و فی بعض نسخ الدّیوان یکری بالیاء،

(6) ج: اردبیل، ه ندارد،

(7) یعنی مانند مار،- ج: شیرآسا،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 156

دانند راهها ایمن و فتنها ساکن شدست مدح و اطراء گفت بانواع تشریفات و فنون کرامات و مظفّر الدّین باشارت و اجازت سلطان با شهر رفت و بخدمات بسیار از هر جنس تقرّب جست، و سلطان از آن نواحی بجانب ارّان و اذربیجان روان شد و در آن وقت حاکم اتابک اوزبک بود قوّت محاربت او را پای نداشت جریده از تبریز بگریخت و منکوحه خود ملکه دختر سلطان طغرل را در شهر بگذاشت ع، و الفحل یحمی شوله معقولا، فی الجمله چون بدر تبریز آمد و بمحاصره مشغول شد و اعیان حشم اتابکی آنجا بودند محاربت سخت می‌کردند چون ملکه دانست که انزعاج سلطان ممکن نیست و در اندرون نیز از اتابک کوفته خاطر بود در خفیه نزدیک سلطان فرستاد و اظهار مکاشحتی کرد که او را با شوهرش اتابک بود و فتاوی ائمّه بغداد و شام در معنی وقوع تطلیقات ثلاثه که تعلیق کرده بود «1» نزدیک او فرستاد و میعاد نهادند که با سلطان مصالحه کنند و ملکه اجازت یابد تا با احمال و اثقال بنخجوان رود و بعد از آن سلطان بنخجوان آید و عقد بندد سلطان «2» بنشان انگشتری بفرستاد،

انّ النّساء و عهدهنّ هباءریح الصّبا و عهودهنّ سواء بعد از دو روز ملکه امرا و اعیان کبراء شهر را بخواند و گفت سلطانی بزرگ است که بظاهر شهر نزول کردست و اتابک را قوّت ازعاج و اطراد او نه و اگر با او مهادنه و مصالحه نرود و شهر بغلبه مستخلص کند همان کند که پدرش در شهر سمرقند کرد اگر «3» صلاح باشد «3» قضاة

______________________________

(1) یعنی وقوع طلاق را معلّق بر امری کرده بود که آن امر واقع شد چنانکه صریح ابن الأثیر است در حوادث سنه 622 (طبع تورنبرک ج 12 ص 284): «و انّما صحّ له نکاحها لانّه ثبت عن اوزبک انّه حلف بطلاقها انّه لا یقتل مملوکا له اسمه ... ثمّ قتله فلمّا وقع الطّلاق بهذا الیمین نکحها جلال الدّین»، رجوع کنید نیز بنسوی ص 118،

(2) آ ج کلمه «سلطان» را ندارند،

(3- 3) فقط در ب بخطّ جدید،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 157

و معارف را نزدیک او فرستیم و با او میثاقی کنیم که حرم اتابکی و متّصلان او را تعرّضی نرساند و تعلّقی نکند تا هر کجا خواهند بروند و شهر بدو تسلیم کنیم «1» آنچ رای من اقتضا نمود اینست آنچ شما را که ارکان اتابک‌اید «2» مصلحت می‌نماید هم باز باید گفت، تمامت متّفق الکلمه گفتند رأی ملکه رأیی ملکانه است و اندیشه عاقلانه قاضی القضاة عزّ الدّین «3» قزوینی را که از اعیان افاضل و علمای عصر بود با جمعی حجّاب نزدیک سلطان فرستادند «4» و التماس عفو و اغضا کردند بقراری که بملکه و متعلّقان اتابکی تعرّضی نرساند تا هر کجا خواهند بروند، سلطان ملتمس ایشان را باسعاف مقرون کرد و اجازت داد تا چنانک خواهند بروند، روز دیگر را که دست فلک تیغ خرشید از نیام آفاق برکشید اعیان و امرای اتابکی و ارکان شهر یکبارگی با اصناف خدمتیّات و نثارها ببارگاه سلطان حاضر آمدند و بساطی که فلک چتر او بود بوسه دادند و از جبین سلطان آثار بشر و انطلاق و مکارم اخلاق معاینه دیدند ع، ینبیک رونق وجهه عن بشره، و ملکه نیز بر خوی خود عزم خوی کرد و سلطان در سنه اثنتین و عشرین و ستّمایة «5» در شهر آمد بکامرانی و اهالی آن بمقدم او تهانی نمودند و سلطان روزی چند آنجا مقام فرمود و بعد از آن بنخجوان آمد و بفتاوی ائمّه بر ملکه مالک شد و راه گذر اتابک را سالک، و در آن وقت اتابک در قلعه النجه «6» بود چون خبر وصول سلطان بنخجوان بشنید دانست که اندیشه چه باشد درد اندرون که بی‌درمان بود با علّت بیرون متظاهر شد و هم در آن روز از غم و غصّه جان تسلیم کرد،

جان عزم رحیل کرد گفتم بمرو «7» * گفتا چه کنم خانه فرومی‌آید

______________________________

(1) کذا فی د ز، آ: کند، ج: کنند، ه: کنید، ب باصلاح جدید: شود،

(2) کذا هو مکتوب بعینه فی آ ج ز (- اتابکید)،

(3) ه: عماد الدّین،

(4) آ ه ز: فرستاد،

(5) کذا فی د ج، آ ب ز: اثنی عشر و ستّمایه، و آن غلط صریح است، ه ندارد،

(6) کذا فی ب ج د ه ز و نسوی ص 118، آ: النحه،

(7) کذا فی ج د ز، آ ب: بمرو؟؟؟، ه: که مرو،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 158

و از روی انصاف بر منکرات افعال خاصّه آنچ تعلّق باهل و حرم داشته باشد در همه عادات نامحمودست و از امثال این حرکات قبیح و کارهای ناپسندیده تنفّر طباع ظاهر شود و صدق رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم کلّ شی‌ء مهه و مهاه الّا النّساء و ذکرهنّ «1»،

ذکر احوال سلطان و گرجیان و قمع ایشان،

چون کار روزگار چنانک عادت اوست دولت اتابکی را بزوال رسانید و ملک او را بسلطان جلال الدّین انتقال کرد و حشم و خدم از جوانب روی بدو نهادند کفره فجره گرج طمع بر تملیک ولایت «2» مستحکم کردند تا ابتدا سلطان را برانند و ملک تبریز مسلّم کنند و بعد از آن ببغداد روند و جاثلیق را بجای خلیفه بنشانند و مساجد را کلیسیا «3» و حقّ را باطل کنند درین تمنّی زور و اباطیل غرور باعتماد شوکت رجال و شکّت «4» رماح و نصال جمعیّتی ساختند و زیادت از سی هزار «5» مردان کار تعبیه دادند و حرکت کرد،

ألحقّ ابلج و السّیوف عوارفحذار من اسد العرین حذار «6» خبر چون بسلطان رسید و هنوز گروه او انبوه نشده بود و اختلال احوال

______________________________

(1) این کلام بنابر مشهور مثل است نه حدیث و اصل روایت در این مثل «مهه» است فقط یا «مهاه» بجای آن نه «مهه و مهاه» معا چنانکه مصنّف سهوا ایراد نموده است، رجوع کنید بمجمع الأمثال در باب کاف در مثل «کلّ شی‌ء مهه ما خلا النّساء و ذکرهنّ» و لسان العرب در م ه ه،

(2) کذا فی د ه ز، آ ب: ولات، ج: و آلات (کذا)،

(3) کذا فی ب د ز، آ: کلیسا، ج ه: کلیسا،

(4) کذا فی آ، ب: شکت، ه: شکست، ز: وشکت، ج د: سکت،

(5) نسوی ص 112: ستّین الفا، ابن الأثیر ج 12 ص 283:  ما یزید علی سبعین الف مقاتل،

(6) مطلع قصیدة لأبی تمّام یمدح بها المعتصم، انظر ج 1 ص 38، 239،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 159

او بابتلال «1» مبدّل نگشته با جمعی که داشت بی‌تفکّر و تردّد روی بجمع گرج کرد هنگامی که نور بام ظلمت شام را می‌راند بخوابگاه گرج رسید در دره کربی «2» و ایشان مست شراب و افتاده خراب،

یا راقد الّلیل مسرورا بأوّله‌انّ الحوادث قد یطرقن اسحارا پیش از آنک گرج دست بجنگ برند سلطان پای درنهاد و ایشان را دست بردی نیکو بنمود و در آن دره «3» کربی «4» غاری بود در راه گذری مضیق چون بعد غور عقلا عمیق گرجیان همچنان سوار بر آن می‌زدند و خود را در آن می‌افکندند و سروران فتن و شرّیران زمن شلوه «5» و ایوانی «6» با دیگر اعیان گرجی را دستگیر کردند و در زنجیر کشیدند با نزدیک سلطان آوردند و شلوه «7» شبیه رجال عادی «8» بضخامت جثّه و قامت و فخامت جاه و زعامت، چون نزدیک سلطان رسیدند «9» فرمود که کجاست صولت تو که گفته بودی صاحب ذو الفقار کجاست تا زخم شمشیر آبدار بیند شلوه «10» گفت این کار دولت سلطان کرد بعد از آن اسلام برو عرضه کردند گفت دهاقین را رسمی باشد که در میان جالیز «11» چشم‌زخم را سر خر آویزند خضرت بستان اسلام را شلوه «12» نیز سر خر باشد امّا خود

______________________________

(1) کذا فی ب، آ ج د ه ز: بایتلاف،- ابتلّ و تبلّل حسنت حاله بعد الهزال و بلّ من مرضه و استبلّ و ابلّ برأ و صحّ (لسان باختصار)،

(2) کذا فی آ ب ج ز و نسوی اصل نسخه پاریس ص 151 و طبع هوداس ص 111، د: کوی، ه ندارد،

(3) آ ج ندارند،

(4) کذا فی آ ب ج، ه:  کرپی، د: کزپی، ز: کربی؟؟؟،

(5) کذا فی آ ب ج ز و نسوی ص 113 و ابن الأثیر 12: 269، 283، د: سلوه، ه: شکوه،

(6) کذا فی ب ج ه و ابن الأثیر 12: 283 و نسوی 176، آ: ایوانی؟؟؟، ز: ایوانی؟؟؟، د: ایرانی،

(7) آ د: سلوه، ه: شکوه، ز ندارد،

(8) کذا فی د باصلاح الحاقی و اصل نسخه «اعادی» بوده الف را تراشیده‌اند، آ ب ج ه: اعادی، ز ندارد،- عادی یعنی قدیم منسوب بقبیله عاد (لسان)،

(9) ج د: رسید،

(10) د: سلوه، ه: شکوه،

(11) ج: بالیز، د: پالیز،

(12) د: سلوه، ه: شکوه،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 160

حاشی السّامعین کون خری تمام بود، فی الجمله چون سلطان مؤیّد و کامران با دار الملک تبریز رسید و از هیبت او در آن ممالک بر دلها رعشت و بر دشمنان دهشت غالب شده بود و لشکر او بنسبت گذشته بسیار جمع شده شلوه «1» و ایوانی «2» را اعزاز فرمود و بر اندیشه آنک ایشان در استخلاص گرج معاون باشند با مزید اکرام مرند و سلماس و اورمیه و اشنورا «3» بدیشان داد،

بنا پارسایان چه داری «4» امیدکه زنگی بشستن نگردد سپید و لشکر بسیار از پیاده و سوار معدّ و آماده کرد و شلوه «5» و ایوانی «6» را که بر وفق مزاج او سخنها گفته بودند و تقبّلها و تکفّلها کرده و بمواعید عرقوبی سلطان را مغرور کرده و بر سن احتیال خواسته که او را در چاه اغتیال اندازند و بروباه بازی آن شیر پلنگ جوهر را در حبل حیل مقیّد کنند در مصاحبت لشکر بفرستاد و سلطان جریده قصد خریده نه بزر خریده خود «7» کرد و متوجّه خوی شد و از آنجا متوجّه گرج گشت و در دون «8» که سرحدّ گرج است بیکدیگر پیوستند و در مقدّمه سلطان ملک «9» طشت‌دار را برسالت نزدیک قیز «10» ملک فرستاد و قیز «10» ملک زنی بود که پادشاه تمامت گرج بود و از امیر المؤمنین ابو بکر «11» رضی اللّه عنه روایت است که چون خبر بدو رسید که شاه عجم زنی است

______________________________

(1) د ز: سلوه، ه: شکوه،

(2) ز: ایوانی؟؟؟، د ندارد،

(3) ه: اشنوه‌را د: اشنوررا، ز: اشهورا،

(4) کذا فی آ ب ج، د ه ز: مدارید،

(5) د ز: سلوه، ه: شکوه،

(6) ز: ایوانی،

(7) یعنی ملکه زوجه اتابک ازبک،

(8) کذا فی آ ب د ه ز، ج: درون، ابن الأثیر ج 11 ص 283 و یاقوت: دوین، نسوی ص 112، 114: زون،.

(9) آ ج کلمه «ملک» را ندارند،

(10) کذا فی د فی الموضعین، ه: قیر؟؟؟، (- قیز)، ب: قبز، قبز؟؟؟، آ: قیر؟؟؟، ج ز: قیر،- رجوع کنید بج 1 ص 212،

(11) ه: عمر،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 161

گفت ذلّ من اسند امره الی امرأة، ملک طشت‌دار روزی بر لب رود خانه کرّ «1» بود قسّیسی مست که کشیش میخوانند از نزدیک شلوه «2» می‌رسد با ملک طشت‌دار تعدّی می‌کند و میگوید نزدیک «3» ملک «4» لشکر روان کند «5» تا در دره مارکاب «6» سلطان را با لشکر فروگیریم و جزا و مکافات او بجای آریم، ملک طشت‌دار همان لحظه کشیش را بمی‌کشد «7» و چون مرغ پرّان با نزدیک سلطان می‌رسد وقت صبحی که آواز مؤذّنان مؤدّیان صلوة را از خواب بیدار می‌کردند «8» نزدیک سلطان رسید و از مصدوقه حال و خدیعت فرقه ضلال بیاگاهانید فرمود تا اختبار و اعتبار را شلوه «9» و ایوانی «10» را حاضر کردند و چهل امیر دیگر در صحبت ایشان و فرمود که با شما کنگاج می‌رود که بکدام راه اولیترست راه غرس «11» یا راه دره مارکاب «12»، شلوه «13» و امرا «14» گفتند که بر راه غرس «15» بلادی حصین است گذر از آنجا متعذّر باشد و راه مارکاب «16» اوسط راههاست و بتفلیس نزدیکتر چون بآنجا رسیم بآوازه سلطان لشکر پراگنده شوند و ولایت تفلیس مسلّم کنیم و مستخلص گردد، سلطان را چون حقیقت خبث عقیدت آن منافقان معلوم شد با شمشیر که داشت برخاست

______________________________

(1) کذا فی آ مشدّدا، ه ز: کر، ب د: کز، ج ندارد،

(2) د: سلوه، ه: شکوه (فی جمیع المواضع)،

(3) ج ندارد،

(4) ظاهرا مقصود قیز ملک است،

(5) کذا فی آ ب د، ج ز: کن، ه: کنید،

(6) کذا فی ه، آ: ممارکاب، د: مبارکاب، ج: ممارکان، ب: ارکان، ز: رکاب،

(7) کذا فی آ ب ج، د ه: می‌کشد، ز: بکشت،

(8) کذا فی آ ب ج ه، د: می‌کند، ز اصل جمله را ندارد،

(9) ز: سلوه، ه: شکوه،

(10) ز: ایوانی؟؟؟،

(11) کذا فی آ ب د ه ز، ج: عرس،

(12) کذا فی آ د ه، ج: ممارکان، ز: یارکاب، ب: ارکان،

(13) ه: شکوه،

(14) د: و ایوانی،

(15) کذا فی آ ب د ه، ج ز: عرس،

(16) کذا فی آ د ه ز، ب: ارکاب، ج: ممارکان،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 162

و شلوه «1» را بدست خود ضربها بر میان زد و بدو نیم کرد و خون او شمشیر را ملوّث کرد و بفرمود تا تمامت ایشان را بدوزخ فرستادند و با امرای خود مشورت نمود تا بکدام راه روی نهد هر کس مصلحتی دیدند سلطان فرمود رای من آنست که چون ایشان از احوال شلوه «2» و ایوانی بی‌خبر باشند و منتظر آنک تا ازیشان خبری رسد مغافصة بسر ایشان رسیم، بر مصلحت دید خود بر فور با ده هزار مرد پرجگر روان شدند «3» تا بپای عقبه بندپنبه؟؟؟ «4» که عقاب را پرواز از آن بحساب «5» تواند بود از اسب پیاده شد و لشکر بر عقب او روان، وعول وغول «6» او را می‌دید از شرم پیاده‌روی و ترس خویش خود را سرنگونسار «7» از کمر می‌انداخت، تا وقت انفجار عیون صبح بدان فجّار رسید و از جانبین کار حرب سخت گشت و بتیر و شمشیر دست بگشادند تا عاقبت حقّ بر باطل غلبه کرد و اکثر شیعه شرک در شرک فنا افتادند و اهل ضلال گزیده صلال عطب شدند و اولیای سلطان منصور و اودّای شیطان مقهور گشت الم یروا کم اهلکنا قبلهم من القرون انّهم الیهم لا یرجعون، آن روز چون بشب کشید هم آنجا نزول کردند و روز دیگر هنگام آنک

و الفجر یتلو الدّجی فی اثر زهرته‌کطاعن بسنان اثر منهزم «8»

______________________________

(1) ه: شکوه،

(2) ه ز: شکوه،

(3) کذا فی آ ب ه، ج د ز: شد،

(4) کذا فی ا ()، ب: بید پنبه؟؟؟، ه: بندپنبه، ز: بندسه، د: بندینه، ج:  مدنیه،

(5) ج: مجال (کذا)، ز جمله را ندارد،

(6) وعول جمع وعل است یعنی گوزن و وغول مصدر وغل یغل است یعنی داخل شدن و فرورفتن در جنگل و کوه و نحو ذلک،

(7) کذا فی آ ج، ب: سرنکوسار، ه ز کلمه «سر» را ندارند، د اصل جمله را ندارد،

(8) من جملة ابیات ستّة للأمیر ابی المطاع یصف یوما له بدیر دمشق ذکرها الثّعالبی فی اوّل تتمّة الیتیمة فی فصل محاسن اهل الشّأم و الجزیرة (نسخة باریس ورق 500)، و قبله

ما انس لا انس یوم الدّیر مجلسناو نحن فی نعم توفی علی النّعم

وافیته غلسا فی فتیة زهرما شئت من ادب فیهم و من کرم و الفجر یتلو الدّجی البیت، قال کانت الزّهرة تطلع فی ذلک الوقت قبیل طلوع

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 163

بصحرای لوری «1» آمدند غباری انگیخته شد که یکدیگر را کس نمی‌شناخت چون تسکین یافت و آفتاب بالا گرفت گرجیان را دیدند چون صید مانده در دامها افتاده پنج‌پنج و ده‌ده در هر خیل هر کس گرجیئی را می‌دید می‌کشت تا بدین نوع بسیار نیز نیست شدند و بر عقب یاران برفتند و لوری «2» را امان داد، و از آنجا بقلعه علیاباد «3» رفت استیمان کردند بدیشان نیز آسیبی نرسانید، و تمامت ماه حرام و «4» صفر در لشکر مقام ساخت و چون غرّه ربیع الأوّل بدیدند سلطان را تماشای شکار هوس کرد جریده با سواری چند براه «5» برفت و گرجیان را چون خبر شد پانصد سوار مرد ابنای جدّ و جهد را روان کردند مگر سلطان را ناگهان بکمند کید صید کنند و آتش اسلام را منطفی،

سوار جهان پور دستان سام‌ببازی سر اندر نیارد بدام سلطان چون ایشان را از دور بدید دانست که سیلابی عظیم است مگر از مهابّ ریاح دولت نسیمی از عنایت حضرت عزّت و جلالت بدمد و خاک ادبار در چشم آن خاکساران پاشد محاربت آغاز نهاد و بنفس خود حملهائی که یک مرد پانصد را بازنشاند می‌کرد و در هر نوبت چند را «6» ازیشان می‌انداخت لشکر سلطان را چون ازین حال خبر شد فوجی از لشکر سلطانی بمدد آمد و آن مخاذیل را هر لحظه قوم‌قوم می‌رسید تا زیادت از ده هزار «7» شدند و اور خان «8» بجوار تفلیس پناهید و بر رکنهای آن لشکر بداشت تا عاقبت سلطان با فوجی از خواصّ تکبیرگویان

______________________________

الفجر،

(1) کذا فی آ ب ج د ه، ز: لور

(2) کذا فی جمیع النّسخ،- و مقصود ظاهرا اهالی لوری است چه از چند سطر قبل واضح میشود که لوری نام موضعی بوده است، و عبارت جامع التّواریخ این است: «سلطان بشهر لوری رفت و امان داد»،

(3) کذا فی جمیع النّسخ،

(4) کذا فی ب (باصلاح جدید) ج د ه، آ واو را ندارد، ز «حرام و» را ندارد،

(5) ب (باصلاح جدید):  براهی، ج ز این کلمه را ندارند،

(6) ز: چندی را، ج: چند کس را، ب:  چند نفر را، ه جمله را ندارد،

(7) ه: دو هزار،

(8) کذا فی جمیع النّسخ،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 164

روی بر آن مخاذیل نهاد و بشمشیر و نیزه طورا یمینا و طورا شمالا بسیاری ازیشان را بر خاک انداخت،

دریا دیدی که کوه باردشمشیر بر آن «1» صفت گذارد

پنداری کافتاب میغست‌گر هیبت خود برو گمارد چون اهل گرج زخم گرز او دیدند راه گریز گرفتند چون مداخل شهر را برجال مشحون یافتند عنان بجانب جیحون «2» تافتند و از ترس و هراس با سلاح و افراس خود را در آن «3» آب آن خاک پایان «4» بر باد می‌دادند و بآتش دوزخ می‌رفتند،

بر دل حاسد او سینه ز سهمش گورست‌بر تن دشمن او پوست ز بیمش کفنست و متوطّنان قلعه چون آن حالت دیدند دست بجنگ بردند چون لشکر قدم اقدام در نهادند و بزخم تیر اختردوز و ناوک جگرسوز ایشان را مضطرّ و عاجز کردند خزانه قیز «5» ملک را در آب انداختند روز دیگر طلب امان کردند، سلطان ملتمس ایشان را مبذول داشت و بنفس خود بایستاد چندانک آن قوم از منازل «6» سلطان درگذشتند و بحدّ ابخاز «7» رسیدند، و هر دیه و قلعه که در حدود تفلیس مشحون باحزاب ابلیس بود تمامت را مستأصل کرد و حشم را غنایم بی‌حدّ و اندازه حاصل گشت و کنشتهای تفلیس که از قدیم الأیّام باز ذخایر نفایس در عمارت آن صرف کرده بودند ویران کرد و بر آن مواضع صوامع اسلام اساس نهاد، ناگاه

______________________________

(1) ب د ه: بدان،

(2) یعنی رود کرّ، شاهدی دیگر برای اطلاق «جیحون» بر مطلق رودخانه، رجوع کنید بص 59 ح، و ص 142 و ج 1 ص 108 س 2،

(3) ج ه ز «آن» را ندارند،

(4) کذا فی د، آ ج:  پایان؟؟؟، ب ه ز: نامان،

(5) کذا فی د، ه: قز، ب: قبز، ج ز: قیر، آ: قیر؟؟؟،

(6) کذا فی ج ز (؟)، آ: از منارل، ه: از حدّ منازل، ب: از مبارک، د: (آن قوم) نامبارک از (سلطان)،

(7) آ: انحاز، ز: ابحار،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 165

منهیان رسیدند که براق ربقه وفاق از گردن برکشیده است و از کرمان بر عزم استخلاص عراق روان شده سلطان بر قصد براق مراکب براق صفت در پیش زد و چون برق بجست و از لشکر آنچ توانست با خود بیرون برد و چون باد عرصه خاک می‌بسود و چون آتش هوای بالا می‌کرد و در منازل و طرف لشکر ازو بازمی‌ماند بهفده روز از تفلیس بحدود کرمان راند و از لشکر سیصد سوار زیادت با او مصاحب نه براق حاجب چون آوازه سلطان بشنید خدمتیهای بسیار بخدمت او فرستاد و تمهید عذر کرد، سلطان بر عزم استحمام «1» روزی چند باصفهان آمد و بزرگان عراق روی بخدمت او نهادند کمال الدّین اسمعیل راست این «2» قصیده مطوّل «3»

بسیط روی زمین گشت باز آبادان‌ * بیمن سیر سپاه «4» خدایگان جهان

کنند تهنیت یکدگر همی بحیات‌بقیّتی * که ز انسان بماند و از حیوان

ز باغ سلطنت این یک نهال سر بکشید * که برگ او همه عدلست و بار او احسان

برای بندگی درگهش دگرباره‌ * ز سر گرفت طبیعت توالد انسان

جلال دنیا «5» و دین منکبرنی 7 «6» آن شاهی‌که ایزدش بسزا کرد بر جهان سلطان

______________________________

(1) ج: استجمام،

(2) کذا فی آ ج، ب د ز: از، ه ندارد،

(3) ج افزوده: که در مدح سلطان جلال الدّین گفته چند بیت از آن یاد کرده میشود، د: افزوده: این چند بیت ثبت افتاد، ز افزوده: که مدح سلطان (کذا)،

(4) ه: چتر سیاه، ز: چتر بلند،

(5) کذا فی آ ب ج د، ه ز: دنیی، و برای وزن همین انسب است،

(6) کذا فی آ فی غایة الوضوح، ب: منکبرنی؟؟؟، ج: منکبرز، ز: بنکرکی؟؟؟، د: بی‌مثال (کذا!)، ه بیاض بجای

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 166

زهی معارج قدرت ورای طور کمال‌زهی معانی خوبت «1» برون ز حصر بیان

جهان ستانا ایزد ترا فرستادست‌که چار حدّ جهان ملک تست رو بستان

گواه ملک تو عدلست هر کجا خواهی‌بنیک محضری خود گواه می‌گذران

تو عمر نوح بیابی از آنک در عالم‌عمارت از تو پدید آمد از پس طوفان

تو داد منبر اسلام بستدی ز صلیب‌تو برگرفتی ناقوس را ز جای اذان

حجاب ظلم تو برداشتی ز چهره عدل‌نقاب کفر تو بگشادی از رخ ایمان

ز بازوی تو قوی گشت بازوی اسلام‌که از مصادم «2» کفّار گشته بد ویران

براق عزم تو گامی که برگرفت ز هندنهاد گام دوم بر اقاصی ارّان

که بود جز تو ز شاهان روزگار که دادقضیم اسب ز تفلیس و آب از عمّان

______________________________

این کلمه،- متن مطابق آ است که اقدم نسخ حاضره است و چنانکه گفتیم در کمال وضوح منکبرنی (با میم و نون و کاف و باء موحّده و راء مهمله و نون و یاء مثنّاة تحتانیّه) دارد و برای اختلاف قراءات دیگر رجوع کنید بحاشیه آخر این جلد،

(1) کذا فی ج د ز (؟) و نیز در دو نسخه از دیوان وی در کتابخانه ملّی پاریس (b 21.f ، 1312.a ;Suppl .Pers 11.f ، 1117.Suppl .Pers ( ولی در ز و نسخه دوّم دیوان «خویت» با یاء آخر حروف نیز ممکن است خوانده شود،- ه: خوبت؟؟؟، ب: خوبت؟؟؟، آ: حوبت؟؟؟،

(2) کذا فی آ ج، ب د ه ز: تصادم،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 167

ز لعب تیغ تو در ضرب خصم شهماتست‌باسب و پیل چه حاجت یکی پیاده بران «1» دیگر باره خبر رسید که گرجیان جمعیّت کرده‌اند و وزیر یلدرجی «2» که سلطان او را قایم مقام خود در تفلیس بگذاشته بود باضطرار بتبریز آمدست و از شام ملک اشرف حاجب علی را باخلاط فرستاده است و هرچند روز تاختن می‌آورد و ملکه از خوی باخلاط رفته است و حاجب علی او را «3» بخود راه داده و گرجیان باز بتفلیس آمدند و مساجد را خراب و مسلمانان را عذاب می‌کنند، سلطان ازین اخبار موحش پریشان و پیچان «4» شد و در حال عازم اذربیجان گشت؛

کیف عیش امری‌ء له کلّ یوم‌علم دون بلدة منشور

و اذا الرّیح حرّکت صوت طبل‌من بعید فقلبه مذعور

یا غنیّا عن العساکر و الحثّ‌هنیئا لک المقیل الوثیر

من له کسرة یعیش عن النّاس غنیّا بها فذاک الأمیر سلطان چون بنواحی اخلاط رسید لشکر هر کرا می‌یافتند می‌کشتند و هرچه

______________________________

(1) در حاشیه ج در این موضع سیزده بیت دیگر از این قصیده افزوده است و در تکرار آن در اینجا فائده ندیدیم چه دیوان کمال الدّین اسمعیل فراوان است، در ه در اصل متن این سه بیت را اضافه دارد:

ز شوق نام تو منبر همیشه در محراب‌چو کودکان همه آدینه خواهد از یزدان

سخاوتت بسلم در جهان همی‌بخشدزری که نقش وجودش نگشت سکّه کان

بعهد عدل [تو] گرگ از پی خوش‌آمد میش‌چو خرس مصطبه‌بازی کند بچوب شبان

(2) کذا فی ب ج، آ: یلدرحی، د ه: بلدرجی، ز: یلدرحی، نسوی اصل نسخه پاریس ص 307: بلدوجن؟؟؟ ( «و کان شرف الملک [وزیر السّلطان] قد لقّب به زمن خموله تلقیب تسخیف»)، ص 311: یلدوجن؟؟؟ و بلدوجن، مطابق متن مطبوع ص 226، 229: بلدوجن (همه جا)،- جامع التّواریخ اصل نسخ پاریس: یولدورجی و یولدوزجی، و در طبع بلوشه ص 28 همه جا: یلدوزحی،

(3) ب کلمه «او» را تراشیده است،

(4) تصحیح قیاسی، ه ز: بیچان؟؟؟، ب ج: بیجان، آ:  بیحان؟؟؟، د: بیحان؟؟؟،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 168

می‌دیدند می‌برد تا بدر اخلاط رفتند و لشکریان خود را در شهر انداخت «1» و دست بغارت و قتل بردند نفیر و زفیر از مردان و زنان برخاست سلطان خواصّ را بفرستاد تا آن جماعت را از شهر بیرون کنند عوامّ نیز غوغا برآوردند جماعتی لشکریان کشته شدند و باقی را بیرون کردند و کار از تدارک بگذشت حشم سلطان را چندانک خواستند باز راه ندادند که در آنجا روند، و چون خبر وصول نایماس «2» و تاینال «3» بجانب عراق رسیده بود و امکان قرار نبود از آنجا بر عزم عراق بتبریز آمد و از آنجا باصفهان شد و شذّاذ «4» لشکر و افراد مردان هر کجا بودند روی بخدمت سلطان نهادند و لشکر مغول نیز بریّ رسید و سلطان مستعدّ کار شد و متشمّر کارزار و جمله اعیان و خانان را حاضر کرد ع، گرانمایگان را ز لشکر بخواند «5»، و گفت کاریست بزرگ که تصدّی کرده و بلائی عظیم پیش آمده اگر تن بعجز و جبن درخواهیم داد هیچ بقا ممکن نیست باری مقاومت اولیتر و صبر اگر فضل باری یاری دهد خود ما و شما رستیم و اگر کار بنوعی دیگر باشد از درجه شهادت و فضیلت سعادت محروم نمانیم قال اللّه تعالی یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا لَقِیتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَ اذْکُرُوا اللَّهَ کَثِیراً لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ، جمله یکدل و یک زفان از سلطان قبول کردند و سلطان لشکر را تعبیه داد و قلب و جناحین را تسویه میمنه را ببرادر بی‌وفا و همتای پرجفای خود غیاث الدّین سپرد و میسره را «6» مستظهر کرد و خویشتن در قلب بایستاد و

______________________________

(1) کذا فی آ د، ب (باصلاح جدید) ج ه ز: انداختند،

(2) کذا فی آ ورق‌b 701، در ورق‌a 701: نایماس؟؟؟، و اینجا نایماس، ب: نایماس (یا) نابماس، ج د: نایماس؟؟؟ (مثل آ)، ه: بایماس، ز: نایناس؟؟؟، جامع التّواریخ 1113.Suppl .Pers ورق‌b 911: تایماس، و در طبع بلوشه ص 33: نایماس،

(3) کذا فی آ ه، ب: نابنال، ج د: نابنال؟؟؟، ز: اینال؟؟؟،

(4) آ ه: شداد، ب: سدّاد، د: سداد، ج: شراد، ز ندارد،- تصحیح قیاسی،

(5) ه افزوده: بر ایشان ز هر در سخن باز راند،

(6) بیاض در آ ب، ج د ه ز بدون بیاض،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 169

صف‌آراست و خواست تا میمنه و میسره را فرماید تا در موافقت او در قلب و موازاة خود حمله کنند برادرش غیاث الدّین با ایلچی پهلوان و خواصّ خویش و جمعی دیگر عنان برتافت،

انّی و تجربتی سعیدا بعد ماجرّبت فی غلوائه اخلاقه

کمعید شکّ فی خراقد شمّه‌و اراد معرفة الیقین فذاقه «1» سلطان جلال الدّین ازین سبب مستشعر شد و از لشکر متنفّر و بازین «2» همه روی نگردانید و بر قلب حمله کرد و دست راست لشکر مغول دست چپ سلطان را برداشت و دست راست سلطان دست چپ مغول را و لشکرها بیکدیگر مختلط شدند و لشکر مغول از پس قلب سلطان در آمدند و علم سلطان از جایگاه برفت و دست راست بر عقب دست چپ می‌دوانید چنانک هیچ‌کدام را از یکدیگر خبر نبود و سلطان در قلب افتاده و بیرون جنیبت کش کس با او نمانده از جوانب بدو محیط شدند و سلطان چون نقطه در دایره یکی را از اسب می‌انداخت و دیگری را اعضا می‌خست تا از میان بجست و بلورستان افتاد و در دره مقام کرد و از هزیمتیان یکان و دوگان ناگهان می‌رسیدند و بخدمت او متّصل می‌شدند و کسی را از اهل اصفهان و لشکر از حال او خبر نه بعضی بر آنک او را در معرکه انداخته‌اند و بعضی بر آنک گرفتار شده است و لشکر مغول تا بدر اصفهان آمدند و از آنجا بتعجیل تمام بی‌هیچ لبث و مکث در مدّت سه شبانروز بریّ راندند «3» و از آنجا نیز متوجّه نشابور شدند و بازگشتند، و سلطان بجانب اصفهان روان شد و مبشّران در

______________________________

(1) لأبی احمد بن ابی بکر بن حامد من کتّاب السّامانیّة، انظر یتیمة الدّهر ج 4 ص 5، و البیت الأوّل هناک هکذا:  انّی و احمد بعد ما جرّبته‌و بلوت فی احواله اخلاقه

(2) ج د ه ز: با این، ب: بازی،

(3) ه ز با جزئی اختلافی با یکدیگر در اینجا افزوده‌اند: «و بعضی از لشکر بمحاصره کاشان مشغول شدند و بسه روز بگرفتند و قتل و غارت و نهب بسیار کردند و از آنجا بریّ رفتند»،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 170

مقدّمه بفرستاد و او بر عقب ایشان، تمامت مردان و زنان باستقبال او رفتند و مقدم او را قدوم مسرّات دانستند و ذهاب بلیّات،

چو دیدند ایرانیان روی اوبرفتند یکبارگی سوی او و سلطان از اکثر اعیان حشم در خشم بود فرمود تا خانان و سروران را که مقرّبان حضرت و نام یافتگان دولت خاندان او بودند و روز مصافّ هیچ کار نکردند پیش او آوردند و مقنعه بر سر انداختند و گرد محلّات بگردانید و جماعتی را که در عداد امارت نبودند «1» و در آن روز که روز فزع اکبر بود در موقف قتال و نزال تقدّم کرده بودند و قدمی در نهاده و بصدق دمی پای داشته بعضی را لقب خانی داد و قومی را ملکی و خلعت و تشریف و ایشانرا برکشید و بازار ایشان را رواج داد،

ذکر مراجعت سلطان با گرجستان،

و از آنجا در شهور سنه خمس و عشرین و ستّمایه بگرجستان رفت و چون سلاطین روم و شام و ارمن و آن حدود از بطش و انتقام و رکض و اقتحام او هراسان بودند با یکدیگر بیعت کرده بودند و بدفع او یک تیغ «2» شده و لشکر گرج و آلان و ارمن و سریر و لکزیان «3» و قنچاق و سونیان «4» و ابخاز و حانیب؟؟؟ «5» و شام و روم «6» جمله مجتمع

______________________________

(1) کذا فی ب ج د ه ز، آ: بودند، و شاید همین صواب باشد چه رتبه «امیر» پائین‌تر از «ملک» و «خان» بوده است نسوی گوید در مورد دیگر ص 100: «و کان اذا الحّ بعضهم فی السّؤال و لجّ فی الطّلب یرضیه بزیادة فی لقبه فان کان امیرا یلقّبه ملکا و ان کان ملکا یلقّبه خانا»،

(2) کذا فی ب د ز، ه: یک تبع، ج:  یک تیغ و یک تیع، آ: یک تیع؟؟؟،

(3) کذا فی ب ه، ز: لکریان، آ:  لکریان؟؟؟، د: لکرمان، ج: کرمان،

(4) ب: سوینان، آ: سوینان؟؟؟، ج ه: سومان، د و اصل نسخ جامع التّواریخ و طبع بلوشه ص 28: سوسان، ز:  میریان؟؟؟، نسوی ص 176: الّلکز و الألان و السّون،- مقصود بلاشکّ اقوام سوان‌Svanes است که یکی از قبایل معروف قفقاز است، رجوع کنید بکتب مبسوطه جغرافی در تحت‌Svanes یاtes Souane یاtes Svane ،

(5) کذا فی آ (؟)،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 171

شدند و با ایشان متّفق مردانی که پختگان آتش روزگار و نخبگان روز کار بودند، و سلطان بجوار ایشان بمندور «1» رسید نزول کرد و از قلّت آلت کفاح و عدم رجال سیوف و رماح و تکاثر سواد دشمن و تغیّر احوال زمن پریشان بود و با وزیر یلدرجی «2» و ارکان حضرت مشورت فرمود یلدرجی «3» صواب در آن دید که چون عدد مردان ما صد یک ایشان نیست از مندور «4» بگذریم «5» و آب و هیمه را ازیشان بازداریم تا ایشان در گرما ضعیف شوند و اسبان لاغر و لشکرهای دیگر که بهر جانبی‌اند بما رسند آنکاه از قدرتی و بصیرتی تمام روی بکار آریم و اندیشه کارزار کنیم، سلطان از آنجا که اقتدار او بود در غضب شد و دواتی که در پیش او نهاده بود بر سر وزیر زد و فرمود که ایشان رمه گوسفنداند شیر را از کثرت گله چه گله «6»، یلدرجی «7» از گفته ناسامان پشیمان شد و بجنایت آن پنجاه هزار دینار تسلیم کرد، سلطان فرمود که هرچند کار سختست و مشکل امّا چاره جنگست و توکّل نتوان دانست که دست کرا خواهد بود، در خزانه بگشادند و رمهای اسبان حاضر کرد و امرا و خواصّ با اوساط و عوامّ چندانک توانستند برداشتند و مستعدّ

______________________________

ب ج: حانیت، د ه: جانیت، د «جانین» نیز ممکن است خوانده شود، ز ندارد، جامع التّواریخ اصل نسخ پاریس: خانیت؟؟؟ و خابیت؟؟؟، و در طبع بلوشه ص 28: خانیت،  ب د: ارز روم،

(1) کذا فی ز، ب: بمیدور، ه: بمیدوز، آ: بمیدور؟؟؟، ج: بمیدو، د ندارد،

(2) کذا فی آ ب، ز: یلدرحی، ج د ه: بلدرجی،

(3) کذا فی ب ج، آ ز: بلدرحی؟؟؟، ه: بلدرجی، د: بلدرحی،

(4) کذا فی آ واضحا، ز:  مندو، ب د ه: میدور، ج: میدو،

(5) ب: نکذریم، ج: بکذریم،

(6) ج در اینجا اضافه ذیل را دارد:- «و فردوسی طوسی خوش گفته است

نیابی تو زان لشکر بی‌کران‌ * یکی مرد جنگیّ و گرز گران

که پیش من آید بآوردگاه‌ * گر ایدون که یاری دهد هور و ماه

سلاحست بسیار و مردم بسی * ‌سرافراز نامی نبینم کسی»

(7) کذا فی ب ج، آ: بلدرحی، د ه: بلدرجی، ز: بلدرحی،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 172

گشت، چون لشکرها رسیدند با طبل و بوق و جمال و نوق صف‌صف از پس یکدیگر ایستاده و محاربت را آماده لشکر سلطان را بنسبت خود از دریائی‌جوئی و در میدان خودگوئی می‌پندارند «1» قال اللّه سبحانه و تعالی إِنْ یَکُنْ مِنْکُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ یَغْلِبُوا مِائَتَیْنِ وَ إِنْ یَکُنْ مِنْکُمْ مِائَةٌ یَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَفْقَهُونَ، چون لشکر گرج دررسید لشکر سلطان نیز سلاح پوشیدند و سلطان «2» بمطالعه ایشان بر پشته بلند برآمد نشانها و اعلام قفچاق را دید بر یمین و بیست هزار مرد گزین سلطان قشقر را «3» پیش خواند و یکتا نان و قدری نمک بدو داد و نزدیک قفچاقان فرستاد و حقّی که در عهد پدر خویش در وقتی که ایشان را مقیّد و مذلّل کرده بود و سلطان بلطایف حیل ایشان را از آن خلاص داده و نزدیک پدر شفیع شده یاد داد و گفت «4» اکنون در روی من مگر قضای آن حقّ را شمشیر می‌کشید لشکر قفچاق ازین سبب باز ایستادند حالی از موضع خود دور گشتند و ازیشان یکسو شد، و چون لشکر گرج صفوف بیاراستند سلطان رسولی نزدیک ایوانی که سرور ایشان بود فرستاد که شما امروز از دور رسیده‌اید و اسبان کوفته باشند و مردان خسته امروز هم برین نمط بایستیم جوانان جنگ‌جوی از هر جانب یک‌یک در میدان آیند و بر سبیل مجادله و مطارده دستی برهم اندازند تا ما امروز نظاره کنیم و کار فردا کناره «5»، ایوانی را این سخن نیک موافق افتاد و از جوانان کنداور و دلیران دلاور یک سرور که با کوه بضخامت پهلو می‌زد در میدان آمد و ازین جانب سلطان منکّروار

______________________________

(1) ب ه ز: می‌پنداشتند، د: می‌دانستند، ج: دیدند،

(2) فقط در ب، آ د ه ز ندارند، ج کلمه سلطان را بعد از «ایشان» دارد،

(3) کذا فی ز، آ: قسقر را، ب: قشقرا، ه: قشقررا، ج: قشعررا، د:  قتررا، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 29: قوشقررا،

(4) آ د ه «و گفت» را ندارند،

(5) کذا فی ب، ج: کتاره، آ: کناره، ه: یکباره، ز: مستعد، د ندارد،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 173

ز لشکر برون تاخت بر سان شیربپیش هجیر «1» اندر آمد دلیر و خلقی از جوانب نظّاره‌کنان سلطان هم در تک اسب تکبیرگویان

یکی نیزه زد بر کمربند اوکه بگسست خفتان و بر بند «2» او آن ملعون از اسب بر زمین افتاد و جان بداد سه پسر داشت جداجدا بنوبت درمی‌آمدند و سلطان بقوّت و قدرت خدای عزّ و جلّ یک ضربت می‌زد و بر عقب پدر بدوزخ می‌فرستاد،

با حمله بازِ هیبت اوشاهین قضا کبوتر آمد

ای آنک بمعرکه سنانت‌دوزنده چشم اختر آمد ازناوری «3» دیگر بجثّه کوه بیستون با نیزه مانند ستون بر مرکبی چون هیکل فیل درتاخت،

مکرّ مفرّ مقبل مدبر معاکجلمود صخر حطّه السّیل من عل «4» و بارگیر سلطان از کثرت تعب از اقدام بازمانده و نزدیک شده که در شکال احجام افتد و ازناور «5» هر لحظه حمله می‌آورد و سلطان بچابک دستی آنرا ردّ می‌کرد متواتر برین جمله حملها آورد و سلطان را زخمها زد و کارگر نیامد کار سخت شد و نزدیک رسید که شیطان رجیم بر سلطان رحیم غالب شود و شاه در دست دیو سیاه افتد باز چون حمله او بسلطان نزدیک رسید سلطان در تک اسب بزیر جست

یکی نیزه زد بر سر اشکبوس‌سپهر آن زمان دست او داد بوس آن زمان آواز تحسین ملائکه ارضی «6» بملأ اعلی رسید و ندای الحمد للّه الّذی نصر عبده بمسامع ثقلین رسید و فریقین از مشاهده این حال که رستم زال را امثال آن میسّر نبود تعجّب نمودند و هر یک

______________________________

(1) آ مشکّلا: هجیر،

(2) کذا فی آ ب ز، ج د ه: پیوند،

(3) کذا فی آ ب د ه، ج: ازناورد، ز: ازناوردی،- ازناور بزبان گرجی بمعنی شریف و بزرگ قوم است (کاترمر در حواشی جامع التّواریخ ص 368)،

(4) من معلّقة امرئ القیس المشهورة،

(5) کذا فی ب د ه، ج ز: ازناورد، آ: ارناور،

(6) کذا فی جمیع النّسخ،

تاریخ جهانگشای جوینی، ج‌2، ص: 174

همی‌گفت هر کس که این رستمست‌و یا آفتاب سپیده‌دمست و چون آن چند کس که هر یک صفدری بودند و پشت لشکری در یک لحظه لقمه یک سوار شدند و طعمه کلاب و کفتار گشت فشل و هراس «1» بر آن مدابیر غالب شد و از لشکر اسلام خوف و هراس «1» غایب، سلطان هم از آن موضع بسر تازیانه اشارتی کرد مردان کار پای درنهادند و لشکر گرج روی برگردانید آثار فتح الباب ظفر ظاهر گشت و انوار حسن المآب نصرت چهره گشاد و در یک لحظه فضا از کشته بسیار پشته ناهموار شد و روی زمین از خون اطلس‌گون گشت، و چون آن مدابیر را کار از تدبیر بگذشت و مزوّران را رای از تزویر جز گریز بهنگام و استمساک باذیال شام و تواری در سجوف ظلام و ما اللّه بظلّام چاره ندیدند اطراف و اکناف دشت و کوه از غلبه زفیر و صراخ ایشان در تموّج آمد و زمین از صهیل و شهیق بهایم هایم در ترجرج، چندان غنایم حاصل شد که باغمام؟؟؟ التفاتی نمی‌رفت و نعمت چنان عامّ شد که انعام در حساب نمی‌آمد، و چون بنوی «2» دین نبوی قوی شد و آوازه هیبت و حشمت سلطان در آفاق طاری گشت و این بشارت باطراف فرستادند ملوک و اشراف باز ازو حسابها برداشتند و سلطان از آنجا عزم اخلاط کرد، 

   نظر انوش راوید:  براحتی بر شک من افزوده شده،  که این کتاب خطی در دربار عثمانی نوشته شده است.  در این دربار نقشه های جغرافیایی و کتاب های زیادی جعل می شد،  این روند در ادامه سبک کار روم شرقی بود.

مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.

کلیک کنید:  مقدمه و فهرست جهانگشای جوینی

http://arqir.com/482