دروغ نامه هایی بنام کتاب تاریخ
پیش نویس
این صفحه نمونه انبوهی از کتاب و نوشته هایی است، که بنام تاریخ به خورد ملت داده اند، بسیاری از جوانان و حتی اساتید بدون اینکه، تحلیل و تعلیل، بررسی و نقد، در باره آنها داشته باشند، در کتابها و وب هایشان از آنها بعنوان تاریخ واقعی می نویسند. نقد و رسیدگی به تمام آنها کار یک نفر نیست، قرنها و بویژه در دوران استعمار با کمک عوامل صهیونیسم، از این دست زیاد نوشته شده، بسیاری در ادامه تاریخ معرکه گیری و رجز خوانی های تاریخ لشکر و جنگ بوده اند. بعضی از عزیزان شاید بگویند، که چرا کم و فقط تعدادی از آنها را نوشته ای، همانگونه که گفتم اینها نمونه هستند، برای اینکه جوانان با هوش ایرانی بدانند، که هر کتاب را بعنوان تاریخ و سند نپذیرند، و دنبال واقعیت های تاریخی برابر با قوانین و فرمول های تاریخ اجتماعی باشند.
تصویر تعدادی کتاب زیر ذره بین، عکس شماره 3402.
توجه 3: مطالب وبسایت ارگ ایران، توسط ده ها وبلاگ و وبسایت دیگر، بصورت خودکار و یا دستی کپی پیس می شود، از این نظر هیچ مسئله ای نیست، و باعث خوشحالی من است. ولی عزیزان توجه داشته باشند، که حتماً جهت پیگیر و نظر نوشتن درباره مطالب، به ارگ ایران مراجعه نمایند: در اینجا http://arqir.com.
تصویر لوگو تاریخ را علمی بدانید نه داستان روی داستان، عکس شماره 1618.
این صفحه پیوست تاریخ ایران است.
ادامه پیش نویس
البته بررسی این قبیل کتابها کار ساده ایست، کافی است آنها را باز کنید، و از ابتدا ببینید:
اسناد باستان شناسی آن کتاب چه هست؟ نویسنده آن که بوده؟ تاریخ واقعی آن نوشته چیست؟ کتاب اصلی کجاست؟ اسناد و مدارک، پیوست و منابع آن چگونه است؟ چه کسی آنرا دوباره تجدید چاپ کرده و به چه منظوری؟ و صدها و هزاران پرسش دیگر در این باره وجود دارد، که باید با دقت از کتاب بپرسید، و بدنبال پاسخ آن باشید. تقریباً تمام این قبیل کتابها، هیچ نوشته ای که با علوم و منطق برابر باشند ارائه نمی دهند، و فقط مقداری پرت و پلا هستند، که اکثراً می خواهند ایرانی را، با بزرگنمایی داستانی، به واقعیت کوچک نشان دهند. کافی است چند صفحه از آنها را بخوانید، تا متوجه شوید که همه آنها پرت و پلای بدون مدرک می باشند. هوشیار باشید و اغفال ترفندها نشوید.
کتاب های تاریخ دروغی، ادبیات دشمن است، نه تاریخ. |
ادامه دارد و بازنویسی می شود.
عکس تاریخی یک کتابدار پارسی، حدود 1300 خورشیدی، مشروح در تاریخ کتاب و کتابداری در ایران، عکس شماره 1255.
توجه: بارها و بارها و نیز در بالای وبسایت و در میان مطالب و پرسش و پاسخ ها و غیره نوشته ام، که این وبلاگ نظرات شخصی من است، نه خود علم. بارها نوشته ام، که تاریخ علمی را باید فرهنگستان تاریخ بنویسد و تأیید موقت کند. دیده ام عزیزانی می گویند چرا و چرا این و آن را نوشته ای؟ عزیزان، جوانان باهوش ایران!، همانگونه که می دانید، علم از برخورد اندیشه ها و نظرات علمی و تحلیلی حاصل می شود، نه با همسویی در دانش منحصری خود. سیستم آموزشی سنتی قرن گذشته، که هم اکنون هم ادامه دارد، یاد داده که علم همان است، که آنها می گویند، و یاد داده در یک دانش دگم باشیم، من در این وبسایت بارها نوشته ام، که این سیستم فسیل شده آموزشی را نمی پذیرم، و کاملاً رد می کنم، مشروح در اینجا.
توجه دیگر: بارها نوشته ام، کلیه کتابها، حتی آنهایی که مملو از دروغ و دونگ است، بازهم نکاتی قابل بررسی در تاریخ و تاریخ اجتماعی و جغرافیای تاریخی دارند. بارها نوشته ام، که کلیه نوشته ها و کتاب های قبل از قرن 21 یا حتی قبل از دیدگاه جدید علمی ما، خام هستند، و باید آنها را به تحقیق و تحلیل گرفت، و صرفاً نمی توان برای کلیه بررسی های قدیم و جدید در تمام علوم، به یک منبع و یک دید و دانش متکی بود.
فهرست کتاب های مشکوک |
تعداد پست |
||
1 |
19 پست |
||
2 |
10 پست |
||
3 |
15 پست |
||
4 |
2 پست |
||
5 |
14 پست |
||
6 |
5 پست |
||
7 |
4 پست |
||
8 |
3 پست |
||
9 |
8 پست |
||
10 |
2 پست |
||
11 |
6 پست |
||
12 |
5 پست |
||
|
کلیک کنید: |
|
|
|
|
|
کتاب هایی بزبان عربی
تعداد زیادی کتاب تاریخ سنتی بزبان عربی وجود دارد، مانند، کتاب البدء و التاریخ و تاریخ یعقوبی و معجم البلدان و تعدادی دیگر، تقریباً همه اینها نویسندگان ناشناس و یا مشکوک دارند، که تقریباً در بخش تاریخ همه از روی یکدیگر کپی شده اند، و هیچکدام سند و شواهد ارائه نمی دهند.
کتاب تاریخ جهانگشای جوینی
تالیف عطا ملک جوینی؟ که هیچ تعریفی از او در دست نیست، ولی مطالب آن در مورد ده سال آخر عمر چنگیز و جانشینان او تا سال 1256 می باشد، که می گویند، توسط یکی از کارمندان عالی رتبه ایرانی دستگاه ایلخانان نوشته شده است. جهانگشای جوینی را بویل J.A.Boylle در منچستر به سال 1958 در دو جلد ترجمه و منتشر کرده است. اصل آن کتاب معلوم نیست، و کسی نمی داند بروی چه کاغذی و با چه مرکبی و چگونه نوشته شده است، فقط عده ای مطالب آنرا از روی نمونه هایی که شباحتی در نگارش و متن ندارند تکرار کرده اند. جالب است که کسی از آن جماعت طوطی! درباره آن کتاب تحلیل نکرده و نپرسیده چگونه و چرا، و آیا واقعیت است، اسنادش چه هست؟؟؟. تاریخ جهانگشا هیچ اشاره دقیق از اینهمه اتفاقات و رویداد و جنگ های مهم نمی کند، و فقط سرسری و بی محتوا می گوید و می نویسد. ولی ما باید بگوییم و بپرسیم چگونه و چرا؟ تحلیل علمی، و تحلیل و تحلیل و تحلیل، داشته باشیم.
پرسش از عموم: آیا ایلخانیان خانات مغول ایرانی بودند، یا برابر پرت و پلا های تاریخ، مغول کشور مغولستان بودند؟ چرا باید بویل انگلیسی برای اولین بار این دروغ نامه را ترجمه و منتشر کند؟
مهم: تحقیق کنید، الکی با چند کتاب که با ترفند معروف کرده اند گول نخورید.
تصویر کتاب های جهانگشای جوینی، این کتابها که در انواع رنگ و جلد بخورد ملت داده اند، همگی بدون هیچ تحلیل و فقط داستان گونه نوشته شده اند ، عکس شماره 8368.
نمونه مطالب این کتاب:
دروغ نامه تاریخ جهانگشا: خوارزمشاه این صوابدید را نپذیرفته، آهنگ مازندران کرد. اما وقتی مغول ها در ری شنیدند که وی به جانب همدان رفته و چه قصدی دارد، پس از کشتار و غارت آنجا، شتابان روی به عراق آوردند، و هر جا رسیدند ویران کردند و خرد و بزرگ را از دم تیغ گذراندند. سبتای بهادر به سوی قزوین و جبه نویان به سوی همدان آمدند.
نظرانوش راوید: تمام مطالب این کتاب مانند مثال بالا پوچ و فاقد اعتبار علمی و تاریخی است، و فقط استعمار گران دشمن ملت ایران، چون بویل Boylle می گویند: که این پرت و پلاها تاریخ است. امروزه بسیاری از آن جیره خواران استعمار خود به این همه مطالب بی اساس اعتراف دارند، در قسمت های دیگر وبسایت ارگ در این باره گفته و توضیح داده ام، و در ادامه باز هم خواهم گفت. علاقمندان به تاریخ و سرگذشت ایران، جهت مطالعه و باز نویسی تاریخ و یافتن آهنگ رشد و حرکت تمدن ایران، برای آینده نگری، لطفاً مطالب وبلاگ انوش راوید را با دقت بخوانند و پیگیری نمایند.
کتاب تاریخ طبری
تاریخ طبری منبعی سرشار از کذب و دروغ است، ظاهرآ کتابی در تاریخی عمومی است، (از آغاز آفرینش تا 302)، به زبان عربی و تألیف ابوجعفر محمدبن جریر طبری است. نام اصلی کتاب تاریخ الامم و الرسل و الملوک است، اما به تاریخ طبری مشهور شده است. این کتاب به سبب تفصیل، قدمت و روش خاص مؤلف، اثری منحصر به فرد است. تاریخ دقیق آغاز تألیف آن معلوم نیست، ولی مسلّم است که طبری پس از نوشتن جامع البیان فی تفسیر القرآن، به تألیف آن پرداخته است. وی تفسیر خود را از 283 تا 290 بر شاگردانش املا می کرده، و سپس اجازه روایت تاریخ خود را تا حوادث 294، یعنی تا پیش از روی کار آمدن مقتدر (295ـ320)، به شاگردانش داده است، به نوشتة یاقوت حموی متوفی در قرن هفتم، تألیف تاریخ طبری در 303 به پایان رسیده است.
تاریخ طبری مانند بسیاری از منابع تاریخی، دروغها و کار های نشدنی
بسیاری دارد، و بعنوان کتاب تاریخ و منبع تاریخی نمی توان از آن استفاده
کرد. تحقیقات انجام گرفته روی تاریخ طبری نشان می دهد، که تنها به شرح روایات نقل قول شده پرداخته،
و بدین ترتیب فقط امانت داری نویسنده تایید می شود. روایات تاریخ طبری
تفاوت مهمی با بسیاری از آثار هم نوع خودش دارد، و این نشان میدهد که طبری
امانت داری در نقل روایت ها را نگاه داشته است، و اساسا به این نمی پردازد
روایاتی که صد ها سال با او فاصله دارند، تا چه حد به واقعیت نزدیکند و این
امانت داری طبری در نقل روایات و احادیث بمعنای صحت مطالب تاریخی نمی باشد.
تاریخ طبری از دو بخش
تاریخ جهان و تاریخ اسلام تشکیل می شود، قسمت اعظم این اثر، یعنی بخش
تاریخ اسلام آن، به ترتیبِ سالشمار هجری و منحصر به رویداد های سیاسی و شرح
جنگ هاست. بخش تاریخ جهان ترتیب سالشمار ندارد، و ترتیب آن موضوعی است. طبری
گفته، که هدفش در این کتاب ذکر تاریخ
شاهان، و تاریخ پیامبران است، وقوع و زمان را به شب و روز تعیین
کنند، و درست به همین سبب، کتابش را با بحث در بارة زمان و ماهیت و
مقدار آن از ابتدای خلق آدم آغاز نموده، و در این خصوص بعد از نقل گزارش های
مفصّل از راویان اخبار، به عقاید ادیان و امت های گوناگون و آرای زردشتیان
استناد کرده است. طبری مسلماً اولین کسی نبوده که وقایع نگاری را بر اساس
سالشمار تنظیم کرده، اما می توان گفت که این روش را به کمال رسانده است.
طبری نوشته هائی بجای گذارده، که مملو از داده های غیر عقلانی است، و نمی توان بسادگی آنها را باور کرد. بعنوان مثال صحبت از قلعه ای یا شهری می کند، که همیشه صد هزار سرباز بر دیوار های آن در حال نگهبانی بوده، اما این قلعه بوسیله چند هزار سپاهی عرب فتح میشود. او با سادگی خودش فکر می کرد و می پنداشت، و هرگز هیچ تحلیل بکار نمی برد، و شاید هم مزدور کسی بود، و یا اصلاً شخص طبری واقعیت ندارد. در هر صورت انسان قرن 21 تحلیل دارد، شعور و فهم و اینترنت دارد، و هرگز مهملات را باور نمی کند، و انوش راوید هم مچ دروغگو ها را می گیرد و آنها را افشا می کند.
به روایت زیر دقت کنید:
دروغ نامه: معاویه قیساریه را چندان در محاصره داشت . . . .. معاویه آن را به قهر بگشود، و در آن هفتصد هزار سپاهی مزدور، سی هزار سامری و دویست هزار یهودی بیافت. سیصد بازار در آنجا بدید، که همه برپای بودند و هر شب یکصد هزار تن بر باروی شهر نگهبانی میکردند.
انوش راوید: نادرست بودن چنین روایت تاریخی آشکارتر از آن است، که نیاز به توضیح باشد، اما فرض کنیم که برای اینکه صد هزار نگهبان بر دیوار های شهری مثلا با فاصله ای 5 متری از یکدیگر بخواهند نگهبانی بدهند، بنا بر این آن شهر پانصد کیلومتر دیوار دارد!، چقدر این تاریخ نگاری احمقانه است، و اگر قبول کنیم که هفتصد هزار سپاهی مزدور را در خود جای داده بود، این تعداد سپاهی بعلاوه افراد خانواده و دویست هزار یهودی و سی هزار سامری باید شهری چند میلیون نفری بوده باشد، که تنها هفده هزار سپاهی عرب آنرا تسخیر میکنند!؟ برای چنین تعدادی از ساکنان شهر چه مقدار زمین زراعتی و یا گله های گاو و گوسفند لازم است؟ روی این زمین ها چه تعداد زارع و چوپان باید مدام کار میکردند؟ این مجموع نگهبانان، زارعین و چوپانان با زنها و بچه ها روی هم به چه تعدادی میرسیده اند؟
واضح است که چنین قلعه ای با امکانات امروزی
نیز خودش بتنهائی یک کشور میشود، از این نمونه ها بسیار است و نشان
میدهد، که ارقام ارائه شده در این مثلاً
منابع تاریخی به هیچوجه قابل اعتماد نیستند. عجیب تر اینکه این قلعه با
هفتصد هزار سپاهی و صد هزار نگهبان دائمی بمدت هفت ماه در محاصره یک سپاه هفده
هزار نفری از پای در می آید!؟ وقتی انوش راوید می گوید، دروغگو ها در
تاریخ ما جولان می دهند بی دلیل نیست، انسان قرن 21 هر چه را می
خواند تحلیل می کند، و می داند کسی که
دروغ می گوید دروغگوست.
قسمت اعظم تاریخ طبری
مجموعه ای از روایات گوناگون از راویان مختلف است، که به شکلِ معمولِ روایتِ
خبر، نقل شده است، بدین صورت که ابتدا سلسلة راویان و سپس خبر گزارش
می شود. بنابر این تاریخ طبری صرفاً نقلی است، و مؤلف دخل و
تصرفی در منابع خود نکرده و مطالب را بدون در نظر گرفتن صحت و سقم آنها ضبط نموده
است. وی روایات متعدد و متنوع راجع به هر واقعه را آورده، و مطالب غیر
واقعی و افسانه های حماسی و دینی با اشتباه های مهم در کتابش بسیار دیده می شود.
ازینرو باید محتوای هر روایت بررسی و با روایات دیگر مقایسه شود، و مختصات و مسائل آن معلوم گردد.
آنچه بنام تاریخ بجای مانده ملغمه ای از روایت هائی است، که مملو از رجز خوانی و توجیهی جز تقدیر الهی در ذهن مؤلف نمی توانسته داشته باشد. در واقعی بودن این روایتها باید تردید کرد، و با بررسی های علمی و انتقادی، تاریخ واقعی را از درونش استخراج کرد، کاری که هنوز توجه کسی را جلب نکرده است، ولی انوش راوید اینکار را می کند. اگر ما تعداد کسانی را که به روایت تاریخ طبری یا تاریخ های مشابه از ابتدای شروع دروغ تجاوزات اعراب، تا زمانی که تمام ایران بدست اعراب سقوط کرد را جمع بزنیم، به شماره های نجومی خواهد رسید، که با توجه به میزان جمعیت در آن زمان نامعقول به نظر میرسند.
در داستانی که به جای تاریخ به خورد سادگان داده اند آمده:
دروغ نامه: قبل از جنگ قادسیه چند برخورد دیگر نیز پیش آمده بود، که تنها در یکی از آنها بنام جنگ بویب بین سپاهیان مهران سردار ایرانی و مثنی بن حارثه سردار عرب، نبردی در میگیرد. گفته شده است، کسانی که آنرا دیده اند تخمین میزدند که استخوان یکصد هزار کس کشته شده بوده است.
نظر انوش راوید: این قبیل اعداد ارائه شده واقعی نیستند، که هیچ بلکه احمقانه است، در رابطه با هرقل و سپاهیان روم نیز در جنگ های شام همینگونه است، و هر چند ماهی هرقل صد، دویست یا سیصد هزار سپاهی را در جنگ با چند هزار سپاهی عرب از دست میدهد. در موارد زیادی ارقام نجومی نیز بسیار دیده میشود، اعدادی مانند، هزار هزار هزار (میلیارد) و یا اعداد بزرگتری که همگی اغراق آمیزند، خصوصا که این روایت ها از جانب اعراب داده شده اند، و اعراب بنا به آنچه آمده بیشتر از عدد هزار، آنهم به شکل ده تا صد تا، را نمیتوانستند بشمارند، و در میانشان بندرت کسی قادر به خواندن و نوشتن بوده است.
شیوه گزارش و شکل روایات در تاریخ طبری یکسان نیست، سبب آن میزان اهمیت و کثرت حوادث، محتوای روایات و تأثیر زمان بر آنها بوده است. طبری هیچ تردیدی در اینکه گاو میتواند بخواست خدا حرف بزند ندارد، نوشته:
دروغ نامه: سعد در اثنای این اقامت، عاصم بن عمرو را سوی اسفل فرات فرستاد، و او تا میشان برفت به جستجوی گوسفند و گاو بود، اما بدست نیاورد.... پیش رفت تا بر کنار بیشه ای مردی را بگرفت، و از او پرسش کرد و جای گوسفند و گاو می جست، و آن کس قسم خورد و گفت نمیدانم. اما او چوپان چهار پایان در آن بیشه بود، و گاوی بانگ برآورد که بخدا دروغ میگوید اینک ماییم.... بله ما این را شنیدیم و دیدیم و گاوان را براندیم، حجاج گفت دروغ میگوئید، گفتند اگر تو آنجا بوده ای و ما نبوده ایم چنین باشد، گفت راست میگویید،....
نظر انوش راوید: دشمنان ایران تاریخی این قبیل پرت و پلاها را منابع تاریخ می دانند، و می گویند: انوش راوید تو منابعت کدام است، دشمنان ایران می گویند که ما این منابع مهم ساده لوحانه را داریم!. عزیزان، شما انسان قرن 21 هستید، هر آنچه را که می خوانید تحلیل نمایید، و به گردونه چرخ یاد گیری بسپارید، ببینید آیا واقعیست یا از اساس دروغ است. ما ایرانیان از گذشته های دور دشمنان بسیار داشتیم، که با ترفند ها و رجز خوانی ها سعی در کوچک شمردن و نابود کردن ما داشتند، هوشیار باشید و با تمام وجود از ایران و ایرانی در مقابل این دروغها و دشمنان دفاع نمایید، و بازی با تاریخ توسط استعمار را آشکار کنید.
در کل: یک سری کتاب های تاریخی خطی وجود دارند، که تعداد آنها کمتر از یکصد است، و منبع تاریخ نویسی ایرانی شده اند، باید درباره اینها تحقیقات تاریخی و باستان شناسی عمیق علمی صورت پذیرد. باید دقیق دانست چرا و چگونه بوجود آمدند، و براحتی با گفتن و نوشتن چند نام بی رد و نشان بعنوان نویسنده آنها، نباید اغفال شد. آنچه تا کنون من دیدم، در پس این کتاب ها ترفند های تاریخی و سیاسی و دینی قرار داشته، باید با هوشیاری این ترفندها را شناخت و افشا کرد.
ضمن پاس داشت آزادی اندیشه و قلم، بپرسید و نظر بدهید، و در گفتگو های تاریخی شرکت کنید.
پرسش و پاسخ
پرسش 6282 از کیارش: مطالب شما در خصوص دروغهای تاریخ طبری را ملاحظه کردم. آیا تحقیق جامع درباره صحت و سقم تاریخ طبری سراغ دارید که معرفی نمایید؟
پاسخ انوش راوید: خیر، بصورت کلی نمی دانم، تا این تاریخ در جستجو های اینترنتی هم، تحقیق جامع در باره کتاب های دروغی منجمله تاریخ طبری ندیدم. درک و دانستن این گونه دروغها تازگی دارد، قبل از اینترنت اگر کسی حرفی داشت نمی توانست خوب بگوید، مخصوصاً که استعمار و امپریالیسم سابق هم دور دروغ های تاریخ، خط قرمز داشتند. اما امروزه از آغاز قرن 21 و با پیدایش امپریالیسم نو، دروغ های تاریخ برایشان کم اهمیت شده، و خط قرمز هم کم رنگ گردیده است، که اینک ما می توانیم براحتی در باره آنها بنویسیم و بگوییم. می دانم در آینده گرایش دروغ های تاریخ همه گیر حرفه ای می شود، و تحقیقها و تحلیل های گسترده ای انجام خواهد شد. در ضمن بگویم، با خواندن کتاب به راحتی می توانید دروغ بودن هر جمله را متوجه شوید، و نیازی به تحقیق و تحلیل جامع نیست.
عکس تاریخی عطار پارسی هنگام مطالعه کتاب خطی، حدود 1300 خورشیدی، مشروح در تاریخ پزشک و پزشکی در ایران، عکس شماره 1291.
. . . .
مستند های مربوط
مستند های بیشتر را در آپارات وبسایت ارگ ایران ببینید، لینک آن در ستون کناری
کلیک کنید: نقشه های شوم سرنوشت سازی
کلیک کنید: تاریخ مبارزات فرهنگی و علمی در ایران
آبی= روشنفکری و فروتنی، زرد= خرد و هوشیاری، قرمز= عشق و پایداری، مشروح اینجا
توجه 1: اگر وبسایت ارگ به هر علت و اتفاق، مسدود، حذف یا از دسترس خارج شد، در جستجوها بنویسید: انوش راوید، یا، فهرست مقالات انوش راوید، سپس صفحه اول و یا جدید ترین لیست وبسایت و عکسها و مطالب را بیابید. از نظرات شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبسایت بهره می برم، همچنین کپی برداری از مقالات و استفاده از آنها با ذکر منبع یا بدون ذکر منبع، آزاد و باعث خوشحالی من است.
توجه 2: جهت یافتن مطالب، یا پاسخ پرسش های خود، کلمات کلیدی را در جستجو های ستون کناری وبلاگ بنویسید، و مطالب را مطالعه نمایید، و در جهت علم مربوطه وبلاگ، با استراتژی مشخص یاری نمایید.
توجه 3: مطالب وبسایت ارگ ایران، توسط ده ها وبلاگ و وبسایت دیگر، بصورت خودکار و یا دستی کپی پیس می شود، از این نظر هیچ مسئله ای نیست، و باعث خوشحالی من است. ولی عزیزان توجه داشته باشند، که حتماً جهت پیگیر و نظر نوشتن درباره مطالب، به ارگ ایران مراجعه نمایند: در اینجا http://arqir.com.
ارگ ایران http://arqir.com
بررسی تاریخ جهانگشای جوینی 5
جلد دوم
مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.
کلیک کنید: مقدمه و فهرست جهانگشای جوینی
توجه: نظرات و تحلیل های من انوش راوید در زیر مطالب کتاب، در همین برگه با خط قرمز است.
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 1
[متن کتاب]
اشاره
جلد دوّم از تاریخ جهانگشای جوینی،
ذکر مبدأ دولت سلاطین خوارزم انار اللّه براهینهم،
اشاره
بسمه تعالی در کتاب مشارب التّجارب که تتمّه «1» ذیل تجارب الأمم است «2» از تصنیف ابن فندق «3» البیهقی 1 مسطورست و در جوامع العلوم «4» از تصنیف رازی که بنام سلطان تکش است در فصل تاریخ مذکورست که بلکاتکین «5» یکی بود از ارکان مملکت سلجوقیان، چنانک در مملکت سامانیان البتکین «6» صاحب جیش خراسان، از غرجستان غلامی ترک
______________________________
(1) ج: «نسخه»
(2) از قرار تقریر خود مصنّف مشارب التّجارب در کتاب دیگر خود موسوم به «تاریخ بیهق» که یک نسخه از آن در موزه بربطانیّه موجود است (.etc ,a 21.f ، 3587.Or ( مشارب التّجارب ظاهرا ذیل تاریخ یمینی است نه ذیل تجارب الأمم، یاقوت در معجم الأدباء (طبع مرگلیوث ج 2 ص 314- 315) فصلی راجع بترجمه صاحب ابن عبّاد و ابن الأثیر در حوادث سنه 568 فصلی راجع بتاریخ خوارزمشاهیّه از این کتاب نقل کردهاند و حمد اللّه مستوفی در دیباچه تاریخ گزیده آنرا از مآخذ خود میشمرد،
(3) کذا فی ه و هو الصّواب، آ: فدق، ب در متن: صدوق، در حاشیه: فبدق، ج: فبدق؟؟؟، د: فندق،- و هو ابو الحسن علیّ بن زید بن امیرک محمّد بن الحسین بن فندق البیهقی، نسب او بدینطریق در دیباچه تاریخ بیهق مذکور مسطور است،
(4) آنچه در جوامع العلوم در این خصوص دارد فقط اینست: «و در آن واقعه که برادر محمّد [بن ملکشاه] مخالفت کرده بود امیرداد حبشی بخوارزم آمد و مستولی شد پس ممالک خوارزم بخوارزمشاه کبیر قطب الدّین نوّر اللّه قبره تسلیم کرد و بعاقبت او را بگرفتند و بکشتند» (جوامع العلوم نسخه پاریس 1395.Suppl .Pers ورقb 76(،
(5) کذا فی ج د، ه: بیلکاتکین، آ ب: ملکاتکین، ابن الأثیر (طبع تورنبرگ) در حوادث سنه 490: بلکباک، با نسخه بدل: بلکانک،
(6) آ: السکین، ه: البتکین،
نظر انوش راوید: خوارزم = خاور زمین
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 2
خریده است «1» نام او نوشتکین غرجه «2» بود بتدریج سبب عقل و کیاست مزیّت مرتبت مییافت تا بحدّی که رکنی بزرگ گشت در دولت سلجوقیان بمثابت سبکتکین در آخر عهد ملوک سامان و اسم طشتداری داشت و خوارزم در آن روزگار در عداد وظیفه طشتخانه بود چنانک خوزستان «3» در وظیفه جامهخانه او را باسم شحنگی خوارزم موسوم کردند و ازو پسران بودند پسر بزرگتر قطب الدّین محمّد را در مرو بمکتب داد تا آداب و رسوم ریاست و امارت تعلیم کند «4»، و در آن وقت سلطان برکیارق بن ملکشاه امیر خراسان داد بک حبشی بن التونتاق «5» را در ممالک خویش نیابت مطلق فرموده بود و در مدح او اشعار شعرای آن عصر بسیارست و ابو المعالی نحّاس «6» رازی مادح خاصّ اوست و درین
______________________________
(1) فاعل خریده است بلکاتکین است،
(2) کذا فی د، ه: نوش تکین غرجه، ج: نوشتکین غرجهی، آ: نوستکین غرجه، ب: نوشکین غرجه،
(3) آ: حوزستان، ج: خورستان،
(4) ج: تعلیم گرفت، د: تعلیم گیرد، ب: او را تعلیم کنند،
(5) آ: داد بک بن البوبباق؟؟؟، ب: داد بک بن حبشی النون؟؟؟ یاق، ج: داد بک بن حبش التون یاق، د: داد بک بن حبش التوبباق؟؟؟، ه: داد بک بن حبشی التوشاق،- در کتب تواریخ معتبره نام امیر خراسان در آن عهد داد بک (امیرداد) حبشی بن التونتاق مسطور است نه داد بک بن حبشی التونتاق چنانکه در چهار نسخه جهانگشای دارد، رجوع کنید بجوامع العلوم فخر رازی نسخه پاریس (1395Suppl .Persan ( ورقb 76، و تاریخ السّلجوقیّه طبع هوتسما ص 259، و ابن الأثیر در حوادث سنه 490 و 493، طبع تورنبرگTornberg ج 10 ص 181- 183، 201- 202،
(6) کذا فی د ه، آ ب: نحاس، ج: نخّاس،- معروف در تخلّص این شاعر نحّاس با حاء مهمله است و در غالب کتب تاریخ و ادب نیز بهمین طریقه مسطور است از جمله در اختصار تاریخ السّلجوقیّه للبنداریّ طبع هوتسما ص 63، و اصل این تاریخ لعماد الدّین الکاتب نسخه پاریس (b 531.f )5412Arabe (، و تاریخ سلجوقیّه موسوم براحة الصّدور للرّاوندی نسخه وحیده پاریس (b 85.f ، 1314.Suppl .pers (، و تذکره هفت اقلیم دو نسخه پاریس (b 353.f ، 357.b .Suppl .pers 123.f ، 356.Suppl .pers ( و نسخه دیوان هند در لندن (فهرست ایته ستون 441)، و تذکرة الشّعراء دولتشاه طبع ادوارد برون ص 78، و مجمع الفصحاء ج 2 ص 78- 79، ولی نادرا با خاء معجمه بطبق نسخه
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 3
وقت خوارزمشاهی از غلام «1» سلطان سنجر النجی «2» بن قچقار «3» خوارزمشاه بقطب الدّین محمّد تحویل کرد «4» و او را بخوارزمشاه موسوم کرد در «5» شهور سنه احدی و تسعین و اربعمایه، و او را در موافقت سلاطین سلجوق مقامات محموده بسیارست و در تواریخ ذکر آن مثبت، مدّت سی سال در رفاغ «6» حال و فراغ بال خوارزمشاهی کرد یک سال بخود بخدمت درگاه سنجری آمدی و یک سال پسر خود اتسز را «7» بفرستادی تا بوقتی که وفات یافت، پسر او اتسز در شهور سنه اثنتین و عشرین و خمسمایه قایم مقام او شد و اتسز بفضل و دانش معروف و مشهور شد و او را اشعار و رباعیّات پارسی «8» بسیارست و بشهامت و صرامت از
______________________________
ج نیز دیده شده است از جمله اصل تاریخ سلجوقیّه عماد کاتب نسخه مذکوره پاریس ورقa 75، و جامع التّواریخ نسخه موزه بریطانیّه در لندن (a 442.f ، 7628.Add ( که «نخاسی» با خاء معجمه و یاء نسبت دارد،
(1) کذا فی ب مصحّحا بخطّ جدید، آ ج د ه: از بهر،
(2) کذا فی ب ج د، آ: التجی؟؟؟، ه: التجی، ابن الأثیر در حوادث سنه 490 سه مرتبه: اکنجی،
(3) آ: فحقار؟؟؟، ب: فحقار؟؟؟، ج: قفجار، د: قبحقاح؟؟؟، ه: قحفار؟؟؟،- قچقار بترکی بمعنی قوچ است کوهی یا غیر آن (قاموس پاوه دو کورتی)،
(4) یعنی داد بک حبشی خوارزمشاهی را از النجی بن قچقار بقطب الدّین محمد تحویل کرد، و عین عبارت ابن الأثیر در این موضع که واضحتر و وافیتر بمراد است اینست:- «و کان من جملة امراء السّلطان [برکیارق] امیر اسمه اکجی و قد ولّاه السّلطان خوارزم و لقّبه خوارزمشاه فجمع عساکره و سار فی عشرة آلاف لیلحق السّلطان فسبق العسکر الی مرو فی ثلثمایة فارس و تشاغل بالشّرب فاتّفق قودن و امیر آخر اسمه یارقطاش علی قتله فجمعا خمسمایة فارس و کبسوه و قعلوه ... و فی هذه السّنة [490] امّر برکیارق الأمیر حبشی بن التونتاق علی خراسان ... فلمّا ولی امیرداذ حبشی خراسان کان خوارزمشاه اکنجی قد قتل و قد تقدّم ذکره و نظر الأمیر حبشی فیمن یولّیه خوارزم فوقع اختیاره علی محمّد بن انوشتکین فولّاه خوارزم و لقّبه خوارزمشاه» (ابن الأثیر در حوادث سنه 490)،
(5) آ ج ه: و در،
(6) کذا فی ج، آ ب د ه: رفاع،- الرّفع و الرّفاغة و الرّفاغیة سعة العیش و الخصب و السّعة و رفغ عیشه بالضّمّ رفاغة اتّسع و انّه لفی رفاغة و رفاغیة من العیش (لسان العرب)، و رفاغ بدون تاء در لغت نیامده است،
(7) ه همه جا «آتسنز» با مدّ دارد،
(8) د افزوده: و تازی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 4
اکفا و اقران مستثنی و ممتاز و او را «1» در خدمت سلطان سنجر فتوح بسیار بود «2» و حقوق خدمت ثابت داشت «3» و از آن جملت یکی آن بود که در شهور. سنه اربع و عشرین «4» که سلطان سنجر سبب عصیان طمغاج «5» خان عزیمت «6» ماوراء النّهر کرد چون ببخارا رسید روزی سلطان در شکارگاه بود و جماعت غلامان و حشم که بتازگی بخدمت پیوسته بودند بر اهلاک سلطان مغافصة یک کلمه گشته بودند اتسز خوارزمشاه در آن روز بشکار نرفته بود میان روز از خواب بیدار شد و اسب بخواست و روی بتعجیل تمام بسلطان نهاد و کار سلطان در میان آن قوم در حالت وصول او نیک تنگ درآمده بود و در مضیقی عظیم افتاده اتسز بر آن مخاذیل حمله کرد و سلطان را خلاص داد سلطان از اتسز پرسید که بر حالت ما چگونه وقوف یافتی گفت در خواب دیدم که سلطان در شکارگاه در واقعه افتاده است در حال بیامدم بوسیلت آن حقّ «7» کار او بالا گرفت و روزبروز قوّت و شوکت او زیادت بود و نظر عنایت و تربیت سلطان در حقّ او بیشتر چنانک مجسود ارکان ملوک و امرای دیگر شد و از غیرت آن ارکان و مقرّبان مکرها و قصدها پیوستند تا چون سلطان در ذو القعده سنه تسع و عشرین «8» سبب عصیان بهرامشاه قصد غزنین کرد تا شوّال سال دیگر که با بلخ رسید ملازم بود و درین سفر اتسز بر مکاید و احقاد امرا و حسّاد واقف شده بود و از سلطان خائف چون اجازت مراجعت یافت و روان شد سلطان با خواصّ گفت که پشتی است که باز روی آن نتوان دید آن جماعت گفتند چون این معنی رای عالی را مقرّرست بچه سبب اجازت مراجعت و نواخت
______________________________
(1) ب ج د ه افزوده: نیز،
(2) کلمه «بود» فقط در ج،
(3) د کلمه «داشت» را ندارد،
(4) ج افزوده: و خمسمائة،
(5) کذا فی ج ه، ب: طمعاح، آ: طعماح، د: نمقاخ،
(6) آ ج افزوده: قصد،
(7) ج: حقگزاری،
(8) ج افزوده: و خمسمایة،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 5
یافت سلطان گفت حقوق خدمت او بر ذمّت ما بسیارست ایذای او در مذهب کرم و مرحمت ما ممنوع و محظور است، و چون اتسز بخوارزم رسید شیوه تمرّد و عصیان پیش گرفت و روزبروز آن وحشت از جانبین زیادت میگشت و بجائی رسید که سلطان سنجر در محرّم سنه ثلاث و ثلثین و خمسمایة بر قصد او بخوارزم رفت خوارزمشاه در مقابل لشکر او لشکر بداشت و صف کشید و بیابتدای محاربتی سبب آنک دانست که پای لشکر بسیار ندارد روی بهزیمت نهاد پسر اتسز آتلیغ «1» را بگرفتند و بخدمت سلطان آوردند بفرمود تا هم در حال او را بدو نیم زدند و خوارزم ببرادرزاده خود سلطان سلیمان بن «2» محمّد داد و با خراسان مراجعت کرد خوارزمشاه اتسز با خوارزم آمد سلطان سلیمان ازو منهزم شد و با نزدیک سلطان سنجر آمد و اتسز بر شیوه تمرّد و عصیان بود تا چون سلطان سنجر در سنه ستّ و ثلثین و خمسمایة در مصافّ ختای بر در سمرقند شکسته شد و منهزم ببلخ آمد و آن حکایت مشهورست اتسز در اثنای این حالات انتهاز فرصت جست و بمرو آمد و قتل و غارت بسیار کرد و بخوارزم بازگشت و از مکاتباتی که «3» میان حکیم حسن قطّان «4»
______________________________
(1) کذا فی حاشیة ب، متن ب: ابلیغ؟؟؟، ا ج ه: ابلیغ، د: ابلیغ،- اتلیغ بترکی بمعنی سوار و بمعنی شخص معروف و مشهور است، (قاموس پاوه دو کورتی)،
(2) آ کلمه «بن» را ندارد،
(3) کذا فی جمیع النّسخ الی «ثبت افتاد» بدون ذکر صله برای «که» موصوله،
(4) عین الزّمان حسن قطّان مروزی از مشاهیر علما و حکمای قرن ششم بوده ترجمه حالی از او در اواخر کتاب تتمّه صوان الحکمة للبیهقی مسطور است (فهرست کتابخانه لیدن تألیف دزی ج 2 ص 294)، و اوست واضع دو شجره اخرب و اخرم برای تسهیل استخراج اوزان بیست و چهارگانه رباعی (المعجم فی معابیر اشعار العجم لمحمّد بن قیس الرّازی طبع ادوارد برون و راقم سطور ص 91)، در سنه 536 که اتسز خوارزمشاه مرو را قتل و غارت نمود کتابخانه حسن قطّان که مشتمل بر عدّه کثیری از کتب نفیسه بوده در آن ضمن تلف گردید حسن قطّان گمان میکرد که غارت کتابخانه او باشاره رشید وطواط بوده و وی آن کتب را تصرّف کرده است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 6
و رشید الدّین وطواط سبب کتبی که از آن حسن قطّان در مرو ضایع شده بود و تصوّر آن داشت که وطواط تصرّف کرده است این مکتوب ثبت افتاد،
و الرّسالة هذه
قرع سمعی من افواه الواردین و السنة الطّارقین علی خوارزم انّ سیّدنا ادام اللّه فضله کلّما یفرغ من مهمّات نفسه و وظائف درسه، یقبل بمجامعه علی اکل لحمی و الأطناب فی سبّی و شتمی، و ینسبنی الی الأغارة علی کتبه و یبالغ فی هتک استار الکرم و حجبه، اهذا یلیق بالفضل و المروّة أو یحمد «1» بالکرم و الفتوّة، تفتری «2» علی اخیک «3» المسلم مثل هذا الکذب المقلق «4» و البهتان المؤلم، و اللّه اذا نفخ فی الصّور یوم النّشور، و بعثت هذه الرّمم البالیة من الأجداث متدرّعة ملابس الحیوة الثّانیة، و جمعت عباد اللّه فی موقف «5» العرصات و تطایرت صحائف الأعمال الی اربابها و سئلت کلّ نفس عمّا کسبت فمن مسیء یسحب علی وجهه فی النّار و من محسن یحمل علی اعطاف الملائکة الی الجنّة لم «6» یتعلّق فی ذلک المقام الهائل احد بذیلی طالبا منّی ملکا غصبته، او مالا نهبته، او دما سفکته، او سترا هتکته، او شخصا قتلته، او حقّا ابطلته، و ها انا آتانی اللّه من الوجه الحلال قریبا من
______________________________
و در این خصوص ما بین وی وطواط مکاتبات کثیره مبادله شده است و اغلب آنها در مجموعه از رسائل وطواط محفوظ در کتابخانه ملّی پاریس مسطور است (Arabe )b 04-b 33.ff ، 4434) و رساله متن در ورقb 33-a 43 از آن مجموعه است،
(1) کذا فی ج ه، آ: محمد، د: الحمد، ب: حرّنا (کذا!)، رسائل رشید وطواط نسخه پاریس یحمل،- و محتمل است صواب «یجمل» باشد،
(2) رسائل رشید: یفتری،
(3) ایضا: اخیه،
(4) کذا فی ج، ه: المغلق، ا ب د و رسائل رشید: المفلق؛
(5) رسائل رشید: مواقف،
(6) ج: لا،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 7
الف مجلّدة من الکتب النّفیسة و الدّفاتر الشّریفة و انا وقفت الکلّ علی خزائن الکتب المنبثّة «1» فی بلاد الإسلام عمرها اللّه تعالی لینتفع المسلمون بها و من کانت عقیدته هذا کیف یستجیز من نفسه ان یغیر علی کتب امام من شیوخ العلم انفق جمیع عمره حتّی حصّل اویراقا «2» یسیرة لو بیعت فی الأسواق «3» مع اجلاد ادیم «3» ما «4» احضرت بثمنها مائدة لئیم «5» اللّه اللّه فلیتّق اللّه «5» و لا یقترفنّ «6» سیّدنا ادام اللّه فضله بافتراء الکذب علی مثلی «7» و لا یجترحنّ به «7» ذنبا یتعلّق «8» فی اذیاله یوم القیامة فلیخافنّ اللّه الّذی لا اله إلّا هو و لیتذکّرنّ یوما یثاب فیه الصّادق علی صدقه و یعاقب الکاذب علی کذبه و السّلام،
و بدین وهن که بحال سلطان راه یافت نخوت در دماغ اتسز «9» زیادت گشت و درین حالت رشید وطواط را قصیدهایست که مطلعش این است
ملک «10» اتسز بتخت ملک برآمددولت سلجوق و آل او بسر آمد و امثال این او را قصیدهاست، سلطان سنجر بانتقام این حرکت شنیع در شهور سنه ثمان و ثلثین و خمسمایة بر قصد او عازم رزم خوارزم گشت و بر در شهر نزول کرد و مجانیق نصب فرمود و لوای محاربت رفع چون نزدیک رسید که خوارزم مستخلص شود و عیش بر اتسز منغّص گردد هدایا و تحف نزدیک امرای حضرت روان کرد و از سلطان عذرها
______________________________
(1) کذا فی رسائل الرّشید، آ: المبنه، ج: المثبتة، ه: المبیّنه، ب د این کلمه را ندارد،
(2) کذا فی ب و رسائل الرّشید، آ: اوتراقا؟؟؟، ج د ه: اوراقا،
(3- 3) در رسائل رشید ندارد،
(4) رسائل: لما
(5- 5) رسائل رشید: اللّه لا اله الّا اللّه،
(6) کذا فی ه، ا: و لا یغترفی؟؟؟، ب: و لا یفترن، ج: و لا یعترفن، د: و لا یعتر؟؟؟، رسائل رشید: و لا یقترفن؟؟؟،
(7- 7) در رسائل رشید ندارد،
(8) رسائل رشید: یتعثّر،
(9) آ: اتسر (فی جمیع المواضع)، ه: آتسز (فی جمیع المواضع)،
(10) ج: چون ملک،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 8
خواست و استعطاف جانب او کرد سلطان نرم شد و بر سبیل هدنه و مصالحت «1» بازگشت و اتسز بر عادت مستمرّ سر خلاف میداشت سلطان ادیب صابر را برسالت نزدیک او فرستاد و او یکچندی در خوارزم بماند و اتسز از رنود خوارزم بر منوال طریقه ملاحده دو شخص را فریفته بود و روح ایشان خریده و بها داده و ایشان را فرستاده تا سلطان را مغافصة هلاک کنند و جیب حیاه او چاک ادیب صابر را ازین «2» حالت معلوم شد نشان آن دو شخص بنوشت و در ساق موزه پیرزنی بمرو روان کرد چون مکتوب بسلطان رسید فرمود تا بحث آن کسان کردند و ایشان را در خرابات بازیافتند و بدوزخ فرستاد اتسز چون واقف شد ادیب صابر را بجیحون انداخت، سلطان در سنه اثنتین و اربعین و خمسمایة «3» در ماه جمادی الآخرة باز قصد خوارزم کرد و اوّل قصبه هزارسف «4» را که اکنون درین عهد بعد از لشکر مغول در آب غرق شدست دو ماه محاصره داد و درین سفر انوری در خدمت حضرت سنجری بود این دو بیتی بر تیری نوشت و در هزارسف انداخت
ای شاه همه ملک زمین حسب تراست * وز دولت و اقبال جهان کسب تراست
امروز بیک حمله هزارسف بگیرفردا خوارزم و صد هزار اسب تراست وطواط در هزارسف بود در جواب این رباعی «5» بر تیر نوشت و بینداخت
گر خصم تو ای شاه شود رستم گردیک * خر ز هزارسب «6» تو نتواند برد «7»
______________________________
(1) ا ب د: مصالحتی،
(2) ب د ه: این،
(3) ا: ستّمایه، و آن غلط واضح است،
(4) ب د ه: هزار اسف، ج: هزار اسب (در مواضع)،
(5) کذا فی ا ب، ج د ه: بیت،
(6) ب ج د ه: هزار اسب،
(7) در جمیع نسخ همین یک بیت را دارد و حال آنکه از سابق و لاحق عبارت صریحا معلوم
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 9
چون سلطان بعد از مشقّت بسیار و رنج بیشمار هزارسف بگرفت و سلطان سبب آن بیت که پیشتر ثبت افتاد و این رباعی «1» و امثال آن از وطواط عظیم در خشم بود و سوگند خورده که چون او را باز یابند هفت عضو او را از یکدیگر جدا کنند در طلب و جستن او مبالغت کرد و منادی بر منادی فرمود وطواط هر شب بآشیانه و هر روز بوادیی «2» چون دانست که از فرار قرار نخواهد یافت بارکان ملک در خفیه توسّل میجست هیچ کدام ازیشان سبب مشاهده غضب سلطان بتکفّل مصلحت او زبان نمی دادند بحکم جنسیّت پناه بخال جدّ «3» پدر مقرّر این کلمات منتجب «4» الدّین بدیع الکاتب «5» سقی اللّه عراص رمسه بسحائب قدسه داد و منتجب الدّین باز آنک «6» منصب دیوان انشا با منادمت جمع داشت وقت ادای نماز بامداد پیشتر از ارکان دیوان «7» و داد «7» در رفتی و بعد از فراغ از نماز ابتدا بنصیحتی کردی و موافق و ملایم حال حکایتی مضحک در عقب جدّ بگفتی و سلطان در اسرار ملک برأی او مشورت کردی فی الجمله بتدریج، سخن بذکر رشید وطواط رسید منتجب الدّین برخاست و سلطان را گفت که بنده را یک التماس است اگر مبذول افتد سلطان باسعاف آن وعده فرمود منتجب الدّین گفت وطواط مرغکی ضعیف باشد
______________________________
میشود که رباعی بوده است، در تاریخ گزیده بیت اوّل رباعی را اینطور دارد:
ای شه که بجامت می صافیست نه درداعدای ترا ز غصّه خون باید خورد ولی ظاهرا این بیت مصنوعی است چه قافیه آن فاسد است،
(1) ب باصلاح جدید: و این بیت،
(2) کذا فی ا ج، د: برودی (کذا)، ب ه بخطّ جدید افزوده: میبود،
(3) ج کلمه «جدّ» را ندارد، د کلمه «بخال» را ندارد و یک «پدر» دیگر افزوده یعنی اینطور دارد: پناه جدّ پدر پدر مقرّر الخ،
(4) ه: منتخب،
(5) ترجمه حال وی در لباب الألباب عوفی (طبع ادوارد برون ج 1 ص 78- 80) مسطور است و در آنجا در نسبت بلد وی بجای الجوینی سهوا «الخوئی» بطبع رسیده است، رجوع کنید نیز بمقدّمه مصحّح جهانگشای جلد اوّل ص یو- یز،
(6) ب ج: با آنک،
(7- 7) ج ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 10
طاقت آن نداشته «1» که او را بهفت پاره کنند اگر فرمان شود او را بدو پاره کنند سلطان بخندید و جان وطواط ببخشید، و چون سلطان بدر خوارزم رسید زاهدی بود که او را زاهد آهوپوش «2» گفتندی طعام و لباس او از گوشت و پوست آهو بود بخدمت سلطان آمد و بعد از موعظه حسنه اهل شهر را شفاعت کرد و اتسز نیز رسل فرستاد و تحف و هدایا و نتف «3» معاذیر سلطان نیز از آنجا که شمول عفو و اغضاء او بود از زلّات او بار سوّم عفو کرد و قرار دادند که اتسز بکنار جیحون آید و سلطان را خدمت کند در روز دوشنبه دوازدهم محرّم سنه ثلاث و اربعین و خمسمایة «4» اتسز بیامد و هم از پشت اسب سلطان را خدمت کرد و پیش از آنک سلطان عنان برتابد اتسز بازگشت سلطان هرچند از قلّت التفات در غضب شد امّا چون در مقدّمه عفو فرموده بود آن خشم نیز از سر قدرت فروخورد و اظهار نکرد و بفضیلت این آیت که وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ در یک حالت مخصوص گشت وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ، و چون سلطان بخراسان رسید رسل فرستاد و اتسز را بتشریفات و انعامات مشرّف گردانید و اتسز نیز رسل را بعد از تقدیم تعظیم مورد «5» با تحف و هدایای بسیار بازگردانید و بعد ازین اتسز بجانب کفّار بچند نوبت بغزا رفت و ظفر یافت و در آن وقت «6» والی جند کمال الدّین پسر ارسلان خان محمود بود و میان ایشان موافقتی تمام، چون آن حدود را بیشتر مستخلص گردانید در محرّم سنه سبع و اربعین و خمسمایة عزیمت سقناق «7» و بلاد دیگر کرد تا بموافقت کمال الدّین آنجا رود چون بحدّ جند رسید کمال الدّین مستشعر شد و با لشکر خویش بگریخت و بجانب
______________________________
(1) ج ه: ندارد، د ب: نداشته باشد،
(2) د: نوش،
(3) ا ب د: نتف؟؟؟، ه: تمهید،
(4) ا ج ه افزودهاند: چون،
(5) ب ندارد،
(6) ا ج افزوده: که،
(7) کذا فی ب ه، ا: سقاق، ج: شعباب، د این جمله را ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 11
رودبار رفت اتسز بعد از وقوف بر استشعار و فرار کمال الدّین جماعتی را از اکابر و معارف بفرستاد و بمواعید و امان او را مستظهر گردانید کمال الدّین بنزدیک او آمد فرمود تا او را بند کردند تا در آن بند هلاک شد، و کمال الدّین را با رشید وطواط قدیما دوستی و مصافاتی بودست اتسز را تخیّل «1» کردند که وطواط از حال کمال الدّین واقف بودست بدین سبب وطواط را مدّتی از خدمت دور کرد و او را در آن معنی قصاید و قطعهاست از آنجملت از یک قطعه دو سه بیت ثبت کرد
شاها چو دست حشمت تو بر سرم ندید * در زیر پای قهر تنم را بسود چرخ
بیحسن اصطناع تو و برّ لطف تونازم * بکاست عالم و رنجم فزود چرخ
به زین نگر بمن که اگر حالتی «2» بود * و اللّه که مثل من بنخواهد نمود چرخ
و از دیگری بیتی چند نوشت
سی سال شد که بنده بصفّ نعال دربودست * مدحخوان و تو بر تخت مدحخواه
داند خدای عرش که هرگز نهایستاد «3» * چون بنده مدحخوانی در هیچ بارگاه
اکنون دلت ز بنده سی ساله شد * ملولدر دل بطول مدّت یابد ملال راه
لیکن مثل زنند چو مخدوم شد * ملولجوید گناه و بنده بیچاره بیگناه
______________________________
(1) کذا فی ه (اتسز تخیّل کرد)، ا: تخیل، د: تحیل، ج ب اصل جمله را ندارند،
(2) شاهدی دیگر برای استعمال «حالت» بمعنی مرگ،
(3) ب: نایستاد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 12
و چون جند از عاصیان پاک شد ابو الفتح ایل ارسلان را آنجا فرستاد و آن نواحی برو مقرّر فرمود، و درین سال بود که حشم غزّ استیلا یافتند و سلطان سنجر را بگرفتند و او را بروز بر تخت پادشاهی مینشاندندی و شب در قفص آهن میداشت اتسز بطمع ملک ببهانه آنک درین حالت قضای حقّ ولینعمت خویش میگزارم با تمامت حشم و لشکر بر راه آمویه روان شد و آهستهآهسته میرفت چون بآمویه رسید خواست که قلعه آنرا بلطائف الحیل با دست گیرد کوتوال آن ابا نمود رسولی بسلطان سنجر فرستاد و اظهار مطاوعت و اخلاص نمود و التماس قلعه آمویه کرد سلطان جواب فرستاد که مضایقه نیست امّا ابتدا ایل ارسلان را با لشکری بمدد حضرت ما فرستد بعد از آن قلعه آمویه و اضعاف آن ارزانی داریم چون «1» دو سه نوبت درین سؤال و جواب رسولان از جانبین تردّد کردند تا عاقبت اتسز بدین ابا بازگشت و بخوارزم رفت و باز قصد غزوی کرد «2»، و درین حالت رکن الدّین محمود بن محمّد بغرا «3» خان خواهرزاده سلطان سنجر که لشکر با او بیعت کردند و او را قایم مقام سنجر بر تخت سلطنت نشاندند از راه سابقه و مصافاتی که با خوارزمشاه اتسز داشته است از خراسان رسولی بفرستاد و در تسکین نایره غزّ «4» ازو استعانت خواست خوارزمشاه بر راه شهرستانه حرکت کرد و ایل ارسلان را در صحبت خویش بیاورد و پسر دیگر ختای «5» خان را در خوارزم بنیابت بگذاشت چون اتسز بشهرستانه رسید امرای اطراف را از جهت ضبط ملک از دست شده و کار بهم برآمده طلب کرد و در اثنای این خبر
______________________________
(1) کذا فی جمیع النّسخ، و ظاهرا یا کلمه «چون» زائد است یا کلمه «تا» در «تا عاقبت» در یک سطر بعد،
(2) کذا فی ب ج، ا: عزوی کرد، د: غزو میکرد، ه: غزو کرد،
(3) ب: بقرا، ه کلمه «محمّد» را ندارد،
(4) کذا فی د، ه: غزان، ب: غر، ج: غرو، ا: غزو،
(5) کذا فی ج ه، د: خطا، ا ب: حتای،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 13
رسید که امیر عماد الدّین «1» احمد بن ابی بکر «1» قماج «2» سواری هزار بفرستادست و سلطان سنجر را در شکارگاه بربوده و با ترمد «3» آورده خاصّ و عامّ تبجّح و استبشار نمودند و شادیها کردند و خوارزمشاه در نسا در انتظار محمود خان و امراء دیگر توقّف نموده بود و ایشان خود از آمدن و التماس او ندامت داشتند عزیز «4» الدّین طغرائی را نزدیک او فرستادند و با او میثاقی و عهدی بستند از آنجا روان شد و بخبوشان استوا «5» آمد و خاقان رکن الدّین هم از نیشابور بدانجا آمد و ملاقات کردند و طریق موالات سپردند و مدّت سه ماه مصاحب یکدیگر بودند و در اصلاح فساد ملک کوشیدند روزی خوارزمشاه جشنی ساخت و خاقان رکن الدّین را حاضر کرد و در مدح ایشان از قصیده وطواط این بیت ایراد میافتد
جمعند همچنانک بیک برج در دو سعددر یک سرای پرده میمون دو شهریار بعد از آن خوارزمشاه رنجور شد روزی در میان رنجوری آواز قرّاء «6» بگوش او رسید بر سبیل تفاؤل «7» اصغائی کرد و ندما را خاموش گردانید «8» بدین آیت رسیده بود که وَ ما تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تموت آنرا فال بد گرفت آن رنجوری صعبتر شد تا شب نهم جمادی الآخرة سنه احدی و خمسین و خمسمایة گذشته شد و نخوت تجبّر و تکبّر از سر او بیرون رفت
______________________________
(1- 1) د: ابی بکر احمد بن،
(2) کذا فی ب ج، ا: فماح، د: قمارح، ه: مماج،
(3) کذا فی جمیع النّسخ بالدّال المهملة،
(4) کذا فی ه، ا: عریز، ب: عریر؟؟؟، ج د: عزّ،
(5) کذا فی د ه، ا ب: استو، ج: اسو،
(6) کذا فی د ه و اصل ب، ا: فرا، ب باصلاح جدید: قرآن، ج: آوازی فراکوش (بجای آواز قرّاء بگوش)،- گویا صواب قرّاء بفتح قاف باشد یعنی قاری خوش آواز (رجل قرّاء حسن القراءة من قوم قرّائین و لا یکسّر، لسان العرب) نه قرّاء بضمّ قاف جمع قارئ بقرینه افراد فعل «رسیده بود» در سطر بعد،
(7) ب ج ه: تفأّل،
(8) ه افزوده: قاری،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 14
و رشید الدّین وطواط بر سر جنازه او میگریست و بدست اشارت بدو میکرد و میگفت
شاها فلک از سیاستت میلرزیدپیش تو بطبع بندگی میبرزید «1»
صاحبنظری کجاست تا در نگردتا آن همه مملکت بدین میارزید بعد از چهار روز واقعه او فاش کردند و ایل ارسلان با لشکر بجانب خوارزم حرکت کرد و در راه تمامت امرا و لشکر با او بیعت کردند و برادر خردتر سلیمانشاه را که در ناصیه او اثر عصیان مشاهده مینمود مقیّد گردانید و اتابک او «2» اغلبک «3» را سیاست کرد و سیّم رجب این سال بر تخت خوارزمشاهی نشست و جماعتی که سر راستی نداشتند بگرفت و امرا و دیگر لشکرها را مواجب و اقطاعات زیادت از آنچ در عهد پدرش داشتند اطلاق کرد «4» و خیرات بسیار فرمود و رکن الدّین محمود خان بتهنیت جلوس او و تعزیت پدرش رسول فرستاد، و چون خبر سلطان سنجر که در بیست و ششم ربیع الأوّل سنه اثنتین و خمسین و خمسمایة بجوار حقّ انتقال کرده بود برسید سه روز اهل خوارزم در تعزیت بنشستند، و در سنه ثلاث و خمسین و خمسمایة جماعتی از سروران قرلغان «5» که مقیم ماوراء النّهر بودند مقدّم ایشان لاجین بک و پسران بیغو «6» خان و امثال ایشان از خان سمرقند جلال الدّین علیّ بن الحسین که معروف بود بکوک ساغر «7» بگریختند و «8» بخوارزم آمدند که بیغو «9» خان را که سرور قرلغان «10» بود بکشت و در قصد سروران دیگرست خوارزم شاه ایل
______________________________
(1) کذا فی ا، ب ج د ه: میورزید،
(2) ا ج کلمه «او» را ندارند،
(3) د: اغلیک،
(4) ا ه: کردند،
(5) کذا فی ه، ب: قرلعان، ا: قراحان، د: قراخان، ج: قراخوان،
(6) کذا فی ب ج ه، ا: بیعو؟؟؟، د: بیعو،
(7) کذا فی ه (؟)، ا ب: بکوک ساعر (؟)، د: بکوک شاعر، ج این دو کلمه را ندارد،
(7- 8) کذا فی ج، ب بخطّ الحاقی: رنجیده، ا د ه ندارد،
(9) کذا فی ه، ب ج: بیغو؟؟؟، د بیغو، ا: تبعو؟؟؟،
(10) کذا فی ه، ا: قرلعان، ب: قرلعان، د ج: قزاخان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 15
ارسلان ایشان را استمالت داد و در جمادی الآخره این سال متوجّه ما وراء النّهر شد خان سمرقند آوازه حرکت او بشنید بحصار تحصّن جست و تمامت صحرانشینان تراکمه که از قراکول «1» تا بجند بود با خود در سمرقند برد و از قراختای «2» استمداد کرد ایلک ترکان را با ده هزار سوار بمدد او فرستادند «3» خوارزمشاه از بخارا بعد ما که اهالی آنرا بمواعید مستظهر کرده بود عازم سمرقند شد و خان سمرقند نیز لشکرها عرض داد و لشکر بر دو جانب آب سغد نزول کردند و جوانان لشکر بر سبیل مطارده کرّ و فرّی مینمودند ایلک ترکان چون خوارزمشاه و لشکر او را بدید در «4» تذلّل و تواضع گرفت و ائمّه و علمای سمرقند بتشفّع و تضرّع درآمدند و صلح جستند خوارزمشاه نیز سخن ایشان قبول کرد و امرای قرلغ «5» را باحترام و اکرام تمام با مقام خویش رسانید و خوارزمشاه با خوارزم مراجعت کرد، و بعد از وفات «6» سلطان «7» محمود خان بر تخت نشسته بود و از سبب غزّ «8» و استیلاء مؤیّد ایبه «9» که از غلماندار سنجری
______________________________
(1) د: قراکوک،
(2) ج: قراخان،
(3) کذا فی ب: باصلاح جدید، ا ج د ه: فرستاد،
(4) د کلمه «در» را ندارد،
(5) کذا فی ا د، ب: قرلع، ه: قرلق، ج ندارد،
(6) د افزوده: سلطان سنجر،
(7) یعنی سلطان سنجر،
(8) ا: غر، د: عز،
(9) ا: انیه، ب:
اینه، د: اننه؟؟؟، ج: اللّه، ه: فلان (بجای مؤیّد ایبه)،- متن تصحیح قیاسی است، در جمیع کتب تواریخ نام این شخص آی ابه یا ایبه مخفّفا مسطور است از جمله اصل تاریخ السّلجوقیّه لعماد الدّین الکاتب نسخه پاریس (b 703.f ، 1245Arabe (، و اختصار آن للبنداری طبع هوتسما ص 284: «ثمّ استولی الأمیر المؤیّد آی ابه بنیسابور»، و راحة الصّدور للرّاوندی نسخه قدیمه پاریس (a -b 67.f ، 1314.Suppl .Pers ( سه مرتبه:
«مؤیّد ای ابه»، و ابن الأثیر طبع تورنبرگ ج 11 ص 118- 271 قریب ببیست مرتبه لقب و نام او را «المؤیّد ای ابه» نوشته است از جمله ص 121: «کان للسّلطان سنجر مملوک اسمه ای ابه و لقبه المؤیّد»، و ابن فندق البیهقی که معاصر همین پادشاه بوده و کتابی در تاریخ بیهق بزبان پارسی بنام او تألیف نموده (رجوع بسابق ص 1 ح 2) و یک نسخه نفیسی از آن در موزه بریطانیّه موجود است در اواخر کتاب ورقa 661 از او اینطور تعبیر میکند: «مؤیّد الدّولة و الدّین خسرو خراسان ای ابه خلّد اللّه
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 16
«1» بفروسیّت و بدار «1» از دیگر غلمان مستثنی و ممتاز بود کار خراسان در اضطراب و تشویش بود و سلطان محمود را در رمضان سنه سبع و خمسین و خمسمایة از شهرستان نشابور بیرون آورد «2» و چشم او را میل کشید و در قلعه که در آنجا محبوس «3» بود وفات یافت و «4» در شهور سنه ثمان «5» و خمسین «6» و خمسمایة خوارزمشاه با لشکری جرّار و عسکری کرّار متوجّه شادیاخ شد و مدّتی او را «7» در شادیاخ حصار داد تا سفرا از جانبین در میان آمدند و مصالحه کردند و با خوارزم مراجعت نمود، و در شهور سنه ستّین و خمسمایة «8» از حشم ختای و ماوراء النّهر جمعیّتی شگرف ساختند بر قصد او چون آوازه ایشان بشنید مستعدّ حرب گشت و در
______________________________
دولته»، قاضی احمد غفّاری مؤلّف تاریخ جهانآرا بواسطه تصحیف نسّاخ این کلمه را «آینه» خوانده و وجه تسمیه غریبی برای آن اختراع کرده گوید که چون آینه سلطان سنجر پیش او میبود بمؤیّد آینه اشتهار یافت، و مجعول بودن این وجه تسمیه واضحتر از آنست که بردّ و ابطالی احتیاج داشته باشد،- امّا کلمه آی ابه (ایبه) از اعلام معموله ترکی است از جمله جمال الدّین ایبه با نسخه بدل آی ابه (ج 1 ص 116)، و مرکّب است از «آی» یعنی ماه که در اعلام آی دغدی و آیتغدی (ماه طلوع کرد) و آی دغمش و آیتغمش (ماه طلوع کرده) و آیدمر (ماه آهن) و آی برس (ماه یوز) و آیتکین (ماه امیر) و غیرها دیده میشود، و از «ابه» (؟) که در اعلام قتلغ ابه (فهرست تاریخ السّلجوقیه للبنداری طبع هوتسما) و ارسلان ابه (ایضا) و بوازیه (ایضا) و بک ابه (ابن الأثیر ج 11 ص 15- 17 و غیره) و کج ابه (ایضا ج 11 ص 22، 23) و غیرها مشاهده میشود 2،
(1- 1) کذا فی آ، ج: بفروست و آرای (کذا)، د: بفروسیت (فقط)، ه: بفروسیت و بداد، ب باصلاح جدید: بدانائی و دلاوری،
(2) یعنی مؤیّد ایبه محمود خان را از نشابور بیرون آورد،
(3) کذا فی ب بخطّ جدید و ه، آ ج: محاصره، د: محاصر،
(4) آ ب ج و او را ندارند،
(5) کذا فی د، ب: اثنتی، ج: اثنی، ا: اثنی؟؟؟، ه: 2، و صواب ظاهرا نسخه د است چه حوادث سنه 557 گذشته و حوادث سنه 560 خواهد آمد و مابین این دو سنه مناسب ذکر سنه 558 است نه 552 یا 562 بطبق ج،
(6) ج: ستّین،
(7) ب باصلاح جدید: مؤیّد را،
(8) ج: خمس و ستّین و خمسمایة،- و احتمال قوی دارد که همین صواب باشد چنانکه از ملاحظه مابعد معلوم خواهد شد، و ابن الأثیر این واقعه را در سنه 567 ذکر میکند،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 17
مقدّمه لشکرکش «1» خویش عیار بک را که از قرلغان «2» ماوراء النّهر بود بآمویه فرستاد پیش از وصول او لشکرها از جانبین مصادمت کردند لشکر عیار بک منهزم شد و او گرفتار و ایل ارسلان بیمار شد چون بخوارزم رسید در نوزدهم رجب این سال «3» وفات کرد، پسر خردتر او سلطانشاه که ولیعهد او بود قایم مقام پدر بر تخت خوارزمشاهی نشست و مدبّر ملک مادر او ملکه ترکان بود، برادر بزرگتر او تکش در جند بود بطلب او رسولی فرستادند از آمدن ابا نمود بقصد او لشکر تعبیه کردند تکش خبر یافت عنان برتافت و عزیمت دختر خان خانان قراختای «4» کرد که در آن وقت اسم خانی داشت و مدبّر کار ملک شوهر او فرما «5» بود چون تکش بدیشان رسید «6» بخزاین و اموال خوارزم مواعید داد و قرار نهاد که چون خوارزم مستخلص شود هر سال مالی بفرستد فرما را با لشکری انبوه با تکش بهم بفرستاد «7» چون بر «8» خوارزم مطّلع «9» شدند «10» سلطانشاه با مادر پیش از محاربه و مجادله راه راست در پیش گرفتند تا بملک مؤیّد متّصل شدند و تکش روز دوشنبه بیست
______________________________
(1) د کلمه «کش» را ندارد،
(2) د: قراخان،
(3) یعنی سنه 560 یا 565 بر حسب اختلاف نسخ در چهار پنج سطر پیش (ص 16 س 8) و فرض ثانی اقرب بواقع است، و ابن الأثیر وفات ایل ارسلان را در سنه 568 ذکر میکند،
(4) د: قراخطا، ج: قراخان،
(5) کذا فی جمیع النّسخ ای بالفاء و الرّاء المهملة، و در ابن الأثیر طبع تورنبرگ نام او همهجا «قرما» با قاف طبع شده است،
(6) آ ب د افزوده: و،
(7) در حاشیه نسخه ج در این موضع نوشته:- «حاشیه محمّد منجّم، چون تکش لشکر بر سلطانشاه نامزد کرد سلطانشاه این رباعی نوشت و بتکش فرستاد
هرگه که سمند عزم من پویه کند * دشمن ز نهیب تیغ من مویه کند
اینجا برسول و نامه برناید کارشمشیر دو رویه کار یکرویه کند»
(8) ب بخطّ الحاقی «اهل» بجای «بر»،
(9) یعنی مشرف، یقال اطلع رأسه اذا اشرف علی شئ و کذلک اطّلع و قد اطلعت من فوق الجبل و اطّلعت بمعنی (لسان)،
(10) ا ب ج ه افزودهاند: و،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 18
و دویّم ربیع الآخر سنه ثمان و ستّین و خمسمایة «1» در خوارزم شد و بر تخت خوارزمشاهی نشست و هر کس از شعرا و بلغا در تهنیت او خطب و اشعار آوردند رشید الدّین وطواط را که در خدمت آباء او سنّ از هشتاد گذشته بود بمحفّه پیش او آوردند گفت هر کس بر قدر خاطر و قریحه تلفیق تهنیتی کردهاند و «2» من بنده را «3» سبب ضعف بنیت و کبر سنّ قوی از کار فرومانده است بر رباعی که سبیل تبرّک نظم افتادست اختصار میرود:
جدّت ورق زمانه از ظلم بشست * عدل پدرت شکستها کرد درست
ای بر تو قبای سلطنت آمده چستهان تا چه کنی که نوبت دولت تست و تکش آیین عدل و دادگستری پیش گرفت و فرما «3» را با قضای حقّ او با عزاز و اکرام بازگردانید، و والده سلطانشاه از نفایس جواهر و اجناس ذخایر بملک مؤیّد هدیها فرستاد و ملک خوارزم و عرصه آن برو عرضه کرد و از میلان اهالی و عساکر خوارزم بجانب مادر و پسر لافها میزد تا ملک مؤیّد نیز بقول ایشان مغرور شد و وسوسه شیاطین آمال در ملک و مال او را از منهج صواب دور انداخت و لشکرهای پراکنده جمع کرد و با سلطانشاه و مادرش عازم خوارزم شدند چون بسوبرلی «4»
______________________________
(1) از اینجا معلوم میشود که در ص 16 س 8 نسخه ج «خمس و ستّین و خمسمایة» اصحّ از نسخ دیگر «ستّین و خمسمایة» است، چه بنابر نسخه ج فاصله بین وفات ایل ارسلان و جلوس پسرش تکش در خوارزم تقریبا سه سال میشود و بنابر نسخ دیگر هشت سال و این اخیر مستبعد است بخصوص که ابن الأثیر وفات ایل ارسلان و جلوس تکش هر دو را در یک سال یعنی سنه 568 ذکر میکند،
(2- 2) ه: این بنده را، ب مرا، آ د ندارد،
(3) کذا فی جمیع النّسخ،
(4) کذا فی آ، ج: بسوبرلی؟؟؟، ب: بسوبرلی؟؟؟، ه: بسوترنی، د: بسوری،- سوبرلی بلیدة علی عشرین فرسخا من خوارزم (ابن الأثیر در سنه 568)، و در معجم البلدان «سوبرنی» با نون چاپ شده است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 19
رسیدند و آن شهری «1» بودست که اکنون آب گرفته است چون لشکر مؤیّد بیک فوج از بیابان بیرون نمیتوانستند شد فوجفوج میرفتند و خبر نداشتند که خوارزمشاه در سوبرلی «2» نزول کردست ملک مؤیّد در مقدّمه بود چون بسوبرلی «3» رسید تکش بر آن فوج زد و اکثر ایشانرا بکشت و ملک مؤیّد را اسیر کرده بنزدیک او بردند بر در بارگاه او میانش دو نیم زد «4» و این حالت در روز عرفه سنه تسع «5» و ستّین و خمسمایة بودست، و سلطانشاه و مادرش بگریختند و بدهستان رفتند و تکش بر عقب ایشان بدهستان روان شد و دهستان او را مسلّم شد و مادر سلطانشاه را بکشت و بازگشت و از آنجا سلطانشاه گریخته بشادیاخ آمد نزدیک طغانشاه پسر ملک مؤیّد که قایم مقام او نشسته بود و سلطانشاه «6» یکچندی در نشابور مقام ساخت و چون طغانشاه را مکنت آن نبود که او را بلشکری یا بمالی مددی دادی از آنجا بسلاطین غور متّصل گشت و بذیل استمداد ایشان تمسّک نمود مورد او را بألطاف که در حقّ اصناف چنین اضیاف کنند تلقّی کردند، و سلطان تکش را در خوارزم کار نظام تمام یافت و امور ملک قوام پذیرفت و رسل ختای برقرار متواتر بودند و زیادت از قبول تحکّمات و ملتمسات مترادف و با این همه رعایت شرایط ادب نمیکردند و شرف نفس هر آینه از تحمّل حیف ابیّ «7» تواند بود و بقبول ضیم تن «8» در نتوان داد ع، سجیّة نفس حرّة ملئت کبرا، بفرمود تا یکی را از معارف ختای که برسالت آمده بود سبب حرکات نالایق او بکشتند «9» و میان او و قوم ختای مکاوحت ظاهر شد، چون سلطانشاه خبر مکاشفت ایشان بدانست شادان شد و آنرا از امارات
______________________________
(1) ج: شهرکی،
(2) کذا فی آ، ب: سوبرلی، ج: سونزلی، د: سوری، ه: سوترنی،
(3) کذا فی آ، ب: سوبرلی؟؟؟، ج: سوبرلی؟؟؟، د: بسوری، ه: بسوترنی،
(4) ج د: زدند،
(5) د: سبع،
(6) آ: سلطان،
(7) ب د ه: آبی، ج: آن،
(8) آ ج کلمه «تن» را ندارند،
(9) آ ب: بکشت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 20
دولت خویشتن پنداشت و ختائیان نیز بر رغم تکش استحضار او کردند و سلطان غیاث الدّین بالتماس او «1» او را با ساز و اهبت و آلت و تجمّل وافر بجانب ختای روان کرد چون سلطانشاه از پیش غیاث الدّین روان شد غیاث الدّین روی بامرا آورد و گفت مرا در خاطر چنان افتاد که ازین مرد در خراسان فتنها پیدا گردد و ما را ازو تحمّل زحمات و مشقّتها باید کرد و گوئی الهام ربّانی بود، چون سلطانشاه بختای رسید و میلان اهالی خوارزم و لشکرها بجانب خود با ایشان تقریر داد فرما «2» را با لشکری تمام بمدد او روان کردند چون بحدود خوارزم رسید سلطان تکش بفرمود تا آب جیحون بر ممرّ ایشان انداختند و بدان سبب آمد شد «3» بریشان متعذّر شد و سلطان در شهر استعداد جنگ و ترتیب آلت طعان و ضراب کرد فرما «4» چون بر در شهر نزول کرد از میلان «5» آن قوم بجانب سلطانشاه «6» جز نزاع و جدال ندید «6» بر مبادرت پشیمان شد و عزیمت مراجعت کرد سلطانشاه چون دید که از کار خوارزم فایده روی نخواهد نمود و مخرجی دیگر ندانست التماس نمود که فوجی را از لشکر فرما «7» با او بهم بسرخس بفرستد «8» ملتمس او باجابت مقرون کرد و مغافصة بسرخس بر سر ملک دینار که یکی بود از امرای غزّ دوانید و اکثر ایشان را طعمه شمشیر کرد و ملک دینار خویش را در خندق قلعه انداخت و از حصار او را بموی از آب برکشیدند و بقایای غزّان بحصار پناهیدند و سلطانشاه «9» متوجّه مرو شد و آنجا ساکن گشت و لشکر ختای را بازگردانید و دایما تاختن بسرخس میبرد تا اکثر غزّان متفرّق
______________________________
(1) آ ج د کلمه «او» را ندارند،
(2) کذا فی جمیع النّسخ،
(3) کذا فی ب ج د ه، آ: آمد و شد،
(4) ب: فرما،
(5) کذا فی ه، آ ب ج د: میان،
(6- 6) کذا فی ب ولی کلمه «نزاع» بخطّ الحاقی است، ه ج: جز جدال ندید، آ: جر و جدال ندید، د: جرّ و جدال بدید،
(7) کذا فی جمیع النّسخ،
(8) کذا فی ه، ب: بفرستند، آ: بفرستند؟؟؟، ج ه: فرستد،
(9) آ ب د: سلطان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 21
گشتند و چون ملک دینار در قلعه عاجز شد و اکثر حشم ازو برگشتند و او مانند دینار ناسره در بن صرّه بماند ایلچی نزدیک طغانشاه فرستاد و بسطام عوض سرخس ازو التماس کرد ملتمس او را مبذول فرمود و امیر عمر فیروزکوهی را بسرخس فرستاد تا قلعه بدو تسلیم کرد «1» و دینار ببسطام رفت، چون سلطان تکش بر عزیمت عراق از خوارزم بجاجرم رسید ملک دینار دینار و ملک خود بگذاشت و بطغانشاه متّصل گشت طغانشاه عمر فیروزکوهی را از سرخس بازخواند و در عوض او امیر قراقوش «2» را که یکی بود از غلامان پدرش بسرخس فرستاد [سلطانشاه] «3» با کم از سه هزار «4» مرد قصد سرخس را محتشد شد و مخالفت و نقض میثاق و موافقت را مترصّد طغانشاه 3 «5» نیز از نیشابور «6» با ده هزار مرد آراسته با دینار و خواسته بر عزم مصافّ متوجّه سرخس شد چون در آسیای حفص روز چهار شنبه بیست و ششم «7» ذی الحجّة سنه ستّ و سبعین و خمسمایة آسیای حرب در دوران آمد و مبارزان از جانبین در میدان بعد از جدال و قتال طایفه طغانشاهی را از صدمت صولات لشکر سلطانشاهی کار خلل و تباهی یافت
______________________________
(1) یعنی دینار قلعه سرخس را بامیر عمر فیروزکوهی تسلیم کرد،
(2) ب: قراغوش،
(3) ب بخطّ جدید «او»، ه بخطّ جدید «و خود»،
(4) کذا فی ج د ه، ب (بتصحیح جدید) آ: با سه هزار،
(5) نسخ: سلطانشاه، متن تصحیح قیاسی است و کلمه «سلطانشاه» بلا شکّ سهو از نسّاخ است بجای «طغانشاه» یکی بقرینه آنکه در آ ج و اصل ب در دو کلمه بعد «نیشابور» دارد و بدیهی است که طغانشاه بود که در نیشابور اقامت داشت و پایتخت وی آنجا بود نه سلطانشاه، و دیگر آنکه صریح ابن الأثیر است که ابتدا سلطانشاه سرخس را محاصره نمود سپس طغانشاه بجنگ وی آمد و منهزم شد: «فقصد سلطانشاه سرخس و حصر قلعتها و بلغ ذلک طغانشاه فجمع جیوشه و قصد سرخس فلمّا التقی هو و سلطانشاه فرّ طغانشاه الی نیسابور و ذلک سنة ستّ و سبعین و خمسمایة (ج 11 ص 248)»، و چون ابن الأثیر و جوینی وقایع اوایل خوارزمشاهیّه را هر دو از یک مأخذ یعنی مشارب التّجارب بیهقی نقل کردهاند و در کمّ و کیف و ترتیب وقایع تقریبا بعینه با یکدیگر مطابقاند میتوان یکی را از روی دیگری تصحیح نمود،
(6) کذا فی آ ج، ب (بتصحیح جدید) د ه: مرو،
(7) آ: بیست و سیم، ج: بیست و سیم،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 22
و سلطانشاه بقوّت الهی کامران شد و غنایم بسیار از مال و خواسته «1» بخزانه او رسید و از جمله آن غنایم سیصد تخت «2» نرد بخزانه سلطانشاه رسیده بود، و سلطانشاه بر سرخس و طوس و آن حدود مستولی شد و کوکب اقبال او بعد از هبوط مستعلی و چون برخلاف شیوه طغانشاه مرد حرب و جنگ بود نه یار دفّ و چنگ پیوسته بر سر طغانشاه تاختن میکرد تا لشکر طغانشاه درمانده شدند و بیشتر امرا و اعیان او «3» بسلطانشاه متّصل گشتند «4» و ملک او را رونقی نماند و بسلطان تکش و سلطان غور بکرّات بالتماس مددی التجا نمود و رسول فرستاد و یک نوبت بنفس خود بهرات رفت و استمداد لشکری کرد هم فائده نداد و درین نامرادی «5» بود تا در شب دوشنبه دوازدهم محرّم سنه احدی و ثمانین و خمسمایة از دنیا بعقبی رسید و همان شب پسرش سنجر شاه را قایم مقام پدر «6» بر تخت نشاندند منکلی بیک «7» که اتابک او بود استیلا یافت و دست بمصادره و مطالبه گشاده کرد بیشتر امرای طغانشاهی بخدمت سلطانشاه پیوستند و «8» بر اکثر ولایت طغانشاه حاکم گشت «9»، و ملک دینار بجانب کرمان رفت و اتراک غزّی «10» بهر کجا مانده بودند بدو متّصل شدند، و در اوایل شهور سنه اثنتین و ثمانین سلطان تکش از خوارزم بخراسان آمد سلطانشاه درین فرصت با لشکری انبوه بخوارزم رفت و سلطان تکش بمرو آمد و بر در شهر نزول کرد سلطانشاه را برخلاف اندیشه او بخوارزم راه ندادند و از نزول تکش بدر مرو توقّف نتوانست کرد و چون بآمویه رسید اکثر لشکر آنجا بگذاشت و با پنجاه نفر مرد کارزار در شب بر میان لشکرهای
______________________________
(1) آ د: خواستار،
(2) د ج: تخته،
(3) کلمه «او» را فقط در ج دارد،
(4) آ ب د: گشت،
(5) ب: ناامیدی،
(6) د ه: پدرش، آ این کلمه را ندارد،
(7) آ: منکلی بیک، ب: منکلی بیک؟؟؟، ج د ه: منکلی بک،- نام این شخص در تاریخ ابن الأثیر در حوادث سنه 568 همه جا منکلی تکین مسطور است،
(8) ب بخطّ الحاقی افزوده: او،
(9) یعنی منکلی بیک یا سلطانشاه، هر دو محتمل است و اظهر اوّل است،
(10) کذا فی ب ج، آ د ه: عزی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 23
تکش زد و در مرو رفت و روز دیگر چون سلطان دانست که برادرش در شهر رفت و تمکّن یافت عنان برتافت و بیتوقّف بجانب شادیاخ شتافت در ربیع الاوّل سنه اثنتین و ثمانین و خمسمایة بر ظاهر «1» آن نزول کرد و مدّت دو ماه سنجر شاه و منکلبک «2» را در شادیاخ حصار داد بعدما که صلح قرار افتاد و بازگشت حاجب «3» بزرگ شهاب الدّین مسعود و سیف الدّین مردان شیر «4» خوانسالار «5» و بهاء الدّین محمّد بغدادی کاتب را بأتمام مصالحت و تقریر مواضعتی «6» که ملتزم گشته بود «7» نزدیک منکلبک «8» فرستاد و او «9» ایشان را سبب غیبت حشم و خدم سلطانی مقیّد بنزدیک سلطانشاه فرستاد و محبوس بودند تا بوقتی که میان اخوین موافقتی افتاد، و امام برهان الدّین ابو سعید «10» بن الأمام فخر الدّین عبد العزیز الکوفی در خدمت سلطان «11» بود و او از علمای کبار بود و فحول ائمّه روزگار و نزدیک سلاطین وقت عظیم موقّر و قضا و شیخ الأسلامی خراسان بدو مفوّض بود از نتایج خاطر او این دو سه بیت «12» بکوفه نوشته بود یکی از دوستان املا کرد درین وقت که حال او ثبت میافتاد
الا هل الی اکناف کوفة «13» عودةتبلّ غلیل الشّوق قبل مماتی
و هل اغتدی بین الکناس و کندة «14»اسحّ علی تلک الرّبی عبراتی
______________________________
(1) د: و بر ظاهر،
(2) کذا فی د، آ: منکلبک، ب: منکلبک، ج ه: منکلی بک،
(3) ج: صاحب،
(4) د: شیرمردان،
(5) ب ج: خوانسلار، ه: خوانسلان،
(6) هذا هو الظّاهر، ب: مواصعنی؟؟؟، آ ج د ه: مواضعی،
(7) ب د: بودند،
(8) کذا فی د، آ: منکلبک، ب: منکلبک، ج ه: منکلی بک،
(9) کلمه «و او» فقط در ب بخطّ الحاقی، ه: و، د: و منکلبک، ا ج ندارد،
(10) ترجمه حال وی در جلد اوّل از لباب الألباب عوفی طبع ادوارد برون ص 228- 229 مسطور است،
(11) ب بخطّ جدید افزوده: تکش،
(12) ب افزوده: که،
(13) استعمال کوفه بدون الف و لام در غیر نداء و اضافه شاذّ است،
(14) الکناس ظاهرا مخفّف الکناسة است که محلّه بوده در کوفه (یاقوت)، ولی ضبط
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 24
رعی اللّه صحبی بالعراق و ان همرموا شمل عهدی منهم بشتات «1» بعد از مصالحت در شادیاخ آمد و منکلبک «2» او «3» را بگرفت «4» و بکشت «4»، و چون سلطانشاه خبر مراجعت برادر بشنید برقرار معهود و طمع در اختیار «5» ملک نشابور دیگر بار عازم شادیاخ شد و یکچندی حرب کرد و چون دانست که کاری متمشّی نخواهد شد و اهل شهر غالب بودند از آنجا عزیمت سبزوار کرد و آنرا در حصار گرفت و مجانیق نهاد و اهالی سبزوار او را فحشها گفتند و سلطانشاه کینه گرفت و در استخلاص آن مبالغتی عظیم داشت چون کار اهل سبزوار باضطرار رسید و ملجأ و مهربی نبود بشیخ «6» وقت احمد بدیلی «7» که از ابدال زمانه بود و در علوم دینی و حقیقی یگانه توسّل جستند سبب استخلاص آن طایفه بیرون رفت و نزدیک سلطانشاه شفیع گشت سلطانشاه مورد او را تعظیم فرمود و ملتمس او را در صفح جمیل و اغضا بر هفوات و بادرات آن قوم مبذول داشت و شیخ احمد از سبزوار بود وقت آنک سبب شفاعت از سبزوار بیرون میآمد اهالی آن سبب انکاری که با اهل صفّه «8» و مشایخ داشتند او را فحش میگفتند و او گفتست اگر قومی منکرتر ازین طایفه بودی پیرم «9» احمد این «10» عاجز را آنجا فرستادی و آن قوم تیر در عقب او انداختند چنانک بعقب او رسید و شیخ احمد بدان التفات نکرد و او را در حقایق اشعارست از غزل و رباعیّات «11» و رسایل «11» و این
______________________________
«کندة» و تعیین موضع آن معلوم نشد و بدیهی است که مراد کندة که مخلافی است در یمن نیست،
(1) ب د ه افزودهاند: چون،
(2) آ ب: منکلبک؟؟؟، د: منکلیک، ج ه: منکلی بک،
(3) آ ج د کلمه «او» را ندارد و آن غلط واضح است،
(4- 4) فقط در ب بخطّ جدید، و از ما بعد معلوم خواهد شد که صواب همین است و وجود آن لازم،
(5) کذا فی ج د ه، آ ب: احتمار، و لعلّه «احتیاز»،
(6) آ د: شیخ،
(7) آ: بدیلی،
(8) ب: حقیقة،
(9) هذا هو الظّاهر، آ: بیرم؟؟؟، ب: بیرم؟؟؟، ه: پیرم؟؟؟، ج بسرم، د: بیرم؟؟؟،
(10) ه: بن (کذا!)،
(11- 11) ه: و قصاید، ب ندارد، ج اصل عبارت را اینطور دارد: و او را در حقایق اشعار و رباعیّات و رسایل بسیارست،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 25
رباعی او راست
ای جان اگر از غبار تن پاک شوی * تو روح مقدّسی بر افلاک شوی
عرش است نشیمن تو شرمت نایدکائیّ و مقیم خطّه خاک شوی و سلطانشاه در سبزوار رفت و بقول وفا نمود و یک ساعتی مقام کرد و از آنجا متوجّه مرو شد، و سلطان تکش روز آدینه چهاردهم «1» محرّم سنه ثلاث و ثمانین و خمسمایة بود که باز بظاهر شادیاخ نزول کرد و مجانیق نصب فرمود و محاربت سخت آغاز نهاد تا منکلبک «2» مضطرّ گشت ائمّه و سادات را شفیع ساخت و بخدمت تکش فرستاد و دست در دامن استمالت «3» زد ملتمس او را باجابت مقرون فرمود و بر آنجملت سوگند یاد کرد چون منکلبک «4» بخدمت تکش رسید سلطان روز سهشنبه هفتم «5» ربیع الأوّل این سال در شهر رفت و بساط عدل و رأفت گسترد و عرصه آنرا از خاشاک و خار عدوان و جور بسترد و موکّل بر سر منکلبک «6» گماشت تا هرچه بناحقّ گرفته بود بحقّ بازداد و بقصاص برهان الدّین که لحوم العلماء مسمومة بر موجب فتاوی ائمّه او را بامام فخر الدّین عبد العزیز الکوفی دادند تا بقصاص پسر که النّفس بالنّفس و الجروح قصاص او را بکشت و ارباع نشابور از جور او پاک شده خوارزمشاه را مسلّم گشت و زمام مصلحت آن ملک در کفّ کفایت پسر بزرگتر ناصر الدّین ملکشاه نهاد و در رجب سال مذکور عزیمت مراجعت با خوارزم بامضا رسانید، سلطانشاه باز چون عرصه خالی دید حالی بر قصد او لشکر کشید و ساکنان شادیاخ را کؤوس طعن و ضرب مالامال چشانید و بیشتر باره را خراب کرد و از جانبین لشکرها مصادمت کردند
______________________________
(1) ج: چهارم،
(2) ج ه: منکلی بک، د: منکلیک، ب: منکلیک، آ: منکلک،
(3) ب د ه: استیمان،
(4) ب: منکلیک، ج ه: منکلی بک، آ: منکلک،
(5) ه: هفدهم،
(6) آ ب: منکلیک، د: منکلیک، ج ه: منکلی بک،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 26
و در قتال و نزال مقاومت نمود «1» و ملکشاه بجانب پدر مجمّزان «2» متواتر میداشت و در استعانت و استغاثت مکتوبات میفرستاد بدین سبب تکش نیز توقّف ننمود و با حاضر لشکر «3» حرکت کرد و از نسا یکی را از مفردان خاصّ فرمود تا گریختهواری برفت و سلطانشاه را خبر داد که تکش با لشکری بزرگ بخراسان رسید ازین خبر سلطانشاه مجانیق را آتش درزد و خاکسار بر آب «4» چون باد روان شد و چون سلطان «5» بشهر رسید خرابیها را مرمّت فرمود و زمستان را عزیمت مشتاة مازندران بتقدیم رسانید و تمامت امرای خراسان که تا این غایت بخدمت او متوسّل نبودند «6» بدو متّصل شدند و بشمول عواطف و عوارف او ممتاز و متفرّد گشتند تا چون بهار از نقاب زمستان چهره گشاد و دنیا را از جمال خود بهره داد با خراسان معاودت نمود و در مرغزار رادکان «7» طوس نزول کرد و میان او و سلطانشاه سفرا در اختلاف آمدند و صلحی درهم بستند و خوارزمشاه جام و باخرز و زیر پل «8» از روی دوستکانی «9» بر کف سلطانشاه نهاد و سلطانشاه نیز ارکان دولت او را که منکلبک «10» مقیّد نزدیک او فرستاده بود با خلع و تشریفات بازگردانید و جانبین از شوایب «11» خلاف صافی و خراسان از طغاة و عداة پاک گشت و خوارزمشاه روز سهشنبه هجدهم جمادی الأولی سنه خمس و ثمانین و
______________________________
(1) ب ج د: نمودند
(2) د: محمّزان، ب ه: مخبران،
(3) د: لشکر حاضر، ه: حاضران لشکر، ج کلمه «حاضر» را ندارد،
(4) ه «و بیآب» بجای «بر آب»،- ترکیب «بر آب» ظاهرا بمعنی تند و شتابان و سریعا و نحو ذلک استعمال میشده است، مثال دیگر:- «باز سودای خاک شادیاخ آتش طمع خام را در وجود او چنان تیز کرد که بر آب از کرمان بازگشت» (ورقa 97(،
(5) ه: خوارزمشاه، ج افزوده: تکش،
(6) ج: بودند، د: نمودند،
(7) ج: رارکان،
(8) کذا فی ه، ا: ریربل، د: زیربل؟؟؟، ب: ریربل؟؟؟، ج: ربرنک،
(9) د ه: دوستکامی،
(10) ا ب: منکلیک؟؟؟، ج ه: منکلی بک،
(11) ج: و از جانبین شوایب،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 27
خمسمایة در مرغزار رادکان «1» طوس بر تخت سلطنت نشست و آوازه او در اطراف و آفاق شایع شد و هیبت او در ضمایر و خواطر خلایق تمکّن یافت و شعرا را در تهنیت جلوس او اشعار و خطب بسیارست و عمادی زوزنی را قصیدهایست مطلع آن
بحمد اللّه از شرق تا غرب عالم * بشمشیر شاه جهان شد مسلّم
سپهدار اعظم شهنشاه گیتی «2» * نگینبخش شاهان خداوند عالم
تکش خانِ «3» ایل ارسلان بن اتسز * پدر بر پدر پادشا تا بآدم
خرامید بر تخت پیروز بختیچو خرشید بر تخت فیروزه «4» طارم و سلطان عطایا و صلات بر شعرا خصوصا و بر خلایق عموما فایض کرد و در خریف این سال با خوارزم معاودت نمود، و میان سلاطین غور و سلطانشاه مدّت «5» مصالحت اخوین مکاشفت «6» قایم بود و محاربت دایم تا بعد ما که در جنگ مرو الرّوذ و پنجدیه «7» سلطانشاه منهزم شد «8» و رکن قوّت و شوکت [او] منهدم از جانبین «9» صلاح در مصالحت دیدند ظاهرا مهادنه درهم پیوستند، و سلطانشاه بر برادر تحکّمات مینمود و ملتمسات بسیار میکرد و چند حرکت که بر نقض عهد و نکث میثاق دالّ بود ازو صادر شد سلطان از خوارزم بر قصد او در شهور سنه ستّ و ثمانین «10» و خمسمایة حرکت کرد و بر ظاهر قلعه سرخس که برجال سلطانشاهی و ذخایر و آلات نامتناهی مشحون بود نزول کرد و قهرا و قسرا آنرا بگرفت و خراب کرد و بجانب رادکان «11» مراجعت نمود
______________________________
(1) ج: رارکان،
(2) ب ج د ه: دنیا،
(3) ج «ابن» بجای «خان»،
(4) ه: پیروزه، ج: پیروزه،
(5) آ ج: مدّتی،
(6) آ ب ج د: در مکاشفت،
(7) هذا هو الظّاهر و المطابق لابن الأثیر فی حوادث سنه 586، آ: نجدبه؟؟؟، ب: نجد؟؟؟، ج: نجدیّه، د ه ندارد،
(8) یعنی از غوریّه (ابن الأثیر سنه 568 و 586)،
(9) یعنی سلطانشاه و غوریّه،
(10) د: ثلاثین،
(11) ج: رارکان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 28
و تابستان در آنجا مقام فرمود و بار دیگر میان اخوین اصلاحی کردند و سلطانشاه باز قلعه سرخس را معمور کرد و بخزاین و ذخایر موفور و میان هر دو برادر مرایر اخوّت و وفاق مفتول بود تا در شهور سنه ثمان و ثمانین و خمسمایة «1» از عراق قتلغ اینانج «2» بن اتابک «3» محمّد بن ایلدکز «3» رسولان بجانب سلطان روان کرد معلم بحال سلطان طغرل سلجوقی و خلاص او از قلعه «4» که در آنجا محبوس بود و انتزاع مملکت عراق را از دست او، بر وفق استمداد او سلطان از خوارزم روان شد و بهاء الدّین «5» کاتب بغدادی در آن وقت در خدمت سلطان بود چون بجوین رسید بقصبه آزادوار «6» جدّ پدرم بهاء الدّین محمّد بن علی بخدمت سلطان رفت و بحضرت سلطانی میان هر دو مباحثات رفت و نظر سلطان بریشان افتاد در اثناء آن بحکم اشارت وزیر جدّ پدرم این رباعی بدیهه بگفت
لطفت «7» شرف گوهر مکنون ببرد * جود کف تو رونق جیحون ببرد
حکم تو بیک لحظه اگر رای کنیسودای محال از سر گردون ببرد سلطان برین ترانه تا شبانه شراب نوشید و جدّم را «8» بنواخت بسیار و تشریفات مخصوص گردانید، و در وقت تحویل آفتاب بحمل راه عراق را بر قصد مخالفان ساز کرد چون آوازه او بقتلغ اینانج «9» و مادرش رسید از استدعای او نادم گشتند و بر تحصّن قلعه عازم چون سلطان بریّ نزول کرد بیک دو روز قلعه طبرک «10» را که بمردان قتال و آلات نزال
______________________________
(1) ج: سنه تسعین و خمسمایة، د: سنه ثمان و ثلاثین و خمسمایة،
(2) آ: قتلغ؟؟؟ اینانج؟؟؟، ب: قتلغ؟؟؟ ایانج؟؟؟، ج: قتلغ؟؟؟ اینانج؟؟؟، د: قیلع؟؟؟ ابنانج؟؟؟، ه: قلع؟؟؟ اینا؟؟؟،
(3- 3) کذا فی ب بتصحیح جدید و هو الصّواب، ه: محمّد ایلدکز، آ د: بن محمّد ایلدکز، ج: ازبک بن محمّد بن ایلدکز،
(4) ه افزوده: ریّ،
(5) ج ه افزودهاند: محمّد،
(6) د: ازادواد،
(7) د ه: نطقت،
(8) ه: جدّ پدرم را،
(9) آ: بقلتع؟؟؟ اینانح، ب: بقتلغ؟؟؟ اینانج؟؟؟، ج: بقتلغ ایناج، د: بقتلغ؟؟؟ اینانج؟؟؟،
(10) ه: طبران،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 29
مشحون بود مستخلص گردانید و لشکر او بغنایم بسیار مستظهر گشتند و او تابستان در حدودی ریّ مقام فرمود از عفونت هوا و ناسازگاری آب بسیاری از لشکر او هلاک گشتند و سلطان طغرل چون بر وحشت جانب سلطان و قتلغ اینانج «1» واقف شد تحف و هدایای بسیار فرستاد و باستیمان پناهید و بدان سبب مشرع مصافات از قاذورات تخلیط مصفّی و کأس موالات موفّی شد و سلطان از اعمال «2» استخراج اموال کرد و امیر تمغاج «3» را که بزرگتر امرای اتراک بود با لشکری در ریّ بنشاند، چون مراجعت نمود در راه منهیان برسیدند که سلطانشاه در فرصت غیبت سلطان بمحاصره خوارزم شده است سلطان تکش باستعجال تمام متوجّه خوارزم شد چون بدهستان رسید مبشّران رسیدند که از آوازه معاودت سلطان سلطانشاه بازگشت چون سلطان بخوارزم رسید آن زمستان کار بزم را بود تا هنگام آنک سبزه از شارب زمین بدمید و غنچه بهار دهان از زفان بگمارید «4» بر عزیمت خراسان و قصد برادر ببسیجید چون بابیورد رسید میان اخوین باز سفرا در اختلاف آمدند و استیناف کار مصالحت و ایتلاف کردند و بمکاتبات و ارسال مراسلات از جانبین مادّه نزاع انقطاع نمیپذیرفت و سلطانشاه از غایت شراست «5» طبیعت و شدّت شکیمت سخنهائی از سنن صواب دور و از «6» ستر و صلاح «6» مهجور میگفت در اثناء این کوتوال سرخس بدر الدّین جغر «7» سبب سعایت و نمیمتی که ازو در پیش سلطانشاه نقل افتاده بود خایف بود جماعتی را
______________________________
(1) آ: قتلغ اینانج، ب: قتلغ اینانج، ج: قتلع ایناج، د: قتلع اینانح؟؟؟، ه: قتلغ اینانج،
(2) ب باصلاح جدید: عمّال، د: استعمال،
(3) آ ب: تمعاح، ه: تغماج، د: تعاج،
(4) آ: بگمارند، ه: بکازید،- واگماریدن بمعنی دندان نشان دادن در حال خنده و بمعنی تبسّم نمودن و خندیدن است (قاموس جانسن)، و گماریدن نیز چنانکه از سوق عبارت در اینجا واضحا معلوم میشود قریب بهمین معنی است،
(5) ب ج: شرارت،
(6- 6) د: سیر صلاح، ب ه: سنن صلاح،
(7) د: چغر، آ: حغر، ب: حعر، ج: جعفر، ه ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 30
از محافظان که بریشان اعتماد نداشت مقیّد گردانید و باستحضار سلطان مسرعی بابیورد دوانید سلطان «1» در مقدّمه فوجی انبوه از سواران روان کرد و بر عقب ایشان سلطان خود حرکت کرد چون سلطان نزدیکتر رسید جغر «2» استقبال و اظهار اخلاص تقدیم کرد و مفاتیح قلعه و خزاین تسلیم سلطانشاه را از غصّه این قصّه و نکایت این حکایت روز روشن سیاه شد و بعد از دو روز که شب چهارشنبه سلخ رمضان سنه تسع و ثمانین و خمسمایة بود آفتاب دولت و حیاة او بزوال رسید روز دیگر ازین خبر بر سلطان عید نوروز شد «3» و بر ملک و ملک «3» سلطانشاهی فیروز گشت، و چون تخت و گاه و خزانه و سپاه او را میراث یافت باستحضار ملک قطب الدّین محمّد مسرعی بخوارزم فرستاد، پسر بزرگتر او ناصر الدّین ملکشاه والی نیشابور بود و حریص بر صید فهود و صقور سبب کثرت متصیّدات مرو از نیشابور مرو عوض گرفت
فبئس البدیل الشّأم منکم و اهلهعلی انّهم قومی و بینهم ربعی 4 ملتمس او باسعاف رسانید و نیشابور بر ملک قطب الدّین مقرّر گردانید و دست هر دو پسر درین «4» مملکت و حلّ و عقد و نقض و ابرام قویّ کرد، و چون در اثناء اختلاف اخوین خبر نکث پیمان طغرل سلطان «5» و بعد از تمغاج «6» حرکت او و غارت لشکر خوارزم و گرفتن قلعه طبرک که بحشم تمغاج «7» مشحون بود شنیده بود بر انتقام سلطان طغرل و حلّ آن مشکل در اوایل شهور سنه تسعین و خمسمایة قاصد آن دیار شد اینانج «8» با امرای عراق تا بسمنان بخدمت استقبال آمدند و از تقلّد
______________________________
(1) فقط در ب بخطّ الحاقی، ج ه ندارد، آ د بجای سلطان: «و»،
(2) کذا فی آ ب د، ه: جعفر، ج: خبر،
(3- 3) کذا بعینه فی آ ب ج د، ه: و بر ملک،
(4) ب بخطّ جدید افزوده: دو،
(5) ج: سلطان طغرل،
(6) آ ب د: نمعاح؟؟؟، ج: طمغاج، ه: تغماج،
(7) ب: بمغاح؟؟؟، د: تمعاح، ج: طمغاج، ه: تغماج،
(8) آ: اینانح، ب د: اینانح؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 31
تقاصیر «1» تقصیرات گذشته را «2» در مقام خجالت و ندامت باستغفار و اعتذار اشتغال نمود سلطان ازو عفو و اقالت فرمود و در مقدّمه او را با لشکر عراق بازگردانید سلطان طغرل نیز با لشکری جرّار و سپاهی بسیار بسه فرسنگی ریّ لشکرگاهی ساخته بود و لوای مقاومت و مصادمت افراخته چون اینانج «3» نزدیک رسید او نیز تعبیه لشکر کرد و لبوس حرب پوشید و سلطان طغرل را گرزی گران بودست که بدان مباهات نمودی در پیش لشکر میراند و بر عادت این ابیات «4» شاهنامه میخواند
چو زان لشکر گشن برخاست * گردرخ نامداران ما گشت زرد
من آن گرز یک زخم برداشتم * سپه را همانجای بگذاشتم
خروشی خروشیدم از پشت زینکه چون آسیا شد بریشان زمین و در آن حالت خود آسیای افلاک دانه حیاة او را در «5» سنگ فنا آس میکرد و از امیدی که میداشت یاس عوض میداد از پشت اسب بر زمین افتاد و قتلغ اینانج «6» در آن حالت بدو رسید و خواست که ناشناخت او را ضربتی زند تعریف را نقاب از روی برانداخت چون قتلغ اینانج «7» او را بیافت گفت مطلوب توئی درین میانه و مقصود از تکاپوی خویش و بیگانه بیک ضربت نخوت جبروت و سطوت رهبوت از دماغ پر از کبر او «8» ببرد و روح او بمرکز اصلی سپرد، با سبکساری چرخ گردان گرز گران سلطان چه فایده دهد و با ستیزهکاری ایّام و زمان تکاثر جنود
______________________________
(1) التّقصار و التّقصارة بکسرهما القلادة للزومها قصرة العنق و فی الصّحاح قلادة شبیهة بالمخنقة و فی الأساس و تقلّدت بالتّقصار بالمخنقة علی قدر القصرة ج تقاصیر (تاج العروس)،
(2) ج: و از تقلّد تقاصیر گذشته،
(3) آ: اینانح؟؟؟، ب: اینایح؟؟؟، د: انتانح؟؟؟، ج: قتلع اینانج،
(4) آ ب د ه: دو بیت (کذا!)،
(5) ج افزوده: زیر، ب د ه افزودهاند: دهان،
(6) آ: قتلع؟؟؟ اینانح؟؟؟، ب: قتلع؟؟؟
ایناح؟؟؟، ج: قتلع اینانج، د: فتلع؟؟؟ اینانح؟؟؟، ه: قیلغ اینانج،
(7) آ: قتلع؟؟؟ اینانح؟؟؟، ب: قتلع؟؟؟ اینانح؟؟؟، ج: قتلع اینانج، د: قتلع؟؟؟ اینانح؟؟؟، ه: قیلغ اینانج،
(8) آ بجای «او»: آن کبر،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 32
و اعوان عایده کجا تصوّر بندد «1»، فی الجمله او را بر شتری افکندند و بنزدیک سلطان آوردند چون دشمن را بدان حالت دید تقدیم سجده شکر ایزد را از اسب پیاده شد و روی در زمین مالید و سر او را که با امیر المؤمنین النّاصر لدین اللّه سر یکدلی نداشت ببغداد فرستاد و جثّه او را در بازار ریّ بر دار کردند «2» و این حالت در روز پنجشنبه «3» بیست و «3» نهم ربیع الأوّل سنه تسعین و خمسمایة واقع شد و کمال الدّین شاعر را که از ندما و مدّاح او بود گرفته بودند او را بخدمت وزیر نظام الملک مسعود بردند وزیر با او گفت این همه آوازه قوّت و شوکت طغرلک «4» آن بود که مقدّمه یزک لشکر «5» پادشاه اسلام را یک حمله پای نداشت کمال الدّین در حال گفت
ز بیژن فزون بود هومان بزورهنر عیب گردد چو برگشت هور سلطان در ریّ زیادت مقامی نکرد و متوجّه همدان شد و اکثر قلاع عراق در مدّتی نزدیک مستخلص کرد، و امیر المؤمنین النّاصر لدین اللّه را طمع
______________________________
(1) در حاشیه نسخه ج در این موضع نوشته است:- «حاشیه محمّد منجّم راست، و سلطان طغرل بن ارسلان بن طغرل پادشاهی نیک بود الّا دولت از خاندان ایشان رو گردانیده بود بطرف خوارزمشاهیان و این بیت از این طغرل است:
دیروز چنان وصال جانافروزی * و امروز چنین فراق عالمسوزی
افسوس که بر دفتر عمرم ایّامآنرا روزی نویسد اینرا روزی و در آخر سلطنت شب و روز بشراب مشغول بود و همیشه این بیت [میخواند]
مائیم درین جهان خرابیم؟؟؟ (چرانیم؟) و چمان * بخشیم و خوریم و یاد ناریم غمان
نه مال بماند بتو نی خان و نه مانچون عمر نمیماند گو هیچ ممان و چون تمام وزرا و امرای او رو بسلطان تکش نهادند وزیر ارای () او وقت رفتن این رباعی بدو نوشت
گر ملک فریدونت پساندوز بود * روزت بخوشی چو عید نوروز بود
در کار خود ار بخواب غفلت باشی * ترسم که چو بیدار شوی روز بود»
(2) ب ج د ه: کرد،
(3- 3) ج د ندارد،
(4) کذا فی آ ب د، ج: طغرل، ه: طغرل بک،
(5) ب ج ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 33
آن بود که سلطان عراق یا بعضی از آن بر دیوان عزیز مسلّم دارد رسل از جانبین شد و آمد «1» میکردند چون سلطان اجابت ننمود خلیفه وزیر خود مؤیّد الدّین بن القصّاب «2» را با خلع و کرامات و اصناف تشریفات نزدیک سلطان فرستاد چون باسدآباد رسید از اکراد عراق و اجناد اعراب زیادت از ده هزار مرد برو مجتمع بود کثرت فضول و قلّت عقل و فضل او را بر آن داشت که بسلطان پیغام داد که تشریف و عهد سلطنت از دیوان عزیز مبذول گشته است و کفیل مصالح مملکت یعنی وزیر بدان کار تا بدین مقام آمده قضای حقّ آن نعمت اقتضای آن میکند که سلطان با عددی اندک و تواضعی بسیار بخدمت استقبال آید و پیاده در پیش اسب وزیر برود، خیلای ملک و سلطنت و وقوف بر مکر و خدیعت از استقبال و اقبال بر دفع مکیدت سلطانرا باعث شد تا باستقبال او لشکری بفرستاد و پیش از آنک اهل بغداد شام خورند وزیر را «3» چاشتی چاشنی «3» بدادند وزیر بگریخت و آب روی دار الخلافه بریخت و بر عقب ایشان لشکر تا دینور برفت ناموس ایشان شکسته شد سلطان با حصول درم و دینار و خواسته بی شمار با همدان رسید و عمّال بر تحصیل اموال بممالک عراق فرستاد و مصالح ملک عراق را بامرا و گماشتگان مفوّض گردانید اصفهان را بقتلغ اینانج «4» ارزانی داشت و امرای عراق را در خیل او مرتّب گردانید و ریّ را بر پسر خویش یونس خان مقرّر کرد و میانجق «5» را باتابکی او بر
______________________________
(1) کذا فی آ، ب: شد آمد، ج د: آمد شد، ه: آمد و شد،
(2) مؤیّد الدّین ابو عبد اللّه محمّد بن علیّ المعروف بابن القصّاب (ابن الأثیر سنه 590)،
(3- 3) کذا فی ج، آ: حاشی حاشی، ب: جاشنی؟؟؟ حاشنی؟؟؟، د: چاشنی چاشتی، ه: چاشنی،
(4) آ: بقتلغ؟؟؟ اینانح؟؟؟، ب: بقتلع اینانح؟؟؟، ج: بقتلع اینانج، د: بقتلع؟؟؟ اینانح؟؟؟،
(5) ه: میانجوق، آ د: منابحق؟؟؟، ج: مناحق،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 34
سرلشکر نقیب «1» و نواحی دیگر برین سیاقت منتظم شد و سلطان کامران عزیمت معاودت با خراسان بامضا رسانید در راه خبر رنجوری ملکشاه از سبب عفونت هوای مرو بدو رسید بطلب او فرستاد چون بطوس آمد و صحّت یافت باز امارت نشابور بدو تفویض کرد و خیام رحلت را بجانب خوارزم تفویض و از جهت سلطان محمّد اقطاعی در خراسان تعیین فرمود و او را مصاحب خویش گردانید، چون زمستان سنه احدی و تسعین و خمسمایة بگذشت بر نیّت غزای قاتر بوقو «2» خان عازم سقناق «3» و آن حدود شد چون سلطان با چندان جند تا جند برفت از خبرش قاتر بوقو «4» خان عنان «5» برتافت و سلطان بر عقب او میشتافت از لشکر
______________________________
(1) ه افزوده: تعیین کرد، ج افزوده: کرد، د کلمه «نقیب» را ندارد، ب باصلاح جدید: (باتابکی او) و سرداری لشکر معیّن ساخت،
(2) ب ج: فایر؟؟؟ بوقو؟؟؟، د: قاتر خان، ه: قایر بوقو، آ پاره و محو شده است،- نسخه د در این فصل در جمیع مواضع بدون استثنا کلمه اوّل این اسم را «قاتر» با تاء مثنّاة فوقیّه یا قادر با دال مهمله بجای تاء نوشته است، و بعد از این در ورقb 17-a -b 27 قریب شش هفت مرتبه نام همین شخص را اغلب نسخ «قادر بوقو» با دال مهمله دارند، و این قرینه واضحی است بر اینکه در این فصل حاضر نیز «قاتر» اقرب بصواب است از «قایر» چه معلوم است که در ترکی تاء وطاء و دال دائما بیکدیگر بدل میشوند چون طاغ، داغ، تاغ، و تمورتاش، طمرطاش، دمرداش، و طقّوز، دقّوز، تقّوز و غیر ذلک، و قادر بوقو قیاسا بمعنی آهوی نر عظیم و قویّ میباشد چه بوقو بمعنی آهوی نر است و قادر (قاتر) چنانکه رشید الدّین گوید بمعنی عظیم و قهّار است: «و پادشاه ایشان [قوم تبکین از شعب نایمان] را نام قادر بویروق خان بوده قادر یعنی عظیم و قهّار و مغول چون این نام نمیدانند قاجر خان میگویند و بعضی از ادویه مغولی هست که این زمان آنرا قاجر میخوانند و در قدیم نام آن قادر بوده یعنی داروی قویّ» (جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 144)،
(3) کذا فی د ه، ا: سقاق؟؟؟، ب: سقاق،؟؟؟ ج ندارد،
(4) کذا فی ه، د: قاتر توقو، ب: قاتر؟؟؟ بوقو؟؟؟، ه: قایر بوقو، آ پاره و محو شده است، ج ندارد،
(5) ب د ه افزوده: فرار، ج افزوده: فرا،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 35
سلطان اورانیان «1» که هم از قبل «2» اعجمیان «3» بودندی بعضی در رکاب سلطان بودند بقاتر بوقو «4» پیغام دادند که پای ثبات بیفشارد چندانک لشکرها بهم رسند ما خود روی برتابیم و پشت بنمائیم برین اعتماد قاتر بوقو «5» بازگشت روز آدینه ششم ماه جمادی الآخره این سال صف کشیدند اورانیان «6» سلطانی از پس قلب درآمدند و بنه را غارت دادند لشکر اسلام در انهزام افتادند بسیاری در زیر شمشیر هلاک شدند و بیشتری در بیابان از سبب گرما و تشنگی دفین خاک گشتند سلطان بعد از هجده «7» روز بخوارزم رسید، و در آن وقت که سلطان نیّت این غزا داشت یونس خان باعلام توجّه لشکر بغداد بجانب عراق معتمدان ببرادر خویش ملکشاه فرستاد و ازو استعانت طلبید و ملکشاه بالتماس او روی بعراق نهاد پیش از وصول مدد برادر یونس خان خود لشکر بغداد را
______________________________
(1) کذا فی ج د، آ: اورانیان، ب: اوراتیان، ه: اویراتیان، جامع التّواریخ نسخه پاریس (b 912.f ، 1365.Suppl .Pers (: اورونیان،- نام این قبیله ثانیا در ورقa 98 برده خواهد شد و در آنجا گوید «و اغلب لشکر او (یعنی محمّد بن تکش خوارزمشاه) جماعتی ترکان بودند از خیل مادرش که ایشانرا اورانیان خواندندی»، نسخه بدلهای آنجا از اینقرار است، ج د: اورانیان، آ: اورانیان، ب: اوراتیان، ه: اویراتیان،
(2) کذا فی جمیع النّسخ، جامع التّواریخ نسخه مذکوره ورقb 912: قبیل، و این مناسبتر است و بهتر از همه «قبیله» است،
(3) کذا فی ج د ه، ب: اعجمیان؟؟؟، آ محو و پاره شده است،- این کلمه ثانیا در ورقa 011 ذکر خواهد شد در آنجا گوید «اصل او (یعنی ترکان خاتون والده محمّد بن تکش خوارزمشاه) قبایل اتراکاند که ایشانرا قنقلی خوانند و ترکان خاتون بسبب انتمای نسبت جانب ترکان رعایت نمودی و در عهد او مستولی بودند و ایشان را اعجمیان (کذا فی ب ج د ه، و فی آ: اعجمیان) خواندندی از دلهای ایشان رأفت و رحمت دور بودی و ممرّ ایشان بهر کجا افتادی آن ولایت خراب شدی و رعایا بحصنها تحصّن کردندی الخ»،
(4) آ: بقاتر بوقو؟؟؟، ب: قاترتوقو؟؟؟، ج: بقاترتوقو؟؟؟ خان، د: بقاتر توقو، ه ندارد،
(5) آ: قاتر؟؟؟ توقو؟؟؟، ب: قایر؟؟؟ توقو؟؟؟: ج: قایربوقو؟؟؟ خان، د: قاترتوقو، ه: قایربوقو خان،
(6) کذا فی ج د، آ: اورانیان، ب: اورانیان، ه: اویراتیان، و الرسالة هذه ..... ص : 6
(7) ج: پانزده،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 36
هزیمت داده بود و مال بسیار گرفته برادران در همدان بیکدیگر رسیدند و بعد ما که یکچندی مصاحبت نمودند و عیش و نشاط کردند ملکشاه بازگشت چون بخراسان رسید ارسلانشاه را در شادیاخ باستنابت مثال فرستاد و بر راه خوارزم روان شد و بخدمت پدر پیوست و از غیبت او در نشابور موادّ فساد تولّد کرد سبب آنک جماعتی شیاطینآسا «1» که در روزگار سلطان سلیمان آثار «2» دست تسلّط ایشان «3» از ظلم و جور مغلول بود و شمشیر غشم و حیف از قراب ارادت نه مسلول [با] پسر طغانشاه سنجر شاه «4» که سلطان او را در حضن عاطفت و حصن رأفت تربیت میفرمود و بواسطه دو وسیلت که ثابت داشت بمثابت فرزندان صلبی استمالت جانب او میکرد یکی آنک مادر او در حباله سلطان بود و خواهر سلطان بعد از دختر در خانه او [از] ادبار بخت و نحوست طالع بتسویل آن جماعت برخلاف سلطان در پرده خلاف جنگ میساختند «5» بر آنک بانگ آن بیرون نیاید و تا بوقتی که میمنه و میسره و پیش و پس برافرازند این اندیشه ظاهر نگردد و بر وفاق این خلاف مادرش از خوارزم بنشابور زر و جواهر میفرستاد تا اکابر و معارف شهر را بمال مغرور کند «6» و رای ایشان را از منهج راست دور اندازند «7» خود سرّ ایشان فاش شد و سنجر شاه را بخوارزم خواندند و بعد از آنک چشمهای جهانبینش را میل کشیدند موقوف کردند و نور بصر او بکلّی منقطع نشده بود و او آنرا اظهار نکرده و این رباعی «8» او راست
______________________________
(1) آ ج د: آسا را، ب: اساری، ه: اساری را،- تصحیح قیاسی،
(2) یعنی تکش،
(3) فقط در ب بخطّ جدید،
(4) ب د: شاه را،
(5) ب د ه: ساختند،- اصل مقصود از عبارت این است که جماعتی با سنجر شاه پسر طغانشاه برخلاف سلطان تکش در پرده افساد میکردند،
(6) آ ج د ه: کند،
(7) ج د ه: اندازد،
(8) کذا فی آ ب د، ج ه: بیت،- اطلاق «رباعی» بر یک بیت از رباعی یا بر یک بیت که بوزن رباعی است از خصایص این کتاب است و سابق نیز (ص 8 س 19 و ص 9 س 2) دو مرتبه دیگر نظیر این فقره
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 37
چون دست قضا چشم مرا میل کشید * فریاد ز عالم جوانی برخاست
تا بعد از یکچندی امرا و ارکان دولت بوسیلت ایشاج «1» وصلت و اشتباک قرابت شفیع شدند تا او را مخلّی کردند و اقطاعاتی که داشت برو مقرّر گردانید و برین جملت بود تا بوقتی که ببهانه «2» ملک الموت اجل موعود «3» دررسید و ذلک فی شهور سنة خمس و تسعین و خمسمایة، و درین مدّت که چشم او را میل کشیده بودند کسی ندانسته بود و او نیز کسی را بر آن مطّلع نگردانیده تا بحدّی که خانگیان او نیز بر آن حال هم واقف نشدهاند و بر هر خیری و شرّی که میرفته است تعاور مینموده و از آن عوار نمیداشته و العاقل یکفیه الأشارة، سلطان بعد از وفات او روی باستعداد کار حرب و ترتیب آلت طعن و ضرب آورد و باستحضار امرای اطراف بجوانب رسل بفرستاد تا بار دیگر تدارک حادثه کند در اثناء آن خبر اختلاف کلمات امرای عراق رسید، و سبب خللی که پسرش یونس خان را در چشم ظاهر شد و معالجه آن میسّر نه مگر مکافات بود که حقّ تعالی فرمود که الْعَیْنَ بِالْعَیْنِ از ریّ مراجعت کرد «4» و میاجق «5» را قایم مقام خود بگذاشت، و در بغداد باز لشکری بقصد عراق که سرور آن
______________________________
گذشت، و بیت اوّل این رباعی را در تاریخ گزیده (طبع برون ص 493) اینطور دارد:
تا چرخ مرا ببدگمانی برخاستدل * از سرکار این جهانی برخاست،
(1) تصحیح قیاسی، آ د: ایشاح، ب ج: انساح؟؟؟، ه: انساج،- واضح است که اصل متن یا ایشاج بوده از باب افعال یا اتّشاج از باب افتعال از وشجت بک قرابة فلان وشجا اشتبکت و رحم واشجة و وشیجة مشتبکة متّصلة (لسان و قاموس)، ولی آنچه در نظر است نه ایشاج و نه اتّشاج هیچکدام در لغت نیامده است،
(2) د: بهانه، ه «ببهانه ملک الموت» را ندارد،
(3) د: ندارد،
(4) یعنی یونس خان که حاکم ریّ بود (ص 33 س آخر)،
(5) آ: مناجق، ب: مناجق؟؟؟، ج د: مناجق، ه: میانجوق،- نام این شخص سابقا در ص 33 و بعد از این در ورقa 27 مکرّر بهیأت «میانجق» باضافه نونی قبل از جیم مسطور است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 38
وزیر بود مرتّب کردند قتلغ اینانج «1» بمدد میاجق «2» بریّ آمد و روزی چند مصاحب یکدیگر بودند ناگاه میاجق «3» مغافصة قتلغ اینانج «4» را بکشت و سر او را بخوارزم فرستاد ببهانه آنک در خیال او خلاف بود سلطان از آن عذر شنیع و غدر ظاهر متأثّر شد و دانست که امارات عصیانست امّا اظهار آن صلاح ندید تا چون نوبت سیّم در سنه [اثنتین و تسعین و خمسمایة «5»] عازم عراق گشت و وزیر خلیفه با لشکری در همدان چون بمزدقان رسید نزول کرد و بعد از روزی چند مصاف دادند لشکر بغداد جز استیمان پناهی ندیدند سلطان بر عادت مستمرّ جان ایشان ببخشید و باعزاز و اکرام تمامت ایشان را بازگردانید و پیش از مصاف بچند روز وزیر که بر سرلشکر بود گذشته بود امّا حالت او را چنان مخفی داشتند که تا بوقتی که منهزم شدند بر حالت او واقف نگشتند سر آن مرده ببریدند و بخوارزم فرستادند و این حرکت نه لایق مروّت بودست و نه درخور سلطنت، و آوازه غلبه سلطان در عراقین شایع گشت و بدین آوازه کار سلطان عالیتر شد و از اذربیجان اتابک اوزبک «6» از برادر خود گریخته بود نزدیک سلطان آمد مورد او را عزیز داشت و همدان بدو ارزانی، و سلطان از آنجا باصفهان حرکت فرمود و
______________________________
(1) آ: قتلع؟؟؟ اینانخ؟؟؟، ب: قتلع؟؟؟ اینانخ؟؟؟، ج: قتلع اینانج، د: قتلع؟؟؟ اینانج؟؟؟،
(2) آ: میاحق، ب: مناحق؟؟؟، ج: مناحق، د: مناحق؟؟؟، ه: منابحوق؟؟؟،
(3) آ ب: مناحق؟؟؟، ج: مناحق، د: مناحق؟؟؟، ه: میانجوق،
(4) آ: قتلع؟؟؟ اینانج؟؟؟، ب: قتلع؟؟؟ اینانج؟؟؟، ج: قتلع اینانج د: قیلع اینانج؟؟؟، ه: قتلغ اینانح،
(5) آ ب د بجای این کلمات بیاض است، ج ه ندارند بدون بیاض،- تعیین این تاریخ از روی ابن الأثیر در ذیل حوادث سنه 591 (طبع تورنبرگ ج 12 ص 73) گردید، و نیز از سابقه و لاحقه کلام تقریبا یقین میشود که مقصود سنه 592 است چه وصول تکش بعراق بعد از غزوه جند است در سنه 591 (ص 34) و قبل از وفات پسر تکش ناصر الدّین ملکشاه در سنه 593 (ص 39)،
(6) کذا فی آ د ه، ج: ازبک، ب: اوربک،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 39
یکچندی توقّف نمود و این قطعه خاقانی راست
مژده که خوارزمشاه ملک سپاهان «1» گرفت * ملک عراقین را همچو خراسان «2» گرفت
ماهچه چتر او قلعه گردون گشودمورچه تیغ او ملک سلیمان گرفت بعد از یکچندی بر عزم انصراف حرکت فرمود و پسرزاده خود اربوز خان «3» بن تغان تغدی «4» را در شهر اصفهان بنشاند و پیغو «5» سپهسالار سامانی «6» را که از خواصّ او بود باتابکی او بگذاشت، و چون بخوارزم نزول کرد منشور تفویض امارت خراسان بناصر الدّین ملکشاه فرستاد و فرمود که بجانب مرو مرو که هوای آن نه موافق مزاج تست غلبه حرص صید عقل او را صید کرد تا بار دیگر عزم مرو کرد و آنجا رنجور شد روی بنشابور نهاد عارضه زیادت شد و علّت غالب گشت و از آن عارضه از دار فنا بمحلّ بقا کوچ کرد و کان ذلک فی لیلة الخمیس التّاسع «7» من ربیع الآخر سنة ثلاث و تسعین و خمسمایة، چون این واقعه گوش سلطانرا بکوفت جزع و فزع بسیار که فایده نمیداد میکرد و عزیمت غزوی را که در پیش داشت مهمل گذاشت و چون پسران ملکشاه را در اندیشه وفاق عصیان و خلاف سلطان بود نظام الملک صدر الدّین مسعود هروی «8» را بضبط مهمّات و تدارک مختلّات بشادیاخ فرستاد تا
______________________________
(1) ب (باصلاح جدید) و ج: خراسان،
(2) ب (باصلاح حدید) و ج: خور آسان،
(3) ب: ابور؟؟؟ خان، آ (بعد از این اواخر ورقa 27(: اریز خان، (و اینجا):
بور حان؟؟؟ ه: ارقو خان، د: (خود) را ترخان، ج: نور خان (مثل آ)،- متن تصحیح قیاسی است بقرینه ب و آ بعد ازین،
(4) کذا فی ج د، آ: تعان بغدی، ب: بعان؟؟؟ بعدی؟؟؟، ه: تعان؟؟؟ توعدی،
(5) کذا فی ه، ج: بیغو، آ: بیقو؟؟؟، ب: بیقو؟؟؟، د: سقو،
(6) کذا فی جمیع النّسخ،
(7) ج: الثّامن، ب د ه این کلمه را ندارند،
(8) ب باصلاح جدید: ابهری،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 40
پسران ملکشاه را بزرگتر ایشان هندو خان «1» بخوارزم فرستاد و بتدابیر صایب هایجات فتن و حادثات زمن بدان ضبط تسکین پذیرفت، و سلطان پسر دیگر قطب الدّین محمّد «2» را بتکفّل و تدبّر مصالح خراسان بر عقب وزیر مذکور بفرستاد چون برسید وزیر فراغتی از کار حاصل کرده بود و فتّانان را دفع بعد از دو روز در دوّم ذو الحجّه با خدمت سلطان مراجعت نمود و ملک قطب الدّین بکار کفایت امور خراسان اشتغال نمود تا هنگام آنک میان قادر بوقو «3» و برادرزاده او الب درک «4» وحشتی افتاد الب درک «4» بجند آمد و بخدمت سلطان رسولان فرستاد معلم بحال آنک اگر از جانب سلطان مددی یابد قادر بوقورا «5» از میان بردارد و ملک او سلطان را مسلّم باشد انتقام خشم از چشمزخم گذشته بر اجابت قوم اجانب باعث آمد باحتشاد جنود [و] عقد بنود بجوانب رسولان فرستاد و ملک قطب الدّین را از شادیاخ بازخواند چون بخوارزم رسید در ربیع الأوّل سنه اربع و تسعین و خمسمایة از خوارزم باتّفاق روان گشتند و قادر بوقو «6» بر قصد الب درک «7» تا بجند تاختن آورد وصول او بجند و ملک قطب الدّین که بر سبیل یزک در مقدّمه بود مقارن و موافق افتاد و تقدیر آسمانی با بخت سلطانی مطابق از جانبین مصاف دادند و مصادمت نمود و قادر بوقو «8» منهزم شد و
______________________________
(1) ب د ه افزودهاند: را، د اصل عبارت را اینطور دارد: پسر ملکشاه بزرگتر هندو خان را الخ،
(2) این همان خوارزمشاه معروف است که بعد از پدر ملقّب بعلاء الدّین شد چنانکه خواهد آمد،
(3) کذا فی آ واضحا، ب: قادر یرعو؟؟؟، ج: فاتر؟؟؟ بوقو خان، د: قادر یرغو، ه. قایر بوقو،
(4) کذا فی آ ج، د: آلب درک، ه: البدرک، ب: الب درک، (فی الموضعین فی النّسخ الخمس)،
(5) آ: قادر بوقو، ب: قادر یرعو، ج: قایر؟؟؟ بوقو خان، د: قادر یرغو، ه: قایر بوقو،
(6) آ. قادر بوقو، ب: قادر برعو؟؟؟، ج: قایر؟؟؟ بوقو خان، فایر بوقو، د اصل جمله را ندارد،
(7) کذا فی آ ج، ه: البدرک، ب: الت درک، د اصل جمله را ندارد،
(8) آ: قادر بوقو، ب: قادر یرغو؟؟؟، ج: قایر؟؟؟ بوقو خان، د: قادر برغو، ه: قایر بوقو،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 41
ملک قطب الدّین بر عقب او تا او را با اعیان و اجناد مقرّنین فی الأصفاد بحضرت سلطان آورد و قادر بوقو «1» را در سلاسل و اغلال در ماه ربیع الآخر این سال بخوارزم فرستاد و بر عقب سلاطین کامگار با مقرّ سریر ملک رسیدند، بقایای قوم قادر بوقو «2» چون ازو مأیوس گشتند برکنار درک «3» مجتمع شدند و بر تشویش و التهاب نایره فساد محتشد گشتند سلطان بحکم آنک الحدید بالحدید یفلح «4» قادر بوقو «5» را از ذلّ اسارت بعزّ امارت رسانید و بعد از مؤکّدات مواثیق با لشکری بزرگ بدرک کار الب درک «6» فرستاد، و سلطان بنفس خویش عازم خراسان شد و در سهشنبه دوّم ذو الحجّه سنه اربع و تسعین و خمسمایة بشادیاخ نزول کرد و بعد از سه ماه از آنجا بر عزیمت تدارک کار میانجق «7» که سبب امتداد مدّت او در امارت عراق و اشتغال از ملاحظت احوال او سودای استبداد و استقلال در دماغ او راسخ گشته بود و شیطان ضلال در خیال محال او آشیانه ساخته و بأهبت و عدّت
______________________________
(1) آ: قادر بوقو، ب: قادر یرعو؟؟؟، ج: قایر بوقو خان، د: قادر یرغو، ه: قایر بوقو،
(2) آ: قادر بوقو، ب: قادر بوعو؟؟؟، ج: قایر؟؟؟ بوقو خان، د: قادر (فقط)، ه: قایر بوقو،
(3) کذا فی ه، آ: کنار درک، ج:
کنار دول، ب باصلاح جدید: الب درک، د اصل جمله را ندارد،- از سابقه و لاحقه کلام واضح است که مراد از «کنار درک» همان «الب درک» است که در این فصل مکرّر نام او برده شده است و هر دو اسم یک مسمّیاند، و نباید توهّم کرد که مراد از «کنار» در اینجا کلمه فارسی است یعنی بکنار درک (یعنی بکنار الب درک) مجتمع شدند چه بعد از این در ص 43 مجدّدا نام این شخص بهمین هیأت یعنی «کنار درک» مذکور است و سوق عبارت در آنجا طوری است که احتمال فارسی بودن «کنار» در آنجا بهیچ وجه متصوّر نیست: «مقارن این فتح خبر بشارت ظفر قاتر بوقو بر سر کنار درک دررسید»
(4) رجوع کنید بمجمع الأمثال در باب همزه: «انّ الحدید بالحدید یفلح»،
(5) آ: قادر؟؟؟ بوقو، ب: قادر یرغو؟؟؟، ج: قاتر؟؟؟
بوقو خان، د: قادر یرغو، ه: قایر بوقو،
(6) کذا فی آ ج، ب: الب درک، د: آلب درک، ه: البدرک،
(7) ه: میانجوق، آ: میانحق؟؟؟، ب: مناحق؟؟؟، ج: مناحق، د: مناجق،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 42
مستفاد از دولت سلطان مغرور و فریفته گشته متوجّه عراق شد و زمستان آن سال در مازندران توقّف نمود و اوّل بهار عزیمت مبادرت بامضا پیوست و میانجق «1» با لشکر بسیار که جمع کرده بود چون آوازه دریای در موج یعنی حرکت عساکر سلطان بشنید با دل خویش تثبّت را در تصوّر نتوانست آورد و بغایت هراسان و مستشعر گشت و در مصلحت کار خویش پریشان و متحیّر ماند و سرافرازی و پایداری محال عقل بود با اندک قومی که با او مانده بود دو نوبت سلطان او را گرد عراق بردوانید و او در میان این باعتذار و استغفار رسل میفرستاد و از خوف التماس ترک استحضار میکرد چون سلطان را محقّق شد که او دل راستی ندارد فوجی را بر عقب او چون باد روان کرد تا مغافصة بسرش فرو آمدند و اکثر اعوان او را بشمشیر درآورد با چند معدود نافیروز راه قلعه فیروزکوه «2» گرفت و پیشتر ازین آن قلعه را از قوّاد سلطان بخدیعت و مکیدت در تصرّف خود آورده بود و آن جماعت را که از قبل سلطان بودند «3» قتل کرده «3» و خواصّ خویش را با ذخایر و اموال بسیار در آنجا متمکّن گردانیده چون لشکر سلطان بر عقب او آنجا رسیدند بمحاصره آن مشغول شدند و بزخم منجنیق بقهر و قسر او را بیرون کشیدند و بر شتری بستند و بقزوین بنزدیک سلطان آوردند سلطان بر زفان حجّاب انواع صنایع و اصناف ایادی که دولت سلطانی را بر ذمّت او بود و کفران نعم و تربیتها را از وضع خیانات «4» او و رفع جنایات «5» و ابطال اموال و ازعاج اربز «6» خان از اصفهان و اخراج عمّال خراج او
______________________________
(1) آ: منانجق؟؟؟، ه: میانجوق، ب: مناحق، ج: مناحق، د: مناجق،
(2) ه کلمه «کوه» را ندارد،
(3- 3) کذا فی ب د ه، آ: بیرون آوردند، ج اصل جمله را ندارد،
(4) آ: خیانات؟؟؟، ه: حیانات،- د کلمه «او» را ندارد،
(5) کذا فی ج د، آ: حیانات؟؟؟، ب: حنایات، ه: حامات،- و احتمال میرود که صواب «جبایات» باشد،
(6) آ: اریز، ب: ارتر؟؟؟، د: اوبر (جان)، ه: ازتر، نسوی ص 21 س آخر: اربز خان (مثل متن)، متن تصحیح قیاسی است رجوع
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 43
از دیوان برو شمرد و فرمود هرچند که استحقاق جزاء او جز از نکال و القاء درجات وبال نیست امّا قضای حقّ برادرش اقچه «1» که بهیچ وقت ازو بادره بد خدمتی صادر نشدست جان او ببخشیدم بقرار آنک مکافات بعضی عصیان خویش را یک سال مقیّد و محبوس باشد و بعد از آن بر ثغری از ثغور دار الحرب بکنار جند باقی عمر بگذراند، مقارن این فتح خبر بشارت «2» ظفر قاتر بوقو بر سر کنار درک «2» در رسید و الثّالث «3» خبر ورود رسل دار الخلافه با تشریفات فاخر و صلات وافر بود و منشور سلطنت ممالک عراق و خراسان و ترکستان، و چون اندیشه اموری که بدان ملتفت بود از پیش برخاست و از دیوان عزیز فراغ دل حاصل گشت بقطع و حسم ملاحده مایل شد و بپای قلعه قاهره که سلطان ارسلان بن طغرل آنرا گشاده و بدان سبب بقلعه ارسلان گشای معروف شده لشکر کشید و مدّت چهار ماه بمحاصره آن اشتغال نمود تا عاقبة الأمر بعد از اضطرار بمصالحه فوجفوج بشیب
______________________________
کنید بص 39 س 6،
(1) کذا فی ه، ج: اقجه، د: آقجه، آ: اقحه، ب: اقحه؟؟؟،- آقچه بمعنی سفید رنگ است یعنی مایل بسفیدی چون قراچه و کوکچه و غیرهما در الوان (هوتسما، ترجمان ترکی و عربی ص 31)،
(2- 2) تصحیح قیاسی است، و اصل عبارت متن در غالب نسخ مغشوش است، آ: ظفر کنار درک بر سر قایر بوقو، ب: طفر کنار درک بر سر قایر بوعو؟؟؟، ج: ظفر الب درک بر سر قایر بوقو خان، د: ظفر کنار درک بر سر قایر یرغو، ه: بظفر الب درک بر سر قایر بوقو خان، د: ظفر کنار درک بر سر قادر یرغو، ه: بظفر بر البدرک قایر بوقو، و اقرب بصواب نسخه ه است با تقدیم و تأخیری که در آن است یعنی باید «قایر بوقو» مقدّم بر «بر البدرک» باشد، و عبارت نسخ اربعه دیگر که موهم ظفر کنار درک بر قاتر بوقو است بکلّی ضدّ مقصود و بلا شکّ سهو نسّاح است چه مصنّف سابق در ص 41 گفت که سلطان قادر بوقو را اسیر کرد و با سلاسل و اغلال بخوارزم فرستاد پس از آن او را از ذلّ اسارت بعزّ امارت رسانید و ویرا بدفع کار الب درک فرستاد، و این صریح است که بشارت مقصود در اینجا خبر ظفر قادر بوقو است بر الب درک نه برعکس چه در اینصورت این بشارت سلطانرا نیست بل دشمنان ویراست،- برای قاتر بوقو رجوع کنید بص 34 ح 2 و برای کنار درک بص 41 ح 3،
(3) کذا فی ب د ه، آ ج: و اشارت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 44
میآمدند و بالموت میرفت تا تمامت ایشان با آنچه داشتند بسلامت برفتند و آن قلعهایست نزدیک قزوین بر سرحدّ رودبار الموت بزمین نزدیک و از آسمان دور و از حصانت مهجور و بمرد و ذخیره نامعمور، سیّد صدر الدّین در زبدة التّواریخ «1» تعظیم کار سلطان را «2» در وصف آن میگوید و هی قلعة حصینة بنیت من صخرة صمّاء علی قلّة شمّاء تناصی السّماء و تناطح الجوزاء مشحونة برجال یغتنمون بذل الأرواح مستظهرین بأنواع السّلاح، و سیّد صدر الدّین اگر فتح قلاع حصین ایشان که درین روزگار بر دست لشکر پادشاه نامدار مستخلص شد با زمانی نزدیک چنانک ذکر آن در موضع خویش آید مشاهده کردی از ذکر فتح تا بوصف قلعه چه رسیدی شرم داشتی و بیت عنصری را حسب حال دانستی
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کارچنین نماید شمشیر خسروان آثار و اگر مشاهده این قلاع نبوده «3» باشد و در خیال او «4» آید که سخن آرائی است که سمت تصلّف دارد بر منوال سخن واصف قلعه ارسلان گشای جواب او بذله ابو الفضل بیهقی است «5» در تاریخ ناصری آورده است که بوقت مراجعت سلطان از سومنات یکی از شکرهداران او اژدهائی بزرگ را بکشت پوست آن بیرون کشیدند طول آن سی گز بود و عرض آن چهار «6» گز و غرض ازین ایراد آنست که ابو الفضل میگوید اگر کسی را این سخن قبول نیفتد بقلعه غزنین رود و آن پوست را که از در بر مثال شادروانی آویخته است ببیند جامع این حکایات نیز
______________________________
(1) یک نسخه ازین کتاب که ظاهرا منحصر بفرد است در لندن در موزه بریطانیّه موجود است (رجوع کنید بذیل فهرست عربی کتابخانه مذکوره تألیف ریو ص 342- 344)،
(2) یعنی سلطان ارسلان بن طغرل سلجوقی را ظاهرا نه تکش را چه زبدة التّواریخ در تاریخ سلجوقیّه است،
(3) ب: ننموده،
(4) مرجع ضمیر «او» ظاهرا «کسی» متوهّم در عبارت سابق است یعنی اگر کسی مشاهده این قلاع ننموده باشد الخ،
(5) ب (بخطّ جدید) ج د افزودهاند: که،
(6) ه: هفت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 45
میگوید که از آن پوست جز حکایتی نماندست برخیزد از طرف غربی «1» از طارم تا سرحدّ سیستان که قرب سیصد فرسنگ راه است تمامت جبال و قلاع را که تا بوقت آنک حکم وَ تَکُونُ الْجِبالُ کَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ گیرد قائم و ثابت خواهد بود مشاهده نماید و با عقل خود آن یک حصن بی حصانت را با صد و اند با رکانت «2» که هر یک از آن صد بار بأحکام چون ارسلان گشای است که درین روزگار بفضل خدای قهّار و دولت شهریار کامگار هولاکو مفتوح شد موازنه نماید و از آنجا قیاس صولت و عظمت هر لشکر و صفدر گیرد، فی الجمله سلطان بعد از استخلاص آن قلعه و تسکین نایره فتنه در عراق پسر خود تاج الدّین علیشاه را ممکّن کرد و اقامت او در اصفهان تعیین و خود بر عزیمت انصراف عنان بر صوب خوارزم تافت و در دهم جمادی الآخرة سنه ستّ و تسعین و خمسمایة در خوارزم رفت، و چون ملاحده مناقشت و مخاصمت سلطان از سعی نظام الملک که وزیر مملکت بود میدیدند هم در هفته فدائیان بر ممرّ سرائی که وزیر میرفت بنشستند چون از سرای بیرون آمد از ملاعین یکی بر پشت وزیر زخمی زد و دیگری از جانب دیگر کاردی بر سرش زد چنانک در حال جان بداد، و از عجایب احوال عالم یکی آن بود که وزیر مذکور با حاجب کبیر شهاب الدّین مسعود خوارزمی و حمید الدّین عارض زوزنی «3» عداوتی داشت و در آن روزها در پیش سلطان قصد آن هر دو بزرگ کرده بود و پیش از واقعه او عارض را بر در سرای گردن زده و قصد آن پیوسته که شهاب الدّین مسعود را هم بر عقب عارض روان کند خود کینهخواه روزگار بلک سابقه حکم کردگار چنان اقتضا کرد که پیش از اتمام این اندیشه خون وزیر بر زبر خون عارض ریخته شود، و فدائیان را «4» هم بر آن جایگاه پاره «5»
______________________________
(1) ج ه: غزنین، د: غزنی، ب: غرنی یا غربی،
(2) ج: حصن بارکانت،
(3) تصحیح قیاسی، آ: روزبی؟؟؟، ب ج د ه این کلمه را ندارند،
(4) آ ج د:
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 46
کردند و صدق رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله قتلت فقتلت و سیقتل قاتلک، سلطان تکش ازین سبب متأثّر شد و بر مکافات و انتقام عازم گشت و قطب الدّین ملک «1» را نامزد کرد و رسول فرستاد تا بابتدا لشکرها گزین کند و ابتدا از قهستان آغاز نهد بر حکم فرمان ملک قطب الدّین بر فرموده مستعدّ شد و ابتدا از ترشیز «2» کرد و با لشکری که کوه پای وطأت آن ندارد بمحاصره آن حصار مشغول شد و مدّت چهار ماه محاربت کرد و خندق ترشیز «3» را که چون غاری عمیق بود انباشته و نزدیک رسید که در هفته مستخلص شود و در خوارزم نیز سلطان لشکرها جمع میکرد از اطراف و مستعدّ کار میشد در اثنای آن عارضه دموی روی نمود و بخناق نعوذ باللّه منها «4» سرایت کرد اطبّا معالجه آن کردند چون روی بصحّت آورد عزیمت حرکت بامضا پیوست هرچند اطبّا از سفر و حرکت منع میکردند سلطان از سورت آتش غضب سورت قبول نصیحت بر نخواند و روان گشت تا بمنزل چاه عرب «5» رسید و چون دلو عمر با بن «6» چاه افتاده بود علّتی که داشت نکس کرد و از دار فنا بقرارگاه بقا رفت و کان ذلک فی التّاسع عشر من رمضان سنة ستّ و تسعین و خمسمایة، ارکان در حال منهیان بنزدیک قطب الدّین ملک فرستادند و عجب حالی افتاد که علم ملک قطب الدّین بیموجبی بشکست و نگونسار شد ملک قطب الدّین از آن تطیّر گرفت در عقب آن خبر پدرش بدادند آن حالت از لشکر پنهان داشت و بعلّت مرض
______________________________
و فدائیان او را،
ب (با صلاح جدید) د: پارهپاره،
(1) ج: ملک قطب الدّین را، ب با صلاح جدید: ملک قطب الدّین سلطان محمّد ولد خود را،
(2) آ: ترشیر، ب: ترشیر، ج: برشیر،
(3) آ: ترشیر؟؟؟، ب: ترشیر؟؟؟، ج: برشیر، ه: ترشیر،
(4) کذا فی جمیع النّسخ، و گویا تأنیث ضمیر بتوهّم «عارضه» یا «علّت» است،
(5) کذا فی ج د، آ ب: حاه؟؟؟ عرب، ه: بمنزلگاه عزّت،
(6) آ ب: بابن؟؟؟، د: در بن، ج: باین، ه: بابن؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 47
عزم مراجعت کرد و سفرا در میان شدند و سخن مصالحت آغاز کردند چون ارباب ترشیز «1» بر سرّ حالت وقوف نیافتند بسیار خدمتها کردند و بر صد هزار دینار دیگر مواضعه نهادند و ملک قطب الدّین از آنجا بازگشت و چون سیل منحدر و قطر منهمر روز در شب میپیوست و شب در روز تا بدر شهرستانه رسید و مراسم تعزیت باقامت رسانید و بتعجیل بخوارزم روان شد،
نظر انوش راوید: در مطالب بالا یعنی تا صفحه 47 کتاب، باز هم داستان هاست، از سلطان های زیاد و پرقدرت می گوید، که هیچ اثر تاریخی و باستان شناسی ندارد. و مهتر از همه، در آن زمان از ساختارهای تاریخی اجتماع، منطقه قاره کهن در دوران سازمان قبیله ای دینی بود، در این داستانها از هیچ قبیله نام برده نشده است. سلطان واژه ای ترکی عثمانی برای پادشاه است، در این کتاب از سلطان بجای پادشاه یا شاه استفاده شده است. سلطان واژه ترکی، که باید قاعدتاً ترک باشد، که به فارسی شعر می گویند، فارسی خیلی جدید. از مکان هایی گفته می شود، و لشکر کشی ها که با دقت در نقشه و با حساب جغرافایی تاریخی و مکان شهرها، خیلی مشکل دارد. امیدوارم جوانان باهوش متخصص الکی موضوعی را بعنوان تاریخ نپذیرند، و ساده نباشند، و درباره هر مطلبی علمی تحقیق کنند.
ذکر جلوس سلطان علاء الدّین «2» محمّد خوارزمشاه
چون بمرکز دولت نزول کرد امرا و ارکان ملک جمع شدند و مجلس بزم آراستند «3» و در روز پنجشنبه بیستم «4» شوّال سنه ستّ و تسعین و خمسمایة بیمن تأیید الهی بر سریر پادشاهی نشاندند اغصان پژمرده ملک با طراوت و نضارت شد و جان مرده عدل زنده و با غضارت و مبشّران باطراف مملکت روان گشتند، و چون خبر واقعه پدرش بسلاطین غور شهاب الدّین و غیاث الدّین رسید نقشبندان وساوس شیاطین امانی نقوش تخیّلات بیطایل شیطانی و تصاویر محالات بیحاصل نفسانی بر صحیفه دماغ هر یک نیرنگ زد و مشّاطگان غرور انسانی
______________________________
(1) آ: ترشیر، ب: برشیر؟؟؟، ج: برشیر،
(2) کذا فی آ د و اصل ب، ب باصلاح جدید و ج: قطب الدّین، ه ندارد،- لقب سلطان محمّد خوارزمشاه قبل از سلطنت قطب الدّین بود و بعد از جلوس بعلاء الدّین که لقب پدرش تکش بود ملقّب گردید: «و لمّا اشتدّ مرضه [ای مرض تکش] ارسلوا الی ابنه قطب الدّین محمّد یستدعونه و یعرّفونه شدّة مرض ابیه فسار الیهم و قد مات ابوه فولی الملک بعده و لقّب علاء الدّین لقب ابیه و کان لقبه قطب الدّین» (ابن الأثیر در حوادث سنه 596)، و این است منشأ آنکه لقب وی را در کتب تواریخ باختلاف گاه قطب الدّین و گاه علاء الدّین نوشتهاند،
(3) د افزوده: و رخساره ملک و روزگار بمکان او پیراستند،
(4) ب: هشتم،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 48
عروسان حرص و شره را بوی و رنگ داد تا لشکری در مقدّمه بمرو روان کردند و محمّد خرنک «1» را آنجا بنشاندند و ایشان با لشکری انبوه و نود سر فیل هر یک مانند کوه بیامدند و ابتدا بطوس رسیدند و نهب و غارت بسیار کردند و از آنجا بشادیاخ رفتند در رجب سنه سبع و تسعین، و در شادیاخ برادر سلطان محمّد علیشاه بود که از عراق بازگشته بود و ارکان دیگر، برادران سلاطین «2» بر رسم نظاره بر مدار باره طوفی میکردند و در پیش شهر بایستادند خلایق بسیار بمطالعه لشکر بر برجی که در مقابل ایشان بود بایستادند برج بیفتاد آنرا بفال داشتند و هم در روز شهر را بگرفتند و غارت آغاز نهادند و شحنگان بسرایهای زهّاد و عبّاد فرستادند تا کسی بدانجا زحمتی نرساند و تا نیم روز بنهب مشغول بودند بعد از ان منادی کردند تا لشکر دست
______________________________
(1) کذا فی ه، آ: حرنک، ب: حرنک؟؟؟، ج: بن جریک، د: خونک،- ضبط این کلمه بطور تحقیق معلوم نیست ولی باقرب احتمالات خرنک با خاء معجمه و راء مهمله و نون و حرکات غیرمعلوم و در آخر کاف است مطابق نسخه ه، این کلمه در اینجا و در سه صفحه بعد پنج مرتبه در این کتاب ذکر شده است و نسخه آ که اصّح و اقدم نسخ است دو مرتبه آنرا حرنک و دو مرتبه خرنک؟؟؟ و یک مرتبه حرنک؟؟؟ بدون نقطه نوشته است و از مقایسه این مواضع مختلفه با یکدیگر معلوم میشود که نسخه آ قطعا این کلمه را خرنک میخوانده است بضبط مذکور، و این کلمه از اعلام معموله غوریّه بوده است و در نسخ خطّی طبقات ناصری در نام همین شخص و غیر او مکرّر دیده میشود بهیأت خرنک و حرنک با نسخه بدلهای بسیار ولی در متن مطبوع کلکتّه همه جا این کلمه حرنک با حاء مهمله چاپ شده است از جمله در ص 34، 35، 46، 75، 95، 329، و در تاریخ ابن الأثیر در حوادث سنه 594، 596، 598، (طبع تورنبرگ ج 12 ص 89، 104، 115، 118) قریب ده مرتبه نام این شخص محمّد بن جربک با جیم و باء موحّده چاپ شده است با نسخه بدلهای حزنک، حرنک، جرنک، خزبک، حربک؟؟؟، جردیک،
(2) «برادران سلاطین» ترکیب وصفی است نه ترکیب اضافی یعنی برادران که هر دو سلطان بودند و مقصود سلطان غیاث الدّین و سلطان شهاب الدّین غوری است که چنانکه از ما بعد صریحا معلوم میشود هر دو در این حرب حاضر بودهاند،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 49
از غارت بازکشید و ضبط لشکر بغایتی بود که هر کس در آن حالت آنچ داشت بینداخت و بعد از آنکه غارتها جمع کردند هر کس که قماش خود میشناخت بازمیدادند و غرض از آن غارت سیاست بود، و لشکر خوارزم را «1» با تاج الدّین علیشاه و اعیان مملکت سلطان و ارکان را از شادیاخ بیرون آوردند و بسیار نکال و عقوبت کردند و با دار الملک غور فرستادند و هر کس که در کار دیوانی شروع داشته بود مصادره میکردند و تا جرجان و بسطام شحنگان فرستادند و در ضبط خویش آوردند، و از آنجا مراجعت کردند و ملک ضیاء الدّین را در نشابور با لشکری تمام بنشاندند و باز دیوار باره را معمور کردند و غیاث الدّین با هراة شد و شهاب الدّین بقصد تخریب رباع و اقتلاع قلاع ملاحده بجانب قهستان رفت و بعد از محاربت بر سبیل مصالحت ارباب جنابد «2» ایل شدند قاضی تولک «3» را بمحافظت در آنجا نشاند «4» و از آنجا با هراة رفت، سلطان محمّد چون خبر تشویش و اضطراب اهالی خراسان بشنید از خوارزم چون شیر خشمناک و برق سهمناک با لشکری جرّار و حشمی بسیار روان شد و در هفدهم ذی الحجّه من السّنة المذکورة «5» بظاهر شادیاخ نزول کرد و بر مدار شهر لشکر بداشت و غوریان از شهر بیرون میآمدند و مجادلت میکردند و با قوّت و شوکت خویش در پنداشتی بودند چون از جلادت لشکر خوارزم چاشنی بدیدند دانستند که رنج ایشان ضایع است و محاربه و کوشش نه دافع مانند موش در سوراخ خزیدند و از بیرون مجانیق بر کار کردند تا باره چون خاک سرافکنده شد و خندق آگنده گشت چون دانستند که در ذلّ اسار خواهند افتاد سفرا در میان واسطه کردند و مشایخ و علما را شفیع ساختند و از سلطان
______________________________
(1) آ ب: خوارزم،
(2) تصحیح قیاسی، آ ه: حنابد، ب: جناید، ج: حنابر؟؟؟، د ندارد،
(3) ب: نولک؟؟؟، د: تولی،
(4) کذا فی ب باصلاح جدید، آ ج د ه: نشاندند،
(5) یعنی سنه 597 که در ص 48 س 5 گذشت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 50
بضراعت و امتهان امان خواستند سلطان طرف «1» اذا ملکت فأسجح «2» را در باب ایشان تقدیم فرمود و بر عثرات و زلّات آن قوم اغضا و ایشان را با خلعتهای بسیار و مالهای بیشمار موقّر و مکرّم با ایادی و نعم با خدمت سلطان غور فرستاد تا بیاموزند شیوه عفو هنگام قدرت و طریقه حلم و اغماض با کثرت ضغاین و احن، و سلطان فرمود تا باره شهر را بکلّی خراب کردند و از آنجا متوجّه مرو و سرخس شد که هندو خان برادرزاده او داشت از قبل سلاطین غور چون خبر عمّ بدو رسید باران غم برو بارید و متوجّه غور شد، سلطان چون بسرخس رسید کوتوال آن پیش نیامد سلطان قومی را بمحاصره آن بگذاشت تا آنرا مستخلص کردند و کوتوال را بگرفتند، و سلطان بر راه مرو متوجّه خوارزم شد و دیگر باره کار رزم را آماده گشت و بر قصد هراة و استیصال سراة «3» در ذو القعده این سال «4» باز در جنبش آمد و بمرغزار رادکان «5» نزول کرد چندانک اصحاب اطراف مجتمع شدند از آنجا با لشکری بزرگ از تازیک و ترک در حرکت آمد تا بظاهر هراة سراپرده او باز کشیدند و لشکرها بر گرد شهر چون سوار بر ساعد خیمه در خیمه زدند و از جانبین مجانیق بر کار شد «6» و خرکها چون اسبان رهوار «7» بروج فروج و باره پاره شد «8» و چون کوتوال عزّ الدّین مرغزی «9» مردی بود بتجارب ایّام مهذّب و مشذّب جز استیمان و تضرّع حیلتی دیگر ندید سفرا را در پیش کرد
______________________________
(1) کذا فی جمیع النّسخ،
(2) اصل مثل «ملکت فأسجح» است بدون اذا، رجوع کنید بمجمع الأمثال در باب میم،
(3) یعنی اشراف و اعیان جمع سریّ است،
(4) کدام سال، محال است که مقصود ذی القعده سنه 597 باشد که در صفحه سابق گذشت چه خوارزمشاه در 17 ذی الحجّه 597 شادیاخ را محاصره نمود و بعد از آن بخوارزم رفت و بالأخره از آنجا بقصد هرات حرکت کرد، پس باقلّ تقدیرات باید مقصود ذی القعده سال 598 باشد که سال بعد است،
(5) ج: رارکان،
(6- 8) ج: و خرکهاء بروج بارهباره شد،
(7) ب بخطّ جدید افزوده: در حرکت آمد،
(7 و 8) د: بروج فروج و پارهپاره شد، ه: فروج بروج پارهپاره شد (کذا!!)،
(9) کذا فی ب ه، آ: مرغری، د: مغیثی، ج این کلمه را ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 51
و مالی عظیم قبول و بوثیقه پسر را بخدمت سلطان فرستاد تا شرّه «1» سورت غضب تسکین پذیرفت و قبول ملتمس رعایا از عفو و اغضا بر اعناق ایشان طوق منّتی شد، و سلاطین غور بیشتر بر عزم مراجعت با خراسان محتشد و مستعدّ میشدند چون سلطان بمحاصره شهر هراة اشتغال نمود ایشان خواستند تا در نهزت خلوّ دیار و رباع مملکت «2» از سلطان و انصار لشکر بدان جانب کشند «3» سلطان چون آوازه بشنید بر راه مرو الرّوذ مراجعت نمود و سلطان شهاب الدّین نیز از جانب طالقان دررسید سلطان محمّد صلاح در آن دید که از آب عبور نکند تا آب میان هر دو لشکر آتشوش حاجبی باشد لشکر در عبور و مقام مختلف رأی گشتند و بعضی عبور کردند سلطان چون روی مقابلت «4» ندید «5» رای توجّه بجانب مرو بامضا رسانید مردان غور بر اعقاب لشکر سلطان روان شدند چون بسرخس رسید آنجا توقّف نمود و رسل از جانبین درآمد و شد «6» آمدند و از سلطان تسلیم بعضی از ولایات خراسان التماس مینمودند سلطان از انفت قبول مواقفه «7» با آن سخن موافقت ننمود و از سرخس عازم خوارزم شد و سلطان شهاب الدّین لشکر بطوس کشید و بال و پر سکّان طوس بمصادره و شکنجه برکشید و چون علوفه بلشکر او وافی نبود بر رعایا تکلیف کرد تا غلّه بفروشند و فرمود تا مشهد طوس را که غلّها بحمایت تربت مشهد بدان موضع نقل کرده بودند کس فرستاد تا غلّها برداشتند و بدین اسباب صعب که علاوه نوبت اوّل بود ضمایر شریف و وضیع از حکومت ایشان متنفّر گشت و رعیّت را رغبت بمتابعت
______________________________
(1) تصحیح قیاسی، د: با سره؟؟؟، آ: نا؟؟؟ شر، ب (باصلاح جدید) ه: تا شدّت، ج: تا،
(2) ب بخطّ جدید افزوده: خراسان،
(3) کذا فی ج، آ ب د ه: کشیدند،
(4) ب ج: مقاتلت،
(5) آ: بدید،
(6) د ه: آمد شد، ج این دو کلمه را ندارد،
(7) کذا فی آ، ب د: موافقه، ه هر دو ممکن است خوانده شود، ج ندارد،- مواقفه بمعنی تحمیل کردن مبلغی است از مال بر کسی و منه مال المواقفه (ذیل قوامیس عرب از دزی)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 52
خوارزمشاهیان بیشتر شد، در میانه این حالت خبر واقعه برادرش غیاث الدّین دررسید طبل رحلت فروکوفت و چون بمرو رسید محمّد خرنک «1» را که از سرور امرا و پهلوانان غور بود و بشجاعت رستم وقت در مرو بگذاشت بابیورد «2» تاختن آورد و بعضی امرای سلطانی را در آنجا دستگیر کرد «3» و قومی را بکشت «4» و از آنجا بر قصد تاج الدّین خلج «5» بطرق «6» رفت «7» پسر خود را بنوا بنزدیک او فرستاد و در وقت مراجعت امیر مرغه «8» هم پسر خود را پیش او فرستاد چون بدین استیلا مغرور شد روی با مرو نهاد خبر رسید که از خوارزم لشکری از راه بیابان بقرب مرو رسیدست از راه روی بریشان نهاد چون عسکرین بهم پیوستند ریاح اقبال سلطانی از مهبّ تأیید یزدانی در وزیدن آمد و دل مخالفان در طپیدن و باز آنک «9» لشکر خوارزم نصف لشکر غور نبود بر لشکر غور حمله کردند و ایشان را منهزم «10» خرنک «11» بهزار حیله خود را در شهر انداخت و لشکر بدر شهر رسید و فصیل را سوراخ کردند و خرنک «12» را بگرفتند و از خوف صولت او هم در حال او را یکی از امرا ضربه زد و سر او را بخوارزم فرستادند سلطان بر قتل او انکار نمود و چون خبر واقعه او بسلطان شهاب الدّین رسید تفکّر و تحیّر باحوال او تهدّی کرد و عجز و ضعف تصدّی نمود چه خرنک «13» روی رزمه سلاطین غور و
______________________________
(1) آ ب: خرنک؟؟؟، د: خونک، ج: جریک، ه: خزیک،- رجوع کنید بص 48 ح 1،
(2) کذا فی آ د، ج: تا بابیورد، ه: و بابیورد، ب باصلاح جدید: و خود بابیورد، و این غلط است ظاهرا،
(3) کذا فی ب باصلاح جدید، آ ج د ه: کردند،
(4) ه: بکشتند،
(5) آ: خلح،
(6) کذا فی جمیع النّسخ،
(7) ب بخطّ جدید افزوده: او، ج افزوده: و،
(8) آ ج: مرعه،- مرغه ظاهرا قلعه مرو بوده است، رجوع کنید بجلد اوّل ص 120، 129،
(9) ب باصلاح جدید: با آنک، ه: با آنکه،
(10) ب بخطّ جدید افزوده: ساختند، ج ه افزوده: گردانیدند، د افزوده: کردند،
(11) آ: خرنک؟؟؟، ب: جرنک؟؟؟، ج: جریک، د: خونک، ه: خزبک، رجوع کنید بص 48 ح 1،
(12) آ: خرنک؟؟؟، ب: حربک، د: خونک، ه: خزبک،
(13) آ: حرنک، ب: حربک؟؟؟، ج: جریک، د: خونک؟؟؟، ه: خزبک،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 53
پشت رزم ایشان «1» بود و قوّت بازو و شجاعت او تا بحدّی بود که سلاطین غور بکرّات او را با شیر و فیل مواجهه جنگ فرمودند و بر هر دو غالب شد و چون بهر چند روز سلاطین او را با این دو حیوان جنگ میانداختند هر دو را بکشت و گفت تا چند با سگی و خوکی در جنگ شوم و ساق اسب سه ساله میشکست، فی الجمله چون این فتح بدست حشم سلطانی میسّر شد ارکان دولت سلطانرا بر قصد ملک هراة تحریض مینمودند و آن ملک در دل و چشم او تزیین میداد و میگفتند چون برادر بزرگتر غیاث الدّین از پیش برخاست و پسران او سبب ملک و میراث در منازعتاند و از امرا بیشتر آن باشد که بجانب سلطان مایل باشند و «2» چون رایات عالیه سایه بر آن دیار افکند اکثر ایشان بعروه دولت تمسّک نمایند خوشخوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد و خیال ملک و آمال مال در ضمیر او مصوّر گشت در جمادی الأولی سنه ستّمایة با لشکری آراسته و مردانی بشجاعت و دلآوری پیراسته عازم هراة شد و الب غازی که سرور امرای غور بود بایالت هراة موسوم بود چون مواکب سلطان بهراة رسید و «2» سراپرده برافراشتند و مجانیق بر بروج شهر راست کردند و از جوانب شهر سنگ چون تگرگ ریزان در بازارها و محلّها روان شد و اختلاف مردمان در محلّات و اسواق متعذّر شد اهالی هراة استغاثت و تضرّع آغاز نهادند و الب غازی سفرا در میان کرد و گفت مرا خود از سلطان اجازت مصالحت کلّی است که طریق اتّحاد مسلوک داشته آید و سلوک شیوه رشاد برزیده «3» و بعد ازین بجانب خراسان کس تعرّض نرساند و حشم سلطان نیز بدین نواحی تعرّض و آسیبی نرسانند و با این قبولات و مواثیق مالی شگرف را متقبّل شد و بصفای غوریان متکفّل سلطان نیز بسبب حسم مادّه نزاع و کین
______________________________
(1) آ ب د: او،
(2) کذا فی جمیع النّسخ، و بهتر نبودن این واو است،
(3) ج ه: ورزیده، د: نورزیده،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 54
و ابقا بر دما و فروج اهل اسلام و دین مقترحات الب غازی و رعایای هراة را باهتزاز تلقّی نمود و بریشان از اتلاف اموال و ارواح توقّی کرد و الب غازی بخدمت سلطان آمد و خاک بارگاه بتقبیل «1» شفاه مجدّر «2» شد و پیشانی او بسجده شکر معفّر سلطان بر وفاق میثاق او را باعزاز و اکرام با شهر فرستاد و الب غازی بتحصیل مال که متقبّل شده بود دست تطاول و مطالبت بر رعایا گشوده کرد و از رعایا استخراج آن آغاز نهاد چون خبر ستم و زور او بشنید جانب نصفت «3» در کار رعیّت مهمل نگذاشت «4» ترک «5» آن مقرّر را ذخیره باقیتر و حصنی واقیتر دانست و بر تصدیق پیمان خویش مراجعت نمود و لشکر او حدود بادغیس را غارت کردند و باحتیاز اموال و مواشی مستظهر گشتند هرچند از آن نهب و تاراج از سلطان متحاشی و مستشعر بودند و سلطان بمرو آمد و الب غازی که بتکفّل اصلاح ذات البین از خدمت سلطان شهاب الدّین مرخّص بود بعد از مراجعت سلطان بدو سه روز معدود باجل موعود رسیده بود، سلطان شهاب الدّین بر انتقام باز عزم خروج را ساز میکرد و این نوبت رزم خوارزم را آغاز مینهاد و چون خبر عزیمت او بسلطان رسید رعایت جانب حزم را عزیمت جزم کرد و براه بیابان بخوارزم رسید و بر لشکر غور که «6» بعدد از ملخ و مور «6» افزون بودند مسابقت نمود تا بمرکز دولت رسید و اهالی خوارزم را از قصد آن جماعت اعلام داد و از وقوع بلاء ناگاه آگاه کرد تمامت اهالی آن یکدل و یک زفان با اندرونی از حمیّت در جوش و ظاهری از ترس اهانت و استذلال در خروش بر مقابله و مقاتله اتّفاق کردند و بر منع و دفع اطباق و تمامت
______________________________
(1) آ: بتقبل؟؟؟، ب: بتقبل؟؟؟، د: یتقبل، ج: متصل،
(2) آ ب د: محدر، ه: مخدّر،
(3) تصحیح قیاسی،- ج: نصیب، ه: تعصّب، ب بقیت، آ: بقیت، د: بقیت؟؟؟،
(4) آ: نگذاشت؟؟؟،
(5) کذا فی ب د ه، آ: بلک، ج: بل کی،
(6- 6) آ ج: بعدد مور، ه: بعدد از مور، د: بعدد مور (بودند و افزونتر)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 55
ایشان بترتیب سلاح و آلت کفاح از سیوف و رماح مشغول شدند و امام معظّم شهاب الدّین خیوقی که دین را رکنی و ملک را حصنی بود در تدارک کار دشمن و دفع ایشان از حریم خانه و وطن مبالغتها نمود و بر منابر خطب گفت و بحکم حدیث صحیح که «1» من قتل دون نفسه و ماله فهو شهید رخصت محاربت فرمود ازین سبب رغبت رعیّت و صدق نیّت متضاعف شد تا یکسر روی بکار آوردند و سلطان باستحضار مردان پیاده و سوار باطراف خراسان رسولان متواتر کرد و از کور خان مدد خواست و بر شطّ نوراور «2» لشکرگاه ساخت و در چند روز معدود هفتاد هزار مرد کار و جلد جمع آمدند و لشکر غور با چندان لشکر و فیل و کثرت قال و قیل که اگر خواستندی جیحون را هامون کردندی و هامون را از خون جیحون ساختندی بر مقابله بر جانب شرقی شطّ لشکرگاه ساختند و سلطان غور فرمود تا معبری جویند تا روز دیگر گذر کنند و مشرب عیش سلطان مکدّر سلطان غور باستعداد قتال بترتیب «3» افیال و تربیت «4» رجال مشغول بود تا بامداد علی الصّباح کاس کفاح از کاسه سران سازند ناگاه خبر رسید که طاینکو طراز «5» سپهدار لشکر قراختای با لشکری آتشآسای نزدیک رسید و سلطان سلاطین سمرقند با او بهم، اصحاب فیل چون دانستند که ربّ الأرباب کید ایشان در تضلیل انداخت و از حرب و بأس یأس حاصل خواهد بود حسام مصاف با میان «6» انصراف کردند «7» و فرار بر قرار اختیار نمود «8» و با حصول
______________________________
(1) ه ندارد،
(2) کذا فی آ، ب: نوراور؟؟؟، د: نورانور، ه: آفه (کذا!)، ج اصل این جمله را ندارد،
(3) آ: ترتیب، ج: و ترتیب، ب باصلاح جدید: بتزیین،
(4) کذا فی د، آ ج: تربیت؟؟؟، ب: ترتیب، ه این کلمه را ندارد،- آ ب: «رحال» بجای «رجال»،
(5) کذا فی ب ه، د محتملا: طانیکو طراز، آ: طانیکو؟؟؟ طرار، ج اصل جمله را ندارد،- چون این طاینکو در شهر طراز اقامت داشت او را طاینکو طراز میگفتهاند: (رجوع کنید بورقb 08(،
(6) د ه: نیام،
(7) آ ب ج ه: کرد،
(8) د: نمودند،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 56
ناکامی و بیآبی مثل «1»
ماذا بعشّک فادرحیعن منزل بک ناب را کار بست و اثقال حشم را فرمود تا در شب بسوختند و چشم خواب بردوختند و از غایت ضلال و غیّ خیول و جمال را پی کردند، چون بازگشتند سلطان چون شیر هصور و فحل غیور بر عقب ایشان تا بحدّ هزارسف «2» رسید لشکر غور بازگشتند و مصاف برکشید لشکر سلطان بر میمنه ایشان حمله برد رایات غوریان معکوس شد و دولت منکوس گشت و از امرا و اصحاب او بسیار در قید اسار افتادند و دیگران در مهامه و فیافی افتان «3» خیزان کالّذی استهوته الشّیاطین فی الأرض حیران و همچنان «4» لشکر خوارزم بر پی ایشان خشمناک چون فحول از عقب رماک تا از سیفاباد «5» با فنون فضیحت درگذشتند و سلطان مشمول صنایع لطایف و «6» مغمور لطایف صنایع «7» بازگشت با اموال و فیول و جمال و خیول و بخت مسعود بزفان اقبال موعود الهام آیت وَعَدَکُمُ اللَّهُ مَغانِمَ کَثِیرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَکُمْ هذِهِ بدلها میرسانید و سلطان در خوارزم بزمی ساخت یکی از ندمای سلطان از فردوس سمرقندی «8» که مطربه بود بر حسب حال بزم رباعی «9» درخواست بر بدیهه بگفت:
شاها ز تو غوری بلباسات بجست * ماننده جوژه «10» از کف خات بجست
از اسب پیاده گشت و رخ پنهان کردپیلان بتو شاه داد وز مات بجست چون لشکر غور باندخود رسید خود دید آنچ دید لشکر ختای بدیشان
______________________________
(1) اصل مثل لیس هذا بعشّک فادرجی است، رجوع کنید بمجمع الأمثال در باب لام و لسان العرب در د ر ج و ع ش ش،
(2) د: هزار اسف، ج ه: هزار اسب،
(3) د افزوده: و،
(4) آ: همچنانک؟؟؟، ب: همجنانک؟؟؟، د: همچنانکه،
(5) کذا فی ب، آ: سفاباد، ج: سقاباد، ه: اسفاباد، د: استقاباد،
(6) واو فقط در ب بخطّ جدید،
(7) ب باصلاح جدید: صانع، ه افزوده: ربّانی،
(8) کذا فی ه، د: سمرقندیّه، آ ب ج: سمرقند،
(9) آ د: این رباعی، ج: رباعئ،
(10) کذا فی ب ج، د ه: جوزه، آ: حوره،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 57
رسیدند و بر مدار ایشان بایستادند و از صباح تا رواح بسیوف و رماح از جانبین مکاوحت کردند لشکر بسیار هلاک شد تا روز دیگر که علم آفتاب بر باره افق بردند و پیشروان خرشید از ورای تتق مشرق بدمیدند لشکر ختای ثبات قدم نمودند و بیک نوبت حمله کردند گردن مقاومت ایشان شکسته شد و دست مصادمت بسته گشت و بقیّه لشکر پنجاه هزار مرد بود در موقف هیجا کشته شد «1» و سلطان شهاب الدّین در قلب با مردی صد بماند بحیله خود را در حصار اندخود انداخت و لشکر ختای دیوار را سوراخ میکردند و نزدیک رسید که سلطان شهاب الدّین دستگیر شود سلطان سمرقند بنزدیک او پیغامی فرستاد که از راه حمیّت اسلام نمیپسندم که سلطان اسلام در دام بیگانگان آید و در دست ایشان کشته شود صلاح در آنست که آنچ موجودست از فیول و خیول و صامت و ناطق بمنّت «2» فدای نفس خود سازد «3» تا من بدان توسّل توسّطی جویم و استرضاء آن قوم کنم سلطان شهاب الدّین تمامت آنچ داشت فدای خویش کرد «3» و بیکبارگی خزانها و زرّاد خانها «4» ایثار و بهزار حیله بواسطه شفاعت سلطان سمرقند خلاص یافت و هنگام ولات حین مناص جان بسلامت برد
اذا نحن ابنا سالمین بأنفسکرام رجت امرا فخاب رجاؤها
فأنفسنا خیر الغنائم انّهاتعود و فیها ماؤها و حیاؤها «5»
______________________________
(1) ب د: کشته گشتند، ج: کشته (فقط)، ه: بسته گشته،
(2) ب: بمنت؟؟؟، آ: بمنیت؟؟؟، ج: بمنیت،
(3- 3) این جمله بکلّی از آ ساقط است،
(4) یعنی اسلحهخانه و قورخانه، و باین معنی در عربی قرون متأخّره بخصوص دوره ممالیک مصر زردخانه و زردخاناه استعمال میکردهاند و اصل معنی این کلمه زرهخانه است از زرد بمعنی زره در عربی و زرّاد یعنی زرهگر ولی پس از آن بکثرت استعمال بمعنی مطلق قورخانه و اسلحهخانه استعمال شده است (رجوع کنید نیز بذیل قوامیس عرب از دزی)،
(5) من ابیات لعبد اللّه بن محمّد ابی عیینة من رؤساء البصرة و تمثّل بهما العتبی فی التّأریخ الیمینی (انظر شرح الیمینی للشّیخ احمد المنینی طبع مصر ج 2 ص 417)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 58
چون سلطان غور از مال و لشکر عور با صد هزار عوار با ملک خود رسید سلطان یکی از حجّاب باب بنزدیک سلطان غور فرستاد مذکّر بدانک ابتدای این وحشت از حاشیه آن جانب برخاسته است و البادئ اظلم اکنون طریق موافقت مسلوک خواهد بود و راه مناقشت مسدود سلطان شهاب الدّین نیز بأیمان غلاظ قرار مصالحت مؤکّد گردانید و مدد و معاونت سلطان را هرگاه اشارتی رسد ملتزم شد و برین جملت میان هر دو سلطان وثایق مبرم گشت تا بعد از دو ماه جمعی از لشکر غور در حدود طالقان جمع آمدند و تاج الدّین زنگی والی بلخ که ضرام آن فتنه بود بمرو الرّوذ تاخت و بدان سبب سر در آن کار باخت و عامل مرو الرّود را مغافصة در دام هلاکت انداخت و خواست که اثارت ضیم و تهییج ظلم کند و استخراج اموال، آن خبر بسلطان رسید بدر الدّین جغر «1» را از مرو و تاج الدّین علی را از ابیورد بدفع آن فتّانان نامزد فرمود بعد از مصاف زنگی را با ده کس از امرا مقیّد بخوارزم فرستادند «2» و جزای حرکات سر ایشان حاشی السّامعین از تن جدا کردند هیجان تشویشات تسکین گرفت و ملک آرام یافت، و هرچند میان هر دو سلطان مرایر ایمان برقرار مفتول بود امّا سلطان «3» شهاب الدّین «3» از غبن واقعه ماضیه پشت دست بدندان میخائید و در تدارک حادثه ببهانه غزا عساکر ترتیب میکرد و اسلحه میساخت تا در شهور سنه اثنتین و ستّمایة بابتدا بغزای هند مایل شد تا مرمّت احوال خدم و حشم کند که درین چند سال از شد آمد «4» خراسان بیعدّت و عتاد گشته بودند چون بدیار هند رسیدند بیک فتح که حقّ میسّر گردانید اصلاح امور خزاین و جنود کرد چون عنان انصراف معطوف گردانید و از معبر حیلی «5» عبور کرد
______________________________
(1) کذا فی آ، ج د ه: خضر، ب ندارد،
(2) آ ب ه: فرستاد،
(3- 3) فقط در ج،
(4) ج د: آمد شد،
(5) کذا فی آ (؟)، ج: حیل، ه: جبلی، ب د: جبلی؟؟؟،- احتمال قویّ میرود که صواب جیلم باشد و
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 59
و بر شطّ «1» جیحون بارگاه برآوردند چنانک یک نیمه از بارگاه در آب بود و در محافظت آن جانب از فدائیان احتیاط ترک گرفته ناگاه هندوئی دو سه میان روز بوقت قیلوله سلطان چون آتش از آب برآمدند و در بارگاه افتادند و او از ترقّب و ترصّد حسّاد مکّار غافل و از عناد روزگار ذاهل «1»، روز سپید «2» سپاه او را با فناء شاه شب «3» سیاه نمودند و مذاق طعم حیاة را برو تباه کردند، با ترصّد آجال صولت رجال چه سود، و با ادبار اقبال استکثار افیال چه فریادرس، عدّت و عتاد و بیاض و سواد «4» گردی نکرد «4»،
کلّ ذی دولة و امر مطاعو متاع «5» و عسکر جرّار
ملکوا برهة فسادوا و قادواثمّ صاروا احدوثه السّمّار «6»
______________________________
آن رود عظیم معروفی است در پنجاب که در رود سند میریزد و نام شهری است نیز بر لب همین رود مابین لاهور و پیشاور بر بیست و پنج فرسنگی در شمال غربی لاهور، و مؤیّد این احتمال آنست که از ابن الأثیر صریحا برمیآید که قتل سلطان شهاب الدّین مابین لاهور و غزنین واقع شد و همچنین طبقات ناصری گوید که قتل وی در مراجعت وی از هندوستان بغزنین بود بنابرین مراد از کلمه «جیحون» در متن نیز باید همین رود جیلم باشد چه اصلا ربطی مابین جیحون معروف و محل وقوع این واقعه نیست و استعمال جیحون بطور اسم جنس بمعنی مطلق رود بزرگ در مصنّفات فارسی شایع بوده است اینک دو سه مثال:- «شهر سیستان را زرنج گویند و بنزدیکی شهر بحیرهایست که او را زره خوانند و جیحون هیرمند در وی میریزد» (جهاننامه، مؤلّف در سنه 665 نسخه پاریس 384.Pers fonds Ancien ورقa 581(، «از دریا هیچ جیحون بیرون نیاید بلکه همه جیحونها بسوی دریا شود» (ایضا، ورقa 181(، «هژده جیحون یعنی رود بزرگ در وی [بحر خزر] میریزد» (ایضا، ورقa 281(، «جوی بزرگ را رود خوانند و عوامّ رود بزرگ را جیحون خوانند ... و از جیحونهائی که در عالم است هیچ بزرگتر از نیل مصر نیست» (ایضا، ورقb 981(،
(1) یعنی بر ساحل،
(1- 2) آ: دررسید،
(2- 3) ج ندارد،
(4- 4) ه: کردی سودی نکرد،- گرد [بضبط گرد بمعنی غبار] نفع و فایده و منفعت را گویند (برهان)،
(5) کذا فی ب ج د ه، آ ندارد، تتمّة الینیمة: و امتناع،
(6) من ابیات لأبی الفرج احمد بن علیّ بن خلف الهمذانی من
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 60
چندین نوبت رنجها کشید تا بیرنج سلطان ربح آن برداشت، و عجبتر حال ملک بامیان «1» بود از اقربای نزدیک او صاحب علّت استرخا و منتظر حلول فناء او چون بأمنیّت چندین گاهه از منیّت او برسید پنداشت که اغصان مرادش بارور و بستان دولت او تازه و تر گشت بیمکثی و درنگی دو منزل در یکی میکرد و سه فرسنگ در تکی میرفت و چون نزدیک رسید که بر آرزوی خویش قادر گردد خود از مکامن آجال بتقدیر ذو الجلال بیرون دوانید و کاروان عمر او را که بامانی روزگار پربار بود قطع کرد و از تخت نعش بدل شد و از بخت شقاوت روی نمود،
من نال من دنیاه امنیّةاسقطت الأیّام منها الألف
لأنّ منها اصل ترکیبهحتّی کلا حاشیتیه حذف «2» و این احوال سبب اقبال سلطان شد چنانک در ذکر دیگر آن حال مفصّل شود،
______________________________
شعراء عصر الثّعالبی ذکرها الثّعالبی فی تتمّة الیتیمة (نسخة پاریس ورق 583- 584)، و اوّلها:
فی ظلام الدّجی و ضوء النّهارآیة للمهیمن الجبّار و قبل البیتین
انّ هذی الدّیار قد نزلت قبل و حلّت فاین اهل الدّیاراین این الملوک فی سالف الدّهر و ما اثّروا من الآثار کلّ دی نخوة و امر مطاع، البیتین، و بعدهما
لم تخلّدهم الکنوز الّتی قدکنزوها من فضّة و تضار
لم تغثهم یوم الحساب و لکنحملوا وزرها مع الأوزار
(1) آ: نامیان، ب ج: نامیان،
(2) مقصود اشاره بالفاظ امنیّة (آرزو) و منیّة (مرگ) و منیّ (نطفه) است ولی عبارت قاصر و معنی بارد است بخصوص مصراع چهارم که علاوه بر رکاکت لفظ ملحون است چه صواب «کلتا» است بجای کلا و «حاشیتیها» بتأنیث ضمیر راجع بأمنیّة،
نظر انوش راوید: چند صفحه بالا باز هم تاریخ داستانی است، وقتی می خواندم یاد تاریخ نویسی دربار عثمانی افتادم، کلی مفت خورد جمع، و مشغول نوشتن تاریخ و کشیدن نقشه جغرافیایی بودند، امروزه تعداد زیادی از آنها مشخص شده است.
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 61
ذکر مسلّم شدن ملک سلاطین غور سلطان محمّد را
چون سلطان شهاب الدّین از دار دنیا بمنزل عقبی رسید غلامان او که هر کس صاحب طرفی شده بودند آن مملکت را که در حوز «1» هر یک بود باستقلال حاکم شدند، دیلی «2» و حدود هندوستان را قطب الدّین ایبک یکچندی حاکم بود و چند غزو بزرگ در هند بر دست او برآمد و چون او گذشته شد و خلفی پسرینه «3» نداشت غلامی داشت بعقل و کیاست مشهور التتمش «4» نام قایم مقام ایبک او را بر تخت نشاندند و بسلطان شمس الدّین «5» ملقّب شد و در اکثر «5» هندوستان و اطراف و اقطار ذکر او شایع شد و او را در غزوات و فتوحات آثار و اخبارست، و بر طرف سند چون اوجا «6» و مولتان و لوهاوور «7» و برشاور «8» قباجه «9»
______________________________
(1) تصحیح قیاسی یعنی در تصرّف و در حیازت،- ج د ه: درخور، ب بتصحیح جدید: در حوزه، آ: در حواره،
(2) کذا فی آ د ه یعنی دهلی، ب ج: دبلی؟؟؟،
(3) ج ه: نرینه،
(4) تصحیح قیاسی، آ: التمش، ج ه: التمش، ب باصلاح جدید: ایلتمش، د: شمس،- شکّی نیست که صواب التتمش با دو تاء است نه التمش با یک تاء چنانکه در بعضی نسخ جهانگشای و طبقات ناصری دیده میشود، صاحب طبقات ناصری در مدح پسر التتمش مذکور بهرامشاه گوید از قصیده:
اگر سلطانی هند است ارث دوده شمسی * بحمد اللّه ز فرزندان توئی التتمش ثانی
و نیز در مدح پسر دیگرش ناصر الدّین محمود گوید از مطلع قصیده:
آن شهنشاهی که حاتم بذل و رستم کوشش است * ناصر الدّنیا و دین محمود بن التتمش است
و بدیهی است که اقتضای وزن عروضی این دو بیت التتمش با دو تاء است بلا شکّ نه التمش با یک تاء، و ابن الأثیر ویرا الترمش (- التدمش ظ) مینامد و در بسیاری از نسخ قدیمه طبقات ناصری و غیره نیز این کلمه التتمش با دو تاء مسطور است، و اینجا نیز هیأت نسخه آ «التتمش» مؤیّد صریح این فقره است،
(5- 5) فقط در ب بخطّ حدید،
(6) ب: اوحا، آ: او را اوجا (کذا)، ج: اوما،
(7) ب د ه: لهاور، ج: لوهاؤر،
(8) ه: پشاور، د: برساور، ب: برشاور، ج: برستاور،
(9) آ: قباجه؟؟؟، ب: قباجه؟؟؟، ج: قناجه، د: فناحه، ه: فتاچه،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 62
مستولی بود و سلطان جلال الدّین آن حدود را بگرفت چنانک در موضع خود ذکر آن خواهد آمد، و زاولستان و غزنین را تاج الدّین ایلدوز «1» بعد از فتن و آشوبها بگرفت و حکم کرد، و در دار الملک پدر هراة و فیروزکوه امیر محمود پسر سلطان غیاث الدّین مستولی شد و چون امیر محمود بشرب و عیش و اتلاف و طیش چنانک شیوه میراثیان باشد مشغول شد و از طرب چنگ با تعب جنگ نمیپرداخت و امرا از صادرات افعال او چون «2» لین «3» و خور «4» و ضعف و سدر «5» مشاهده میکردند اختلاف در میان وجوه و اعیان ظاهر شد و عزّ الدّین حسین خرمیل «6» که والی هراة بود و روی بازار و پشت کار ملک سلاطین بمتابعت سلطان محمّد انار اللّه برهانه بر امرای دیگر مسابقت نمود و نزدیک سلطان پیغام و رسول متواتر کرد تا سلطان پیشتر بهراة گراید و ملک آنرا با ملک دیگر «7» مضاف گرداند و در آن وقت سلطان از جانب خان «8» ختای مستشعر بود که نباید پیشدستی کند و بلخ و آن حدود را که در تصرّف سلاطین غور بود و بملک ختای نزدیک با حوز «9» خود گیرد بابتدا سبب دفع ترک ختای ترک توجّه آن جانب کرد و بشادیاخ رسول فرستاد تا لشکر خراسان متوجّه هراة شدند عزّ الدّین حسین خرمیل «10» باستقبال بیرون آمد و شهر بدیشان سپرد و راه خلاف نسپرد و از جانب سلطان بانواع مبارّ و انعامات بسیار اختصاص یافت
______________________________
(1) ب: یلدوز، ج: ایلدکر،
(2) ج ندارد، آ افزوده: حور،
(3) آ ب ج ه: کین،
(4) ب: حور، ج: جور (و کین)، ه: خون، د ندارد،- خور بتحریک بمعنی ضعف و سستی است،
(5) آ ج: شدّت، د ندارد،- سدر بتحریک بمعنی حیرت و عدم ثبات است،
(6) ب: حرمیل؟؟؟، ه: حرمیل،
(7) ب بتصحیح جدید: با ملکهاء دیکر، د: با دیکر ممالک،
(8) آ ج ندارد،
(9) کذا فی ه و هو الظّاهر، آ: جوز، د ندارد، ب بتصحیح جدید: تصرّف، ج اصل جمله را ندارد،
(10) ب د ه کلمه «خرمیل» را ندارند، ج «حسین خرمیل» را ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 63
و بر تقریر آن ملک هم برو منشور با طغرا یافت و امرای دیگر که بر موافقت امیر محمود بودند بر قصد لشکر سلطانی متّفق گشتند لشکر سلطان پیش از آنک ایشان بر خود بجنبند چون شیر که در سر شکار نشیند و باز که بر کبک دری حمله کند بریشان دوانیدند و جمعیّت ایشان را پراگنده و آواره کردند و مبشّران بخدمت سلطان فرستادند و استدعای حضور او کردند و بر انتظار وصول رایات سلطانی هم در راه توقّف نمودند و سلطان چون بحدّ بلخ رسید اصحاب قلاع بخدمت او آمدند و در تسلیم کلید حصون مبادرت مینمود و والی بلخ عماد الدّین که سرور امرای بامیان «1» بود در مقدّمه دم هوای سلطان گرم میزد و دعوی مشایعت و متابعت آن حضرت دمبدم اظهار مینمود چون رایات عالیه از افق بادیه برآمد چون آفتاب روشن شد که دعوی او سرسری بودست و سخن او هر دری و باعتماد حصار هندوان که حصنی حصین و رکنی رکین بود خلاف وعده کرد و نفایس ذخایر از جواهر و خزاین در آنجا گرد آورد و لشکر منصور پیاده و سوار چون سوار بر مدار سور حصار نزول کردند و تیر و سنگریزان تا ارکان آن روی بانهدام و سکّان پشت بانهزام دادند و چون درد عماد الدّین را جز انقیاد و اذعان درمانی دیگر نبود از غایت اضطرار نه رعایت جانب اختیار را در استیمان «2» کوفتن «3» گرفت سلطان ملتمس او را تا خایف نشود باجابت مقرون گردانید و عنایت و عاطفت از آنچ متوقّع او بود افزون و بر تقریر نواحی که والی آن بود موعود شد چون از حصار بیرون آمد و صحن بارگاه بوسه داد بمزیّت عواطف شاهانه و مزید عوارف خسروانه ممتاز گشت و طایر سلامتی او در افق امان «4» در پرواز آمد و باختصاص در مجلس انس محسود جنّ و انس شد و ربّک «5» یعلم ما تکنّ صدورهم ناگاه
______________________________
(1) آ: نامیان،
(2) آ ج: استمالت،
(3) آ ب: کرفتن، د ه این کلمه را ندارند،
(4) آ ج: افاق،
(5) در جمیع نسخ: و اللّه،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 64
محافظان طرق از دست قاصدان نامه گرفتند و بخدمت سلطان آوردند مضمون آن مکتوب که بوالی بامیان «1» مسطور بود سراسر آن نامه مشتمل بر تحقیر کار سلطان و تحذیر ایشان از انقیاد و مطاوعت او، سلطان چون آن صحیفه را در دست او نهاد که اقرأ کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا از پای درافتاد چون از آن غدر زفان عذر نداشت سلطان فرمود که اقتضای نقض میثاق سبب انسلال اوست از ربقه حیاة امّا چون شمول کرم پادشاهانه او را زفان امان مبذول داشته است از حسن مکارم اخلاق تبدیل و تغییر آن در مذهب کرم جایز نتوان داشت او را بخوارزم فرستاد با آنچ مطلوبات او بود از ذخایر نفایس و عشایر اوانس، و پسر او در قلعه ترمد بود چون آوازه پدر بشنید خواست تا از خروج ابا نماید پدرش معتمدی را بر توبیخ و تحذیر او بفرستاد تا بشیب آمد و ترمد را بحکم سلطان بسلطان سمرقند تسلیم کرد، و سلطان نواحی بلخ را ببدر الدّین جغر «2» مفوّض کرد و دست او را بلشکر بسیار قویّ، چون آن نواحی را از شوایب مشوّشات اندرون پاک گردانید عزیمت توجّه بجانب هراة مصمّم کرد و مظفّر و کامران از راه جرزوان «3» روان شد ایّام فرمان او را رام شده و دوران افلاک موافق مرام او گشته مبشّران بجانب هراة روان شدند و ساکنان آنجا دل شاد و خرّم گشتند و اشراف خلایق بخدمت استقبال مسارعت نمود و اصناف دیگر بشهرآرائی مشغول گشتند ممرّ اسواق و کوچها را بانواع ثیاب مذهّب مزیّن گردانیدند و تماثیل و نقوش درآویختند و سلطان در منتصف جمادی الأولی من السّنة «4» با اهبتی و هیبتی که چشم کس مشاهده نکرده بود و زینتی و ترتیبی که گوش کس نشنیده بود در شهر آمد ملائکه کرّوبی در پیش او با ندای
______________________________
(1) آ ب: نامیان، د: یامیان؟؟؟،
(2) کذا فی آ، ج: حاعر، ب: خاعین؟؟؟، ه: خاعین، د: جاغینی، رجوع کنید بص 58 س 11،
(3) ب: حرروان، ه: خرروان، د: حروان، ج: جز،
(4) کدام سنه؟ در این فصل هیچ ذکر سنه قبل از این نشده است، ابن الأثیر این واقعه را در حوادث سنه 603 ذکر میکند،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 65
ادخلوها بسلام آمنین و خلایق با تحمید الحمد للّه ربّ العالمین و سلطان اساس عدل مؤکّد گردانید و کافّه جمهور را در ظلّ مرحمت و نصفت مرفّه و آسوده و اصحاب اطراف بخدمت توسّل نمودند، و ملک سیستان بحضرت او مبادرت نمود و در زمره ارکان دولت منخرط شد و بحسن اصطناع و تربیت از اقران مستثنی گشت، و سلطان باستمالت جانب امیر محمود علّامه کرمان را بفرستاد و او را بمواعید بسیار مستظهر گردانید و علّامه کرمان راست در حقّ امیر محمود از قصیده وقتی که او را برسالت آنجا فرستادند
سلطان مشرقین و شهنشاه مغربینمحمود بن محمّد بن سام بن حسین و محمود باستنابت فیروزکوه و تقریر آن هم برو رسولی در مصاحبت علّامه کرمان بحضرت سلطان روان کرد با تحفهائی که ذخیره آبا و اجداد او بود و پیلی سپید با آن اضافت کرد و علّامه کرمان راست از قصیده در ذکر فیل که در مصاحبت او آوردند
إلی حضرة الملک فیلا جلبتو لست بأبرهة بن الصّباح «1» سلطان حاجت او را باسعاف مقرون کرد و نیابت بر امیر محمود مقرر داشت و او سکّه و خطبه بالقاب سلطان مشرّف گردانید و اسماع و آذان را باستماع آن مشنّف، و چون از امور آن طرف فارغ شد بر عزم انصراف مصمّم گشت و بنیابت آن ممالک عزّ الدّین حسین خرمیل «2» را بانواع اصطناع و اسالیب مبارّ قضای حقّ او را مخصوص گردانید و بمبلغ «3» دویست و پنجاه هزار دینار «3» زر رکنی اقطاع معیّن و در جمادی
______________________________
(1) مراد از حضرة ملک پایتخت خوارزم است چه حضرة در عرف متقدّمین بمعنی پایتخت استعمال میشده است و الصّباح مخفّف الصّبّاح است بتشدید باء بجهت ضرورت شعر،
(2) ه: حرمیل،
(3- 3) کذا فی ب ج د ه، در آ این کلمات را بخطّ سیاق نوشته اینطور: یعنی «مأتین [و] خمسین الف دینار» و چون آ نسخه بسیار قدیمی است (سنه 689) معلوم میشود که خطّ سیاق در
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 66
الآخره آن سال «1» عنان حرکت بجانب خوارزم بجنبانید محظوظ بوفود نصرت و اقبال، ملحوظ از جدّ مسعود و دولت موعود بنجاح آمال،
نظر انوش راوید: همچنان با شور و هیجان داستان می گوید، و از مواردی مانند آن چند خط بالا که نارنجی کردم، درست مانند کارهای عثمانی می نویسد. با این حساب باید آثار تاریخی و باستان شناسی زیادی هم باشد، که نیست، و دلیل بر مشکوک بودن این تعریفهاست.
ذکر احوال «2» خرمیل بعد از مراجعت سلطان،
چون سلطان حکم ممالک هراة در قبضه خرمیل «3» نهاد و عنان مراجعت معطوف کرد و بکلّیّات امور دیگر از غزو و جهاد اشتغال نمود سبب اراجیفی که افتاد که سلطان در غزای لشکر ختای معدوم شدست شیطان تسویل دماغ خرمیل «4» را بسودای محال آگنده کرد و اباطیل غرور در نهاد او مجال گرفت بنزدیک سلطان محمود رسولی فرستاد و چون مخالفت سلطان موافقت ایشان بود خرمیل را بانواع مبرّات موعود گردانیدند و باز سکّه و خطبه بنام غوریان کرد و جماعتی را که بحضرت سلطانی انتما و اعتزا داشتند بگرفت چون آوازه مراجعت سلطان و نزول او بخوارزم کامران شایع شد خرمیل از خرمیلی خود هراسان گشت و از بطش و صولت غضب او ترسان بمعاذیر دل ناپذیر تمسّک کرد و بتمویه و تلبیس خواست تا بر رأی سلطان صادرات زلّات خود پوشیده کند و از تکلیف بدار او بحضرت او را معاف دارند سلطان عفو و اغضا کرد و از عثرات او تجاوز و اغماض واجب داشت، اهل غور چون حال روغان و مداهنت او بدانستند و باز میل او بحضرت خوارزم دریافتند بر قصد او متشمّر شدند خرمیل «5» چون بر سرّ ارباب غور واقف شد بارکان حضرت سلطان که در خراسان بودند توسّل کرد و ازیشان
______________________________
آن عصر تقریبا بهمین هیأت حالیّه معمول بوده است،
(1) کدام سال؟ ذکر سنه در این فصل نگذشته است، در هر صورت مقصود ظاهرا سنه 603 است چنانکه از ابن الأثیر و از سابق و لاحق همین کتاب معلوم میشود، رجوع کنید بص 64 ح 4،
(2) ج افزوده: عزّ الدّین،
(3) ب: حرمیل، ج: عزّ الدّین خرمیل، ه: حسین خرمیل،
(4) ه: حرمیل،
(5) ه: حرمیل،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 67
مدد خواست اکثر سران سراة «1» متوجّه هراة شدند و بظاهر آن نزول کردند خرمیل بعد از استحلاف ایشان و استیمان از قبل سلطان بیرون آمد و جمله بر قمع و استیصال لشکر غور مطابق شدند و بدان سبب سرچشمه دولت غوریان حکم اصبح ماؤکم غورا گرفت و جمعیّتی که داشتند پراگنده شد، چون اختلاف حالات خرمیل «2» پیدا گشت و از قول و فعل او اعتماد برخاست چه نوبت اوّل بیموجبی در ربقه طاعت آمد و بیهیچ واسطه خوف و هراسی خلع لباس انقیاد کرد بدین تخیّلات او را در خدمت سلطان متّهم کردند و پیغام فرستادند که هراة بیشهایست «3» که او شیر آنست و دریائی که اوست نهنگ آن اگر در تدارک او اهمال رود توزّع خاطر «4» و ضمایر حاصل آید سلطان بامرا پیغام فرستاد تا او را دفع کنند و اصل مادّه او را قطع امرا بر عادت مستمرّ ملاطفت او واجب میداشتند و طریق انبساط و ملاطفت برقرار مسلوک میداشت تا روزی او را باستشارتی طلب کردند و خلوتی ساختند و از هر نوع حدیث پرداختند چون فارغ شدند ملک زوزن «5» قوام الدّین استحضار او بمنزل خود ببهانه طعام و شراب التماس میکرد و او در ابا ببهانه تخفیف الحاح مینمود ملک زوزن «6» عنان او عیان بگرفت و باعیان ارکان اشارت کرد تا سیوف حتوف از نیام برکشیدند و اصحاب او را پراگنده کردند و او را پیاده بخیمه کشیدند و از آنجا او را بقلعه سلومد «7» خواف «8» فرستادند و صامت و ناطق او را غارت دادند و بعد از چند روز سر او بخوارزم فرستادند، و پیشوای کار و روی بازار او
______________________________
(1) جمع سریّ یعنی رؤسا و اشراف،
(2) ب: حرمیل،
(3) آ: بیشه است (کذا)،
(4) ب باصلاح جدید: خواطر،
(5) آ ب د ه: روزن،
(6) آ د ه: روزن، ب: رورن،
(7) کذا فی آ ب د ه، ج: سلومند،- در کتب مسالک و ممالک ابن حوقل و اصطخری و مقدّسی (طبع دخویه) این کلمه باسم سلومک با نسخه بدلهای سلومد و سلومل و سلونک و غیرها مسطور است و آن شهر مرکزی ولایت خواف بوده است،
(8) کذا فی آ ج، ب د: زوزن، ه: روزن،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 68
سعد «1» الدّین رندی «2» نام شخصی بود صاحب ذکا و فطنت نه با جهالت و بطنت در آن حالت چون روباه از شکاری بجست و بحصار هراة تحصّن کرد بر موافقت او مردان خرمیل «3» جز میل مدافعت نکردند اوباش و رندی که در هراة بودند بر موافقت رندی «4» آهنگ ممانعت نمودند و رندی «4» خزاین خرمیل «5» و آنچ او را بود بر عوامّ ایثار میکرد هر کس ازیشان که حامل چوبی بود صاحب ثروت و یسار میشد و بدان سبب چون فدائیان جان بر کف دست نهاده بودند و بر محاربت و مجالدت آماده شده، و در اثنای این حالات کزلی «6» در شادیاخ دست از آستین عصیان بیرون کرد چنانک در عقب ذکر آن خواهد آمد سلطان از خوارزم بشادیاخ آمد و از آنجا بسرخس، و چون در اثنای مقاومت رندی «7» نزدیک او میفرستادند و از کاری که نه ملایم حال او بود زجر و منع میکردند او بهانه میآورد که من سلطان را بنده مطواعام «8» و منتظر وصول رایات سلطانی تا شهر تسلیم کنم و مراسم عبودیّت تقدیم نمایم چه بر امرا اعتماد امان «9» ندارم این احادیث بخدمت سلطان انها کردند امرا او را بر توجّه هراة حثّ و تحریض «10» نمودند و در مبادرت حریص چون سلطان بهراة رسید رندی «11» از کرده خود پشیمان شد و برقرار ممانعت کرد نایره غضب سلطانی ملتهبتر شد و فرمود تا آب بر باره بستند و کنار خندق را بدرخت و خاشاک میانباشتند تا یکچندی بر آن برآمد و آب فصیل را بیاغشت بندی بگشادند تا آب بازگشت و مانند باد روان شد و برج معروف ببرج خاکستر درآمد و بعد از آن خندق را از جوانب دروازها انباشته کردند و بخاک و خاشاک افراشته و مبارزان را
______________________________
(1) ه: سعید،
(2) کذا فی آ د، ج ه: زیدی، ب: ریدی؟؟؟،
(3) ب: حرمیل؟؟؟،
(4) ج ه: زیدی،
(5) ا: حرمیل، ب ه: خرمیل؟؟؟،
(6) ه: کرلی،
(7) ب (بتصحیح الحاقی) ج ه: زیدی،
(8) کذا هو مکتوب بعینه فی آ ب،
(9) آ: ان،
(10) د ه: تحریص،
(11) ج ه: زیدی، ب: ریدی؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 69
از جوانب راه گشاده شد روزی رندی «1» بإطعام طغام «2» و اوباش مشغول بود بهادران علمها بر سر دیوار کشیدند و تا آن جماعت از چاشت فارغ شدند ازیشان شام انتقام خوردند رندی «3» فضولی چون دید که کار از دست تدبیر بیرون شده لباس تعسّف بخرقه تصوّف بدل کرد و خواست تا در آن شیوه متواری شود حبایل جستوجوی بر محلّات و اسواق انداختند تا او را در دام انداختند «4» و مویکشان بحضرت سلطان آورد سلطان فرمود تا منادی کردند تا لشکر دست از غارت کشیده داشتند و دکّانهای شهر هم در روز گشاده کردند و رندی «5» را بمطالبت اموال خزاین و آنچ او بناحقّ از ارباب شهر گرفته بود مؤاخذت نمودند تا آنچ داشت و دانست بداد و بآخر جزای فعلات خود بدید و هراة از شوایب نزاع و ظلم متعدّیان خالی شد و بعدل وافر سلطانی حالی گشت و از آنجا سلطان متوجّه خوارزم شد،
نظر انوش راوید: با این چند خط نشان داده، که متوجه شده باید مقداری ریزه کاری بنویسد، ولی ریزه کاری های عمومی غیر قابل بررسی تاریخی نوشته است. به وضوح معلوم است که چند قرن بعد نوشته شده، و نویسنده اطلاع از زندگی عمومی و عادی مردم، و زیر بنایی اجتماع نداشته است.
ذکر کزلی «6» و عاقبت کار او،
کزلی «7» ترکی بود از خویشان مادر سلطان امارت نشابور بدو مفوّض و حلّ و عقد مصالح آن بدو منوط بسبب تخیّلاتی که از سلطان بدو نقل کرده بودند خایف شد پیش از حرکت سلطان بعزم هراة بوقت محاصره هراة ناگاه بازگشت و بشادیاخ آمد و آوازه درانداخت که لشکر ختای بخوارزم رفت و سلطان از «8» هراة گریخته بازگشت و مرا بدین سبب نامزد فرمودست تا باروی شادیاخ محکم کنم بدین بهانه شادیاخ با
______________________________
(1) ج ه: زیدی، ب: ریدی؟؟؟،
(2) ب د: طعام، ج ه ندارند،
(3) آ: ریدی، ج ه: زیدی، ب: زیدی،
(4) د: گرفتند، ج اصل جمله را ندارد،
(5) ج ه: زیدی، ب: زیدی؟؟؟،
(6) ب: کرلی، ه: کرپی،
(7) ب: کزکی، ه: کرپی (فی اغلب المواضع)،- نام این شخص در تاریخ ابن الأثیر در حوادث سنه 604 همه جا کزلک خان مسطور است،
(8) ب د ه: در،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 70
تصرّف گرفت و دست مصادره و تحکّم بر اصحاب دیوان و متموّلان گشاده کرد و باستحکام فصیل و باره و حفر خندق «1» مشغول شد و بحضرت خوارزم رسولی فرستاد و میخواست تا بتمویهات و تلبیسات حالیا سلطان را مشغول کند چندانک شهر مستحکم شود و در خیال آن داشت که چون فصیل و شهر مستحکم شود و او صاحب دینار و درهم و کار ملک پریشان و در هم سلطان از اندیشه وخامت عاقبت لذّت عافیت از دست ندهد و با او رأسا برأس کند و آسیبی بدو نرساند چون رسول او بخوارزم رسید و از پیغام او اجتناب او از منهج صواب معلوم شد رایات همایون خدایگان سلاطین روزگار در حرکت آمد با لشکری از از شمار افزون بمردانگی «2» هر یک چون کوه بیستون تندباد حمیّت آتش غضب در نهاد ایشان زده «3» شمشیر آبدارشان مخالفان را در خاک خسته رسول کزلی بگریخت و بشادیاخ آمد و از صورت حال اعلام داد چون سامان قرار نداشت آهنگ فرار کرد و با اولاد و انصار از شهر بصحرا آمد و اعیان اصحاب دیوان را چون شرف الملک که وزیر بود و سیّد علاء الدّین علوی و اصحاب دیگر و قاضی القضاة رکن الدّین مغیثی «4» و وجوه و اکابر دیگر را تکلیف استصحاب کرد و هم در آن شب تاریک با ترک و تازیک بر راه ترشیز زد چون بدانجا رسید محتشم آن از کزلی التماس استرداد آن جماعت کرد که بتکلیف با خود آورده بود از معارف و اکابر، رهبة لا رغبة آن جماعت را در ترشیز بگذاشت و هرچه مصاحب ایشان بود برداشت و از راه کرمان برفت، و سلطان یازدهم ماه رمضان سنه «5» اربع و ستّمایه «5» بشادیاخ رسید و از آنجا بر عزم زیارت بمشهد
______________________________
(1) آ: و حفر و مناره (کذا)،
(2) ب ج د ه: مردانی،
(3) ب (بخطّ جدید) ه افزودهاند: و،
(4) کذا فی د، آ معثی؟؟؟، ب ج ه: معینی،
(5- 5) کذا فی ج و آن مطابق ابن الأثیر است، در آ ب ه بیاض است بجای این کلمات، د: هذه السنة،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 71
طوس رفت و بر عزیمت هراة بسرخس رفت، و چون کزلی را ملک کرمان میسّر نشد و خبر حرکت سلطان از خراسان بشنید باز سودای خاک شادیاخ آتش طمع خام را در وجود او چنان تیز «1» کرد که بر آب «2» از کرمان «3» بازگشت از طبس منهیان رسیدند که او مراجعت کردست و مقصد او معلوم نه و بر عقب آن خبر وصول او بترشیز برسید روز سیّم را شبهنگام که مرغان سحری فغان برداشتند پسر او با جمعی از یاران خود در تاخت و آشوب و فتنه در شهر انداخت اهل شهر بر فور دروازها بربستند و سپاهیان بر دیوار نشستند آن جماعت بعد از لحظه طواف در نزدیکی شهر نزول کردند متردّد حال میان اقامت و ترحال ناگاه از اتّفاقات حسن و لطف ذی المنن خبر وصول اصفهبد «4» بطوس دررسید شرف الملک حالی مسرعی را باعلام فتنه کزلی و التماس دفع شرّ او بفرستاد اصفهبد «4» یکهزار سوار را نامزد کرد تا بیتأنّی روان شدند و بر سر او تاختند و او را منهزم کردند و بنهب و غارت مشغول گشتند کزلی و اصحاب او بازگشتند و بریشان دوانیدند هر یک را ازیشان در وادیئی دوان کردند، و چون کزلی را محقّق شد که او را در شهر راه نخواهد بود و اصفهبد «5» بشادیاخ رسید و سلطان بر در هراة است مانند مرغ حلق بریده طپیدن گرفت و چون آهو از جوارح و صیّادان رمیدن و از فعلات خود پشیمان شد و از ارتکاب عصیان که دردی بیدرمان بود انگشت بدندان میخائید و با اصحاب خویش در کار حرکت و مقام و مقصد و مرام مشورت میکرد، بعضی میگفتند رای استیمان است بوالده سلطان و برین نیّت توجّه بجانب خوارزم، ترکمانی از یازر «6» در میان ایشان بود و گفت صلاح در آنست که بجانب یازر «7» رویم و حصون آنرا
______________________________
(1) تصحیح قیاسی،- آ: تاثیر؟؟؟، ج ه: تأثیر، ب: ناشر، د: ناسر،
(2) یعنی فورا و بشتاب، رجوع کنید بص 26 ح 4،
(3) ه افزوده: مانند باد،
(4) ج ه: اسپهبد،
(5) ج: اسپهبد، ه: سپهبد،
(6) کذا فی ب ه، آ: یارر، ج: یارر؟؟؟، د ندارد،
(7) کذا فی ب ه، آ: یارر، ج: یارر؟؟؟، د: بارز،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 72
معقل خویش سازیم من در مقدّمه بروم و حیلتی سازم باشد که بآسانی در حال یک حصن را بدست توانم آورد سخن او موافق مطلوب او افتاد او را با جمعی در مقدّمه بفرستاد چون بیازر «1» رسید ارباب یازر «2» خیال او بدانستند و بر مکیدت او مطّلع گشتند او را بند کردند و مقیّد بخدمت سلطان فرستادند و چون آن اندیشه نیز در کام ایشان شکست سرگردانی زیادت شد و میان کزلی و پسر و اصحاب اختلاف آراء پدید آمد پسرش میگفت بماوراء النّهر میباید رفت و بخان ختای تمسّک نمود پدرش میگفت بخوارزم رویم و بحمایت ترکان خاتون تمسّک جوئیم و هیچکدام از هر دو رأی دیگر را قبول نکرد پسرش خزانه او را غارت کرد و بر راه ماوراء النّهر روان شد چون بمعبر جیحون رسید جمعی از خواصّ سلطان از خوارزم میآمدند با او دوچار «3» زدند «4» و بعد از مقاومت و مطاردت بسیار او را با اصحاب بگرفتند و سرهای ایشان را بخدمت سلطان فرستادند، و کزلی چون بخوارزم رسید ترکان خاتون او را بمواعید مستظهر گردانید و گفت درمان آنست که در لباس خرقه بر تربت سلطان تکش مجاور گردد مگر بدین حیلت سلطان از عثرات و زلّات او صفح کند بر آنجملت شیوه تصوّف بر سر خاک تکش پیش گرفت تا ناگاه که ترکان خاتون خبردار شد سرش را از تن جدا کردند و بنزدیک سلطان بردند و باد فتنه ایشان نشسته شد و عدل سلطان بر شریف و وضیع گسترده گشت،
گنبد گردنده ز روی قیاسهست ز نیکیّ و بدی حقشناس و هم درین سال سنه خمس و ستّمایه بود که حقّ تعالی نموداری از هول إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها ببندگان خود نمود و هم فضل او بود که ابتدای آن حالت در روز روشن بود تا تمامت خلایق خود را بصحرا
______________________________
(1) کذا فی ب ه، آ: ببازر؟؟؟، ج: ببارز؟؟؟، د: ببازر،
(2) فقط در ه،
(3) ج ه: دو چهار،
(4) د: شدند،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 73
انداختند و آنچ داشتند در شهر «1» بگذاشتند تمامت محلّات و سرایها چون سجدهکنان سر بر زمین مینهادند و از عمارتهای شهر زیادت جایگاهی پایداری نکرد مگر مساجد منیعی «2» و میدان و امثال آن و برین نسق تا مدّتی تمامت مردم بر صحرا بودند و مع هذا دو هزار «3» مرد و زن در شهر در زیر دیوار آمد و در دیهها خود چندان هلاک شد که در شرح نیاید و دو دیه دانه «4» و بنسک «5» خود بیکبار درافتاد و خلقی که بود هیچ آفریده جان نبرد عافانا اللّه تعالی عن امثالها و عن عذاب الدّنیا و الآخرة،
نظر انوش راوید: در بسیاری موارد تازیک و ترک را در یک صف و یک لشکر قرار داده، تازیک همان تاجیک است، که در یک اشتباه بزرگ عمومی، تازی را عرب می پندارند.
ذکر استخلاص مازندران و کرمان،
چون دولت بجناب سلطان مقبل بود با عدم جدّ و اجتهاد ساعت بساعت از پرده غیب امور خطیر چهره میگشاد و یکی کار مازندران بود، بوقت عزیمت سلطان بجانب ماوراء النّهر در شهور سنه ستّ و ستّمایه شاه غازی که از اولاد یزدجرد شهریار بود و از ملکهای آبا و اجداد داخل مازندران بیش در دست او نمانده شخصی را در زیّ سرهنگان بورضا «6» نام برکشید و تربیت کرد تا درجه او عالی کرد و در ملک شریک او شد و همشیره خود را بحکم او کرد و نفاذ حکمش از فرمان منوب نافذتر شد طمع در اصالت پادشاهی کرد و مغافصة شاه غازی را در شکارگاه بکشت همشیره شاه غازی که در حکم او بود بقصاص برادر شوهر را بنکال عنیف چون مردان بکشت، بوقت آنک منکلی «7» از خدمت سلطان بازگشته بود و بجرجان رسیده این خبر بشنید و در ملک مازندران
______________________________
(1) کدام شهر؟، شاید مقصود خوارزم باشد،
(2) ب: منعی، ج: منیفی، د: میغی،
(3) د: ده هزار،
(4) کذا فی ج (؟)، آ ب د: دانه؟؟؟، ه: دایه،
(5) کذا واضعا فی آ، ب: بنسک، د: بنسل، ج: بنسک؟؟؟، ه:
(6) ه: رضا،
(7) کذا فی جمیع النّسخ،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 74
طمع کرد و آنجا رفت و در خزاین شاه غازی که از شاهان قدیم و ملوک کریم بارث رسیده بود تصرّف نمود و خطبه همشیره شاه کرد بدان رضا نداد و بخدمت سلطان رسولی فرستاد و خود را با جهاز ملک بر سلطان عرضه کرد سلطان نایبی را بفرستاد تا مازندران با تصرّف گیرد و آن عورت را بخواند بر طمع زوجیّت سلطان بخوارزم رفت او را نامزد امیری از امرای خویش کرد و بعد از یک سال آن ملک را بامین الدّین دهستان «1» مفوّض کرد و آن ملک که با آلت و لشکر تحصیل آن میسّر نبود مهیّا شد، و در سال دیگر که شهور سنه سبع «2» بود کرمان مسلّم شد،
نظر انوش راوید: اینجا برای بازماندگان یزدگرد شاه نام برده، و برای امرای خوارزم، سلطان بسبک عثمانی گفته است، از نظر من این نویسنده از عوامل دربار عثمانی است.
ذکر استخلاص ماوراء النّهر،
چون سلطانرا ارباع خراسان از شوایب مخالفان پاک شد و بکرّات ارباب ماوراء النّهر از اعیان و مشاهیر مکتوبات و مراسلات بخدمت او متواتر داشتند تا عزیمت بدان طرف مستخلص گرداند و دیار آنرا از جور و ظلم ظلمه ختائی مصفّی چه از طواعیت طواغیتپرستان ملول گشته بودند و در دست فرمان آن جماعت ذلول شده و بتخصیص اهالی بخارا که ازیشان بریشان یکی از آحاد النّاس که پسر مجان «3» فروشی بودست سنجر نام مستولی گشته و اهانت و استذلال اصحاب حرمت را از لوازم کار میدانسته و نام او سنجر ملک شده و از فضلای بخارا یکی راست این دو بیت
______________________________
(1) کذا فی آ ب د، ج ه: دهستانی،- متن از قبیل اضافه صاحب محلّ است بمحلّ چون علاء الدّین الموت و نحو آن، رجوع کنید بمقدّمه مصحّح ج 1 ص قیه،
(2) کذا فی ب د، آ: یسع؟؟؟، ه: این کلمه را ندارد بدون بیاض، ج اصل جمله «که شهور سنه سبع بود» را ندارد،
(3) کذا فی ج د ه (؟)، آ ب: محان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 75
الملک علق بعزّ ذو ثمنو ابن «1» مدّی «2» بغاه «3» مجّانا
لا یصلح الملک و السّریر لمنکان ابوه یبیع مجانا «4» و سلطان نیز فی نفس الأمر از تحکّمات ختای و استخفاف ایلچیان و رسل ایشان سیر آمده بود و از قبول ادای مالی که پدرش تکش بوقت استمداد ایشان بر برادر خویش سلطانشاه قرار نهاده بود متبرّم شده و سالبسال که رسولان ختای میآمدند آن مال ادا میکرد و از آن غصّه بر خود میپیچید و نقض میثاق را بهانه میطلبید تا در سنه «5» که رسولان ختای مقدّم ایشان توشی؟؟؟ «6» بر عادت مستمرّ بطلب مال آمد «7» برقرار معهود با سلطان بر تخت مینشست و بواجبی حرمت حشمت رعایت نمیکرد و نفس شریف از تحمّل استخفاف هر ناکسی ابیّ باشد فرمود تا آن بی خرد را خرد کردند و در آب انداخت و بحکم آنک
علیک بهذا السّیف فاقض دیونهفللسّیف حقّ عند کفّک واجب «8» مخالفت اظهار کرد و مکاشفت پیدا و در سنه «9» متوجّه آن طرف
______________________________
(1) تصحیح قیاسی، و قطع همزه وصل ابن بجهت ضرورت شعر است،- د: و این، ا ب ج ه: و این،
(2) کذا فی آ (؟)، ج: مدّی، ه: مدّی، ب د: مدی،
(3) تصحیح قیاسی، د ه: نعاه، آ: ثعاه، ج: نفاه، ب: نقاه؟؟؟،- تصحیح این مصراع مشکوک است و ظاهرا «مدّی» (؟) نام یا لقب پدر این شخص بوده است، یعنی سلطنت چیزی نفیس است و نایاب و گرانبها و پسر مدّی (؟) آنرا رایگان طلب کرده و بدست آورده است،
(4) کذا فی آ ب د (؟)، ه: محّانا، ج: محّانا (کذا)،- ضبط این کلمه و اطّلاع بر معنی آن میسّر نشد،
(5) بیاض در آ ب، ه بدون بیاض، ج: سبع و ستّمایة، د: ثمان (فقط)،- نسخه ج د ظاهرا غلط است چه خود عزیمت سلطان بجانب ماوراء النّهر بجنگ قراختای در سنه 606 بود (رجوع کنید بص 73 س 12) پس قتل رسول ختای که سبب اصلی این خصومت بوده است بالضّرورة باید قبل از این تاریخ یعنی 606 واقع شده باشد،
(6) کذا فی آ (؟)، ب: توشی؟؟؟، ج ه: توشی، د ندارد،
(7) د: آمدند،
(8) لأبی بکر الخوارزمی من قصیدة یمدح بها شمس المعالی قابوس بن وشمکیر ذکرها العتبی فی التّأریخ الیمینی،
(9) بیاض در آ ب، ه بدون بیاض، ج: المذکور، د: و هم درین سال،- شکّی نیست که مقصود سنه 606 یا 607 است چه سابق
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 76
شد چون از معبر بگذشت و ببخارا رسید ارباب آن بآثار عدل شامل و جود فایض او مغمور شدند و عراص آن بآوازه انصاف وافر او معمور و پسر مجانی «1» سزای عمل خود بیافت جزاء بما کانوا یعملون، و از بخارا بجانب سمرقند روان شد و در مقدّمه رسولان بنزدیک سلطان سمرقند سلطان عثمان فرستاد و او را با خان ختای کور خان سبب خطبه دختری که خان ختای ابا کرده بود وحشتی واقع شده یمن مقدم مواکب سلطانی را بهزّتی و اریحیّتی که آثار آن بر جبین احوال او مشاهده میتوانست نمود استقبال کرد و بر امتثال و انقیاد اوامر و نواهی سلطانی شهنشاهی اقبال نمود و خطبه و سکّه بر نام او فرمود و سکّان سمرقند بمکان سلطان مستظهر گشتند و سلاطین در کار دفع خان ختای مشاورت کردند و بر جهاد و قتال او متّفق و منطبق گشتند و التزام طریقه حزم و احتیاط را اشارت فرمود تا در شهر را مستحکم کنند و ترتیه «2» که امیری بود از اقربای مادر سلطان بنیابت خود با سلطان سمرقند نامزد کرد و روی باستعداد کار و احتشاد کارزار آوردند و از آنجا بر نیّت ترتیب جهاد با مردان جلاد ابنای طعان و طراد روان شد چون خبر بکور خان ختای رسید او نیز بتاینکو «3» که لباس ملک او را طراز بود و مقامگاه او طراز «4» اشارت کرد تا وشکرده «5» شد تاینکو «6» با خیلای غرور لشکری چون مار
______________________________
(ص 73 س 12) گفت که «بوقت عزیمت سلطان بماوراء النّهر در شهور سنه ستّ و ستّمایه الخ» و بعد ازین نیز گوید (ص 77 س 14- 15) که جنگ بین سلطان و قراختای در ربیع الأول سنه 607 واقع شد، پس واضح است که توجّه سلطان بماوراء النّهر یا در همان سنه 606 بوده است یا در اوایل سنه 607 علی الأکثر،
(1) کذا فی ج د (؟)، آ ب: محانی، د اصل جمله را ندارد،
(2) کذا فی ب، آ در اینجا: ترتیه؟؟؟، در ورقa 28: ترتیه؟؟؟، ورقb 28 سه مرتبه: ترتیه؟؟؟، ترتیه؟؟؟، ترتیه؟؟؟، پس از مقایسه این مواضع مختلفه محقّق میشود که آ نیز این کلمه را ترتیه میخوانده است،- ه: ترتبه، د: تربنه، ج: برتنه،
(3) کذا فی ب، آ: تاینکو، ج: با تاینکو، ه: مشکوک بین «بتاینکو» و «بتانیکو»، د: سانیکو،
(4) کذا فی ب ج د، آ ب: طرار، ه اصل جمله را ندارد،
(5) ب بتصحیح جدید: شکرده،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 77
و مور عرض داد چون سلطان از جیحون فناکت عبره کرد پلی را که جهت عبور لشکر بر آب بسته بودند فرمود تا فراآب دادند تا لشکر دل در آب گذارند و تر دامنی نکنند و آب از کار نبرند و آب اسلام را که از مدّتی باز از جویبار آن دیار انداخته بودند بازآرند و آبی از هدایت بر آتش ضلالت ایشان زنند بلک آتشی که وقودها النّاس و الحجارة اعدّت للکافرین در آن آتشپرستان زنند مگر راکدات ریاح اسلام باز در وزیدن آید و عاصفات ادبار دیار ایشان را نیست کند و نکبای نکبت خرمن مراد آن باد پیمایان را بر باد دهد و خاک مذهب «1» در چشم آن خاکساران زند و دست آن خاک پایان از ملک کشیده کند تا بصحرای ایلامش «2» رسید و تاینکو «3» با لشکر جرّار در پنداشت و اغترار و قدرت خود فریفته و بمردان و سلاح شیفته و مستظهر بمعبر سیحون و فارغ از مغیّر کن فیکون
بر آب تکیه مکن ورنه بیهده چو حباببر آب نقش نگاریّ و باد پیمائی و اتّفاق ملاقات و موازات صفوف جمعه بود در ربیع الأوّل سنه سبع و ستّمایة سلطان فرمود که تهاون و تعلّلی میآرند و قدم اقدام در ننهند چندانک خطبای اسلام بر منابر پای نهند و دعای اللّهمّ انصر جیوش المسلمین و سرایاهم بگویند آنگاه از جوانب جمله حمله کنند مگر بدعوات خطبای اسلام و آمین مسلمانان یزدان نصرت دهد بر فرموده سلطان ترصّد آن وقت کردند و جوانان از جانبین چالش و سواران بر رقعه حرب پیاده فرومیکردند تا تنور حرب تفسیده گشت
خروش کوس و بانگ نای برخاست * زمین چون آسمان از جای برخاست
سپهداران علم بالا کشیدند * دلیران رخت بر صحرا کشیدند
______________________________
کذا فی ب ج، آ: تاینکو؟؟؟، د: سانیکو، ه جمله را ندارد،
(1) کذا فی آ ج د ه، (؟)، ب بتصحیح جدید: مذلّت،
(2) کذا فی آ ج د، ب ه: ایلامیش،
(3) کذا فی ه، آ: تاینکو؟؟؟، ب: تاینکو؟؟؟، ج مشکوک بین «تاینکو» و «تانیکو»، د: ساینکو،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 78
و از جانبین کمان و تیر معزول شد و کارد و شمشیر مسلول، آواز تکبیر از صفّ سلطان و عزیف مزمار و صفیر از قبل آن شیطان، قتام چون غمام انگیخته شد و سیوف چون برق آهخته «1»، سلطان صاحب رایات انّا فتحنا شده و دشمنان نشانه آیت إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ مُنْتَقِمُونَ گشته، نسیم لطف ربّانی در وزیدن آمد و مرغ دل مخالفان در طپیدن، تا وقت نماز «2» لشکر جمله آواز برکشیدند و بر آن مدابیر حمله کردند بیکبار قوم خطا «3» ایدی سبا گشتند یکی از لشکر منصور و هزار از دشمن مقهور شیری و هزار آهو بازی و هزار تیهو اکثر آن فرقه ضلال در زیر شمشیرها ناچیز گشتند و تاینکو «4» در معرکه زخم خورده و چون اصحاب خان ختای بر روی افتاده و کنیزکی بر سر او ایستاده یکی خواست تا سر او جدا کند کنیزک فریاد برآورد که تاینکوست «5» حالی او را بربست و بخدمت سلطان آورد او را با فتح نامها بحضرت خوارزم روان کردند و بدین ظفر لشکر توانگر گشت و برین نعمت صاحب دولت شدند هر کس را بر حسب هوی مقصود حاصل شد و هر قومی را فراخور تمنّی معشوقه در کنار آمد و بدین فتح که حکم ع، لها محبّان لوطیّ و زنّاء «6»، داشت مجنون بلیلی رسید و وامق بعذرا طایفه ارباب ملاهی بماه پیکران تمتّع گرفتند و منتظران آمال باحراز مال و جمع خیول و جمال رفع یافتند و بهر جانبی از ممالک سلطان مبشّر بفتحی که میسّر شده بود روان شد و در هر نفسی ازین بشارت انسی و در هر روحی ازین فتوح روحی بود و هیبت سلطان در دلها یکی هزار شد و سلطان محمّد را بر سبیل معهود در القاب اسکندر الثّانی نوشتند سلطان فرمود که امتداد مدّت سنجری در ملک زیادت
______________________________
(1) ه: آهیخته،
(2) ه افزوده: دیگر،
(3) کذا فی آ، و نوشتن «خطا» با طاء مشاله در نسخه آ در نهایت ندرت است،
(4) کذا فی ب، آ: تاینکو؟؟؟، ج مشکوک بین «تاینکو» و «تانیکو»، د: سانیکو، ه جمله را ندارد،
(5) کذا فی ب ج، آ: تاینکو؟؟؟، د: سانیکو، ه مشکوک بین «تاینکو» و «تانیکو»،
(6) من قصیدة مشهورة لأبی نواس و صدره «من کفّ ذات حر فی زیّ ذی ذکر»،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 79
بودست تفاؤل را اگر نویسند سلطان سنجر نویسند در القاب سلطان سنجر زیادت کردند و درین فتح و اشتهار او بسلطان سنجر امام ضیاء الدّین فارسی را قصیدهایست «1» از آنچ بر خاطر مانده بود چند بیت ثبت شده مطلع آن:
رویت بحسن عالم جانرا کمال دادعشقت بلطف چهره «2» دل را جمال داد
گه چهره تو شعله ماه تمام داد «3»گه طرّه تو نفحه باد شمال داد
بنگر بدین طلسم که شب را بمشک نابآمیختند و زلف ترا مشک و «4» خال داد
خرسندیئی که داد مرا از وصال اوفرّ قدوم خسرو نیکو خصال داد
سلطان علاء دنیا سنجر که ذو الجلالاز خلق برگزیدش و جاه و جلال داد
شاه عجم سکندر ثانی که رای اوبر فتح ملک ترک حشم را مثال داد
از کفر اگر گرفت عفونت هوای دهرتیغت بنفحه ظفرش اعتدال داد
خرشیدوار تیغ تو از مشرق صوابآمد پدید و ملک خطا «5» را زوال داد از ابن خالم صدر امام مرحوم افضل المتأخّرین شمس الدّین علیّ بن محمّد تغمّده اللّه بغفرانه شنیدم گفت چون منهیان بشادیاخ رسیدند که بر دست سلطان فتح ختای میسّر شد و جمهور خلایق شادیاخ هر کس بر حسب هوی و حال خود تهادی و تهانی میکردند طبقه زهّاد بتقدیم شکر الهی مشغول و اکابر و معارف با معازف و مزامیر بجشن و سور و اوساط النّاس با فرح و سرور و جوانان در بساتین در هایهوی «6» و پیران با یکدیگر در گفتوگوی با جمعی بنزدیک استادم سیّد مرتضی بن «7» سیّد صدر الدّین کساهما اللّه لباس غفرانه رفتم او را دیدم در کنج خانه غمناک و زفان از گفت و شنید بربسته از صاحب حزن درین روز شادیافروز استکشافی رفت فرمود که ای غافلان ورای این ترکان قومیاند در انتقام و اقتحام
______________________________
(1) آ: قصیده است (کذا)، رجوع کنید نیز بص 67 س 9،
(2) ب د ه: حجره،
(3) ج: گشت،
(4) ب د ه و او را ندارند
(5) کذا فی آ، رجوع کنید بص 78 س 6،
(6) کذا فی آ، ب د ه: های و هوی، ج:
ها یا هوی،
(7) آ کلمه «بن» را ندارد، ج ه بجای آن «و» دارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 80
لجوج و در کثرت عدد فزون بر یأجوج و مأجوج و قوم ختای در مابین بحقیقت سدّ ذی القرنین بودند و نه همانا که چون آن سدّ مبدّل شود در بیضه این ملک سکونی باشد و هیچ کس را بتمتّع و تنعّم رکونی امروز تعزیت اسلام میدارم
هرچه «1» در آینه جوان بیندپیر در خشت پخته آن بیند فی الجمله سلطان چون از آن جهاد بر وفق مراد بازگشت و ملک اترار «2» بر خلاف ابرار بود و بر قاعده مستمرّ بصولت و شوکت مستظهر و باز آنک «3» بکرّات رسل باستلانت او میرفت سر در چنبر طاعت داری نمیآورد و خیلای تکبّر و خیال تکثّر از دماغ بیرون نمیکرد و بزواجر نصیحت از مهالک فضیحت خلاص نمیجست و از موافقت ختای با صراط مستقیم نمیگرائید قال اللّه تعالی وَ ما مَنَعَ النَّاسَ أَنْ یُؤْمِنُوا إِذْ جاءَهُمُ الْهُدی وَ یَسْتَغْفِرُوا رَبَّهُمْ إِلَّا أَنْ تَأْتِیَهُمْ سُنَّةُ الْأَوَّلِینَ أَوْ یَأْتِیَهُمُ الْعَذابُ قُبُلًا چون سلطان بر اصرار و استکبار او واقف گشت بر قصد او عازم شد چون بنزدیک آن قوم رسید و ارباب اترار «4» چون تلاطم سیل زخّار از لشکر بسیار او بدیدند و دانستند که منع آن بمجادلت میسّر نشود باتّفاق نزدیک ملک رفتند و گفتند که از تندی شیر هصور را که مغالبت او در تصوّر نیاید بر سر ما گماشتی و خود را و ما را در کام نهنگ با زور و تهتّک انداختی این کار را بمجاملت دریاب و عنان درشتخوئی «5» برتاب، صاحب اترار «6» چون دید و دانست که بغاث الطّیور را با مخالب صقور تپانچه «7» زدن محالست چاره کار در پیچارگی دید با شمشیر و کرباسی میان امل و یاسی بیرون آمد و روی بر زمین بارگاه نهاد و از جرایم و آثام استغفار کرد سلطان از زلّت و عثرت او عفو و
______________________________
(1) کذا فی آ یعنی «هرجه» نه «هرج» برسم معهود خود،
(2) ب ج: انزار،
(3) ب (باصلاح جدید) ج: با آنک، ه: با آنکه،
(4) ب: انرار؟؟؟،
(5) ب د ه افزوده: و جنگجوئی،
(6) ب: انرار؟؟؟، ج: انزار،
(7) د: طبانجه، ه: پنجه،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 81
مغفرت عوض داد و او را بجان و مال امان فرمود بقرار آنک از اترار «1» تحویل کند و با خیل و خیول «2» و حمل و جمل با نسا انتقال کند و با نسا و رجال خود [آنجا] اقامت نماید خون خلایق بدین سبب ناریخته بماند و چون ملک را متوجّه نسا فرمود سلطان عنان انصراف با سمرقند معطوف کرد و سلطان عثمان از صدف خاندان سلطنت درّی التماس و از نجوم آسمان معالی بدری را خطبه کرد سلطان باجابت آن ملتمس او را مشرّف گردانید و آن حال در ذکری دیگر مسطور خواهد شد و ترتیه «3» را که امیری بود از جمله اقارب ترکان خاتون بشحنگی سمرقند نامزد فرمود و سلطان متوجّه خوارزم گشت وفود سعود بر یسار و یمین و انوار اقبال بر قفا و جبین
نهاده غاشیه خرشید بر دوش * رکابش کرده مه را حلقه در گوش
درفش کاویانی بر سر شاهچو لختی ابر گفتی بر سر ماه
دهان دور باش از خنده میسفتفلک را دور باش از دور میگفت چون سلطان بخوارزم رسید کار بزم را بسنجید و تاینکو «4» را بفرمود تا بکشتند و بآب انداختند و ازین فتح هیبت سلطان در دلها یکی هزار شد و ملوک اطراف بحضرت او رسل و هدایا متواتر کردند و در طغرای مبارک او را «5» ظلّ اللّه فی الأرض نوشتند و منشی ملک فخر الملک نظام الدّین فرید جامی راست
شهنشاها جهان بخشا توئی آنکتوان از همّتت خواهد فلک قرض
بچشم همّتت کمتر نمایدز یک ذرّه جهان در طول و در عرض
همه پاکان کرّوبی بعهدتپس از تقدیم شرط سنّت و فرض
______________________________
(1) ب: انرار، ج: انزار،
(2) کذا فی جمیع النّسخ اعنی «خیل و خیول»،
(3) آ: ترتبه؟؟؟، ه: ترتبه، د: تربنه، ج: برتنه، ب: برتنه؟؟؟، (رجوع بص 76 ح 2)،
(4) کذا فی آ ب ج، ه: تانیکو، د: سانیکو،
(5) ه بجای «مبارک او را»: او تکش (کذا)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 82
همیگویند «1» بهر حرز در وردکه السّلطان ظلّ اللّه فی الأرض
نظر انوش راوید: مطابق معمول داستان، از کثرت و قدرت و همه چیز می گوید، ولی یک اشاره به موضوعی نمی کند، که از آن بشود تاریخ را برداشت کرد.
کلیک کنید: تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2
ذکر مراجعت سلطان بار دوّم بجنگ کور خان،
در غیبت از خوارزم جماعتی از بقایای اصحاب قادر «2» خان در حدود جند دم عصیان زده بودند بدان سبب سلطان در خوارزم زیادت مقامی نفرمود و بحسم مادّه «3» ایشان بجانب جند روان شد و سلطان عثمان بإتمام مواصلت در خوارزم توقّف نمود، چون سلطان آن جماعت فتّانان را مستأصل گردانید در اثنای آن خبر رسید که لشکر ختای بدر سمرقند آمدست و سمرقند را حصار دادهاند سلطان هم از جند بدان طرف متوجّه شد و بجوانب ملک رسولان فرستاد و تمامت لشکرها را که در اطراف داشت بازخواند و از ممالک حشر خواست و متوجّه سمرقند شد و لشکر ختای مدّتها بر در سمرقند بر آب «4» رودخانه لشکرگاه ساخته بودند و هفتاد نوبت جنگ کرده بیرون یک نوبت که غالب گشته بودند و لشکر سمرقند را در شهر رانده مقهور بودهاند و لشکر اسلام منصور چون لشکر ختای دیدهاند که از محاربت ایشان جز باد بدست ندارند و بر خاک سیاه خواهند نشست و آبی که افتادست باز نان «5» برنخواهد آمد و از جانب سلطان آوازه توجّه و از جانب دیگر استیلای کوچلک خان رسید بر اسم مهادنه مراجعت کردند، و چون
______________________________
(1) آ: همیگوید ز،
(2) کذا فی د، آ ب ج: قادر؟؟؟، ه: قایر،
(3) ب ج د ه افزودهاند: فساد،
(4) ج: بر آن سوء، د: بر لب،
(5) آ: نازیان؟؟؟، ب ج: نازیان؟؟؟، ه: باز بآن، د اصل جمله را ندارد،- متن تصحیح قیاسی است و «باز» گویا بمعنی «با» است برسم معهود جهانگشای چون باز آنکه یعنی با آنکه و بازین یعنی با این (رجوع کنید بمقدّمه مصحّح ج 1 ص قیا) و بنابراین مقصود از جمله این است که آبی یعنی آبروئی که ریخته است با نان معادله نمیکند یعنی از رنجهائی که میبرند نتیجه مطلوبه حاصل نخواهد شد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 83
سلطان بسمرقند رسید و از جوانب لشکرها درهم آمد از سمرقند روان شد و شهر اغناق «1» را که والی آن هرچند مسلمانی بود نه مسلمان اخلاق سبب میلان و وفاق او بجانب اهل نفاق و شقاق باز آنک «2» بچند کرّت سلطان او را باطاعتداری خوانده بود و بمواعید نیکو او را مستظهر گردانیده از اجابت حقّ امتناع نموده بود و باحتصان «3» قلعه که داشت شیطان باد غرور در دماغ او دمیده سلطان از لشکر بسیار فوجی بلک از دریای زخّار موجی را بفرستاد تا چون آنجا رسیدند در زمانی او را از قلعه بشیب آوردند و در سلاسل و اغلال بحضرت سلطان رسانید، و سلطان آوازه تسلّط کوچلک «4» بریشان بشنید حریصتر شد و رسولان کوچک در خفیه بیامدند و میان سلطان و کوچلک مواضعه رفت که پیشتر کور خان را بردارند اگر سلطان را میسّر شود تا ختن و کاشغر سلطان را باشد و اگر کوچلک را تا آب فناکت کوچلک را برین جملت قرار نهادند و کوچلک یک نوبت غالب شد و دیگر بار مغلوب «5» و آن حال در ذکر قراختای مثبت است «6» چون سلطان روان شد و از سمرقند بگذشت و کور خان نیز خبر یافت مستعدّ شد و لشکرها بیکدیگر نزدیک رسیدند اصفهبد «7» کود جامه و ترتیه «8» باسقاق «9» سمرقند با
______________________________
(1) ج د ه: اعناق، آ: اعماق، ب: اعماق؟؟؟،- اغناق که یغناق نیز گویند شهری است از نواحی ترکستان از اعمال بناکت (یاقوت)،
(2) یعنی با آنکه،
(3) احتصان افتعال از حصن در کتب لغت معتبره بنظر نرسیده است،
(4) آ ب: کوحلک (فی المواضع)،
(5) این کلمه فقط در د دارد و هو الصّواب، رجوع کنید بج 1 ص 48 که تصریح میکند که کوچلک مرتبه اوّل بر کور خان غلبه کرد و مرتبه دوّم مغلوب شد و اکثر لشکر او اسیر گشت،
(6) در فصل آتی قراختای هیچ ذکری از جنگ اوّل و دوّم کوچلک با کور خان نیست فقط در جلد اوّل است که متعرّض این فقره شده است (ص 47- 48)،
(7) ه: سپهبد (فی المواضع)،
(8) آ: ترتبه؟؟؟، ه: ترتبه، د: تربنه، ج: برتنه، ب: برتنه؟؟؟، (رجوع بص 76 ح 2،
(9) آ: باسقاق، د: باشقاق،- باسقاق بترکی بمعنی شحنه و داروغه است (قاموس عدن)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 84
یکدیگر برخلاف سلطان همعهد شدند و نزدیک کور خان در خفیه رسولی فرستادند که ما با لشکر روز مصاف از سلطان برگردیم بقرار آنک چون غالب شود خوارزم ترتیه «1» را مسلّم باشد و خراسان اصفهبد را کور خان نیز باضعاف آن ایشان را موعود گردانید چون صفوف در محاذاة آمدند و حملها متواتر شد میسره ختای بر میمنه سلطان حمله کرد برقرار موعود ترتیه «2» و اصفهبد برگشتند و لشکر همچنان از پس پشت قلب برگشتند «3» و میسره سلطان هم بر میمنه او غلبه کرد چنانک روی بانهزام نهادند و قلب هر دو درهم افتادند و هیچکدام از لشکرها غالب از مغلوب بازنمیشناخت و از هر دو جانب غارت و تاراج میکردند و میگریختند و سلطان را عادت بود که بوقت مصاف بلباس و لبوس خصمان متلبّس شدی و بعضی از خواصّ مقرّبان او هم در تشویش لشکرها در میان لشکر ختای افتادند و سلطان ناشناخت روزها در میان قوم بیگانه بود تا ناگاه که فرصت یافت عنان برتافت و بآب فناکت رسید و لشکر از قدوم او حیاتی تازه یافتند و چون آوازه سلطان باطراف رفته بود و هر کس در خیالی افتاده بعضی میگفتند «4» که سلطان در میان لشکر بیگانه گرفتارست و بعضی میگفتند «4» که بکشتهاند و هیچ خبر حقیقت نداشتند بدین سبب مبشّران روان شدند و منشورها بهر طرفی فرستاد و سلطان عالم با شهر خوارزم آمد و باز مصلحت حرب و جنگ را آماده میشد،
نظر انوش راوید: همچنان همان داستان گونه است، سلطان های بزرگ و جنگ های بزرگ، بدون اثر و نشان تاریخی و باستان شناسی.
ذکر استخلاص فیروزکوه و غزنین،
چون سلطان را هراة میسّر شد فیروزکوه را بر سلطان محمود مقرّر
______________________________
(1) آ: ترتبه؟؟؟، ه: ترتبه، د: تربنه، ج: برتنه، ب: برتنه؟؟؟ (رجوع بص 76 ح 2)،
(2) آ: ترتبه؟؟؟، ه: ترتبه، د: تربنه، ج: برتنه، ب: تربنه؟؟؟،
(3) ب: برکشید، ج د: برکشیده،
(4) کذا فی آ باتّصال «می» بفعل بر خلاف معهود (رجوع بمقدّمه مصحّح ج 1 ص صب)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 85
فرمود و بدان تعرّضی نرسانید و او خطبه و سکّه بنام او کرد، و در اثنای غزوات سلطان برادر او تاج الدّین علیشاه سبب دلماندگی که او را از برادر خود سلطان محمّد در میان آمده بود نزدیک سلطان محمود رفت مقدم او را بر تمامت بزرگان مقدّم داشت و مورد او را مکرّم و اصناف هدایا و تحف بنزدیک او فرستاد چون یکچندی بر آن گذشت سلطان محمود را از آبراه «1» سرای حرم او نیمروزی دررفتند و او را بر تخت یافتند بکشتند کس ندانست که آن ضربت که فرمود در افواه مردم افتاد که علیشاه بطمع ملک قصد او کرد فی الجمله چون او گذشته شد در شهور سنه تسع و ستّمایة و از اولاد سلاطین غور دیگری که عماد سلطنت را مؤکّد تواند داشت و اساس مملکت ممهّد نبود اعیان فیروزکوه بر تاج الدّین علیشاه اتّفاق کردند و او را بر تخت سلطنت نشاندند التزام جانب احترام را رسولی باعلام حالت و استجازت او در کار سلطنت بر سبیل استنابت بحضرت سلطان فرستاد سلطان بر سبیل تقریر سلطنت محمّد بشیر را با خلع و تشریفات بفرستاد و توقیع و منشور مبذول داشت چون بشیر از مراسم تهنیت بپرداخت لبس خلعت را علیشاه بجامهخانه در آمد بشیر جامها برداشت و دررفت و شمشیر برکشید و بیک ضربه سر او بینداخت بشیر نذیر گشت و تهنیت با تعزیت مبدّل شد چون آن حالت حادث شد دیگری در پیش آن کار ایستادگی نتوانست نمود مناشیر دیگر که بر ارکان بمعنی استمالت نوشته بود برخواندند و ملک فیروزکوه و غور و آن حدود سلطان را مسلّم شد، بعد از آن در شهور سنه احدی عشر [ة] و ستّمایه خبر رسید که تاج الدّین ایلدوز در غزنین انتقال کرد و او را وارثی که قایم مقام او تواند بود نبود از غلامان یکی بر جای او نشست سلطان حرکت بجانب آن ملک که ملکی نفیس بود معطوف گردانید و همّت بر استخلاص آن اقالیم مصروف آن نیز با دیگر ملکها مضاف
______________________________
(1) ب (باصلاح جدید) ه: راه آب،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 86
شد، و در خزانه غزنین که سلطان شهاب الدّین نهاده بود مناشیر دار الخلافة المقدّسة بیرون آمد مشتمل بر تحریض غوریان بر قصد سلطان خوارزم و تهجین و تقبیح حرکات و افعال ایشان وحشت سلطان با دیوان عزیز زیادت شد و دانست که قصد غوریان بیشتر موجب آن تحریض و تحریص «1» از دار الخلافه بودست چون ممالک سلطان غور از طرف هند «2» مسلّم شد با سمرقند مراجعت فرمود سلطان حالیا آنرا اظهار نکرد و میخواست «3» تا بابتدا ولایات شرقی را مستخلص گرداند و ذکر کیفیّت آن حال در مقدّمه مثبت است «4»، و چون ممالک هراة و غور و غرجستان و سجستان تا سرحدّ هندوستان با مملکت او مضاف شد و آن ملکی بود که هر کس را مسلّم نبودست و آن بلاد مقرّ سریر ملک سلطان محمود سبکتکین بود و اولاد او هلمّ جرّا و تا هنگام سلاطین غور آن ممالک مفروز بوده است آن تختگاه نامزد سلطان جلال الدّین کرد،
نظر انوش راوید: حتی نام یک کاخ و یک دیوانی و نام هیچ چیز را نمی نویسد، و هیچ هویت مکانی و خدمه را تشریح نمی کند، جز تعریف های الکی و بزرگ و کوچک نمایی های بدون بررسی قابل توجه.
ذکر خانان قراختای و احوال خروج و استیصال ایشان،
اصل ایشان از ختای است از جمله معتبران و مشاهیر آن «5» بودند سببی ضروری اتّفاق افتادست که انزعاج ایشان لازم شدست و اغتراب و تصدّی اخطار بمکابدت اسفار واجب شده و مقدّم و امیر ایشان را کورخان خوانند یعنی خان خانان چنین میگویند بوقت آنک از ختای بیرون
______________________________
(1) کذا فی آ ب ج، د ه «و تحریص» را ندارند،- تحریص با صاد مهمله در کتب لغت معتبره بنظر نرسیده است،
(2) آ ب ج: هندی،
(3) کذا فی آ باتّصال «می» بفعل،
(4) این فقره یعنی یافتن مناشیر دار الخلافه در خزانه غزنین نه در مقدّمه کتاب مذکور است و نه هیچ جای دیگر سابق بر این (برسم مصنّف که کلمه «مقدّمه» را بمعنی «سابق» و «قبل از این» استعمال میکند- مقدّمه مصحّح ج 1 ص قید) بل فقط بعد از این در ورقa 29 مذکور خواهد شد، و گویا مصنّف را در ترتیب مسوّدات کتاب در حین نقل ببیاض تقدیم و تأخیری روی داده است،
(5) ب بخطّ جدید افزوده: ملک.
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 87
آمد هشتاد کس از قوم و اهل او با او بیرون آمدند و بروایت دیگر آنک با جمعی انبوه و گروهی بسیار بودند چون بحدّ قرقیز «1» رسیدند بقبایلی که در آن حدود بودند تاختن میکردند و آن قوم نیز تعرّض ایشان میرسانیدند از آنجا نیز در حرکت آمدند تا بایمیل «2» رسیدند و آنجا شهری بنا نهادند که اکنون هنوز رسم و اثر آن ماندست و در آن حدود اتراک بسیار و افواج اقوام برو جمع شدند چنانک در حدّ چهل هزار «3» خانه بودند و در آن موضع اقامت میسّر نشد رحلت کردند بحدود بلاساقون «4» آمدند و اکنون مغولان آنرا غربالیغ «5» میخوانند و امیر آن حدود یکی بودست که نسبت خود بافراسیاب میکردست و قوّت و شوکتی نداشته قبایل ترکان قرلیغ «6» و قنقلی «7» که در آن حدود بودهاند از طاعت و انقیاد او منخلع شده و تعرّض میرسانیده و بر حواشی و مواشی او میزده و گرگ ربائی میکرده و آن شخص که امیر بودست از منع و دفع آن جماعت عاجز بوده چون خبر اقامت و کثرت غلبه کور خان و اتباع او شنیده است ایلچیان نزدیک کورخان فرستاده مذکّر بعجز و قصور خویش و استیلا و فساد قنقلیان «8» و قارلقان «9» و التماس حرکت او بدار الملک تا نواحی مملکت خود بدست تصرّف او باز دهد و خود را از غصّه زمانه باز رهاند کور خان ببلاساقون رفت و بر تخت
نظر انوش راوید: در اینجا روایت چند گانه است، گاه می گوید هشتاد کس گاه انبوه، این موارد را بی خیال، چند موضوع مهم در اینجا مطرح است:
1 ــ کور خان که کور همام گور است، به معنی بزرگ و دانا، و از ریشه کوه است، و کور در کوروش نیز از این نام است، گور نیز در گورکانی یا گورکانیان و گوریان یا غوریان وجود دارد، که همه از این ریشه هستند.
2 ــ گوید این کورخان ها از افراد مهم بودند، که خود نشان از یک سابقه تاریخی درخشان می دهد.
3 ــ در این کتاب کلی از ایمیل نوشته و ادوارد بران و دارو دسته اشت همه جا با پرسش و تعجب به این منطقه نگاه کردن که چیست و کجاست.
ــ ایمیل = ای + میل، مانند خرمیل در بالاتر.
______________________________
(1) کذا فی ه، آ ج: قرقیر، ب: قرقیر؟؟؟، د: قوقیر؟؟؟،
(2) کذا فی ج، آ ه: بایمیل؟؟؟، د: بایمیل؟؟؟، ب: بایمیل؟؟؟،
(3) ه: صد و چهل هزار،
(4) ب: بلاساقون، د: یلاساقون،
(5) د ه: غربالیق، آ: غربالغ، ب: عربالیق؟؟؟، ج: عویالیغ،- این کلمه در ج 1 ص 43 نیز گذشت بصورت غربالیق، غزبالیق، قربالیغ؟؟؟ و غیرها، در حبیب السّیر در اوایل همین فصل قراختائیان گوید: «بلده بلاساغون که مغولان آنرا غوبالیغ گویند یعنی شهر خوب الخ»، مرکوارت (Marquart( از مستشرقین آلمان گوید که صواب در این کلمه غز بالیغ است یعنی شهر غزان یعنی اتراک غز،
(6) کذا فی ج د ه، آ ب: قرلیع،
(7) آ: قنقلی، ب: قنقلی، ج ه: قنفلی، د: قنفلی؟؟؟،
(8) آ: قنقلیان، د: قنلقان،
(9) کذا فی ج، ه: قرلقان، آ: قارلقان؟؟؟، ب: قارلعان، د: قانلقان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 88
ملک رایگانی بنشست و نام خانی از نبیره افراسیاب برداشت و او را بایلک ترکان موسوم گردانید و شحنگان بنواحی و اطراف روان کرد از قم کبچک «1» تا تارسرخان؟؟؟ «2» و از طراز «3» تا نامنج؟؟؟ «4» چون یکچندی از آن بگذشت و حواشی او مرفّه و مواشی او فربه گشتند قنقلیان «5» را در ضبط آورد و لشکر بکاشغر و ختن روان کرد و آنرا مستخلص گردانید و بعد از آن بحدّ قرقیز «6» بانتقام حرکاتی که ازیشان مشاهده کرده بود لشکر فرستاد و بیش بالیغ «7» مسلّم کرد و از آنجا بحدّ فرغانه و ماوراء النّهر لشکر فرستاد و آن موضع نیز ایل شدند و سلطانان ماوراء النّهر که پدر و جدّ سلطان عثمان بودند سر بر خطّ فرمان او نهادند و بعدما که او را این فتحها میسّر گشت و لشکر او مستظهر و خیل و خیول «8» بیشتر شد اربوز «9» را که صاحب جیش او بود بجانب خوارزم فرستاد تا رساتیق آنرا نهب و تاراج کرد و کشش بسیار اتسز خوارزمشاه بنزدیک اربوز «10» فرستاد و قبول طاعت او کرد و سی هزار دینار زر مواضعه قبول کرد که سالبسال بعد از اجناس و مواشی بدو میرساند اربوز «11» بدین مصالحت بازگشت و در مدّتی نزدیک کورخان نماند کویونک «12» که خاتون او بود قایم مقام او بنشست و آغاز تنفیذ احکام کرد و تمامت
______________________________
(1) آ ب: قم کنحک؟؟؟، د: قم کیحک، ه: قم کنجک، ج: قم کنجیل،- متن تصحیح قیاسی است رجوع کنید بج 1 ص 51 ح 4،
(2) کذا فی آ ب (؟)، ج ه: تا تارسرخان، د: تا باسرحان،
(3) آ: طرار،
(4) کذا فی آ (؟)، ب: تا نافنج؟؟؟، ج: تا نامنج، ه: تا ناقتح؟؟؟، د: تا منح؟؟؟،
(5) آ: قنقلیان؟؟؟، ب: قنقلیان؟؟؟، ه: قنعلیان، د: قنلقان؟؟؟،
(6) کذا فی ه، آ ب ج د: قرقیر،
(7) د: بیش بالیق، آ: بیش بالیغ، ج: بیش بالیغ، ب: بیش؟؟؟ نالیق؟؟؟، ه اصل جمله را ندارد،
(8) کذا فی جمیع النّسخ اعنی: خیل و خیول، (رجوع بص 81 س 2)،
(9) کذا فی ب، آ: اریوز؟؟؟، د: ارنوز، ه: اربور، ج: ازیرا که ...،
(10) کذا فی آ ب ه، د: ارنوز، ج: او،
(11) کذا فی ب ه، آ: ارنوز؟؟؟، د: ارنوز، ج: او نیز،
(12) کذا واضحا فی آ، ب: کوتونک؟؟؟، ه: کوتونک؟؟؟، ج: کوتونک، د: کرنونک؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 89
حشم مطاوعت او میکردند چندانک «1» هوای نفسانی برو غلبه کرده بود «2» چون او را با کسی که بدو مضاف و منسوب بود بکشتند از دو برادر کور خان که در ربقه حیاة بودند یکی را اختیار کردند تا قایم مقام برادر بنشست برادر دیگر را که مجاذبت ملک مینمود از دست برداشتند و این برادر تمکّن یافت و هر کس را بمصلحتی موسوم کرد و شحنگان را بجوانب فرستاد، و چون نوبت اتسز خوارزمشاه بپسر او تکش رسید تکش برقرار مال قراری ادا میکرد و تحرّی رضای او بهمه وجوه رعایت مینمود و در مرض موت پسران را وصیّت کرد که با کور خان مکاوحت نکنند و سر از قراری که مقرّرست نتابند چه او سدّی بزرگست که ماورای او خصمان درشتاند، چون نوبت ملک بسلطان محمّد رسید برقرار یکچندی مال میگزارد و میان ایشان مورد مصافات روشن بود و چون سلطان شهاب الدّین غور «3» قصد سلطان محمّد کرد کور خان او را ده هزار مرد مدد فرستاد و بر در اندخود مصاف دادند غوریان منهزم رفتند و چون سلطان را همّتی بود که شاه انجم را از روی مرتبت در زیر چتر خود میدید از تحمّل قبول جزیت و اداء خراج کور خان انفت میداشت دو سه سال در ادای آن تعویقی انداخت و در گزاردن آن آهستگی کرد عاقبت کور خان وزیر ملک خود محمود تای «4» را باستیفای واجبات اموال قراری بفرستاد با الوکهای درشتتر چون بخوارزم رسید و سلطان مستعدّ محاربه قفچاق گشته بود سلطان نخواست که ایشان را جوابی درشت بعنف گوید تا وصیّت پدر را خلاف نکرده باشد و دیگر آنک غیبت او خواست بود نباید انتهاز فرصتی جویند و تعرّضی رسانند و از قبول مواضعه نیز ننگ و عار میداشت در آن جواب بخیر و شرّ لب نگشاد و مصلحت
______________________________
(1) د: چنانکه،
(2) ه کلمه «بود» را ندارد،
(3) ج: غوری،- شاهدی دیگر برای اضافه نام صاحب محلّ بمحلّ،
(4) کذا فی آ ج ه، د: محمود بای، ب: محمود بای،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 90
آنرا برأی مادر خود ترکان خاتون مفوّض گردانید و خود روان شد ترکان خاتون فرمود تا رسل کور خان را تبجیل و احترام کردند و جانب ایشان مرعیّ فرموده مواضعه سنوی بدیشان تمام تسلیم کرد و جماعتی را از معارف حضرت خود در مصاحبت محمود تای «1» بنزدیک کور خان فرستاد باعتذار تأخیری که در ادای مواضعه سالیانه رفته بود و التزام ایلی و انقیاد برقرار سابق تقریر نمود و چون محمود تای «2» بزرگ منشی و سرکشی سلطان دیده بود و مزاج او بشناخته که مقدار مرتبت خود از آن عالیتر میداند که هیچ مخلوقی را تواضع و تملّق نماید و بتواضع تلقّی کند ملوک آفاق را خادم خود میشناخت بلک روزگار را چاکری میپنداشت
انّی انا الأسد الهصور لدی الوغیخیسی القنا و مخالبی اسیافی
و الدّهر عبدی و السّماحة خادمیو الأرض داری و الوری اضیافی با کور خان احوال او تقریر کرد و گفت سلطان دل یکتوئی ندارد و بعد ازین مالی ادا نکند کور خان نیز رسل او را زیادت اعزازی نکرد و التفاتی ننمود، و چون سلطان کامیاب از غزای قفچاق با مستقرّ مملکت خوارزم رسید عزیمت استخلاص بلاد ماوراء النّهر آغاز نهاد و لشکر ببخارا کشید و در خفیه باطراف و هر ناحیتی پیغامها داد و بمواعید مستظهر گردانید و بتخصیص سلطان عثمان را ترحیب «3» بسیار کرد و چون ایشان نیز سبب امتداد مدّت کور خان ملول گشته بودند و از منصوبان عمّال و مقلّدان اعمال کور خان که برخلاف ایّام ماضیه بیرسمی و عدوان آغاز نهاده بودند تنفّر حاصل داشتند دعوت سلطان اجابت کردند و بدان استظهار یافتند و تبجّح و استبشار نمودند و سلطان برقرار آنک در سال آینده بر قصد او بازآید از بخارا بازگشت، و امراء کورخان در جانب شرقی نیز دم عصیان آغاز نهاده بودند و درین وقت کوچلک «4»
______________________________
(1) کذا فی آ ب ج ه، د: محمود بای،
(2) کذا فی آ ج ه، ب د: محمود بای؟؟؟،
(3) ب د ه: ترغیب،
(4) آ ب: کوحلک،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 91
ملازم کور خان بود بارادت خود اختلافی نمیتوانست کرد چون تغییر احوال و تزلزل ملک کور خان بشنید التماس اجازت مراجعت کرد تا بقایا و متفرّقان لشکرها را که در زوایا مانده باشند جمع کند و او را مدد نماید کور خان را این دمدمه موافق طبع افتاد و بر سخن او که از منبع زور و مجمع فجور ترشّح کرده بود اعتماد نمود و او را بخلعتهای گرانمایه مخصوص کرد و بلقب کوچلک «1» خانی موسوم چون کوچلک بازگشت کور خان را از فرستادن او ندامت روی نمود ع، و یندم حین لا تغنی النّدامه، و باستحضار طرفنشینان هر موضعی که امرا و گماشتگان او بودند چون سلطان عثمان و غیره کس فرستاد چون سلطان عثمان از کور خان دختری خواسته بود و او بدان اجابت نکرده از آن سبب کوفته خاطر بود اجابت او نکرد و بسلطان محمّد رسول فرستاد و موافقت او اظهار کرد و خطبه و سکّه در سمرقند بنام او کرد و مخالفت و معادات کور خان ظاهر گردانید کور خان چون ازین حال خبر یافت سی هزار مرد را عرض داد و بمحاربه او فرستاد و باز سمرقند را مستخلص کرد و بزیادت تعرّضی اجازت نداد سبب آنک سمرقند را خزانه خود میدانست و چون از طرف بالا نیز کوچلک «1» قوّت گرفته بود و بنواحی او تاختن میکرد و زحمت میرسانید لشکر را از سمرقند بدفع او باز خواند و بجانب او روان کرد چون سلطان از تشویشی که او را از جانب کوچلک بود و فرستادن لشکر باستیصال و قمع او خبر یافت انتهاز این فرصت گوش داشت و متوجّه سمرقند شد و سلطان سلاطین بخدمت استقبال او بیرون آمد و ملک سمرقند بدو تسلیم کرد و از آنجا باتّفاق متوجّه کور خان شدند و چون بطراز رسید تاینکو «2» با لشکری شگرف آنجا بود او نیز لشکرها عرض داد و بمحاربت بیرون آمد چون بمحاذات یکدیگر بایستادند از هر دو جانب حملها کردند و دست چپ هر قوم مقابل خود دست
______________________________
(1) ب: کوحلک،
(2) کذا فی ب ج ه، آ: باینکو، ب: باینکو؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 92
راست را از جای برداشتند و هر دو لشکر باز پس نشستند و لشکر کور خان بازگشت «1» و تاینکو «2» در دست افتاد و سلطان نیز بازگشت. «3» و لشکر ختای در مراجعت نهب و غارت و قتل و فساد در اماکن و بقاع و رعایای خود آغاز نهادند چون ببلاساقون رسیدند اهالی آن دل بر آن نهاده بودند که سلطان را این نواحی مستخلص خواهد شد دروازها دربستند چون لشکر قراختای بدانجا رسید راه ندادند و جنگ درپیوستند شانزده روز محاربت سخت کردند بگمان آنک سلطان از عقب ایشانست و چندانک محمود تای «4» و امرای کور خان با ایشان مواثیق میبستند و نصیحت میگفت اعتماد نمیکردند تا عاقبت لشکر ختای که بهر جانبی بود تمامت جمع گشتند و پیلانی را که از لشکر سلطان «5» باز ستده بودند بدروازها راندند و آنرا خراب کردند و از جوانب لشکرها قوّت نمودند و در شهر آمدند و دست بشمشیر بردند و بر هیچ کس ابقائی ننمودند و سه شبانروز کشش کردند و چهل و هفت هزار از معتبران نامور در شمار کشتگان آمد و لشکر کور خان از کثرت غنایم با استظهار بسیار شدند و چون کور خان را خزانها بعضی از غارت و بعضی از اطلاق جرایات و مواجب تهی گشته بود محمود تای «6» ازین ترس که نباید بمال او که مالی بود که قارون را نبوده باشد طمع رود رای زد که آنچ از خزاین خاصّه لشکر از کوچلک «7» استرداد کردهاند «8» جمع میباید کرد امرا چون این اندیشه بشنیدند هر کس تقاعد نمودند و مستوحش «9» گشتند و دم استغنا و طغیان زدن آغاز نهادند و کوچلک دیگر باره کار را وشکرده گشته بود و مستعدّ شده چون بشنید که کور خان از لشکر
______________________________
(1- 3) این جمله از آ ساقط است و در باقی نسخ یعنی ب ج د ه مذکور،
(2) کذا فی ج د ه، ب: تاینکو؟؟؟،
(4) کذا فی آ ج ه، ب د: محمود بای،
(5) آ ج این کلمه را ندارند، ه: «غور» بجای سلطان،
(6) کذا فی آ ج د ه، ب: محمود بای،؟؟؟
(7) آ: کوحلک،
(8) رجوع کنید نیز بج 1 ص 47 س 18- ص 48 س 8،
(9) آ ب د: موحش، ه: متوحّش،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 93
باز پس آمدست و با مواضع «1» و رعایا چه بیرسمی کرده و اکثر لشکر ازو اجتناب میجویند درین وقت فرصت را غنیمت دانست و بار دیگر چون برق از میغ متوجّه او شد و او را مغافصة فروگرفت قال اللّه تعالی أَ لَمْ تَرَ أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّیاطِینَ عَلَی الْکافِرِینَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا در وقتی که تمامت لشکر ازو پراگنده بود و چون هیچ چاره دیگر نماند کور خان خواست که او را خدمتی کند و تواضعی نماید کوچلک بدان رضا نداد و او را اعزاز کرد و بمحلّ پدری مینگریست و حرمت او رعایت میکرد و کور خان دختر امیری بزرگ را که غیرت زهره و مشتری بود نامزد خود کرده بود چون محکوم حکم کوچلک «2» گشت آن دختر را کوچلک «3» در تصرّف آورد و کور خان بعد از یک دو سال گذشته شد و باد دولت خاندان ایشان نشسته بعد ما که در غبطت و شادمانی «4» سه قرن نود و پنج سال «4» روزگار گذرانید «5» چنانک آسیبی بدامن اقبال ایشان نرسید و چون هنگام زوال کار و تراجع روزگار آن طایفه آمد آنکس که اسیر زندان بود امیر خان آن قوم گشت و گور خان را گور خانمان «6» شد و تمامت قوم او سرگشته و پریشان شدند،
چو وقت آمد نماند آن پادشائی * بکاری نامد آن کار و کیائی
چو آید ربح باشد چون شود رنج * تهیدستی شرف دارد برین گنج
قال اللّه سبحانه و تعالی کَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ کَذَّبُوا بِآیاتِ رَبِّهِمْ فَأَهْلَکْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَ أَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ وَ کُلٌّ کانُوا ظالِمِینَ،
______________________________
(1) آ ج: لشکر،
(2) ب: کوحلک،
(3) آ: کوحلک،
(4- 4) کذا واضحا فی آ، ب ج: سه قرن بود و پنج سال، د: سه قرن و پنج سال، ه: سه قران و پنج سال،
(5) د: گذرانیدند،
(6) ب ج د ه: خان و مان،- از جناس در این عبارت معلوم میشود که گور خان با گاف فارسی است،
نظر انوش راوید: این چند سطر بالا بوضوح نشان می دهد، که یک جغرافیایی خاص سیاسی وجود نداشته، و فقط جغرافیای قبیله ای بوده است.
کلیک کنید: جغرافیای تاریخی ایران و قاره کهن
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 94
ذکر بقیّه احوال سلطان سعید محمّد و اختلال کار او،
کرا تسییر درجه طالع دولت بجرم «1» قاطع محنت رسید خرشید اقبالش که از جیب افق مشرق «2» سعادت سر برزدی بزوال نامرادی و مغرب ادبار کشید و عقده ذنب نحوست رأس شقاوت او گشت و اگرچه بمزیّت رای ثاقب و فضیلت عزم صایب آراسته باشد و بممارست روزگار مردآزمائی پیراسته گشته هر اندیشه که کند و مهمّی را که پیشگیرد مادّه وبال و موجب تشویش خاطر و بال او شود و هر کمال را که توقّع دارد سبب نقصان و حرمان او آید بحدّی که از نظر سعادت سعدین اثر نحوست نحسین یابد و نور رای روشن او که در دریای ظلمات واقعات ماهی کردی در شست کسوف حجاب حیرت و ضباب دهشت متواری ماند و زناد مراد و مرتاد او غیر واری گردد و وجه سداد ازو مسدود ماند و مقصد رشاد را مفقود یابد و غطای غفلت دل و بصیرت او را پوشیده کند تا هرچه از افعال او صادر بود عین غبن کار او آید قال اللّه تعالی إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ،
اذا اراد اللّه امرا بامرئو کان ذا رأی و عقل و بصر
و حیلة یعملها فی کلّ مایأتی به مکروه اسباب القدر
اغراه بالجهل و اعمی عینهو سلّه من رأیه سلّ الشّعر
حتّی اذا انفذ فیه حکمهردّ الیه عقله لیعتبر «3» «4» پس ای یار موافق و دوست مشفق درین معانی اگر شبهه داری و
______________________________
(1) آ ب: بحرم، د: نجوم،
(2) د ه ندارد،
(3) هذه الأبیات لأبی جعفر محمّد بن عبد اللّه بن اسمعیل المیکالی رئیس نیسابور ذکرها الثّعالبی فی یتیمة الدّهر ج 4 ص 299، و تمثّل بها العتبی فی التّأریخ الیمینی (انظر شرح الیمینی للشّیخ احمد المنینی طبع مصر ج 1 ص 220)
(4) از اینجا نسخه ز
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 95
ریبتی و حکایات متقدّمان مصدّق نمیشمری ع، گر نیست باورت ز من اینک بیار دست، و عنان این تمثیل عیان بستان و بچشم حقیقت این حالت مشاهده فرمای و بگوش هوش این حکایت استماع نمای و بذوق تجربه ازین دیگ پر از عجایب چاشنی بردار و بمشامّ قبول از رایحه این نصیحت استنشاقی بجای آر، و تصریح این تلویحات و تفتیش این اسرار و رموزات نقش و صورت حالت سلطان سعید محمّد انار اللّه برهانه و اسکنه جنانه است مادام که چرخ گوژ «1» پشت و فلک کوردل و گردون دون و عالم بوقلمون و روزگار ناسازگار موافق فرمان و مراد او بود بی واسطه زیادت جدّ و اجتهاد روایع «2» اقبال طلایع عزایم او را استقبال مینمود و وفود نجاح قلب و جناح او را تلقّی واجب میداشت عنان عزیمتی بهیچ طرف مصلحتی معطوف نگردانیده بود الّا و شکوه دولت روزافزونش شبیخون خوف و هراس از معرّت سطوت «3» باس او بر سر دل دشمنان و معاندان او میبرد، قاید و صاحب جیش او بخت بیدار و حارس و طلایهدار حفظ و وقایت پروردگار بود، قلب و میمنه از کرّوبیان ملک و میسره از تواتر امداد سعادات فلک، چتر از موافقت قضا و قدر ساخته و الویه از مساعدت نصرت و ظفر افراخته شده و قلم توفیق بر عذبات «4» آن بمداد امداد حقّ نصر من اللّه و فتح قریب نوشته
سعود سوی یمین و فتوح سوی شمالسپهر پیش رکاب و زمانه زیر عنان چون بخت بر باد شد و نکبای نکبت آتش اقبال را بکشت آب کامرانی بخاک نامرادی مکدّر گشت و ادلّه آراء و تدابیر از جادّه هدی اجتناب
______________________________
(206Suppl .Persan ( شروع میشود و از اینجا ببعد تا آخر کتاب این نسخه نیز در تصحیح متن بکار برده شده است،
(1) آ: کوز،
(2) ج د ه ز: از روایع، ب: روایع؟؟؟، آ: اروایع،
(3) ب (بخطّ جدید) ج ز: افزودهاند: و،
(4) عذبة کلّ شیء طرفه و عذبة الرّمح خرقة تشدّ علی رأسه یقال خنقت علی رأسه العذب ای خرق الألویة (لسان و تاج و اساس)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 96
نمود و از منزل صواب اغتراب جست و یکی از اوایل علامات واقعات و مقدّمات حادثات آن بود که در شهور سنه «1» عزیمت قصد دار السّلام «2» لا زالت معمورة کرد و در آن وقت ثوب خلافت بامیر المؤمنین النّاصر لدین اللّه مطرّز بود و میان ایشان وحشتها نشسته و موجبات اسباب «3» یکی آن بود که جلال الدّین حسن چون تقلّد اسلام کرده بود و سبیل فرستاده علم و «4» سبیل او را بر سبیل «5» سلطان مقدّم داشته بود و باصحاب او اهانت کرده و اسباب دیگر واقع گشته بود که سلطان محمّد بدان سبب عظیم کوفتهخاطر بود و از ائمّه مملکت فتاوی گرفت که آل عبّاس در تقلّد خلافت محقّ «6» نیستند و استحقاق خلافت بسادات حسینی میرسد و آنکس که قادر باشد او را رسد که حقّ در نصاب خود قرار دهد و نیز خلفای عبّاسی از قیام باجتهاد در راه خدای تعالی و غزوات تقاعد نمودهاند و با حصول استطاعت از محافظت ثغور و قمع ارباب بدعت و ضلالت و دعوت
______________________________
(1) بیاض در آ ب ز، د ه بدون بیاض، ج: ثلث و عشرة و ستّمایه،- صواب سنه اربع عشرة و ستّمایه است کما فی تأریخ ابن الأثیر و سیرة جلال الدّین منکبرنی للنّسوی،
(2) ب (باصلاح جدید) ز افزودهاند: بغداد،
(3) ب باصلاح جدید: و اسباب،
(4) این واو را در ا ندارد،
(5) سبیل گویا بمعنی قافله از حاجّ مصحوب علمی و امیر حاجّی با جمیع لوازم و مایحتاج حجّاج بوده است که بلا عوض و فی سبیل اللّه بدیشان داده میشده است از قبیل مرکوب و طعام و شراب، نسوی در سیره جلال الدّین منکبرنی در همین مورد گوید (ص 16): «و انضاف الی ذلک استهانتهم [ای اهل بغداد] بالسّبیل الّذی کان للسّلطان فی طریق مکّة حرسها اللّه تعالی حتّی بلغه تقدیمهم سبیل صاحب الأسماعیلیّة جلال الدّین الحسن علی سبیله»، ابن الأثیر گوید نیز در همین مورد در حوادث سنه 614: «و کان سبیله اذا ورد بغداد یقدّم غیره علیه و لعلّ فی عسکره مایة مثل الّذی یقدّم سبیله علیه»، در قاموس دزی این کلمه را بمعنی خود آذوقه و مایحتاج حجّاج فرض کرده است و این عبارت ابن خلّکان را شاهد آورده «و کان یقیم فی کلّ سنة سبیلا للحاجّ و یسیّر معه جمیع ما تدعو حاجة المسافر الیه فی الطّریق»، و شاهد اعمّ از مدّعی است و مراد از سبیل در این عبارت نیز ظاهرا همان معنی سابق الذّکر است،
(6) آ: مستحقّ،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 97
کفّار با دین حقّ که بر اولو الأمر واجبست بلک عین فرض تغافل نموده و آن رکن را که بزرگتر رکن اسلام آنست مهمل گذاشته این موجبات را بهانه ساخت و از سادات بزرگ علاء الملک را از ترمد نامزد کرد تا او را بخلافت بنشاند و برین اندیشه روان شد، چون بدامغان رسید خبر یافت که اتابک سعد بهوس استخلاص ملک عراق بقرب ری رسیدست سلطان با مردان کار یزکوار بتعجیل مانند برق براند بخیل بزرک «1» باتابک سعد رسید که با لشکر عراق بهم بود مصاف کشیدن همان بود و انهزام لشکر عراق همان و اتابک سعد را دستگیر کردند سلطان خواست تا او را بکشد اتابک بملک زوزن التجا جست و او را وسیلت ساخت تا بالتماس او سلطان بر اتابک سعد ابقا نمود و او پسر بزرگتر خود اتابک زنگی را بنوا بسلطان داد و دو قلعه اصطرخ «2» و اسکنان «3» را با چهار دانگ محصول فارس سلطانرا مقرّر داشت تا اجازت مراجعت یافت چون بزیر قلعه اصطرخ «4» رسید و اتابک ابو بکر را حالت مصلحت و قرار معلوم گشت بمحاربت پیش آمد پدر و پسر یکدیگر را کارد «5» زدند و اتابک سعد پسر را بگرفت و بقراری که داده بود و شرطی که کرده وفا نمود، و هم در آن وقت اتابک اوزبک «6» نیز هم سودای ملک عراق پخته بود و از اذربیجان بهمدان آمده مواکب سلطان چون بهمدان
______________________________
(1) کذا فی ب ج د ه ز، آ: نحل بزرک، نسوی نسخه وحیده پاریس ص 19: حبل بزرک، (طبع هوداس ص 14: جبل بزرک)، و گوید «هی کورة من کور الرّیّ محدثة»، و یاقوت گوید «خیل بلفظ الخیل الّتی ترکب کورة و بلیدة بین الرّیّ و قزوین محسوبة من اعمال الرّیّ و هی الی قزوین اقرب الخ»،
(2) کذا فی آ د ب، ج ه ز: اصطخر،
(3) کذا فی ج، آ ب د: اسکنان؟؟؟، ز: اشکنان، ه:
اشکنوان، نسوی نسخه پاریس ص 26: «و تسلّم منه قلعتی اصطخر و اسکناباد (طبع هوداس ص 19: اسکناباد)»، و معلوم نشد که مقصود در متن همان قلعه اشکنوان معروف است یا مراد قلعه دیگر است،
(4) کذا فی آ د ب، ج ه ز: اصطخر،
(5) ب ج د ه ز: زخم،
(6) ج ز: ازبک (فی المواضع)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 98
رسیدند اتابک اوزبک منهزم شد و خواستند تا بر عقب او بروند سلطان فرمود در یک سال دو پادشاه را گرفتن فال نباشد او را راه دهند تا برود اتابک اوزبک بسلامت باذربیجان رسید «1» و سکّه و خطبه بنام سلطان کرد و رسولان با تحف و هدایا بخدمت سلطان فرستاد، و سلطان از همدان متوجّه بغداد شد چون باسدآباد رسید «1» هنگام فصل خریف بود بزک دی ترک تازی کرد و از تیرباران برف شمشیر بازی در آن شب روز فزع «2» اکبر مشاهده نمودند و از اسنّه سرما و باد که هیچ جوشن دافع آن نتوانست بود اهوال زمهریر معاینه دیدند مردم بسیار در زیر آن سپری شدند و از چهارپای خود اثری نماند و در دست عزیمت حسرت و ندامت باقی ماند وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ کانَ اللَّهُ عَلِیماً حَکِیماً،
حذار لهم من سخطة اللّه انّهایشاه بها حرّ الوجوه و یسمخ «3» و این چشمزخمی بود بر چهره اقبال و خدشه بر صفحات احوال او و از آن وقت باز دواعی ادبار تجاوب نمود و قوافل حرمان و خذلان تناوب کرد،
نه مرد عشق تو بودم من اینقدر دانمولی بدیده فرومیهلد قضا پرده و چون این ضعف و وهن بحال او راه یافت و معجزه دین محمّدی دست او برتافت
برتافتست بخت مرا روزگار دستزانم نمیرسد بسر زلف یار دست بضرورت پای از آن اندیشه بازکشید و روزی چند در عراق توقّف نمود چندانک مرمّت احوال حشم و خدم کرد و کار آن ملک را از شوایب
______________________________
(1- 1) این جمله بتمامها از آ ساقط است،
(2) ب باصلاح جدید: فزع روز،
(3) استعمال کلمه «یشاه» قدری محلّ اشکال است چه این مادّه نه از مجرّد و نه از باب افعال بمعنی تقبیح بطور متعدّی چنانکه مناسب مقام است نیامده است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 99
کدورات صافی گردانید، بوقت مراجعت از نزدیک قایر «1» خان امیر اترار باعلام وصول و احوال تجّار که تعلّق بتتار داشتند رسولی رسید سلطان پیش از آنک درین باب تفکّری و تدبّری نماید و نفع و ضرّ و خیر و شرّ آن با عقل خود موازنه کند بر فور مثال داد تا آن جماعت مسلمانان را که بحرم امن او پناه جسته بودند بقتل آرند و مال ایشان را که غنیمتی شگرف میپنداشتند بردارند،
و ربّت اکلة منعت اخاهابلذّة ساعة اکلات دهر «2»
چو تیره شود مرد را روزگارهمه آن کند کش نیاید بکار قایر «3» خان بر موجب فرمان چهارصد و پنجاه مسلمان را بیجان کرد و سر امن و فراغت پیچان و هر آینه هر کار که عواقب آن در اوایل نااندیشیده ماند فتنهائی که در ابتدا پیدا نیاید نابیوسیده توقّع باید کرد،
توقّ معاداة الرّجال فانّهامکدّرة للصّفو من کلّ مشرب
و لا تستثر حربا و ان کنت واثقابشدّة رکن او بقوّة منکب
فلن یشرب السّمّ الذّعاف اخوحجیمدلّا بتریاق لدیه مجرّب و چنگز خان در مصاحبت این تجّار بنزدیک سلطان پیغام داده بود که حدودی که بما نزدیکست از دشمنان پاک شد و ما را تمامت مسلّم و مستخلص گشت و حقّ مجاورت ثابت عقل انسانی چنین اقتضا میکند که از جانبین طریق موافقت سپرده آید و مراعات طرف مصادقت کرده شود و در حدوث واقعات و وقوع حادثات مدد و معاونت یکدیگر را التزام نمائیم و مسالک و مهالک «4» امن گشاده داریم تا تجّار فارغ و ایمن شد
______________________________
(1) کذا فی ه، ج: غایر، آ ز: قایر؟؟؟، د: قاتر، ب: غایر؟؟؟،
(2) مأخوذ است از مثل «ربّ اکلة تمتع اکلات»، رجوع کنید بمجمع الأمثال در باب راء،
(3) کذا فی د ه، ج: غایر، ز: قایر؟؟؟، آ: قایر؟؟؟، ب: غایر؟؟؟،
(4) ج: ممالک،- مهالک یعنی بیابانها، «المهلکة و المهلکة المفازة لأنّه یهلک فیها کثیرا و جمعها مهالک و تفتح لامها و تکسر ایضا (لسان باختصار)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 100
و آمدی «1» مینمایند، باز آنک این نصایح را بگوش خرد استماع ننمود رسول را نیز بکشت و این حرکات نالایق موجبات موادّ تولّد فاسدات اخلاط و انتقام غضب شد و سبب مکافات و اقتحام، و چون این خبر و حالات بسمع چنگز خان رسید آتش غضب او را چنان بر تندباد قهر نشاند که بآب قهر و دمار خاک دیار ملک سلطان را ناچیز کرد و چون کوچلک پسر نایمان «2» ازو گریخته و خان قراختای را منهزم گردانیده بود و در ملک او نشسته و از جانبین لشکر او بیش «3» حایل نبود ابتدا لشکرها بجانب او روان کرد چنانک شرح آن داده آمدست، و چون سلطان از عراق بر عزیمت ماوراء النّهر روان شد و سلطان رکن الدّین را نامزد عراق کرد و ذکر او علی حدّة آمدست بوقت وصول بخراسان بنشابور آمد و یکماه آنجا توقّف نمود و از روی غفلت برخلاف عادت بر وفق هوی از جادّه جدّ منحرف شد و در مهلکه هزل گام نهاد و از لذّت عیش روزی چند کام برداشت،
میخور که سمن سما بسی «4» خواهد دیدخوش زی که سهی سها بسی خواهد دید
زین یک دم عاریت که داری برخورمیدان که چمن چو ما بسی خواهد دید و از آنجا بجانب بخارا روان شد از هشتم شعبان تا دهم شوّال سنه «5»
______________________________
(1) ب: شد آمد، ج د ز: آمد شد، ه: آمد و شد،
(2) کذا فی د ه ز، آ: نایمان؟؟؟، ب: نایمان، ج: بایمان،- عبارت متن «پسر نایمان» که در جمیع نسخ همین طور است مراد از آن ظاهرا «قبیله نایمان» باید باشد یا آنکه کلمه «پادشاه» از بین افتاده یعنی پسر پادشاه نایمان چه نایمان نام قبیله کوچلک است نه نام پدر او و نام پدر او که پادشاه نایمان بوده است اونک خان یا تایانک خان است (رجوع کنید بج 1 ص 46)،
(3) کذا فی آ ب ز، ج د ه: لشکر بیش او (یا پیش او)،
(4) ز: سمن بسی سما، (و همچنین در سایر مواضع: سهی بسی سها، چمن بسی چو ما)،
(5) بیاض در ب ه ز، آ بدون بیاض، ج د کلمه سنه را نیز ندارند بدون بیاض،- باقرب احتمالات و بمقایسه فصول سابق و لاحق با یکدیگر مراد در اینجا سنه 615 یا 616 است و اظهر اوّل است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 101
آنجا مقام فرمود و چون روزگار بهار بود و جهان چون نوعروسان پر نگار و او ذاهل از ستیز چرخ دوّار بحکم آنک
اکنون که ترّ و تازه بخندید نوبهارما و سماع و باده رنگین و زلف یار از بقیّه زندگانی برقرار از مصاحبت غوانی و مداومت شراب ارغوانی استیفای مرادات مینمود و تتبّع لذّات و شهوات میکرد و بطنز سپهر بی مهر میگفت
ایّام گلست بس نماند می خورگل خود چه که تا نفس نماند می خور
با دور فلک درین رباط ویرانبس زود نه دیر کس نماند می خور و از آنجا بر عزیمت کوچلک متوجّه سمرقند شد و لشکرهای آن حدود را جمع کرد و یکچندی نیز در سمرقند از سر نخوت بل از روی غفلت و تقلّب بخت و دولت چون زهره بساط نشاط گسترده بود و ملازمت می درغمی «1» کرده و خیمه مراد در صحرای بیغمی زده و از نویر «2» و «3» زیر و بم چنگ از زفان سلطان این معنی بگوش جان عقل میرسید که
صحرای دلم گرفت خون ای ساقیو آورد دل از جهان جنون ای ساقی
بیپرده شراب ده که کس آگه نیستکز پرده چه آیدش برون ای ساقی و در اثنای این آوازه [گریختن] توق تغان «4» از لشکر مغول «5» بجانب قراقم «6» که موضع اقامت قنقلیان «7» بود بشنید از سمرقند بر عزیمت تتبّع
______________________________
(1) در غم بر وزن شلغم نام موضعی است [از محالّ سمرقند- یاقوت] که آنجا شراب خوب میشود و شراب درغمی منسوب بدانجاست (برهان)،
(2) کذا فی آ (؟)، ب ز: زیر، ه: زبر، ج: زفیر، د ندارد،
(3) این واو را فقط در آ دارد،
(4) کذا فی ب د ز، آ: بوق تعان، ج: بوق تغان، ه: توق طغان،
(5) د: موغال،
(6) کذا فی ز، ب: قراقرم، ج: قوراقورم، د ه: قراقورم، آ: قراقیر،- شک نیست که قراقورم بلا شبهه در اینجا غلط و سهو نسّاخ است و صواب (بقرینه عبارت آتیه مصنّف که از آن استنباط میشود که این موضع در حوالی جند بوده است و بقرینه نسخه ز) «قراقوم» است که مفازهایست مشهور در ترکستان روس و اکنون نیز گویا بهمین اسم معروف است و واقع است در ایالت «طورغای»
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 102
ایشان بر راه بخارا بجانب جند رفت و خبر یافت که امرا و لشکر بزرگ از جمله چنگز خان بر عقب ایشانند احتیاط را باز بسمرقند آمد و لشکری که باقی مانده بود برداشت و با گروهی انبوه با فر و شکوه بجند آمد و میپنداشت که بیک تیر دو نخچیر خواهد انداخت و ندانست که من طلب الکلّ فاته الکلّ و پی ایشان گرفت در میان دو رودخانه قیلی «1» و قیمج «2» بمعرکه رسید کشتگان بیاندازه و خونهای تازه دید در میان افکندگان مجروحی یافتند و ازو استکشاف حال کردند چون بدانستند که لشکر مغول «3» غالب بوده است و همین روز ازین مقام روان شده سلطان بیرویّتی روی در راه نهاد و بر پی ایشان پویان شد تا روز دیگر که طلایع صباح تیغهای درفشانرا از نیام افق شرقی طلوع داد و سودای سیاه از دماغ سپاه شب بیرون برد سلطان بدیشان رسید و کار حرب را بسیجید لشکر مغول در دامن جنگ چنگ نمیزدند و آهنگ کشیده میداشتند و میگفتند ما را از چنگز خان اجازت محاربت تو نیست ما بمصلحتی دیگر آمدهایم و کاری دیگر را آماده گشته و شکاری که از دام «4» ما جسته میجسته
______________________________
در شمال ایالت «سیر دریا» در ساحل شرقی سیحون در حوالی بحیره خوارزم (بحیره آرال حالیّه)، و شهر قدیم جند که بعد از خروج مغول خراب گردید نیز ظاهرا در همین قراقوم در حوالی بحیره خوارزم واقع بوده است و آنرا بهمین مناسبت بحیره جند نیز میگفتهاند، و نباید این قراقوم را بقراقوم دیگر که مفازهایست معروف بین خوارزم و مرو اشتباه نمود (رجوع کنید بج 1 ص 69 س 1 و ص 70 س 2 که آنجا نیز کلمه «قراقوم» بلا شبهه سهو نسّاخ و صواب «قراقوم» است یعنی همین قراقوم ما نحن فیه نه قراقوم بین خوارزم و مرو چنانکه در حاشیه آنجا سهوا ذکر شده است)،
کذا فی ج، ه: قنغلیان، آ ب: قنقلیان، ز: قیقلیان؟؟؟، د: قنطان؟؟؟،
(1) کذا فی آ ج ه ز، ب: قتلی؟؟؟، د قتلی،
(2) کذا فی ه، آ: قیمح، ب: قیمج؟؟؟، ج: قمیج، ز: قمیح؟؟؟، د ندارد،
(3) د: موغال،
(4) از اینجا تا ورقb 88 سطر اوّل قریب دو سه صفحه از نسخه ه ساقط است و بجای آن فقط دو سه سطر بیاض است، و ابتدای جمله بعد از بیاض این کلمات است:
«اخبار موحش میرسید الخ»،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 103
مکن شهریارا جوانی مکن * چنین بر بلا کامرانی مکن
مکن شهریارا دل ما نژند * میاور بجان من و خود گزند
امّا اگر سلطان ابتدا کند و دست بمحاربت یازد ناچار روی نتوان تافت و پای درباید نهاد و اگر ترک این گیرد و خیرخیر بخود آتش بلا نکشد و از وخامت عاقبت فتنه که مفضی بندامت خواهد بود اندیشد و این نصیحت را بگوش عقل بنیوشد و دم افعی نمالد و نفس «1» فراغ را بسنان بدخوئی مجروح نکند و عراضه غنیمت بستاند و برین کار اصرار ننماید بصلاح ملک او نزدیکتر باشد و از معرّت فساد و غایلت عناد دورتر ماند امّا
هر آنگه که خشم آورد بخت شومشود سنگ خارا بکردار موم و سلطانرا «2» که مرآة بخت او تیره شده بود و دیده خبرت او خیره گشته بدین مواعظ منزجر نشد و بدین تنبیهات مرتدع نگشت
تو دانی که خوی بد شهریاردرختیست «3» جنگی «4» همیشه ببار و محاربت آغاز نهاد چنانک از صلیل سیوف و صهیل خیول و نعره خیلان «5» و گردان گوش زمانه کر شد و از گرد آن چهره آفتاب پوشیده و ستاره درفشان ظاهر گشت و دست راست هر جانبی بر دست چپ مقابل حمله کرد و از جای برداشت و لشکر مغول بر قلب که موقف سلطان بود جمله حمله کردند و از جای بجنبانیدند و نزدیک بود که منهزم شوند سلطان جلال الدّین از دست راست که موقف او بود با سواری چند بمدد آمد و پای بیفشارد و آن حمله را ردّ کرد و تا بین العشائین کارزار کردند و از جانبین جدّ و اجتهاد و هیچ کدام روی
______________________________
(1) کذا فی ج ز (؟)، آ: نفس، ب: نفس، د: نقش،
(2) کذا فی آ ب ج د، ز: و سلطان،- ج «که» را ندارد،
(3) کذا بعینه فی آ،
(4) کذا فی ب ز، آ: جنکی؟؟؟، ج: جنلی، د: حنظل، ه اصل جمله را ندارد- جنگی در اینجا بقرینه سیاق عبارت (بر فرض صحّت نسخه) باید بمعنی جنگلی یا مخفّف آن باشد و در فرهنگها بنظر نرسید،
(5) کذا فی ب د، آ: حیلان، ج: خیل (گردان)، ز: مردان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 104
پشت انهزام ننمودند تا
چون سر زلف شب بشانه زدندرقم کفر بر زمانه زدند دامن از جنگ درچیدند و در مقابله یکدیگر نزول کردند
فآبوا بالرّماح مکسّراتو ابنا بالسّیوف قد انحنینا «1» و لشکر مغول بعدد هر مردی آتشی افروختند و در حال بر باد پایان روان شدند و خاک در چشم روزگار کردند و سلطان هم آنجا که نزول کرده بود چندان توقّف نمود که
صبح صادق چو در جهان بدمید * کل صد برگ آسمان بدمید
زنگی شب بجادوئی گوئیشعله آتش از دهان بدمید منزل آن جماعت را خالی یافت حالی بر فور بیفوز با سمرقند مراجعت کرد و تردّد و تحیّر باحوال او راه یافته بود و انقسام باطن او ظاهر او را مشوّش کرده و چون قوّت و شوکت آن جماعت را با خویش میاندیشید و استثارت فتنی که پیش ازین صادر شدست و میدانست که بزور این بلا را بخود کشیده است پریشانی و ضجرت بر احوال او استیلا مییافت و پشیمانی در اقوال او پیدا میشد چه آن جماعت از دریا نهری و از اقلیمی شهری و از سری شعری بودند و دست بردی تمام بدید و چاشنی بچشید هرگاه بحار فتن در موج آید و بادهای مختلف محن حرکت کند کشتی امان بساحل نجات نتواند رسید و طوفان بلا عامّ شود، بغلبه ظنّ و وهم ابواب رای راست برو بسته شد و دلش از جفای گنبد گردان خسته و فشل و رعب غالب و خواب و قرار ذاهب گشت ع، و النّجح یتلف بین العجز و الضّجر، و چون بطمع خام آتش فتنه را بعرض «2» خویش کشیده بود و دیگ بلا را در جوش آورده
______________________________
(1) من ابیات لعبد الشّارق الجهنی من شعراء الحماسة (انظر شرح الحماسة للتّبریزی طبع بولاق ج 1 ص 229- 234)،
(2) یعنی بجانب، عرض بمعنی جانب است (لسان)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 105
بالحرص فوّتنی دهری فوائدهفکلّما زدت حرصا زاد تفویتا
حبل المنی مثل حبل الشّمس متّصلایری و ان کان عند اللّمس «1» مبتوتا «2» جاسوس نام و ننگ ملّت و ملک رسوا شد و ناموس بأس و سیاست پیدا تا کابوس عجز و ضعف مستولی و طاووس ملک شکار جغدان بلا گشت و شاه کاووس در دست سپاه دیوان محنت و غم مقیّد ماند دل را بر قضای مبرم خوش کرد و بعجز و قصور تن درداد و سر ببخت بد باز نهاد و رضینا بقضاء اللّه را کار بست،
هلّا سعوا سعی الکرام فأدرکوااو سلّموا لمواقع الأقدار «3» و منجّمان نیز گفتند که سعود از اوتاد درجات طالع و عاشر ساقط و نحوس ناظرست چندانک این تسییر درجات مظلمه بگذرد احتیاط را بر هیچ کاری که مقابله خصمان باشد اقدام نتوان نمود، این علّت اضافت خلل کار او شد و عزم آن کرد که عنان برتابد و بجانب دیگر شتابد بیشتر لشکرها در بلاد ماوراء النّهر و ترکستان بگذاشت و از آنجملت صد و ده هزار در سمرقند و فرمود تا دز آنرا عمارت کنند از خندق گوشه بآب رسانیدند سلطان روز حرکت بر آن بگذشت فرمود لشکری که قصد ما دارد اگر هر کسی تازیانه خویش درینجا اندازد انباشته شود لشکر و رعیّت را ازین سخن دلشکسته شد و سلطان از آنجا بر راه نخشب روان شد و بهر کجا میرسید وصیّت میکرد که چاره کار خود سازید و
______________________________
(1) کذا فی دیوان الغزّی نسخة باریس ورق 43 و هو الصّواب، و فی جمیع نسخ جهانگشای: الشّمس،
(2) من قصیدة لأبی اسحق ابراهیم بن عثمان الغزّی الشّاعر المشهور یمدح فیها التّرک و قد مرّ مطلع هذه القصیدة و جملة من ابیاتها فی ج 1 ص 63، 153، 154،
(3) من قصیدة مشهورة لأبی الحسن التّهامی و قد مرّ مطلع هذه القصیدة و جملة من ابیاتها فی ج 1 ص 240، و قبل البیت یذکر حاسدیه
عمری لقد اوطأتهم طرق العلیفعموا و لم یطأوا علی آثاری
لو ابصروا بعیونهم لاستبصرواو عمی البصائر من عمی الأبصار هلّا سعوا البیت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 106
مهرب و ملجأ بدست آرید که مقاومت با لشکر مغول بدست «1» این قوم ممکن نیست و کس فرستاد تا حرمهای او از خوارزم بر راه مازندران روان شود و هر روز تشویش و بشولیدگی و توزّع ضمیر و دلتنگی زیادت میشد و با هر کس از ارکان حضرت مشاورت میکرد که درمان این درد بچه ممکن شود و چاره این کار بچه نوع میسّر گردد ع، و هل یصلح العطّار ما افسد الدّهر «2»، و چون بر تواتر «3» اخبار موحش میرسید و اختلال احوال زیادت میشد
هر روز فلک حادثه نو زایدکاندیشه بجهد مثل آن ننماید
روشنتر از آفتاب رایی بایدتا مشکل این زمانه را بگشاید تمامت عقلا و بزرگان سرگردان و از گردش روزگار پریشان بودند و هر کس بر اندازه عقل و خرد خود سخنی میگفتند و مصلحتی میدیدند،
فوق العقول تصرّف الأزمانما المرء الّا نهزة الحدثان جماعتی که بممارست ایّام مجرّب شده بودند و نیک و بد دیده و در تدبیر امور زیادت غوری و فکری داشتند میگفتند که کار ماوراء النّهر از آن گذشت که درین حالت ضبط آن ممکن شود و حفظ آن بجای توان آورد امّا جهد المقلّی بجای باید آورد تا ملک ممالک عراق و خراسان از دست نشود تمامت لشکرها را که در هر شهری و طرفی نشانده آمدست باز میباید خواند و خروجی عامّ کرد و جیحون را خندقی ساخت و ایشان را نگذاشت که پای از آن سوی آب فراتر نهند عسی اللّه ان یأتی بالفتح او امر من عنده، و جمعی نیز میگفتند که بطرف غزنین میباید رفت و آنجا مرد و لشکر جمع کرد اگر میسّر شود جواب خصمان توان گفت و الّا بلاد هندوستان را سدّ خود توان ساخت سلطان محمّد این رأی پسندیدهتر
______________________________
(1) ب باصلاح جدید: و خلاصی از،
(2) صدره تدسّ الی العطّار سلعة بیتها، انظر کامل المبرّد طبع لیبزیک ص 176،
(3) تا اینجاست جمله ساقطه از نسخه ه و ابتدای آن از ص 102 س 15 است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 107
داشت برین عزیمت تا ببلخ بیامد و عماد الملک را در آن وقت با تحف و هدایا پسرش رکن الدّین بخدمت سلطان فرستاده بود نیک ممکّن و محترم بود و حلّ و عقد کارها در دست او هوای خانه و حبّ وطن و آشیانه او را بر آن داشت که سلطان را رأی زد که نزدیک من آن اولیترست که چون این جماعت مستولی شدند خویشتن را ازیشان دورتر افکنیم و بجانب عراق رویم و لشکر عراق را جمع کنیم و از سر بصیرت و کثرت اهبت و عدّت روی بکار آوریم، و پسر او سلطان جلال الدّین بدین رایها انکار مینمود و میگفت رای آنست که چندانک ممکنست لشکرها درهم آریم و پیش ایشان باز رویم و اگر سلطان را دل برین قرار نمیگیرد عزیمت عراق را بامضا رساند و لشکرها بمن دهد تا من بسرحدّ روم و با آن جماعت دستی برهم اندازم «1» و سنگی و سبوئی برهم زنیم «2»
فیا لرزام رشّحوا بی مقدّماالی الموت خوّاضا الیه الکتائبا
اذا همّ القی بین عینیه عزمهو نکّب عن ذکر العواقب جانبا
و لم یستشر فی امره غیر نفسهو لم یرض الّا قائم السّیف صاحبا «3» تا خویش را بنزدیک خدا و خلق معذور کنیم
لیبلغ عذرا او ینال غنیمةو مبلغ نفس عذرها مثل منجح «4» اگر دولت یار باشد خود بچوگان توفیقگوی مراد ربودیم و اگر سعادت مساعدت ننماید نشانه ملامت مردمان و بندگان باری نگردیم و زفان طعن در ما نکشند و نگویند که چندین گاهست تا مال و خراج از ما میستانند و در وقت کار ما را در کام ناکامی مینهند و بچند نوبت این معنی تکرار مینمود و اجازت پدر را انتظار واجب میشناخت و از
______________________________
(1) ب ج ه: اندازیم،
(2) د: زنم،
(3) من ابیات لسعد بن ناشب من شعراء الحماسة، انظر شرح الحماسة للتّبریزی طبع بولاق ج 1 ص 35- 37،
(4) من ابیات لعروة بن الورد العبسیّ و هی مذکورة فی الحماسة (ایضا، ج 2 ص 7- 10)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 108
خدمت او تخلّف و تقاعد نمینمود و سلطان محمّد از استیلای خوف و هراس «1» پاس باس «1» سخن او نمیکرد و میگفت
مده از پی تاج سر را ببادکه با تاج شاهی ز مادر نزاد و چنانک رسم بیدولتان باشد رای پیرانه پسر را بازیچه کودکانه میشمرد و بدان التفات نمینمود بعلّت آنک هنوز کوکب اقبال در برج هبوط و «2» وبالست و نمیدانست که
ألسّیف اصدق انباء من الکتبفی حدّه الحدّ بین الجدّ و اللّعب
بیض الصّفائح لا سود الصّحائف فیمتونهنّ جلاء الشّکّ و الرّیب «3» تا عاقبت کار رای عماد الملک را در مسارعت بجانب عراق اختیار کرد و با عیشی تلخ از بلخ روان شد و از آنجا یزکی بپنجاب «4» فرستاد تا از حوادث احوال باخبر میباشند و سلطان بلب آب ترمد آمد یزک دررسید
______________________________
(1- 1) کذا فی ب، آ: باس باس، ه ز: پاس، ج: پاس التفات، د: گوش (بسخن)،
(2) آ واو را ندارد،
(3) مطلع قصیدة مشهورة لأبی تمّام یمدح بها المعتصم باللّه و یذکر فتحه عمّوریة من بلاد الرّوم،
(4) کذا فی ه: آ: پنجاب، ب: ببنحاب، ج: بتنجاب، ز: بمحاب، د اصل جمله را ندارد،- این پنجاب چنانکه از مواضع مختلفه این کتاب معلوم میشود معبری بوده است از جیحون در حدود بلخ و ترمد و نام این موضع مکرّر در تضاعیف این کتاب برده شده است از جمله در ج 1 ص 113 و ج 2 ص 111، و ورقb 39، و ابن الأثیر گوید ج 12 ص 241: «لمّا ملک الکفّار سمرقند عمد جنکز خان لعنه اللّه و سیّر عشرین الف فارس و قال لهم اطلبوا خوارزم شاه این کان و لو تعلّق بالسّماء ... فلمّا امرهم جنکز خان بالمسیر ساروا و قصدوا موضعا [من جیحون] یسمّی فنج ا ب و معناه خمس میاه فوصلوا الیه فلم یجدوا هناک سفینة الخ»، و در جهاننامه که کتابیست در معرفت بلدان مؤلّف در سنه 665 هجری و نام مصنّف آن درست معلوم نیست گوید (نسخه پاریس (191.f ، 348.pers Fonds Ancien (: جیحون خوارزم ... منبع این جیحون از بلاد و خان (ن- و جان) باشد از کوههای تبت و بر حدود بدخشان بگذرد پس بحدود ختلان و وخش پنجآب دیگر بزرگ بدو پیوندد و آن موضع را پنجآب خوانند و از سوی قبادیان همچنین آبها بدو پیوندد و بحدود بلخ بگذرد و بترمد آید آنگاه بکالف آنگاه بزم آنگاه بآمو تا بخوارزم رسد آنگاه ببحیره جند و خوارزم ریزد»،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 109
که بخارا را بگرفتند و در عقب خبر استخلاص سمرقند بشنید در حال چهار تکبیر بر ملک خواند و عروس پادشاهی را سه طلاق بر گوشه چادر بست که رجعت در آن صورت نمیبست و روی در راه نهاد ع، ز نیک و بداندیشه کوتاه کرد، لیقضی اللّه امرا کان مفعولا، و اغلب لشکر او جماعتی ترکان بودند از خیل خویشان مادرش که ایشانرا اورانیان «1» خواندندی در تضاعیف این پریشانیها و اثنای این پراگندگیها قصد پیوستند تا سلطانرا بکشند ازین حال سلطانرا یکی اعلام کرد آن شب خوابگاه بدل فرمود و خرگاه بگذاشت نیمشبی دست بتیر بگشادند بامداد را از زخم تیر خرگاه را چون سوراخهای غربال دیدند بدین سبب استشعار سلطان زیادت شد و فزع و بیم متضاعف
هر تیر که از چرخ فلک میآیدبر خسته دل ریش نمک میآید و در مسارعت بجانب نشابور تعجیل نمود و بهر کجا میرسید اهالی آنرا بعد از تهدید و وعید در تحصین قلاع و استحکام رباع وصیّت میکرد تا هراس و ترس در دل مردم یکی هزار میشد و کار آسان دشوار و چون بحدّ کلات «2» رسیدند که در خابران «3» طوس است جمعی او را بر آن داشتند که قلعه کلات «4» را که دور بالای آن هفت فرسنگ باشد و دو سه مزرعه است در اندرون آن عمارت میباید فرمود و ذخایر و خزاین در آنجا جمع کرد و عساکر و عشایر را با آنجا نقل ع، تا خود بکجا رسد سرانجام فلک، بر آن نیز دل قرار نگرفت و بر عزیمت متقدّم در ثانی عشر «5» صفر سنه سبع عشرة و ستّمایة بنشابور آمد و مصالح ملک را در پس پشت کرد و روی بنشاط و عشرت آورد و بغوانی و اغانی
______________________________
(1) کذا فی ج د ز، آ: اورانتان؟؟؟، ب: اوراتیان، ه: اویراتیان،- نام این قبیله سابقا در ص 35 مذکور شد،
(2) کذا فی جمیع النّسخ،
(3) کذا فی آ ه، د: خاوران، ج: جابران؟؟؟، ب: جایران، ز: خایران،
(4) کذا فی جمیع النّسخ،
(5) ه: ثانی، ز: دوّم،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 110
اشتغال نمود و چون یقین میشناخت که افتعال زمان غشوم و روزگار ظلوم او را با آن نخواهد گذاشت که قدمی بمراد بردارد یا دمی بخوشدلی برآرد کم غم جهان گرفته بود و میگفت
امروز جهانرا چو شکر باید خوردفردا بینی خون جگر باید خورد گوئی این رباعی از زفان او گفتهاند
چون گل بشکفت ساعتی برخیزیموز شادی می ز دست غم بگریزیم
باشد که بهار دیگر ای همنفسانگل میریزد بخاک و ما میریزیم برین موجبات بر مداومت اقداح مدام توفّر مینمود و از قداح ملام توقّی نمیکرد و اصحاب لهو و طرب و ارباب نشاط و عشرت در خدمت او جمع شدند و ندیم و مشیر او گشتند و جز از معاشرت کاری نمیشناخت و از ترتیب زیور زنان با تربیت مردان نمیپرداخت و از وضع حلل حلایل با رفع خلل جلایل نمیرسید، و در آن وقت وزیر نیشابور بعد از خواجه شرف الملک مجیر «1» الملک کافی الدّین عمر رخّی بود رحمهما اللّه تعالی نفسی شریف و طبعی لطیف داشت سیّد سراج الدّین راست وقتی که او را در مسند وزارت نشاندند
قالوا وزیرکم فاستبشروا عمر الکافی من الرّخّ قلت الفوز بالظّفر
فالرّخّ ما ان تری فی سیره عوجاو العدل ما زال منسوبا الی عمر و چون سلطان در نشابور حاضر بود و از اطراف اصناف خلایق از قوّاد و اصحاب حاجات روی بخدمت او نهادند و مهمّات و مصالح ایشان را کسی کفایت نمیکرد و متحیّر و پریشان میگشتند روزی بجمعیّت بر در سرای مجیر «2» الملک جمع شدند و غلبه و آواز برداشتند و تشنیع آغاز نهادند بیرون آمد و روی بدیشان آورد که سخن شما عین صدقست و شکایت بر حقّ امّا من نیز بنزدیک خداوندان حصافت معذورم از کار مصلحت قوّادگی با مصلحت قوّاد که روی کاراند نمیپردازم و از
______________________________
(1) د ه ز: مجد،
(2) د ه: مجد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 111
ترتیب ارزاق خراید با تهذیب اوراق جراید نمیرسم چند روزست تا سلطان اشارت فرمودست که چندین پیرایه از جهت مطاربه معدّ کنیم و بهیچ کاری دیگر مشغول نباشیم امتثال امر سلطان واجب است و اسعاف ملتمسات ارباب حوایج لازم، درین گفت و شنید بودند که مبشّر احزان یعنی یزک پنجاب «1» دررسید مخبر بدانک لشکر مغول مقدّم ایشان یمه «2» نوین و سبتای «3» بهادر از آب گذشتند خاک غم بر سر سلطان ریخته شد و آتش اندیشه در سینه او افروخته و باد دولت فرونشسته،
فبتّ کأنّی ساورتنی ضئیلةمن الرّقش فی انیابها السّمّ ناقع «4» چون هر جرعه که در جام خوشدلی بود نوش کرده بود نیش خمار را در عقب آن توقّع باید داشت ع، تا درد همان خورد که صافی خوردست،
ما کان ذاک العیش الّا سکرةرحلت لذاذتها و حلّ خمارها «5»
برفت از سرم اندیشه می و معشوقبشد ز خاطرم آواز بربط و طنبور و هر لذّتی را بدل اندوهی پیش آمد و هر گلی را خاری عوض گشت
غم یار و ندیم درد و مطرب نالهمی خون جگر مردم چشمم ساقیست و سبب آنک هیچ چاره نبود سنّت فرار انبیا بر فریضه خدا وَ جاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ تقدیم کرد و چون ساقی قضا کاسات صبر طعم مرّ المذاق غموم بر عموم مالامال متواتر و متوالی گردانیده بود و «6» بناکامی آن حبّ تلخ «7» را از سر حبّی صادق تجرّع میبایست نمود و مغنّیان هموم این قول را در پرده احزان حسینی بر آهنگ تیزی «8» مخالف
______________________________
(1) کذا فی ه، د: بنجاب، آ: بنجاب؟؟؟، ب: بنجاب؟؟؟، ز: سنجاب، ج:
سجان،- رجوع کنید بص 108 ح 4،
(2) د: بهه، ز: تتمه؟؟؟،
(3) ب ج ه ز: سنتای، د: سینای،
(4) للنّابغة الذّبیانی من قصیدة مشهورة یعتذر بها الی النّعمان بن المنذر ممّا وشت به اعداؤه الیه،
(5) للسّریّ الرّفّاء الموصلی (یتیمة الدّهر ج 1 ص 488)،
(6) کذا فی جمیع النّسخ، و ظاهر آنست که این واو زائد است،
(7) ب: طلخ،
(8) کذا فی د، آ: تزی، ج: تیز، ه ز: تیری، ب: بیری،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 112
راست کرده که
یا ساقی الهمّ ان دارت علیّ فلاتمزج فانّی بدمعی مازج کاسی
و یا فتی الحیّ ان غنّیت لی طربافغنّ وا حزنا من حرّ انفاسی بدین موحشات و مشوّشات بر صوب اسفرایین با فنون بینوائی در سه شنبه هفتم «1» ربیع الاوّل سنه سبع عشرة و ستّمایة پای در راه عراق نهاد و از درد دل و سوز سینه این غزل میساخت
چو زهره وقت صبوح از افق بسازد چنگزمانه تیز کند ناله مرا آهنگ
برد زمانه ناساز از سرم بیرونهوای ناله نای و نشاط زخمه چنگ و ترانه در ویرانه درون دل پردرد آنک
هم لذّت وصل یار هم یار نماندحاصل ز همه جز غم و تیمار نماند
وز قاعدهای وصل در کوی مرادتا چشم زدیم برهم آثار نماند چون بریّ رسید ناگاه از دیگر جانب یزک خراسان که بحقیقت یزک رنج دل بودند در رسد و خبر داد که لشکر بیگانه نزدیک آمد بر رای مبادرت بجانب عراق ندامت و پشیمانی حاصل شد و بیقین شناخت که ترکت الرّأی بالرّیّ
اذا کان الغراب دلیل قومفناووس المجوس لهم مقیل و از آنجا متوجّه قلعه فرّزین «2» شد و پسر او سلطان رکن الدّین با سی
______________________________
(1) ج: هفدهم،
(2) کذا فی ب ه و هو الصّواب، آ: قروین (کذا)، ج د: قزوین، ز: قوزین،- فرّزین قلعه بوده است بر در کرج و کرج شهری بوده است بر سی فرسخی همدان در طرف جنوب مایل بمشرق بر سر راه همدان و اصفهان در نزدیکی سلطانآباد حالیّه (یاقوت و غیره)، و این کلمه در سیرة جلال الدّین منکبرنی للنّسوی طبع هوداس چهار مرتبه ذکر شده است ص 15، 17، 69، 73 و باستثنای موضع اخیر همه جا در طبع سهوا «قزوین» چاپ شده است و در اصل نسخه وحیده پاریس نیز در موضع اوّل سهوا «قزوین» نوشته شده است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 113
هزار حشم عراق در پای آن نشسته بود چون آوازه وصول سلطان شنیدند بخدمت سلطان مبادرت نمودند و غبار مواکب او را ذرور دیدهای خود ساختند و همان روز سلطان غیاث الدّین و مادرش را با حرمهای دیگر بقلعه قارون «1» نزدیک تاج الدّین طغان «2» روان کرد و رسولی باستحضار ملک هزارسف «3» که از ملوک قدیم لور «4» بود فرستاد و با امرای عراق در تلقّی و دفع خصمان قویحال مشاورت نمود امرای عراق صواب در آن دانستند که پناه با شیران کوه «5» دهند و آنرا پشت و پناه خود سازند و روی بدفع اعادی آرند سلطان بمطالعه کوه رفت و فرمود که این جایگاه پناهگاه ما نتواند بود و با لشکر مغول بدین مأمن مقاومت نتوان کرد حشم ازین سخن دلشکسته شدند، و چون از آنجا بشیب آمد ملک نصرة الدّین هزارسف «6» دررسید و هم از راه ببارگاه آمد و بهفت موضع زمین بوسه داد او را تشریف اجلاس ارزانی فرمود و چون بوثاق بازگشت عماد الملک و دوخان «7» را باستشارت تدارک کار مشکل و واقعه هایل نزدیک ملک نصرة الدّین فرستاد جواب داد که صلاح آنست که هم درین ساعت بیتفکّر و رویّتی کوچ کنیم و کوهی هست میان فارس و لور که آنرا تنگ تکو «8» گویند از معاقل آن چون
______________________________
(1) کذا فی آ ج ه ز، د: قارون، ب باصلاح جدید: فارن، قلعه قارون بقرینه نام آن ظاهرا واقع بوده است در جبال قارون و «جبال قارون کوهی بزرگ است میان طبرستان و میان ریّ و بسطام و دامغان و این کوه را نیز جبال رونج (ن- رونج؟؟؟) نویسند یعنی رونه و معنی آن معلوم نیست و دنباوند ازین کوه شدست» (جهان نامه نسخه پاریس ورقa 791(،
(2) آ: طعان، د: لمعان،
(3) د ه: هزار اسف، ج ر: هزار اسب،
(4) د: لوز، ج: کور خان (کذا!)،
(5) کذا فی آ ج، د: باسیران کوه، ه: باشتران کوه، ز: باشپران کوه: ب: با سر آن کوه،
(6) د ه: هزار اسف، ج ز: هزار اسب،
(7) کذا فی ه (؟)، آ ب: دوحان، ج: ورحان (یا) ورهان، ز: ورحان، د: اردوخان،- ز د واو عاطفه را ندارند،
(8) کذا فی ج ه ز، آ: تکتکو، ب: نیکتکو، د: نیک؟؟؟ تکو،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 114
بگذرند ولایت پرنعمت و خصب باشد آنجا رویم و آنرا پناه جای سازیم از لور و شول و فارس صد هزار مرد پیاده جمع کنیم و بر تمامت مداخل کوه مرد معیّن چون لشکر مغول «1» برسد بدلی قویّ پیش ایشان رویم و کارزاری نیکو بجای آریم و لشکر سلطان نیز که بیکبارگی رعب و خوف بریشان غالب شدست اگر درین نوبت و وهلت ظفری یابیم غلبه و قوّت خویش و عجز و ضعف خصمان مشاهده نمایند دلآورتر شوند سلطان فرمود که غرض او ازین رأی مکاشفت اتابک فارس است و دفع استیلای او چون ما را از کفایت خصمان که در پیشاند فراغ اندرون حاصل آید تدارک کار اتابک را اندیشه توان کرد اندیشه ما آنست که هم درین حدّ اقامت فرمائیم و باطراف فرستیم تا لشکرها جمع شوند، درین اندیشه بود که یزک سلطان از ریّ برسید باعلام وصول لشکر مغول «1» و قتل و تاراج ریّ و بر عقب آن لشکر مغول «1» دررسید و جز اجتماع احزان و کروب و تفرّق اهوای قلوب لشکری مرتّب نشد و بعد خراب البصرة بدانست که
کارها را بوقت باید جستکار بیوقت سست باشد سست ملک نصرة الدّین «2» راه خود برگرفت و بازگشت و هر کس از لشکر بجائی دیگر رفتند و سلطان با پسران متوجّه قلعه قارون «3» شد در راه لشکر مغول بدو رسید او را نشناختند و بیمعرفتی دست بتیر بگشادند بارگیر او را چند زخم سخت زدند از پای نیفتاد و سلطان را بتک پای از غرقاب هلاکت بیرون برد تا بقارون «4» رسید یک روز آنجا مقام کرد و اسبی چند از امرا بستد و از آنجا بشیب آمد و قلاوز با خود ببرد و بتوجّه بجانب بغداد توریه کرد و همان ساعت لشکر مغول برسیدند بر ظنّ آنک سلطان در قلعه است جنگی عظیم کردند تا چندانک یقین
______________________________
(1) د: موغال،
(2) ج افزوده: هزار اسب،
(3) کذا فی آ ج ه ز، ب بتصحیح جدید: قارن، د: قارون،
(4) کذا فی آ ب ج د ه، ز: بقاروت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 115
دانستند که سلطان رفته است بر عقب او برفتند در راه بر قلاوزان که سلطان بازگردانیده بود افتادند عزیمت سلطان را بجانب بغداد و توجّه بدانجا تقریر کردند بر پی او روان شدند سلطان خود از راه بازگشته بود و عنان بجانب قلعه سرجاهان «1» تافته مغولان چون پی او ندیدند «2» دانستند که «3» گم کرده است قلاوزان را بکشتند و بازگشت و سلطان هفت روز در قلعه سرجاهان «4» بود و از آنجا بر راه گیلان زد صعلوک امیری بود از امرای گیلان بخدمت استقبال کرد و تقبّلها نمود و بر اقامت او ترغیب کرد و سلطان بعد از هفت روز روان شد و بولایت اسپیدار «5» رسید خزانه که با او مانده بود آنجا تلف شد از آنجا بناحیت دابویی «6» آمد از اعمال آمل و امرای مازندران خدمات تقدیم کردند هر کجا یک روز مقام کردی مغول بسر او رسیدی و حرم او نیز از خوارزم رسیده بودند و بقلاع رفته سلطان جمعی را از امرای مازندران که محلّ اعتماد و محرم اسرار بودند طلب فرمود و با ایشان در استیمان بحصنی که روزی چند از آن جماعت ایمن تواند بود مشورت کرد مصلحت وقت در آن شناختند که با یکی از جزایر بحر ابسکون «7» پناهد با جزیره رفت
______________________________
(1) کذا فی ج ز، آ ب: سرحاهان، ه: سرجهان، د: سرخاهان،- سرجهان یا سرجاهان قلعه محکمی بوده بر کوهی که محاذی طارمین است بر پنج فرسنگی سلطانیّه بجانب شرق مشرف بر جلگه قزوین و زنجان و ابهر و کمابیش پنجاه پاره دیه از توابع آن بوده و امّ القرای آنجا را مغول صاین قلعه میخوانند (یاقوت و نزهة القلوب)،
(2) کذا فی آ، ب د ه ز: دیدند، ج: بدیدند،
(3) کذا فی آ ب، ج د ز افزوده: راه، ه افزوده: پی،
(4) آ ب د: سرحاهان، ز: سرچاهان، ه: سرجهان،
(5) آ ج: استیدار؟؟؟، ه: اسپیدار؟؟؟، ز: استیدار، د: اسفندیار، ب: اسدار،- اسفیذار اسم ولایة علی طرف بحر الدّیلم تشتمل علی قری واسعة و اعمال (یاقوت)، و هی امنع ناحیة من نواحی مازندران ذات دربندات و مضایق (نسوی ص 46، و آنجا سهوا بجای این کلمه «استنداد» چاپ شده است)،
(6) کذا فی ب (؟)، ه: دابوئی، د: دابوبی؟؟؟، ج: دانوئی، ز: دابوی؟؟؟، آ: دانونبی؟؟؟،
(7) ج: بیسکون؟؟؟، ب ز: ابسکون؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 116
یکچندی آنجا مقام ساخت چون خبر اقامت او در آن جزیره فایض و شایع گشت احتیاط را بجزیره دیگر تحویل فرمود و انتقال کرد حرکت او مقارن وصول جماعتی افتاد از جمله مغولان که یمه نوین ایشان را از ریّ بر عقب سلطان فرستاده بود چون سلطان را نیافتند بازگشتند و بمحاصره قلاع که حرم و خزاین او در آنجا بود مشغول گشتند و آنرا در مدّت چند روز مستخلص کردند چون آوازه هایل آن بسلطان رسید و بدانست که حرم او بیحرمت شدهاند و حشم بیحشمت گشته و پسران خرد معرض سیوف شدند و مخدّرات در قبضه استیلای بیگانگان اسیر گشتند و هر کس از ربّات حجال در دست رجال آمدند و در پنجه هر گدائی پایمال گشتند
فالآن ابرزن خدّا طالما ضربتعلی کلاکلها ایدی التّقی کللا «1» و تمامت متعلّقان که در آن حدود بودند گردن بچنبر تقدیر بیرون کردند و پای بر وزن بلا فروشد «2» و در دام عنا و کام فنا افتادند و در زمانه افسانه گشتند و از میان آشنایان بیگانه،
چو بشنید سلطان سرش خیره گشتجهان پیش چشم اندرش تیره گشت
کذاک اللّیالی و احداثهایجدّدن للمرء حالا فحالا درد از دست درمان بشد و آهنگ جان کرد ممات را بر حیاة اختیار کرد و فنا را بر بقا گزین،
فیا موت زر انّ الحیوة ذمیمةو یا نفس جدّی انّ دهرک هازل «3» درین قلق و اضطراب میپیچید و ازین واقعه و مصیبت مینالید تا جان بحق تسلیم کرد و از غصّه روزگار و شعوذه «4» فلک دوّار باز رست،
______________________________
(1) وجه افراد کلمه خدّا (بر فرض صحّت نسخه) معلوم نشد و مناسب «خدودا» بصیغه جمع است و همچنین وجه تأنیث ضمیر کلاکلها که راجع بخدّ است و مناسب تذکیر ضمیر است،
(2) کذا فی آ ب ز، ج د: فروشدند، ه: فروکرده،
(3) لأبی العلاء المعرّی من قصیدة مشهورة جدّا، انظر دیوانه الموسوم بسقط الزّند،
(4) آ د: شعوده، ه: شعبده، ج: شعبذه، ز: جور،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 117
سلام علی الدّنیا و طیب نعیمهاکأن لم یکن یعقوب فیها بجالس «1» و وقت وفات او یکی در نظم آوردست
ای در طلب گرهگشائی مرده * در وصل بزاده در جدائی مرده
ای بر لب بحر تشنه با خاک شدهوی بر سر گنج از گدائی مرده و او را در آن وقت هم در آن جزیره دفن کردند و بعد از آن سلطان جلال الدّین فرمود تا عظام رفات او را با قلعه اردهین «2» آوردند و از فضلا یکی راست در آن حالت
ای شاه ترا ز چشم بد این افتاد * رفتیّ و بسی شکست در دین افتاد
ای بر کله سلطنتت «3» گردون ترکتنگیّ قبای ملکت از چین افتاد ازین واقعه اسلام دلشکسته و دستبسته شد و ازین حادثه که از دیده سنگ خاره خون میچکانید دلهای مؤمنان پریشان و خسته
از سنگ گریه بین و مگو کان ترشّح استوز کوه ناله خواه و مپندار کان صداست در هر کلبه گریه «4» و در هر کنجی ازین حالت بر دل خلقان رنجی نوحه کنان و مویکنان بزفیر و عویل و ناله میگفتند و میسرائید
______________________________
(1) «قال ابو الوفاء الفارسی رأیت علی قبر یعقوب بن الّلیث [الصّفّار] صحیفة و قد کتبوا علیها:
ملکت خراسانا و اکناف فارسو ما کنت عن ملک العراق بآیس
سلام علی الدّنیا و طیب نسیمهااذا لم یکن یعقوب فیها بجالس» (ابن خلّکان فی ترجمة یعقوب بن الّلیث)،
(2) کذا فی ب د ز، آ: اردهین، ه: اردهن، ج: اردمین، اردهن قلعه محکمی بوده از اعمال ریّ از ناحیه دماوند بین دماوند و مازندران بمسافت سه روز از ریّ (یاقوت)، نسوی که خود شخصا نویسنده فرمانی بود که سلطان جلال الدّین در باب نقل عظام خوارزمشاه بملوک مازندران فرستاد گوید (ص 192- 193) که بعد از کشته شدن سلطان جلال الدّین مغول عظام رفات محمّد خوارزمشاه را از قلعه اردهن بدر آورده بنزد خاقان (اوکتای قاآن) فرستادند و او آنها را بسوخت،
(3) کذا فی ز، آ ب ج د ه: سلطنت،
(4) ه: کربه (- کربه)، و شاید همین صواب باشد بقرینه جناس با کلبه،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 118
این سلطان بلاد المسلمینااین برهان امیر المؤمنینا
این من کان کحدّ السّیف بأسااین من کان کقدّ الرّمح لینا
انّ ذاک الخطب قد اوردناغمرات ما نراها ینجلینا ترک التزام شیوه ارباب تعسّف و اجتناب از سلوک جادّه تکلّف واجبست ع، بمعنی گرا تا کی از بوی و رنگ، ازین نمط برین قدر اقتصار کرد،
چه کنی سرگذشت طرّاریسرگذشت از اجل شنو باری
تا بگوید بعاقل و کر و کوربکه دادم ز کستدم «1» زر و زور
خسروانرا چگونه بستم دست * قصرها را چگونه کردم پست
تا بگوید که گردنان را من * چون شکستم بسروری گردن
تا چو بشنیدی از غرور مهیدل برین عمر بیوفا ننهی ازین حکایت مرد بینا بداند که عاقبت و فرجام دنیا اینست مکّارهایست «2» اندر خشم سیاه کاره سپید چشم، مواصلت او سررشته مفاصلت و معاشرت او سرشته با معاسرت، گندم نمای جوفروش است زهری عسل نوش «3» عجوزه در جلوه حسنائی پرنیانپوش طالبان در عقب او مدهوش قرین صد هزار ناله و خروش،
مشعبد جهانیست فرتوت سرکند کار دیگر نماید دکر
بخواند بمهر و براند بکینهمه کار او جاودان همچنین
ندانی که خواند کجا خواندتندانی که راند کجا راندت
نه اوّل بکام تو بود آمدننه آخر بکام تو باشد شدن
میان دو ناکامی اندر جهانبکام دلی زیستن چون توان تیز نظر باید بود تا بداند که لذّت قصوی و انس اعلی آنها راست که «4» بر وی استدلال افعال «4» و حرکات نامتناسب او میکنند و او را پشت
______________________________
(1) کذا هو مکتوب بعینه فی آ، یعنی ز که ستدم،
(2) آ ب: مکاره است (کذا)،
(3) یعنی با نوش عسل،
(4- 4) ب باصلاح جدید: برای استدلال استدلال از افعال، ه: بروی استدلال استدلال افعال،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 119
پای لا مساس زدهاند و پهلو از ایناس و ابساس «1» او نهی کرده و سود و زیان او متساوی دانسته و دست حرص ازین بنیاد ناپایدار مشحون از سگ و مردار بآب قناعت شسته،
فما هی الّا جیفة مستحیلةعلیها کلاب همّهنّ اجتذابها
امر و نهی زمانه خوابی دانتو شرابش همه سرابی دان
بسگانمان «2» برای «3» مرداریسایه و «4» فرّ استخوان خواری و دل از زخارف و امتعه او برگرفتهاند
کی کند جلوه عزّ اللّهیقدس لاهوت بر دل لاهی و روی طلب سوی ملکوت نهاده تا قدس لاهوت در مرآة صحیفه سینه نورانی ایشان تجلّی کرده است و بجناح «5» همّت و رهبر «6» عقل در آفاق روح و کرامات جولان نموده و با روحانیان در صفّ صفا هم عنانی کرده و بر موافقت کرّوبیان باعتصام عروه وثقی «7» توکّل هم تکی نموده و بیقین بشناخته که این خاکدان آب روی است «8» که ببادی معلّق است جای آن ندارد که بر آن بنائی توان نهاد یا ازو حسابی برداشت و دل در نعیم و ناز آن بست،
حلقه زلف یار دام بلاستدل درو بستهایم عین خطاست «9» و «10» نه از فرفت او دژم و ناتوان بودن، نه «11» دل بر آن شادی «12»
______________________________
(1) اشاره است بمثل «الأیناس قبل الأبساس»، رجوع کنید بمجمع الأمثال در باب همزه،
(2) ه: بسگانی
(3) ج: ز بهر،
(4) آ ج واو را ندارند،
(5) آ ب ج د: نجاح،
(6) ز: شهپر،
(7) کذا هو مکتوب فی جمیع النّسخ، یعنی عروه وثقای،
(8) کذا فی ب ز ه: آبرویست، د: آب روییست، آ ج: آب روانست،
(9) از اینجا از نسخه ه جمله طویلی بمقدار نه صفحه از صفحات آ ساقط شده است بدون بیاض بجای آن و آخر جمله ساقطه در اواخر ورقa 69 از آ است،
(10) ب این واو را تراشیده است،
(11) ب (باصلاح جدید) د: و نه،
(12) ب (باصلاح جدید): بر شادی او، د: بر شادی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 120
توان نهادن «1» و نه ازین اندوه رنجور و غمناک شدن، سرّا و ضرّاء او نزدیک مرد دانا متوازی و متساوی است، ع سواء علینا بخل لیلی و جودها، «2»
چه باید نازش و نالش ز اقبالیّ و ادباریکه تا برهم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی «3»
نظر انوش راوید: در چند صفحه بالا نویسنده های خطی نقل قول می گویند، و نمی دانستند که جغرافیای نامها چیست و کجاست، برای همین ادبیات را بکمک آورده، و داستان گونه نوشته اند. بدتر از آنها دارو دسته ادوارد بران هستند، که درباره جغرافیا و نام شهرها و مکانها بکلی گیج زده اند. جهت اطلاع به جغرافیایی تاریخی ارگ ایران مراجعه نمایید.
ذکر موجبات وحشتی که سلطان محمّد را با امیر المؤمنین النّاصر لدین اللّه ابو العبّاس احمد «4» افتاده بود،
چون در ایّام سلطان تکش «5» سبب ملک عراق منازعتی افتاده بود و تکش لشکر بغداد را منهزم کرده و وزیر را کشته چنانک ذکر آن در مقدّمه «6» نوشته آمده است بهر وقت خلیفه در خفیه بخانان قراختای بدفع سلطان محمّد پیغامها میداد و بسلاطین غور بکرات مراسلات و مکاتبات میفرستاد و آن اسرار در آن وقت ظاهر گشت که سلطان بغزنین رفت و خزاین ایشان را تفتیش میکردند مکاتبات خلیفه مشتمل بر اغرا و تحریض او بر سلطان و استمداد بلشکر ختای از خزانه او بیرون میآمد و سلطان آن سرّ اظهار نکرد و آن مناشیر را بحجّت نگاه میداشت، و جلال الدّین حسن که از راه مصلحت اسلام را شعار خود ساخته بود و خلیفه آنرا قبول کرده میخواست تا اشاعت اسلام خود کند سبیل «7» حجّ روان
______________________________
(1) کذا فی ب (باصلاح جدید)، آ ج د ز: نهاد،
(2) اوّله: فأعرضت عن سلمی و قلت لصاحبی، من ابیات لمدرک بن حصن الفقعسی مذکورة فی الحماسة ج 4 ص 46، و فیها «سلمی» بدل لیلی فی المصراع الثّانی،
(3) د اینجا افزوده: منه دل بر اقبال کاقبال راچو مقلوب خوانی بود لابقا،
(4) ج افزوده: بن المستضئ،
(5) ز مشکّلا: تکش،
(6) یعنی سابق و پیش از این و مقصود مقدّمه کتاب نیست، رجوع کنید بص 33، 38 و بمقدّمه مصحّح ج 1 ص قید،
(7) رجوع کنید بص 96 ح 5،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 121
کرد خلیفه بفرمود تا علم او را در پیش علم سلطان محمّد بردند آن خبر چون بسلطان رسید سخت متأثّر شد و کوفته خاطر گشت، و خلیفه ازو التماس جمعی فدائیان کرده بود جلال الدّین جمعی را بخدمت او فرستاده و فرموده بود که هرچه او گوید از آن عدول ننمایند خلیفه را با امیر مکّه وحشتی افتاده بود جماعتی را ازیشان بفرستاد تا او را کارد زنند فدائیان غلط کردند و بعوض امیر مکّه برادر او را کارد زدند و بکشتند و آن حرکت منکر در روز عرفه «1» در دشت عرفات بود و هم از آن فدائیان جمعی را بفرستاد تا اغلمش «2» را در عراق کارد زدند و بکشتند و اغلمش را سلطان نزدیک اتابک اوزبک «3» فرستاده بود و اغلمش خویش را بنده و برکشیده سلطان میدانست، این اسباب ظاهر با اسباب دیگر اضافت شد و سلطان مرتبت و درجت خود را از مرتبه و درجه آل بویه و سلاطین سلجوقی کمتر نمیدانست بلک امیری از امرای خود در موازات آل بویه میداشت و مقدار و منزلت خود را از سلاطین سلجوقی برتر میپنداشت و ملک بغداد چندانک در تصرّف خلیفه بود در حکم ایشان بودست و خلفای آن زمان چون طایع و مسترشد و غیر ایشان محکوم حکم و متابع امر و نهی ایشان بودند و کیفیّت این حال در ذکر هر یک در تواریخ مسطورست چون مطالعه رود از آنجا معلوم گردد میخواست تا بهانه سازد که بدان از وقیعت بنی آدم و ملوک اطراف خویش را معذور کند تا نگویند سلطانی که متقلّد اسلام باشد بر هوس ملک قصد امامی کرد رکن اسلام ببیعت «4» او تمام شود و ایمان خود را بر باد داد قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم من مات و لم یبایع اماما مات میتة جاهلیّة و قال الشّاعر
نصلّی و اتمام الصّلوة اعتقادنابأنّک عند اللّه خیر امام از ائمّه ممالک خویش استفتا کرد که هر امام که بر امثال این حرکات
______________________________
(1) آ ب ج: عرفات،
(2) آ: اعلمش (در بسیاری از مواضع)،
(3) ج: ازبک،
(4) کذا فی ج ز، آ ب: بتبعت، د: بتبعیت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 122
که ذکر رفت اقدام نماید امامت او حقّ نباشد و چون سلطانی را که مدد اسلام نماید و روزگار بر جهاد صرف کرده باشد قصد کند «1» آن سلطان را رسد که دفع چنین امام کند و امامی دیگر نصب گرداند و وجه دیگر آنک خلافت را سادات حسینی مستحقّاند و در خاندان آل عبّاس غصب است بر جواز این جواب «2» فتاوی بستد و نام خلیفه را در تمامت ممالک از خطبه بینداخت و قصد خاندان عبّاس بر سلطان مبارک نیامد،
نظر انوش راوید: در این چند صفحه نشان از مبارزات دینی حکومتی قبیله ای است، ولی همه نقل قول شده از گذشته است، و نمی تواند صحت وقایع نگاری آنرا تأیید کرد. جالب اینکه نویسنده کتاب های دیگری هم نگاشته، تا سلسله مطالب مورد نظرش را بگویید. باید اصل این صفحات خطی به ایران برگشت داده شود، و در آزمایشگاه ها مورد باستانشناسی قرار گیرد، که چه زمان نوشته شده اند، در دوره عثمانی و یا در جای دیگر.
ذکر استیصال سلطان سلاطین و سبب آن،
نسبت او بایلک و بغرا خان میکنند که خانان ماوراء النّهر بودهاند و ذکر خروج و استیلای ایشان در یمینی عتبی مثبت است و او را در ماوراء النّهر سلطان سلاطین گفتندی، چون خانان قراختای بر بلاد ماوراء النّهر مستولی گشتند سلطان عثمان نیز در تحت حکم کور خان داخل شد و اوامر و نواهی او را منقاد و کور خان نیز برقرار ملک ماوراء النّهر بدو ارزانی داشت و او را ازعاج نکرد و باندک مواضعه سنوی و شحنه که در موافقت او بگذاشت رضا داد و او در رفاهیت و لذّت روزگار میگذرانید و بهر وقت «3» بنزدیک کور خان میآمد مورد او را مکرّم و عزیز میداشت کور خان را دختری بود که صورت ماه عکس رخ او بود و سورت حسن در شأن او منزل گشته،
ای طرّهای خوبان از نافه تو بوئی * هژده هزار عالم در عرصه تو کوئی
و در عصر خود یوسف مصر بود «4» سلطان سلاطین بجمال او شیفته شد
______________________________
(1) یعنی سوءقصد کند، استعمال «قصد کسی کردن» بمعنی سوءقصد درباره او کردن در این کتاب شایع است،- د افزوده: که او را بد رسد،
(2) کلمه «جواب» را در د ندارد و شاید همین بهتر باشد،
(3) ب ج (هر دو بخطّ جدید) ز افزودهاند: که،
(4) ب ز اینجا افزودهاند: «و این رباعی در حقّ او گفتهاند
گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی * از هر برجی جدا بتابد ماهی
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 123
و در هوای او پیراهن صبرش چاک شده بود مانند گل شکفته چون یوسف و زلیخا بعشق مشهور شدند سلطان سلاطین خطبه او کرد کور خان سبب تباین ملک تن درنداد و ابا نمود،
ایّها المنکح الثّریّا سهیلاعمرک اللّه کیف یلتقیان «1» سلطان عثمان متأثّر و رنجیده گشت و اسباب وحشت از فظاظت «2» محصّلان مال و شحنگان کور خانی بود «3» با این علّت اضافت گشته، و در آن روزگار از عزّت اسلام ملوک اطراف و اصناف اشراف سلطان عثمان را منکر بودندی که سلطان بلاد اسلام مشرکی را منقادست و او را جزیت میدهد اگر قوّت مقاومت ندارد چرا بسلاطین اسلام تمسّک نمیجوید و ازیشان التماس معاونت و مظاهرت نمیکند قال اللّه تعالی الَّذِینَ یَتَّخِذُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ أَ یَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعاً، و در آن روزگار شوکت و حشمت و هیبت سلطان در دلها متمکّن گشته بود و عرصه مملکت او بسطت گرفته و هر کس که اعتزا نه بولای او داشت و انتما نه بحبل هوای او مترقّب جواذب حوادث زمانه بود و مترصّد صروف روزگار پربهانه و مخالفت کور خان بقوّت موافقت سلطان میسّر میگشت بنزدیک سلطان رسولان فرستاد و در بلاد ماوراء النّهر اعواد منابر بذکر او معطّر گردانید و سکّها را بالقاب او روان کرد
______________________________
ور لطف تو در زمین بیابد راهیصد یوسف سر برآرد از هر چاهی» د افزوده: «و این بیت سزای او گفتهاند
ای یک شبه وصل تو از ملک جهان خوشترجان برده رخ خوبت ای هم تو ز جان خوشتر»
(1) ز افزوده: «هی شامیّة اذا ما استقلّتو سهیل اذا استقلّ یمان» این دو بیت از عمر بن ابی ربیعه قرشی شاعر مشهور است، رجوع کنید بخزانة الأدب للأمام عبد القاهر البغدادی ج 1 ص 238- 240،
(2) آ: مطالبت،
(3) کذا فی جمیع النّسخ و ظاهر زیادتی کلمه «بود» است، ز افزوده: و،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 124
و سلطان محمّد چون متوجّه مصافّ قراختای گشت سلطان عثمان او را بمطاوعت و معاونت ملتزم بود تا بوقت آنک مراجعت نمود درّی را از صدف سلطنت و بدری را از فلک سعادت نامزد او کرد و باتمام عرس و سور و استحکام غرس نهال مواصلت او را در مصاحبت خود بخوارزم آورد و انواع تنوّقاتی که میان دو سلطان تواند بود بتقدیم رسانید و سلطان عثمان چون کار زفاف تمام کرد و بانصراف با مقرّ عزّ خود مایل شد ترکان خاتون بر رسم ترکان که بر سبیل اعزاز و اکرام تا مدّت یک سال تمام داماد را با خانه او نگذارند بمراجعت سلطان عثمان رضا نداد، تا چون سلطان «1» بر عزم ختای بار دیگر روان شد و بسمرقند رسید اهالی و اعیان آن سبب تخلّف و تقاعد سلطان عثمان «2» متردّد گشته بودند و هر کس از آن تخلّف تصوّری دیگر میکرد سلطان از خواصّ خود جماعتی را بازگردانید تا سلطان عثمان را با کریمه او اجازت انصراف دادند و با ترتیبی که لایق چنان سلطانی باشد روان گردانید و حشم و خدم در صحبت او بفرستاد، چون سلطان با خوارزم رسید بر آنک روز بروز مرتبت داماد را بلندتر گرداند منهیان از نزدیک دختر سلطان رسیدند معلم از خلاف سلطان عثمان و موافقت او بار دیگر با کور خان و استهزائی که با او رفته است از استحضار او در مجلس انس و باستخدام دختری که از کور خان درین نوبت در عقد آورده بود، سلطان محمّد تحمّلی «3» میکرد و اظهار آن جایز نمیفرمود تا دیگر باره کس رسید که ارباب سمرقند باشارت سلطان عثمان جماعتی را که در مصاحبت مهد عالیه «4» رفته و آنچ از لشکر آنجا مانده بود قتل کردند مخالفت و مباینت آشکارا شد سلطانرا حمیّت از اغضا مانع آمد و فرمود تا برادر او
______________________________
(1) آ افزوده «عثمان»، و آن غلط است،
(2) فقط در ج،
(3) آ ممکن است که «تجمّلی» نیز خوانده شود،
(4) ب: عالی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 125
اوتکین را «1» که در باب او نظر عنایت داشت و بر آنک اقلیمی را در کف او نهد در خوارزم محبوس کردند و سلطان بسمرقند رفت دروازها دربستند چون دانستند که مقاومت ظباء با شیران شکاری میسّر نباشد سلطان عثمان شمشیر و کرباسی برگرفت و بخدمت سلطان آمد و سلطان فرمود تا کشش عامّ کردند قرب ده هزار مسلمان را بکشتند سادات و صلحا و ائمّه و علما مصاحف بر دست برداشتند و شفاعت کردند فرمان شد تا شمشیرها در نیام کردند و چون سلطان عثمان حاضر آمد روی برو آورد و فرمود ای بیحمیّت اگر استهزا با منکوحه خود سبب من بود آخر نه جفت تو بود در مذهب رجولیّت چگونه رخصت یافتی که بر امثال حرکات دور از غیرت و حمیّت اقدام نمودی سلطان عثمان از خجالت سر در پیش افکند و سلطان را هم رأی آن بود که او را بجان المی نرساند دختر سلطان که خان سلطان نام او بود بإبقا بر جان شوهر رضا نداد بدان سبب فرمود تا در شب سلطان عثمان را از دست برگرفتند و کان ذلک فی شهور سنة تسع و ستّمایة، و سلطان اهالی سمرقند را استمالت فرمود و بامرای فرغانه و ترکستان رسولان فرستاد و ایشان را بمطاوعت و متابعت خود خواند و لشکری را بپنجاب «2» فرستاد تا محافظت آن کنند و بجانب بقایای لشکر کور خان تاختن میکنند و نگذارند که باز قوّتی گیرد و عدّتی سازد، چون کوچک از حال سلطان و قوّت و غلبه لشکر وقوف یافت ایلچیان بخدمت سلطان فرستاد و مواضعه نهادند که از
______________________________
(1) کذا فی د، آ: برادر او تکین را، ج: برادر او را تکین، ز: برادر او را ارمکین، ب: برادر او ... تکین را (بیاض بین «او» و «تکین»)،
(2) آ: پنجاب؟؟؟، ب: بسینجاب، ج د ز: بسنجاب،- متن تصحیح قیاسی است بقرینه آ و برای پنجاب رجوع کنید بص 108 ح 4، و محتمل است بقرینه نسخ دیگر که صواب «بسپیجاب» باشد یعنی باسفیجاب شهر معروف ماوراء نهر سیحون، یا «بسپنجاب» با نون بجای یاء که ظاهرا تصحیف سپیجاب و در شاهنامه و فرهنگهای فارسی همه جا بدین هیئت مسطور است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 126
جانبین بر قصد کور خان متّفق شوند اگر سلطان پیشتر او را بردارد تا حدود کاشغر و ختن سلطان را مسلّم باشد و اگر کوچلک پیشتر دفع او کند تا آب فناکت کوچلک را «1» مقرّر باشد برین جملت مقرّر کردند و سلطان بر تواتر بتاختن او لشکر میفرستاد و تاختن لشکر سلطان تا بحدود بیش بالیغ «2» رسید و دار الملک سلطان سمرقند شد و آنجا مسجد جامعی بنا فرمود و عمارات عالیه آغاز نهاد، و عجب حالی آن بود که چون حرم سلطان در دست لشکر تاتار افتاد خان سلطان که از سلطان عثمان انفت میداشت در دست صبّاغی آمد در ایمیل «3» و او را در عقد آورد و بهمدیگر میبودند تا گذشته شد،
نظر انوش راوید: داستان هایی برای پر کردن کل داستان، ولی وجود کلی سلطان بی کاخ و کوخ و قبر، که حکایت از حالت عادی خوانین است، نه چیز دیگر.
ذکر سلطان جلال الدّین،
شیطان «4» وسواس خوف و هراس را بر ضمیر پدرش سلطان محمّد چندان و چنان مستولی گردانیده بود که در زمین منفذی و بر آسمان مرقاتی میجست تا خود را از لشکر بیکران بر کران کند و از دست انصباب ایشان رکاب فرار سبک گران «5»، هنگام انصراف از تتار و وصول بسمرقند بر عزیمت تحوّل و فرار لشکرهای جرّار و مردان کارزار را که از سالهای مدید و عهدهای بعید جهت چنین هنگامی و ذخیره مثل این ایّامی باشد بر رباع و بقاع مقسوم میکرد و بمحافظت بلاد موسوم، و از پسران او آنک بزاد «6» بزرگتر بود و بشهامت و صرامت بیشتر تاج فرق
______________________________
(1) کذا فی ج، ب د ز: او را، آ: سلطان را، و این غلط صریح است،
(2) ب د: بیش بالیق،
(3) کذا فی ج، آ: ایمیل؟؟؟، ب د: ایمیل؟؟؟، ز: ایمل؟؟؟،
(4) کذا فی ب ج د ز، آ: سلطان،
(5) کذا فی آ ب د ج، ز: سنگ گران،
(6) ب افزوده: و راد، ز افزوده: و داد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 127
شاهی و سراج وهّاج دین الهی
سلالة ظلّ اللّه فی الأرض ان جرتله ذکرة بین السّلاطین بخبخوا
و یعنو له صید الممالک خضّعااذا اصطفّ حولیه کهول و شرّخ یعنی سلطان جلال الدّین ملازم پدر بود و بس «1» و پسران دیگر زینت حیاة دنیا بودند و هوس، بر اندیشه دور از هدف رشاد و منهج سداد انکار مینمود «2» و میگفت لشکرها را در اقطار تفرقه کردن و از خصم در مقابل ناآمده بلک از جای خود نجنبیده روی گردانیدن دلیل هر ذلیل است نه سبیل هر صاحب دولتی نبیل و اگر سلطان را بر اقدام و مبارزت و اقتحام و مناجزت رای قرار نمیگیرد و بر عزیمت فرار اصرار دارد کار لشکرهای جرّار بمن بازگذارد تا پیش از آنک فرصت از دست بشود و پای در خلاب حیرت و دهشت بماند و در میان خلایق چون علک خاییده دهان ملامت شویم و غرقه غرقاب ندامت گردیم روی بدفع حوادث و تدارک خطوب روزگار عابث آریم،
مگر بخت رخشنده بیدار نیستوگرنه چنین کار دشوار نیست پدرش جواب چو آب «3» میداد که خیر و شرّ زمان را اندازه معیّن است «4» و نظام و قوام کارها و خلل و زلل امور را مقداری مبیّن «5» تا چنانک در ازل الآزال مقدورست و در صفحه قضا و قدر مسطور بنهایت نکشد و عارضه که حادث شدست تا بغایت نه انجامد «6» ممانعت و مدافعت و اهمال و امهال در آن بوته «7» یک چاشنی داشته باشد و بتدبیر عاجزانه که ابنای آدم در حالت بؤس «8» و شدّت از سر جهالت کنند و عاقبت
______________________________
(1) کذا فی ب ز، آ ج د کلمه «و بس» را ندارند،
(2) یعنی سلطان جلال الدّین،
(3) ج د ز «چو آب» را ندارد،
(4) ب ز: نیست،
(5) ب (بخطّ جدید) ز افزودهاند: نه،
(6) کذا بعینه فی آ،
(7) کذا فی ب ج د ()، آ: بوته؟؟؟ (و توبه؟؟؟ نیز ممکن است خوانده شود)، ز: بویه،
(8) کذا فی ب ج د اعنی «بوس»، آ: ترس؟؟؟، ز: ترس،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 128
و خاتمت آن ندانند که در آخر دست بر چه منوال خواهد نشست و کعبتین ملک کدام نقش بر بساط خواهد انداخت امید نجاح و فلاح در تصوّر نتوان آورد و قوّت و شوکت «1» در آن صورت یک سیرت داشته باشد و هر کمالی را نقصانی است و هر بدری را محاقی و هر نقصانی را کمالی که تا بکمال نرسد و چشمزخمی را که از تأثیر افلاک بر کره خاک ظاهر شدست و نقطه آن احوال ما بوده تا منقضی نگردد و سیلاب آن فرو نگذرد و نایره آتش بلیّت خامد نشود و صرصر اذیّت راکد تدارک اموری که نظام آن مبدّد شدست و ارکان آن منهدّ «2» گشته نه همانا از جدّ و اجتهاد و محاربه و جلاد جز عنا و زیادتی بلا فایده دهد چه معلوم و محقّق است که اضطراب در ربقه خناق جز هلاکت نیفزاید و از مباشرت توهّم و تخیّل جز جنون «3» نزاید،
فان تکن نشبت ایدی الزّمان بناو مسّنا من عوادی بؤسه الضّرر
ففی السّماء نجوم ما لها عددو لیس یکسف الّا الشّمس و القمر «4» برین منوال بچند کرّت قیل و قال کرد و البتّه سلطان بتخلّف پسر رضا نمیداد و باجبار او را نگاه میداشت تا بوقتی که سلطان محمّد ازین کهنه سرای دنیا بقرارگاه عقبی رسید و از شورستان خاکی ببوستان پاکی خرامید سلطان جلال الدّین و برادران خردتر او با چند کس معدود از ابسکون بشطّ آن «5» آمدند و بدالّت آنک
______________________________
(1) کذا فی جمیع النّسخ، و مناسب عبارت «قوّت و ضعف» یا «قوّت و شوکت و عجز و ذلّت» و نحو آن است و عبارت متن چنانکه هست ناقص است بلا شبهه،
(2) ج ز: منهدم،
(3) ب ج د: جز جنین جنون، ز: جز جنین جنین (کذا!)،
(4) من جملة ابیات لشمس المعالی قابوس بن وشمکیر، انظر بتیمة الدّهر ج 3 ص 290 و ابن خلّکان فی حرف القاف،
(5- 5) د: بسیط؟؟؟ آن، ب باصلاح جدید «به بسطام» و این غلط است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 129
و لا تقعدن تغضی الجفون علی القذیو فی الأرض مرکوب و رمح و صاحب «1» میخواست تا در میدان مردانگی جولانی کند و بر دوران گنبد گردان بفرزانگی رجحان نماید مگر غبار فتنه را که زمان از زمین بلا انگیخته بود تسکین دهد و غرار «2» عنا را که قضا و قدر از نیام جفا آهخته بود کند کند،
و ما ابتغی الّا الکرامة انّهاسجیّة نفس حرّة ملئت کبرا امّا دانندگان دقایق و غوّاصان دریای حقایق دانند که چون مرد را بخت سرگشته شود و پهلو از بار تهی کند و پشت جفا بگرداند بهیچ روی چشم آن نتواند داشت که باز رخساره وفا نماید، و چون دندان قهر و غدر تیز کرد زبان بکام چرب نرمی بازنهد، و تا پای برگرفت دیگر دستگیری کند، و گردن آزرم پیچید اعطاف عاطفت را تحریک واجب داند، و گره مخاصمت بر ابروی معادات و معاندت زد لب بخنده مسالمت بگشاید، و چون سر موئی بگشت هرچند در استعطاف و استرداد او تا بجان بکوشد گوش آن نتوان داشت که باز از جهت خویشتن بینی ریش جنبانی کند، و اگر مقدار سر ناخنی از جای برفت انگشت فراتدارک آن نتوان کرد،
اذا انصرفت نفسی عن الشّیء لم تکدالیه بوجه آخر الدّهر تقبل «3» و احیانا اگر برخلاف عادت روزکی چند خضراء الدّمنوار سبزی کند عاقبت کار هشیما تذروه الرّیاح باشد و بر رای سلطانی نیز هم مخفی و مستور نبود که مکابدت «4» با فلک ستیهنده و معاندت با روزگار گردنده رنج و عناست و جریان امور جمله بر تقدیر و قضاست لا مردّ لقضائه و لا
______________________________
(1) من قصیدة لأبی بکر الخوارزمی یمدح بها شمس المعالی قابوس بن وشمکیر اوردها العتبی فی تأریخه و قد مرّ بیت آخر من هذه القصیدة آنفا (ص 75 س 12)،
(2) کذا فی آ د، ج: عوار، ب باصلاح جدید: جراز، ز: تیغ،- غرار بمعنی لبه شمشیر و تیزی آن و تیزی نیزه و تیر و نحو آن است،
(3) من ابیات لمعن بن اوس مذکورة فی الحماسة (طبع بولاق ج 3 ص 78- 80)،
(4) کذا فی آ د، ب ز: مکایدت، ج مشکوک بین آندو،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 130
معقّب لحکمه و استرداد بخت بر باد شده نه بدست ما و شماست بلک جهان خود دام بلاست عشوه دهی پردغاست
ز اندیشه کران کن تو که دریای جهانرامردان جهان دیده ندیدند کرانه
خیره بفسوس و بفسانه چه نهی دلکاحوال جهان جمله فسوس است و فسانه و اقبال و دولت از خاندان تکشی نکسی تمام گرفته است و کوکب سعادت در وبال ادبار روی برجعت و انحطاط نهاده امید تثبیت «1» آن ممکن نه و سرّ منشور تؤتی الملک من تشاء بر جبین دولت چنگز خان و اولاد او مسطور و پیدا گشته چنانک مقصود تنزع الملک ممّن تشاء بر صفحات احوال معاندان او هویدا گشته طیّ آن در وهم بشر مقدور نه امّا میخواست تا پسر چون پدر مطعون السنه بشر نشود و غرض سهام ملام بندگان باریتعالی نگردد،
علیّ طلاب المجد من مستقرّهو لا ذنب لی ان حاردتنی المطالب «2» بدین موجبات سلطان جلال الدّین چون جواز لشکر مغول بر صوب عراق بشنید بمنقشلاع «3» رفت و اسبی که در آن حدود یافت باولاغ گرفت و مبشّران بخوارزم روان کرد «4» برادران او ارزلاق «5» سلطان «6» که ولیعهد
______________________________
(1) تصحیح قیاسی،- آ ب: تثبت، ج د: ثبت، ز: ثبت؟؟؟،
(2) الغالب علی الظّنّ انّ هذا البیت من قصیدة ابی بکر الخوارزمی الّتی مرّ منها بیتان فی ص 75 و 129،
(3) آ: بمنقشلاغ؟؟؟، د: بمنقشلاق؟؟؟، ج در متن: بمنکقشلاغ، در حاشیه: منک قشلاغ، ب: بمیقشلاغ؟؟؟، ز: بقشلاغ،- منقشلاغ شهری بوده است در آخر حدود خوارزم نزدیک بحر خزر (یاقوت)،
(4) ب د ز افزودهاند: و،
(5) کذا فی آ ج د (بالف و راء مهمله و زاء معجمه و لام و الف و در آخر قاف)، ب «ازرلاق» بتقدیم زاء معجمه بر راء مهمله ولی نقطه زاء الحاقی است، ز «از زلاق»، در سیره جلال الدّین للنّسوی در اصل نسخه وحیده پاریس ص 77 و 79 دو مرتبه و 86 «ازلاغ»، و در متن مطبوع نیز همهجا «ازلاغ»، و در نسخ جامع التّواریخ غالبا:
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 131
پدر بود و آق «1» سلطان با او بهم «2»، و از اعیان امرا نوح «3» پهلوان خال ارزلاق «4» سلطان و کوجای «5» تکین و اغول «6» حاجب و تیمور «7» ملک با نود هزار مرد قنقلی در خوارزم بودند، و سلطنت و دست خوارزم سلطان محمّد سبب تربیت ترکان خاتون بر ارزلاق «8» سلطان که بس کودک بود و در دانش و آموز نه زیرک مقرّر کرده بود، بوقت وصول سلاطین آراء و اهواء مختلف شد هر کس بجانبی دیگر مایل گشتند و سبب ضعف و عجز ارزلاق «9» سلطان و ناسازگاری ارکان هر محکومی حاکمی و هر مظلومی ظالمی شد و بعضی از امرا که بقوّت و شوکت غالب بودند و بر مرکب جهل و حماقت راکب بر آن بودند که ازیشان کاری آید و اگر سلطان جلال الدّین که رکن اقوی و جانب اشدّ است سلطان شود هر کس را مقداری و مرتبه معیّن باشد که قدم از آن فراتر نتوان نهاد و مناصب در نصاب استحقاق قرار گیرد،
______________________________
اوزلاق،
از اینجا تا کلمه «سلطان» در ص 131 س 2 از ج ساقط است،
(1) کذا فی ب د ز، آ: اق، ج ه ندارند،
(2) یعنی ارزلاق سلطان و آق سلطان با سلطان جلال الدّین با هم بودند چنانکه صریح نسوی است (طبع هوداس ص 55، 56)،
(3) کذا فی آ (؟)، و ممکن است که «بوح» یا «بوحی» نیز خوانده شود، ب: توحی، د: نواحی، ز: فوجی، ج ندارد، در اصل نسخه نسوی ص 15: بوحی، ص 79: بوحی؟؟؟، مطابق متن مطبوع ص 11: بوجی و ص 57: توخی،
(4) کذا فی آ د، ب: اررلاق؟؟؟، ز: اززلاق، ج ه ندارند،
(5) کذا فی آ ب ج د ز، ب: کوحای،
(6) کذا فی آ ب د ز، ج: اوغل،- در تاریخ گزیده (طبع برون ص 498 و طبع گانتن ص 402) این کوجای تکین و اغول حاجب را (باسم اغول ملک) هر دو را از پسران محمّد خوارزمشاه میشمرد و این سهو واضح است و منشأ سهو ظاهرا نقصانی بوده است در نسخه جهانگشای که مؤلّف تاریخ گزیده بدست داشته است مثل نسخه ج از نسخ ما و شاید هم خود این نسخه بعینها بدست وی بوده است،
(7) ج: تمور،
(8) کذا فی آ ب ج د ز،
(9) کذا فی ج د ز، آ ب: اررلاق،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 132
الحجل للرّجل و التّاج المنیف لمافوق الحجاج و عقد الدّرّ للعنق «1» و چون اکثر حشم او و عوامّ و «2» اغلب کرام بجانب سلطان مایل بودند و خواصّ عقلا که بمرو ایّام حلو و مرّ روزگار چشیده بودند و عذب و عذاب آنرا دیده بخدمت «3» او راغب شدند و بر خدمت «3» او اقبال نمودند و اگرچه میان برادران مواثیق و عهود غلاظ و شداد رفت امرای بد اندیش تعبیه ساختند تا مغافصة بحیلت جلال الدّین را هلاک کنند یکی از آن جماعت سلطان را از آن حالت آگاه گردانید چون سلطان دانست که آن قوم را در چنین هنگامی اندیشه لجاج و عنادست نه رای موافقت و اتّحاد در انتهاز فرصتی متشمّر گشت و کمتخت خوارزم و آن کاخ گرفت و چون مردان بر راه نسا عازم شادیاخ شد تا چون باستو «4» رسید در پشته شایقان «5» با لشکر تاتار دوچار «6» زد و با عدد قلیل ساعتی طویل با آن قوم محاربت نمود و بحملهای متواتر متعاقب که اگر در آن حالت پور زال بودی جز راه گریز نسپردی مقاومت کرد تا بوقتی که روزگار
______________________________
(1) من قصیدة لأبی العلاء المعرّی مذکورة فی دیوانه سقط الزّند و البیت الّذی قبل بیت المتن بلافاصلة:
فرتّب النّظم ترتیب الحلیّ علیشخص الجلیّ بلا طیش و لا خرق الجلیّ فی معنی عروس مجلوّة ای رتّب شعرک مراتب فمن کان منخفضا فاجعل له منه تحجیلا و من کان یجری مجری الرّأس فاجعل له منه تاجا و الحجاج [بفتح الحاء و کسرها] عظم الحاجب و من کان کالعنق فأعطه منه عقد درّ (شرح الخطیب التّبریزی علی سقط الزّند)،
(2) د این واو را ندارد و انسب همین است ظاهرا،
(3) کذا فی آ ب ج ز بالتّکرار، د در موضع ثانی: بر عبودیّت،
(4) کذا فی آ ج د، ب ز د؟؟؟ باستوا،- در معجم البلدان این کلمه استوا مضبوط است و آن نام ولایتی است از خراسان که خبوشان (قوچان) شهر مرکزی آنست،
(5) کذا فی ز، آ: شایقان؟؟؟، د: سایقان، ب ج: سابقان، جامع التّواریخ (209.Suppl .Pers ( ورقa 041: سایغان، نسوی اصل نسخه پاریس ص 86: مرج سایع، متن مطبوع ص 61: مرج سائغ،
(6) ج دو چهار،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 133
چادر قیری پوشید
سپهبد عنان اژدها را سپرد * بگرد از جهان روشنائی ببرد
و در هنگام و لات حین مناص از میان آن قوم خلاص یافت، و ساعت انفصال سلطان از خوارزم خبر احتشاد جنود بجانب ایشان شنیدند و سامان قرار نداشته بر پی سلطان پویان گشتند و روز دیگر را هم بدان موضع با قومی که با سلطان جلال الدّین مکاوحت و مکافحت کرده بودند مقابل افتادند و آق «1» سلطان در خدمت ارزلاق «2» سلطان و اعیان خانان چون قوم تتار دیدند بر مثال اختران از انسلال تیغهای خرشید گریزان شدند و بیک حمله جمله از کارزار روی برتافتند و دست بجنگ نایازیده پای برداشتند و سلاطین روزگار در دست شیاطین تاتار گرفتار گشتند و اعیان و اکثر حشم طعمه ذباب شمشیر آبدار و لقمه ذئاب و کفتار شدند و سلاطین بعد از دو روز که ذلّ اسار دیدند کیفر «3» آنچ پدرشان با خاندان ملوک و بیوتات قدیم کرده بود برداشتند و در زیر خاک دفین گشتند بلک در جوف سباع و ضباع ضمین و الحکم للّه ربّ العالمین،
اگر تند بادی برآید ز گنج * بخاک افکند نارسیده ترنج
ستمگاره خوانیمش ار دادگرهنرمند خوانیمش «4» ار بیهنر و سلطان جلال الدّین چون بشادیاخ رسید دو سه روز باستعداد رفتن چنانک دست داد مشغول بود تا ناگاه نیمشبی که
نه آوای مرغ و نه هرّای ددزمانه زبان بسته از نیک و بد بر مثال شهاب ثاقب بر مرکب توکّل راکب گشت در پانزدهم «5» ذی الحجّه سنه سبع عشرة و ستّمایة بر عزیمت غزنین که پدرش نامزد او کرده
______________________________
(1) ج: الق،
(2) کذا فی آ ب د ز، ج مشکّلا: ارزلاق، ه ندارد،
(3) جمیع نسخ: و کیفر،
(4) کذا فی آ ب بالتّکرار، ج د: دانیمش، ز: گوئیمش،
(5) کذا فی د ز آ: یانردهم؟؟؟ ب ج: یازدهم،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 134
بود، از حرکت او تا وصول لشکر مغول مقدار یک ساعتی بیشتر توقّف نبود چون ایشانرا معلوم شد که شهر از سلطان خالی ماندست حالی پی او گرفتند تا بسر دو راه «1» رسیدند که سلطان ملک ایلدرک «2» را با قومی آنجا بگذاشته بود تا اگر بر عقب لشکری برسد ساعتی مطارده کنند چندانک میان او و خصم مابینی حاصل آید بعد از ساعتی ایلدرک «3» چون پای ایشان نداشت دست بجنبانید و بر راهی دیگر که نه ممرّ سلطان بود روان شد و تتار بر پی او بر آن عزیمت که سلطان هم ازین راه رفته باشد دوان گشتند و سلطان از راه دیگر باز آنک «4» اسب مرادش لنگ بود در یک منزل چهل فرسنگ بپیمود و لشکر مغول از طلب او نکول کردند و از آن راه عدول نمودند چون بزوزن «5» رسید و خواست که در زوزن «6» رود چندانک مراکب او را اندک استجمامی حاصل آید اهالی با سلطان مناقشت نمودند و بتحصّن نیز بباره آنکه سبب آن التماس میکرد تا اگر لشکر مغول برسد ساعتی مقاومتی تواند کرد و از پیش و پس او بیکبارگی در نتوانند آمد بهیچ وجه رضا ندادند و گفتند اگر لشکر مغول «7» برسد ایشان از آن جانب بتیر و شمشیر روی بتو آرند و ما ازین سو بسنگ از پس پشت حمله کنیم چنانک در قرآن مجید حکایت حال خضرست حتّی اذا اتیا اهل قریة استطعما اهلها فابوا ان یضیّفوهما، فی الجمله چون از کرمخانه بزرگان وفادار زوزن «8» روزن غدر گشاده یافت بماسژاباباد؟؟؟ «9» رسید و در نیمشب حرکت کرد بامداد موغال «10» آنجا
______________________________
(1) ب د: دو دره،
(2) کذا فی آ و متن ب، حاشیه ب: ایلذرک یا ایلدزک، ج د: ایلدکز، ز: ایلدوک،
(3) کذا فی آ ب، ج د: ایلدکز، ز ندارد،- ملاحظه کنید کلمه «الب درک» و «کنار درک» را سابقا ص 41، 43،
(4) ب ج ز: با آنک، د: بر آنکه،
(5) آ: بروزن، د ز: بروزن،
(6) آ: زورن، د ز: روزن،
(7) ب د: موغال،
(8) آ: روزن، د: از (کذا)،
(9) کذا فی آ (؟)، و ممکن است «بمایژتاباد»؟؟؟ و «بماشرتاباد»؟؟؟ نیز خوانده شود، ب: «نمایرتاباد» ولی نقاط آن همه الحاقی است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 135
رسید تا بحدود بردویه «1» از مضافات هراة برفتند و ازو بازگشتند و سلطان روان شد چون بغزنین رسید و امین ملک «2» با پنجاه هزار لشکر آنجا بود بخدمت استقبال بیرون آمد و تمامت لشکر و رعیّت بقدوم او استبشار نمودند و بمکان او استظهار یافتند و سلطان دختر امین ملک را خطبه کرد و آن زمستان در غزنین در میدان سبز مقیم شد و چون آوازه وصول او شایع و مستفیض گشت زمره عساکر و اقوام از هر طریق یأتین من کلّ فجّ عمیق، و سیف الدّین اغراق «3» با چهل هزار از مردان دلیر بخدمت سلطان متّصل گشت و امرای غور همچنین از جوانب بدو پیوستند،
ز هر سو سپه شد برو انجمنکه هم با گهر بود و هم تیغ زن و چون کار او با فرّ و شکوه شد و لشکر و حشم انبوه اوّل نوبهار و هنگام
______________________________
ج: بماتریانان؟؟؟، د: باثمرناباد، ز ه ندارند،- در مجموعه از رسائل عهد تیموریّه محفوظه در کتابخانه ملّی پاریس (1815.Suppl .Pers ( دو مرتبه نام موضعی مذکور است که از قراین قریب بیقین میشود که مراد همین موضع است، یکی در ورقb 441 یکی از علما را نام میبرد موسوم «بمولانا رکن الدّین مابژنابادی» که بعراق بخدمت شاه شجاع از آل مظفّر رفته بوده است و این کلمه را در کمال وضوح «مابژنابادی» با میم و الف و باء موحّده و ژاء مثلّثه فارسی و نون و بعد از آن کلمه آباد نوشته است، دیگر در ورقa 141 که نامه از منشآت همان شخص مسطور است باسم «مولانا رکن الدّین ماپژنابادی» بضبط مذکور ولی پاء فارسی بجای باء موحّده و در آخر نامه نوشته «مسوّد هذا البیاض ... محمّد بن اسمعیل المدعوّ برکن الخوافی»، و از اینجا واضحا معلوم میشود که مابژناباد از محالّ خواف است و از متن جهانگشای برمیآید که مابژناباد نزدیک زوزن است و در حقیقت خواف متّصل بزوزن است پس تقریبا یقین میشود که مراد از «مابژناباد» در متن همین مابژناباد است لا غیر،
ج ز: مغول،
(1) کذا فی د، آ: نردویه؟؟؟، ب: نردویه، ج ز: بردونه،
(2) ز: ایمن ملک (در جمیع مواضع در این فصل)،
(3) کذا فی د و هو الصّواب کما سیجئ، آ ب ج ز: اعراق،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 136
گماریدن «1» ازهار از غزنین بیرون آمد و بر عزیمتپروان «2» روان شد چون آنجا نزول فرمود خبر رسید که تکجک «3» و ملغور «4» با لشکر مغول بمحاصره قلعه والیان «5» مشغولاند و نزدیک رسیدست که مستخلص کنند سلطان بنه و اثقال را در پروان «6» بگذاشت و با لشکر بر سر تکجک «7» و ملغور «8» تاختن آورد مردی هزار از قراول تتار بکشت و چون لشکر سلطان بعدد زیادت بود لشکر مغول از آب عبور کردند و پل خراب و بر آن جانب آب نزول کردند و رودخانه میان هر دو لشکر حایل بود بتیر بر یکدیگر دست بگشادند تا چون شب درآمد نیمشبی لشکر مغول کوچ کردند و سلطان بازگشت و ذخایر بسیار بدانجا نقل فرمود و ذخایر خزاین استخراج کرد و بر لشکر تحصیص «9» فرمود و با پروان «10» مراجعت نمود و چون این خبر بخدمت چنگز خان رسید و التیام و انتظام احوال سلطان معلوم رای او شد
خبر شد بنزدیک افراسیاب * که افکند سهراب کشتی بر آب
ز لشکر گزین شد فراوان سوار * جهان دیدگان از در کارزار
______________________________
(1) رجوع کنید بص 29 ح 4،
(2) کذا فی ب، ج د ز: بروان، آ: بروان،- «پروان ... سرحدّ بامیان است و راههای بسیار بآنجا کشد» (ورقa 901(، «فراوان بفتح اوّله و آخره نون بلیدة قریبة من غزنة» (یاقوت)،
(3) تصحیح قیاسی، رجوع کنید بج 1 ص 105، 106،- آ اینجا: بکحک؟؟؟، و در ورقa 03 )ج 1 ص 105 که تعیین قراءت نسخه آ آنجا غفلة ترک شده است): تکحوک، و در در قa 011 دو مرتبه: بکاجک؟؟؟، پس معلوم میشود که نسخه آ قطعا حرف اوّل این کلمه را تاء مثنّاة فوقیّه و حرف سوّم را جیم و حرف آخر را کاف میخوانده است یعنی تکجک، ب: بکجک، ز: تکجل، ج: مکحل، د: بکحل،
(4) کذا فی آ ب د، ج: تمور، ز: طغور، جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 119، 121: مولغار،
(5) کذا فی آ ب ج، د: والتان، ز: والتان،
(6) کذا: فی ب، آ ج د ز: بروان،
(7) آ: بکجک؟؟؟، ز: تکجل، ب: بکجک، ج: مکحل، د: بکحل،
(8) کذا فی ب د، آ: ملعور، ج: تمور، ز: طغور،
(9) ب: تخصیص،
(10) کذا فی ب، آ د: یروان، ج: باز، ز اصل جمله را ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 137
شیکی قوتوقو «1» را با سی هزار مرد روان فرمود چون سلطان بپروان «2» رسید بعد از یک هفته لشکر مغول هنگام چاشتگاهی دررسیدند سلطان هم در حال برنشست و مقدار یک فرسنگی پیش رفت و صف کشیدند و میمنه را بامین ملک سپرد و میسره را بسیف الدّین ملک اغراق «3» و در قلب بنفس خود بایستاد و فرمود تا تمامت لشکر پیاده شدند و اسبان بر دست گرفتند و تن بر مرگ نهادند و چون کثرت عدد جانب یمین که بامین ملک مفوّض بود زیادت از لشکر مغول بود ده هزار سوار از مردان کارزار بر میمنه زدند و میمنه را از جای برداشتند از قلب و میسره مدد متواتر شد تا لشکر مغول را با مرکز بردند و از جانبین درین حملات بسیار کشته شد و بسیار مجادلت کردند و نهمار مکایدت و مکابدت و هیچ کدام پشت بر روی خصم نکردند تا چون طشت افق از خون شفق سرخ شد هر کس در مرکز خود نزول کردند و لشکر مغول یاسا دادند تا هر سواری بر جنیبت تمثالی نصب کردند چون روز دیگر که سیّاف فلک تیغ را بر کله «4» شب راست کرد باز از جانبین صف کشیدند و چون لشکر سلطان در پس لشکر مغول صفّی دیگر دیدند پنداشتند مددی رسیده است خایف کشتند و مشورت کردند که بهزیمت روند «5» و کوههای بسته و تیرهی «6» را پناه سازند سلطان بدان رضا نداد
______________________________
(1) آ: سیکی بوقو، ج: سیکی؟؟؟ قوتو، ز: سیکی توتو، ب د: سنکی قویو،- متن تصحیح قیاسی است رجوع کنید بجلد اوّل ص 130، 132، 108، در جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 119- 125 دوازده یا سیزده مرتبه نام این شخص ذکر شده است اغلب باسم شیکی قوتوقو و گاه قوتوقو نویان یا قوتوقو فقط،
(2) کذا فی ب، ج د ز: ببروان، آ: ببروان؟؟؟،
(3) کذا فی آ ج د ز، ب: اعراق،
(4) کذا فی آ ب ج د، ز: کلّه،
(5) اینجا آخر جمله ساقطه از نسخه ه است و ابتدای آن در ص 119 س 17 است و بجای این سقط در ه هیچ بیاضی نیست فقط بعد از بیت مذکور در ص 119 س 16 یعنی حلقه زلف یار الخ ه بلافاصله اینطور دارد:- «بعد از آنکه چنگیز خانرا از جانب سلطان محمّد اندک فراغ بال حاصل شد بفکر رفع سلطان جلال الدّین افتاد ذکر توجّه
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 138
و از فاسدات آرای ایشان امتناع نمود برین بیت که
و قولی کلّما جشأت و جاشتمکانک تحمدی او تستریحی «1» و برقرار روز دیگر پیاده شدند و لشکر مغول چون صولت و بسطت لشکر اغراق «2» دیده بودند بهادران را گزین کردند و روی بر میسره نهادند مردان اغراق «3» کمانها را بتیر اغراق کردند و پای افشاردند و بزخم تیر حملها کردند و ایشان را بازداشتند و چون مغول از آن حمله پشت بنمودند «4» و راه مرکز خود پیمودند سلطان بفرمود تا کوس فرو کوفتند و تمامت لشکر سوار گشتند و بیکبار حمله آوردند و لشکر مغول روی برگردانیدند و در اثنای آن باز کرّتی دیگر بازگشتند و بر لشکر سلطان دوانیدند و قرب پانصد مبارز را بر زمین انداختند سلطان چون شیران مرغزار و نهنگان دریای زخّار هم در آن حال دررسید مغولان منهزم شدند و هر دو نوین «5» با عددی اندک بخدمت چنگز خان رفتند و لشکر سلطان بغنیمت مشغول گشتند، در اثنای آن میان امین الدّین
______________________________
چنگیز خان بحرب سلطان جلال الدّین چنگیز خان مکجک (ظ- تکجک) را با جمعی از امرای لشکر بدفع سلطان جلال الدّین فرستاد چون از اعراب و غیر آن از مردان آفاق مستظهر شده بود یکروز جنگ مردانه نمودند بعد از آن رای امرا چنان قرار گرفت که بر بالای کوهها روند و کوههای پشته و تیرهی را الخ» و از اینجا ببعد ه بعینه مانند سایر نسخ است،
(5- 6) آ: کوهها بسته و تیرهی، ه: کوههای پشته و تیرهی، ز: کوههای بسته و بیرهی؟؟؟، ب: کوهها بسته و بیرهی، ج: کوهها و بشتها و بیرهی، د: کوهها و پشتهها،
(1) من ابیات مشهورة لعمرو بن الإطنابة الأنصاریّ الخزرجی، انظر الکامل للمبرّد طبع لیبزیک ص 753، و ابن خلّکان فی حرف المیم فی ترجمة ابی عبیدة النّحوی معمر بن المثنّی طبع طهران ج 2 ص 228، و شواهد العینی بهامش خزانة الأدب ج 4 ص 415،
(2) آ ب: اعراق، ه ز: عراق، ج ندارد،
(3) ه ز: اعراق،
(4) کذا فی ب ه، ز: کردند، ج: ننمودند، د: ننمودند، آ: ننمودند،
(5) گویا مقصود از هر دو نوین تکجک و ملغور است و شیکی فوتوقو را که سردار این لشکر بود تحت السّکوت گذرانیده است، رجوع کنید بجامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 119- 125،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 139
ملک و سیف الدّین اغراق «1» سبب اسبی منازعت افتاد امین الدّین ملک تازیانه بر سر ملک اغراق «2» زد سلطان آنرا بازخواستی نفرمود که بر لشکر قنقلیان «3» نیز اعتماد آن نداشت که ببازخواست تن دردهند سیف الدّین ملک آن روز توقّف نمود تا چون شب درآمد بر مثال جبلة بن ایهم روی برتافت و بکوههای کرمان و سیقران «4» شتافت،
تنصّرت بعد الحقّ عارا للطمةو ما کان فیها لو صبرت لها ضرر «5» و تمامی احوال اغراق «6» در ذکری مفرد از آنجا معلوم شود، قوّت سلطان از خلاف ملک اغراق «6» شکسته شد و راه صلاح و صواب برو بسته روی بغزنین آورد بر عزیمت آنک از آب سند عبور کند و چنگز خان آن غایت را از کار طالقان فارغ گشته بود و تفرقه فرقه سلطان دانسته بر دفع و انتقام چون برق وهّاج و سیل ثجّاج اندرونی از انتقام مشحون با لشکری از قطار باران افزون روی بسلطان نهاد و چون آوازه او بسلطان رسید و خبر حرکت او بشنید و لشکر چندان نه که طاقت مقاومت آن لشکر پرکین و مقابلت پادشاه روی زمین تواند
که آن شاه در جنگ نر اژدهاستدم آهنج بر «7» کینه ابر بلاست
شود کوه خارا چو دریای آباگر بشنود نام افراسیاب عزیمت عبور بر آب سند مقرّر کرد و فرمود تا کشتیها آماده کردند و
______________________________
(1) آ: اعراق،
(2) آ ب: اعراق،
(3) آ: قنقلیان، د: قیلقیان، ز: قیقلیان، ب: قتلقان،
(4) تصحیح قیاسی، رجوع کنید بج 1 ص 108،- آ اینجا: سنقران، در ورقa 13: سنقوران، ج و جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 123: سقران، ب: سیفران، ه ز: سنقران، د ندارد،
(5) من ابیات مشهورة الجبلة بن الأیهم آخر ملوک غسّان بالشأم قالها بعد تنصّره فی قصّة طویلة، انظر الأغانی ج 14 ص 2- 8 و معجم البلدان فی ذیل «الشّأم» و خزانة الأدب للأمام عبد القادر بن عمر البغدادی ج 2 ص 241- 245،
(6) آ ب: اعراق، ه: اغراق، اعراق،
(7) ه: پر (ظ)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 140
اورخان «1» که در یزک بود با یزک پادشاه جهانگیر چنگیز خان مقاومت کرد شکسته با نزدیک سلطان آمد، و چون چنگز خان بر عزیمت او وقوف یافت پیشدستی کرد و پیش «2» او گرفت و لشکرها از پیش و پس فرو گرفتند صبحگاهی که نور شب از عذار روز «3» دمیده بود و شیر صبح از پستان آفاق جوشیده سلطان در میان آب و آتش بماند از جانبی آب سند بود و از کنار لشکری چون آتش سوزان بلک از طرفی دل در آتش داشت «4» و از جانب دیگر طرف آب بر روی «4» بازین «5» همه سلطان دل از دست نداد و داد مردانگی بداد و مستعدّ کار شد و مستعر «6» آتش جنگ و پیگار و چون آن شیر از ادّراع کوشش «7» جنگ پلنگ رنگ شد و در ضرب پرده مخالف تیز آهنگ اسب انتقام زین کرد و ارتکاب اقتحام گزین لشکر نصرت پیکر پادشاه هفت کشور بر میمنه که امین ملک داشت حمله کردند و از جای برداشتند و اکثر ایشان را بقتل آوردند و امین ملک منهزم شد و بر جانب برشاور «8» زد تا مگر جان بتک پای ببرد خود لشکر مغول راهها گرفته بودند در
______________________________
(1) کذا فی آ ب ج د ه و جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 126 و نسوی همه جا در تضاعیف کتاب خود، ز: اوز خان،
(2) د ه ز: پیش؟؟؟، ب: بیش، آ ج: بیش،
(3) کذا فی جمیع النّسخ، و بنظر میآید که مناسب «نور روز از عذار شب» باشد،
(4- 4) کذا فی آ، ه: و از جانبی طرف آب بر روی، ج: و از طرفی دیگر آب بر روی، ز: و از طرفی دیگر آب بر روی و چشم، ب بتصحیح الحاقی: و از طرف دیکر روی بر آب، د اصل جمله را ندارد،
(5) کذا فی آ، سایر نسخ: با این،
(6) کذا فی آ د و اصل ب، و مصنّف مستعر را (بر فرض صحّت نسخه) متعدّیا بمعنی افروزنده استعمال کرده است و این ظاهرا خطاست چه استعر لازم است لا غیر،- ج: مستقر، ه: متشعر، ز: مستشعر، ب باصلاح جدید: مستغرق،
(7) کذا فی جمیع النّسخ، و مناسب شاید «پوشش» است،
(8) کذا فی ه، ج: پرشاؤر، د: برساور، ب ز: برساور؟؟؟، آ: اینجا: برسباور، و در ورقb 901: برشاور (مثل متن)، جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 126: فشاور،- مراد پیشاور شهر معروف پنجاب است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 141
میان آن کشته شد و دست چپ را نیز برداشتند سلطان در قلب با هفتصد مرد پای افشارد و از بامداد تا نیمروز مقاومت کرد و از چپ بر راست میدوانید و از یسار بر قلب حمله میآورد و در هر حمله چند کس میانداخت و لشکر چنگز خان پیش میآمدند و ساعتبساعت زیادت میگشتند و عرصه جولان بر سلطان تضایق میگرفت چون دید که کار تنگ شد «1» از نام و ننگ با «2» دیده تر و لب خشک درگذشت اجاش «3» ملک که خالزاده سلطان بود عنان او گرفت و او را بازپس آورد و سلطان اولاد و اکبادرا بدلی بریان و چشمی گریان «4» وداع کرد و بدالت «5» آنک
اذا المرء لم یحتل و قد جدّ جدّهاضاع و قاسی امره و هو مدبر
و لکن اخو الحزم الّذی لیس نازلابه الخطب الّا و هو للقصد مبصر
فذاک قریع الدّهر ما عاش حوّلاذا سدّ منه منخر جاش منخر «6» فرمود تا جنیبت درکشیدند چون بر آن سوار شد کرّتی دیگر در دریای بلا «7» نهنگآسا جولانی کرد و چون لشکر را بازپس نشاند و عنان برتافت جوشن از پشت باز انداخت «8» و اسب را تازیانه زد و از کنار آب تا رودخانه مقدار ده گز بود یا زیادت که اسب در آب انداخت،
______________________________
(1) آ ج ه ز اینجا افزودهاند: و، د افزود: و کار،
(2) کذا فی ب باصلاح جدید، آ ه: و، ج ز ندارند، د اصل جمله را ندارد،
(3) کذا فی آ ج، ه ز: اجاس، ب: احاش، د: اجناس، نسوی ص 138، 186: اخش ملک (ابن خال للسّلطان)،
(4) ج افزوده: با هزار درد و داغ،
(5) کذا فی آ ج ه ز، و دالّت بمعنی گستاخی است، ب (باصلاح جدید) د: بدلالت،
(6) هذه الأبیات مع الّتی ستذکر قریبا و مجموعها ستّة ابیات من قصیدة مشهورة لتأبّط شرّا مذکورة فی الحماسة، انظر شرح الحماسة للخطیب التّبریزی طبع بولاق ج 1 ص 37- 41،
(7) فقط در ب،
(8) ج افزوده: و چتر خویش را درربود و چوب آنرا بینداخت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 142
فرشت لها صدری فزلّ عن الصّفابه جؤجؤ عبل و متن مخصّر «1» و بر مثال شیر غیور از جیحون «2» عبور کرد و بساحل خلاص رسید،
فخالط سهل الأرض لم یکدح الصّفابه کدحة و الموت خزیان ینظر «1» چنگز خان چون حالت عبور او مشاهده کرد بکنار آب دوانید مغولان نیز خواستند تا خود را در آب اندازند چنگز خان ایشان را منع کرد دست بتیر بگشادند جماعتی که معاینه کرده بودند حکایت گفتند که از بس کشتگان که در آب بکشتند از رودخانه آن مقدار که تیر میرسید از خون سرخ گشته بود سلطان با یک شمشیر و نیزه و سپری «3» از آب بگذشت،
فأبت الی فهم و لم اک آئباو کم مثلها فارقتها و هی تصفر «1» و «4» گردون در تعجّب میگفت
بگیتی کسی مرد ازین سان ندیدنه از نامداران پیشین شنید چنگز خان و تمامت مغولان از شگفت دست بر دهان نهادند و چنگز خان چون آن حال مشاهدت کرد روی بپسران آورد و گفت از پدر پسر مثل او باید چون از دو غرقاب آب و آتش بساحل خلاص رسید ازو کارهای بسیار و فتنهای بیشمار تولّد کند از کار او مرد عاقل
______________________________
(1) رجوع بص 141 ح (5)
(2) یعنی رود سند، شاهدی دیگر برای استعمال «جیحون» بمعنی مطلق رود بزرگ بطور اسم جنس، رجوع کنید بص 59 ح، و بج 1 ص 108 س 2،
(3) ج افزوده: و ترکش،
(4) جمله ذیل در این موضع فقط در نسخه ج موجود و از سایر نسخ مفقود است:-
«چون با کناره افتاد در شیب همچنان کنارکنار آب بیامد تا مقابل لشکرگاه خود و مشاهده کرد که خانه و خزانه و متعلّقان او غارت میکردند و چنگز خان همچنان بر کنار آب ایستاده سلطان از اسب فرود آمد و زین بازگرفت و نمد زین و قبا و تیرها با آفتاب انداخت و خشک میکرد و چتر را بر سرنیزه کرد تنها بود تا نماز دیگر قرب هفت کس که از آب با کنار افتاده بودند با او پیوستند و تا آفتاب زرد همیبود و چون آفتاب زرد شد چنگز خان بدو نگاه میکرد و او با آن هفت کس روان شد و گردون در تعجّب مانده میگفت الخ»،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 143
غافل چگونه تواند بود،
بگیتی ندارد کسی را همال * مگر بیخرد «1» نامور پور زال
بمردی همی ز آسمان بگذرد * همی خویشتن کهتری نشمرد
نظر انوش راوید: این چند صفحه نیز داستان هایی است، در جغرافیایی و مکان هایی، که نه نویسندگان خطی میدانستند کجاست، نه دارو دسته ادوارد بران.
ذکر احوال او در هندوستان،
سلطان چون از آن دو ورطه آب و آتش از غرقاب سند و نایره بأس چنگز خان خلاص یافت و «2» پنج شش کس از مفردان که روزگار ایشانرا فراآب نداده بود و صرصر نایرات فتن و بلا ایشان را بخاک فنا نسپرده بود بدو متّصل شدند چون جز تواری و اختفا در میان بیشه اندیشه ممکن نبود یک دو روز توقّف نمودند تا مردی پنجاه دیگر بدو پیوستند و جاسوسان بخبر گیر «3» رفته بودند بازآمدند و خبر داد که جمعی از رنود هنود سوار و پیاده بر دو فرسنگی مقامگاه سلطاناند و بعیث و فجور مشغول سلطان اصحاب را فرمود تا هر کسی چوبدستی ببریدند و مغافصة بر سر ایشان شبیخون راندند چنانک اکثر ایشان را در آن کرّت هلاک کردند و چهارپایان ایشان را و اسلحه غنیمت گرفت و جمعی دیگر نیز ملحق شدند بعضی سوار بود «4» و قومی بر دراز دنبال استوار «5»، خبر آوردند که از لشکرهای هند دو سه هزار مرد درین حدودند سلطان با صد و بیست مرد بریشان دوانید و بسیار را از آن هنود بر شمشیر هندی گذرانید و مرمّت افواج خود از آن غنیمت ساخت،
______________________________
(1) کذا فی آ ب ه (!)، ج: بر (- پر) خرد، د ز: پرهنر،
(2) د واو را ندارد،
(3) ب (باصلاح جدید) ه ز: بخبرگیری،
(4) ب (بتصحیح الحاقی) د: بودند، ج ه ز ندارند،
(4- 5) کذا فی ز، آ: و قومی بر دراز دنبال استوار؟؟؟، ب: و قومی دزار دنبال استوار، ج: و قومی پردل از دنبال استوار، د: و بعضی پیاده و قومی از دنبال، ه: و قومی پیاده بود از دنبال استوا (کذا)، جامع التّواریخ نسخ خطّی پاریس: بعضی بر اسب و بعضی بر گاو سوار شدند،- دراز دنبال بمعنی گاو و گاومیش است (برهان)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 144
و من یفتقر منّا یعش بحسامهو من یفتقر من سائر النّاس یسأل
و انّا لنلهو بالسّیوف کما لهتفتاة بعقد او سخاب قرنفل «1» چون خبر قوّت سلطان و انتعاش کار او در هندوستان شایع شد از کوه «2» بلاله «3» و رکاله «4» جمع شدند و در حدّ پنج شش هزار سوار بر سر سلطان تاختن آوردند چون خبر ایشان بشنید با سواری پانصد که داشت پیش ایشان بازرفت و مصاف داد و آن جنود هنود را پراگنده و نیست کرد و از جوانب شذّاذ افراد و افراد اجناد روی بسلطان دادند تا در حدّ سچهار «5» هزار مرد بخدمت سلطان متّصل شدند، خبر جمعیّت او چون بپادشاه جهانگشای چنگز خان رسید و در آن وقت در حدود غزنین بود لشکری را بدفع او نامزد فرمود لشکر مغول مقدّم ایشان توربای تقشی «6» چون از آب بگذشتند سلطان قوّت مقاومت ایشان نداشت متوجّه دیلی «7» شد، مغولان نیز چون آوازه گریختن سلطان بشنیدند بازگشتند و حدود ملکفور «8» را غارت کردند، سلطان بکنار دیلی بدو سه روزه راه رسید یکی را که باسم عین الملکی موسوم شده بود برسالت نزدیک سلطان شمس الدّین فرستاد بحکم آنک انّ الکرام للکریم محلّ 5 «9»،
______________________________
(1) السّخاب قلادة تتّخذ من قرنفل و سکّ و محلب لیس فیها من الّلؤلؤ و الجوهر شیء قال ابن الأثیر هو خیط ینظم فیه خرز و تلبسه الصّبیان و الجواری (لسان العرب باختصار)،
(2) آ ب ه افزودهاند: و،
(3) کذا فی جمیع النّسخ،
(4) کذا فی د و آ در ورقa 89 دو مرتبه، آ (اینجا) ج: بکاله، ب: بکاله، ه: نکاله، ز: زنکاله،
(5) کذا هو مکتوب بعینه فی آ،
(6) آ در ورقa 23 )ج 1 ص 112): تربای تقشی، و اینجا: توربای نقسی؟؟؟، د: توربای بقسی، ج: تورنای توقسین، ب: یوربای بوقسین؟؟؟، ز: تورتای توقشین، ه: نورتای و توقشین، جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 128: دوربای نویان،
(7) ز: دهلی (فی المواضع)،
(8) کذا فی آ ب د، ج: مکفور، ه: ملکوقور، ز: مکتور،
(9) کذا فی آ ب د (؟)، ز: ان الکریم للکریم محلّ، ج: انّ الکرایم للکریم محلّ، ه: ان الکرام الکریم المحل (کذا)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 145
چون بحکم تصاریف روزگار حقّ جوار و تدانی مزار ثابت گشته است و اصناف چنین اضیاف کمتر افتد اگر از جانبین مورد موالات مصفّی باشد و کؤوس مؤاخات موفّی و در سرّا و ضرّا معاونت و مظاهرت یکدیگر التزام رود مقاصد و مطالب بحصول موصول گردد و مخالفان چون موافقت ما بدانند دندان مکاوحت ایشان کند شود و التماس تعیین موضعی که روزی چند مقام تواند ساخت کرد، و چون شهامت و صرامت سلطانی در آفاق مشهور بود و وفور بطش و غلبه او در جهان مذکور سلطان شمس الدّین چون پیغام بشنید چند روز درین مصلحت میپیچید و از وخامت آن میاندیشید و از تسلّط و تورّط او میترسید چنان گفتند که عین الملک را آنجا قصد کردند تا گذشته شد سلطان شمس الدّین ایلچی با نزلهائی که در خور چنان مهمان باشد بفرستاد و عذر موضع آنک درین حدود هوائی موافق نیست و درین رقعه موضعی که شاه را لایق باشد نه اگر سلطان را موافق آید از حدود دیلی موضعی تعیین کنیم تا سلطان آنجا مقام کند و آن حدود را چندانک از طغاة پاک کند او را مسلّم باشد، چون این پیغام بسلطان رسید بازگشت و تا بحدود بلاله «1» و رکاله «2» آمد و از جوانب گریختگان لشکرها برو جمع میآمدند و فوجفوج از زیر شمشیرها جسته بدو متّصل میگشتند تا جمعیّت او بحدّ ده هزار رسید، تاج الدّین ملک خلج «3» را با لشکری بکوه جود «4» فرستاد تا آنرا غارت کردند و بسیار غنیمت یافتند، و بنزدیک رای کوکار سنکین «5» فرستاد و خطبه دختر او کرد اجابت کرد و پسر را با لشکری بخدمت
______________________________
(1) کذا فی جمیع النّسخ، نسخ جامع التّواریخ پاریس: بلاله (مثل متن) و: یلاله،
(2) کذا فی آ د، ج ه ز: نکاله، ب: بکاله، نسخ جامع التّواریخ بیکاله؟؟؟ و بیکاله؟؟؟،
(3) کذا فی ه ز، ب ج د: خلخ، آ: حلح،
(4) کذا فی آ ب د ه ز، ج: جودی، نسخ جامع التّواریخ نیز همه جا «جودی»،
(5) کذا فی ب د، آ: کوکار سنکین، ه: کورکان سنکین، ج: کوکار مسکین، ز اصل جمله را ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 146
سلطان فرستاد سلطان پسر او را بقتلغ «1» خانی موسوم کرد، و قباچه «2» امیری بود که ولایات سند بحکم او بود و دم سلطنت میزد و میان او و رای کوکار سنکین «3» مخاصمتی بود سلطان لشکری را بقصد قباچه فرستاد و سرلشکر اوزبکتای «4» بود و قباچه بکنار آب سند یک فرسنگی اوچه «5» لشکرگاه داشت با بیست هزار مرد اوزبکتای «6» با هفت هزار مرد مغافصة شبیخون بسر او برد لشکر قباچه منهزم و متفرّق شدند و قباچه در کشتی باکر و بکر «7» دو قلعه است در جزیره «8» رفت و اوزبک تای «9» در لشکرگاه او فرود آمد و آنانرا که در لشکرگاه یافت اسیر گرفت و بشارت بسلطان فرستاد سلطان حرکت فرمود و هم بآن معسکر ببارگاه قباچه که زده بودند فروآمد و قباچه از اکر و بکر «10» منهزم
______________________________
(1) آ: بقلع، ب ج ز: بقتلع،
(2) این کلمه را در آ برخلاف رسم الخطّ قدیم خود که فرقی بین ج و چ نمیگذارد سه چهار مرتبه «قباچه» با سه نقطه زیر چ نوشته است،
(3) کذا فی ب د، آ: کوکار سنکین؟؟؟، ه: کورکان سنکین، ج: کوکار مسکین، ز: کور خان سیکنی،
(4) کذا فی ه، د: اوزبک ماهی، ب: ازبک پای، ولی نقطه ب و پ الحاقی است، آ: ازبک نابتی؟؟؟، و محتمل است که «ارنکنابنی؟؟؟» نیز خوانده شود، ج ز اصل جمله را ندارند، نسخ جامع التّواریخ پاریس: اوزبک نابنی؟؟؟، اوزبک مامی، اوزبک نامی، نسوی ص 90- 91، 217- 218 یکی از سرداران بزرگ سلطان جلال الدّین را در غزوات وی در هند نام میبرد باسم «ازبک باین» و از قراین قریب بیقین است که مقصود از آن همین شخص است،
(5) آ یکی دو مرتبه این کلمه را «اوچه» با سه نقطه زیر چ نوشته است،
(6) کذا فی ه، ج: ازبک تاهی، د: اوزبک ماهی، آ: ازبک بای؟؟؟ (یا) ارنک بای؟؟؟، ب: ازبک پای، ولی نقطه ب و پ الحاقی است، ز: نامی (کذا)،
(7) کذا فی آ ب ج، ه: باکر و بکرد، د: باکر و کرد، ز: بالر و بکرد،
(7- 8) کذا فی آ، ب: که دو قلعه است در جزیره، ج: دو قلعهیست در جزیرهی آنجا، د: جزیرهایست و قلعه در آن جزیره، ه: که قلعهایست در جزیره، ز: قلعهایست در جزیره،
(9) کذا فی ه، ج: ازبک تاهی، د: اوزبک ماهی، ز: اوزبک نامی، آ: اوربک نابنی؟؟؟، ب: ازبک پای، ولی تمام نقاط الحاقی است،
(10) کذا فی آ ب ج، د: از باکر و بکر، ه: از کرومکرو، ز: از کروبکرد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 147
بمولتان شد سلطان ایلچی فرستاد و پسر و دختر امیر خان «1» را که از مصاف آب سند گریخته آنجا افتاده بودند بازخواست و مال طلبید قباچه آن حکم را منقاد شد و پسر و دختر امیر خان «1» و مال بسیار بخدمت سلطان فرستاد و التماس نمود که ولایات او را تعرّض نرسانند، چون هوا گرم شد سلطان از اوچه عزم یایلاغ کوه جود و بلاله و رکاله «2» کرد و در راه قلعه بسراور «3» را محاصره داد و جنگ فرمود در آن جنگ تیری بر دست سلطان زدند و مجروح شد القصّه قلعه بگرفتند و تمامت اهالی آن قلعه را بقتل آوردند، آنجا خبر توجّه عساکر مغول بطلب او برسید مراجعت کرد و مرور او بظاهر مولتان بود ایلچی بقباچه فرستاد و از مرور اعلام داد و نعل بها «4» خواست قباچه ابا کرد و عاصی شد و بمصاف پیشآمد بعد از یک ساعت چالش سلطان توقّف نفرمود و برفت با اوچه آمد اهل اوچه عصیان کردند سلطان دو روز آنجا بایستاد و آتش در شهر زد و بر جانب سدوستان «5»
______________________________
(1) کذا فی جمیع النّسخ فی الموضعین، و من شکّی ندارم که امیر خان سهو نسّاخ است و صواب چنانکه صریح نسوی است (ص 87- 88: «امین ملک» مکرّر) امین خان است و مقصود امین ملک مذکور در ورقb 59،a -b 69،a 79،b 801-b 901 است که مصنّف از اوگاه بامین الدّین ملک و امین ملک و احیانا یمین ملک تعبیر مینماید و ابن الأثیر او را ملک خان مینامد و نسوی امین ملک و رشید الدّین خان ملک و همه اسماء یک مسمّی هستند، میمنه سلطان جلال الدّین بدست این امین ملک بود و در وقت عبور جلال الدّین از آب سند وی ببرشاوور منهزم شده در آنجا بدست مغول کشته شد (ورقa 79(، و دختر این امین ملک که در متن اشاره بدان میکند در حباله سلطان جلال الدّین بود (ورقb 59(،
(2) کذا فی آ ب ز واضحا، ج: جودی و بلاله و نکاله، د: حود بلاله و رکاله، ه: جود کرد او بلاله و نکاله،
(3) کذا فی ب ه، آ: نس؟؟؟ راور، ج: برشاؤر، د: بسرراوو، ز: بس (کذا)، نسخ جامع التّواریخ: بسرام،
(4) ب: نقل بها،
(5) کذا واضحا فی آ ب، د: سندوستان، ج ه ز: هندوستان، اغلب نسخ جامع التّواریخ: سدوسان، نسوی اصل نسخه پاریس ص 123: سیبستان، «و رحل [جلال الدّین] صوب سیبستان (متن مطبوع هوداس ص 90: سیستان) و بها فخر الدّین
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 148
برفت فخر الدّین سالاری از قبل قباچه حاکم سدوستان 6 «1» بود و لاجین «2» ختائی سرلشکر او بود لشکر پیش اورخان «3» که مقدّمه سلطان بود آورد جنگ کردند لاجین «2» ختائی کشته شد اورخان «4» شهر سدوستان «5» را محصور کرد چون سلطان برسید فخر الدّین سالاری بتضرّع با شمشیر و کرباسی پیش سلطان آمد سلطان در شهر فروآمد و یکماه آنجا مقام کرد و فخر الدّین سالاری را تشریف داد و حکومت سدوستان «5» برو مقرّر داشت و بر جانب دیول «6» و دمریله «7» نهضت کرد و خنیسر «8» که حاکم آن ولایت بود بگریخت و در کشتی بدریا رفت سلطان نزدیک دیول «9» و دمریله «10» فروآمد و خاص خان را با لشکری تاختنی بر جانب نهرواله فرستاد از نهرواله شتر «11» بسیار آوردند و سلطان در دیول «12» مسجد جامعی بنا فرمود در موضعی که بتخانه بود، و در اثنای این
______________________________
السّالاری (هوداس: السعلاری) والیّا علیها من قبل قباجة فتلقّاه بالطّاعة و سلّم مفاتیحها الیه»،
(1) کذا فی ب باصلاح جدید، ه: سدوسان، آ ج ز: هندوستان، د ندارد،
(2) کذا فی ب ج ه ز، آ: لاحین، د اصل جمله را ندارد،
(3) کذا فی آ ب ج ه ز، د ندارد،
(4) کذا فی ب ج ه ز، آ: اورحان، د ندارد،
(5) کذا واضحا فی آ ب، ه: سدوسان، د در موضع اوّل ندارد و در موضع اخیر: سندوستان، ج: سند، ز:
هندوستان،
(6) کذا فی آ ج ه، ب د: دبول، ز: دیول؟؟؟، نسخ جامع التّواریخ اغلب «دیول» مثل متن، و بعضی «دویل»،- رجوع کنید بمعجم البلدان در تحت «دیبل»،
(7) کذا فی آ ب ه، ج ز: دمریله؟؟؟، د: مرپله، نسخ جامع التّواریخ بعضی «دمریله» و برخی «دمریله؟؟؟»،
(8) کذا واضحا فی آ ب، ه: خیسر، ز: خیسیر، د: حنسر، ج: حسیس؟؟؟، نسخ جامع التّواریخ بعضی «حنسر» و برخی «جنسر»،
(9) کذا فی آ ج ه ز، ب د: دبول،
(10) کذا فی آ ب ه، ج: دمریله؟؟؟، د: مرپله، ز: مریانه؟؟؟،
(11) کذا فی ه ز و اغلب نسخ جامع التّواریخ، آ و بعضی نسخ جامع التّواریخ: شیر؟؟؟، ب: شیر، د: یسیر، ج: غنیمت (کذا)،
(12) کذا فی آ ج ه، د: دبول، ب مشکوک بین دبول و دیول، ز: دبول،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 149
حال از جانب عراق خبر رسید که غیاث الدّین سلطان «1» در عراق متمکّن شده است و اکثر لشکر که در آن بلاداند هوای سلطان جلال الدّین دارند و استحضار او کرده بودند «2» و نیز خبر رسید که براق حاجب بکرمانست و شهر جواشیر «3» را بحصار گرفته است و همآوازه توجّه لشکر مغول بطلب سلطان دادند سلطان از آنجا بر راه مکران «4» برفت از عفونت هوای مخالف مبالغ از لشکر سلطان هلاک شدند، و چون خبر وصول مواکب سلطان ببراق حاجب رسید نزلهای بسیار پیش فرستاد و استظهار «5» تبجّح و استبشار نمود چون برسید از سلطان التماس قبول دختری که داشت کرد سلطان اجابت نمود «6» و عقد نکاح بست کوتوال قلعه نیز بیرون آمد و کلید حصار پیش سلطان آورد سلطان بحصار برآمد و کار زفاف باتمام رسانید بعد از دو سه روز سلطان بر عزم شکار و مطالعه «7» علفخوار برنشست براق حاجب بعلّت آنک درد پای دارم ازو بازماند چنانک گفتهاند ع، تعارجت لا رغبة فی العرج، در راه سلطان را از توقّف و تقاعد او و تمارض اعلام دادند سلطان دانست که از تخلّف او خلاف زاید و از تأخیر او تا خبر باشد فساد تولّد کند بر سبیل امتحان هم از راه یکی را از خواصّ بازگردانید و فرمود که چون عزیمت عراق بزودی مصمّم است و آن اندیشه بر امور دیگر مقدّم براق حاجب هم اینجا بشکارگاه حاضر شود تا آن مصلحت را مشورت کرده آید چه او در امور مجرّب و مهذّب است و بتخصیص بر کار عراق واقف تا بر موجب مصلحت دید او تمشیت آن مهمّ بتقدیم رسد براق
______________________________
(1) ب (باصلاح جدید) ج د: سلطان غیاث الدّین،
(2) ه ز: کردهاند،
(3) کذا فی آ، ب د ه: بردشیر، ج: بردسیر، ز: برادشیر،- جواشیر (کواشیر) و بردشیر (بردسیر) هر دو یکی است و هر دو نام یک شهر است (یاقوت در «بردسیر»)،
(4) ج بخطّ الحاقی: کیح (- کیج) و مکران،
(5) ز افزوده: و،
(6) ج بخطّ الحاقی در حاشیه افزوده: و سلطان جلال الدّین دختر براق حاجب را قبول فرمود بالتماس پدرش،
(7) کذا فی ب د ز، آ ج: بمطالعه، ه: تا مطالعه،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 150
جواب داد که مانع از ملازمت و موجب تخلّف از خدمت علّت درد پای است و مصلحت آنک عزیمت عراق زودتر بإتمام رساند چه جواشیر «1» مقرّ سریر سلطنت را نشاید و مقام حشم و اتباع او را برنتابد و این ملک را نیز از نایبی و کوتوالی از قبل سلطان گزیر نباشد و از من مشفقتر و این کار را لایقتر کسی دیگر نیست چه بنده قدیمام «2» که موی در خدمت سلطان «3» سپید کردهام و سوابق خدمات بلواحق منضمّ شدست و این ملک را بشمشیر مستخلص کردهام و بجلادت خویش بدست آورده، رسول را بازگردانید و بفرمود تا دروازها دربستند «4» و بقایا را که از حشم سلطان مانده بود بیرون کردند، چون سلطان را نه جای مقام و نه عدّت انتقام بود بر راه شیراز روان شد و بإعلام وصول خویش رسولی نزدیک اتابک سعد فرستاد او پسر خویش سلغور «5» شاه را با پانصد سوار بخدمت او «6» فرستاد و عذر آنک بنفس خویش بدان خدمت قیام نتوانستم نمود که در سابقه مغلّظه که کفّارت آن ممکن نیست بر زفان رفته که کسی را استقبال نکنم تمهید کرد سلطان عذر او بپذیرفت و سلغور شاه بانواع اکرام و اعزاز و اختصاص بلقب قرا انداش «7» خانی مخصوص گشت و چون بسرحدّ شیراز رسید بولایت پسا «8» اصناف نزلها که درخور چنان مهمانی باشد از خزاین «9» کسوتهای خاصّ و خرجی و الوان جامها و اکیاس آگنده بدینار و مراکب راهوار و بغال و جمال بسیار و زرّاد خانه و آلات بیت الشّراب و مطبخ و با هر کاری غلامان خدمت از ترک و حبشی بفرستاد و در مواصلت او رغبت نمود درّی که در صدف
______________________________
(1) آ: جواشیر؟؟؟، ب ج د ه ز: کواشیر،
(2) کذا هو مکتوب بعینه فی آ،
(3) ج: سلطان محمّد،
(4) ج بخطّ الحاقی در حاشیه افزوده: و بخشت و گل برآورد،
(5) کذا فی آ ب، ج ه ز: سلغر، د: بیلغور؟؟؟،
(6) ب د ه بجای «او»: استقبال،
(7) کذا فی آ، ب د: قرنداش، ج: قرنداشی، ه: قریداش؟؟؟، ز: قویداش،
(8) کذا فی ج، د ز: بسا، ب (باصلاح جدید) ه: فسا، آ: نسا،
(9) ب (بخطّ جدید) د افزوده: و،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 151
خاندان کریم در حصن حصانت «1» بلبان عقل و رزانت تربیت یافته بود در عقد سلطان منعقد شد «2» چون بدان وصلت مرایر موافقت از جانبین مبرم گشت و بنای مطابقت و مصادقت محکم چند روز معدود مقام فرمود و از آنجا عزیمت اصفهان کرد، و در آن وقت اتابک سعد پسر خود اتابک مظفّر الدّین ابو بکر را که حقّ تعالی او را وارث ملک او و چند پادشاه دیگر کرد در صدف حبس چون درّ موقوف گردانیده بود سبب آنک در آن وقت که از نزدیک سلطان محمّد بازگشته بود با پدر جنگ کرد و بر پدر زخمی زد، سلطان اطلاق او التماس کرد اتابک جواب داد که هرچند فرزندم ابو بکر اهمال حقوق کرد و موسوم سمت عقوق شد و خفتانی که نشان زخم بر آن بود بفرستاد امّا اشارت سلطان چون جان در تن روانست بعدما که سلطان حرکت فرماید او را با ساختگی بر عقب بفرستم و بر آنجملت که زفان داد وفا کرد «3» و اتابک ابو بکر را بفرستاد «4»، بوقت توجّه سلطان «5» غلامی از آن عزّ الدّین
______________________________
(1) کذا فی آ ب ج د ز، ه: حصین حصانت،- و شاید صواب «حضن حصانت» یا «حصن حضانت» باشد،
(2) در حاشیه ج در این موضع نوشته:- «حاشیه محمّد منجّم نوشته است از خوشهچینی خرمن عطایملک (کذا) جوینی یافته این دولت تاریخ دانستن، و دختر اتابک را ملکه خاتون نام بود که جفت سلطان رستم دل جلال الدّین [بن] محمّد خوارزمشاه شد و سلطان دو ماه [و] نیم در اینجا مقام کرد و چون سلطان باصفهان رسید مظفّر الدّین ابو بکر را پدر آماده کرد [و] روان کرد باصفهان بسلطان رسید و مقدار سه (؟- شش؟) سال مظفّر الدّین ابو بکر در ملازمت سلطان جلال الدّین بود و او را همچون برادر خود بیشتر میدانست (کذا) تا اتابک سعد او را طلب کرد [و] ولیعهد خود گردانید و چون اتابک سعد درگذشت در تاریخ سنه 27 [6] یا سنه 628 مظفّر الدّین ابو بکر بجای پدر بر تخت شیراز بنشست و بهترین سلغریان بود»،
(3- 4) ه این جمله را ندارد،
(4) کذا فی ب، و کلمه «بفرستاد» بخطّ الحاقی است، آ د (بجای «بفرستاد»): در صحبت، ج: در صحبت سلطان بفرستاد، ز: بوقت توجّه سلطان بفرستاد،
(5) د افزوده: بفرستاد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 152
سکماز «1» نام او قلیج از اصفهان گریخته برسید او را بحضرت سلطان آوردند ترکی بود که مصوّر از عکس خور «2» تقدیر تصویر او کرده بود و قاسم صیاحت و ملاحت حسن او را با یوسف هم تنگ «3» کرده در ضمن لطافت آب رخسار بریق آتش قرار گرفته گوئی شاعر بدین رباعی او را خواسته است
آنها که بمذهب تناسخ فردنددی میرفتی در تو نظر میکردند
سوگند بجان یکدگر میخوردندکین یوسف حسنست «4» که باز آوردند سلطان قلیج را برکشید و بخدمت خود نزدیک گردانید، تا چون باصفهان رسید خبر یافت که برادرش غیاث الدّین با ارکان و اعیان حشم در ریّ است جریده با سواری چند گزیده بر رسم لشکر تتار از جامه سپید علمهای بسیار «5» برداشتند هیچ کس را از آن جماعت خبر نبود تا چون باز که در پرواز بر سر کبوتر نشیند بر سر ایشان نشست غیاث الدّین با جماعتی از اعیان لشکر که خایف بودند تفرقه کردند سلطان از روی اشفاق و تألّف نزدیک او و مادرش کس فرستاد که از اصناف اضیاف تواری و اختفا انصاف نباشد و دیگر وجه اکنون چه وقت اختلاف است و چه جای نزاع و خلاف بامل فسیح و سینه منشرح با موضع و مقام آیند و تردّد و تحیّر بضمیر راه ندهند، وجوه قوّاد و محتشمان اجناد هر کس که بخدمت سلطان مبادرت نمودند شرف قبول یافتند چون غیاث الدّین دید که میلان طبایع و کشش خواطر بجانب برادر اوست با معدودی چند از خواصّ قدیمی با دلی پرآذر روی بخدمت برادر آورد
______________________________
(1) کذا فی آ ب، د: سکمان، ه ز: سکمار، ج: سلمان،
(2) آ د: حور،
(3) کذا فی د، آ: همتک، ج ز: همتک، ه: هم سنک، ب: همبیل،
(4) کذا فی آ، ب: مصر است، ج د ه: مصریست، ز: عصرست،
(5) کذا فی آ ه، ز: از جامهای سپید و علمهای بسیار، ب: از جامه سپید علمها سپید، ج: از جامه سپید علمها، د: از علمهای جامه سپید،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 153
سلطان هر کس را از حشم بر قدر منزلت او بداشت و جای هر کس تعیین کرد و اصحاب اعمال را هر کس با سر و کار و عمل فرستاد و منشور و مثال داد و بحضور او ولایات و نواحی را امید سکونتی و استقامتی بادید آمد و منشی و مدبّر ملک نور الدّین منشی بود و این نور الدّین پیوسته بشرب و انهماک مشغول بود کمال الدّین اسمعیل اصفهانی با جمعی از ائمّه اصفهان بامدادی بخدمت او شدند هنوز از خواب مستی برنخاسته بود این رباعی را بنوشت و درفرستاد و ایشان بازگشتند
فضل تو و این بادهپرستی با هممانند بلندیست و پستی با هم
حال تو بچشم خوبرویان ماندکانجاست همیشه نور و مستی با هم «1» و نور الدّین منشی راست در حقّ سلطان قصیده که مطلع آن اینست
بیا جانا که شد عالم دگرباره خوش و خرّمبفرّ خسرو اعظم الغ سلطان جلال الدّین
نظر انوش راوید: مانند تمام کتاب داستان هایی سردرگم نام مکان های نامعلوم، و سلطان هایی بی اثر تاریخی و غیره. اکثر مواقع دارو دسته اداورد بران برای خودشان تفسیر از نام های مکانها کرده اند، که به اصل ماجرا هماهنگ نیست.
ذکر حرکت سلطان جلال الدّین بجانب بغداد،
در اوایل شهور سنه احدی و عشرین و ستّمایة عزیمت کرد تا بجانب تستر «2» رود و زمستان آنجا مقام سازد بر سبیل یزک ایلچی پهلوان را در مقدّمه با دو هزار مرد روان کرد و خود بر عقب روان شد و در آن گذر سلیمانشاه بخدمت او رسید و خواهر خویش را بدو داد، و چون سلطان بشابور خواست «3» رسید و شابور خواست «4» شهری بزرگ بودست
______________________________
(1) ج در این موضع افزوده:- «نور الدّین منشی چون برین رباعی مطّلع شد و مطالعه کرد در جواب این رباعی بگفت
چون نیست بلندیت ز پستی خالی * خواهد شدن از تو دور هستی خالی
خواهم که چو چشم و زلف خوبان * نشوییکدم ز پریشانی و مستی خالی»
(2) کذا فی د ه ز، آ: بستر؟؟؟، ج: شوشتر، ب: پستر،
(3) ج: یشاؤر، ه: بواحواست (کذا)،
(4) ج: شاؤر، ه ز: و آن،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 154
مشهور و معروف و ذکر آن در تواریخ مسطور رسمی بیش نمانده مدّت یکماه آنجا مقام ساخت امرای لور «1» بخدمت او آمدند، چون مراکب قویّ شدند بر راه بغداد روان شد و بر آن بود که امیر المؤمنین النّاصر لدین اللّه او را مدد دهد و ازو در روی خصمان سدّی سازد باعلام وصول و اندیشه خویش رسولی فرستاد امیر المؤمنین بر آن سخن مبالاتی ننمود و انتقام آنچ از پدر و جدّ او در روزگار گذشته صادر شده بود هنوز در دل مانده بود از ممالیک که درجه امارت یافته بودند قشتمور «2» را با بیست هزار مرد از شجعان رجال و سروران ابطال نامزد کرد تا سلطان جلال الدّین را از نواحی ممالک او برانند و قصّاد طیور را بجانب اربیل «3» فرستادند تا مظفّر الدّین نیز ده هزار مرد بفرستد تا سلطان را در میانه گیرند قشتمور «4» پیش از آنک میعاد وصول لشکر اربیل «5» بود مغرور بکثرت عدد خود و قلّت مدد سلطان بیرون رفت چون سلطان نزدیک رسید کسی نزدیک قشتمور «6» فرستاد که ارادت ما از مبادرت بدین جانب «7» استیمان است بظلّ ظلیل امیر المؤمنین چه خصمان قویّ دست برآوردهاند و بر بلاد و عباد استیلا یافته و هیچ لشکر را پای مقاومت ایشان نه اگر از خلیفه مددی یابم و بمراضی او مستظهر باشم دفع آن جماعت کار منست قشتمور «8» از استماع آن نصیحت خود را کر ساخت و صفّ لشکر آراست سلطان را نیز بضرورت چاره کارزار و دفع کار میبایست ساخت چون قوم او عشر آن لشکر نبود فوجی را در مکامن بداشت و خود با پانصد سوار بایستاد «9» بر قلب و جناحین بریشان
______________________________
(1) ج: لر،
(2) کذا فی ب ج ه ز، آ: قتمور د: فیتمور،
(3) ج: اردبیل،
(4) آ: قتمور، د: فتمور،
(5) ج: اردبیل،
(6) آ: قتمور، د: قستمور،
(7) کذا فی ه، آ ج د ز افزودهاند:
استیلا و، ب افزوده: استیلاذ و (کذا)،
(8) آ: قتمور، د ه ز: قستمور،
(9) ب ج ز افزدرهاند؟؟؟: و،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 155
دو سه نوبت حمله برد و پشت برگردانید لشکر قشتمور «1» پنداشتند تا لشکر بهزیمت رفت روی بر عقب ایشان دادند کسانی که در کمین بودند از پس ایشان درآمدند و سلطان بازگشت «2» و بریشان دوانید و ایشان بهزیمت شدند سلطان بر پی ایشان تا نزدیک بغداد بیامد «3» و از آنجا سلطان بازگشت و بر جانب دقوق «4» زد و آتش غارت و نهب در آن ناحیت بر افروخت ع، و موقد النّار لا تکری بتکریتا «5»، از آنجا چون بگذشت جاسوسان رسیدند که مظفّر الدّین با لشکر اربیل «6» میرسد و در مقدّمه حملی روان کردست و میخواهد تا تعبیه سازد و مغافصة بر سر سلطان کمین گشاید سلطان بنه را فرمود تا بر قرار روان شدند و با سواران دلیر از جانب کوه برفت چندانک معلوم او شد که لشکر ازو برگذشت آنگاه با شجاعان شجاعآسای «7» تاختنی برد چنانک مغافصة بسر مظفّر الدّین رسید و چون در قبضه اقتدار او آمد سلطان شیوه اغماض و عفو را ملتزم شد با اکرام و احترام ملوک و او را هم در آن موضع که بود نگذاشت که فراتر آید مظفّر الدّین از صادرات افعال خجل شد و استغفار کرد و اظهار تأسّف بر آنک تا امروز بر ضمیر منیر سلطان وقوف نیافته بودم و بر حلم و رزانت او اطّلاع حاصل نداشته سلطان در مقابل آن سخنهای پادشاهانه راند و سبب آنک در زمان مظفّر الدّین با وجود رعایای لور و کرد که خون حجّاج حلال
______________________________
(1) آ: قتمور، ب: قوشتمور، د: قستمور،
(2- 3) کذا فی ج، آ ب ز: و ایشان را تا نزدیک شهر بغداد بر اثر آمدند، ولی در ز «براند» بجای «بر اثر امدند»، د: و ایشانرا منهزم و پراکنده تا در شهر بغداد بر اثر آمد، ه اصل جمله را ندارد،
(4) کذا فی جمیع النّسخ و المعروف فی هذه الکلمة دقوقا او دقوقاء،
(5) صدره: هات الحدیث عن الزّوراء او هیتا، و البیت مطلع قصیدة لأبی العلاء المعرّیّ مذکورة فی دیوانه سقط الزّند و تکری من کری النّوم ای تضعف و فی بعض نسخ الدّیوان یکری بالیاء،
(6) ج: اردبیل، ه ندارد،
(7) یعنی مانند مار،- ج: شیرآسا،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 156
دانند راهها ایمن و فتنها ساکن شدست مدح و اطراء گفت بانواع تشریفات و فنون کرامات و مظفّر الدّین باشارت و اجازت سلطان با شهر رفت و بخدمات بسیار از هر جنس تقرّب جست، و سلطان از آن نواحی بجانب ارّان و اذربیجان روان شد و در آن وقت حاکم اتابک اوزبک بود قوّت محاربت او را پای نداشت جریده از تبریز بگریخت و منکوحه خود ملکه دختر سلطان طغرل را در شهر بگذاشت ع، و الفحل یحمی شوله معقولا، فی الجمله چون بدر تبریز آمد و بمحاصره مشغول شد و اعیان حشم اتابکی آنجا بودند محاربت سخت میکردند چون ملکه دانست که انزعاج سلطان ممکن نیست و در اندرون نیز از اتابک کوفته خاطر بود در خفیه نزدیک سلطان فرستاد و اظهار مکاشحتی کرد که او را با شوهرش اتابک بود و فتاوی ائمّه بغداد و شام در معنی وقوع تطلیقات ثلاثه که تعلیق کرده بود «1» نزدیک او فرستاد و میعاد نهادند که با سلطان مصالحه کنند و ملکه اجازت یابد تا با احمال و اثقال بنخجوان رود و بعد از آن سلطان بنخجوان آید و عقد بندد سلطان «2» بنشان انگشتری بفرستاد،
انّ النّساء و عهدهنّ هباءریح الصّبا و عهودهنّ سواء بعد از دو روز ملکه امرا و اعیان کبراء شهر را بخواند و گفت سلطانی بزرگ است که بظاهر شهر نزول کردست و اتابک را قوّت ازعاج و اطراد او نه و اگر با او مهادنه و مصالحه نرود و شهر بغلبه مستخلص کند همان کند که پدرش در شهر سمرقند کرد اگر «3» صلاح باشد «3» قضاة
______________________________
(1) یعنی وقوع طلاق را معلّق بر امری کرده بود که آن امر واقع شد چنانکه صریح ابن الأثیر است در حوادث سنه 622 (طبع تورنبرک ج 12 ص 284): «و انّما صحّ له نکاحها لانّه ثبت عن اوزبک انّه حلف بطلاقها انّه لا یقتل مملوکا له اسمه ... ثمّ قتله فلمّا وقع الطّلاق بهذا الیمین نکحها جلال الدّین»، رجوع کنید نیز بنسوی ص 118،
(2) آ ج کلمه «سلطان» را ندارند،
(3- 3) فقط در ب بخطّ جدید،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 157
و معارف را نزدیک او فرستیم و با او میثاقی کنیم که حرم اتابکی و متّصلان او را تعرّضی نرساند و تعلّقی نکند تا هر کجا خواهند بروند و شهر بدو تسلیم کنیم «1» آنچ رای من اقتضا نمود اینست آنچ شما را که ارکان اتابکاید «2» مصلحت مینماید هم باز باید گفت، تمامت متّفق الکلمه گفتند رأی ملکه رأیی ملکانه است و اندیشه عاقلانه قاضی القضاة عزّ الدّین «3» قزوینی را که از اعیان افاضل و علمای عصر بود با جمعی حجّاب نزدیک سلطان فرستادند «4» و التماس عفو و اغضا کردند بقراری که بملکه و متعلّقان اتابکی تعرّضی نرساند تا هر کجا خواهند بروند، سلطان ملتمس ایشان را باسعاف مقرون کرد و اجازت داد تا چنانک خواهند بروند، روز دیگر را که دست فلک تیغ خرشید از نیام آفاق برکشید اعیان و امرای اتابکی و ارکان شهر یکبارگی با اصناف خدمتیّات و نثارها ببارگاه سلطان حاضر آمدند و بساطی که فلک چتر او بود بوسه دادند و از جبین سلطان آثار بشر و انطلاق و مکارم اخلاق معاینه دیدند ع، ینبیک رونق وجهه عن بشره، و ملکه نیز بر خوی خود عزم خوی کرد و سلطان در سنه اثنتین و عشرین و ستّمایة «5» در شهر آمد بکامرانی و اهالی آن بمقدم او تهانی نمودند و سلطان روزی چند آنجا مقام فرمود و بعد از آن بنخجوان آمد و بفتاوی ائمّه بر ملکه مالک شد و راه گذر اتابک را سالک، و در آن وقت اتابک در قلعه النجه «6» بود چون خبر وصول سلطان بنخجوان بشنید دانست که اندیشه چه باشد درد اندرون که بیدرمان بود با علّت بیرون متظاهر شد و هم در آن روز از غم و غصّه جان تسلیم کرد،
جان عزم رحیل کرد گفتم بمرو «7» * گفتا چه کنم خانه فرومیآید
______________________________
(1) کذا فی د ز، آ: کند، ج: کنند، ه: کنید، ب باصلاح جدید: شود،
(2) کذا هو مکتوب بعینه فی آ ج ز (- اتابکید)،
(3) ه: عماد الدّین،
(4) آ ه ز: فرستاد،
(5) کذا فی د ج، آ ب ز: اثنی عشر و ستّمایه، و آن غلط صریح است، ه ندارد،
(6) کذا فی ب ج د ه ز و نسوی ص 118، آ: النحه،
(7) کذا فی ج د ز، آ ب: بمرو؟؟؟، ه: که مرو،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 158
و از روی انصاف بر منکرات افعال خاصّه آنچ تعلّق باهل و حرم داشته باشد در همه عادات نامحمودست و از امثال این حرکات قبیح و کارهای ناپسندیده تنفّر طباع ظاهر شود و صدق رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم کلّ شیء مهه و مهاه الّا النّساء و ذکرهنّ «1»،
ذکر احوال سلطان و گرجیان و قمع ایشان،
چون کار روزگار چنانک عادت اوست دولت اتابکی را بزوال رسانید و ملک او را بسلطان جلال الدّین انتقال کرد و حشم و خدم از جوانب روی بدو نهادند کفره فجره گرج طمع بر تملیک ولایت «2» مستحکم کردند تا ابتدا سلطان را برانند و ملک تبریز مسلّم کنند و بعد از آن ببغداد روند و جاثلیق را بجای خلیفه بنشانند و مساجد را کلیسیا «3» و حقّ را باطل کنند درین تمنّی زور و اباطیل غرور باعتماد شوکت رجال و شکّت «4» رماح و نصال جمعیّتی ساختند و زیادت از سی هزار «5» مردان کار تعبیه دادند و حرکت کرد،
ألحقّ ابلج و السّیوف عوارفحذار من اسد العرین حذار «6» خبر چون بسلطان رسید و هنوز گروه او انبوه نشده بود و اختلال احوال
______________________________
(1) این کلام بنابر مشهور مثل است نه حدیث و اصل روایت در این مثل «مهه» است فقط یا «مهاه» بجای آن نه «مهه و مهاه» معا چنانکه مصنّف سهوا ایراد نموده است، رجوع کنید بمجمع الأمثال در باب کاف در مثل «کلّ شیء مهه ما خلا النّساء و ذکرهنّ» و لسان العرب در م ه ه،
(2) کذا فی د ه ز، آ ب: ولات، ج: و آلات (کذا)،
(3) کذا فی ب د ز، آ: کلیسا، ج ه: کلیسا،
(4) کذا فی آ، ب: شکت، ه: شکست، ز: وشکت، ج د: سکت،
(5) نسوی ص 112: ستّین الفا، ابن الأثیر ج 12 ص 283: ما یزید علی سبعین الف مقاتل،
(6) مطلع قصیدة لأبی تمّام یمدح بها المعتصم، انظر ج 1 ص 38، 239،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 159
او بابتلال «1» مبدّل نگشته با جمعی که داشت بیتفکّر و تردّد روی بجمع گرج کرد هنگامی که نور بام ظلمت شام را میراند بخوابگاه گرج رسید در دره کربی «2» و ایشان مست شراب و افتاده خراب،
یا راقد الّلیل مسرورا بأوّلهانّ الحوادث قد یطرقن اسحارا پیش از آنک گرج دست بجنگ برند سلطان پای درنهاد و ایشان را دست بردی نیکو بنمود و در آن دره «3» کربی «4» غاری بود در راه گذری مضیق چون بعد غور عقلا عمیق گرجیان همچنان سوار بر آن میزدند و خود را در آن میافکندند و سروران فتن و شرّیران زمن شلوه «5» و ایوانی «6» با دیگر اعیان گرجی را دستگیر کردند و در زنجیر کشیدند با نزدیک سلطان آوردند و شلوه «7» شبیه رجال عادی «8» بضخامت جثّه و قامت و فخامت جاه و زعامت، چون نزدیک سلطان رسیدند «9» فرمود که کجاست صولت تو که گفته بودی صاحب ذو الفقار کجاست تا زخم شمشیر آبدار بیند شلوه «10» گفت این کار دولت سلطان کرد بعد از آن اسلام برو عرضه کردند گفت دهاقین را رسمی باشد که در میان جالیز «11» چشمزخم را سر خر آویزند خضرت بستان اسلام را شلوه «12» نیز سر خر باشد امّا خود
______________________________
(1) کذا فی ب، آ ج د ه ز: بایتلاف،- ابتلّ و تبلّل حسنت حاله بعد الهزال و بلّ من مرضه و استبلّ و ابلّ برأ و صحّ (لسان باختصار)،
(2) کذا فی آ ب ج ز و نسوی اصل نسخه پاریس ص 151 و طبع هوداس ص 111، د: کوی، ه ندارد،
(3) آ ج ندارند،
(4) کذا فی آ ب ج، ه: کرپی، د: کزپی، ز: کربی؟؟؟،
(5) کذا فی آ ب ج ز و نسوی ص 113 و ابن الأثیر 12: 269، 283، د: سلوه، ه: شکوه،
(6) کذا فی ب ج ه و ابن الأثیر 12: 283 و نسوی 176، آ: ایوانی؟؟؟، ز: ایوانی؟؟؟، د: ایرانی،
(7) آ د: سلوه، ه: شکوه، ز ندارد،
(8) کذا فی د باصلاح الحاقی و اصل نسخه «اعادی» بوده الف را تراشیدهاند، آ ب ج ه: اعادی، ز ندارد،- عادی یعنی قدیم منسوب بقبیله عاد (لسان)،
(9) ج د: رسید،
(10) د: سلوه، ه: شکوه،
(11) ج: بالیز، د: پالیز،
(12) د: سلوه، ه: شکوه،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 160
حاشی السّامعین کون خری تمام بود، فی الجمله چون سلطان مؤیّد و کامران با دار الملک تبریز رسید و از هیبت او در آن ممالک بر دلها رعشت و بر دشمنان دهشت غالب شده بود و لشکر او بنسبت گذشته بسیار جمع شده شلوه «1» و ایوانی «2» را اعزاز فرمود و بر اندیشه آنک ایشان در استخلاص گرج معاون باشند با مزید اکرام مرند و سلماس و اورمیه و اشنورا «3» بدیشان داد،
بنا پارسایان چه داری «4» امیدکه زنگی بشستن نگردد سپید و لشکر بسیار از پیاده و سوار معدّ و آماده کرد و شلوه «5» و ایوانی «6» را که بر وفق مزاج او سخنها گفته بودند و تقبّلها و تکفّلها کرده و بمواعید عرقوبی سلطان را مغرور کرده و بر سن احتیال خواسته که او را در چاه اغتیال اندازند و بروباه بازی آن شیر پلنگ جوهر را در حبل حیل مقیّد کنند در مصاحبت لشکر بفرستاد و سلطان جریده قصد خریده نه بزر خریده خود «7» کرد و متوجّه خوی شد و از آنجا متوجّه گرج گشت و در دون «8» که سرحدّ گرج است بیکدیگر پیوستند و در مقدّمه سلطان ملک «9» طشتدار را برسالت نزدیک قیز «10» ملک فرستاد و قیز «10» ملک زنی بود که پادشاه تمامت گرج بود و از امیر المؤمنین ابو بکر «11» رضی اللّه عنه روایت است که چون خبر بدو رسید که شاه عجم زنی است
______________________________
(1) د ز: سلوه، ه: شکوه،
(2) ز: ایوانی؟؟؟، د ندارد،
(3) ه: اشنوهرا د: اشنوررا، ز: اشهورا،
(4) کذا فی آ ب ج، د ه ز: مدارید،
(5) د ز: سلوه، ه: شکوه،
(6) ز: ایوانی،
(7) یعنی ملکه زوجه اتابک ازبک،
(8) کذا فی آ ب د ه ز، ج: درون، ابن الأثیر ج 11 ص 283 و یاقوت: دوین، نسوی ص 112، 114: زون،.
(9) آ ج کلمه «ملک» را ندارند،
(10) کذا فی د فی الموضعین، ه: قیر؟؟؟، (- قیز)، ب: قبز، قبز؟؟؟، آ: قیر؟؟؟، ج ز: قیر،- رجوع کنید بج 1 ص 212،
(11) ه: عمر،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 161
گفت ذلّ من اسند امره الی امرأة، ملک طشتدار روزی بر لب رود خانه کرّ «1» بود قسّیسی مست که کشیش میخوانند از نزدیک شلوه «2» میرسد با ملک طشتدار تعدّی میکند و میگوید نزدیک «3» ملک «4» لشکر روان کند «5» تا در دره مارکاب «6» سلطان را با لشکر فروگیریم و جزا و مکافات او بجای آریم، ملک طشتدار همان لحظه کشیش را بمیکشد «7» و چون مرغ پرّان با نزدیک سلطان میرسد وقت صبحی که آواز مؤذّنان مؤدّیان صلوة را از خواب بیدار میکردند «8» نزدیک سلطان رسید و از مصدوقه حال و خدیعت فرقه ضلال بیاگاهانید فرمود تا اختبار و اعتبار را شلوه «9» و ایوانی «10» را حاضر کردند و چهل امیر دیگر در صحبت ایشان و فرمود که با شما کنگاج میرود که بکدام راه اولیترست راه غرس «11» یا راه دره مارکاب «12»، شلوه «13» و امرا «14» گفتند که بر راه غرس «15» بلادی حصین است گذر از آنجا متعذّر باشد و راه مارکاب «16» اوسط راههاست و بتفلیس نزدیکتر چون بآنجا رسیم بآوازه سلطان لشکر پراگنده شوند و ولایت تفلیس مسلّم کنیم و مستخلص گردد، سلطان را چون حقیقت خبث عقیدت آن منافقان معلوم شد با شمشیر که داشت برخاست
______________________________
(1) کذا فی آ مشدّدا، ه ز: کر، ب د: کز، ج ندارد،
(2) د: سلوه، ه: شکوه (فی جمیع المواضع)،
(3) ج ندارد،
(4) ظاهرا مقصود قیز ملک است،
(5) کذا فی آ ب د، ج ز: کن، ه: کنید،
(6) کذا فی ه، آ: ممارکاب، د: مبارکاب، ج: ممارکان، ب: ارکان، ز: رکاب،
(7) کذا فی آ ب ج، د ه: میکشد، ز: بکشت،
(8) کذا فی آ ب ج ه، د: میکند، ز اصل جمله را ندارد،
(9) ز: سلوه، ه: شکوه،
(10) ز: ایوانی؟؟؟،
(11) کذا فی آ ب د ه ز، ج: عرس،
(12) کذا فی آ د ه، ج: ممارکان، ز: یارکاب، ب: ارکان،
(13) ه: شکوه،
(14) د: و ایوانی،
(15) کذا فی آ ب د ه، ج ز: عرس،
(16) کذا فی آ د ه ز، ب: ارکاب، ج: ممارکان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 162
و شلوه «1» را بدست خود ضربها بر میان زد و بدو نیم کرد و خون او شمشیر را ملوّث کرد و بفرمود تا تمامت ایشان را بدوزخ فرستادند و با امرای خود مشورت نمود تا بکدام راه روی نهد هر کس مصلحتی دیدند سلطان فرمود رای من آنست که چون ایشان از احوال شلوه «2» و ایوانی بیخبر باشند و منتظر آنک تا ازیشان خبری رسد مغافصة بسر ایشان رسیم، بر مصلحت دید خود بر فور با ده هزار مرد پرجگر روان شدند «3» تا بپای عقبه بندپنبه؟؟؟ «4» که عقاب را پرواز از آن بحساب «5» تواند بود از اسب پیاده شد و لشکر بر عقب او روان، وعول وغول «6» او را میدید از شرم پیادهروی و ترس خویش خود را سرنگونسار «7» از کمر میانداخت، تا وقت انفجار عیون صبح بدان فجّار رسید و از جانبین کار حرب سخت گشت و بتیر و شمشیر دست بگشادند تا عاقبت حقّ بر باطل غلبه کرد و اکثر شیعه شرک در شرک فنا افتادند و اهل ضلال گزیده صلال عطب شدند و اولیای سلطان منصور و اودّای شیطان مقهور گشت الم یروا کم اهلکنا قبلهم من القرون انّهم الیهم لا یرجعون، آن روز چون بشب کشید هم آنجا نزول کردند و روز دیگر هنگام آنک
و الفجر یتلو الدّجی فی اثر زهرتهکطاعن بسنان اثر منهزم «8»
______________________________
(1) ه: شکوه،
(2) ه ز: شکوه،
(3) کذا فی آ ب ه، ج د ز: شد،
(4) کذا فی ا ()، ب: بید پنبه؟؟؟، ه: بندپنبه، ز: بندسه، د: بندینه، ج: مدنیه،
(5) ج: مجال (کذا)، ز جمله را ندارد،
(6) وعول جمع وعل است یعنی گوزن و وغول مصدر وغل یغل است یعنی داخل شدن و فرورفتن در جنگل و کوه و نحو ذلک،
(7) کذا فی آ ج، ب: سرنکوسار، ه ز کلمه «سر» را ندارند، د اصل جمله را ندارد،
(8) من جملة ابیات ستّة للأمیر ابی المطاع یصف یوما له بدیر دمشق ذکرها الثّعالبی فی اوّل تتمّة الیتیمة فی فصل محاسن اهل الشّأم و الجزیرة (نسخة باریس ورق 500)، و قبله
ما انس لا انس یوم الدّیر مجلسناو نحن فی نعم توفی علی النّعم
وافیته غلسا فی فتیة زهرما شئت من ادب فیهم و من کرم و الفجر یتلو الدّجی البیت، قال کانت الزّهرة تطلع فی ذلک الوقت قبیل طلوع
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 163
بصحرای لوری «1» آمدند غباری انگیخته شد که یکدیگر را کس نمیشناخت چون تسکین یافت و آفتاب بالا گرفت گرجیان را دیدند چون صید مانده در دامها افتاده پنجپنج و دهده در هر خیل هر کس گرجیئی را میدید میکشت تا بدین نوع بسیار نیز نیست شدند و بر عقب یاران برفتند و لوری «2» را امان داد، و از آنجا بقلعه علیاباد «3» رفت استیمان کردند بدیشان نیز آسیبی نرسانید، و تمامت ماه حرام و «4» صفر در لشکر مقام ساخت و چون غرّه ربیع الأوّل بدیدند سلطان را تماشای شکار هوس کرد جریده با سواری چند براه «5» برفت و گرجیان را چون خبر شد پانصد سوار مرد ابنای جدّ و جهد را روان کردند مگر سلطان را ناگهان بکمند کید صید کنند و آتش اسلام را منطفی،
سوار جهان پور دستان سامببازی سر اندر نیارد بدام سلطان چون ایشان را از دور بدید دانست که سیلابی عظیم است مگر از مهابّ ریاح دولت نسیمی از عنایت حضرت عزّت و جلالت بدمد و خاک ادبار در چشم آن خاکساران پاشد محاربت آغاز نهاد و بنفس خود حملهائی که یک مرد پانصد را بازنشاند میکرد و در هر نوبت چند را «6» ازیشان میانداخت لشکر سلطان را چون ازین حال خبر شد فوجی از لشکر سلطانی بمدد آمد و آن مخاذیل را هر لحظه قومقوم میرسید تا زیادت از ده هزار «7» شدند و اور خان «8» بجوار تفلیس پناهید و بر رکنهای آن لشکر بداشت تا عاقبت سلطان با فوجی از خواصّ تکبیرگویان
______________________________
الفجر،
(1) کذا فی آ ب ج د ه، ز: لور
(2) کذا فی جمیع النّسخ،- و مقصود ظاهرا اهالی لوری است چه از چند سطر قبل واضح میشود که لوری نام موضعی بوده است، و عبارت جامع التّواریخ این است: «سلطان بشهر لوری رفت و امان داد»،
(3) کذا فی جمیع النّسخ،
(4) کذا فی ب (باصلاح جدید) ج د ه، آ واو را ندارد، ز «حرام و» را ندارد،
(5) ب (باصلاح جدید): براهی، ج ز این کلمه را ندارند،
(6) ز: چندی را، ج: چند کس را، ب: چند نفر را، ه جمله را ندارد،
(7) ه: دو هزار،
(8) کذا فی جمیع النّسخ،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 164
روی بر آن مخاذیل نهاد و بشمشیر و نیزه طورا یمینا و طورا شمالا بسیاری ازیشان را بر خاک انداخت،
دریا دیدی که کوه باردشمشیر بر آن «1» صفت گذارد
پنداری کافتاب میغستگر هیبت خود برو گمارد چون اهل گرج زخم گرز او دیدند راه گریز گرفتند چون مداخل شهر را برجال مشحون یافتند عنان بجانب جیحون «2» تافتند و از ترس و هراس با سلاح و افراس خود را در آن «3» آب آن خاک پایان «4» بر باد میدادند و بآتش دوزخ میرفتند،
بر دل حاسد او سینه ز سهمش گورستبر تن دشمن او پوست ز بیمش کفنست و متوطّنان قلعه چون آن حالت دیدند دست بجنگ بردند چون لشکر قدم اقدام در نهادند و بزخم تیر اختردوز و ناوک جگرسوز ایشان را مضطرّ و عاجز کردند خزانه قیز «5» ملک را در آب انداختند روز دیگر طلب امان کردند، سلطان ملتمس ایشان را مبذول داشت و بنفس خود بایستاد چندانک آن قوم از منازل «6» سلطان درگذشتند و بحدّ ابخاز «7» رسیدند، و هر دیه و قلعه که در حدود تفلیس مشحون باحزاب ابلیس بود تمامت را مستأصل کرد و حشم را غنایم بیحدّ و اندازه حاصل گشت و کنشتهای تفلیس که از قدیم الأیّام باز ذخایر نفایس در عمارت آن صرف کرده بودند ویران کرد و بر آن مواضع صوامع اسلام اساس نهاد، ناگاه
______________________________
(1) ب د ه: بدان،
(2) یعنی رود کرّ، شاهدی دیگر برای اطلاق «جیحون» بر مطلق رودخانه، رجوع کنید بص 59 ح، و ص 142 و ج 1 ص 108 س 2،
(3) ج ه ز «آن» را ندارند،
(4) کذا فی د، آ ج: پایان؟؟؟، ب ه ز: نامان،
(5) کذا فی د، ه: قز، ب: قبز، ج ز: قیر، آ: قیر؟؟؟،
(6) کذا فی ج ز (؟)، آ: از منارل، ه: از حدّ منازل، ب: از مبارک، د: (آن قوم) نامبارک از (سلطان)،
(7) آ: انحاز، ز: ابحار،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 165
منهیان رسیدند که براق ربقه وفاق از گردن برکشیده است و از کرمان بر عزم استخلاص عراق روان شده سلطان بر قصد براق مراکب براق صفت در پیش زد و چون برق بجست و از لشکر آنچ توانست با خود بیرون برد و چون باد عرصه خاک میبسود و چون آتش هوای بالا میکرد و در منازل و طرف لشکر ازو بازمیماند بهفده روز از تفلیس بحدود کرمان راند و از لشکر سیصد سوار زیادت با او مصاحب نه براق حاجب چون آوازه سلطان بشنید خدمتیهای بسیار بخدمت او فرستاد و تمهید عذر کرد، سلطان بر عزم استحمام «1» روزی چند باصفهان آمد و بزرگان عراق روی بخدمت او نهادند کمال الدّین اسمعیل راست این «2» قصیده مطوّل «3»
بسیط روی زمین گشت باز آبادان * بیمن سیر سپاه «4» خدایگان جهان
کنند تهنیت یکدگر همی بحیاتبقیّتی * که ز انسان بماند و از حیوان
ز باغ سلطنت این یک نهال سر بکشید * که برگ او همه عدلست و بار او احسان
برای بندگی درگهش دگرباره * ز سر گرفت طبیعت توالد انسان
جلال دنیا «5» و دین منکبرنی 7 «6» آن شاهیکه ایزدش بسزا کرد بر جهان سلطان
______________________________
(1) ج: استجمام،
(2) کذا فی آ ج، ب د ز: از، ه ندارد،
(3) ج افزوده: که در مدح سلطان جلال الدّین گفته چند بیت از آن یاد کرده میشود، د: افزوده: این چند بیت ثبت افتاد، ز افزوده: که مدح سلطان (کذا)،
(4) ه: چتر سیاه، ز: چتر بلند،
(5) کذا فی آ ب ج د، ه ز: دنیی، و برای وزن همین انسب است،
(6) کذا فی آ فی غایة الوضوح، ب: منکبرنی؟؟؟، ج: منکبرز، ز: بنکرکی؟؟؟، د: بیمثال (کذا!)، ه بیاض بجای
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 166
زهی معارج قدرت ورای طور کمالزهی معانی خوبت «1» برون ز حصر بیان
جهان ستانا ایزد ترا فرستادستکه چار حدّ جهان ملک تست رو بستان
گواه ملک تو عدلست هر کجا خواهیبنیک محضری خود گواه میگذران
تو عمر نوح بیابی از آنک در عالمعمارت از تو پدید آمد از پس طوفان
تو داد منبر اسلام بستدی ز صلیبتو برگرفتی ناقوس را ز جای اذان
حجاب ظلم تو برداشتی ز چهره عدلنقاب کفر تو بگشادی از رخ ایمان
ز بازوی تو قوی گشت بازوی اسلامکه از مصادم «2» کفّار گشته بد ویران
براق عزم تو گامی که برگرفت ز هندنهاد گام دوم بر اقاصی ارّان
که بود جز تو ز شاهان روزگار که دادقضیم اسب ز تفلیس و آب از عمّان
______________________________
این کلمه،- متن مطابق آ است که اقدم نسخ حاضره است و چنانکه گفتیم در کمال وضوح منکبرنی (با میم و نون و کاف و باء موحّده و راء مهمله و نون و یاء مثنّاة تحتانیّه) دارد و برای اختلاف قراءات دیگر رجوع کنید بحاشیه آخر این جلد،
(1) کذا فی ج د ز (؟) و نیز در دو نسخه از دیوان وی در کتابخانه ملّی پاریس (b 21.f ، 1312.a ;Suppl .Pers 11.f ، 1117.Suppl .Pers ( ولی در ز و نسخه دوّم دیوان «خویت» با یاء آخر حروف نیز ممکن است خوانده شود،- ه: خوبت؟؟؟، ب: خوبت؟؟؟، آ: حوبت؟؟؟،
(2) کذا فی آ ج، ب د ه ز: تصادم،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 167
ز لعب تیغ تو در ضرب خصم شهماتستباسب و پیل چه حاجت یکی پیاده بران «1» دیگر باره خبر رسید که گرجیان جمعیّت کردهاند و وزیر یلدرجی «2» که سلطان او را قایم مقام خود در تفلیس بگذاشته بود باضطرار بتبریز آمدست و از شام ملک اشرف حاجب علی را باخلاط فرستاده است و هرچند روز تاختن میآورد و ملکه از خوی باخلاط رفته است و حاجب علی او را «3» بخود راه داده و گرجیان باز بتفلیس آمدند و مساجد را خراب و مسلمانان را عذاب میکنند، سلطان ازین اخبار موحش پریشان و پیچان «4» شد و در حال عازم اذربیجان گشت؛
کیف عیش امریء له کلّ یومعلم دون بلدة منشور
و اذا الرّیح حرّکت صوت طبلمن بعید فقلبه مذعور
یا غنیّا عن العساکر و الحثّهنیئا لک المقیل الوثیر
من له کسرة یعیش عن النّاس غنیّا بها فذاک الأمیر سلطان چون بنواحی اخلاط رسید لشکر هر کرا مییافتند میکشتند و هرچه
______________________________
(1) در حاشیه ج در این موضع سیزده بیت دیگر از این قصیده افزوده است و در تکرار آن در اینجا فائده ندیدیم چه دیوان کمال الدّین اسمعیل فراوان است، در ه در اصل متن این سه بیت را اضافه دارد:
ز شوق نام تو منبر همیشه در محرابچو کودکان همه آدینه خواهد از یزدان
سخاوتت بسلم در جهان همیبخشدزری که نقش وجودش نگشت سکّه کان
بعهد عدل [تو] گرگ از پی خوشآمد میشچو خرس مصطبهبازی کند بچوب شبان
(2) کذا فی ب ج، آ: یلدرحی، د ه: بلدرجی، ز: یلدرحی، نسوی اصل نسخه پاریس ص 307: بلدوجن؟؟؟ ( «و کان شرف الملک [وزیر السّلطان] قد لقّب به زمن خموله تلقیب تسخیف»)، ص 311: یلدوجن؟؟؟ و بلدوجن، مطابق متن مطبوع ص 226، 229: بلدوجن (همه جا)،- جامع التّواریخ اصل نسخ پاریس: یولدورجی و یولدوزجی، و در طبع بلوشه ص 28 همه جا: یلدوزحی،
(3) ب کلمه «او» را تراشیده است،
(4) تصحیح قیاسی، ه ز: بیچان؟؟؟، ب ج: بیجان، آ: بیحان؟؟؟، د: بیحان؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 168
میدیدند میبرد تا بدر اخلاط رفتند و لشکریان خود را در شهر انداخت «1» و دست بغارت و قتل بردند نفیر و زفیر از مردان و زنان برخاست سلطان خواصّ را بفرستاد تا آن جماعت را از شهر بیرون کنند عوامّ نیز غوغا برآوردند جماعتی لشکریان کشته شدند و باقی را بیرون کردند و کار از تدارک بگذشت حشم سلطان را چندانک خواستند باز راه ندادند که در آنجا روند، و چون خبر وصول نایماس «2» و تاینال «3» بجانب عراق رسیده بود و امکان قرار نبود از آنجا بر عزم عراق بتبریز آمد و از آنجا باصفهان شد و شذّاذ «4» لشکر و افراد مردان هر کجا بودند روی بخدمت سلطان نهادند و لشکر مغول نیز بریّ رسید و سلطان مستعدّ کار شد و متشمّر کارزار و جمله اعیان و خانان را حاضر کرد ع، گرانمایگان را ز لشکر بخواند «5»، و گفت کاریست بزرگ که تصدّی کرده و بلائی عظیم پیش آمده اگر تن بعجز و جبن درخواهیم داد هیچ بقا ممکن نیست باری مقاومت اولیتر و صبر اگر فضل باری یاری دهد خود ما و شما رستیم و اگر کار بنوعی دیگر باشد از درجه شهادت و فضیلت سعادت محروم نمانیم قال اللّه تعالی یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا لَقِیتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَ اذْکُرُوا اللَّهَ کَثِیراً لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ، جمله یکدل و یک زفان از سلطان قبول کردند و سلطان لشکر را تعبیه داد و قلب و جناحین را تسویه میمنه را ببرادر بیوفا و همتای پرجفای خود غیاث الدّین سپرد و میسره را «6» مستظهر کرد و خویشتن در قلب بایستاد و
______________________________
(1) کذا فی آ د، ب (باصلاح جدید) ج ه ز: انداختند،
(2) کذا فی آ ورقb 701، در ورقa 701: نایماس؟؟؟، و اینجا نایماس، ب: نایماس (یا) نابماس، ج د: نایماس؟؟؟ (مثل آ)، ه: بایماس، ز: نایناس؟؟؟، جامع التّواریخ 1113.Suppl .Pers ورقb 911: تایماس، و در طبع بلوشه ص 33: نایماس،
(3) کذا فی آ ه، ب: نابنال، ج د: نابنال؟؟؟، ز: اینال؟؟؟،
(4) آ ه: شداد، ب: سدّاد، د: سداد، ج: شراد، ز ندارد،- تصحیح قیاسی،
(5) ه افزوده: بر ایشان ز هر در سخن باز راند،
(6) بیاض در آ ب، ج د ه ز بدون بیاض،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 169
صفآراست و خواست تا میمنه و میسره را فرماید تا در موافقت او در قلب و موازاة خود حمله کنند برادرش غیاث الدّین با ایلچی پهلوان و خواصّ خویش و جمعی دیگر عنان برتافت،
انّی و تجربتی سعیدا بعد ماجرّبت فی غلوائه اخلاقه
کمعید شکّ فی خراقد شمّهو اراد معرفة الیقین فذاقه «1» سلطان جلال الدّین ازین سبب مستشعر شد و از لشکر متنفّر و بازین «2» همه روی نگردانید و بر قلب حمله کرد و دست راست لشکر مغول دست چپ سلطان را برداشت و دست راست سلطان دست چپ مغول را و لشکرها بیکدیگر مختلط شدند و لشکر مغول از پس قلب سلطان در آمدند و علم سلطان از جایگاه برفت و دست راست بر عقب دست چپ میدوانید چنانک هیچکدام را از یکدیگر خبر نبود و سلطان در قلب افتاده و بیرون جنیبت کش کس با او نمانده از جوانب بدو محیط شدند و سلطان چون نقطه در دایره یکی را از اسب میانداخت و دیگری را اعضا میخست تا از میان بجست و بلورستان افتاد و در دره مقام کرد و از هزیمتیان یکان و دوگان ناگهان میرسیدند و بخدمت او متّصل میشدند و کسی را از اهل اصفهان و لشکر از حال او خبر نه بعضی بر آنک او را در معرکه انداختهاند و بعضی بر آنک گرفتار شده است و لشکر مغول تا بدر اصفهان آمدند و از آنجا بتعجیل تمام بیهیچ لبث و مکث در مدّت سه شبانروز بریّ راندند «3» و از آنجا نیز متوجّه نشابور شدند و بازگشتند، و سلطان بجانب اصفهان روان شد و مبشّران در
______________________________
(1) لأبی احمد بن ابی بکر بن حامد من کتّاب السّامانیّة، انظر یتیمة الدّهر ج 4 ص 5، و البیت الأوّل هناک هکذا: انّی و احمد بعد ما جرّبتهو بلوت فی احواله اخلاقه
(2) ج د ه ز: با این، ب: بازی،
(3) ه ز با جزئی اختلافی با یکدیگر در اینجا افزودهاند: «و بعضی از لشکر بمحاصره کاشان مشغول شدند و بسه روز بگرفتند و قتل و غارت و نهب بسیار کردند و از آنجا بریّ رفتند»،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 170
مقدّمه بفرستاد و او بر عقب ایشان، تمامت مردان و زنان باستقبال او رفتند و مقدم او را قدوم مسرّات دانستند و ذهاب بلیّات،
چو دیدند ایرانیان روی اوبرفتند یکبارگی سوی او و سلطان از اکثر اعیان حشم در خشم بود فرمود تا خانان و سروران را که مقرّبان حضرت و نام یافتگان دولت خاندان او بودند و روز مصافّ هیچ کار نکردند پیش او آوردند و مقنعه بر سر انداختند و گرد محلّات بگردانید و جماعتی را که در عداد امارت نبودند «1» و در آن روز که روز فزع اکبر بود در موقف قتال و نزال تقدّم کرده بودند و قدمی در نهاده و بصدق دمی پای داشته بعضی را لقب خانی داد و قومی را ملکی و خلعت و تشریف و ایشانرا برکشید و بازار ایشان را رواج داد،
ذکر مراجعت سلطان با گرجستان،
و از آنجا در شهور سنه خمس و عشرین و ستّمایه بگرجستان رفت و چون سلاطین روم و شام و ارمن و آن حدود از بطش و انتقام و رکض و اقتحام او هراسان بودند با یکدیگر بیعت کرده بودند و بدفع او یک تیغ «2» شده و لشکر گرج و آلان و ارمن و سریر و لکزیان «3» و قنچاق و سونیان «4» و ابخاز و حانیب؟؟؟ «5» و شام و روم «6» جمله مجتمع
______________________________
(1) کذا فی ب ج د ه ز، آ: بودند، و شاید همین صواب باشد چه رتبه «امیر» پائینتر از «ملک» و «خان» بوده است نسوی گوید در مورد دیگر ص 100: «و کان اذا الحّ بعضهم فی السّؤال و لجّ فی الطّلب یرضیه بزیادة فی لقبه فان کان امیرا یلقّبه ملکا و ان کان ملکا یلقّبه خانا»،
(2) کذا فی ب د ز، ه: یک تبع، ج: یک تیغ و یک تیع، آ: یک تیع؟؟؟،
(3) کذا فی ب ه، ز: لکریان، آ: لکریان؟؟؟، د: لکرمان، ج: کرمان،
(4) ب: سوینان، آ: سوینان؟؟؟، ج ه: سومان، د و اصل نسخ جامع التّواریخ و طبع بلوشه ص 28: سوسان، ز: میریان؟؟؟، نسوی ص 176: الّلکز و الألان و السّون،- مقصود بلاشکّ اقوام سوانSvanes است که یکی از قبایل معروف قفقاز است، رجوع کنید بکتب مبسوطه جغرافی در تحتSvanes یاtes Souane یاtes Svane ،
(5) کذا فی آ (؟)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 171
شدند و با ایشان متّفق مردانی که پختگان آتش روزگار و نخبگان روز کار بودند، و سلطان بجوار ایشان بمندور «1» رسید نزول کرد و از قلّت آلت کفاح و عدم رجال سیوف و رماح و تکاثر سواد دشمن و تغیّر احوال زمن پریشان بود و با وزیر یلدرجی «2» و ارکان حضرت مشورت فرمود یلدرجی «3» صواب در آن دید که چون عدد مردان ما صد یک ایشان نیست از مندور «4» بگذریم «5» و آب و هیمه را ازیشان بازداریم تا ایشان در گرما ضعیف شوند و اسبان لاغر و لشکرهای دیگر که بهر جانبیاند بما رسند آنکاه از قدرتی و بصیرتی تمام روی بکار آریم و اندیشه کارزار کنیم، سلطان از آنجا که اقتدار او بود در غضب شد و دواتی که در پیش او نهاده بود بر سر وزیر زد و فرمود که ایشان رمه گوسفنداند شیر را از کثرت گله چه گله «6»، یلدرجی «7» از گفته ناسامان پشیمان شد و بجنایت آن پنجاه هزار دینار تسلیم کرد، سلطان فرمود که هرچند کار سختست و مشکل امّا چاره جنگست و توکّل نتوان دانست که دست کرا خواهد بود، در خزانه بگشادند و رمهای اسبان حاضر کرد و امرا و خواصّ با اوساط و عوامّ چندانک توانستند برداشتند و مستعدّ
______________________________
ب ج: حانیت، د ه: جانیت، د «جانین» نیز ممکن است خوانده شود، ز ندارد، جامع التّواریخ اصل نسخ پاریس: خانیت؟؟؟ و خابیت؟؟؟، و در طبع بلوشه ص 28: خانیت، ب د: ارز روم،
(1) کذا فی ز، ب: بمیدور، ه: بمیدوز، آ: بمیدور؟؟؟، ج: بمیدو، د ندارد،
(2) کذا فی آ ب، ز: یلدرحی، ج د ه: بلدرجی،
(3) کذا فی ب ج، آ ز: بلدرحی؟؟؟، ه: بلدرجی، د: بلدرحی،
(4) کذا فی آ واضحا، ز: مندو، ب د ه: میدور، ج: میدو،
(5) ب: نکذریم، ج: بکذریم،
(6) ج در اینجا اضافه ذیل را دارد:- «و فردوسی طوسی خوش گفته است
نیابی تو زان لشکر بیکران * یکی مرد جنگیّ و گرز گران
که پیش من آید بآوردگاه * گر ایدون که یاری دهد هور و ماه
سلاحست بسیار و مردم بسی * سرافراز نامی نبینم کسی»
(7) کذا فی ب ج، آ: بلدرحی، د ه: بلدرجی، ز: بلدرحی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 172
گشت، چون لشکرها رسیدند با طبل و بوق و جمال و نوق صفصف از پس یکدیگر ایستاده و محاربت را آماده لشکر سلطان را بنسبت خود از دریائیجوئی و در میدان خودگوئی میپندارند «1» قال اللّه سبحانه و تعالی إِنْ یَکُنْ مِنْکُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ یَغْلِبُوا مِائَتَیْنِ وَ إِنْ یَکُنْ مِنْکُمْ مِائَةٌ یَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَفْقَهُونَ، چون لشکر گرج دررسید لشکر سلطان نیز سلاح پوشیدند و سلطان «2» بمطالعه ایشان بر پشته بلند برآمد نشانها و اعلام قفچاق را دید بر یمین و بیست هزار مرد گزین سلطان قشقر را «3» پیش خواند و یکتا نان و قدری نمک بدو داد و نزدیک قفچاقان فرستاد و حقّی که در عهد پدر خویش در وقتی که ایشان را مقیّد و مذلّل کرده بود و سلطان بلطایف حیل ایشان را از آن خلاص داده و نزدیک پدر شفیع شده یاد داد و گفت «4» اکنون در روی من مگر قضای آن حقّ را شمشیر میکشید لشکر قفچاق ازین سبب باز ایستادند حالی از موضع خود دور گشتند و ازیشان یکسو شد، و چون لشکر گرج صفوف بیاراستند سلطان رسولی نزدیک ایوانی که سرور ایشان بود فرستاد که شما امروز از دور رسیدهاید و اسبان کوفته باشند و مردان خسته امروز هم برین نمط بایستیم جوانان جنگجوی از هر جانب یکیک در میدان آیند و بر سبیل مجادله و مطارده دستی برهم اندازند تا ما امروز نظاره کنیم و کار فردا کناره «5»، ایوانی را این سخن نیک موافق افتاد و از جوانان کنداور و دلیران دلاور یک سرور که با کوه بضخامت پهلو میزد در میدان آمد و ازین جانب سلطان منکّروار
______________________________
(1) ب ه ز: میپنداشتند، د: میدانستند، ج: دیدند،
(2) فقط در ب، آ د ه ز ندارند، ج کلمه سلطان را بعد از «ایشان» دارد،
(3) کذا فی ز، آ: قسقر را، ب: قشقرا، ه: قشقررا، ج: قشعررا، د: قتررا، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 29: قوشقررا،
(4) آ د ه «و گفت» را ندارند،
(5) کذا فی ب، ج: کتاره، آ: کناره، ه: یکباره، ز: مستعد، د ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 173
ز لشکر برون تاخت بر سان شیربپیش هجیر «1» اندر آمد دلیر و خلقی از جوانب نظّارهکنان سلطان هم در تک اسب تکبیرگویان
یکی نیزه زد بر کمربند اوکه بگسست خفتان و بر بند «2» او آن ملعون از اسب بر زمین افتاد و جان بداد سه پسر داشت جداجدا بنوبت درمیآمدند و سلطان بقوّت و قدرت خدای عزّ و جلّ یک ضربت میزد و بر عقب پدر بدوزخ میفرستاد،
با حمله بازِ هیبت اوشاهین قضا کبوتر آمد
ای آنک بمعرکه سنانتدوزنده چشم اختر آمد ازناوری «3» دیگر بجثّه کوه بیستون با نیزه مانند ستون بر مرکبی چون هیکل فیل درتاخت،
مکرّ مفرّ مقبل مدبر معاکجلمود صخر حطّه السّیل من عل «4» و بارگیر سلطان از کثرت تعب از اقدام بازمانده و نزدیک شده که در شکال احجام افتد و ازناور «5» هر لحظه حمله میآورد و سلطان بچابک دستی آنرا ردّ میکرد متواتر برین جمله حملها آورد و سلطان را زخمها زد و کارگر نیامد کار سخت شد و نزدیک رسید که شیطان رجیم بر سلطان رحیم غالب شود و شاه در دست دیو سیاه افتد باز چون حمله او بسلطان نزدیک رسید سلطان در تک اسب بزیر جست
یکی نیزه زد بر سر اشکبوسسپهر آن زمان دست او داد بوس آن زمان آواز تحسین ملائکه ارضی «6» بملأ اعلی رسید و ندای الحمد للّه الّذی نصر عبده بمسامع ثقلین رسید و فریقین از مشاهده این حال که رستم زال را امثال آن میسّر نبود تعجّب نمودند و هر یک
______________________________
(1) آ مشکّلا: هجیر،
(2) کذا فی آ ب ز، ج د ه: پیوند،
(3) کذا فی آ ب د ه، ج: ازناورد، ز: ازناوردی،- ازناور بزبان گرجی بمعنی شریف و بزرگ قوم است (کاترمر در حواشی جامع التّواریخ ص 368)،
(4) من معلّقة امرئ القیس المشهورة،
(5) کذا فی ب د ه، ج ز: ازناورد، آ: ارناور،
(6) کذا فی جمیع النّسخ،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج2، ص: 174
همیگفت هر کس که این رستمستو یا آفتاب سپیدهدمست و چون آن چند کس که هر یک صفدری بودند و پشت لشکری در یک لحظه لقمه یک سوار شدند و طعمه کلاب و کفتار گشت فشل و هراس «1» بر آن مدابیر غالب شد و از لشکر اسلام خوف و هراس «1» غایب، سلطان هم از آن موضع بسر تازیانه اشارتی کرد مردان کار پای درنهادند و لشکر گرج روی برگردانید آثار فتح الباب ظفر ظاهر گشت و انوار حسن المآب نصرت چهره گشاد و در یک لحظه فضا از کشته بسیار پشته ناهموار شد و روی زمین از خون اطلسگون گشت، و چون آن مدابیر را کار از تدبیر بگذشت و مزوّران را رای از تزویر جز گریز بهنگام و استمساک باذیال شام و تواری در سجوف ظلام و ما اللّه بظلّام چاره ندیدند اطراف و اکناف دشت و کوه از غلبه زفیر و صراخ ایشان در تموّج آمد و زمین از صهیل و شهیق بهایم هایم در ترجرج، چندان غنایم حاصل شد که باغمام؟؟؟ التفاتی نمیرفت و نعمت چنان عامّ شد که انعام در حساب نمیآمد، و چون بنوی «2» دین نبوی قوی شد و آوازه هیبت و حشمت سلطان در آفاق طاری گشت و این بشارت باطراف فرستادند ملوک و اشراف باز ازو حسابها برداشتند و سلطان از آنجا عزم اخلاط کرد،
نظر انوش راوید: براحتی بر شک من افزوده شده، که این کتاب خطی در دربار عثمانی نوشته شده است. در این دربار نقشه های جغرافیایی و کتاب های زیادی جعل می شد، این روند در ادامه سبک کار روم شرقی بود.
مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.
بررسی تاریخ جهانگشای جوینی 4
مقدمه جلد دوم
مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.
کلیک کنید: مقدمه و فهرست جهانگشای جوینی
توجه: نظرات و تحلیل های من انوش راوید در زیر مطالب کتاب، در همین برگه با خط قرمز است.
لوگو تاریخ مند و اندیشه ورز شوید، عکس شماره 1607.
مهم: بسیاری فکر می کنند درباره تاریخ آگاهی دارند، درصورتیکه آن مقداری دانشی که دارند، اطلاعات است، نه آگاهی و نه علم. اطلاعاتی درست یا غلط، که توسط سیستم آموزشی حافظه محوری بعنوان درس و کتاب و فیلم و غیره بخورد داده اند. آگاهی دارای دید تجزیه و تحلیل های مقدار دانش و اطلاعات ماست، که در ذهن بسیاری شکل نگرفته و نمی گیرد، زیرا ذهن های حافظه ای اثر سبک کار سیستم آموزشی دارند، عده کمی ذهن های تحلیلی و تعلیلی در تاریخ و تاریخ اجتماعی دارند. بمنظور درک درست از تاریخ نیاز است، آگاهی تاریخی خود را بالا ببرید، مشروح در اینجا.
[جلد دوم]
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 2
مقدّمه مصحّح
اشاره
برای تصحیح متن جلد دوّم علاوه بر نسخ آ ب ج د ه از ص 94 س 20 از متن مطبوع حاضر الی آخر کتاب نسخه ز نیز بکار برده شده است، این نسخه چنانکه در مقدّمه جلد اوّل شرح دادیم ناقص و مشتمل است فقط بر دو ثلث اخیر از جلد دوّم و تمام جلد سوّم، یعنی تمام جلد اوّل و ثلث اوّل جلد دوّم از آن ساقط است، و این نسخه هرچند سقیم و مشحون از اغلاط است ولی باز بواسطه قدم نسبی خود در تصحیح جلد حاضر خالی از مساعدت نبود بل احیانا راه تصحیح فقط انحصار بدان داشت، مثلا در ص 101 س 17 کلمه «قراقم» که صواب همان است لا غیر فقط در ز موجود است و در سایر نسخ «قراقورم» و در آ «قراقیر»؟؟؟
دارد که هر دو قطعا خطاست و بدون استعانت نسخه ز تصحیح این موضع ممکن نبود، و همچنین در ص 264 س 17 کلمه «اقصی» فقط در ز موجود است و از سایر نسخ مفقود و حال آنکه وجود آن قطعا لازم است و بدون آن عبارت ناقص، و هکذا،
امّا نسخه و بدلایلی که در مقدّمه جلد اوّل گفته شد مطلقا در تصحیح این جلد بکار برده نشد و بکلّی از آن صرفنظر گردید و بعد از این نیز در تصحیح جلد سوّم بکار برده نخواهد شد،
چنانکه نیز در مقدّمه جلد اوّل اشاره نمودیم متن جهانگشای مانند سایر مؤلّفات قدیمه فارسی مشتمل است بر پاره اصطلاحات مخصوصه و کلمات و ترکیبات غریبه که در آن اعصار متعارف بوده ولی کنون بکلّی مهجور یا نادر الاستعمال است، این اسالیب مخصوصه که ما از آن بخصایص
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 3
نحوی و صرفی و لغوی و رسم الخطّی تعبیر میکنیم آنچه از آن راجع بجلد اوّل جهانگشای است مهمّات آنرا در مقدّمه آن جلد ثبت نمودیم و وعده دادیم که آنچه راجع بجلد دوّم و سوّم بدست آید در مقدّمه هر جلد درج کرده شود، اینک حسب الوعده آنچه از این قبیل خصایص در اثناء تصحیح جلد ثانی التقاط شد در این مقدّمه ثبت گردید،
نظر انوش راوید: بدقت باید تحقیق کرد، اشتباه های کاتبان بوده، یا بطور کلی متفاوت هستند، این تحقیقات وظیفه سیستم آکادمی تاریخ و باستان شناسی ایران است، و باید به این وظیفه عمل کند، و تاریخ ایران را در اختیار دانش های مشکوک سرمایه گذاری یک قرن پیش موسسه استعماری گیب قرار ندهند.
خصایص نحوی و صرفی
1- اضافه نام صاحب محلّی بخود آن محلّ (رجوع بمقدّمه ج 1 ص قیه)، مثال: «علاء الدّین الموت» یعنی پادشاه یا صاحب یا حکمران الموت، (ص 204 س 21)،- «محمود شاه سبزوار» (ص 224 س 12، ص 272 س 17)،- «نظام الدّین اسفراین و شرف الدّین بسطام» (ص 233 س 14- 15)، «اختیار الدّین ابیورد» (ص 233 س 15 و ص 247 س 5)،- «خواجه مجد الدّین تبریز» (ص 258 س 6)،- «امین الدّین دهستان» (ص 74 س 6- 7)،- «سلطان شهاب الدّین غور» (ص 89 س 11- 12)،- «عماد الدّین بلخ» (ص 195 س 6)،
2- ادخال باء زایده بر افعال منفیّه (رجوع بمقدّمه ج 1 ص قی- قیا)، چون «و اللّه که مثل من بنخواهد نمود چرخ» (ص 11 س 13)،- «گفتم بمرو» یعنی مرو نهی از رفتن (ص 157 س 21)،
3- ادخال باء زائده بر «می»، چون «بمیکشد» (ص 161 س 5)، و معروف در این استعمال عکس این است یعنی ادخال «می» بر باء زائده چون «میبسود» (ص 165 س 4)، و «میبکاشت» (ج 1 ص 30 س 7)،
4- ارجاع ضمیر جمع باسم مفرد بتوهّم معنی جمعیّت، چون «برگ اشجار از ترک تازی نسیم اسحار ترک علوّ سردار گرفتند» بجای «گرفت» بتوهّم معنی برگهای اشجار (ص 247 س 11- 12)،- «آواز مؤذّنان
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 4
مؤدّیان صلوة را از خواب بیدار میکردند» بجای «میکرد» بتوهّم معنی آوازهای مؤذّنان (ص 161 س 6- 7)،
5- عکس آن یعنی ارجاع ضمیر مفرد بجمع، چون «وعول وغول او را میدید از شرم پیادهروی و ترس خویش خود را نگونسار از کمر میانداخت» یعنی میدیدند و میانداختند (ص 162 س 8- 10)،- «و از جوانب لشکرها درهم آمد» یعنی درهم آمدند (ص 83 س 1)،- «قبایل و شعوب مغول بسیارست» (ج 1 ص 25 س 17)، و دو سه سطر بعد:
«و در آن وقت قبایل مغول موافق نبودند»،
6- حذف فعل از جمله معطوفه بقرینه فعل جمله معطوف علیها، خواه هر دو فعل از یک جنس باشند و این طریقه اکنون نیز معمول است چون «جان بحق تسلیم کرد و از منزل فنا بمرحل بقا کوچ» یعنی کوچ کرد (ص 258 س 3- 4)،- «از قطب الدّین نیز ایلچی باعلام توجّه او بجانب بغداد برسید و بر عقب قطب الدّین» یعنی بر عقب قطب الدّین برسید (ص 217 س 10- 11)، یا از یک جنس نباشند و این استعمال اکنون مهجور است چون «امیر ارغون ... بازگشت و بعزّ و نواخت و سیورغامیشی مخصوص» یعنی مخصوص شد یا گشت یا گردید (ص 260 س 6- 7)،- «آنچ توانست از امتعه بیرون آورد و حواشی که از قطب الدّین سلطان تحاشی میکردند در مصاحبت او بر راه لور روان» یعنی روان شدند یا روان گشتند و نحو آن، (ص 216 س 9- 10)،- «چون وصول او بمازندران مقارن رحیل جنتمور افتاد و نوسال قایم مقام جنتمور» یعنی قایم مقام جنتمور بود یا شد یا گردید و نحو آن (ص 228 س 13- 14)،
7- آوردن فعل معطوف بصورت مفرد غایب در صورتی که فعل معطوف علیه متکلّم مع الغیر است، چون «آیات وعد و وعید بر جماعت مخالفان ... خواندیم و مقدّمات انذار و تحذیر ... تقدیم فرمود» یعنی
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 5
تقدیم فرمودیم (ص 177 س 15- 17)، و این طریقه و نظایر آن در عبارات قدما جدّا معمول بوده است، رجوع کنید بمقدّمه ج 1 ص قید- قیه و مقدّمه جلد اوّل از لباب الألباب عوفی ص ی- یا،
8- همزه اصلیّه که در اوایل بعضی از افعال است چون اندیشیدن و انداختن و نحوهما معروف آن است که در صورت ادخال حرف نفی «نه» یا باء مطیعیّه بر آن قلب بیاء میشود چون نیندیشم و بینداخت (مگر در صورتی که بعد از همزه یائی باشد چون نایستاد و بایستاد)، ولی در نسخ قدیمه جهانگشای بسیاری از اوقات دیده میشود که همزه اصلیّه همچنان بر قرار اصل باقی است چون «قصد یکدیگر نهاندیشیم» (ص 206 س 15)- «نهانجامد» (ص 127 س 18)،- «بانداخت» (ب ورق 124)،- «ناندیشیم» (ایضا ورق 153)،
9- استعمال نام پدر یا جدّ بجای نام خود شخص، چون استعمال «بشیر» بجای محمّد [بن] بشیر (ص 85 س 15- 17)، و «خرمیل» بجای حسین [بن] خرمیل (ص 66- 68 بسیار مکرّر)، و «خرنک» بجای محمّد [بن] خرنک (ص 52 س 12، 13، 17) و از این قبیل است اکنون استعمال «منصور حلّاج» بجای حسین [بن] منصور حلّاج،
10- ادخال ادات عموم افرادی «هر» بر جمع: «موافق شرایع و ادیان هر انبیاست» (ص 44 س 8 از ج 1)،
11- استعمال ترکیب تضمّنی یعنی ترکیباتی که حرف عطف در آن محذوف است مانند خمسة عشر در لغت عرب، چون «آمد شد» (ص 20 س 10، ص 224 س 11)،- «شد آمد» (ص 58 س 20، ص 272 س 2، ج 1 ص 78 س 21)،- «افتان خیزان» (ص 56 س 9)،- «هایهوی» (ص 79 س 18)، ولی گاه «شد و آمد» (ص 99 س 20) و «آمد و شد» (ص 210 س 3) و «گفتوگوی» (ص 79 س 19)،
نظر انوش راوید: خیلی درهم برهمی است، و واقعاً نیاز است بررسی های علمی برابر با قوانین و فورمول های قرن 21 قرار گیرد.
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 6
خصایص لغوی (باستثناء کلمات ترکی و مغولی که در آخر جلد سوّم درج خواهد شد)
آب،- بر آب، یعنی تند و باشتاب و سریعا: «سودای خاک شادیاخ آتش طمع خام را در وجود او چنان تیز کرد که بر آب از کرمان بازگشت» (ص 71 س 2- 4)،- «بر آب سلطان نیز متوجّه ناحیت بشکین شد» (ص 183 س 19)،- «بر آب از بادغیس چون آتش روان شدند» (ص 221 س 7)،- «ازین خبر سلطانشاه مجانیق را آتش در زد و خاکسار بر آب چون باد روان شد» (ص 26 س 5- 6)،- چون آب، بمعنی روان و بدون تردید ظاهرا: «پدرش جواب چو آب میداد که خیر و شرّ زمان را اندازه معیّن است الخ» (ص 127 س 15)،- آب راه، یعنی راه آب و مجرای آب (ص 85 س 6)،
اتّشاج یا ایشاج، بمعنی اشتباک قرابت و اتّصال خویشی، در کتب لغت معتبره بنظر نرسید (ص 37 س 2، ص 260 س 21)،
احتصان، متحصّن شدن در قلعه، در کتب لغت معتبره بنظر نرسید (ص 83 س 5)،
اراقت، بول کردن، یعنی اراقت ماء (ص 232 س 7، 15)،
ازناور، لغت گرجی است بمعنی شریف و بزرگ قوم (ص 173 س 9)،
بادید- بدید و پدید (بسیار مکرّر)،
باز- با: «و آبی که افتادست باز نان برنخواهد آمد» یعنی با نان (ص 82 س 15- 16)،
باز آنک، یعنی با آنکه و با وجود آنکه، رجوع بمقدّمه ج 1 ص قیا، چون «باز آنک زمان زمستان بود ... بمدّت سیزده روز از آنجا بمرو آمد» (ص 250 س 13- 15)،- «باز آنک کثرت برف از حرکت مانع بود ...
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 7
امیر ارغون بدان التفات نمینمود» (ص 251 س 11- 12)،- «باز آنک بکرّات رسل باستلانت او میرفت سر در چنبر طاعت داری نمیآورد» (ص 80 س 8- 9)، رجوع کنید نیز بص 83 س 3، ص 100 س 1، ص 134 س 8- 9، ص 229 س 19- 20، ص 275 س 12- 15،
بازین- با این: «بازین همه سلطان دل از دست نداد» یعنی با این همه (ص 140 س 7)،- «بازین همه روی نگردانید» (ص 169 س 6- 7)،
باقی،- در باقی کردن، گویا بمعنی چشم پوشیدن و بدور افکندن و پشت سر افکندن و نحو آن باشد: «آبی سرد خواست و بر سر ریخت یعنی تا بعد ازین گرم سری در باقی کند» (ص 188 س 18- 19)، شاعر گوید
ای دل می و معشوق بکن در باقیسالوس رها کن و مکن زرّاقی
گر پیرو احمدی خوری جام شرابزان حوض که مرتضاش باشد ساقی برزیدن- ورزیدن (ص 14 س 3، ص 53 س 20، ص 186 س 2)،
بعد ما که، بمعنی بعد از آنکه، بسیار مکرّر، رجوع بمقدّمه ج 1 ص قیا،
بقور، جمع بقر یا بقرة (ج 1 ص 45 س 9 و ص 79 س 7) در کتب لغت معتبره بنظر نرسید،
بنوی،- پی و اساس دیوار ظاهرا، مرادف بنوره و بنه: «چون بنوی دین نبی قوی شد» (ص 174 س 14)،- «و با بینوائی کار بنوی راه نوا را آهنگ کشیدند» (ص 186 س 16- 17)،
بی از آنک، بمعنی بیآنکه و بدون آنکه (ص 210 س 12- 13)،- ابو حنیفه اسکافی گوید
بی از آن کامد از او هیچ خطا از کم و بیشسیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم یعنی بیآنکه آمد ازو هیچ خطا،
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 8
پای داشتن، انتظار کشیدن و درنگ کردن: «و پای آن نداشت که ایشان چه گویند برنشست تا بخانه رسید» (ص 232 س 2- 3)،
پای برداشتن، فرار کردن و گریختن: «من نجا برأسه فقد ربح را کار بست و ... پای برداشت و بشب پشت فراداد» (ج 1 ص 68 س 5- 6)،
پایکاری، رعیّتی و نوکری در مقابل امیری: «آنکس که روزی امیری کرده باشد باز پایکاری چون کند» (ص 222 س 1)،
پسر، «پسر» مطلق در تضاعیف جهانگشای غالبا مقصود از آن شاهزاده است یعنی کسی که از اعقاب چنگیز خان باشد و «پسران» مرادف شاهزادگان است،
پسرینه، جنس پسر در مقابل مردینه و عورتینه: «و آنچ پسرینه بودند از فرزندان سلطان هرچند خرد بودند بکشتند» (ص 200 س 8)، رجوع نیز بمردینه و عورتینه،
تحریص، با صاد مهمله بمعنی ترغیب و تحریک: «تحریض و تحریص از دار الخلافه بودست» (ص 86 س 5)، در کتب لغت معتبره بنظر نرسید،
تصنیف، اختراع: «و آن [کمربند] استعمال و تصنیف کورکوز بود» یعنی اختراع کورکوز بود (ص 233 س 3- 4)،
تنگ، هم تنگ، هم وزن و همسنگ، و تحت الّلفظی بمعنی عدیل یعنی هر یک از دو لنگه بار: «قاسم صباحت و ملاحت حسن او را با یوسف هم تنگ کرده» (ص 152 س 2- 3)،
تیزی، از آهنگهای موسیقی (ص 111 س 19)،
تیغ، یک تیغ، متّحد و متّفق در جنگ: «سلاطین روم و شام و ارمن ... در دفع او یک تیغ شده» (ص 170 س 15)،
جانب، از جانب، بمعنی امّا، و امّا در باب: «و از جانب ادکو
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 9
تیمور او خود کودک بود» (ص 234 س 1) یعنی و امّا ادکو تیمور، و مقصود «از قبل» ادکو تیمور و از طرف او نیست،
جمله، از جمله کسی بودن یعنی از اتباع و از ملازمان او بودن:
«مفردی بود از جمله ملک زوزن» (ص 202 س 3)،
جنگی، مخفّف جنگلی؟
تو دانی که خوی بد شهریاردرختیست جنگی همیشه ببار (ص 103 س 13)
جیحون، بطور اسم جنس بمعنی مطلق رودخانه بزرگ، و این استعمال در عرف قدما جدّا معمول بوده است: «و بر مثال شیر غیور از جیحون عبور کرد» یعنی از رود سند (ص 142 س 2)،- «اهل گرج ... عنان بجانب جیحون تافتند» یعنی رود کرّ در قفقاز (ص 164 س 6)،- «و چنگز خان بر لب جیحون روان شد» یعنی رود سند (ج 1 ص 108 س 2)،- «بقصبه سقناق که بر کنار جیحون بجندست نزدیک رسید» یعنی رود سیحون (ج 1 ص 67 س 6، و نیز ص 68 س 7، ص 71 س 4 و 12، ص 72 س 8 که همهجا مقصود سیحون است)، برای شواهد دیگر رجوع کنید بحاشیه ص 59،
حالت، بمعنی وفات و موت: «چون ادمان مسیر ایشان را بطراز رسانید آوازه وقوع حالت کیوک خان برسید» یعنی آوازه وفات کیوک خان (ص 248 س 14- 15)،- «به زین بمن نگر که اگر حالتی بود و اللّه که مثل من بنخواهد نمود چرخ» یعنی اگر بمیرم (ص 11 س 12- 13)،- «چون در پی او حالت او واقع شد» یعنی شرف الدّین وفات کرد (ص 281 س 2)، و نظایر آن در این کتاب بسیار است، رجوع نیز بمقدّمه ج 1 ص قیب- قیج،
حالیا، آنوقت و در آن حال یا فورا (ص 86 س 6- 7 و ج 1 ص 36 س 12)،- در حال، فورا (ص 204 س 3)،
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 10
حشر، بمعنی لشکر غیرمنظّم یا لشکری که از ولایتها فقط در حال جنگ جمع کنند، و در اصطلاح مورّخین عهد مغول حشر لشکری را میگفتهاند که مغول بعد از فتح ولایتی از اهالی بومی آن ولایت جمع میکردهاند:
«و از ممالک حشر خواست و متوجّه سمرقند شد» (ص 82 س 10- 11)،
«از رعایا و ارباب حرف بعضی را بحشر بردند و قومی را جهت حرفت و صناعت» (ص 66 س 10- 11 از ج 1)،- «جوانان خجند را بحشر آنجا راندند و از جانب اترار و بخارا و سمرقند و قصبها و دیههای دیگر که مستخلص شده بود مدد میآوردند تا پنجاه هزار مرد حشری و بیست هزار مغول آنجا جمع گشت» (ج 1 ص 71 س 7- 10)،- «و مؤن حشر و چریک و اثقال و زواید عوارضات از آنجا مرتفع کرد» (ج 1 ص 75 س 15- 16)،- «بعد از احصای جماجم فتیان و شبّان را بحشر بخارا تعیین کردند» (ج 1 ص 77 س 20- 21)، و امثله آن در جهانگشای بسیار است، انوری در فتنه غزّ گوید:
آخر ایران که ازو بودی فردوس برشکوقف خواهد بُد تا حَشر بر این شوم حَشَر حشو و بارز، چنانکه از فقرات ذیل معلوم میشود از اصطلاحات مستوفیان است و عجالة بواسطه فقدان وسایل در پاریس تحقیق مفهوم اصطلاحی این دو کلمه میسّر نشد: «آنچ از اقاصی و ادانی مملکت میرسید بیاثبات مستوفی و مشرف میبخشید و خطّ نسخ در مجموع حکایات گذشته چون بنسبت صادرات افعال او حشو مینمود میکشید و بر بارز روایات سلف که سربسر سهو بود ترقین مینهاد» (ص 160 س 3- 6 از ج 1)،- «و هنگام مقابلت و مقاتلت صفوف سربسر حشو باشند و هیچکدام بمیدان مبارزت بارز نشوند» (ج 1 ص 23 س 22- 23)،
حضرة، پایتخت و دربار سلطنتی (ص 65 س 14، ص 90 س 4، ص 198 س 13، ج 1 ص 34 س 3، ص 35 س 16)، و استعمال
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 11
حضرة بمعنی پایتخت در مصنّفات قدما از عربی و فارسی جدّا معمول بوده است، برای بعضی شواهد دیگر رجوع کنید بترجمه حال مسعود سعد سلمان تألیف راقم سطور و ترجمه پرفسور براون در روزنامه انجمن همیونی آسیائی سال 1905 ص 103،
خرجی، متعارفی و معمولی و عمومی، در مقابل «خاصّ»: «کسوتهای خاصّ و خرجی» (ص 150 س 17)، و این استعمال اکنون نیز معمول است،
خیل و خیول، مصنّف این دو کلمه را غالبا در ردف یکدیگر استعمال میکند: «از اترار تحویل کند و با خیل و خیول و حمل و جمل بانسا انتقال کند» (ص 81 س 1- 2)،- «لشکر او مستظهر و خیل و خیول بیشتر شد» (ص 88 س 10)، و گویا مراد از خیول همهجا اسبان و از خیل سواران است بقرینه این عبارت در ص 103 س 14- 15: «از ... صهیل خیول و نعره خیلان و گردان گوش زمانه کر شد»،
دادبک و امیرداد و میرداد، گویا وظیفه بوده است معادل با رئیس قضاة یا چیزی شبیه بوزیر عدلیّه حالیّه، مرکّب از داد بمعنی عدل و بک یا امیر بمعنی رئیس: «دادبک (امیرداد) حبشی بن التونتاق» (ص 2)،- «امیرداد ابو بکر بن مسعود» (چهار مقاله ص 60- 61 مکرّر)،
دجله، بطور اسم جنس بمعنی مطلق رودخانه بزرگ، «صاحب آن ملک را بر سبیل ارتهان بخوارزم آوردندی تمامت را در شب بدجله انداختی» یعنی برود جیحون (ص 198 س 17- 18)،
دراز دنبال، گاو و گامیش (ص 143 س 15، ص 279 س 2- 3)، رجوع کنید بقاموس جانسن،
در بایستن، احتیاج بچیزی داشتن و چیزی ناقص داشتن: «و [لشکر] روز عرض آلات را نیز بنمایند و اگر اندکی در باید بر آن مؤاخذت بلیغ
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 12
نمایند» (ج 1 ص 22 س 15- 16)،- «داند که حضرت الهی را بکسی درنباید» (لباب الألباب ج 1 ص 313 س 11- 12)،
دست جنبانیدن، فرار کردن: «چون پای ایشان نداشت دست بجنبانید ... و تتار بر پی او» (ص 134 س 6)،
دوچار زدن، دوچار شدن و برخوردن بکسی (ص 72 س 11، ص 132 س 11)،
دیه، ده و قریه، بسیار مکرّر،
راضعات، استعمال این کلمه بمعنی دایگان بجای مرضعات: «ایشانرا (کودکانرا) بر اضعات تسلیم کردند» (ج 1 ص 41 س 5)، ظاهرا خطاست،
رباعی، اطلاق رباعی بر یکی از دو بیت رباعی یا بر یک بیت که بوزن رباعی است از خصایص این کتاب است: «در جواب این رباعی بر تیر نوشت و بینداخت
گر خصم تو ای شاه شود رستم گردیک خر ز هزارسب تو نتواند برد ... سلطان سبب ... این رباعی و امثال آن از وطواط عظیم در خشم بود» (ص 8 س 19- ص 9 س 2)،- «و این رباعی او راست
چون دست قضا چشم مرا میل کشیدفریاد ز عالم جوانی برخاست» (ص 36 س 19- ص 37 س 1)،
رکاب گران کردن، شتابیدن و تند راندن: «عنان انصراف بر عزم توجّه بحضرت سبک کرد و رکاب عزیمت گران» (ص 248 س 12)،
رنود، جمع عربی رند که کلمه فارسی است، بسیار مکرّر،
زرّادخانه، قورخانه و اسلحهخانه (ص 57 س 14 شرح در ح، ص 150 س 18- 19)،
زفان، بجای زبان، غالبا،
زندنیجی، بزاء معجمه و نون و دال مهمله و نون و یاء مثنّاة تحتانیّه
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 13
و جیم و یاء نسبت نوعی از جامه ساده سطبر بوده است شبیه بکرباس:
«ثیاب مذهّب و کرباس و زندنیجی» (متن: مطبوع زندپیچی، ج 1 ص 59 س 5)،- «هر جامه زر را یک بالش زر بدادهاند و هر دو کرباس و زندنیجی را بالشی نقره» (متن مطبوع: زندپیچی، ج 1 ص 60 س 3- 4)،
«و لباس او قبای زندنیجی بود» (لباب الألباب ج 1 ص 23 س 6 و ص 293)،- «و [سلطان سنجر] در ملبوس تکلّفی نفرموذی بیشتر اوقات قبای زندنیجی بوشیذی یا عتّابی ساذه» (راحة الصّدور نسخه وحیده پاریس ورق 71)، و این کلمه منسوب است بزندنه از قرای بخارا چنانکه یاقوت گوید: «زندنة ... قریة کبیرة من قری بخارا بما وراء النّهر بینها و بین بخارا اربعة فراسخ ... و الی هذه المدینة تنسب الثّیاب الزّندنجی بزیادة الجیم و هی ثیاب مشهورة»- و ما در لباب الألباب و جهانگشای استنادا بضبط برهان قاطع این کلمه را برخلاف صریح نسخ خطّی همه جا زندپیچی چاپ کردهایم و آن خطای صرف است،
سبیل، قافله از حاجّ با جمیع لوازم و مایحتاج ایشان که فی سبیل اللّه بدیشان داده میشده است (ص 96 س 6 شرح در ح، ص 120 س 17)،
سرایا، نجبا و اشراف، ظاهرا سهو است بجای «سراة»: «و قصد سرایا و جور بر رعایا پیش گرفت» (ص 273 س 9)،
شاخ، همشاخ، خواهرزن؟: «و منکوحه او که همشاخ ملک اشرف بود آنجا بود سلطان او را در ستر عصمت ... بازفرستاد» (ص 182 س 8- 10)،
شادروان، چیزی مانند قالی که از جائی بلند بیاویزند: «آن پوست را که از در بر مثال شادروانی آویخته است ببیند» (ص 44 س 19)،
شارستان، ظاهرا بمعنی ناحیه و صقع یا بلوک و قری: «و در آن وقت از شارستان طوس یکی بود که او را تاج الدّین فریزنه میگفتند بقتل
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 14
و فتک از تمامت بیدینان گذشته» (ص 22 س 8- 9)، و فرّخی گوید:
هر سرائی کان نکوتر بود و آن خوشتر نمودهمچو شارستان لوط از جور شد زیروزبر ضرب الخشب، چوب زدن بکسی (ص 270 س آخر)، این اصطلاح گویا از اختراعات ایرانیان است و در عرب مسموع نیست و قیاسا نیز صحیح بنظر نمیآید چه این اضافه نه لامیّه است نه بیانیّه نه ظرفیّه،
طلایه، بمعنی و محرّف «طلایع» لشکر (از جمله ص 95 س 14، ص 188 س 3)، و این استعمال در عموم مؤلّفات فارسی چه قدیم چه جدید شایع است،
عادة ترضّعت بروحها تنزّعت، گویا از امثال ملحونه مخترعه ایرانیان است و تقریبا ترجمه تحت الّلفظی «با شیر اندرون شد و با جان بدر شود» است، رجوع بحاشیه ص 273 س 10،
عرض، بضمّ بمعنی جانب و طرف، عربی فصیح است: «آتش فتنه را بعرض خویش کشیده بود» (ص 104 س 21)،
علفخوار، مرتع و چراگاه: «سلطان بر عزم شکار و مطالعه علف خوار برنشست» (ص 149 س 11- 12)،- «رسول بدو فرستاد که ما را علفخوار معیّن کن تا باهم باشیم» (ص 193 س 2- 3)،- «سلطان هر قوم را اقطاع و علفخوار معیّن فرموده است» (س 9)،
عورتینه، جنس زن و دختر در مقابل پسرینه و مردینه: «و آنچ پسرینه بودند از فرزندان سلطان هرچند خرد بودند بکشتند و باقی آنچ عورتینه بودند چنگز خان ایشان را میفرمود تا روز کوچ بآواز بر ملک و سلطان نوحه کردندی» (ص 200 س 7- 10)،- «و در بلاد ماوراء النهر و ترکستان بسیار کسان بیشتر عورتینه دعوی پری داری کنند» (ج 1 ص 85 س 15)،
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 15
عنان سبک کردن، شتابیدن و تند راندن: «عنان انصراف بر عزم توجّه بحضرت سبک کرد و رکاب عزیمت گران» (ص 248 س 12)،
عنان برتافتن، فرار کردن: «از خبرش قاتر بوقو خان عنان بر تافت و سلطان بر عقب او میشتافت» (ص 34 س 8- 9)،
غرق کردن، انداختن تیر از کمان بشدّت: «یکی از آن جماعت تیری غرق کرد اتّفاق را بر مقتل او آمد» (ج 1 ص 89 س 9- 10)، مأخوذ است از عربی اغرق النّازع فی القوس ای استوفی مدّها (قاموس)،
فتّان، بصیغه مبالغه بمعنی فتنه جو و مفسد و شریر، بسیار مکرر از جمله ص 40 س 5، ص 58 س 12، ص 82 س 7، ص 219 س 7، ص 269 س 18،
قرن، بمعنی سی سال ظاهرا: «بعدما که در غبطت و شادمانی سه قرن نود و پنج سال روزگار گذرانید» (ص 93 س 11- 12)،
قصد کردن، قصد جان کسی کردن یا سوءقصد و دسیسهکاری در حقّ کسی کردن: «عین الملک را آنجا قصد کردند تا گذشته شد» (ص 145 س 10)،- «وزیر مذکور با .. مسعود خوارزمی و حمید الدّین عارض زوزنی عداوتی داشت و در آن روزها در پیش سلطان قصد آن هر دو بزرگ کرده بود» (ص 45 س 18- 20)،- «هر امام که ...
سلطانی را که مدد اسلام نماید و روزگار بر جهاد صرف کرده باشد قصد کند آن سلطان را رسد که دفع چنین امام کند و امامی دیگر نصب گرداند» (ص 122 س 1- 3)،
کلهبند، بحرکات نامعلوم و شاید «کلهبند» گویا بمعنی نوعی کلاه و پوشش سر بوده است: «و آنچ کوتهنظران بیعقلان مازندرانی بودند گلّه ازیشان کلهبندداران کار یک کس نکند» (ص 234 س 4- 6)،
کوشی، بمعنی علوفه و آذوقه و سیورسات است: «سلطان ارز روم
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 16
قضای حقّی را که او وقت محاصره اخلاط بمدد علوفه و کوشی نشانده بانواع مبرّات و کرامات مخصوص شد» (ص 181 س 1- 3)، معلوم نشد چه لغتی است فارسی یا ترکی یا غیر آن،
گرد، نفع و فائده، در فرهنگها مسطور است: «عدّت و عتاد و بیاض و سواد گردی نکرد» یعنی فائده نکرد (ص 59 س 8)،- «القصّه بطولها آن اراجیف گردی نکرد» (ص 192 س 4)،
گزارد، گزارد سنان یعنی زخم نیزه و ضربت با سرنیزه: «اسفندیار روئینتن اگر زخم تیر و گزارد سنان ایشان دیدی جز عجز و امان حیله دیگر ندانستی» (ج 1 ص 91 س 6- 7)،- «ماهی را بگزارد سنان نیزه در شبان تیره از قعر دریا بیرون اندازند» (ج 1 ص 63 س 3- 4)،
گماریدن، تبسّم نمودن و شکفتن گل: «غنچه بهار دهان از زفان بگمارید» (ص 29 س 13- 14، شرح در ح)،- «اوّل نوبهار و هنگام گماریدن ازهار» (ص 136 س 1)،
مادر اندر، یعنی زن پدر که اکنون «نامادر» گویند (ص 226 س 8)، فارسی فصیح و در فرهنگها در تحت «مادندر» مذکور است،
ماندن، متعدّیا بمعنی گذاردن و باقی گذاردن: «لشکر جرّار ... چون مور و مار نه قلاع خواهد ماند نه امصار» (ص 183 س 2- 3)،- «ارکان و سروران ... در معاطات کؤوس محامات نفوس مهمل ماندند» (ص 186 س 15- 16)،- «بواسطه کینه قدیم که با او در سینه داشت کار او را مهمل ماند» (ص 274 س 2- 3)،- «و هیچ آفریده را از لشکر روم از خرد و بزرگ زنده نمانیم» (لباب الألباب ج 1 ص 317 س 4)،
مدّ، هدیّه و ارمغان و پیشکش: «و انواع تحف و طرایف که بر سبیل مدّ آورده بود با آن ضمّ کرد» (ص 232 س 20)،- «چون [ارغوان] بخدمت کیوک خان رسید پیشکش بسیار کرد ... و چون از
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 17
مصالح مدّ فراغت حاصل شد روی بعرض مهمّات و مصالح آورد»، (ص 245 س 13- 17)،
مردینه، جنس مرد در مقابل پسرینه و عورتینه: «و از قنقلیان از مردینه ببالای تازیانه زنده نگذاشتند» (ج 1 ص 83 س 7)،- «و در شهر آنچ مردینه بودند روی بدو نهادند» (ج 1 ص 87 س 23)،- «و در آن شب تمامت قنقلیان مردینه غریق بحار بوار و حریق نار دمار شدند» (ج 1 ص 95 س 9)،
مستعر، متعدّیا بمعنی افروزنده: «سلطان ... مستعدّ کار شد و مستعر آتش جنگ و پیگار» (ص 140 س 9)، ظاهرا خطاست چه استعر لازم است لا غیر،
مسمّی، ظاهرا بمعنی سیاههایست که اسامی اشخاص یا اراضی و املاک و غیر آن مفصّلا باسم و رسم در آن ثبت شده باشد بخصوص بقصد وضع یا اخذ مالیّات: «قبول مالی را که ملتزم شده بود ... بمصادره و مطالبه آغاز نهاد و محصّلان بتمامت ممالک مسمّی بر هر ولایتی تعیین کرد» (ص 274 س 18- 20)،- «مالی بر مسلمانان بیش از قوّت و طاقت ایشان مسمّی بر شریف و وضیع و رئیس و مرؤوس و متموّل و مفلس و مصلح و مفسد و شیخ و جوان حکم کرد» (ص 275 س 5- 7)،- «اکابر و معارف را حاضر کردند و مسمّی بر هر کس مالی تعیین کرد» (ص 276 س 11- 12)،- «و تمامت اصحاب و ملوک و امرا و رؤسا را مسمّی نوشته تفصیل داد که مرا با همه کس سخن است ... و در تفصیل اسامی مقرّر این کلمات را نوشته» (ص 259 س 1- 7)،
مطّلع، مشرف: «چون بر خوارزم مطّلع شدند ...» (ص 17 س 12- 13)،
مغافصة، فجأة و بغتة و ناگهان، بسیار مکرّر، عربی فصبح ولی در طیّ عبارات فارسی کنون بکلّی مهجور است،
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 18
مفرد، ملازم و نوکر: «سلطان غیاث الدّین ... سبب سرهنگی که از خدمت او بنزدیک پسر خرمیل ملک نصرت رفته بود با ملک نصرت میگوید که چرا مفرد مرا بخویشتن راه داده» (ص 203 س 10- 11)،- «شجاع الدّین ابو القاسم که مفردی بود از جمله ملک زوزن» (ص 202 س 1- 2)،- «و از نسا یکی را از مفردان خاصّ فرمود تا گریختهواری برفت و سلطانشاه را خبر داد» (ص 26 س 3- 4)،- «مفردان ابواب را چشم بر اثواب ایشان افتاد دانستند که در زیر ایشان شرّست مانع دخول ایشان گشتند» (ص 176 س 12- 13)،- و مفرد بمعنی شجاع و دلاور یعنی کسی که در این صفات فرد و بینظیر باشد نیز استعمال شده است:
«پنجاه هزار تازیک از مفردانی که هر یک فی نفسه رستم وقت و بر سرآمده لشکرها بودند» (ج 1 ص 91 س 7- 8)،- «و از مفردان و پهلوانان مردی هزار تمسّک بمسجد جامع کردند» (ج 1 ص 95 س 2)،
مقدّمه، بمعنی سابق و پیش ازین: «و آن حال در مقدّمه مثبت است» (ص 243 س 16)،- «و ذکر کیفیّت آن حال در مقدّمه مثبت است» (ص 86 س 8)،- «در مقدّمه دم هوای سلطان میزد» (ص 63 س 9)، رجوع نیز بمقدّمه ج 1 ص قید،
ملک، تقریبا مرادف حاکم، یا بعبارة اصحّ حکمران ولایتی که باجگذار پادشاه مستقل باشد ولی حکومت وی ارثی و ابا عن جدّ بوده باشد مثل خدیو مصر و امیر بخارا و بای تونس در عهد ما، در مقابل «سلطان» که عبارت بوده است غالبا از پادشاه مستقلّ: «ملک صدر الدّین را که تمامت ارّان و اذربیجان را ملک بود برقرار حاکمی و ملکی مقرّر فرمود» (ص 255 س 11- 12)،- «و ملکی هراة و بلخ ... بر ملک شمس الدّین محمّد کرت ارزانی داشت» (س 12- 13)،- «و اصفهبد را ملکی از سرحدّ کبود جامه تا بیرون تمیشه و استراباد ارزانی داشت و ملکی
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 19
خراسان و اسفراین ... بر ملک بهاء الدّین مقرّر فرمود» (ص 223 س 2- 4) «1»،
ملواح، یعنی آلت کار و دام صید نفوس و اموال: «و شرف الدّین را طلب کردند و او را ملواح کار ساختند» (ص 240 س 2)،
- «مار افسای ... گفت دریغا اگر این مار را زنده یافتمی هیچ ملواحی دام مخاریق دنیا را به ازین ممکن نشدی و بدان کسب بسیار کردمی» (مرزبان نامه ص 232)، و ملواح در اصل بمعنی مرغی است که آنرا بر یک پای بندند و بواسطه آن مرغان دیگر را بدام کشند و صید کنند،
مواجب، بمعنی معروف حالیّه یعنی مبلغی نقد که ماهیانه یا سالیانه بکسی دهند: «ترکان خاتون را درگاه و حضرت و ارکان دولت و مواجب و اقطاعات جدا بودی» (ص 198 س 13)،- «امرا و دیگر لشکرها را مواجب و اقطاعات زیادت از آنچ در عهد پدرش داشتند اطلاق کرد» (ص 14 س 10- 11)،- «کورخان را خزانها بعضی از غارت و بعضی از اطلاق جرایات و مواجب تهی گشته بود» (ص 92 س 15- 16)- «و خزانهای مالامال تا در وجه مواجب و اقطاعات ایشان بردارند»
______________________________
(1) رجوع کنید نیز بمقدّمه چهار مقاله ص ی،- ابن الأثیر پس از محاربه سلطان سنجر (که چون برادرش سلطان محمّد در حیات بود خود وی هنوز ملک بود نه سلطان) با برادر بهرامشاه غزنوی و مغلوب ساختن وی و نشانیدن بهرامشاه را بتخت غزنه گوید (ج 10 سنه 508): «و کان قد تقرّر بین بهرامشاه و بین سنجران یجلس بهرام علی سریر جدّه محمود بن سبکتکین وحده و ان یکون الخطبة بغزنة للخلیفة و للسّلطان محمّد و للملک سنجر و بعدهم لبهرامشاه فلمّا دخلوا غزنة کان سنجر راکبا و بهرامشاه بین یدیه راجلا حتّی جاء السّریر فصعد بهرامشاه و جلس علیه و رجع سنجر و کان یخطب له بالملک و لبهرامشاه بالسّلطان علی عادة آبائه فکان هذا من اعجب ما یسمع»، و از سیره جلال الدّین منکبرنی للنّسوی برمیآید که ملک در دولت خوارزمشاهیّه درجه بوده است بالاتر از «امیر» و پائینتر از خان: «و کان اذا الحّ بعضهم فی السّؤال و لجّ فی الطّلب یرضیه بزیادة فی لقبه فان کان امیرا یلقبه ملکا و ان کان ملکا یلقّبه خانا» (طبع هوداس ص 100)، رجوع کنید نیز بص 47 از نسوی،
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 20
(ج 1 ص 23 س 20- 21)- «هر امیر استکثار اطلاق مواجب را بنام گویند چندین مرد دارم» (ج 1 ص 24 س 2)،
مواضعه، باجی که ملوک زیردست بپادشاهان مستقلّ دهند: «کور خان نیز برقرار ملک ماوراء النّهر بدو ارزانی داشت ... و باندک مواضعه سنوی و شحنه که در موافقت او بگذاشت رضا داد» (ص 122 س 12- 14)،- «اتسز ... زر مواضعه قبول کرد که سالبسال بعد از اجناس و مواشی بدو میرساند» (ص 88 س 13- 14)،- «و [محمّد خوارزمشاه] از قبول مواضعه نیز ننگ و عار میداشت» (ص 89 س 21- 22)،- «ترکان خاتون ... مواضعه سنوی بدیشان تمام تسلیم کرد» (ص 90 س 3)،- «جماعتی از معارف حضرت خود .. بنزدیک کورخان فرستاد باعتذار تأخیری که در ادای مواضعه سالیانه رفته بود» (س 4- 5)،
مواقفه، نزدیک بهمین معنی: «سلطان از انفت قبول مواقفه با آن سخن موافقت ننمود» (ص 51 س 14)، رجوع نیز بقاموس دزی،
مهالک، بیابانها جمع مهلکة، عربی فصیح است: «و مسالک و مهالک امن گشاده داریم تا تجّار فارغ و ایمن شد و آمدی مینمایند» (ص 99 س 20)،
میلان، بمعنی میل و رغبت، بسیار مکرّر،
ناباک، بیباک و بیترس: «و لشکر از اتراک ناباک که نه پاک دانند و نه ناپاک» (ج 1 ص 76 س 8)،
نابیوس و نابیوسیده، ناگهان و فجأة و بغتة (ص 199 س 11، و ج 1 ص 6 س 17)، و باین معنی در فرهنگها «نابیوسان» مسطور است،
ناگرفت، بهمین معنی: «تا وقت دخول تهییج فتنه کند و سلطان را ناگرفتی زند» (ص 176 س 11- 12)، در فرهنگها مسطور است،
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 21
نباید، بمعنی «مبادا»: «غیبت او خواست بود نباید انتهاز فرصتی جویند و تعرّضی رسانند» (ص 89 س 20- 21)،- «محمود تای ازین ترس که نباید بمال او که مالی بود که قارون را نبوده باشد طمع رود رأی زد که ...» (ص 92 س 16- 17)،- «اگر ایشان را راهی دهد نباید مادّه زیادت وحشتی شود» (ص 216 س 13)،
نعل بها، مالی که پادشاه در وقت مرور از موضعی از صاحب آن محلّ میگیرد ببهای نعل اسب خود که از آنجا عبور کرده است: «مرور او بظاهر مولتان بود ایلچی بقباچه فرستاد و از مرور اعلام داد و نعل بها خواست» (ص 147 س 9- 10)،
واقعه، بمعنی وفات و موت: «بعد از چهار روز واقعه او فاش کردند» یعنی وفات اتسزرا (ص 14 س 5)،- «چون خبر واقعه او بسلطان غیاث الدّین رسید تفکّر و تحیّر باحوال او تهدّی کرد» یعنی خبر قتل خرنک، (ص 52 س 15- 16)،- «در میانه این حالت خبر واقعه برادرش غیاث الدّین دررسید طبل رحلت فروکوفت» یعنی خبر وفات او» (س 1- 2)،- «کلبلات گذشته شد روی کار و پشت استظهار آن جماعت او بود سبب واقعه او دلشکسته شدند» (ص 232 س 10- 11)،- «تا کورکوز در ربقه حیاة باقی بود بر زیادتی اقدام نمیتوانست کرد چون خبر واقعه او بشنید آنچ همّت بلید و طویّت پلید او اقتضای آن مینمود ... ابتدا کرد» (ص 274 س 15- 18)،
واهی، متعدّیا بمعنی سستکننده بجای موهی: «هرچند استیصال کلّی بدست او نبود امّا واهی محکمات اساس و مبتدی مکاوحت او بود»، (ج 1 ص 52 س 16- 17)، ظاهرا خطاست چه وهی مجرّدا لازم است لا غیر،
نظر انوش راوید: بدقت تخصصی این قرن باید بررسی شوند.
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 22
بعضی خصایص رسم الخطّی (نسخه آ)
از جمله اثبات الف «ام» و «اید» در کتابت در امثال: «من همان بنده قدیم ام» (ص 202 س 6)، «من نیز بنده قدیم ام» (213: 22)، «چه بنده قدیم ام» (150: 5)، «بنده مطواع ام» (68: 12)، «شما را که ارکان اتابک اید» (157: 4)، «من سلطان جلال الدّین ام» (192: 2)، و رسم الخطّ حالیّه بر اتّصال است یعنی قدیم و مطواعم الخ،- دیگر حذف هاء مخفیّه و الف «است» در امثال: بودست- بوده است (215: 15، 86: 5، 203: 5)، افتادست- افتاده است (82:
15)، نماندست- نمانده است (226: 8) و نظائر ذلک،- دیگر حذف یاء تنکیر در امثال: قطعه است- قطعهایست (220: 19)، بیشه است- بیشهایست (67: 9)، قصیده است- قصیدهایست (79: 3)، مکّاره است- مکّارهایست (118: 11)، ولی ما در طبع مطابق رسم الخطّ حالیّه چاپ کردهایم،- دیگر عدم اظهار کسره اضافت نه بر یاء نه بر همزه در امثال: «عروه وثقی توکّل» (119: 12) بجای وثقای توکّل برسم حالیّه یا وثقاء توکّل برسم قدیم، «حبالی امانی او را عارضه اسقاط» (184: 3) یعنی حبالای امانی،- دیگر انفصال امثال این کلمات:
«پیشکش» (245: 14)، «ترک تازی» (247: 11)، «سبکبار» (ج 1، 10: 19)، و اشباه ذلک که اکنون پیشکش و ترکتازی و سبکبار باتّصال نویسند،- دیگر احیانا زیر سین چه کشیده چه دندانهدار سه نقطه میگذارد: «غسل؟؟؟ برآورد» (ج 1، 88: 19)، «سر؟؟؟ حدّ هندوستان» (86: 9)، و در طبع این نکته رعایت نشده است،- دیگر این کلمات: سچهار- سه چهار (205: 5)، کین- کاین یعنی که این
تاریخ جهانگشای جوینی، مقدمهج2، ص: 23
(190: 9)، ز کستدم- ز که ستدم (118: 7)، طلخ (در ب)- تلخ (111: 18)، تپانچه- طپانچه (80: 20)، خوفت- خفت (ج 1، 215:
14)، اوفتد- افتد (ج 1، 24: 14)، اومید- امید (ج 1، 8: 17) نهبینم- نبینم (213: 12)، درختیست- درختی است یا درختیست (103: 13)،
تحریرا فی پاریس 14 ذی الحجّه 1333 هجری مطابق 23 اکتوبر 1915 مسیحی محمّد بن عبد الوهّاب قزوینی
نظر انوش راوید: برای خیلی ها مهم نیست، که براحتی هر نوشته ای را بعنوان تاریخ کشورشان بدانند، فقط برایشان مهم این است، که عادت کرده اند چیز هایی حفظ نمایند، و ادعا کنند که خیلی می دانند. آنها نمی دانند مطالبی را که با خود حمل می کنند، شاید خواسته کسانی باشد، که می خواستند آنها باربر و پخش کنند این اطلاعات باشند. بدین منظور دانش خود را درباره تاریخ نویسی استعماری و ترفند های اداره و غارت جهان، در ادامه کار موسسه های تاریخ نویسی استعماری بالا ببرید.
مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.
کلیک کنید: مقدمه و فهرست جهانگشای جوینی
تصویر 4519 . با مطالعه واقعیت های تاریخ، و درست دانستن از تاریخ، می توان سرنوشت و آینده ای علمی و قابل قبول ساخت.
مستند های مربوط
مستند های بیشتر را در آپارات وبسایت ارگ ایران ببینید، لینک آن در ستون کناری
کلیک کنید: تاریخ زبان های قاره کهن
کلیک کنید: تاریخ گوگرد و باروت در ایران
آبی= روشنفکری و فروتنی، زرد= خرد و هوشیاری، قرمز= عشق و پایداری، مشروح اینجا
توجه 1: اگر وبسایت ارگ به هر علت و اتفاق، مسدود، حذف یا از دسترس خارج شد، در جستجوها بنویسید: انوش راوید، یا، فهرست مقالات انوش راوید، سپس صفحه اول و یا جدید ترین لیست وبسایت و عکسها و مطالب را بیابید. از نظرات شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبسایت بهره می برم، همچنین کپی برداری از مقالات و استفاده از آنها با ذکر منبع یا بدون ذکر منبع، آزاد و باعث خوشحالی من است.
توجه 2: جهت یافتن مطالب، یا پاسخ پرسش های خود، کلمات کلیدی را در جستجو های ستون کناری وبلاگ بنویسید، و مطالب را مطالعه نمایید، و در جهت علم مربوطه وبلاگ، با استراتژی مشخص یاری نمایید.
توجه 3: مطالب وبسایت ارگ و وبلاگ گفتمان تاریخ، توسط ده ها وبلاگ و وبسایت دیگر، بصورت خودکار و یا دستی کپی پیس می شوند، از این نظر هیچ مسئله ای نیست، و باعث خوشحالی من است. ولی عزیزان توجه داشته باشند، که حتماً جهت پیگیر و نظر نوشتن درباره مطالب، به اصل وبلاگ من مراجعه نمایند: در اینجا http://arqir.com.
ارگ ایران http://arqir.com
بررسی تاریخ جهانگشای جوینی 3
ادامه جلد اول
مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.
کلیک کنید: مقدمه و فهرست جهانگشای جوینی
توجه: نظرات و تحلیل های من انوش راوید در زیر مطالب کتاب، در همین برگه با خط قرمز است.
لوگو عقلانیت و انسانیت پیشه کنید، عکس شماره 1622.
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 141
ذکر جلوس پادشاه جهان قاآن در مسند خانی و دست جهانبانی،
حقّ تقدّست اسماؤه و عظمت نعماؤه بندگان را چون یکچندی بدالّت «1» آنک وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ بر محکّ بلا امتحانی کرد و در بوته تجربه عنا ذوبانی داد
در آتش بلایم گل فرو چکانی*بر سنگ امتحانم چون زر برآزمائی و برحسب خبث فعال هریک عقال نکال آن کشیدند و بنسبت سوء اعمال و رجس خصال شربت جَزاءُ سَیِّئَةٍ بِمِثْلِها مالامال چشید و چون مقرّرست که هر کاری را غایتی است و هر مبدأی را نهایتی ع، اذا تمّ امر دنا نقصه، و قال علیه الصّلوة و السّلام لن یغلب عسر یسرین از راه عقل و نقل واجب میشد که خزاین مرحمتباری جلّ جلاله بازگشاده شود و اسباب رفاهیت و آسایش بندگان او بازآماده و صنوف برّ و رحمت بی حسابش بر انواع تکالیف عذابش بر موجب نصّ سبقت رحمتی غضبی راند و سابق گردد و اولیات آن باخریات لاحق،
چون مدّت عمر ناموافق برسد*تن را کشش بار علایق برسد
نومید نیم که رحمت صانع پاک*یک ذرّه بجمله خلایق برسد بتدریج و ترتیب اثر آن ظاهر میشد و نشان و علامت معیّن و پیدا و تشبیب این معانی و ترکیب این مبانی مبنی است «2» از ذکر انتقال «3» ملک بپادشاهان عالم اوکتای قاآن و منکو قاآن و بترتیب و ولا شرح احوال از ذکر جلوس قاآن ابتدا میرود و در آن شیوه التزام ایجاز و اقتصار میکند تا جماعتی که این کتاب را بمطالعه مبارک مکرّم کنند مؤلّف این حکایات را
______________________________
(1) ب د ه: بدلالت،
(2) یا منبی است،
(3) کذا فی ب بخطّ جدید، باقی نسخ: از ذکر افات (؟)، آ: از دکرافات؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 142
بمکثاری نسبت ندهند و غرض از تقریر این معلوم کنند و بدانند که قاآن ضبط امور و حفظ جمهور بر چه نوع فرمود و اقالیم دیگر که متوقّف بودند میان رجا و یأس بعضی را بتخویف و جماعتی را بایناس چگونه منقاد و مذعان «1» کرد و در تحت تصرّف و فرمان آورد و بعد از وقوع حالت او منکو قاآن بر چه سان بناء عدل بعد از انحراف ممهّد «1» گردانید و قواعد آن را افراشته و مشیّد حقّ تعالی توفیق صدق و صواب کرامت کناد،
قاآن را پیش از حلول بمحلّ پادشاهی نام اوکتای بود و چنگز خان از مصادر افعال و نوادر «2» اقوال او بر استعداد او تخت و گاه و ملوک و سپاه را استدلال میکرد و از رتق و فتق و حلّ و عقد او روز بروز آثار شهامت و صرامت در امور مملکت و حفظ آن از دست عداة دولت تفرّس مینمود بتعریض و تلویح نقش آن معنی را در دل دیگر پسران کالنّقش فی الحجر مینگاشت و بتدریج تخم آن مصلحت را در اندرون ضمایر هریک میکاشت تا در وقت آنک چنگز خان از ممالک غربی با مخیّم قدیم شرقی رسید و از آنجا عزیمت مبادرت بجانب ولایت تنگوت بتقدیم رسانید و بعدما که آن ناحیت از شرّ دشمنان پاک شد و تمامت مخلّص و مسلّم گشت بوقت انصراف مرضی که از عفونت آن هوا تولّد کرده بود زیادت شد و از دست درمان درگذشت پسران خود جغتای و اوکتای و الغ نوین «3» و کلکان «4» و جورجتای «5» و اورجان «6» را نزدیک خود خواند و فرمود که استیلاء مرض
______________________________
(1- 1) این جمله از آ ساقط است،
(2) کذا فی جمیع النّسخ، و من گمان میکنم که آن تصحیف نسّاخ است و صواب «بوادر» است،
(3) لقب تولی خان است،
(4) ج: کاکان، جامع التّواریخ طبع برزین ج 2 ص 130: کولکان،
(5) آ ب: حورحای، ج: جورجای، د: حورختای، ه: جوخای، جامع التّواریخ ج 2 ص 133 در متن: جورجی، و در نسخه بدل: جورجتی،
(6) کذا فی ج و آن مطابق است با جامع التّواریخ ج 2 ص 133 «اورجقان» بحذف حرف حلقی وسط کلمه که قاعده مطّرده است در زبان مغول چون شیبقان و شیبان، هولاگو و هولائو، قدغان و قدان و امثال ذلک- آب: اروخان، د ه: اورخان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 143
از آن گذشت که بواسطه معالجت تدارک آن توان نمود و هر آینه از شما یک کس باید که تخت و دست مملکت را محافظت نماید و قاعده را که اساس استحکام پذیرفته است افراشته کند،
نکفیه ان نحن متنا ان یسّب بنا*و هوّ اذ ذکر الآباء یکفینا 23 «1» چه اگر تمامت پسران خواهند که همه خان شوند و حاکم باشند و یکی دیگری را محکوم نه مثل آن مار یک سر و چند سر بود که در اوّل کتاب ذکر رفتست چون ازین کلمات و نصایح که مدار کار و یاسای ایشان برین جملتست فارغ شد «2» پسران مذکور زانو زده گفتند که
پدر شهریارست و ما بندهایم*بفرمان و رایت سرافکندهایم
چنگز خان فرمود که اگر شما را دلخواه آنست که در نعیم و ناز روزگار گذرانید و از ملک و ملک «3» تمتّع یابید رأی من آنست که چنانک درین مدّت بسمع شما رسانیدهام که «4» اوکتای بجایگاه من بر سریر خانی نشیند چه او بمزیّت رای متین و رجحان عقل مبین مستثنی است رعایت لشکر و رعیّت و محافظت ثغور مملکت بیمن رای و حسن تدبیر او مکفّی «5» شود بدین موجب ولیّ عهد خود او را میکنم و مقالید ملک در پنجه صرامت و کفایت او «5» مینهم شما پسران را درین اندیشه رای و برین رای اندیشه چیست بار دیگر زانوی ادب بر زمین خدمت و انقیاد نهادند و بزفان فرمان برداری گفتند که بر سخن چنگز خان کرا مجال اعتراض و محلّ رد تواند بود،
گردون گشادهچشم و زمانه نهاده گوشهر حکم را که رای تو امضا کند همی
______________________________
(1) مقصود از این بیت و وجه مناسبت تمثّل بدان درست معلوم نشد و شاید بجای الآباء صواب «الأبناء» باشد،
(2) آ ب ج: شدند و،
(3) کذا فی آ ب، ج د ه: و از ملک،
(4) کذا فی جمیع النّسخ، و ظاهرا «که» زیاد است،
(5- 5) این جمله از آ ج ساقط است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 144
صلاح امور ما و حشم بدان منوط باشد که رای چنگز خان بدان مقرون گردد و صواب کارها باشارت او مفوّض چنگز خان گفت که نیّت با قول اگر متّفق است و زفان با دل موافق خطّی مؤکّد باز باید داد که بعد از من اوکتای را خان دانید و حکم او را چون جان در تن روان و برین سخن که امروز در حضور من مقرّر میشود تغییر و تبدیل راه ندهید و از مصلحت دید من نگذرید تمامت برادران اوکتای امتثال فرمان او را خطّ نوشتند، چون کار مرض سختتر شد چنانک حرکت از مقام متعذّر آمد در چهارم رمضان سنه اربع و عشرین و ستّمایه بگذشت «1» پسران هرکس با موضع اقامت خود در حرکت آمدند بر آن عزیمت که در سال نو جمعیّت کنند که آنرا بزفان مغول قوریلتای خوانند هریک باردوی خود رسیدند استعداد مصلحت قوریلتای را پیش گرفتند چندانک «2» برودت هوا و شدّت سرما بشکست و بقاع و رباع از هبوب نسیم صبا خوش و خرّم گشت
صبا بسبزه بیاراست دار دنیی را*نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را
نسیم باد در اعجاز زنده کردن خاک*ببرد آب همه معجزات عیسی را
پسران مذکور و اقربا ایلچیان متواتر کردند که آوازه حالت «3» چنگز خان در اطراف گیتی شایع شد پیش از آنک خللی بکار ملک عاید گردد جمعیّت میباید ساخت و مصلحت خانیّت را مقرّر کرد هرکس از اردوی خود در حرکت آمدند و بقوریلتای روان شدند از اطراف قفچاق پسران توشی هردو «4» و باتو «5» و شیبقان «6» و تنکوت «7» و برکه «8» و برکجار «9» و
______________________________
(1) کذا فی ج، د: کوچ کرد، ب بخطّی جدید: چنگیز خان فوت شد، آ ه ندارد،
(2) آ ب د: چنانک،
(3) یعنی مرگ، و استعمال «حالت» باین معنی در این کتاب شایع است،
(4) کذا فی جمیع النّسخ، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 92- 106: اورده،
(5) آ: باتو،
(6) در جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 114- 120 همهجا بلفظ شیبان مذکور است و وی جدّ ملوک شیبانیّه ماوراء النّهر است، و تغییر شیبقان بشیبان بحذف حرف حلق وسط کلمه است که قاعده مطّرده است
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 145
تغاتیمور «1» و از قناس «2» جغتای و از ایمیل «3» و قوناق «4» اوکتای روان شدند و از طرف مشرق عمّ «5» ایشان اوتکین «6» و بیلکتای «7» نوین و ایلچتای «8» نوین و بکوب؟؟؟ ورکای «9» و از جوانب دیگر امرا و نوینان که در هرطرف بودهاند و الغ نوین و برادران خردتر او خود در اردوی چنگز خان بودهاند جماعت مذکور تمامت هم بدان اردو در موضع کلران «10» جمع شدند و چون جهان از حلول غزاله بمنزل حمل خندان شده بود و هوا از چشم سحاب مدرار گریان گشته
ورد الرّبیع بحسنه و بهائه*فحکی هوی العشّاق طیب هوائه
ریاحین و گلها در مرغزارها شکفته و از شگفت آن فاختگان در مدح باغ و راغ با هزاردستان بهزاردستان صد داستان سرائیده،
کنون خورد باید می خوشگوار*که میبوی مشک آید از جویبار
______________________________
در لغت مغول، رجوع کنید بص 142 حاشیه 6،- آ: سنقان؟؟؟، ج، سبقان؟؟؟، ب: سنتای، د: سینای، ه: سنتان،
همان تنکقوت جامع التّواریخ است (طبع مسیو بلوشه ص 120- 121) بحذف حرف حلق وسطی،- آ: تنکوت؟؟؟، ج: سکوت؟؟؟، د: بنکوت،
ه: برکا،
آ: برکجار؟؟؟، ب: ترکجان؟؟؟، ج: برکجار؟؟؟، ه: برکجاز،
(1) ب: تقایتمور؟؟؟، ج: طوغانتمور، د: بقاتیمور، آ: تعاسمور،
(2) کذا فی د، ه: قیاس، آ: قیاس؟؟؟ ب ج: فیاس؟؟؟،
(3) کذا فی ج، آ د: ایمیل، ب: ایمیل؟؟؟، ه: اعیل،
(4) کذا فی ب، آ: قویان؟؟؟، ج: قونان، د: توتاق، ه قویاق،
(5) ب بخطّ جدید: اعمام،
(6) آ: اوتکین، ب: اوتکین؟؟؟،- وی برادر چنگیز خان است و در جامع التّواریخ همهجا بلفظ اوتچکین مذکور است و گوید اوتچکین یعنی خداوند آتش و یورت و پسر کوچکین را اوتچکین گویند (جامع التّواریخ طبع برزین ج 2 ص 97)،
(7) آ: بلکای؟؟؟، ب: بلکاء؟؟؟، ج: بولکتای؟؟؟، د: یلکا، ه بیدکا، جامع التّواریخ ایضا ج 2 ص 86، 100، 108 همهجا «بیلکوتی» با نسخه بدلهای سلکوبای؟؟؟، ایلکوتی، بلکوتی،- وی برادر پنجم چنگیز خان است (جامع التّواریخ ایضا، ج 2 ص 100- 102)،
(8) پسر قاچیون بن یسوکای بهادر و برادرزاده چنگیز خان است،- آ: ایلحتای؟؟؟، ب: الحای؟؟؟، ه: ایلچتای؟؟؟، ج د این کلمه را ندارد،
(9) تصحیح این کلمه ممکن نشد، و در جامع التّواریخ در ضمن برادران و برادرزادگان چنگیز خان نامی شبیه بدان مذکور نیست،- ج: تکوت؟؟؟ ریکای؟؟؟، ه: تکون ورکانی، د این کلمه را ندارد،
(10) آ: کلرار، د: کلزار،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 146
هوا پرخروش و زمین پر ز جوش*خنک آنک دل شاد دارد بنوش
تمامت پادشاهزادگان و نوینان و امرا با چندان لشکر که فضا بدان پر گشت و بیابان با فراخی تنگ شد
اذا خاض بحرا لم یبقّ صدوره*لأعجازه فی البحر بغیة شارب
و ان رام برّا لم یدع سرعانه*لساقته فی البرّ وقفة راکب
ابتدا سه شبانروز ایّام و لیالی متواتر و متوالی بحبور و سرور جشن و سور داشتند و شوایب غلّ و حسد از سرایر و ضمایر دور،
و جنوا «1» زهرة التّصابی و ادنوا*شجر الوصل یانع الثّمرات
فی محلّ سقوا «2» به رغد العیش و عزّ «3» الهوی و طیب الحیاة و بعد از ایّام معدودات در کار ملک و وصیّت چنگز خان سخنها راندند و خطّها را که پسران داده بودند مطالعه آن مکرّر کردند تا خانیّت را بر اوکتای مقرّر کنند، آن مصلحت را پیش گرفتند و تمامت پسران باتّفاق نه مشوب بدی و «4» نفاق اوکتای را گفتند از حکم چنگز خان بعون الهی بر دست پادشاهی پای میباید نهاد تا تمامت گردنان بسر کمر انقیاد و بندگی بر میان جان بندند و چشم و گوش امتثال اشارت را بنهند اوکتای فرمود هرچند حکم چنگز خان برین جملت نافذ شدست امّا برادر بزرگتر و اعمام هستند که بالتزام این کار از من سزاوارترند و از راه آذین «5» مغول از خانه بزرگتر پسر اصغر قایممقام پدر باشد و الغ نوین «6» پسر خردتر «7» اردوی بزرگست و روز و شب و گاهوبیگاه ملازم خدمت او بوده و یاسا و رسوم دیده و شنیده و دانسته باشد باوجود و حضور ایشان چگونه با خانی
______________________________
(1) ج: حلو (کذا)، آ ب ج ه: جلوا،
(2) کذا فی جمیع النّسخ (؟)، سقوا (؟)، شفوا (؟)
(3) کذا فی خمس من النّسخ (؟)، د: عر،
(4) کذا فی ب، آ: نه مشوب، ه: نه مشوب تعدّی و، ج: بمشورت و، د کلمات «نه مشوب بدی و نفاق» را ندارد،
(5) آ: ادین؟؟؟، ت د: آدین، ه: آیین، ج: دین،
(6) لقب تولی خان است،
(7) آ د: بزرگتر، و آن سهو واضح است،
جشن جلوس اوکتای قاآن و زانو زدن شاهزادگان مغول در حضور او
(از روی یک نسخه بسیار قدیمی از جامع التّواریخ که در کتابخانه ملّی پاریس محفوظ است)
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 147
نشینم آن روز درین مشورت در خوشدلی و غبطت بشب رسانیدند و برین جملت تا چهل روز تمام هر روز برنگی دیگر لباس نو میپوشیدند و کاس می مینوشیدند و در اثنای آن مصالح ملک میگفتند و اوکتای هر روز بنوعی دیگر در عبارتی دقیق پاکیزه همان معانی را التزام مینمود چون ایّام چهله بسر آمد بامداد چهل و یکم
چون صبح بفال نیکروزی*برزد علم جهان فروزی
ابروی حبش بچین درآمد*کایینه چین ز چین برآمد
عقود جمعیّت پادشاهزادگان و هر صنف آزادگان و بندگان انتظام یافت و کار حسن «1» جشن قوام گرفت باتّفاق تمامت پادشاهزادگان بنزدیک اوکتای آمدند و گفتند این مصلحت را چنگز خان از میان فرزندان و برادران بتو تفویض کردست و حلّ و عقد و نقض و ابرام آن برأی تو بازبسته ما چگونه بسخن او تغییر و تبدیل راه دهیم و باشارت او نقض و تحویل جایز شمریم امروز که باتّفاق منجّمان و قامان «2» روزی مسعودست و وقتی مبارک و محمود بسعادت بر تخت شهریاری بعون باری عزّ اسمه در چهار بالش جهانداری متمکّن باید شد و جهان را بعدل و نیکوکاری مزیّن گردانید بعد از الحاح و تجانب اوکتای نیز امتثال فرمان پدر و اشارت برادران و عمّان را التزام واجب شمرد و بر عادت قدیم کلاهها از سر برداشتند و کمرها بر دوش افکندند و در سنه ستّ و عشرین و ستّمایة جغتای دست راست و اوتکین «3» دست چپ گرفتند و او را بعزیمت رای پیر و تأیید بخت جوان بر مقرّ سریر «4» استقرار دادند و الغ نوین «5» کاسه داشت و سه «6» نوبت تمامت حاضران اندرون و بیرون بارگاه زانو زدند و دعاها گفتند و ملک را بخانیّت او مبارک باد، «7»
______________________________
(1) ه این کلمه را ندارد، ب: حس،
(2) ج: قاماآن،
(3) آ: اوتکین؟؟؟، ب: اوتکین،
(4) ب ج افزوده: ملک،
(5) لقب تولی خان است،
(6) کذا فی آ، جمیع نسخ دیگر «نه» دارد،
(7) د ه افزوده: گفتند، ج افزوده: کردند،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 148
و اذا الدّرّ زان حسن وجوه*کان للدّرّ حسن وجهک زینا
و تزیدین اطیب الطّیب طیبا*ان تمسّیه ابن مثلک اینا و قاآن نام نهادند و برقرار رسم مألوف تمامت پادشاهزادگان در خدمت و بندگی قاآن بیرون اردو سه نوبت آفتاب را زانو زدند و باز در اندرون اردو آمدند و مجلس طرب و لهو آراستند و میادین نشاط از خار وحشت بپیراستند و پادشاه جهاندار بر مرقاة بخت بیدار مؤیّد و کامگار نشسته و پادشاهزادگان جوزاوار منطقه خدمت بر میان مهر در پیش مهر آسمان عظمت و اقتدار بسته و خواتین بر یسار هریک با مایه حسن و ملاحت ذات یسار از فرط طراوت و نضارت چون ازهار و از لطافت و نظافت ماننده سبزه بهار،
بهار عالم جانست روی چون گلستانشکمند گردن صبرست گیسوی زرهسانش
هلال روی گردونست ابروی کمانشکلشجمال عارض حسنست زلف عنبرافشانش هرکس که آن مجلس را از کثرت حوران و ولدان و غزارت خمور و البان مشاهده میکردند «1» از غایت اعجاب میگفتند «1» ع، برین قیاس بود از قیاس خلد برین، زمان بمکان «2» قاآن روشنچشم و جهان بتمکّن او بی کین و خشم گشته،
ملک را تازهروی بازاریست*که جهانرا چو تو جهانداریست
باد با عزم او گرانجانیست*خاک با حلم او سبکساریست
و اشجار امن و امان بعد از ذبول آبدار شده و رخسار آمال را بعد از خدشات یأس و نومیدی آب با روی کار آمده روزها از روح و سکون خوشی لیالی فایده داده و شبها از انس و ضیاء آتش می حکم روز روشن
______________________________
(1) ارجاع ضمیر جمع «بهرکس» از خصایص این کتاب است،
(2) بیاض باندازه دو سه کلمه در آ،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 149
گرفته، قاآن فرمود تا مودعات خزاینی را که در چندین مدّت جهت چنگز خان از ممالک شرق و غرب جمع کرده بودند و فذلک آن در بطون دفاتر نمیگنجید گشاده گردانیدند و دهان لایمان را بردّ قبول نصیحت بسته و تمامت اقارب و عساکر و مقانب و عشایر را از شریف تا وضیع و رئیس تا مرؤس و خواجه تا غلام بنسبت و اندازه همّت خویش نصیبه تمام دادند و جهت فردا از قلیل و کثیر و نقیر و قطمیر هیچچیز در خزانها باقی نماند،
و لن یذخر الضّرغام قوتا لیومه*اذا ادّخر النّمل الطّعام لعامه 24
و چون از کار جشن و مواهب رغایب بپرداخت بر رسم و آذین «1» انّا وجدنا آباءنا علی امّة فرمود تا سه روز بر تعاقب جهت روان چنگز خان طعامها ساختند و از ابکار ماهپیکر لطیفمنظر خوش مخبر شیرینجمال ملیح دلال ظریفحرکات نغزسکنات که وعد المتّقون چهل دختر را از نسل امرا و نوینان که ملازم خدمت بودند اختیار کردند و جواهر و حلّی و حلل بسیار بر ایشان بستند و جامهای گرانمایه پوشیده با اسبان گزیده نزدیک روح او فرستادند، و چون ازین امور فراغتی روی نمود کار ضبط ملک و کفایت مهمّات آغاز نهاد اوّل یاسا فرمود که احکام و فرمانی که پیش ازین چنگز خان فرموده است برقرار باشد و از مفاسد تغییر و تبدیل و اختلال مصون و محروس، و از اطراف بتقریر و تعرّف احوال هریک از امرا و حکّام غمّاز و نمّام آمده بودند فرمود که هر بادره که تا بروز جلوس مبارک ما از کسی صادر شده باشد در مقابله آن عفو و اقالت مبذول داشتیم بعد ازین اگر کسی قدم در کاری نهد که نه موافق احکام و یاساهای قدیم و حدیث باشد تعریک و تأدیب آن جماعت فراخور جریمت بتقدیم رسد، و بعد از رسم این یاساها باقالیم عالم لشکرها نامزد فرمود و در طرف خراسان و عراق هنوز آتش فتنه و آشوب تسکین نیافته بود و سلطان جلال الدّین تک و پویی میزد جورماغون «2» را
______________________________
(1) آ: ادین، ب: آدین، ج د ه: آیین،
(2) ه: جورماعون، د: جوریاقون،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 150
با جمعی از امرا با سی هزار مرد کار روان کرد و بجانب قفچاق و سقسین و بلغار کوکتای «1» و سنتای «2» بهادر را با مثل آن لشکر بفرستاد و همچنین بجوانب تبّت و سلنگای و غیر آن کموبیش آن «3» نامزد گشت و بجانب ختای عزیمت حرکت بنفس خویش و برادران مقرّر فرمود و شرح حال در عقب این ذکر مثبت میشود تا کیفیّت و چگونگی هریک از آن معلوم گردد ان شاء اللّه العزیز،
نظر انوش راوید: مانند داستان های هزار و یک شب، در چند صفحه بالا داستان های بی پایه و اساس بود و بس. هیچ مطلب بعنوان تاریخ نمی شود از آن برداشت کرد، من نیز می توانم روزی یکی چینین داستانی بنویسم. وای بروز ملتی که تاریخ دان های او این نوشته ها را تاریخ آن کشور بدانند، فاجعه است.
ذکر حرکت پادشاه جهان قاآن بجانب ختای و فتح آن،
چون پادشاه جهانرا بمبارکی افسر خسروی بر سر نهادند و عروس ملک را در آغوش کفاءت او نشاندند و لشکرها باقالیم ربع مسکون روان کرد عزیمت حرکت مبارک بجانب اقلیم ختای بتصمیم رسانید و برادران او جغاتای «4» و الغ نوین «5» و دیگر پسران در خدمت او برفتند با چندان مرد نهنگآسای که اطراف بیابان از لمعان سلاحها و تصادم خیول دریائی مینمود در تموّج و تلاطم طول و عرض آن مدرک نه و کنار و میان محسوس نه هامون از ازدحام کتایب با هضاب سرافرازی کرد و تلال از وطآت سواران و اسبان پایمال شد،
یقود الخمیس الحر «6» غصّ به الفلا*و اصبح هام الأکم و هو مشدّخ ابتدا بشهری رسیدند که نام آن خوجاتبو نسقین «7» گویند و بر لب رود
______________________________
(1) کذا فی ب ج ه، آ: کوکتای؟؟؟، د: کوکنای،
(2) کذا فی آ ب ج ه، د: سنیا، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 18: سوندای- معلوم نیست این کلمه تصحیف سبتای سردار معروف است یا آنکه این شخص کسی دیگر است و مظنون آنست که تصحیف است،
(3) ج: لشکر،
(4) د ه: جغتای، ج: جیغتای،
(5) لقب تولی خان است،
(6) ب: الجمر، ه: البحر- تصحیح این کلمه ممکن نشد،
(7) کذا فی ب، آ: حوحاسوسفین؟؟؟، ج: جوجا بنویسقین، ه: چوخاسویسقین، و: جوجانبوبسفین، د: خوجا،- نام این شهر در نقشه تاریخی شپرونر منکه (Menke Spruner( نمره 87 بدین طریق مسطور است: Koguigangui
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 151
خانه قراموران «1» گرد بر گرد آن را محاصره کردند و از تمنطق صفوف لشکر فصیلهای دیگر برآوردند و مدّت چهل روز جنگهای سخت کردند و تیراندازان اتراک که بزخم تیر احداق افلاک اگر خواهند بدوزند جولانها نمودند چنانک
هر خدنگی که از مسیر شهاب*راست کردند بر نشانه زدند چون اهالی آن بدانستند که با درفش تپانچه زدن جز ندامت بر نخواهد داد و با مقبل ستیهیدن جاذبه ادبار و علامت خذلان است امان خواستند و از غایت عجز و هراس رعایا و اهالی آن
آخر الأمر پیش درگه شاه*جمله سر را بر آستانه زدند و سپاهیان ختای در حدّ یک تومان مرد در کشتی که ساخته کرده بودند نشستند و بگریختند جمعی انبوه را از شهریان که دست بمحاربت یازیده بودند الی نار اللّه و سقره فرستادند و صبیان و اولاد ایشان را در قید رقّیّت آوردند و بمواضع دیگر متوجّه گشتند، و چون ازین شهر روان شدند الغ نوین و کیوک را در مقدّمه با ده هزار مرد بفرستاد و او بخویشتن بآهستگی بر عقب حرکت مینمود التون خان که خان آن اقالیم بود از حال لشکر مغول خبر یافت از لشکرکشان قدای رنکو «2» و قمر نکودر «3» را با صد هزار مرد گزیده پیش ایشان بازفرستاد و چون لشکر ختای بقوّت و غلبه خود و کمی عدد مرد مغول مغرور بودند گرد بر گرد ایشان را حصار کردند و چون حلقه بر مدار ایشان بایستادند بر آن اندیشه که لشکر مغول را برین سیاقت بنزدیک خان خود بریم تا او تماشای شکار کند و آن
______________________________
(1) ج: قوراقورم، د: قراتولان،- قراموران یعنی رود سیاه نام مغولی رودخانه معروف چین «هوانگ هو» است یعنی رود زرد که اکنون در خلیج پچیلی میریزد و سابقا بمسافتی بعید در جنوب مصبّ حالیّه میریخته است،
(2) کذا فی ب ج، آ: قدای ریکو؟؟؟، ه: قدای دمکر، د این کلمه را ندارد،
(3) کذا فی ب ه، آ: قمر؟؟؟ نکودر، ج: قمر نکودار، د: نکودر،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 152
کار را خود باتمام رساند الغ نوین چون دانست که نطاق مقاومت تنگ شد و بمکر و خداع با ایشان مقابلی توان کرد و الحرب خدعة و چراغ ایشان را بباد احتیال فرو توان نشاند قنقلی «1» در میان ایشان بود که علم یای «2» یعنی استعمال حجر «3» المطر نیک دانستی فرمود که آغاز یای نهاد و تمامت لشکر را یاسا فرمود تا بارانیها در ظهارهای «4» جامهای زمستانی کنند و تا سه شبانروز از پشت اسب جدا نشوند و قنقلی «5» بکار یای مشغول شد چنانک از جانب پشت مغول باران باریدن گرفت و تا روز آخرین با برف گشت و باد سرد اضافت آن شد لشکر ختای از شدّت سرمای تابستان که در زمستان مشاهده نکرده بودند خیره و مدهوش ماندند و لشکر مغول چیره و باخروش گشتند تا بوقت آنک
چون گوهر سرخ صبحگاهی*بنمود سپیدی از سیاهی
لشکر ختای را دیدند چون رمه گوسفند ع، یکی را سر اندر دم دیگریست، از برودت هوا و افراط سرما گروهگروه شده و چون قنافذ سروپای
______________________________
(1) آ: فنقلی؟؟؟، ج: ققلی؟؟؟، د: قیقلی،
(2) ب د: بای (فی المواضع)،
(3) کذا فی ب ه، د: الحجر، آ: ححه؟؟؟، ج: حجّة،- حجر المطر بزعم اقوام ترک و مغول قسمی سنگ بوده دارای خواصّ خارق العاده که از استعمال و اصطکاک آنها بیکدیگر بنحوی مخصوص باران و برف در آسمان حادث میشده است و آن سنگ را جده و جده تاش و یده میگفتهاند و علم انزال مطر بواسطه استعمال این احجار را یای و جدا میشی و جدهچیگری و صاحب این علم را یایچی و جدهچی و یدهچی، و این افسانه از اقدم الأزمنة مابین امم ترک و مغول شایع و مستفیض بوده است و در اغلب کتب تاریخ و مسالک و ممالک از قبیل جامع التّواریخ رشیدی و مجمل التّواریخ و عجایب المخلوقات قزوینی و روضة الصّفا و حبیب السّیر و مطلع السّعدین عبد الرزّاق سمرقندی و ظفرنامه شرف الدّین علیّ یزدی و تزوک تیموری و بابر نامه و مقدّمه ابن خلدون و معجم البلدان یاقوت در ذیل «ترکستان» و غیرها و غیرها ذکری از این فقره نمودهاند و کاترمر در حواشی قسمتی از جامع التّواریخ که خود طبع نموده (ص 428- 455) شرحی بسیار مفید در این خصوص نوشته و اغلب مواضعی را که ذکری از این مسئله در آن شده جمع نموده است،
(4) ب ج د: ظهاره،
(5) آ: قنقلی؟؟؟، ج: ققلی؟؟؟، د: قیقلی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 153
درهم کشیده و سلاحها یخ گرفته فتری القوم فیها صرعی کأنّهم اعجاز نخل خاویة یایچی «1» ترک یای گرفت و لشکر از زیر پای اینها بیرون آمدند و چون بازان که در گله کبوتر افتند بلک مانند شیران که بر رمه آهو تاختن آوردند روی بآهوگردنان جوذرچشمان کبکرفتاران طاوس وشان «2» نهادند و از جوانب حملها کردند،
باز بمنقار عنف بال کبوتر گرفت*شیر بچنگال قهر گردن آهو شکست شمشیرها را بخون «3» ایشان ملوّث نکردند هم از پشت اسب بنیزها «4» ایشان را بدوزخ میفرستادند،
فأصبح جسم الجامد القلب منهم*بقلب الحدید الجامد الجسم ذائبا 25 هردو لشکرکش «5» مذکور با پنج هزار مرد بجستند و خود را برآب زدند بزخم تیر اکثر ایشان را فرا آب دادند و بر خاک سیاه نشاندند مگر آن دو بدبخت «5» دیوآسا که در مقدّمه بودند با صد هزار مرد هرچند چون باد از آب بگذشتند امّا لشکری که پیشتر از آن عبره کرده بودند آتش دمار در آن خاکساران زدند و فرمان شد تا اکثر لشکر عمل اصحاب لوط با ایشان بجای آوردند چنانک اندیشه داشتند،
انّی و دونک من سمر القنا اجم*مرّ الشّجاع بها فانصاع مسؤوتا «6» و از گوشهای راست کشتگان پشته جمع کردند و ایلچیان ببشارت این فتح بحضرت قاآن روان کرد چون او نیز دررسید بیکبار روی بموضع التون خان نهادند و در آن وقت در شهر نامکینک «7» بود یک هفته آنجا کوششی
______________________________
(1) ب: بایچی؟؟؟، ه: یایچی،
(2) کذا فی د، آ: نوشان؟؟؟، ب: نوشان، ه: پوشان، ج این کلمه را ندارد،
(3) ب ج د ه میافزایند: نجس،
(4) د: بتبرها،
(5) یعنی قدای رنکو و قمر نکودر دو سردار التون خان،
(6) من قصیدة لابراهیم بن عثمان الغزّی الشّاعر المعروف و قد مرّ منها بیتان فی ص 63، الشّجاع الحیّة و انصاع انفتل راجعا و مرّ مسرعا و المسؤوت المخنوق من سأته ای خنقه و قبل البیت:
عذرت طیفک فی هجری و قلت له*لو اهتدیت سبیلا فی الکری جیتا
(7) ج: نامکییل، د: بامکسل؟؟؟، ه: بامکینک،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 154
کرد چون دانست که خشت دولت از قالب ملک بیرون رفته است و اغلب لشکر او کشته شده با جماعتی از زنان و فرزندان که با او بودند در خانه رفت و گرد بر گرد آن فرمود تا چوب نهادند و آتش درزدند تا سوخته شد خَسِرَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةَ ذلِکَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِینُ و چون لشکر مغول در شهر رفتند
مدّوا الی النّهب ایدیهم و اعینهم*و زادهم قلق الأخلاق تثبیتا «1» و نهب و غارت بسیار و قتل بیشمار کردند و غنایم بیاندازه یافتند و چند شهر دیگر را هم بگشادند و چندان دلبر ماهپیکر از مردان و زنان بزاد خرد «2» گرفتند که اطراف عالم از ایشان معمور شدست و دلها خراب گشته و عزیز «3» یلواج را بختای بگذاشت و از آنجا مؤیّد و کامران عنان مراجعت باردو معطوف گردانید و لشکرها را بجانب منزی «4» روان فرمود و بحدّ سلنگای «5» و غیر آن از تنگوت و تبّت و سومغول «6» چنانک ذکر آن مطالعه رود،
نظر انوش راوید: ملتی که استعمال حجر می کردند، توانستند جهان متمدن را بگیرند، از این ساده تر چیزی نمی شود.
ذکر قوریلتای دوّم،
چون پادشاه حاتم بذل خسرو معاشرت از استخلاص اقلیم ختای فارغ البال با مقرّ سریر خرامید و هرکس از پادشاهزادگان و امرا را [که] باطراف ربع مسکون فرستاد چون بهر مقصد که رسیدند با مقصود و مراد خویش
______________________________
(1) بیت آخر من قصیدة الغزّیّ المذکورة یصف التّرک انظر ص 63 حاشیة 2، و کلمة «تثبیتا» فی المتن مطابقة لما فی اربع نسخ من جهانگشای ای آ ب ج د، و فی ه: مسسنا؟؟؟، و فی دیوان الغزّی نسخة المکتبة الأهلیّة بباریس ورق 42: تبتیتا،
(2) ب: برادحود، در حاشیه: بزرگ خرد، ه: براد خرد، د: نزا و خرد،
(3) تصحیح قیاسی است، آ: عریز؟؟؟، ب: بخطّی جدید: محمود، ج: عور، د: عزی، ه این کلمه را ندارد،- و واضح است که مقصود محمود یلواج معروف است،
(4) آ: متری؟؟؟، ب: متری، ج: بامیری، ه: سری، د این کلمه را ندارد،
(5) ب: سلنکاء، د این کلمه را ندارد،
(6) ج: سوء مغول، ه: سور مغول، د این دو کلمه را ندارد،
محاصره کردن ساموقه بهادر شهر چانکدورا از بلاد ختای
(از روی یک نسخه بسیار قدیمی از جامع التّواریخ که در کتابخانه ملّی پاریس محفوظ است)
نظر انوش راوید: نسخه هایی که هیچ سند باستان شناسی از آنها ارائه ندادند، می ترسند، زیرا آنها تقلبی هستند.
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 155
خوشدل بازگشتند رای عالی و همّت بلند او اقتضای آن کرد که باز اولاد و اقارب را بازخواند و یاسا و احکام حدیث و قدیم را با ایشان تقریر کند و لشکرها را بتازگی بممالکی که در آن مصلحت شناسند روان کنند و تمامت پسران و لشکرها شریف و وضیع از سجال برّ و مکرمت او که چون باران ربیع بود با نصاب شوند ایلچیان را بطلب ایشان فرستاد هرکس از اماکن خود در حرکت آمدند و روی بحضرت او نهاد چون سال سنه ... «1» در وقتی که دنیا باغ ارم بود و دست انوار «2» از فیضان سحاب چون خلق پادشاه با جود و کرم، زمین از تواتر ایادی آسمان حلّهای متلوّن پوشیده، و اشجار و اغصان آب غضارت و نضارت نوشیده،
نسج الرّبیع لربعها دیباجة*من جوهر الأنوار بالأنداء
بکت السّماء بها رذاذ دموعها*فغدت تبسّم عن نجوم سماء
فی حلّة خضراء نمنم وشیها*حوک الرّبیع بحلّة «3»
صفراء پادشاهزادگان بخدمت او رسیدند و چون پروین مسعود شده بمقارنت بدر منیر اجتماع تزیین و تحسین پذیرفت و در مقام «4»
جمعوا شملهم بشطّ الفرات*بعد شطّ النّوی و بعد الشّتات
فأعادوا مرعی النّسیب خصیبا*و ریاض النشیب «5» خضر النّبات و همچنین فوجفوج امرا و نوینان و ارباب اشغال و اصحاب اعمال، پادشاه جهان مقدم خویشان را آنچ اخوان بزرگتر و اعمام بودند بانواع اکرام و
______________________________
(1) بیاض در آ ب، ج سه کلمه اخیر را ندارد، ه: 327،- صواب سنه اثنتین و ثلثین و ستّمایه است چه در سال اسب واقع در سنه 631 مملکت ختای مفتوح شد (جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 26- 27) و در سال گوسپند که سال بعد باشد یعنی در سنه 632 اوکتای قاآن قوریلتای ساخت (ایضا، ص 40- 41)،
(2) کذا فی جمیع النّسخ، و شاید «انواء» باشد یا انوار جمع نور بفتح بمعنی شکوفه است،
(3) هذا هو الظّاهر و فی جمیع النّسخ: و حلّة، و الظّاهر انّ المراد بالحوک هنا الباذروج و هو الحبق ای الفوذنج،
(4) کذا فی جمیع النّسخ، و عبارت ابتر است،
(5) کذا فی آ ب، و لعلّه «التّشبیب»،- ج د: النسیب، ه: الشیب،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 156
احتشام و اعزاز و احترام تلقّی فرمود و آنچ برادران خردتر و پسران ایشان را که بمحلّ اولاد بل بمنزلت افلاذ اکباداند بفنون عاطفت و فرط رأفت مخصوص گردانید و یکماه متواتر بر موافقت خویشان یک دل و مساعدت اقربای بیمثال در مداومت کأس و اقداح و ادارت کأسات «1» از دست سقاة صباح صباح بعشا و رواح بغداد پیوستند، و مقصود و مطلوب از زهرات و ثمرات زمان واهی یعنی تمتّع از استیفای الوان ملاهی برداشتند، و تمامت حاضران جمعیّت و مقیمان حضرت در رفاهیت خوش و خرّم در حرم کرم شاهی برداشته صنع و قدرت الهی قاآن روزی چند بگذرانید و این رباعی که اندر قراقورم استماع افتاده است کار بستند،
ای مدّت عمرت بیقین روزی چند*خود چیست همه ملک زمین روزی چند
از عمر نصیب خویش تا بتوانی*بردار که میبگذرد اینروزی چند و قاآن بر عادت متعارف و شیمت مألوف ابواب خزاین را که هرگز بسته کس ندیده بود بگشاد و مجموع اموالی که از قوریلتای اوّل باز از اقالیم جمع گشته بود بر عموم حاضران از نزدیکان و بیگانگان ایثار کرد و چون ابر بهار که بر کلأ و اشجار بارد بر صغار و کبار نثار کرد،
فاضت بنانک فی النّوادی بالنّدی*فاستصرخت غرقا بنو الغبراء و از اکناف عالم تجّار و اصحاب انتجاع و طالبان اعمال و اشغال رسیده بودند هرکس با حصول مقاصد و مطالب و نجاح آمال و مآرب بازگشتند و باضعاف آنچ در ضمیر داشتند بهرهمند «2» شدند ای بسا درویش که صاحب ثروت گشتند و بسیار مفلس با مال و نعمت شد و هر خامل ذکری بلندقدری آمد، برین جملت چون کار جشنها بآخر کشید روی بمهامّ ملک و ترتیب جنود نهاد و چون هنوز از اقالیم بسیار آن بود که باد طغیان از دماغ ایشان بیرون نشده بود از اولاد و اقارب هرکس را بجانبی نامزد کرد و عزم آنکه بار دیگر بنفس خویش حرکت کند و عنان
______________________________
(1) د: کاس،
(2) ب ج: بهرمند،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 157
بجنباند و بعدما که رای «1» برین اندیشه مستقرّ شد مونککا قاآن باز آنک «2» از راه سنّ در اوّل درجه جوانی بود از روی عقل و وقار در مرتبت شیوخ روزگار و دیدگان کار بر حرکت قاآن تذکّری «3» کرد و گفت ما جمله برادران و پسران فرمان نافذ را ممتثل ایستاده و کفایت مهمّات و دفع معضلات را چشم و گوش نهاده تا بهرچه اشارت بدان پیوندد روی آریم و قاآن بتماشا و عشرت و استیفای مراد و لذّت اشتغال کند و از تعب اسفار و مکابدت اخطار نفس بزرگوار را استراحت دهد و الّا غرض از خویشان بسیار و لشکرهای بیشمار چه تواند بود ع، تأنّ فأوج الشّمس لا یتحرّک، چون سخن پیرانه از زفان پادشاهزاده یگانه بأسماع حاضران رسید آنرا دستور و مقتدی ساختند و هرکس در آن شیوه فصلی بپرداختند تا رای قاآن نیز بر آن قرار گرفت و هرکس از پادشاهزادگان و نوینان بطرفی نامزد گشتند و باطراف شرق و غرب و جنوب و شمال نامزد شدند، و چون اقوام قفچاق و کلار «4» هنوز سرکوفتی تمام نیافته بودند و بقهر و استیصال ایشان التفات بیشتر بود از پادشاهان باتو «5» و منکو قاآن و کیوک بدان طرف معیّن شدند هریک با لشکری بزرگ از ابناء تازیک و ترک و هریک بر آنک اوّل بهار آینده روان شوند با مخیّم خویش رفتند و استعداد سفر پیش گرفتند و بمیعاد مقرّر در جنبش آمد قاآن از اتعاب ذات خود مستغنی شد و عمّال و کتبه بنواحی که مسلّم بود نامزد شدند و شمشیرهای کشیده با نیام شد و پای ظلم و جور بسته و دست عدل و بذل گشاده گشت و باطراف فرمان و یاسا نوشتند مشتمل بر آنک کسی دیگری را تعرض نرساند و قویّ بر ضعیف زیادتی نجوید غبار فتن و حوادث ساکن شد و خلایق ایمن گشتند و صیت او چون نسیم معطّر با «6» باد شمال در فضای عالم منتشر شد و آوازه داد و دهش او در آفاق
______________________________
(1) ب د: آرای،
(2) یعنی با آنکه،
(3) ب: انکار، د: تنکّری،
(4) کذا فی جمیع النّسخ،
(5) آ: بایو؟؟؟،
(6) آ ب: با؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 158
سایر گشت و چون نسر طایر آمد،
بلد اقمت به و ذکرک سائر*یشنا المقیل و یکره التّعریسا «1»
و بامثال احدوثه جمیل او اصحاب اطراف با رغبتی صادق رعیّتی او را اختیار کردند و سعادت وقت در متابعت و مطاوعت او دانستند و بدین موجب رسل با تحف بحضرت او روان کردند و از اقاصی بلاد بنام و آوازه که ذکر شاهان گذشته افسانه مینمود اصناف خلایق بخدمت او تسابق و تسارع نمودند و برین جملت روزگار میگذرانید و باستمتاع از استماع اغانی و اجتماع با غوانی و مدامت شراب ارغوانی بهره تمام میگرفت،
ما العمر ما طال به الدّهور*العمر ما عمّ به السّرور
ایّام عزّی و نفاذ امری*هی الّتی احسبها من عمری 26
تا باقی عمر برین جملت بود تا ناگاه در پنجم جمادی الآخرة سنه تسع و ثلثین و ستّمایة هادم لذّات از کمین بیرون تاخت و مغافصة تیر اجل از شست قضا بینداخت،
اینست همیشه عادت چرخ کبود*چون بیغمیی دید زوال آرد زود مشرب زندگانی بخاک منیّت مکدّر گشت،
بیخار اگر گلی میسّر بودی*هردم بجهان لذّت دیگر بودی
این کهنهسرای زندگانی ما را*خوش بود اگر نه مرگ بر در بودی
نظر انوش راوید: هر یک با لشکری تازیک و ترک، تازیک همان تاجیک است، و همان تازی است، که به اشتباه اعراب را تازی گفته اند. این لشکر تاجیک و ترک، نشان می دهد که این مغول غیر از مغول کشور مغولستان است، و در این کتاب با ترفند سعی کرده اند خانات ایرانی را خانهای کشور مغولستان بگویند.
کلیک کنید: تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2
ذکر صادرات افعال قاآن،
چون دست صنع قدرت خاتم مملکت را در انگشت دولت او کرد چنانک تقریر رفتست لشکرها را باطراف و کشورها نامزد کرد و اکثر اقالیم از مخالفان پاک گشت و آوازه عدل و احسان او اسماع و آذان را گوشوار شد، و ایادی و عوارف او در دستها و سواعد هریک چون سوار گشت،
______________________________
(1) للمتنبّی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 159
درگاه او پناهگاه عالمیان، و حضرت او مسکن و مأوای جهانیان آمد، انوار صباح معدلت او چون بیغبار ظلمت شام بود عرصه ملک او از اقصای چین و ماچین تا منتهای دیار شام رسید، و انعامش بر کافّه خلایق عامّ بیانتظار ماه و عام شد، وجود او و جود جوادا رهان بود، و ذات او و ثبات رضیعا لبان، ذکر حاتم طیّئ در روزگار او طیّ شد، و حلم احنف بنسبت حلم او لا شئ، در عهد دولت او جهان جهان آرام گرفت و صعاب فلک ناسازگار رام شد، و در زمان خانیت او
گردون تند توسن منقاد ناشده*در زیر زین طاعت او خوشخرام شد
و بامید رأفت و رحمت او هر سری دل بر جان نهاد، و آنچ از بقایای شمشیر باقی مانده بودند در ربقه حیات و مهاد امان بماند، الویه دین محمّدی تا اقصای دیار کفر و بلاد شرک که بوی اسلام بدماغ ایشان نرسیده بود افراختند، و در محاذات معاهد «1» اوثان مشاهد رحمان ساختند، صیت عدل او سبب قید شوارد، و آوازه بذل او موجب صید اوابد شد، از هیبت او متمرّدان بنده، و از خشونت سیاست او گردنکشان سرافکنده گشتند، یرلیغ او کار تیغ کرد و صحایف کتب او آب صفایح کتائب ببرد،
یفلّهم بالرّعب قبل طرادهم «2»*و یهزمهم بالکتب دون الکتائب لشکرکشان حضرت و بندگان دولت عساکر و مقانب بمشارق و مغارب کشیده، و قاآن از حضور بنفس خویش مستغنی شده و بحکم آنک
جهان نیمی ز بهر شادکامیست*دگر نیمی «3» ز بهر نیکنامیست
چو بگشائی گشاید بند بر تو*فروبندی فرو بندند بر تو
برخلاف سخن «4» ناصحان و لائمان و ردّ سخن ایشان را که
اذا غدا ملک باللّهو مشتغلا*فاحکم علی ملکه بالویل و الخرب 27
______________________________
(1) ه: معابد،
(2) کذا فی ه، باقی نسخ: اطّرادهم،
(3) ج ه: نیمه،
(4) ب ج ه این کلمه را ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 160
دائما بساط نشاط گسترده بود، و در مداومت مدام و منادمت پریچهرگان زیبااندام طریق افراط سپرده، و در نشر عطایا گوی از متقدّمان برده، چون طبعا در بخشش و دهش مسرف بود آنچ از اقاصی و ادانی مملکت میرسید بیاثبات مستوفی و مشرف میبخشید، و خطّ نسخ در مجموع حکایات ملوک گذشته چون بنسبت صادرات افعال او حشو مینمود میکشید، و بر بارز «1» روایات سلف که سر بسر سهو بود ترقین مینهاد، و هیچ آفریده از حضرت او بینصیب و بیبهره باز نگشت، و هیچ سائل از زفان او لا و لم نشنید،
لا فی الجواب تقصّ اجنحة المنی*و لأجل هذا تشبه المقراضا اصحاب حوایج که از اطراف میرسیدند بزودی بیانتظار مقضیّ الأوطار مراجعت مینمودند، و منتجعان و سؤّال بیتأمّلی بأملی که هریک را بودی بازمیگشتند، و
صوت المعتفی احلی و اشهی*علی اذنیه من نغم السّماع 28
در باب جماعتی که از بلاد بعید و یاغی رسیدندی بقرار جماعتی که از دیار نزدیک و ایل بودی صلات و هبات مبذول فرمودی، و هیچکدام را از حضرت خویش مأیوس و مخذول بازنگردانیدی، گاهگاه ارکان دولت و درگاه بر اسراف او انکار نمودندی که ازین انعام و اکرام باری اگر گزیر نیست ایثار آن هم بر بندگان و رعایا واجبست، قاآن جواب دادی که جماعت لائمان از زیور عقل و خرد عاطلند و سخن ایشان بدو نوع باطل، اوّل آنک چون آوازه سیرت و طریقت ما بجماعت یاغیان رسد هرآینه دل ایشان را بجانب ما میلان حاصل آید و الأنسان عبید «2» الأحسان و بواسطه آن رحمت زحمت مقابلت و مقاتلت از لشکر و رعیّت منقطع شود و مکابدت و مشقّت مندفع گردد، و دیگر وجه روشنتر آنک چون معلومست که جهان با کس وفا نکرد و عاقبت کار پشت جفا نمود بر مرد
______________________________
(1) کذا فی ب ه (؟)، آ: و بارر، ج: و بارز و آیات، د جمله را ندارد،
(2) د: عبد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 161
بیدار که بنور عقل آراسته باشد سزد که خود را بأبقاء نام خیر زنده دارد،
بیا تا جهان را ببد نسپریم*بکوشش همه دست نیکی بریم
بنام نکو گر بمیرم رواست*مرا نام باید که تن مرگ راست
و بهروقت که ذکر اسلاف ملوک و عادات و رسوم ایشان رفتی چون سخن بذکر اکتناز و احتیاز زر و سیم رسیدی فرمودی که جماعتی که گنجهای ثمین در زیر «1» زمین ودیعت نهادهاند از نصاب خرد و رای متین بی نصیب بودهاند چه میان آن گنج و خاک تفاوتی صورت نمیتوان کرد چون سبب دفع مضرّتی و موجب مایه منفعتی نمیتواند گشت گنجهائی که نهادهاند چون قضا رسید چه دستگیری کرد و پایمردی نمود،
این الأکاسرة الجبابرة الألی*کنزوا الکنوز فما بقین و ما بقوا «2»
ما گنج خویش از نام نیکو در زوایای دلهای جهانیان خواهیم نهاد و جهت فردا هیچ باقی نخواهیم نگذاشت،
در خواب نبینند سلاطین زمانه*آن مال که عشر صله ماحضر ماست
سیم و زر عالم همه دادیم بخلقان*ز آنجا که سخاهای کف بیخطر ماست
و این مجملیست از افعال او، همانا که مستمعان و مطالعان این تاریخ این معانی را از قبیل احسن الشعر اکذبه دانند «3» تصدیق آنرا بر سبیل ایجاز مصون از عوارض بهتان و مجاز حکایتی چند که از آن استدلال تمام میتوان گرفت ایراد میرود اگرچ از بسیار اندکی و از هزاران یکی بیش نیست، اوّل در یاسا و آذین «4» مغول آنست که در فصل بهار و تابستان بروز کسی در آب ننشیند و دست در جوی نشوید و بأوانی زر و نقره آب برندارد و جامه شسته در صحرا بازنیفکند که در زعم ایشان است که رعد و برق زیادت میشود و در مواضع و منازل ایشان از وقت آنک اوّل بهارست تا آخر تابستان اکثر اوقات باران بارد و تصادم رعد بحدّیست
______________________________
(1) ب د ه افزوده: کنجهای،
(2) للمتنبّی،
(3) ه: ندانند،
(4) آ ب:
ادین؟؟؟، د: آذین، ج: آئین، ه ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 162
که وقت نعره آن یَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِی آذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ و بریق برق بغایتی که یَکادُ الْبَرْقُ یَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ و مشاهده رفتست که وقت رعد و برق صموت کالحوت میباشند و هر سال که از قومی شخصی را برق رسد قبیله و خانه او را از میان خیلان «1» بیرون کنند تا مدّت سه سال «2» و باردوی پادشاهزادگان در نتواند آمد و همچنین در رمه و گله ایشان اگر بستوری رسد چند ماه برین قرار باشد و بوقتی که این حالت میافتد باقی آن ماه از طعام خود نخورند چنانک رسم تعزیتهای ایشانست بآخر ماه سیورمیشی «3» کنند، روزی قاآن با جغتای بهم از شکارگاه بازگشته در میان روز مسلمانی را میبینند در میان آب نشسته و غسل میآرد و جغتای در کار یاسا عظیم مبالغت نمودی و باندکی که منحرف شدی بر کس ابقائی نکردی چون این شخص را در آب دید از اشتعال آتش غضب خواست که خاک نهاد او را بر باد فنا دهد و مادّه حیات او را منقطع کند قاآن فرمود که امروز بیگاه است و ما ملولیم این شخص را محافظت باید کرد تا فردا تفحّص احوال او رود تا موجب اقدام او بر ترک یاسای ما از چه بودست و دانشمند حاجب را فرمود که امشب محافظت او بجای آر تا فردا براءت ساحت یا جنایت «4» او معلوم شود و در خفیه او را فرمود تا در آن موضع که او در آب بود بالشی نقره در آب افکندند و بدو آموخت که بوقت تفحّص گوید که چون من مردی کمبضاعت بسیار مؤونتم و سرمایه همان بالش داشتم بدان سبب این نوع جرأت نمودم روز دیگر مرد مجرم را در حضور خود تفحّص فرمود عذر مسموع چون بگوش قبول اصغا افتاد و احتیاط را بدان جایگاه کس رفت و بالش را از آب بیرون آوردند قاآن فرمود که کدام کس را در ضمیر تواند آمد که یاسا و حکم ما را بخلاف «5»
______________________________
(1) ب: حبلان؟؟؟، د: خانها،
(2) ه: ماه،
(3) آ: سمورمیشی؟؟؟، ب:
سورمیشی، ج: سیورغامیشی،- سورمیشی بمعنی شعف و شادی و فریادی است که در وقت جنگ کشند (قاموس پاوه دو کورتی)،
(4) ه: خیانت،
(5) ب ج ه: خلاف،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 163
اندیشد و از آن سر موئی بگرداند امّا او ضعیفحالی کممالی مینماید چنانک خود را از برای بالشی فدا کردست فرمود تا ده بالش دیگر با آن بالش اضافت کردند و او را حجّت گرفتند که بعد ازین جنس این حرکات نکند هم جان بتک پای ببرد و هم مال بدست آورد و بدین سبب آزادگان بنده این فعل شدند که از گنجهای شایگانی بهتر،
و له من الصفح الجمیل صفائح*اسر الطّلیق بها و فکّ العانی «1» دیگر در ابتدای حالت ایشان یاسا داده بودند که هیچکس گوشتی تسمیه «2» نکند و بر رسم ایشان سینه شکافند مسلمانی در بازار گوسفندی میخرد و بخانه میبرد و درها استوار میکند و در اندرون دو سه خانه تسمیه «2» بجای میآرد و از انتهاز فرصت و ترقّب قفچاقی که از بازار در عقب او بوده غافل مانده چون کارد بر حلق گوسفند مالید از بام بزیر جست و چست او را بربست و کشکشان او را بدرآورد و بحضرت پادشاه گیتی برد قاآن این حالت را مشاهده میکردست باستکشاف این کتبه را بیرون فرستاد صورت ماجرای ایشان چون معلوم رای روشن او شد فرمود که حکم یاسای ما این درویش رعایت نموده است و این ترک ترک کرده مسلمان بسلامت سیورغامیشی یافت و قفچاق بدسیرت را بجلّادان اجل تسلیم کردند،
گر یک نسیم لطف تو بر بیشه بگذرد*از کام شیر نافه برد آهوی تتار دیگر از ختای لعّابان «3» آمده بودند و لعبتهای ختائی عجیب که هرگز
______________________________
(1) من قصیدة لأبراهیم بن عثمان الغزّیّ الشّاعر المشهور یمدح بها ابا عبد اللّه مکرم بن العلاء صاحب کرمان و منها:
لو لا شهود الجود انکر سامع*ما قاله حسّان فی غسّان و لیس منها البیت المعروف الّذی یقترن غالبا بهذا البیت و هو:
و تری ثناء الرّوذکیّ مخلّدا*من کلّ ما جمعت بنو سامان
(2) ب بخطّ جدید: بسمل،
(3) ج: لعبتبازان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 164
کس مشاهده نکرده بود از پرده بیرون میآوردند و از آنجملت یک نوع صور هر قومی بود در اثنای آن پیری را با محاسن سپید کشیده و دستاری در سر پیچیده در دنبال اسب بسته بر روی کشان بیرون آوردند پرسید که صورت کیست گفتند صورت مسلمانی یاغی است که لشکرها ایشان را برین نمط از بلاد بیرون میآرند فرمود که کار لعب در توقّف دارند از خزانه انواع جواهری که در بلاد خراسان و عراقین از لآلی و لعل و فیروزه و غیر آن «1» و همچنین نسیجها «2» و جامهای زراندر زر «3» و اسبان تازی و سلاحها که از بخارا و تبریز و آنچ از ختای آرند از جامهای فرودست بنسبت آن و اسبان خرد و آنچ از ولایت ختای خیزد و «4» در مقابله یکدیگر «5» بداشتند و تفاوت آن معلوم باشد که چند بود و فرمود که کمتر درویشی از مسلمانان چندین برده ختائی دارد و امیران بزرگ ختای را یک مسلمان اسیر نباشد و این را موجب لطف آفریدگار تواند بود که مرتبت و منزلت هر قومی میداند و یاسای قدیم چنگز خان نیز موافق است که قصاص مسلمانی چهل «6» بالش باشد و ختائی را درازگوشی، با چندین براهین و دلایل روشن چگونه ارباب اسلام را در معرض استخفاف توان آورد و این گناه که بر شما رفت واجب میشد که جزای فعل خود بینید امّا جان شما را ببخشیدم هم در حال حیات خود را غنیمت تمام شناسید و از حضرت ما بازگردید و بعد ازین پیرامن آن مگردید،
دیگر از طرف ... «7» یکی ایلچی بخدمت او فرستاد و بایلی و مطاوعت او رغبت نمود و در میان تحف لعلی ممسوح «8» که او را از آباء و اجداد فتوح
______________________________
(1) کذا فی جمیع النّسخ، و عبارت قدری ابتر است،
(2) ب ه: نسجها، د ندارد،
(3) ه: زراندود، د: زربفت،
(4) ه واو را ندارد،
(5) د افزوده: از هر جنس، ه افزوده: هر جنس را،
(6) ه: چهار،
(7) بیاض در آ ب، ج: قاآن، د: یکی ایلچی بخدمت او فرستاد که پسر پادشاه بدخشان بود و بایلی آلخ، ه: از طرفی ایلچی آلخ، جامع التّواریخ طبع مسیو بلوشه ص 64: یکی از ملوک ایران زمین ایلچی آلخ،
(8) کذا فی ب ه (؟)، آ: مموح، ج: مموح؟؟؟، د: مموح؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 165
رسیده بود فرستاد نقش محمّد رسول اللّه بالا نوشته و نام پدران او بترتیب در شیب «1» آن مهر کرده حکّاکان را فرمود تا نام محمّدی برقرار از جهت تبرّک و تیمّن بگذاشتند و نام سلاطین حکّ کردند و نام قاآن در آخر نام پیغامبر علیه الصّلوة و السّلام تقریر کردند و نام مرسل آن،
دیگر درویشی بود از کسبوکار عاجز و حرفتی ندانسته آهنپاره چند تیز میکند بر مثال درفش و در چوب مینشاند و مترصّد بر ممرّ مواکب قاآن مینشیند از دور نظر مبارکش بر آن درویش میافتد از ملازمان یکی را میفرستد درویش ضعفحال و قلّتمال و کثرت عیال با او میگوید و درفشها بدو میدهد چون آن رسول درفش بیاصول او را که هرچند «2» صد از آن «2» بجوی بدشوار «3» ارزد «4» مشاهده مینماید و درفشها چون کرای عرض نمیکردست بدو میماند «5» و صورت حال عرضه میکند اشارت میرود تا آنچ آوردست از درفشها بازمیآرد بدست خود میگیرد که این جنس نیز «6» درخورست که گلهبانان درز رزمکهای «7» قمیز «8» بدین مرمّت توانند کرد و هر درفشی را بالشی فرمود،
دیگر مردی مسنّ که از دوران ایّام و لیالی قوّت او ناچیز شده بود بحضرت او آمد و دویست بالش زر التماس کرد بأرتاقی «9» یکی از خواصّ ملک عرضه داشت که این شخص را آفتاب عمر بشام رسیده است و اولاد و احفاد و مأوی و مسکن معیّن ندارد و کسی را بر حال او وقوفی نه قاآن
______________________________
(1) ب: شیو، آ: سیب، ذ ه: زیر،
(2- 2) آ: ز تو صد، ب: از آن صد، ج د: صد،
(3) ج: دشوار، د ندارد،
(4) ج: ارزید، د: نمیارزد،
(5) یعنی چون کرایه عرض کردن بقاآن نمیکرده است درفشها را نزد همو میگذارد،
(6) کذا فی ج ه، آ: نیر؟؟؟، ب: تیر، د: تیر،
(7) کذا فی آ و جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 65، ج: درز مشکهای، ه: در رمکهای، ب بخطّ جدید: در رمها؟؟؟، د: مهما،
(8) قمیز [بضمّ و کسر قاف و در آخر زاء معجمه] ترکی است بمعنی شیر ترش شده اسب (قاموس دزی)،
(9) ه: باورتاقی،- ارتاغ و [ارتاق] ترکی است بمعنی بازرگان و شریک در تجارت (قاموس پاوه دو کورتی)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 166
فرمود که چون او در مدّت عمر دراز خویش این هوس را در دماغ میپخته باشد و چنین فرصتی میجسته او را از حضرت خود مأیوس و محروم بازگردانیدن از علوّ همّت دور میافتد و درخور پادشاهی که ایزد تعالی ما را داده است نسزد آنچ ملتمس اوست پیش از حلول اجل او بدو رسانند،
اعاذل انّ الجود لیس بمهلکی*و لن یخلد النفس الشّحیحة لومها
و تذکر اخلاق الفتی و عظامه*مغیّبة فی اللّحد بال رمیمها «1» نباید بمنتهای تمنّی خود نارسیده «2» تسلیم کند از بالشها هنوز بعضی نگرفته بود که «3» تسلیم کرد و بدین آوازه بسیار کسان کشان «4» جانب او شدند،
دلّ علی انعامه صیته*کالبحر یدعوک الیه الخریر دیگر شخصی بحضرت او آمد پانصد بالش خواست بر سبیل تجارت اشارت مبذول داشتن ملتمس او تقدیم رفت ارکان حضرت عرضه داشتند که او در اصل کسی نیست و صاحب فلسی نه و همین قدر قرض دارد فرمود که آنقدر را مضاعف کنید تا یک نیمه را سرمایه سازد و باقی را با غرما دهد ع، هذی المکارم لا قعبان من لبن 29 «5»،
دیگر گنجنامه یافتند که در فلان حدّ که در مقامگاه ایشانست گنجیست که افراسیاب نهاده است و در گنجنامه مسطور که چهارپایان آن حوالی آنرا بر نتوانند داشت فرمود که ما را بگنجی که دیگری نهد چه احتیاج ما را آنچ حاصلست تمامت آن بر بندگان خدای تعالی و زیردستان خویش ایثار میکنیم،
له همم لا منتهی لکبارها*و همّته الصّغری اجلّ من الدّهر
______________________________
(1) لحاتم الطّائی (الحماسة)،
(2) ج ه میافزاید: جان،
(3) ب ج میافزاید: جان،
(4) کذا فی آ ب ج ه (؟)، د اصل این جمله را ندارد،
(5) ه مصراع دوّم را هم افزوده یعنی: شیبا بماء فعادا بعد ابوالا،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 167
دیگر ارتاقی «1» بحضرت او آمد و پانصد بالش سرمایه گرفت یکچندی برفت و بازآمد که بالش نماند و عذری نامسموع بگفت آن مبلغ فرمود تا بدادند یک سال دیگر بازآمد مفلستر از آنچ در نوبت اوّل بود و بهانه دیگر بیاورد پانصد دیگر بدادند چون سیّم نوبت باز رسید و «2» بیتکچیان «3» از عرض سخن او میترسیدند «4» حال اتلاف و اسراف شخص بر بیگزاف «5» انها کردند که در فلان «6» بلاد این مالها تلف میکند و میخورد فرمود که بالش چگونه توان خورد گفتند باوباش میدهد و اندر اکل و شرب صرف میکند قاآن فرمود که چون عین بالش برقرار باشد و کسانی که ازو میستانند هم رعیّت مااند مال در دست است نه در پای تفرقه افتاده هم چندانک بار اوّل دادهاند بدهند و بگویند تا بعد ازین ترک اتلاف و اسراف گیرد،
و بلوت حالیه معا فوجدته*فی العود اکرم منه فی الأبداء 30 دیگر شهریست در اقلیم ختای که آنرا طامعو؟؟؟ «7» خوانند اهالی آن عرضه داشتند که ما را هشت هزار بالش قرض جمع شده است که موجب تفرقه ما خواهد بود و غرما مطالبه آن مینمایند اگر فرمان شود تا یکچندی غرما با ما مواسایی نمایند تا بتدریج بدیشان رسانیم و بکلّی مستأصل و پراکنده نشویم پادشاه «8» فرمود اگر غرما را فرمائیم تا مسامحتی کنند ایشان را زیانی بسیار افتد و اگر همچنان بگذاریم رعایا را تشویش و آوارگی باشد فرمود تا منادی کردند و دور و نزدیک را اعلام دادند تا هرکس را که بریشان
______________________________
(1) ج ه: اورتاقی،- رجوع کنید بص 165 حاشیه 9،
(2) ب د واو را ندارد،
(3) بیتکوجی و بیتیکوجی [و ببتکچی و بیتیکچی] کاتب و نویسنده و دبیر را گویند (قاموس پاوه دو کورتی)،
(4) ج: میپرسیدند، ه: میپرسیدند، آ: میپرسیدند،
(5) ب ج: بر گزاف،
(6) کلمه «فلان» را فقط در آ دارد،
(7) ب ه: طامغو؟؟؟، ج: طالمغو، د: طانمغو، مسیو بلوشه در جامع التّواریخ ص 66 «طایمنفو» تصحیح نموده است و اللّه اعلم بصحّته،
(8) آ میافزاید: ممش؟؟؟ (؟)، ب میافزاید: بنفس خود (کلمه خود الحاقی است و بنفس مصحّح است بخطّی جدید)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 168
قرضی است حجّت میآرد یا غریم را حاضر میکند و از خزانه نقد میستاند و در خزانه که پیوسته مفتوح بود گشادند و مردم روی بدان نهادند و بالش میستدند و بسیار آن بود که قرض نداشت یکی غریم میشد و دیگر خصم بالش میگرفتند تا ضعف «1» آنچ عرضه داشته بودند بگرفتند،
فأذا فاض جوده خجل القطر و غاض الفرات و ابن «2» الفرات
دیگر در شکارگاه بود شخصی خربزه دو سه آورد و چون پیش او بردند جماعتی که پیش او بودند بالش و جامه معدّ نداشتند موکا «3» خاتون پیش او حاضر بود دو دانه مروارید مانند فرقدین که بمقارنت قمر منیر مسعود باشد در گوش داشت فرمود که ابن مرواریدها بدو باید داد چون این دانها جای مضنّت بود گفت این شخص قدر و قیمت این نداند چون زعفران بنزدیک درازگوش اگر فرمان شود تا فردا باردو آید بالش و جامه یابد فرمود که او درویشی باشد و دل آن نداشته که تا فردا روز انتظار کند «4» و این مرواریدها نیز کجا رود هم عاقبت بنزدیک ما آید،
فأعط و لا تبخل اذا جاء سائل*فعندی لها عقل و قد زاحت العلل «5»
بر وفق اشارت مرواریدها بدو داد درویش شادان بازگشت و مرواریدها را باندک بهائی بدیناری دو هزار بفروخت خرنده نیک خوشدل شد که جوهری نفیس بدست آوردم تحفه حضرت پادشاه را شاید و امثال این کمتر آورده باشند این هردو مروارید را بحضرت او میبرد و در آن ساعت موکا خاتون در پیش او حاضر «6» مرواریدها را بدست میگیرد و میفرماید ما نگفتیم که این باز بنزدیک ما آید آن درویش از پیش ما مأیوس بازنگشت و مقصود یافت و این مروارید باز بنزدیک ما آمد
______________________________
(1) ب ج: اضعاف،
(2) ه: و ابن، تصحیح این کلمه مشکوک است،
(3) ه: مواکا،
(4) د ه: کشد،
(5) شرح الحماسة طبع بولاق ج 4 ص 67، 123،
(6) ج ه: میافزاید: بود،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 169
ارنده را بانواع مکرمت مخصوص کرد،
و من قال انّ البحر و القطر اشبها*نداک فقد اثنی علی السحر و القطر
دیگر شخصی غریب دو تیر پیش او آورد «1» از دور زانو زد فرمود که تفحّص احوال او کنند تا حاجت او چیست گفت حرفت من تیرتراشی است و هفتاد بالش قرض جمع دارم و پراکندگی حال من ازینست اگر فرمان شود تا این مقدار بالش تشریف دهند هرسال ده هزار عدد تیر میرسانم حاتم وقت فرمود بیچاره را تا کار او باضطرار نه انجامیده «2» است و بجان نرسیده این محقّر بالش را چندین تیر قبول نمیکند «3» صد بالش نقد بدو دهند تا مرمّت احوال خود کند چون بالشها حاضر کردند پیر تیرتراش از حمل آن عاجز آمد بخندید و فرمود که گاوگردونی نیز بیاوردند تا بار کرد و بازگشت،
و اثقلته بالمال و هو الّذی به*تخفّ علی طاوی الفلاة المراحل «4»
دیگر بوقت آنک فرمود تا بنای قراقورم «5» نهادند و پادشاه را همّت بر عمارت آن مصروف بود روزی بخزانه درآمد یک دو تومان «6» بالش دید فرمود که از وجود این ما را چه آسایش که دایما محافظت آن واجبست منادی کنند تا هرکس که هوس بالش دارد بیاید و بستاند از شهر روان شدند و روی بخزانه آوردند از خواجه تا غلام و توانگر تا درویش و شریف تا وضیع و پیر تا رضیع آنچ میخواستند میگرفتند تا تمامت نصیبه وافر یافتند و از حضرت او داعی و شاکر بازگشتند،
انّا اذا اجتمعت یوما دراهمنا*ظلّت الی طرق المعروف تستبق «7» دیگر چون در حدود قراقورم از افراط سرما زراعت نبودست در عهد
______________________________
(1) ج د ه افزوده: و،
(2) ه: نینجامیده، د ندارد،
(3) آ: میکند، ب نکردی،
(4) من قصیدة لأبراهیم بن عثمان الغزّیّ الشّاعر المعروف،
(5) ب ه: قراقورم، ج: قوراقورم، (فی جمیع المواضع)،
(6) ه: یک تومان، د: دو هزار تومان،
(7) الحماسة،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 170
دولت او زراعت آغاز کردند شخصی ترب میکارد و از آن چند معدود برمیدارد و بخدمت او میبرد میفرماید که ترب و برگهای آن میشمارند صد عدد برمیآید صد بالش میفرماید،
گر دل و دست بحر و کان باشد*دل و دست خدایگان باشد
دیگر بدو فرسنگی قراقورم بر جانب مشرق بر گوشه پشته کوشکی ساختهاند که بوقت توجّه بجانب مشتاة و مراجعت گذر بر آن باشد تا بدان موضع از شهر نزل آرند که آنرا ترغو «1» گویند و آن موضع را ترغو «2» بالیغ نام نهادهاند شخصی در شیب آن پشته درختی چند کاشت از بادام و بید پیش از آن کسی در آن حدود درخت سبز ندیده بود آن درختها سبز شد فرمود تا کارنده را بعدد هر درختی بالشی دهند،
و کاد یحکیه صوب المزن منکسبا*لو کان طلق المحیّا یمطر الذّهبا «3»
دیگر چون بر تخت پادشاهی آرام گرفت و آوازه او بنیکوئی و جود در عالم انتشار یافت تجّار از اقطار بخدمت او روان شدند هر جنس که آورده بودند از اختیار و ردّ میفرمودی تا میگرفتندی بقیمت تمام و بیشتر آن بودی که نظر بر اقمشه ایشان ناافکنده و قیمت نیافته تمامت قماشات ایشان ببخشیدی تجّار بدل خود تفصیل میدادندی که چندین و چندان بوده است یکی را ده گفتندی و صدفی را درّی نام کردندی چون آن شیوه جماعت بازرگانان بازیافتند بارها بگشادندی و روی در کشیدندی یک دو روز را از قماشات ایشان اگر همه دریای عمان بودی قطره نماندی بازآمدندی و قیمت آن کردندی و فرمان آن بود که چندانک قیمت متاع برآید ده یازده مزید کنند و وجه دهند روزی کفاة حضرت و ارکان دولت عرضه داشتند که زیادی ده یازده واجب نیست که بهای متاعهای ایشان خود زیادت از آنست که بقیمت عدل است فرمود که معامله معاملان با خزانه
______________________________
(1) آ: ترعو، ب ج ه: تزغو، د: نرغوا،
(2) کذا فی ج، آ: ترعو، ب: تزغو، د: نرغوا، ه: تزعو،
(3) لبدیع الزّمان الهمذانی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 171
ما بهر آنست تا خیر و میری «1» یابند و در پناه ما نفعی گیرند و هر آینه آن جماعت را بر شما بیتکچیان خرجی «2» باشد قرض شماست که میگزارم تا از حضرت ما با خسران باز نگردند،
و ما ثناک کلام النّاس عن کرم*و من یسدّ طریق العارض الهطل «3»
دیگر جماعتی از هندوستان دو عدد دندان فیل آوردند فرمود که ملتمس ایشان چیست گفتند که پنج هزار بالش بیتردّد و تثبّت فرمود که بدهند جماعت کفاة انکار بسیار نمودند که بمحقّر چیزی چندین مال چون توان داد و دیگر آنک آن جماعت از بلاد یاغیاند فرمود که هیچکس با من یاغی نیست،
یبالغ جاهدا فی الجود حتّی*ینیل نوال کفّیه الأعادی
دیگر وقت آنک دماغ او از کاس مدام گرم گشته بود و وقت عیش او خوش شده شخصی او را کلاهی آورد بر شیوه کلاه خراسان او را دویست بالش فرمود تا برات نوشتند «4» و التمغای آن موقوف داشتند سبب آنک پنداشتند که این مقدار از فعل عقار باشد تا روز دیگر در همان وقت آن شخص باردو حاضر شد نظرش برو افتاد برات برو عرضه کردند فرمود تا بسیصد عدد کردند و برین نوع در توقّف بود و هر روز صد بالش زیادت میکرد تا بششصد رسید و «5» امرا و کتبه را جمع کردند و ازیشان سؤال فرمود که هیچ چیز را درین عالم کون و فساد بقای ابد ممکن خواهد بود یا نه باتّفاق گفتند ممکن نیست بصاحب یلواج «6» اشارت راند و فرمود که این سخن غلط است بل نام نیک و آوازه در جهان پایدار باشد روی بکتبه آورد و فرمود که دشمن حقیقی من شمائید «7» که دلخواه شما آنست که آثار نیک و خبر خیر از من یادگار نماند ظنّ شما مگر
______________________________
(1) ب ج ه: مبرّتی،
(2) ج: قرضی،
(3) للمتنبّی،
(4) ب: نویسند، و بخطّی الحاقی افزوده: نویسندگان اهمال کردند،
(5) د بجای واو دارد: بفرمود تا،
(6) آ: یلواح، ب: یلواج؟؟؟، ه: بلواج،
(7) ب ج: شما اید، د: شمایید، آ: شمایید،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 172
آنست که در وقت شراب من کسی را صلتی میفرمایم از راه سکرست که در آن تعویقی میاندازید و مستحقّ را موقوف میکنید از میان شما تا یک دو کس اعتبار امثال را جزای افعال خود نیابند فایده نخواهد بود،
غیری طوع اللّحاة غیری*یسمع للّائمین امرا
معصیة اللّائمین فیها*کهی «1» و کلتاهما و تمرا 31 دیگر بوقت آنک شیراز ایل نبود شخصی از آنجا بیامد و زانو زد که از شیراز بآوازه مکرمت و برّ پادشاه آمدهام که مردی عیال دارم با وام بسیار و قلّت استظهار و ملتمس پانصد بالش است که مقدار قرض منست فرمود تا بر وفق ملتمس او بدادند و مثل آن زیادت کردند کفاة حضرت توقّفی کردند که مزید ملتمس اسرافست بلک اتلاف فرمود که بیچاره غمخواره بر آوازه ما چندین کوه و صحرا پیموده باشد و گرما و سرما مشاهده کرده و ملتمس او بخرج مبادرت و مراجعت او وافی نباشد و قرض او را کافی نه اگر بر آن مزیدی نرود همچنان باشد که محروم باز گشته چگونه روا توان داشت درویشی با بعد مسافت با نزدیک اهل و اولاد مأیوس بازگردد تمامت آنچ اشارت رفت بیتعویق و تسویف بدو دهند درویش توانگر و شادمان بازگشت و پادشاه را نام نیکو در جهان بماند،
اذا المعتفی وافی من البعد سائلا*یراه حراما ردّه و هو عائل «2»
دیگر درویشی بحضرت او آمد و ده دوال بر چوبی بسته زفان بدعا گشاده از دور بایستاد نظر مبارکش چون برو افتاد و استکشاف مهمّ او کردند نمود که در کدخدائی خویش بزکی داشتم گوشت آنرا نفقه عیال کردم و پوست جهت سلاحداران دوال ساختم و آوردم دوالها بدست
______________________________
(1) کذا فی آ ب (؟)، ه: لهی، د ج اصلا این دو بیت را ندارد،
(2) من قصیدة لأبراهیم بن عثمان الغزّیّ و قد سبق منها بیت فی ص 169، و فی دیوان الغزّیّ مکان یراه «رأیت»
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 173
گرفت و فرمود که مسکین آنچ از بز بهتر بوده است جهت ما آورده است اشارت راند که صد بالش و هزار سر گوسفند بدو دادند و فرمود که چون این بخرج رود باز با نزدیک ما آید تا دیگر فرمائیم،
قد غدا سیبه رسیل الغوادی*و رسول الأرزاق و الأقوات
دیگر شخصی او را صد پیکان استخوان آورد او را مثل آن بالش فرمود، دیگر شیوه او آن بودی که از سالی سه ماه زمستان نشاط شکار کردی باقی نه ماه بعد از طعام نهاری بیرون بارگاه بر کرسی «1» نشستی و انواع اجناس که در جهان موجود بودی جنسجنس خرمنخرمن انداخته بر مسلمان و مغول ایثار میفرمودی و بر منتجعان و سؤّال میریختندی و بسیار آن بودی که هرکس جثّتی و ضخامتی داشتی فرمودی که ازین اجناس از هرکدام که اختیارست چندانک در حوصله باع او میگنجد بردارد روزی شخصی برین جملت که فرمود از جامهای گرانمایه چندانک در آغوش چندکس گنجد برداشت بوقت مراجعت یک تا جامه در راه بیفتاد چون جامه را بجایگاه خود برد بطلب جامه انداخته بازگشت قاآن فرمود که قدم شخصی از بهریک جامه چگونه رنجه شود فرمود تا بار دیگر چندانک میتواند بردارد،
حاتم ار زنده شود جود کفت را بیندهیچ شک نیست که بر دست تو ایمان آرد دیگر شخصی او را دویست چوب تازیانه طبرخون آورد و در آن حدود بهیزمی «2» آن چوب را سوزند بهر عددی از آن او را بالشی دادند،
فصار المجتدون الیه طرّا*من الآفاق طامحة الهوادی
و الفوا من یدیه ما تمنّوا*و بشّرهم نداه بالمعاد «3»
______________________________
(1) ه: کرسی زر،
(2) ب ه: بهیزم، ج: بجای هیزم،
(3) الهوادی الأعناق مفردها هادیة و البیتان من قصیدة لأبی علیّ الفضل بن محمّد الطّرستی ذکرها الثّعالبی فی
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 174
دیگر شخصی هم ازین متاع سه عدد آورد نصف آن صد بالش بداد، دیگر در ابتدای بنای قراقورم روزی ممرّ او بر سوق افتاد بر دکّانی عنّاب بود طبع او بدان مایل گشت چون در بارگاه بنشست فرمود تا دانشمند حاجب از خزانه بالشی برداشت تا از آن عنّاب خرد بنزدیک بقّال شد و خوانچه بستد و از بالش ربعی که اضعاف بهای آن بود بداد و چون خوانچه بنزدیک پادشاه نهادند فرمود که چندین عنّاب را بها یک بالش بسیار کم باشد باقی بالش از گریبان برآورد که بهای این اندکی باشد قاآن او را نیک برنجانید و فرمود که او را در همه عمر خریداری چون ما کی افتاده باشد آنرا ده عدد تمام کنند و بدو دهند،
و اذکر صنائعه فلسن صنائعا*لکنّهنّ قلائد الأعناق
دیگر عزیمت شکار فرمود خانه صاحب یلواج «1» بر ممرّ او افتاد ترغویی «2» پیش آوردند و حکایت سلیمان و مور و پای ملخ بگفت و چون جای نزه بود و قاآن را نشاط می در سر و موکا خاتون که از خاتونان دیگر بدو مایلتر بودی برابر «3» تشریف نزول مبذول فرمود بیرون خرگاه را بانواع نسیج «4» و زربفت فرش انداخت و اندرون خرگاه را از عقود «5» لآلی حباب «6» بریخت و چون بر تخت بنشستند بسیاری از لآلی شاهوار بر سر ایشان پاشید،
و لو کنت انثر ما تستحقّ*نثرت علیک سعود الفلک 32
و آن روز تماشای بسیار فرمود و هرکس که در خدمت او حاضر بودند تمامت را جامه و اسب بداد روز دیگر فرمود تا صاحب یلواج «7» را بانواع
______________________________
تتمّة الیتیمة (نسخة المکتبة الأهلیّة بباریس عدد 3308 ورق 562)، و بعدهما
یبالغ جاهدا فی الجود حتّی*ینیل نوال کفّیه الأعادی و قد مرّ هذا البیت فی ص 171،
(1) آ: یلواح، ب: ملواح؟؟؟، ه: یلواج،
(2) کذا فی د، ج ه: تزغوئی، ب نرغونی؟؟؟، آ: ترعونی؟؟؟،
(3) ب د ه: بر اثر،
(4) د: نسج،
(5) آ میافزاید: و،
(6) تصحیح قیاسی است، آ: و حماب، ب د: و حباب، ج ه: و حبات،
(7) آ: یلواح، ه: بلواج، ب: بلواح؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 175
تشریفات گرانمایه مخصوص کردند و چهار هزار بالش اضافت آن کردند ع، عمّ الرّعیّة و الرّعاة نواله،
دیگر درویشی را صد بالش فرمود کارکنان درگاه گفتند که مگر چندین بالش را درم میشناسد بر ممرّ او صد بالش آوردند و بگستردند بر آن گذر کرد فرمود که چیست گفتند بالشهای درویش است گفت حقیرست آنرا مضاعف کردند و بدان درویش دادند،
قبّل انامله فلسن اناملا*لکنّهنّ مفاتح الأرزاق دیگر شخصی صد بالش با امیران و خازنان او سودا کرد فرمود که بالش او نقد بدهند روزی درویشی بر در قرشی «1» ایستاده بود پادشاه جهان بیرون آمد نظرش بر آن درویش افتاد خیال کرد که مگر همان شخص است که صد بالش بدو میبایست داد بازخواست فرمود که روزهاست تا فرمودهایم که وجوه این مرد بیانتظار و مماطلتی نقد بدهند هم در آن مقام توقّف فرمود و قورچیان بطلب بالش بخزانه رفتند و صد بالش در دامنهای قبا نهاده نزدیک آن درویش بردند درویش میگوید چه بالش است میگویند بالشهاست که در قیمت اجناس میباید داد چون حال او میدانند «2» که دیگریست بالشها بازمیگردانند و عرضه میدارند فرمود که روزی او بوده چگونه چیزیکه از خزانه ما بیرون آید ردّ توان کرد همه را بدان درویش دادند،
و تحکم فی مالی حقوق مروءة*نوافلها عند الکرام فروض دیگر عورتی هندو کودکی دو را بر دوش گرفته بر در قرشی «3» میگذرد قاآن از صحرا بازگشته بود بدو مینگرد خازن را میفرماید که پنج بالش
______________________________
(1) د: قوسی، آ: فریشی؟؟؟، ه: درگاه، ج اصلا این حکایت را ندارد،- قرشی [بفتح قاف و سکون راء مهملة و کسر شین معجمه و در آخر یاء آخر حروف] قصر خان مغول است (قاموس پاوه دو کورتی)،
(2) آ: بمیدانند (کذا)،
(3) آ ب: فرشی؟؟؟، ج:
فرشی، د جمله را ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 176
بدو دهد هم در حال نزدیک او میبرد یکی در جیب قبا مینهد و چهار بدو میدهد عورت بازمیداند که یکی کم است با او لجاج میکند تا دیگر نیز بداد قاآن پرسید که عورت چه میگفت صورت حال باز گفت که عورتی عیالدار بود دعا میگفت دیگر باره سؤال فرمود که عیالدارست گفت دو یتیم کودک دارد چون بقرشی «1» درآمد بخزانه شد و فرمود که آن عورت را آواز دهند و فرمود که چندانک میتواند از هر نوع جامه که دلخواه اوست از جامهای نسیج چندان برمیدارد که استظهار مردی منعم متموّل باشد،
و تکفّل الأیتام عن آبائهم «2»*حتّی وددنا انّنا ایتام 33 دیگر باز داری بازی بر دست گرفته در پیش او میآید میپرسد که چه بازست میگوید رنجورست و علاج او گوشت مرغ است خازن را میفرماید تا یک بالش بدو دهد خازن او را با خود میبرد و بالشی «3» بصرّاف میدهد و از آنجمله بهای مرغی چند بدو حوالت میکند چون نظرش باز بخازن میافتد از حال بازمیپرسد کفایت خویش عرضه میکند در غضب میشود و میفرماید که تمامت اموال عالم در دست تو نهادهام که حساب و شمارش نمیتوان کرد آنقدر هنوز بسنده تو نیست و فرمود که آن بازدار مرغ نمیخواست بدان وسیلت خود را چیزی میطلبید و هرکس که بنزدیک من آید از جماعتی که میگویند ما ارتاق «4» میشویم و بالش میگیریم تا سود دهیم و جماعتی دیگر که متاعها میآوردند و غیر ایشان از هر صنف که بنزدیک ما میآیند من میدانم «5» که هرکس شبکی ساختهاند بنوعی دیگر و بر ما پوشیده نیست امّا ما میخواهیم تا همهکس از ما در آسایش و آرامش باشند و از دولت ما نصیب برمیگیرند از احوال ایشان اغماض میرود و فرمود تا چند بالش بدان جانوردار دادند،
______________________________
(1) آ ب: بفرسی؟؟؟، ج: بفرشی، د جمله را ندارد،
(2) آ: ایتامهم، و البیت لأبی تمّام،
(3) آ ج: بالش،
(4) تفسیر ارتاق از همین عبارت واضح میشود، رجوع کنید بص 165 حاشیه 9،
(5) ب ج د ه: نمیدانم،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 177
دیگر شخصی بود کمانگر و کمانهای بد ساختی و در شهر قراقورم چنان معروف که هیچ آفریده کمان او را بجوی نخریدی و همان حرفت بیش نداشت کمانگر درویش شد و مختلّ «1» حال حیله دیگر نتوانست بیست کمان برداشت و بر سر چوبی بست و بر در اردو بایستاد چون از اردو بیرون آمد یکی را فرستاد که او کیست گفت من آن کمانگرم که هیچکس کمان مرا نخرد و کسبی دیگر ندارم و کار بعجز رسیده است بیست کمان آوردهام بقاآن میدهم فرمود که کمانهای او را بستدند و بیست بالش «2» بدو دادند، دیگر قاآن را کمری مرصّع نفیس آوردند آنرا در نظر مبارک میآرد و بر میان میبندد از سر «3» طرف آن میخی جنبان میشود بیکی از خواصّ داد تا استحکام آن میخ کنند آن امیر بزرگری داد نام او رشید سودهگر زرگر کمر بستد و خرج کرد و هر روز که تقاضای کمر میکردند بنوعی دیگر عذری میگفت چون مماطلت از حدّ گذشت او را موکّل بر سر کرد تا کمر باز دهد حالت تضییع آن و اتلاف ناچار مینماید جهت چنین بیادبی او را بسته بخدمت پادشاه آوردند و عرضه داشت قاآن فرمود که هرچند گناه بزرگست امّا اقدام بر امثال این دلیل عجز و ضعف و درویشی است که اگر کار او بغایت اضطرار نرسیدی بر مثل اینچنین حرکت انبساط ممکن نگشتی او را رها کنند و از خزانه صد و پنجاه بالش بدو دهند تا مرمّت احوال خود کند و بر مثل این احوال جرأت ننماید،
لطفت ار مایه وجود شود*جسم را صورت روان باشد
ما جاد بالوفر الّا و هو معتذر*و ما عفا قطّ الّا و هو مقتدر 34 دیگر شخصی او را پیاله حلبی آورد جماعتی که در بارگاه نشسته بودند بستدند و بیآنک آرنده را در بارگاه آرند بخدمت او نمودند فرمود آرنده
______________________________
(1) آ د: محیل، ب: محتل، ه: مجال خیال،
(2) بالش عبارت بوده است از پانصد مثقال زر یا نقره رجوع کنید بص 16، و بالش مطلق ظاهرا منصرف ببالش نقره است،
(3) د ه: هر،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 178
این رنجها تحمّل کرده باشد تا چنین جوهر نازک از چندان مسافت بنزدیک ما رسانیده او را دویست بالش بدهند و صاحب آن متفکّر بر در اردو نشسته تا سخن او کس بسمع مبارک پادشاه رسانید یا نه ناگاه حجّاب بیرون آمدند و او را بشارت تشریف بدادند و هم آن روز دویست بالش نقد بدو دادند و آن روز نیز سخن خادم حبشی میرفته است فرمودست که این شخص را بپرسید که او را استطاعت آن باشد که جهت ما خادمان حاصل کند شخص گفت آن کار منست دویست بالش دیگر فرمودست تا بدو دادند جهت خرج راه و مثال داده و آن شخص هرگز باز نیامد و هیچ کس منشأ و مسکن او را نمیشناخت،
و انّی لأسدی نعمتی ثمّ ابتغی*لها اختها من ان اعلّ و اشفعا «1»
دیگر کسی از حضرت او مأیوس بازگشته استماع نرفته بود مگر شخصی از مالین باخرز در آفاق مشهور کرد که من گنجی یافتهام و با هیچکس نخواهم گفت تا وقتی که چشم من بجمال قاآن روشن شود «2» و [با] هر ایلچی که بدان جانب متوجّه بودی همین معنی تازه میکردی این سخن بسمع مبارک قاآن رسید فرمود تا او را اولاغ بدادند چون بحضرت او رسید و در اندرون اردو رفت بحث سخن او کردند گفت مرا وسیلتی میبایست تا بدان واسطه روی مبارک پادشاه بینم هیچ گنج نمیدانم، چون شکل طرّاری بود و هرکس امثال این حرکات در تصوّر آرد این سخن را پسندیده نداشت و تغیّری در احوال او ظاهر شد امّا اغماض فرمود و گفت روی ما بدیدی باز باید گشت و فرمود تا او را بایلچیان سپردند و بسلامت باز بخانه او رسانیدند،
و ما السّحاب اذا ما انجاب عن بلد*و لا یلمّ به یوما بمذموم «3»
______________________________
(1) کلمه «من» بر فرض صحّت نسخه متعلّق بچیست؟،
(2) ب ج د ه: نشود،
(3) لأبی ذفافة المصریّ فی بعض الرّؤساء و بعده
ان جدت فالجود شیء قد عرفت به*و ان تجافیت لم تنسب الی اللّوم (تتمّة الیتیمة نسخة باریس ورق 509)
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 179
دیگر شخصی بود در قراقورم ضعف و درویشی بحال او راه یافته بود کاسه از سروی بز کوهی ساخته میکند و بر گذرگاه مترصّد مینشیند چون مواکب «1» او از دور میبیند بر پای میخیزد و کاسه در پیش میدارد ازو میستاند و او را پنجاه بالش میفرماید یکی از کتّاب عدد آن را اعادت میکند میفرماید تا کی شما را بازخواست کنم که بر عطای من انکار منمائید و مال من از سؤّال دریغ مدارید و فرمود که رغم لائمان را مثنّی کردند و بدان بالش آن درویش را توانگر کرد،
یا ملک الوقت و الزّمان*و من علا فی عظیم شان
ضدّان ما استجمعا لخلق «2»*وجهک و الفقر فی مکان «3»
دیگر شخصی مسلمان از امرای ایغور چهار «4» بالش نقره قرض کرد و از ادای آن عاجز آمد او را بگرفتند و مؤاخذه میکردند تا از دین محمّد علیه الصّلوة و السّلام انتقال کند و بکیش بتپرستی درآید یا «5» او را در میان بازار رسوا کنند و صد چوب بزنند مسلمان سرگردان از ایشان سه روز مهلت خواست و پیش بارگاه قاآن آمد و بر سر چوبی علامتی کرد فرمود تا او را حاضر کردند چون حال درویش معلوم رای پادشاه شد فرمود تا غریمان او را طلب داشتند و بتکلیفی که بر آن مسلمان میکردند گناهکار کردند و زن و خانه ایغور بدو دادند و فرمود تا صد چوب در میان بازار بر آن ایغور زدند و مسلمان را صد بالش دادند،
بحر اذا حلّت الورّاد ساحته*لم ینههم «6» علل «7» منهم عن العلل «8» دیگر شخصی بود سیّد از چرغ «9» بخارا که او را علوی چرغی «10» گفتندی
______________________________
(1) ه: موکب،
(2) کذا فی تتمّة الیتیمة، آ ج د ه: بخلق، ب: بخلق؟؟؟،
(3) لأبی الوفاء الدّمیاطی فی عزیز مصر ذکرهما الثّعالبی فی تتمّة الیتیمة (نسخة باریس ورق 521)،
(4) د: چهارصد،
(5) آ: با؟؟؟، ب: و با؟؟؟، د: و یا،
(6) آ ج: لم یتهم، د: لم یتهم، ه: لم ننههم،
(7) لعلّه: نهل،
(8) تصحیح این مصراع مشکوک است،- د: عن الحلل ه: الی علل،
(9) شرغ بفتح اوّله و سکون ثانیه و غین معجمة و هو تعریب چرغ و هی قریة کبیرة قرب بخارا ینسب الیها قوم من اهل العلم قدیما و حدیثا (معجم البلدان)،- د: جرغ،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 180
از قاآن بأرتاقی بالش گرفته بود وقت اداء قراری گفت سود تسلیم کردهام کتبه «1» خطّ خواستند و قبض و گواه من بخویشتن بدست قاآن دادم او را در بارگاه حاضر کردند ازو سؤال فرمود که کدام وقت و در حضور که بود که ترا نمیشناسم گفت آن روز تنها بودی و در خدمت کسی نه بیرون من ساعتی تفکّر کرد و بعد از آن فرمود که وقاحت او روشن و کذب و افترای او معیّن است امّا اگر بدین سخن او را بازخواست کنم شنوندگان گویند پادشاه جهان منکر شد ترک او کنند امّا آنچ آوردست تا با خزانه ما معاملت کند ازو نستانند و آن روز جمعی تجّار آمده بودند اقمشه هریک میستدند قاآن هریک را زیادت از بها معیّن میکرد ناگاه دگر باره ارین سیّد پرسید کجاست او را حاضر کردند فرمود که دل تو تنگ شد از آنچ فرمودهایم که متاع تو نگیرند حالی در تضرّع آمد و گریستن بعد از آن فرمود که متاع ترا چند قیمت است گفت سی بالش و بدان دلخوشم صد بالش او را بدادند،
دیگر از خویشان او خاتونی درآمد در خواتین و حظایای «2» او نظاره میکردست و ثیاب و لآلی و مرصّعات ایشان مطالعه صاحب یلواج «3» آنجا بودست قاآن فرمودست که مرواریدی که معدّست بیارند دوازده طبله مروارید که بهشتاد هزار دینار خریده بودست آوردند فرموده است تا مرواریدها در دامن و آستین او ریختهاند و گفته که سیر شدی از مروارید چند نظر بر دیگران افکنی،
سلک ابن ارمک فی السّماح مسالکا*لو مرّ فیها حاتم لم یهتد
و سما بهمّته الّتی قد ذلّلت*هام السّماک و قرن سعد الأسعد «4»
______________________________
ه: جرع، آ ب: حرع، ج: خرج،
آ ب: حرعی، ه: جرعی، ج: خرجی، د: جرغی،
(1) کذا فی ه، آ ب ج: کیسه، د این کلمه را ندارد،
(2) ب: حطایای؟؟؟، د: خطایای، آ: حتایای، ج این کلمه را ندارد،
(3) ب: بلواج؟؟؟، ه: بلواج،
(4) من ابیات لأبی صالح سهل بن احمد النّیسابوری فی ابی سعد بن ارمک من قصیدة
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 181
دیگر شخصی او را ناری تحفه آورد فرمود تا دانهای آنرا بشمردند و از آن تمامت حاضرانرا نصیب دادند و بعدد هر یکی از ناردانه بالشی فرمود،
فلذاک یزدحم الوری فی بابه*شروی ازدحام الحبّ فی الرّمّان «1» دیگر از منکران دین تازی زبانی یکی بحضرت او آمد و گفت در شب چنگز خان را بخواب دیدم گفت پسرم را بگو تا مسلمانان را بکشد که ایشان بداند بعد از تفکّر ساعتی گفت بمترجم با تو سخن گفت یا بخود گفت بزفان خویش، فرمود که تو زفان ترکی و مغولی «2» میدانی گفت نه گفت من نیز بشکّ نیستم که او جز زبان مغولی هیچ زبان دیگر نمیدانست دروغ محض ازینجا راست میشود و اشارت کرد تا او را بکشتند،
دیگر از ناحیت تنکوت «3» از موضعی که آنرا قراتاش «4» گویند مسلمانی او را گردونی مأکولات آوردست بامید آنک او را اجازت مراجعت باشد
______________________________
مهرجانیّة مطبوعة مصنوعة و منها:
تهدی الیک طرائف و هدیّتی*حلل الثّناء علیک تنشرها یدی
تفنی الهدایا و هی باقیة علی*مرّ الزّمان بقاء نقش الجلمد (تتمّة الیتیمة نسخة باریس ورق 588)، و المراد بسعد الأسعد سعد السّعود و هو منزل من منازل القمر جمع سعدا علی اسعد جمع قلّة و المشهور فی جمعه السّعود و السّعد و قد جاء ایضا فی شعر النّابغة الذّبیانی:
قامت تراءی بین سجفی کلّة*کالشّمس یوم طلوعها بالأسعد الرّوایة الشّهیرة الصحیحة الأسعد بضمّ العین جمع سعد للنّجم، و وقع فی هذا البیت غلط فی لسان العرب المطبوع ببولاق حیث ضبط فیه بالقلم الأسعد بفتح العین اتّکالا علی ما اظنّ علی تفسیر البطلیوسی شارح دیوان النّابغة حیث فسّر الأسعد ببرج الحمل فیظهر انّه کان یرویها او یقرؤها بفتح العین و هذا یناقض صریحا ما ذکره صاحب لسان العرب نفسه حیث استشهد بهذا البیت علی انّ النّابغة ذکر السّعود ای سعود النّجوم الثّمانیة فی شعره و اللّه الموفّق للصّواب،
(1) من قصیدة للغزّی، و قد مرّ منها بیت فی ص 163،
(2) د در متن: زبان مغولی، (در حاشیه): زبان ترکی مغولی،
(3) ج: سکوت، د: سکوت،
(4) کذا فی جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 77 و هو قریب من الصّواب، آ: قراباس؟؟؟، ب: قراباش، ج:
قرایاس، د ه: قراباش،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 182
با ولایت خویش او را یک گردون بالش فرمود «1» و آزاد کرد
حکایتیست از آن طبع آب در دریا*روایتیست از آن جود ابر در بهمن «1»
دیگر شخصی بودست روزی جشنی را انتظار کردست چون دیده که حفّاظ مست شدهاند در خوابگاه رفته و قدحی زر دزدیده و بازگشته دیگر روز قدح طلب داشتهاند بازنیافته منادی فرموده است هرکس که آن قدح باز آورد بجان امان یابد و هرچ التماس او باشد مبذول افتد دیگر روز دزد قدح آورد او را گفته است «2» بچه سبب این حرکت کردی گفت تا پادشاه جهان قاآن را تنبیهی باشد و بر محافظان که ایشان را طرقاقان «3» گویند اعتماد نفرماید و الّا در خزانه زیادت از آن متاع بودست اگر جهت مال در رفتمی، جمعی امرا گفتند که او را اعتبار دیگران باید کرد تا کسی بر چنین حرکتی اقدام نتواند نمود فرمود که او را امان دادهام چگونه دیگر باره بدو قصدی توان کرد و مثل اینچنین شخص پردل را افسوس بود که کشته شود و الّا بفرمودی تا سینه او بشکافتندی تا چگونه دل و جگری دارد که در آن حالت شکافته نشدست او را پانصد بالش فرمود با اسبان و جامهای بسیار و او را امیر چند هزار لشکر کرد و بختای فرستاد،
دیگر بوقت آنک غلّه برخاست تگرگی بارید چنانکه غلّها را باطل کرد و در آن وقت که این واقعه افتاد غلاء غلّه قراقورم چنان بودست که یکمن بیک دینار «4» نایافت بودست فرمود تا منادی کردند هرکس که غلّه کشته است هیچ تردّد بحال خود راه ندهد که غلّه او را زیان نشدست بار دیگر اگر زرع را آب دهند و عمارتی کنند و حاصلی نباشد تمامت از خزانه و انبارها عوض گیرند اتّفاق چنان افتاد که آن سال چندان غلّه حاصل آمد که در آن مدّت که آغاز زراعت کرده بودند آن رفع «5» و نفع نبودست،
______________________________
(1- 1) این جمله را در آ ندارد،
(2) ب د ه: گفتند،
(3) طرقاق بمعنی محافظ و قراول شب است (قاموس پاوه در کورتی)،- ب: طرقاقان؟؟؟، ج: طرقاقاآن، د: طراقاقان؟؟؟، ه: برقاقان، آ: طرقاقان؟؟؟،
(4) ب: دینار زر،
(5) ج ه: ربع، ب: ربع؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 183
دیگر سه شخص را بیاوردند جهت گناهی که ازیشان صادر شده بود فرمود تا بقتل رسانند چون از بارگاه بیامد عورتی را یافت خاک میپاشید و فریاد میکرد ازو پرسید که چه سبب را میکنی «1» گفت جهت این مردان که بکشتن ایشان فرمان شدست که یکی شوهرست و دیگری فرزند و دیگری برادر فرمود که ازین هر سه یکی را اختیار کن تا جهت دل تو زنده بگذارند گفت شوهر را عوض است و فرزند نیز مرجوّ است «2» که تواند بود امّا برادر را بهیچوجه عوض ممکن نیست هر سه را بدو بخشیدند «3»،
دیگر بتماشای کشتی راغب بودی و در اوّل جماعت مغولان و قفچاقان «4» و ختائیان در خدمت او بودند چون خراسان مستخلص شد حکایت کشتی گیران خراسان و عراق پیش او گفتند ایلچی بجورماغون «5» فرستاد و اشارت کرد تا کشتیگیر فرستد یکی بود از همدان پهلوان فیله «6» گفتندی بفرستادند چون بنزدیک قاآن رسید منظر و شکل او از ضخامت جثّه و تناسب اطراف ویرا نیک خوش آمد با جماعتی دیگر که در پیش او بودند فرمود تا کشتی گرفتند بر تمامت غلبه کرد و کسی پشت او را بر زمین نیاورد بیرون تشریفات پانصد «7» بالش فرمود تا بعد از یکچندی او را دختری ماهدیدار خوشرفتار خوشگفتار فرمود چنانک رسم آن جماعت است که خویشتن را از مباشرت جهت حفظ قوّت را صیانت کنند دستدرازی نمیکردست و ازو مجتنب بوده دختر روزی باردو میرود ازو میپرسد که تازیک را چگونه یافتی نصیبه تمام از لذّات استیفا کرده باشی و در میان مغولان این مزاح باشد که تازیکان را بعظم آلت نسبت دهند چنانک شاعر گوید
______________________________
(1) ج: این میکنی، د (بجای این جمله): سبب چیست،
(2) آ ج: موجودست،
(3) این حکایت بعینها در مرزباننامه سعد الدّین وراوینی که قریب پنجاه سال قبل از جهانگشای تألیف شده مسطور است و نسبت این واقعه را بضحّاک میدهد، (مرزبان نامه، طبع حقیر ص 16- 17)،
(4) آ: ففحاقان؟؟؟، ب: ففجافان؟؟؟، ج: قفحاقان، د: قبچاقیان،
(5) د: بجورباعون،
(6) آ: فیله؟؟؟، ج: بیله؟؟؟، ه:؟ پیره؟؟؟،
(7) ه: صد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 184
و یحک یا ایری اما تستحی*تفضحنی مابین جلّاسی
تخرج عن جیبی بلا حشمة*و ترفع المندیل عن راسی «1»
دختر میگوید که مرا ذوقی از آن حاصل نشدست و از یکدیگر جداایم پیله «2» را طلب فرمود و بحث آن حال کرد گفت در خدمت پادشاه اشتهاری یافتهام و کسی بر من تطاول ننموده اکنون اگر پای درنهم نباید قوّت ساقط شود و در خدمت پادشاه از پایه خود انحطاط یابم فرمود که غرض آنست تا از شما فرزندان حاصل شود بعد ازین ترا از ممارات و مبارات کشتی معاف داشتم او را خویشی بود محمّد شاه نام ایلچی بطلب او فرستادند تا چند کس از اهل این صنعت بیاورد چون برسیدند محمّد شاه با چند کس در میدان مجارات رفت بر همه غالب شد فرمود که با پیله «3» کشتی گیری حالی زانو زد و گفت گیرم فرمود که شما خویش یکدیگرید و میان شما اخوّتست شما با یکدیگر خصمانه کشتی میگیرید و چون روزی پنج برین بگذشت و «4» بنظر عنایت بدو مینگریست او را بالش فرمود در آن ساعت از جائی هفتصد بالش دررسید همچنان بدو دادند،
تتیقّن الأموال حین تحلّ فی*کفّیه ان لیست بدار مقام «5»
و آنچ بمشاهره و غیر آن ایشان را فرمودی از جامها و پوستین و بالش خود مثل آب جاری «6» که آنرا بهیچوجه انقطاع نیفتادی و بسیار آن بودی که هریک را ازیشان فرمودی تا از انواع ملبوسات که پیش اردو برهم انداخته بودندی چندانک توانستندی برگرفتندی،
______________________________
(1) لأبی السّمط الرّسعنی ای المنسوب الی رأس عین ذکرهما الثّعالبی فی تتمّة الیتیمة (نسخة باریس ورق 520)،
(2) آ ج: بیله؟؟؟، ب د: فیله، ه: پیره؟؟؟،
(3) آ ج: نیله؟؟؟، ب: فیله؟؟؟، د: فیله؟؟؟، ه: پیره؟؟؟،
(4) د ه واو را ندارد،
(5) لأبی الحسن علیّ بن محمّد التّهامیّ الشّاعر المشهور و قبله:
یقضی بحکم الجور فی امواله*و قضی بحکم اللّه فی الأیتام (تتمّة الیتیمة نسخة باریس ورق 511)،
(6) ه افزوده: ود؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 185
دیگر شخصی از دوستان مقبول قول حکایت گفت که در عهد سلطان علاء الدّین کیقباد در روم بودم و در میان حریفان شخصی بود مختلّ «1» حال که از مسخرگی نانی حاصل میکردی و حکایت بذل پادشاه جهان حاتم زمان در آن وقت در افواه افتاده بود که در مشرق پادشاهی از نسل مغول نشسته است که ترب و تبر نزد او یکسانست،
نزد مقدار همّت عالیش*کمعیارست
نقد هفت اختر این مسخره را اندیشه سفری افتاد نه راحله و نه زاد او را حریفان باتّفاق توزیعی کردند و درازگوشی خرید «2» تا «3» روان شد بعد از سه سال در بازار میروم خواجه را میبینم با خیل و خیول و بغال و جمال و غلامان ختائی بر یمین و یسار چون مرا بدید حالی از اسب پیاده شد و ترحیبی کرد و اهتزازی تمام بمشاهده من اظهار نمود و مرا بتکلیف بوثاق خویشتن کشید و چنانک سنّت اصحاب مروّت و فتوّت باشد انواع تکلّفات از مشروبات و مأکولات بجایآورد و اوانی از زر و نقره و قینات و خنیاگران و سقاة بترتیب ایستاده و برین شیوه اینروز بألحاح مرا نگاه داشت و دوّم روز و سوّم روز همچنین و من او را هیچگونه باز نمیشناسم تا عاقبت میگوید فلان کسم که «4» بضاعت درازگوشی داشتم ازو استفسار احوال کردم که «4» انّی رأیتک سفیها فمتی صرت فقیها گفت چون از روم سفر کردم بهمان درازگوش دریوزهکنان بحضرت پادشاه روی زمین رفتم قدری میوه خشک برداشته بودم بر ممرّ او بر سر پشته بنشستم از دور نظر مقبلانه او بمن افتاد بتفحّص احوال من کس فرستاد حالت «5» ضعف حال «6» خود تقریر دادم که از روم بآوازه عطا و نوال پادشاه آمدهام با صد هزار بینوائی پای در راه نهادم تا نظر پادشاه که صاحب قرانست چون بدین
______________________________
(1) آ ب: محیل، د: بخیل،
(2) یعنی خریدند،
(3) ه: و،
(4- 4) این جمله را در آ ندارد،
(5) ه: حال،
(6) ج د ه کلمه «حال» را ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 186
درویش آید حال او معکوس شود و طالع مسعود گردد،
پدر کز من روانش باد پرنور*مرا پیرانه پندی داد مشهور
که از بیدولتان بگریز چون تیر*سرا «1» در کوی صاحب دولتان گیر
و طبق میوه را با عرض سخن پیش او بداشتند از آن میوها دو سه در سولوق «2» ریخت در باطن ارکان حضرت انکاری مشاهده کرد روی بدیشان آورد که او از موضعی دور میرسد تا بدینجا بسیار مزارات متبرّک و مواضع مبارک سپرده باشد و خدمت بزرگان دریافته تیمّن بانفاس چنین کس غنیمت باشد از آن وجه میوها در سولوق ریختم تا بهروقت از آن با فرزندان تنقّلی میکنم بقایا را نیز شما قسمت کنید و اسب براند چون باردو رسید میوها را از سولوق بیرون آورده است و اعداد آنرا احصا کرده و شمرده و روی بدانشمند حاجبآورده و احوال منزل من پرسیده گفتست که من معلوم ندارم کجا نزول کردست او را بازخواست بلیغ کرد و فرمود که تو چه مسلمانی باشی که درویشی با بعد مسافت بحضرت ما رسد و تو از طعام و شراب و بیداری و خواب او غافل باشی همین لحظه بخویشتن برو و او را طلب دار و بمقامی محمود در خانه خود جای ده و بهمه معانی تفقّد او نمای من بنزدیک بازار نزول کرده بودم از چپ و راست بتفحّص حال من میدوانند تا یکی بمن رسید و مرا بخانه او برد تا روز دیگر قاآن برنشسته گردونی چند بالش میبیند که بخزانه میبرند از فتح شهری در منزی «3» عدد آن هفتصد بالش دانشمند حاجب را فرمود که آن شخص را بخوان چون حاضر شدم تمامت آن را بمن فرمود و بمواعید دیگر مستظهر گردانید تمامت بالشها را قبض کردم و حال من از مضایق درویشی بفسحت
______________________________
(1) ج د: وطن،
(2) سولوق بمعنی مطلق ظرف و ظرفی است که در آن آب نگاه دارند (پاوه دو کورتی)،
(3) منزی عبارت است از چین جنوبی که آنرا نیز ماچین و مهاچین یعنی چین بزرگ و مغولان ننکیاس گویند (بلوشه شفاها)،- آ: منری؟؟؟، ب ه: منری؟؟؟، ج د این کلمه را ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 187
خوشی رسیده است،
و اذا اتاه سائل*ربّ الشّویهة و البعیر
ابصرته بفنائه*ربّ الخورنق و السّدیر 35
دیگر مغولی بود نام او سنقولی بوکا «1» رمه گوسفند «2» داشت شبی باد سرد میآمد گرگ «3» در رمه او افتاد و اکثر آنرا ضایع و تلف کرد روز دیگر مغول بحضرت آمد و حال گله و گرگ عرضه داشت و تقریر کرد که هزار سر ضایع شده است قاآن فرمود که گرگ کجا رود و اتّفاق را جماعتی کشتیگیران مسلمان بیامدند و گرگی زنده بیاوردند دهان بسته فرمود که گرگ را از شما بیک هزار بالش بخریدم و صاحب گوسفندان را گفت از کشتن این ترا نفعی و خیری در تصّرف نمیآید هزار سر گوسفند فرمود تا بدو دادند و گفت این گرگ را مخلّی کنیم تا یاران خویش را ازین حالت اعلام دهد و ازین نواحی بروند چون گرگ را گشاد کردند سگان شیر آسای سگبانان بدو دویدند و گرگ را بدریدند قاآن از آن سبب متغیّر شد و فرمود تا قصاص گرگ از سگان بازخواستند و در اندرون اردو رفت متفکّر و مهموم روی بارکان و خواصّ آورد و فرمود که غرض از اطلاق گرگ آن بود که در اندرون ضعفی مشاهده میکردم بر آن اندیشه که چون جانوری را از هلاکت خلاص دهم حقّ تعالی مرا نیز شفا کرامت کند چون او از دست ایشان نجست نه همانا من نیز از آن ورطه بیرون آیم و در آن چند روز رحلت کرد، و بر متمیّزان و بزرگان پوشیده نیست که ملوک برداشته و برگرفته یزداناند و ایشان را الهامهاست و آن حکایت نظیر آنست که در کتاب «4» آوردهاند که چون مأمون طاهر بن الحسین و علیّ بن عیسی بن ماهان «5» را بمحاربه برادر خود محمّد امین ببغداد فرستاد «6»
______________________________
(1) د: توکا،
(2) د: کوسفندی،
(3) ب ج: گرگی،
(4) بیاض در ب،
(5) آ: مروان، ب د ه: مهران، ج: مهروان،- متن از روی تاریخ طبری و ابن الأثیر تصحیح شد،
(6) مصنّف را در اینجا سهو غریبی دست
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 188
در تضاعیف آن محمّد امین حمّاد راویه را که از ندمای او بود میگوید که امروز تماشا کنیم و بنشاط شراب مشغول شویم زورقی آوردند و در آنجا نشستند و از جواری جاریه جمیله داشت نام او قبیحه بود و از دندانهای او یک دندان زرد که کمال ملاحت او در نقصان آن مدرج بود با خود در کشتی آورد و جامی از یاقوت سرخ آتشی که بر مثال زورقی ساخته بودند و از نفایس زهرات دنیا و موجودات خزانه آنرا در نظر او وزنی بودی چون مجلس گرم شد و عیش خوش قبیحه بمهمّی بر پای خاست پای در دامن زد بر جام افتاد شکسته شد و دندان بر کشتی زد دندانی زرد که شعف محمّد بدان بودی بشکست محمّد امین روی بحمّاد آورد و گفت انقراض کار ماست چنانک رسم ندما باشد او را دعائی گفت و استبعاد سخن محمّد میکرد و میان ایشان درین معنی سخنی میرفت ناگاه هاتفی آواز داد که قضی الأمر الّذی فیه تستفتیان محمّد امین حمّاد را گفت شنیدی تصامم «1» نمود دیگرباره همین سخن بآواز بلند هایل شنید محمّد امین حمّاد را گفت بعد ازین شکّی نماند برخیز و چاره کار خود کن که ع، دیدار من و تو با قیامت افتاد،
دیگر مردی پیر از حدود بغداد بیامد و بر سر راه بنشست چون پادشاه میگذشت آن پیر را بر ره گذر خویش دید فرمود تا او را پیش خواندند از وی پرسید که بر سر راه چه ایستاده گفت مردی پیرم و درویش «2» و ده دختر دارم و از غایت درویشی ایشان را بشوهر نمیتوانم داد پادشاه فرمود که تو از بغدادی خلیفه چرا چیزی بتو ندهد و مددی نکند تا
______________________________
داده است، باجماع اهل تاریخ علیّ بن عیسی بن ماهان سردار لشکر بغداد بود از جانب امین و با طاهر بن الحسین که سردار لشکر خراسان بود از جانب مأمون در ریّ جنگ کرده بدست او کشته شد نه آنکه بمعیّت طاهر بمحاربه امین رفته باشد، و این سهو از مثل مصنّف کسی غیر مغتفر است،
(1) استعمال تصامم غلط است چه ادغام در باب تفاعل واجب است و فکّ آن جایز نیست،
(2) ب میافزاید بخطّ جدید: از بغداد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 189
دخترانرا بشوهر دهی گفت هروقت از خلیفه من صدقه خواهم مرا ده دیناری زر دهد مرا خود این مقدار بنفقات خود باید پادشاه فرمود تا او را هزار بالش نقره بدهند نزدیکان حضرت گفتند بر ولایت ختای نویسند فرمود که از خزانه نقد بدهند چون بالش از خزانه آوردند و پیش آن پیر بنهادند پیر گفت من چندین بالش ازینجا چون نقل کنم من مردی پیر و ضعیفم یک بالش یا غایت دو بالش بیش برنتوانم داشت پادشاه فرمود تا اولاغ «1» و جوال و استعداد ترتیب کردند تا آن بالشها در صحبت نتوانم رسید و اگر در راه واقعه افتد دختران از انعام پادشاه محروم مانند فرمود که دو مرد مغول ببدرقه او و آن مال بروند تا بولایت ایل و او را بسلامت با آن بالشها بولایت ایل رسانند چون مغولان با او برفتند در راه وفات کرد اعلام حضرت پادشاه کردند پادشاه فرمود که نشان خانه خود نداده است و نگفته که دختران او کجااند گفتند گفته است فرمود که آن بالشها ببغداد برند و بخانه او بدختران دهند و بگویند که پادشاه این بالشها صدقه فرستاده است تا آن دختران را بشوهر دهند،
دیگر دختری از نزدیکان حضرت را بشوهر میفرستادند صندوقی مروارید که هشت کس آنرا برگرفته بودند بجهاز او آورده بودند چون آن صندوق در حضرت پادشاه بردند پادشاه بنشاط شراب مشغول بود فرمود تا سر صندوق برگرفتند تمامت مروارید بود هر دانه از یک دینار تا دو دانگ تمامت بر حاضران بخش کرد در حضرت عرضه داشتند که این صندوق از بهر فلان دختر بجهاز فرموده بودی فرمود که آن صندوق دیگر که همتای این صندوق است فردا روز بوی دهند،
دیگر اتابک شیراز برادر خویش تهمتن را بخدمت قاآن فرستاد و در جملت
______________________________
(1) اولاغ بمعنی چاپار و بمعنی اسب است (پاوه دو کورتی)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 190
تحفها دو قرابه «1» مروارید بود که نزدیک ایشان بحکم آنک کلّ حزب بما لدیهم فرحون عظمتی داشت چون عرض آن کردند و قاآن دانست که در نظر موصل مروارید را وقعی است بفرمود تا صندوقی دراز آهنگ پر از دانهای شاهوار حاضر کردند رسول و حاضران از آن مدهوش شدند قاآن بفرمود تا در آن جشن کاس شراب را که میگردانیدند پر از مروارید میکردند تا تمامت بر حاضران قسمت شد،
چو قطره بر ژرف دریا بری*بدیوانگی ماند این داوری از آنچ واجب الوجود در نهاد او موجود گردانیده بود از حلم و عفو و داد و جود و تربیت دین معبود شمّه تقریر داد تا معلوم شود که در هر زمانی صاحب قرانی است چنانک در سوالف عهود حاتم و نوشروان و غیر ایشان بودهاند و ذکر هریک تا منقرض زمان چون چشمه خرشید تابان خواهد بود و روایات و حکایات مذکور و مسطور ع، و فی کلّ ما قرن سدوم و جندب، «2» و اگر در آن باب استقصائی میرفت با طناب میانجامید برین مقدار اختصار نمود و یک حکایت از قهر و صولت و سیاست و هیبت او محرّر خواهد شد تا چنانک مقرّر شدست که ایادی و نعمای او چگونه فایض بوده است انتقام و سطوت او چگونه رایض بوده، «3»
له یوم بؤس فیه للنّاس ابؤس*و یوم نعیم فیه للنّاس انعم
فیمطر یوم الجود من کفّه النّدی*و یمطر یوم البأس من کفّه الدّم «4» در قبیله «5» که «6» امیر «7» هزاری «8» بود از جمله اراجیفی میافتد که
______________________________
(1) آ: فرابه،
(2) مقصود از این کلمه و ضبط آن معلوم نشد،- ب: خدب،
(3) ج: رایض است، د: قابض، آ ب د کلمه «بوده» را ندارد،
(4) للحسین ابن مطیر الأسدی (شرح الحماسة طبع بولاق ج 3 ص 2، ج 4 ص 72)،
(5) بیاض در آ ب، د: قبیله اویرات، و همچنین در جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 84، ه بدون بیاض است،
(6) د «که» را ندارد،
(7) ه: امیری،
(8) ج: هزاره،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 191
فرمان شدست که بنات این قوم را بجماعتی نامزد کردهاند «1» ایشان از خوف این خبر بیشتر دختران را نامزد خصمان کردند در میان قوم خود و بعضی را تسلیم این حدیث در افواه انتشار مییابد و بخدمت پادشاه میرسانند جماعتی از امرا را نامزد میکند «2» تا جهت تفحّص آن آنجا روند چون حقیقت معلوم میشود میفرماید که هر دختر را که سنّ او از هفت گذشته باشد جمع کنند و هرکس را که در آن سال بخصم دادهاند بازستانند چهار هزار دختران چون اختر که هریک را با دلها حالی دگر بود گرد کردند،
حسنش از رخ چو پرده برگیرد*ماه وا خجلتاه درگیرد ابتدا فرمود تا بعضی را که بنات امرا بودند جدا کردند و تمامت حاضران را یاسا رسانیدند که با ایشان خلوت کنند از آن جملت دو دختر چون ماه فرو شد و باقیات صالحات را در پیش اردو صفصف بایستانید آنچ لایق اردو بود با حرم فرستادند و قومی باصحاب فهود و جوارح دادند و بعضی را بهرکس از ملازمان درگاه و چند را بخرابات و رسول خانه «3» فرستادند تا خدمت صادر و وارد کنند و آنچ باقی ماندند فرمان شد تا هرکس که حاضر بود از مغول و مسلمان در ربودند و پدران و برادران و اقرباء و خویشان و شوهران ایشان نظارهکنان یارا و مجال آن نه که دم زنند و زبان جنبانند و این دلیلی تمام است بر قهر و تنفیذ احکام و طواعیت لشکر و انقیاد عسکر،
نظر انوش راوید: غیر از استعمال حجر، ترسان از رعد و برق و کلی خرافاتی در این چند صفحه بالا بود، آنوقت اینها دنیای متمدن را گرفتند. غیر از اینها در چند صفحه بالا، کلی بی حساب کتابی و بی قانونی یعنی خرتو خری وجود دارد، کلی خندیدم، که می گویند اینها دنیا را گرفتند. برای نمونه یکی از آنها را که خواندنش برای جوان امروزی راحت تر است، نارنجی رنگ کردم. این داستان های بالا بنظرم از یک کتاب داستانی عربی است، قبلاً شنیدم، بزودی منبع اصل آنرا پیدا می کنم.
ذکر منازل و مراحل قاآن،
چون حاتم زمان و حاکم جهان بعد ما که بر تخت پادشاهی ممکّن شد و از کار ختای دل فارغ باردوی بزرگ پدر خرامید «4» موضع «5» اقامت
______________________________
(1) کذا فی جمیع النّسخ و لعلّه: کرده آید،
(2) آ ب: میکنند، ج: کرد،
(3) ج: ایلچی خانه،
(4) ب بخطّ جدید و د ه افزوده: و،
(5) ج:
بموضع، آ: بموضع؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 192
خویش که در حدود ایمیل «1» بود بپسر خود کیوک فرمود و اقامت و مقرّ سریر مملکت را در حدّ آب «2» ارقون «3» و کوههای قراقورم اختیار کرد و در آن موضع شهری و دیهی نبودست مگر رسم دیواری که «4» آن اردو بالیغ بودست، وقت جلوس او در ظاهر رسم حصار سنگی یافتند مسطور و مخبر از آنک واضع آن بوقو «5» خان بودست و بشرح آن حال در ذکر بلاد ایغور مسطورست آنرا مآوو بالیغ «6» نام نهادند و بر بالای آن فرمود تا شهری بنا نهادند و اردو بالیغ نام کردند امّا معروف بشهر قراقورم است و از ختای از هر نوع محترفه آوردند و از بلاد اسلام «7» همچنان «8» صنّاع «9» و زراعت آغاز نهاد «10» و سبب فیضان مواهب و کثرت رغایب «11» او از جوانب متوجّه آن شدند و باندک روزگار شهری شد و جهت او بر بالای آن بنای باغی کردند دروازه آن یکی ممرّ خاصّ پادشاه جهاندار و دیگری موسوم باولاد و اقربا و دیگری معیّن جهت خواتین و چهارم دخول و خروج عوامّ را و در میان آن کوشکی صنّاع ختای برافراشتند و طرف آن بهمان جنس ابواب و تخت را بسه پایه یکی خاصّ «12» و دیگری خاتون او سیّم جهت سقاة و خوانسالاران و بر یمین و یسار خانها موسوم ببرادران و پسران و طرقاقان «13» و آنرا بنقوش بنگاشتند و در موضع سقاة خمها «14» که از غایت ثقل نقل آن ممکن نباشد بنهادند و مناسب آن آلات دیگر و
______________________________
(1) آ: ایمیل، د: ایمل؟؟؟، ه: ایمل، ب: ایمل؟؟؟،
(2) آ: حدّات، د: جنداب،
(3) د: ارغون، ج: ارقور،
(4) ب د ه میافزاید: نام،
(5) ب ج: نوکر؟؟؟، د ه: نوکر،
(6) کذا فی ا، ج: ماوو بالیغ، ب: ماوو بالیق، د: ماو نالیق، ه: مارو بالیق،
(7) ب بخطّ جدید افزوده: دهاقین و ارباب زراعت،
(8) آ: همچنانک، ب بتصحیح جدید: چنانک، ج: همچنین و،
(9) آ ب ج: ضیاع، ه افروده: و محترفه،
(10) ج د ه: نهادند،
(11) ب د ه: رعایت،
(12) ب بخطّ جدید افزوده: او،
(13) یعنی مستحفظان و نگاهبانان رجوع کنید بص 182،- آ: طرقاقان؟؟؟، ب: طرقاقان؟؟؟، ه: ترقاقان، د این کلمه را ندارد،
(14) آ حیمها، ج: خیمها،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 193
پیلان و شتران «1» و اسبان و حفظه «2» هریک در مقدار ممثّل «3» که وقت جشن «4» عامّ بانواع مشروبات برمیگیرند «5» و تمامت الآت زر و نقره و مرصّعات بود و از «6» سالی دو نوبت درین منزل نزه نزول میفرمودی هرگاه آفتاب را بنقطه حمل حلول بودی و عالم خوش روزگار و روی زمین از گریه ابر بهار بدهان گلها خندان و آبدار شدی یکماه چون زهره خرشیدوار درین تختگاه جشن فرمودی و چون باران که فیض او بکلأ «7» و اشجار دررسد کبار و صغار بهرهمند «8» شدندی و درویشی از آن جماعت رخت بربستی،
ما ضرّ اهل الثّغر ابطاء الحیا*عنهم و فیهم یوسف بن محمّد و چون حسن بهار بغایت رسیدی و سبزها هریک بمقدار خویش بالا نمودی «9» روی بمتنزّهی دیگر نهادی «10» که آنرا مهندسان مسلمان بررغم ختائیان افراشته بودند و آنرا قرشی «11» سوری نام است کوشکی نیک عالی بانواع نقوش و فرشهای متلوّن حالی، تختی مناسب آن در پیشگاه نهاده و در مجلسگاه اوانی و خوابی «12» یشم مرصع بلآلی نهاده و ملایم آن آلات دیگر و آنجا چهله بداشتی و غدایر آب که آنرا گول «13» خوانند در پیش آن بنات الماء «14» بسیار و در آنجا جمع شدی «15» و تماشای صید کردی و بعد از آن بنشاط شراب اشتغال نمودی و بساط بخشش که هرگز منطوی نبودی بگستردی و هر روز
______________________________
(1) آ: ستران، ب د: شیران،
(2) د این کلمه را ندارد،
(2- 3) د: هریک بر مقدار آن ممثل،
(4) آ: حیش، ب: حشن،
(5) ج: بر میکردند،
(6) ج: در، ه: او،
(7) آ: بکار، ج: بکلان، ه: بکلها،
(8) ب ج: بهرمند،
(9) ب ج: نمودندی،
(10) آ این کلمه را ندارد،
(11) آ: قرسی، ب: فرسی؟؟؟، ج: فرشی، د: فرسی،
(12) ب ج د: خوانی، ه: خوان،- خوابی جمع خابیه است یعنی سبوی بزرگ یا مطلق سبو یا سبوی شراب،
(13) ب: کوک،
(14) ابن ماء طائر یکون بالماء و هو نکرة کاین اوبر و یجمع علی بنات ماء (المزهر للسّیوطی ج 1 ص 248، 251- 252، و شرح الحماسة للتّبریزی ج 1 ص 199)،
(15) ج: شدندی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 194
علی الدّوام انعام او عامّ بودی تا مادام که آنجا مقام داشتی و در کار عشرت و ادمان تلهّی گوئی نصیحت قهستانی «1» را بسمع قبول استماع نموده بود
تمتّع من الدّنیا فأوقاتها خلس*و عمر الفتی ملّیت اکثره نفس
و سارع الی سهم من العیش فائز*فما ارتدّ سهم مرّ قطّ و لا احتبس
و قضّ زمان الأنس بالأنس و انتبه*لحظّک اذ لا حظّ فیه لمن نعس
و لا تتقاض الیوم همّ غد و دع*حدیث غد فالشتغال به هوس
هی الرّوح کالمصباح و الرّاح زیتها*فدونک عنّی انّما الرّأی یقتبس
انبیّک عن نفسی و عمّا اختبرت لا*احادیث تروی عن قتادة عن انس
و چون عمر بهار باکتهال رسیدی و نهار او بزوال مراجعت با مصیف بامضا رسانیدی و چون ممرّ بر باغ و کوشک شهر بودی روزی چند دیگر برقرار مألوف اقامت فرمودی و امر معروف بتقدیم و از آنجا بمقرّ مقصود متوجّه گشتی چون حرکت کردی بر سه میل شهر بر بینی پشته «2» کوشکجه فرموده بود که وقت مراجعت از زمستانگاه هم بر ممرّ بودی در دو نوبت چهار پنج روز تماشا در آن بقعه بودی و از شهر نزل تا بدان مقام آوردندی و از آنجا هنگام تابستان در میان کوهها رفتی و از ختای بارگاهی که دیوارهای آن از چوب مشبّک ساخته بودند و بالا از جامهای مذهّب و بر بالای آن پوشش نمد سپید آورده بودند برافراشتندی و آنرا سیر اردو «3» نام است در آن مواضع آبهای سرد و علف بسیار چندان مقام بودی که چون آفتاب بسنبله آمدی و یک برف بباریدی و در آنجا نیز
______________________________
(1) هو ابو بکر علیّ بن الحسن القهستانی من اعیان الدّولة الغزنویّة و من معاصری السّلطان محمود الغزنویّ، عقد له الثّعالبی فی تتمّة الیتیمة ترجمة و انشد له الأبیات المذکورة فی المتن و هی من محاسن الشّعر و غرره (تتمّة الیتیمة نسخة المکتبة الأهلیّة بباریس ورق 574)،
(2) آ: نرسی؟؟؟ بسته؟؟؟، ب: نرسی؟؟؟ بشه؟؟؟، ج: بریدی؟؟؟ بسته، ه: تزیینی بسته و، د: بسته،
(3) کذا فی ج، آ ب: سیر؟؟؟ اردو، ه: شیره اردو، د: سرای اردو، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 49: سره اردو،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 195
زیادت از متنزّهات دیگر نوال و عطا فایض بودی و از آنجا روان گشتی چنانک آخر فصل خریف که ابتدای فصل زمستان ایشان است بمشتاة «1» رسیدی و کار نشاط پیش گرفتی مدّت سه ماه درین ماهها عطا و هبات او را اندک احتباسی بودی و بر دوام فایض نه، و درین موضع اثبات این ابیات ذو وجهین میافتد
لقد حال دون الورد برد مطاول*کأنّ سعودا غیّبت فی مناحس
و حجّب فی الثّلج الرّبیع و حسنه*کما اکتنّ فی بیض فراخ الطّواوس «2»
و بحمد اللّه تعالی که امروز این منازل مبارک بقدم خجسته پادشاه کامگار و شهنشاه نامدار نوشروان زمان مونکو «3» قاآن مزیّن است و جهان از سایه سیاست و عدل او روشن و بقاع و رباع اقالیم عالم گلشن حقّ تعالی او را در مزید عدل و نفاذ امر و نهی سالهای بیمنتهی عمر دهاد و دین حقّ را بواسطه او دست قویّ گرداناد،
نظر انوش راوید: این چند صفحه هم مانند همان بالاتر، الکی و داستانی است.
کلیک کنید: تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2
ذکر توراکینا خاتون،
چون حکم خدای تعالی نافذ گشت و پادشاه جهان حاتم زمان قاآن رحلت کرد و پسر بزرگتر او کیوک از لشکر قفچاق نزول کرده «4» برقرار ماضی تنفیذ احکام و اجتماع انام از خواصّ و عوامّ بر در اردو و بارگاه خاتون او موکا «5» خاتون که از پدرش چنگز خان بحکم آذین «6» بدو رسیده بود «7» صورت مییافت «7» و چون توراکینا «8» خاتون مادر پسران بزرگتر
______________________________
(1) ب: بمشتاه، آ: بمشاه؟؟؟، د: بمستاه، ه: بمشاة،
(2) لأبی منصور قسیم بن ابراهیم القاینی الملقّب ببزرجمهر من شعراء السّلطان محمود الغزنویّ (تتمّة الیتیمه نسخه پاریس ورق 563 و لباب الألباب عوفی طبع پرفسور برون ج 1 ص 33)،
(3) آ: مونکو؟؟؟، ه: مونککا، ب: موبلکا؟؟؟، د: مویلکا، ج ندارد،
(4) ب ج: کرده بود، د: کرد، ه: نکرده،
(5) ه: مواکا، د: مرکا، ج ندارد،
(6) آ ب: ادین، د ه: آیین،
(7- 7) فقط در ب بخطّ الحاقی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 196
بود و بذکا و دها بیشتر ایلچیان بنزدیک پادشاهزادگان از برادران و برادرزادگان قاآن روان کرد معلم از احوال و وقوع حادثه و تا بوقتی که باتّفاق خانی معیّن شود «1» کسی باید که حاکم و سرور باشد تا کار ملک مهمل نشود و امور جمهور مختلّ نگردد و جانب حشم و لشکر مضبوط ماند و مصالح رعایا محفوظ جغاتای «2» و دیگر پادشاهزادگان کس فرستادند که توراکینا خاتون مادر پسرانست که استحقاق خانیّت دارند «3» تا بوقت آنک قوریلتای شود کار ملک را مرتّب میدارد و کفاة برقرار در خدمت باشند چنانک یاسای قدیم و حدیث از آنچ قانون آنست منحرف نشود و توراکینا خاتون نیک داهیه و کافیه بود و بدین اتّفاق و وفاق نیز زیادت استظهاری یافت و موکا «4» خاتون در آن نزدیکی بر عقب قاآن روان شد بلطایف حیل و کیاست تمام امور ملک را در ضبط آورد و دل خویشان را بانواع اصطناع و عوارف و ارسال هدایا و تحف صید کرد و بیشتر اجانب و عشایر و اقارب و عساکر بجانب او مایل گشتند و اوامر و نواهی او را بطوع و رغبت منقاد و مذعان «5» شدند و در تحت فرمان او آمدند قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم جبلت القلوب علی حبّ من احسن الیها و بغض من اساء الیها و تمامت اصناف مردمان روی بجانب او نهادند و جینقای «6» و دیگر کفاة قاآن بر قاعده اوّل در کار بودند و ولاة در اطراف و اقطار برقرار، و در وقت قاآن توراکینا خاتون را با جماعتی از اصحاب حضرت کینه در احنای سینه متمکّن گشته بود و آن جراحت غور کرده چون کار ملک برو مقرّر گشت و او در آن تمکّن یافت و کسی را با او منازعتی و مناقشتی نه خواست که درین وهلت پیش از فوات وقت و
______________________________
توزاکینا (فی المواضع)،
(1) ج: نشود،
(2) د ه: جغتای، ج: جیغتای،
(3) آ ج: دارد،
(4) ه: مواکا،
(5) ب: مدعان، د: مذعن،
(6) آ: حیقای؟؟؟، ب: حیقاء؟؟؟، ج: جیفا، د: جقتای، ه: حپنقای،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 197
مرور فرصت بحکم آنک ع، بادر فانّ الوقت سیف قاطع 36، از درد آن تشفّی جوید و هریک را از آن زمره مکافاتی واجب دارد ایلچی را بختای روان کرد تا صاحب یلواج «1» را بیاورد و قصد کرد تا امیر جینقای «2» را بگیرد، و چون جینقای «3» بحسّ عقل «4» تفرّس کرده بود که اندیشه او نوعی دیگرست پیش از آنک تدبیر دست ندهد روی در راه نهاد و سر خویش گرفت و بنزدیک پسر اوکوتان «5» مسارعت نمود و بحمایت او تمسّک جست تا جان بسلامت بتک پای ببرد، و ایلچی یلواج «6» چون بدو رسید باعزاز و اکرام و تمکین و احترام تلقّی او واجب داشت و هر روز بنوعی دیگر تکلّف و مراعات جانب ایشان میکرد تا یک دو روز برین بگذشت و در خفیه استعداد سنّت فرار میرفت از ترتیب چهارپای و غیر آن تا شب سیّم «7» که بحقیقت روز دولت او بود ایلچیان را در خواب کرد و با سواری چند بجانب کوتان روان شد و از دست ایشان امان یافت،
فأبت الی فهم و لم اک آئبا*و کم مثلها فارقتها و هی تصفر «8» و چون هردو بزرگ بخدمت کوتان رسیدند و التجا بدو نمودند و جانب او را مأمن خود ساختند مشمول عاطفت او شدند توراکینا خاتون در استرداد ایشان ایلچی فرستاد جواب داد «9» که بغاث الطّیور که از مخالب باز بخاربنی پناهد از صولت او امان یابد ایشان نیز چون بما استیمان کردهاند و بدامن دولت ما تمسّک نموده بازفرستادن ایشان در آذین «10» همّت و مروّت محظور است و از شیوه مکرمت و فتوّت «11» دور و نزد دور و نزدیک
______________________________
(1) آ: یلواح، ب: یلواج؟؟؟، ه: بلواج،
(2) آ: حییقای؟؟؟، ب: حییقاء؟؟؟، ج: خیفا؟؟؟، د: حقتای، ه: جقتای،
(3) آ: حنفای؟؟؟، ب: حییقاء؟؟؟، ج: حنفا؟؟؟، د: جقتای، ه: حپنقای،
(4) آ: بحسّ و عقل، ب: بحسن عقل، د: بعقل و حسن ة: بحکم عقل،
(5) د: اورکیان،- کوتان از پسران اوکتای قاآن و مادرش توراکینا خاتون بود،
(6) آ ب: یلواح؟؟؟، ه: بلواج،
(7) د: چهارم،
(8) من ابیات لتأبّط شرّا، شرح الحماسة طبع بولاق ج 1 ص 37- 41،
(9) آ: دادند،
(10) آ: ادین، ب: آدین، ج د ه: آیین،
(11) آ ب ج د: مروّت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 198
و ترک و تازیک نه معذور باشم درین نزدیکی قوریلتای خواهد بود تفحّص اجرام و آثام ایشان بحضور خویشان و امرا تقدیم افتد و فراخور آن مالش بلیغ یابند بچند نوبت ایلچی بازمیفرستاد و کوتان در همین شیوه عذر میگفت، و چون توراکینا خاتون را معلوم شد که استرداد ایشان ممکن نیست و بهیچ نوع ایشان را باز نخواهد فرستاد امیر عماد الملک محمّد ختنی «1» را که از جمله ارکان حضرت قاآن بود بسبب «2» مطابقت و «3» مطاوعتی که او را با ایشان «3» در ایّام گذشته بود «4» الزام میکرد «5» تا بریشان تقریری کند «6» و بوجهی تزویری بندد «6» مگر بدان دستآویز خرسنگی در پای ایشان اندازد که در قوریلتای بزرگ بدان بهانه ایشان را مؤاخذه کنند و چون وفا و کرم که از لوازم و محاسن شیم بزرگانست و درین روزگار چون سیمرغ و کیمیا ناموجود «7» بر ذات او غالب «7» [بود] بشین و عار وشایت و سعایت رضا نداد و ذات خود را حبس اختیار کرد تا حقّ تعالی او را سبب عقیدت پاک از آن ورطه هایل و امثال آن خلاص داد و در حضرت «8» کیوک خان زیادت از آنچ در عهد پیشین بود متمکّن شد، و چون امیر مسعود بک این احوال مشاهده نمود او نیز در ممالک خود صلاح اقامت ندید مسابقت و مبادرت بحضرت باتو واجب دانست، و قرا اغول «9» و خواتین جغاتای «10» نیز قوربغای «11» ایلچی را در مصاحبت امیر
______________________________
(1) آ: حتنی،
(2) ب بخطّی جدید افزوده: عدم،
(3- 3) کذا فی ب بتصحیح جدید، آ ج ه: مطاوعت او که ایشان، د: مطاوعت او که،
(4) کذا فی ب بخطّ جدید، آ ج د ه کلمه «بود» را ندارد،
(5) کذا فی ب بتصحیح جدید، آ ج د ه: میکردند،
(6، 6) ه: کنند، بندند،
(7- 7) فقط در ب: بخطّی الحاقی،
(8) بیاض در آ بقدر یکدو کلمه،
(9) قرا اغول همان قرا هولاکوی جامع التّواریخ است (طبع بلوشه ص 173، 184- 185) و اغول بمعنی «پسر» و «شاهزاده» است، وی پسر ماتیکان بن جغتای بن چنگیز خان است و ذکر وی مفصّلتر خواهد آمد انشاء اللّه در ورق 58، 62،- ج: قرا اوغل، ه: قراغول،
(10) ه: جغتای، ج: جیغتای، د: جغتای، ب: جغتای،
(11) آ: قوربعای؟؟؟، ج: قوربغا، ب: قورتغا، د: قورتقای، ه: قوریقای،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 199
ارغون بگرفتن کورکوز «1» روان کردند، و درین وقت عورتی بود فاطمه نام در خدمت او نیک تمکّن یافته و جملگی کارهای ملک برأی و کفایت او مفوّض شده عبد الرّحمن را برکشید و بجای محمود «2» بختای فرستاد و ذکر این عورت علی حدة در عقب این ذکر نوشته میشود، و چون امیر ارغون کورکوز «3» را بنزدیک توراکینا خاتون آورد بسبب کینه قدیم او را محبوس کرد و امیر ارغون را بجایگاه او بخراسان فرستاد، و هرکس ایلچیان بجوانب روان کردند و حوالات و بروات پرّان و از جوانب هرکس بجانبی تعلّق میساختند و دستآویزی میکردند مگر از جانب سرقویتی بیکی «4» و پسران او که از یاسا و قانون احکام خویش یک سر موئی نگردانیدند، و توراکینا خاتون بشرق و غرب عالم و جنوب و شمال آن رسل باستحضار سلاطین و امرا و بزرگان و ملوک بهر طرفی روان کرده بود و ایشان را بقوریلتای خوانده، در تضاعیف این حالات هنوز کیوک باز نرسیده بود و عرصه خالی مینمود بحکم آنک (ع) من عزّ بزّ و عزّ الحرّ فی ظلفه 37 «5» اوتکین «6» خواست که بتغلّب و تهوّر خانی بگیرد بدین عزیمت باردوی قاآن روان شد چون نزدیک رسید منکلی اغول نواده «7» با اقوام و افواج خویش پیش او باز رفت اوتکین را ازین اندیشه ندامتیآورد بعلّت تعزیت حادثه واقع «8» تمسّک نمود و تمهید عذر را از آن طریق کرد و درین میانه خبر وصول
______________________________
(1) آ ب: کورکور،
(2) ج ه میافزاید: یلواج،
(3) ب: کورکز،
(4) کذا فی د، و همین صواب است رجوع کنید بورق 133 و جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 236،- آ بجای این دو کلمه بیاض است، ب: قاآن (بعد از آن بیاض است)، ج: قاآن (بدون بیاض)، ه: این دو کلمه و واو بعد را ندارد بدون بیاض،
(5) کذا فی د الّا انّ هناک «طلقه»، ب: عز الحرّ فی ظلفه، ج: غرّ الخیر فی طلقه، آ: عر الخبر؟؟؟ من طلقه، د ندارد،
(6) ب: عمّ چنگیز خان اوتکین، ه: اوتکین پسر چنگیز خان،- وی برادر چنگیز خان است، رجوع کنید بص 145،
(7) د: بوان، ب میافزاید بخطّ جدید: او،
(8) ب بتصحیح جدید: که واقع شده بود،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 200
کیوک باردوی خویش که بکنار ایمیل «1» است رسید ندامت «2» زیادت گشت، و چون کیوک بنزدیک مادر رسید در کار مصالح ملک هیچ شروعی ننمود و برقرار توراکینا خاتون تنفیذ حکم ملک میکرد چندانک خانی بر پسرش قرار گرفت و چون ماهی دو سه بر آن بگذشت و سبب فاطمه پسر را از مادر اندک کوفتگی بود حکم خدای عزّ و جلّ دررسید و توراکینا نیز روان شد،
نظر انوش راوید: می نویسد "پادشاه جهان حاتم زمان قاآن رحلت کرد" لامذهب دروغگو حقه باز، همش داری پرت و پلا و دروغ می نویسی، اگر پادشاه جهان است، در کدام شهر و قبر و نشانی. اینها همه کار شیاد های موسسه گیب و دارودسته ادوارد بران است و بس، فقط داستان های الکی بخورد ملت می دهید، انوش راوید شما را افشا می کند. جوانان امروز ایران آنقدر باهوش هستند، که خیلی زود متوجه ترفند های تاریخ نویسی شیادها شوند.
کلیک کنید: تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2
ذکر فاطمه خاتون،
بوقت استخلاص «3» موضعی «4» که مشهد مقدّس علیّ الرّضا علیه افضل الصّلوة و التّحیّة در آنجاست او را بأسیری بیرون آوردند بقراقورم افتاد و در بازار آن دلّاله «5» بود در فنون ذکا و زیرکی دلّاله محتاله شاگردی او را شایستی و بهروقت در عهد دولت قاآن او را در اردوی توراکینا خاتون آمد شدی بودی چون حال دیگرگون شد و امیر جینقای «6» پای از میان بیرون نهاد قربت او زیادت گشت و تمکّن او بغایت انجامید چنانک محرم اسرار اندرونی و محلّ رازهای نهانی شد و ارکان از کارها محروم شدند و دست او در اوامر و نواهی گشاده شد و بزرگان اطراف بحمایت او توسّل مینمودند خاصّه بزرگان خراسان و جمعی از سادات مشهد مقدّس بنزدیک او رفتند که در زعم او آن بود که سلاله سادات کبارست و چون خانی بر کیوک خان قرار گرفت سمرقندیئی بود میگفتند علوی است شیره نام شرابی «7» قداق «8» او فاطمه را غمز کرد که کوتان را سحر کردست
______________________________
(1) آ:؟ ایمیل؟؟؟، ب ه: ایمیل؟؟؟، ج: ایمبل، د: ایمل،
(2) ب بخطّ جدید افزوده: او،
(3) د ه میافزاید: خراسان، د بخطّ جدید افزوده: طوس،
(4) آ ب ج: بموضعی؟؟؟، د ه: بموضعی،
(5) ه: دلّالی،
(6) آ: حینقای، ب: حیبقای؟؟؟، د:؟ حیینفای؟؟؟، ج: حنفایای؟؟؟، ه: حپنقای،
(7) ب: سرایی؟؟؟، د: سراء، ه: سرای،
(8) ب: قداق نویان، د: فداق،- قداق نوئین از قبیله
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 201
تا چنین معلول شد چون کوتان بازگشت و رنجوری که داشت زیادت شد ایلچی بنزدیک برادر خود کیوک خان فرستاد که استیلای علّت نتیجه سحر فاطمه است اگر حالتی حادث شود قصاص ازو طلبد «1» در عقب آن خبر پیغام وفات کوتان برسید و جینقای «2» تمکّن یافته بود این سخن و پیغام را تازه گردانید و باستحضار فاطمه بنزدیک نادر ایلچی فرستاد مادر برفتن او رضا نداد بعلّت آنک او را در مصاحبت خود میآورم و بچند نوبت دیگر فرستاد هر نوبت دفعی دیگر میداد ازین سبب مزاج او با مادر نیز بغایت بد شد و سمرکنت «3» را بازگردانید تا اگر در فرستادن فاطمه تعویقی اندازد و دفعی گوید بتکلیف بیارد چون مجال عذر نماند فاطمه را بفرستاد و او نیز رحلت کرد در عقب و بعدما که فاطمه را با او معارضه کردند روزها و شبها برهنه بسته و تشنه و گرسنه داشتند و انواع تکالیف و تشدید و تعنیف و تهدید تقدیم میکردند تا عاقبت کار تصدیق افترای غمّاز همّاز کرد و بتزویر او اعتراف آورد منافذ علوی و سفلی او بردوختند و در نمدی پیچیده در آب انداختند،
یکی را برآریّ و شاهی دهی*پس آنگه بدریا بماهی دهی
و هرکس که بدو تعلّق داشت در معرض هلاکت افتاد و ایلچیان فرستادند بطلب جماعتی که از مشهد آمده بودند و دعوی قرابت او میکردند و بسیار زحمت مشاهده کردند، آن سال بود که کیوک خان نیز بر عقب پدر
______________________________
تایمان و عیسوی بود و در کودکی کیوک خان اتابک و مربّی او بود و در زمان خانیّت کیوک بمرتبه وزارت او رسید،
(1) ب: طلبند، ج ه: طلبید،
(2) آ: حیقای؟؟؟، ب: حییفای؟؟؟، ج: حیفا، د: جغتاء،
(3) کذا فی د، آ: سمرکت؟؟؟، ب ج: سمرکت؟؟؟، ه: تمکیت،- از سیاق عبارت یقین است که مقصود از این کلمه «سمرقندی» یعنی شخص منسوب بسمرقند است و مراد علوی مذکور شیره نام است که شرابی قداق بود، ولی این چه استعمالی است و منشأ و اصل آن چیست معلوم نیست،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 202
روان شد علی خواجه ایمیل «1» شیره را بهمین تهمت متهّم کرد که خواجه را «2» سحر میکند شیره نیز در بند و قید افتاد و قرب دو سال محبوس بماند و از انواع مطالبه و مثله از لذّت زندگانی و عمر مأیوس شد و شیره چون باز شناخت و حقیقت بدانست که این عقوبات هذه بضاعتنا ردّت الینا است دل خویش بر مرگ خوش کرد و تن برضای قضا و قدر درداد و بگناه ناکرده اقرار آورد او را نیز در آب انداختند و زنان و فرزندان او را بر شمشیر عرض دادند،
نیا را بکشت و خود ایدر نماند*جهان نیز منشور او برنخواند
در آن سال چون بمبارکی و طالع سعد خانی بر منکو «3» قاآن مقرّر شد و بریکونای؟؟؟ «4» را بر سرحدّ بیش بالیغ «5» نشانده بود بوقت آنک خواجه «6» را بیاوردند علی خواجه را که از خواصّ او بود ایلچی بطلب فرستادند و شخصی دیگر او را هم بدین سخن نسبت داده بود او را فرمود تا از چپ و راست میزدند چنانک همه اعضای او خرد گشت و در آن فرو شد و زنان و فرزندان او در ذلّ اسار افتادند و مبتذل و خوار شدند ع، مپسند بکس آنچ بخود نپسندی، و هاتف قضا آواز میداد که یداک اوکتا و فوک نفخ «7»،
اگر پرنیانست خود رشته*وگر بار خارست خود کشته
و قد صدق سیّد المرسلین علیه افضل الصّلوة و السّلام قتلت و قتلت و سیقتل قاتلک و قدما قیل
و ما من ید الّا ید اللّه فوقها*و ما ظالم الّا سیبلی بظالم «8»
______________________________
(1) آ: ایمیل؟؟؟، د ه: ایمل، ب: ایمل؟؟؟،
(2) خواجه یا خواجه اغول پسر کیوک خان است و مادرش اغول غایمش خاتون است،
(3) ه: مونک کا،
(4) د: بزنکوتای، ه: تریکوپای؟؟؟، ج: نکویای؟؟؟، ثانیا در ورق 141 نام این شخص مذکور است بدین طریق: آ ج: تریکوتای؟؟؟، ب: برنکوتاء، د یزنکوباء، ه: برتکوتای،- مسیو بلوشه در جامع التّواریخ ص 239 بریکوتای و در ص 299: بریکتای تصحیح کرده،
(5) ب د: بیش بالیق،
(6) رجوع کنید بحاشیه 2،
(7) مجمع الأمثال باب یاء،
(8) کذا فی جمیع النّسخ، و المعروف «بأظلم»،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 203
و بر مرد خردمند هشیار که بنور بصیرت درین معانی نگرد و تأمّلی و تأنّقی آنرا واجب دارد پوشیده نماند که عاقبت خداع و قصارای مکیدت که از خبث دخلت و فساد نحلت متولّد باشد مذموم است و قصارای آن شوم و نیکبخت آن کس تواند بود که بدیگری اعتبار گیرد و السّعید من اتّعظ بسواه،
و لو علموا ما یعقب البغی اهله*و لکنّهم لم ینظروا فی العواقب 38 عافانا اللّه عن امثال هذه المقامات و التخطّی الی خطط الخطیئات،
نظر انوش راوید: مطالب چند صفحه بالا، یکی از کلید های ساخت این دروغهاست، با دقت بخوانید.
ذکر جلوس کیوک خان در چهار بالش خانی،
قاآن در آن سال که دعت «1» حیات را وداع خواست کرد و از نعمت دنیای دنیّ امتناع نمود ایلچیان باستحضار کیوک فرستاده بوده تا زمام مراجعت معطوف کند و عزیمت و نهمت بر مبادرت بحضرت او مصروف، بر وفق امتثال اشارت رکاب مسارعت گران کرد و عنان مسابقت سبک و چون نزدیک شد که مسّ آفت که از بعد مسافت حاصل شود بقرب مجاورت مندفع گردد و حجاب مباینت و مهاجرت مرتفع قضای مبرم نازل شد و چندان مهلت نداد که تشنگان بادیه فراق بقطره از زلال وصال سیراب شوند و پدر و پسر دیده را بجمال یکدیگر مکتحل کنند، چون ازین خبر حادثه بیدرمان کیوک را اعلام دادند در حرکت زیادت تعجیل واجب داشت و سوز واقعه او را فرا زمین نگذاشت تا بایمیل «2» رسید و از آنجا نیز سبب آوازه آمدن اوتکین «3» مقامی نکرد و متوجّه اردوی پدر گشت و بوصول او اطماع طامعان منحسم شد و هم در جوار آن اقامت فرمود، و برقرار امور مملکت برأی مادرش توراکینا خاتون مفوّض بود و حلّ و عقد و نقض و ابرام مصالح در دست او و کیوک التزام یاسا و
______________________________
(1) ه: دعوت،
(2) ب:؟ بایمیل؟؟؟، آ ج: بایمیل؟؟؟، د: بیمیل؟؟؟،
(3) آ: اوتکین؟؟؟، ه: تکین،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 204
عادت را در کار ملک مداخلتی نمیپیوست و مجاذبتی نمیجست، و چون ایلچیان باقاصی و ادانی عالم باستدعای پادشاهزادگان و نوینان و استحضار سلاطین و ملوک و کتّاب روان شده بود هرکس از مساکن و اوطان انقیاد فرمان را در حرکت آمدند، و چون روزگار از قدوم ایّام بهار قدم حسن برفرق انجم مینهاد و قلم نسیان در بستان ارم میکشید و زمین از ورود «1» فروردین و وفود امداد ریاحین از الوان گلها کلّها بر کلّه داشت و فصل ربیع بشکر فضل بدیع از شکوفه همه تن دهان و از سوسن جمله اعضا زبان ساخته بود و مطوّقات با فاختگان عشقبازیها باخته و بلبلان خوش نوا با چکاوک در هوا این غزل ساخته که
خیل بهار خیمه بصحرا برون زدست*واجب کند که خیمه بصحرا برون زنی
از بامداد تا بشبنگاه «2» میخوری*وز شامگاه تا بسحرگاه گل چنی
پادشاهزادگان هریک با خیل و خدم و لشکر و حشم خود در رسیدند چشم آدمیزاد از ترتیب ایشان خیره بود و چشمه عیش مخالفان از موافقت هریک تیره سرقویتی «3» بیکی و فرزندان او با اهبتی و عدّتی که ما لا عین رأت و لا اذن سمعت بابتدا در رسیدند، و از طرف مشرق کوتان «4» با اولاد خود و اوتکین «5» و فرزندان و ایلچتای «6» و اعمام و عمّزادگان دیگر که در آن حدود مقیم میباشند، و از اردوی جغتای قرا «7» و ییسو «8»
______________________________
(1) آ د: ورد، ج: فرّ،
(2) ج د ه: بشبانگاه،
(3) آ ممکن است که «سرقویتی» یا «سرقوتی» هردو خوانده شود، ب: سرقویدی؟؟؟، د: سرقوتی، ه:
سرقوشی، ج: سرقوئی،- وی زوجه تولوی خان و مادر منکو قاآن و قوبیلای قاآن و هولاکو خان و اریق بوکا است،
(4) ب: کوبان؟؟؟،
(5) ب: اوتکین؟؟؟، رجوع کنید بص 145،
(6) آ: ایلحتای، ب: الحنا؟؟؟، ه: اولجتای، ج: ایلختای، د: از خطا،- رجوع کنید بص 145،
(7) همان قرا اغول سابق الذّکر است، رجوع کنید بص 198،
(8) پسر پنجم جغتای بن چنگیز خان است و نام او در ورق 136 ییسو منکو برده شده و در جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 175 ییسو مونککا،- آ: تیسو فی اغلب المواضع، ب ج: ننسو؟؟؟، ه: پیسوا، د: پیشور؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 205
و بوری «1» و بایدار «2» و یسنبوقه «3» و نوادگان پسران و احفاد دیگر، و از جانب سقسین و بلغار چون باتو بنفس خود نیامد برادر بزرگتر خود هردو «4» و برادران خردتر شیبان «5» و برکه «6» و برکجار «7» و تقاتیمور «8» را بفرستاد، و نوینان معتبر و امرای سرور که تعلّق بهر جانبی داشتند در خدمت پادشاهزادگان بیامدند، و از طرف ختای امرا و منصوبان اعمال، و از ماوراء النّهر و ترکستان امیر مسعود بک و در موافقت او بزرگان آن حدود، و در مصاحبت امیر ارغون مشاهیر و معتبران خراسان و عراق و لور و اذربیجان و شروان، و از روم سلطان رکن الدّین و سلطان ناکور؟؟؟ «9» و از گرجستان هردو داود، «10» و از حلب برادر صاحب حلب، و از موصل ایلچی سلطان بدر الدّین لؤلؤ، و از دار السّلام بغداد قاضی القضاة فخر الدّین، و سلطان ارز روم، «11» و ایلچیان فرنگ، و از کرمان و فارس همچنین، و از علاء الدّین «12» الموت محتشمان قهستان شهاب الدّین و شمس الدّین، و این جماعت هریک با چندان حمل که لایق چنان حضرتی باشد بیامدند و از اطراف دیگر چندان ایلچیان و رسل بود که قرب دو
______________________________
(1) پسر ماتیکان بن جغتای بن چنگیز خان و برادر قرا اغول مذکور است، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 163- 166،- ب ج د: نوری؟؟؟، ه: توری،
(2) پسر ششم جغتای است (جامع التّواریخ ایضا، ص 176- 177)، آ ب ج: بایدار؟؟؟، د: بایدار؟؟؟،
(3) پسر دیگر ماتیکان بن جغتای و برادر قرا اغول است و نام وی در جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 166- 173 ییسوتوا طبع رسیده است،- آ در اینجا: نسنبوقه؟؟؟، در ورقa 731: یسنبوقه؟؟؟ در ورقb 041: یسبوقا؟؟؟، ب: یسبقونه؟؟؟، ج: یسبوقه؟؟؟، د: یسوقه، ه: یسبوقا،
(4) نام پسر اوّل توشی است و ذکر پسران توشی در ص 144- 145 گذشت رجوع بدانجا شود،
(5) این هموست که در ص 144 بلفظ شیبقان مذکور شد- آ: سبیان، ب: سیان؟؟؟، ج: برسیان؟؟؟، د این کلمه را ندارد،
(6) ه: برکا، د این کلمه را ندارد،
(7) آ ج: برکحار، ب: برکجا؟؟؟، د: برکچار؟؟؟، ه: برکجا،
(8) د ه: تغاتیمور، آ: بقاسمور؟؟؟، ج: تغانتمور،
(9) کذا فی آ ب (؟)، ج د: باکور، ه: تاکور،
(10) آ: هر داود، د مردو،
(11) ب: ارر روم، د: روم،
(12) یعنی از جانب علاء الدّین،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 206
هزار خرگاه جهت ایشان معدّ کرده بودند و تجّار با نفایس و طرایفی که در مشرق و مغرب میخیزد، چون چنین جمعیّتی که کس مشاهده نکرده بود و در تواریخ نیز مثل آن مطالعت نیفتاده مجتمع شد و از کثرت خلایق بیابان فراختنگ گشت و در جوار اردو موضع نزول نماند و مربع «1» حلول متعذّر شد،
ز بس خیمه و مرد و پردهسرای*نماند ایچ «2» بر دشت همواره جای
و مأکول و مشروب غلایی تمام گرفت و محمول و مرکوب را علف نماند مقدّمان پادشاهزادگان در تقلید امور خانیّت و تفویض مقالید مملکت بیکی از اولاد قاآن متفّق اللّفظ و الکلمه شدند کوتان «3» در آن هوس بود بعلّت آنکه جدّ او بدو اشارتی کردست و قومی بر آن بودند که سیرامون «4» را چون سنّ امتداد گیرد مستعدّ تقلّد امور ملک تواند بود و از میان فرزندان کیوک بغلبه و شطط و اقتحام و تسلّط معروف و مشهور بود و برادر بزرگتر و ممارست صعاب امور بیشتر کرده و سرّا و ضرّا مشاهده نموده کوتان اندکی معلول و سیرامون «5» طفل و توراکینا خاتون بجانب کیوک راغب و بیکی «6» و پسران او در آن مصلحت با او متفّق و بیشتر نوینان و معتبران با ایشان درین باب منطبق بخانی بر کیوک و جلوس او در دست ملک یک زبان شدند و کیوک چنانک رسم باشد ابائی مینمود و با این و با آن حوالت میکرد تا عاقبت کار باختیار عمله علم قام «7» آن روز «8» تمامت
______________________________
(1) ج د ه: مرتع، آ: مرتع؟؟؟،
(2) د ه: آنچه، ج: انج؟؟؟، ا: ابح؟؟؟،
(3) پسر دوّم اوکتای قاآن بن چنگیز خان است (جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 5- 6)،
(4) پسر کوچو بن اوکتای قاآن است، ولیعهد اوکتای قاآن پسر سوّم او کوچو بود و او هم در حیات پدر نماند لهذا اوکتای پسر وی شیرامون را که نواده خودش باشد ولیعهد خویش گردانید (جامع التّواریخ ایضا، ص 6، 134، 136)،- د: شیرامون، ب: سیرامون؟؟؟،
(5) د: شیرامون، ب: سرامون،
(6) یعنی سرقویتی بیکی مادر منکو قاآن، رجوع کنید بص 204 حاشیه 3،- آ: بیکی، ب: بیکی؟؟؟، ج د این کلمه را ندارد،
(7) ج: قاماآن،
(8) ب بخطّ جدید: روزی که معیّن شده بود،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 207
پادشاهزادگان جمع آمدند و کلاهها برداشتند و کمر بازگشادند و یکی دست «1» و دیگری هردو «2» بگرفتند و او را بر تخت حکم بر بالش پادشاهی نشاندند و کاسه گرفتند و خلایق که حاضر بودند اندرون و بیرون بارگاه سه نوبت «3» زانو زدند و او را کیوک خان نام نهادند و بر عادت خود خطها بدادند که سخن او را و فرمان او را تغییر نکنند و دعاها گفتند و بعد از آن بر عقب آن بیرون بارگاه آمدند و سه نوبت آفتاب را زانو زدند و چون باز «4» بر سریر عزّ آرام گرفت و «5» پادشاهزادگان در یمین و خواتین بر یسار از غایت لطافت هریک چون درّ ثمین بر کرسیها نشستند و در موضع سقاة هر خوش پسری ظریفمنظری بنفشهعذاری گلرخساری غالیهجعدی سروقدّی شکوفهدهانی لؤلؤ «6» دندانی خجستهلقائی،
فلو انّه فی عهد یوسف قطّعت*قلوب رجال لا اکفّ نساء
شاهدانی که اگر روی نکوشان بینند*زاهدان هم بتبرّک ببر اندر گیرند
کمر بر میان بسته و برگشاد «7» این روز کاسات «8» قمیز و انواع نبیذ و می بر تواتر و توالی پیاپی کرده،
اذا رقص الحباب بحافتیها*رأیت الدّرّ فی حمر الحقاق
زهره زهرا بمطالعه آن مجلس با نوا بر سقف گنبد خضرا نظارهگر گشته و ماه و مشتری در غیرت پریوشان آفتابپیکران سوکوار در میان خاکستر نشسته و مغنّیان در حضرت خسرو جهان باربدوار لب بنوا گشاده و حاضران دیگر از هیبت و سیاست زفان بسته تا نیمشب برین منوال
______________________________
(1) بیاض در آ ب، ج: کیوک خان، ه: نیسو (یعنی ییسو)، د بدون بیاض،- و در جامع التّواریخ اصلا این فقره را ندارد،
(2) یعنی هردو بن توشی بن چنگیز خان، رجوع کنید بص 144،
(3) د: نه نوبت، ب: بنوبت،
(4) ج افزوده: کیوک خان،
(5) ه واو را ندارد،
(6) کذا فی ب د، آ: کویک؟؟؟ (؟)، ج: کوکب، ه این کلمه را ندارد،
(7) آ: کساد، ج کشاده، ه: و دست برکشاده،
(8) ب: روزکارشار، ج: از روزکار کاسات، ه: این روزکار کاسات،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 208
آن روز جام شراب مالامال بود پادشاهزادگان در خدمت شاه «1» بیمثال
بر آواز ابریشم و بانگ نای*سمنعارضان پیش خسرو بپای
همی باده خوردند تا نیمشب*گشادند رامشگران هردو لب
چون مستان گشتند بر ثنا و آفرین پادشاه روی زمین همداستان شده عزم خوابگاه کردند و تا روز دیگر که خسرو نورپیکر نقاب قیری از چهره نورانی برداشت و یزک صباح ترک رواح را خونآلود بگذاشت
حتّی اذا مدّ الصّباح رواقه*و مضی الظّلام یجرّ فضل ردائه
پادشاهزادگان و نوینان و عموم خلقان
گرازان بدرگاه شاه آمدند*گشادهدل و نیکخواه آمدند
و چون لوای نورانی آفتاب بر بام گنبد مینا افراخته شد و پادشاه جبّار و شهنشاه کامگار عزیمت خروج را از خلوت جای ساخته
بپوشید زربفت شاهنشهی*بسر برنهاده کلاه مهی با خیلای ع
ظمت و کبریای نخوت
خرامان بیامد ز پردهسرای*درفش درفشان پس او بپای
و در بارگاه بر چهار بالش حشمت و جاه بنشست و انعام اجازت دخول خواصّ عامّ شد و هرکس برجای خود آرام گرفت
ستایش گرفتند بر پهلوان*که بیدار باشیّ «2» و روشنروان
جهان سر بسر زیر پای تو باد*همیشه سر تخت جای تو باد
خواتین و حظایا با رعونت جوانی «3» چون وفود موادّ «3» شادمانی در خرامیدند و جامات راح پیش ایشان داشتند
حیّیت خدّیک بل حیّیت من طرب*وردا بورد و تفّاحا بتفّاح
و برطرف شمال چون نسیم شمال آرام یافتند و تمامت رجال و نساء
______________________________
(1) کلمه «شاه» را فقط در ج دارد،
(2) ب ج د ه: بادی،
(3- 3) آ: جو وحود مواد، ج: چون وجود مراد، ب بخطّ جدید: و وفور موادّ،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 209
و بنین و بنات ثیاب مروارید ریز که از عزّت بریق و تلألؤ لآلی آن انجم لیالی میخواستند که پیش از هنگام انتثار «1» از غیرت منتثر «2» گردند پوشیده بودند و در شرب عشرت بأقداح لهو یازیدند و قدم طرب در میدان تماشا نهادند و چشم را باستماع غوانی و گوش را باستماع اغانی بهرهمند «3» کردند و دل خود از تواتر لذّات و شادمانی «4» ارجمند بود ع، در سر خمار باده و در دست زلف یار «4»، آن روز برین نمط بآخر کشید و برین نسق تا هفت روز از شام تا فلق و از بام تا شفق بمعاطات «5» کؤوس مدام و معانات «6» پریچهرگان خوشاندام
و نغمة شادن توحی یداه*الی الأوتار آیات اشتیاق
اشتغال داشتند، چون از کار جشنها فارغ شدند ابواب خزاین قدیم و حدیث فرمود تا گشاده کردند و اجناس جواهر و نقود و اثواب آماده و مصلحت آن مهمّ و تقسیم آن برأی و صواب دید سرقویتی «7» بیکی که حاکمترین آن قوریلتای بود مفوّض کرد، اوّل نصیب پادشاهزادگان که از نسل و تبار پادشاه جهانگیر چنگز خان از مرد و زن حاضر بودند بدادند و هرکس را که در خدمت و مصاحبت ایشان بود از شریف تا وضیع و مسنّ و رضیع همچنین، و بترتیب نوینان و امراء تومان و هزار و صد و ده را «8» بشمار و اعوان و انصار هریک را و سلاطین و ملوک و کتّاب و ارباب اعمال و متعلّقان ایشان را برین منوال، و کاینا من کان هرکس دیگر را که حاضر بودند بینصیب نگذاشتند بلک هریک فراخور خود حظّی شامل و بهره کامل یافتند، و بعد از کفایت آن مصلحت مهمّات
______________________________
(1) آ: استشار، ه: انتشار، د ندارد،
(2) آ: منتشر؟؟؟، ه: منتشر، د ندارد،
(3) ب ج: بهرمند،
(4- 4) این جمله در همه نسخ مضطرب و تقریبا غیر مفهوم است و متن از روی نسخه د تصحیح شده، آ: نه ارجمند بود در خمر باده، ب ه: نه ارجمند بود در سر خمار باده، ج: نه ارجمند بود در خمر باده،
(5) آ ب ج ه: بمطالعات،
(6) آ: مغانات؟؟؟، ج: مغانات، ه: مقامات،
(7) آ ب: سرقوسی؟؟؟، ج: سرقوئی؟؟؟ د: سرقویی؟؟؟، ه: سرقوثی؟؟؟،
(8) ج د ه: هزاره و صده و دهه را،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 210
ملک و تفحّص امور آغاز نهادند اوّل ماجرای اوتکین «1» پیش گرفتند و باستقصا و مبالغت بحث آن واجب دیدند و چون «2» تفحّص آن نازکی تمام بود و از اجانب کسی را در آن محرمیّت ممکن نبود منکو و هردو «3» متفحّص بودند و کسی را در آن سخن شروع میسّر نه چون آن مهمّ باتمام رسانیدند جمعی «4» از امرای او را بحکم یاسا کار تمام کردند و برین نمط کارهای دیگر از معظمات که بحث آن بر زفان امرا برنمیآمد آخر کردند، و جغتای نیز بمدّتی نزدیک بعد از قاآن رحلت کرد و قایممقام او نواده او قرا اغول «5» بود و ییسو «6» که فرزند صلبی بود مداخلتی نمیکرد چون کیوک خان را با او مصادقتی و مصافاتی تمام بود فرمود که باوجود پسر نواده چگونه «5» وارث باشد، و در حال حیاة «7» قاآن و «7» جغتای «8» قرااغول «9» را «10» نامزد ملک جغتای «10» کرده بودند «11» او «12» جایگاه جغتای بر ییسو «13»
______________________________
(1) ب: اوتکین؟؟؟، ج د ندارد،
(2) ب بخطّ جدید افزوده: در،
(3) یعنی هردو بن توشی بن چنگیز خان،- ب ج: هردو برادر، د ندارد،
(4) در جمیع نسخ: و جمعی،
(5- 5) این جمله بتمامها از آ ساقط است،
(6) کذا فی ه، ب: ینسو؟؟؟، ج: ینسو؟؟؟، د: ینسو؟؟؟، آ اصل جمله را ندارد،
(7- 7) در ه ندارد،
(8) آ ج: این کلمه را ندارد،
(9) کذا فی د و همین صواب است،- آ: تیسو؟؟؟، ب: ییسو؟؟؟، ج: یسیو؟؟؟،
و این نسخ اربعه بطور قطع و یقین خطاست و صواب نسخه د است یعنی «قرااغول» زیرا که صریح همین کتاب در موضع دیگر و صریح جامع التّواریخ در چندین موضع این است که بعد از آنکه ماتیکان پسر بزرگ جغتای در حالتی که چنگیز خان بمحاصره بامیان اشتغال داشت بواسطه تیری که از قلعه بوی زدند کشته شد چنگیز خان و اوکتای قاآن و خود جغتای ولایت عهد را بپسر ماتیکان قرا هولاکو (- قرا، قرااغول) که نواده جغتای باشد دادند، و چون کیوک خان بتخت سلطنت رسید بواسطه موافقتی که ویرا با ییسو پسر دیگر جغتای بود ییسو را بجای قرا هولاکو پادشاه الوس جغتای گردانید و گفت باوجود پسر نواده چگونه وارث باشد، و بعد از آنکه پادشاهی بمنکو قاآن رسید ثانیا قرا هولاکو را بپادشاهی الوس جغتای مقرّر کرده ییسو را فرمان داد تا بکشتند (رجوع کنید بورقa 26 و جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 175)،
(10- 10) د: بجایگاه جغتای نامزد،
(11) کذا فی د و هو الصّواب، آ ب ج ه: کردهاند، ب بخطّ جدید میافزاید: بنابراین،
(12) فقط در د،
(13) آ: تیسو، ب: ییسو؟؟؟، ج: تسو؟؟؟، د: یبسو، ه: ینسو؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 211
تقریر کرد و بازوی او را در امور قویّ گردانید، و بعد از قاآن هرکس از پادشاهزادگان اقدامی نموده بودند و هرکس از بزرگان بیکی توسّل جسته و بر ملک براتها نوشته بودند و پایزه داده بازخواست آن میفرمود و چون خارج یاسا و آذین ایشان بود خجالت مییافتند و از تشویر سردر پیش افکنده داشتند و پایزه و یرلیغ هرکس که بود بازمیستدند و در پیش هریک مینهادند که اقْرَأْ کِتابَکَ، بیکی «1» و پسران او سرافراز بودند و هیچکس یک خطّ ایشان برخلاف یاسا نمیتوانست نمود کیوک خان در هر سخنی مثل بدیشان «2» میآورد و رعایت ایشان یاساها را بر دیگران استخفاف میکرد و بریشان ثنا و آفرین، و یاسا داد که چنانک بوقت جلوس قاآن یاساهای پدر را برقرار مقرّر داشت و باحکام آن تغییر و تبدیل راه یافت یاسا و احکام پدر او نیز از عوارض زیادت و نقصان مصون باشد و از فساد تحویل مسلّم و هر یرلیغ که بالتمغای مبارک موشّح باشد بیآنک بر رای پادشاه عرضه دهند بتجدید «3» امضا نویسند «3»، و بعد از تقدیم این مصالح در کار لشکر و فرستادن آن باکناف جهان مشورت کردند چون معلوم شد که از اقلیم ختای منزی «4» که اقصای ختای است از طاعت منزّهاند و از ایلی بر کرانه سبتای «5» بهادر و جغان «6» نوین را بدان حدّ نامزد کرد با لشکری گران و سپاهی فراوان، و بجانب تنکت «7» و سلنکای «8» همچنین، و بطرف مغرب ایلچیکتای «9» و لشکر بسیار نامزد، و امر فرمود تا از
______________________________
(1) یعنی سرقویتی بیکی مادر منکوقاآن و هولاکو خان و قوبلای قاآن و اریق بوکا،
(2) د: بسرقوتی و پسران او،
(3- 3) ه: امضاء آن نویسند، ج: امضا ننویسند،
(4) آ: منرنی؟؟؟، ب: نواحی منرلی؟؟؟، ج: منری، ه: نواحی منزی، د ندارد،- منزی عبارت است از چین جنوبی، رجوع کنید بص 186،
(5) ب ج ه: سنتای، آ: سنتای، د ندارد،
(6) ب: حغان، ج: جیغتای، د ندارد،
(7) آ: تنکت؟؟؟، ج: سکوت؟؟؟، ه: شکوت؟؟؟، د ندارد،
(8) آ: سلکای؟؟؟، ب: سلنکاء، د ندارد،
(9) آ: ایلحیکای؟؟؟، ه: ایلچت؟؟؟ کتای، ب: ایلجیکای؟؟؟، ج: ایلچیان، د ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 212
طرف هر پادشاهزاده از ده نفر مرد دو نفر بدو پیوندد و آنچ در آن حدّاند «1» تمامت برنشینند و از تازیک از ده دو «2» بروند و ابتدا از ملاحده کنند و قرار آن بود که بنفس خود او نیز حرکت کند بر عقب، و اگرچه تمامت لشکر و ایل را بحکم ایلچیکتای «3» فرمود امّا بتخصیص کار روم و گرج و حلب و موصل و دیار بکر «4» بدو حوالت کرد تا کسی دیگر در آن مداخلتی نپیوندد و مال آن را سلاطین و حاکمان آن مواضع با او جواب دهند، و ممالک ختای را بصاحب معظّم یلواج «5» و ماوراء النّهر و ترکستان و بلاد دیگر که در تحت تصرّف امیر مسعود بک بود هم بدو ارزانی داشت، و عراق و اذربیجان و شروان و لور «6» و کرمان و فارس و طرف هندوستان بامیر ارغون سپرد، و از امرا و ملوک که تعلّق بهریک ازیشان داشت همهکس را «7» در آن وقت یرلیغ و پایزه فرمود «8» و مهمّات بدیشان حوالت و ایشان را بپایزه سرشیر «9» و یرلیغ مخصوص گردانید، و سلطنت روم بر سلطان رکن الدّین سبب آنک بحضرت او آمده بود مقرّر فرمود و برادر بزرگتر او را معزول، و داود پسر قیز «10» ملک «11» را محکوم حکم «12» داود دیگر کرد «12»، و سلاطین باکور؟؟؟ «13» و حلب و ایلچیان را یرلیغ دادند، و ایلچی بغداد را بعد از اعزاز یرلیغ باز گرفتند و امیر المؤمنین را
______________________________
(1) ه: حدودند،
(2) ب ه: دو هم،
(3) آ: ایلحیکتای؟؟؟، ب: ایلجکتاء، ج: ایلجلیان؟؟؟، ه: ایلچت؟؟؟ کتای، د ندارد،
(4) ب ج: باکور، ه: تاکور د ندارد،
(5) آ: یلواح، ه: بلواح، ب: بلواح؟؟؟،
(6) ج: لر،
(7) ب د ه: هیچکس را،
(8) ب د ه: نفرمود،
(9) ج د این کلمه را ندارد،
(10) آ ج: قیر، ب: فتن؟؟؟، ه: قیژ،- قیز بترکی بمعنی دختر و دختر باکره است و در ورقa 101 گوید که «قیز ملک زنی بود که پادشاه تمامت گرج بود»،
(11) ه: ملک گرج،
(12- 12) د: داود بک کرد، د: دیگر داود کرد، ج: داود نکرد،
(13) کذا فی آ ب (؟)، ج: باکور، ه: تاکور، د: لور،- از اینکه در چند سطر پیش بجای همین کلمه در نسخه آ «دیار بکر» نوشته شده است و در سایر نسخ باکور و تاکور احتمال قویّ میرود که مقصود از این کلمه دیار بکر باشد ولی این چه استعمالی است و منشأ آن چیست معلوم نیست،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 213
الوکهای خشمآمیز فرستاد سبب شکایتی که سیرامون «1» پسر جورماغون «2» ازیشان گفت، و ایلچیان الموت را بأذلال و اهانت بازگردانید «3» و جواب تذکره را که آورده بودند فراخور آن بخشونت تمام جواب نوشتند، و چون از مهمّات امور و معظمات کارها فراغتی روی نمود بعد از اجازت و تقدیم مراسم خدمت پادشاهزادگان بر عزیمت مراجعت بازگشتند و از فرموده و گفته کیوک خان بترتیب فرستادن لشکرها و نامزد کردن امرا مشغول گشتند، و آوازه جلوس او در عالم منتشر گشت و خشونت و هیبت سیاست او چون مشهور بود پیش از آنک لشکرها بمخالفان رسد از خوف و هراس و ترس باس «4» او در هردلی لشکری بود و در هر سینه صفدری
بپیش خصم تو سهم تو لشکری جرّار*بگرد لشکر تو هیبت تو حصن حصین
و هریک از طرفنشینان که آوازه او میشنید از خوف صولت و بیم سطوت او یبتغی «5» نفقا فی الأرض او سلما فی السّماء
نبینم همیدشمنی در جهان*نه بر آشکارا نه اندر نهان
که نام تو یابد نه پیچان شود*چه پیچان همانا که بیجان شود
و ارکان حضرت و مقرّبان و خواصّ او را مجال آن نبود که قدم تقدیم «6» برگیرند و محلّ آن نه که پیش از آنک در سخن شروعی پیوندد مصلحتی را بموقف عرض رسانند و آیندگان دور و نزدیک قدم از مرابط خیول بمقدار شبری فراتر نهند مگر آنکس که روز اوّل تکشمیشی «7» کردی و هم از بیرون بازگشتی، و قداق «8» از عهد صبی باز چون ملازم خدمت او بودست در مقام اتابکی چون ملّت عیسوی داشت طبیعت او هم بر آن منطبع «9» گشته
______________________________
(1) د: شیرامون، ب: سیرامون؟؟؟،
(2) ج: جرماغون، ب: حرماغون، د: حورباعون،
(3) ب: بازگردانیدند،
(4) ب ج د ه: و باس،
(5) در قرآن (6: 35) تبتغی است ولی مناسب مقام یبتغی،
(6) آ: بقدم؟؟؟، ب د: تقدیم، ه: از قدم،
(7) ه: تیکاشمیشی،
(8) ب: فداق؟؟؟،
(9) آ: منقطع، ه: مطیع،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 214
و آن نقش در صحیفه سینه او کالنّقش فی الحجر نگاشته شده و جینقای «1» نیز اضافت آن شد بر تربیت نصاری و قسّیسان ایشان نیکاقبال مینمود و این آوازه چون فایض شد از دیار شام و روم و بغداد و آس «2» و روس قسّیسان روی بحضرت او نهادند و اطبّا بیشتر هم ازیشان ملازم خدمت او بودند و بسبب ملازمت قداق و جینقای «3» طبعا از انکار دین محمّدی علیه افضل الصّلوة و السّلام خالی نبود و چون پادشاه طبع ملول داشت تمامت حلّ و عقد و نقض و ابرام امور بقداق «4» و جینقای «5» تفویض کرده و تمامت خیر و شرّ و صلاح و فساد بدیشان بازگذاشته و کار نصاری در عهد دولت او بالا گرفت و هیچ مسلمان را یارای آن نبود که با آن جمع سخنی بلندتر گوید «6»، و کیوک خان میخواست تا آوازه جود او بر آوازه جود پدر او راجح شود در کار بخشش زیادت از حدّ افراط مینمود و تجّار که از اقطار و اقاصی و ادانی عالم جمع شده بودند و نفایس و طرایف آورده فرمود تا تمامت آنرا بر آن قرار که در عهد پدرش بود قیمت «7» میکردند در یک نوبت جماعتی بازرگانان را که حاضر بودند هفتاد هزار بالش سربالا برآمد که بر ممالک برات نوشتند و آنچ ازیشان گرفتند و آنچ از ممالک شرق و غرب از ختای تا روم در یک روز تسلیم کرد «8» و متاع هر اقلیمی و قومی چون کوه جنسجنس نهاده بودند ارکان دولت عرضه داشتند که حملونقل آن تعذّری دارد بخزانه قراقورم نقل آن واجبست فرمود که محافظت آن زحمت است و فایده حاصل نه بر لشکر و حاضران خدمت قسمت کنند روزها قسمت کردند و بتمامت «9»
______________________________
(1) آ: حینقای، د ه: حینقای؟؟؟، ج: حیفا؟؟؟، ب: جیغتای؟؟؟،
(2) ج: ارس،
(3) آ: حییقای؟؟؟، ب: حییقای؟؟؟، ج: حیفا؟؟؟، د: حینفاء؟؟؟، ه: حپقا؟؟؟،
(4) ب: بفدان؟؟؟،
(5) آ: حیقای؟؟؟، ب: حیقای؟؟؟، ج: حیفا؟؟؟، د: حینفای؟؟؟،
(6) آ ب: گویند،
(7) ج: قسمت،
(8) ب د: کرده، ه: کردند،
(9) آ ب ج د: و تمامت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 215
ایلهای دست راست و چپ برسانیدند چنانک کودکی بیبهره «1» نماند و بر جماعتی که از دور و نزدیک آمده بودند از خواجه و غلام همچنین، عاقبت از آنچ موجود بود ثلثی بخرج نشد بار دیگر برین منوال بخش کردند و عاقبت بسیار دیگر بماند روزی از اردو بیامد و بر آن اموال بگذشت فرمود که شما را گفتهام که تمامت آنرا بر لشکر و رعیّت بخش کنید عرضه داشتند که بقایای قسمت است بعدما که دو نوبت هرکسی حظّی وافر یافتند فرمود که هرکس در آن ساعت حاضر بود آنچ توانست درربود، و آن سال در آن «2» مشتاة بگذرانید تا چون سال نو شد و باز «3» جهان از خنکی زمستان برست و جمرات خوش «4» بیفتاد و روی زمین خلعت ملوّن بهار پوشید و اشجار و اغصان بتازگی آب برکشید و بادهای لواقح وزیدن گرفت و هوا چون هوای دلدار خوش شد و بساتین چون رخسار خواتین آبدار گشت و پرندگان و چرندگان هم جفت گشتند و یاران یکدل و رفیقان یک تو «5» انتهاز ایّام طرب را پیش از آنک خزان در پیش آید بی «6» خواب و خوفت این «7» بیت را دستور ساختند
خیز ای ببرده مهر «8» تو آرام یاسمین*تا عشرتی کنیم بهنگام یاسمین
گلها چنیم از رخ گلرنگ بوستان*میها خوریم بر لب میفام یاسمین
کیوک خان عزیمت حرکت بتصمیم رسانید و از مقرّ سریر مملکت انتهاض کرد و بهرکجا رسیدی که مزرعه بودی یا جمعی را دیدی فرمودی تا ایشان را چندان بالش و جامه دادندی که از ذلّ فقر و فاقه برستندی و برین نسق و هیأت با فرط باس و هیبت متوجّه بلاد غربی بود چون بحدّ سمرقند «9» رسید که از آنجا تا بیش بالیغ «10» یک هفته راه باشد اجل
______________________________
(1) آ ب: نابهره،
(2) ج کلمه «آن» را ندارد،
(3) د ندارد،
(4) ب د ه: خوشی،
(5) ب ج: یک نو؟؟؟،
(6) آ ب ه: و بی، ج د این جمله را ندارد،
(7) آ: و این، ج د این جمله را ندارد،
(8) ج: چهر،
(9) د: مسکر (؟)،
(10) آ: نیش یالیغ؟؟؟، ب: نیش بالیق؟؟؟، د:؟ نپش؟؟؟ بالیق،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 216
موعود فرارسید و چندان مهلت نداد که قدم از آن مقام فراتر نهد، از بلعجب «1» بازی فلک جافی «2» ای بسا امیدها که وافی نشد، «3» نه سطوت و صولت مانع آمد و نه لشکر و عدّت وازع «4» توانست گشت، و عجبتر آنک چندانک مشاهده میرود و امثال این معاینه هیچگونه تنبیهی حاصل نیست بلک شره و حرص هر روز در زیادت است و غلبه نهمت «5» هر ساعت استیلا بیشتر دارد و پند این گویای نه بزفان مانع نه و نصیحت او را در گوش عقل قبول رادع نه،
جهان هزمان «6» همیگوید «7» که دل در من نبندی بهتو خود میپند ننیوشی ازین گویای ناگویا
چه جوئی مهر بدمهری کزو بیجان شد اسکندرچه بازی عشق با یاری کزو بیملک شد دارا «8»
نمیبینی تو هر ساعت کزین سیمابگون خیمه «9»چه بازیها برون آرد همی این پیر خوشسیما
نظر انوش راوید: این پادشاهان جهان هیچ اثر و نشانی از خود و جسدشان نگذاشته اند، حتی نمی نویسد در کدام کاخ دور هم جمع می شدند، و چه هنری و سوادی داشتند، خلاصه همه چیز داستان گونه است بدون یک اثر تاریخی.
ذکر احوال اغول غایمش «10» خاتون «11» و پسران او، «12»
چون کیوک خان را حالتی که ناگزیر مخلوقان است پیشآمد و «13» چنانک رسم و معهود ایشانست که بهروقت که پادشاه را حادثه افتد راهها بسته شود بسته شد «14» و یاسا رفت که هرکس بموضعی که رسیده
______________________________
(1) ب ج ه: بو العجب،
(2) آ ب د: حافی،
(3) آ ب: شد،
(4) آ: نازع، ب د: فارغ،
(5) ب: تهمت، آ: تهمت؟؟؟،
(6) ج: هر دم،
(7) ه: جهانت هر زمان گوید،
(8) آ این بیت را ندارد،
(9) د ه: پرده،
(10) د: غاتمش،
(11) آ این کلمه را ندارد،- اغول غایمش زوجه کیوک خان بن اوکتای قاآن بن چنگیز خان و مادر دو پسر او خواجه و ناقو بوده (جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 228)،
(12) ج (بجای این عنوان): ذکر احوال سرقویتی بیکی و قداق پس از کیوک خان،
(13) ب ه واو را ندارد،
(14) ج د این دو کلمه را ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 217
باشد بآبادان و خراب نزول کند، و بعد از تسکین سوز واقعه ایلچیان بنزدیک سرقویتی «1» بیکی و باتو باعلام این حالت روان کرد «2» و بعد از اقتداح آرا و استشارت با مقرّبان ملک در مراجعت باردوی قاآن یا مسارعت بجانب قوناق «3» و ایمیل «4» که اردوی قدیم کیوک خان بود بر وفق میل نفس بجانب ایمیل «5» در حرکت آمد «6»، و سرقویتی «7» بیکی او را چنانک رسم معهود است با نصایح و تسلّی جامه و بغتاغ «8» فرستاد، و با تو هم برآن منوال استمالت «9» و دلگرمی داده و بمواعید خوب مستظهر گردانیده و بر آنجملت اشارت رفته «10» که مصالح ملک برقرار متقدّم اغول غایمش «11» با ارکان دولت مهمل نگذارد و بلوازم آن قیام مینماید و چون مراکب لاغراند بنفس خویش در الاقماق «12» مقام رفت «13» و تمامت اولاد و امرا را اعلام رفته است تا بدین مقام حاضر شوند و در تفویض کار خانیّت بیکی که صلاح باشد مشورتی رود تا امور ممالک بار دیگر از نسق نگردد و خللی عاید نشود خواجه و ناقو «14» نیز بیایند و قداق «15» نیز از
______________________________
(1) آ ج: سرقویتی؟؟؟، ب: سرقویتی د: سرقوتی، ه: سرقویثی؟؟؟،
(2) یعنی اغول غایمش خاتون،- ب (بخطّ جدید) ج ه: کردند،
(3) آ: فوناق؟؟؟، ب: قوباق؟؟؟، ه: قویاق، ج: قونان،
(4) آ ب ج ه: ایمیل؟؟؟، د: ایمل،
(5) آ ب: ایمیل؟؟؟، د: ایمل،
(6) یعنی اغول غایمش خاتون،
(7) د: سرقوتی، ج: سرقوئی، ه: سرقویثی؟؟؟،
(8) آ ب: بعتاق؟؟؟، د: بغیاق؟؟؟، ج: بغلطاق،- بغتاق بر وزن چخماق ابریشمی است که مغولیّه مانند گیسو تابیده بموی سر خود پیوند کنند و زنان آنرا مکلّل کرده بکلاه دوخته بر سر گذاشته با گیسو آویزان شود (کتاب عدن که خلاصهایست از قاموس مطوّل ترکی بفارسی موسوم بسنگلاخ تألیف میرزا مهدیخان نادری، نسخه کتابخانه پاریس تتمّه ترکی عدد 1000،
(5- 9) این جمله بتمامها از آ ساقط است،
(10) سوء تألیف، یعنی با تو اشارت کرد،
(11) د: غاتمش،
(12) ب: القماق؟؟؟، ج: الاقمان، د: الاقماق،
(13) سوء تألیف، یعنی با تو بنفس خویش در الاقماق مقام کرد، (رجوع کنید بورقb 431(،
(14) ب: باعو؟؟؟، ج: باغو؟؟؟، د: باعو، ه: باغو،- خواجه و ناقو دو پسران کیوک خان بن اوکتای بن چنگیز خاناند و مادر ایشان اغول غایمش خاتون است (جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 228)،
(15) ب: عداق، رجوع کنید بص 200 حاشیه 7،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 218
خدمت ایشان باز نماند، خواجه و ناقو «1» متوجّه خدمت او شدند «2»، و قداق «3» در وقت آنک از رفعت مرتبت قدم بر فلک مینهاد هذیاناتی که نه حدّ امثال او باشد بر زفان میرانده و از غایت حماقت و فرط جهالت سخنهائی که مادّه وحشت و سرمایه مقالت بوده میگفته «4» از آن سبب مستعشر بوده پای کشیده کرد و سر بنهاد بعلّت رنجوری و بچند نوبت دیگر ایلچیان بازمیفرستادند هم تن فرا نداد و اغول غایمش «5» و پسران نیز برفتن او راضی نشدند حالیا ترک او گرفتند، و خواجه و ناقو «6» بعدما که آنجا «7» رسیدند زیادت از یک دو روز مقام نساخت «8» پیش از آنک پادشاهزادگان دیگر برسند سبب آنک کوکب اقبالشان روی برجعت نهاده بود مراجعت نمودند و تیمور «9» نوین را قایممقام خویش در خدمت بگذاشت تا هر اتّفاق که پادشاهزادگان «10» کنند او نیز بر آن موجب و منوال خطّ دهد و چون پادشاهزادگان بر جلوس پادشاه عادل منکو قاآن منطبق شدند بر وفق آن تیمور «11» نیز خطّ بداد، و پادشاه زادگان مراعات جانب پسران را «12» برقرار حکم را در قبضه ایشان بگذاشتند چندانک «13» قوریلتای باشد «14» و ایلچی بنزدیک ایشان فرستادند که چون جینقای «15» از عهد قدیم تا اکنون محلّ اعتماد بودست و بصدد معظمات کارها تا بوقتی که خان معیّن شود و سرّی که حقّ تعالی راست مبیّن
______________________________
(1) ب: باعو؟؟؟، ج د ه: باغو،
(2) یعنی متوجّه خدمت باتو شدند در الاقماق،
(3) ب: فداق؟؟؟،
(4) آ ب ج د میافزاید: قداق،
(5) د: غاتمش،
(6) ب: باغو؟؟؟، ج د: باغو، ه: باعو،
(7) یعنی بخدمت باتو در الاقماق،
(8) یعنی نساختند،
(9) آ: تسمور، ب: سمور، ج ه: تمور،
(10) آ ب ه: پادشاهان،
(11) آ: تیمور؟؟؟، ب: تیمور؟؟؟، ج ه: تمور،
(12) ج: بستو؟؟؟،
(13) آ: حنانک؟؟؟، ه: چنانکه در،
(14) یعنی پادشاهزادگان و باتو که در الاقماق مجتمع شده بودند موقّتا تا قوریلتای منعقد نشده حکمرانی مملکت را در قبضه اغول غایمش و پسران او خواجه و ناقو گذاردند،
(15) آ: حینفای؟؟؟، ب: حییقای؟؟؟، د: حییفای؟؟؟، ج: حیفای؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 219
سوانح امور و مصالح برقرار تمشیت میدهد «1» و یرلیغ مینویسد «2»، و از آنجا پادشاهزادگان بر عزیمت استعداد قوریلتای هریک روی باردوهای خود نهادند و تیمور «3» نیز با خدمت «4» خواجه و ناقو «5» برفت و از اتّفاق پادشاهزادگان بر جلوس مبارک منکو اعلام کرد او را از خطّ باز دادن و با آن قوم موافقت نمودن بازخواست کردند و قصد آن «6» که بر سمت ممرّ منکو قاآن کمینی سازند و تیر غدر را از شست بیادبی گشاد دهند چون بخت بیدار و همپشت و یار بود و اقبال همنشین و دولت مساعد و فضل باری جلّت نعماؤه و کثرت آلأوه قرین و همم خلایق ناصر و معین تا بوقتی که آن جماعت خبر یافتند از مکامن و مضایق گذشته بود آن اندیشه در اندرون نگاه داشتند و برقرار مصلحتی که پیش میآمد ساخته میکردند هرچند زیادت کاری نبود جز از معاملت با تجّار و اطلاق وجوهات در مقدّمه بر نواحی و امصار و تواتر ایلچیان و محصّلان ناهموار و بیشتر اوقات خود غایمش «7» با قامان خلوت داشتی و باستعمال خیالات و خرافات آن جماعت اشتغال، و خواجه و ناقو «8» را جداجدا برخلاف مادر دو حضرت شد و در یک مقام سه حاکم، و از جوانب دیگر پادشاهزادگان بر وفق مراد سوداها میکردند و اکابر و معارف نواحی بر وفق هوی بهرکسی تعلّق میساخت، و امور غایمش «9» و پسران او سبب مخالفت با یکدیگر و مجاذبت با خویشان بزرگتر از ضبط بیرون شد و آرا و تدابیر از منهج صواب تحرّی «10» کرد و امیر جینقای «11» در کار عاجز و سرگردان شد و چون سخن و نصیحت او را در
______________________________
(1) ب د ه: میدهند،
(2) آ ب د ه: مینویسند،
(3) ج: تمور نوئین،
(4) یعنی بخدمت و بنزد،
(5) ب: باعو؟؟؟، ج د: باغو، ه ندارد،
(6) ب: آن کردند،
(7) د: غاتمش، آ: عاتمش؟؟؟، ج: غاتمش؟؟؟، ه: عایمش،
(8) ب ج د ه: باغو،
(9) د: غاتمش، آ: عایمش؟؟؟،
(10) آ ب: بحری؟؟؟،- تحرّی چندان مناسبت با مقام ندارد،
(11) آ: حیقای؟؟؟، ب: حیفای؟؟؟، د: حنیقای؟؟؟، ج: حنفای؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 220
سمع عقل ایشان جای نبود پسران از روی صبی برأی خود مستبدّ بودند و غایمش «1» بر وفق هوی ردع «2» اهل صواب را مستعدّ،
شیآن یعجز ذو الرّیاضة عنهما*رأی النّساء و امرة الصّبیان
امّا النّساء فمیلهنّ الی الهوی*و اخو الصّبی یجری بغیر عنان 39
و با این معنی «3» ایلچیان بنزدیک باتو «4» میفرستادند که بخانی دیگر «5» رضا نداریم و بهیچ وقت بدان موافقت اغضا نخواهیم نمود،
قضاء جری و کتاب سبق*فهل ینفعن جزع او قلق
قضی اللّه ما شاء من حکمه*ففیم اضطرابک و الأمر حق و ارسال انواع این پیغامها باستظهار ییسو «6» بود و موافقت و مصافات او و بکرّات از جانب خویشان مشفق بیکی «7» و باتو نصایح میفرستادند که باری بقوریلتای حاضر باید آمد تا بار دیگر که تمامت آقا و اینی «8» جمع باشند کنگاج و مشورت کنند و از جانب باتو ایلچیان میآمدند که
______________________________
(1) آ: غایمش؟؟؟، د: غاتمش،
(2) ج ه: بردع، آ: نردع؟؟؟،
(3) ب د ه: معانی،
(4) آ: ناقو، و آن غلط فاحش است،
(5) ب: بحاء دیگران، ه: بجاء دیگران ج: بحابی؟؟؟ دیگر، د: بجاء دیگر،
(6) آ: تیسو، د: ییسو؟؟؟، ب: ببسو؟؟؟، ج: نسیو؟؟؟،
(7) یعنی سرقویتی بیکی مادر منکوقاآن،- آ: بیکی؟؟؟، ج: نیکی؟؟؟، ب: سکی، ه: بیک؟؟؟،
(8) آغا (آقا) برادر بزرگ را نامند و اینی بکسر نون برادر کوچک را گویند (مختصر سنگلاخ)، و آقا و اینی هرگاه مجموعا استعمال شود بمعنی تمام اعضاء خانواده سلطنتی است یعنی مجموع شاهزادگان از بزرگ و کوچک و برادران و برادرزادگان و اعمام و عمزادگان و غیرهم، رشید الدّین وزیر در شرح حال یسوکای بهادر پدر چنگیز خان گوید: «و او پادشاه بسیاری از اقوام مغول بود و آقا و ابنی یعنی اعمام و عمزادگان جمله مطیع و متابع» (جامع التّواریخ طبع برزین ج 2 ص 85)،- در پیغامی که چنگیز خان باونک خان میفرستد و حقوقی را که برو ثابت کرده یاد آوری میکند گوید «و من جهت تو آقای خود را بکشتم و اینی را هلاک کردم اگر گویند ایشان کیستند سچنه بیکی که آقای من بود و تایجور قوری که اینی من بود ایشانند یک حقّ دیگر از آن من اینست» (ایضا ص 220)،- «طغریل را بگوئید که اینی من طغریل تو بنده درگاه آبا و اجداد منی و بآن معنی ترا اینی گفتهام» (ایضا ص 226)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 221
تقریر کار خانیّت منکو «1» قاآن اکثر عواید آن بشما عاید خواهد بود و چون بنظر بطر و کودکی مینگریستند و از تجارب روزگار مؤدّب و مجرّب نگشته بودند بر اندیشه خود اصرار داشتند و قداق از خوف بادرات سخنهای نافرجام و اندیشهای ناتمام بر اندیشه مخالفت موافقت داشت و چندانک از جوانب باستعجال کار قوریلتای ایلچیان میرسیدند ایشان بتوانی و تأنّی میگرائیدند و در پرده مخالفت راهی میساخت «2» و کعبتین رای را بر رقعه هوی میانداخت «3» و از مصلحت وقت خود را کشیده میداشت «4» تا عاقبة الأمر ایلچی برسید از پادشاهزادگان که در خدمت «5» حضرت جمع بودند ناقو «6» روان شد و بر عقب آن خواجه و بعد ازو غایمش «7» چنانک شرح آن در ذکر جلوس پادشاه جهان رود و کار بجائی رسید از کوتاهاندیشگی و خویشتنبینی که عقل عقلا در خلاب «8» آن فکر سرگردان شد و مخرج از آن متعذّر،
نظر انوش راوید: باز هم خرافات و جهل و توطئه، که یکی از آنها را چند سطر بالاتر نارنجی کردم.
کلیک کنید: تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2
ذکر توشی «9» و احوال او و جلوس باتو بموضع او
چون توشی [که] پسر بزرگتر «10» بود بحدود قلان تاشی «11» بخدمت چنگز خان آمد و از آنجا بازگشت مهلت موعود دررسید و پسران او «12» بمحل «13» و «14» هردو «15» و باتو و شیبقان «16» و تنکوت «17» و برکه «18» و
______________________________
(1) ه: مونک کا،
(2) ج: میساختند،
(3) ج: میانداختند،
(4) ج: میداشتند،
(5) د این کلمه را ندارد،
(6) ب: باغو؟؟؟، ج ه: باغو، د: باتو،
(7) د: غانمش، ج: اوغل غایمش، ه: اغول غایمش،
(8) آ ب: حلاب، ج: حلات، د: حالت،
(9) توشی در جامع التّواریخ همهجا بلفظ چوچی یا جوجی مذکور است،
(10) آ ب ج د میافزایند: او،
(11) کذا فی ج و همین صواب است رجوع کنید بص 111،- آ ب ه بجای «قلان تاشی» بیاض است، د بدون بیاض،
(12) آ د افزوده: که، ج افزوده: کی، ه افزوده: اولی،
(13) کذا فی آ ه (؟)، ج: بمحلّ، ب: بمحل؟؟؟، د: به محل،- نام این پسر توشی در جامع التّواریخ بووال و بوقال مسطور است (طبع بلوشه ص 90، 122)، و مسیو بلوشه گوید اصل متن
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 222
برکجار «1» این هفت پسر بودند که بمرتبت استقلال رسیده بودند باتو قایم مقام پدر شد و حاکم ملک و برادران گشت و چون قاآن «2» بتخت مملکت بنشست تمامت آن حدود را که مجاور او بود از بقایای قفچاق و الان «3» و آس «4» و روس و بلاد دیگر چون بلغار و مکس «5» و غیر آن تمامت را مسلّم و مستخلص کرد «6»، و باتو در مخیّم خویش که در حدود ایتیل «7» داشت مقام فرمود و شهری بنا نهاد که آنرا سرای میخوانند و حکم او بر تمامت ممالک نافذ بود و او پادشاهی بود بهیچ دین و ملّت مایل نه همان شیوه یزدانشناسی میدانست و متعصّب هیچکدام از ملل و ادیان نبود بخشش و دهش او را حسابی نه و جود و سخای او را شمار ناممکن ملوک اطراف و طرفنشینان آفاق و غیر ایشان هرکس بخدمت او رسیدی و پیشکشها که ذخایر روزگار بودی پیش از آنک بخزانه درآرند تمامت را بر مغول و مسلمان و حاضران مجلس بخش کردی «8» و بقلیل و کثیر آن التفات ننمودی و تجّار از جوانب انواع متاعها بخدمت او آوردندی هرچه بودی بستدندی و قیمت یکی را چندباره بهای آن مضاعف بدادی و بر سلاطین روم و شام و غیر آن از بلاد برات و یرلیغ فرمودی
______________________________
جهانگشای «بوخل» بوده که شکلی دیگر از بوقال است (زیرا که قاف و خاء در لغت مغول دائما بیکدیگر قلب میشوند) و کاتب واو را در کتابت وصل بخاء نموده بوده پس از آن نسّاخ متأخّر آنرا «بمحلّ» خوانده و نوشتهاند، و این احتمال خیلی قریب بصواب است،
این واو را فقط در ج دارد،
ج: تفرد،
آ: سسقان؟؟؟، ب: سسفان؟؟؟، ج: سیفان، د: سینقای، ه: سنتان،
آ: تبکوت؟؟؟، ج: بیکوت، د: منکوت؟؟؟،
آ: برکه؟؟؟، ه: برکا،
(1) آ ب: برکحار، ج: برنجار،- نام پسران توشی سابقا در ص 144 مذکور شد رجوع بدانجا شود،
(2) یعنی اوکتای قاآن بن چنگیز خان،
(3) ج د ه: آلان،
(4) آ: اس، ج: ارس،
(5) ج: مشکو، ه: ملس، د ندارد،
(6) یعنی باتو،
(7) ایتیل نهر معروف ولگا است که در بحر خزر میریزد و یاقوت در معجم البلدان آنرا اتل مینامد،- ه: ایتل؟؟؟، د: اینل؟؟؟، ب: اییل؟؟؟، ج: ایمیل؟؟؟، آ: ایمیل؟؟؟،
(8) آ ه: کردندی،
صورت دربار باتو بن توشی بن چنگیز خان در شهر سرای در کنار رود ایتیل یعنی ولگا
(از روی یک نسخه بسیار قدیمی از جامع التّواریخ که در کتابخانه ملّی پاریس محفوظ است)
222.p face To
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 223
و هرکس بخدمت او رسیدی بیمقصود مراجعت ننمودی «1»، و چون کیوک خان بخانی بنشست «2» باتو برحسب استدعا و اقتراح او در حرکت آمد چون بالاقماق «3» رسید حالت «4» کیوک خان ظاهر شد هم آنجا توقّف کرد و از جوانب پادشاهزادگان بخدمت او رسیدند و کار خانیّت بر منکو قاآن مقرّر کرد و شرح آن در ذکر منکو قاآن مثبت خواهد شد و از آنجا بازگشت و بأردوی خویش آمد و برقرار بکار عیش و تماشا مشغول بود و بوقت ترتیب لشکر برحسب اقتضای وقت از اقربا و انساب و امرا لشکرها میفرستاد تا چون در شهور سنه ثلاث و خمسین و ستّمایة «5» منکو قاآن قوریلتای دیگر فرمود سرتاق «6» را بخدمت منکو قاآن فرستاد و سرتاق «6» متقلّد مذهب نصاری بود هنوز سرتاق «6» نرسیده بود که فرمان حقّ در رسید و حالت ناگزیر «7» واقع شد در شهور سنه «8» و سرتاق چون «9» بخدمت منکو قاآن رسید مورد او را بأعزاز و اکرام تلقّی فرمود و بأنواع عواطف از ابنا و اکفا مخصوص گردانید و با چندان مال و نعمت که لایق چنان پادشاهی باشد او را بازگردانید هنوز بأردوی خود نارسیده چون بموضع «10» رسید او نیز بر عقب پدر خود روان شد منکو قاآن امیران را فرستاد و استمالت جانب خواتین و برادران او فرمود و اشارت راند که براقچین «11» خاتون که بزرگتر خواتین باتو است تنفیذ احکام میکند و پسر سرتاق اولاغچی «12» را تربیت میکند چندانک بزرگ شود و قایم مقام پدر گردد چون قضا نخواسته بود اولاغچی «12» نیز گذشته شد همین سال،
______________________________
(1) د از اینجا تا آخر این فصل را ندارد،
(2) آ افزوده: و،
(3) ب: بالامماق،
(4) یعنی وفات، در این کتاب مکرّر کلمه «حالت» بمعنی وفات و مرگ استعمال شده است،
(5) ه (برقم): سنه 652،
(6) ب ج: سرباق،- سرتاق از پسران باتو است،
(7) یعنی وفات باتو،
(8) بیاض در آ ب، ج ه بدون بیاض،
(9) فقط در ب ه،
(10) بیاض در آ ب ه، ج بدون بیاض،
(11) آ: براقحین، ب: برافحین؟؟؟، ه: براقچین،
(12) آ: اولاعجی، ه: اولاعچی، ج: اولاغی،
نظر انوش راوید: همان چند سطری که در بالا نارنجی کردم، نشان از دروغ است، چون چنین شخص بی قانون و در همی نمی تواند یک آدم معمولی پابرجا باشد، چه برسد به یک شخص مهم. همه مطالب او چنین است، غیر قابل قبول.
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 224
ذکر استخلاص بلغار و حدود آس و روس،
قاآن چون نوبت دوّم قوریلتای بزرگ ساخت و در استیصال و قمع بقایای طغاة مشاورت نمودند «1» رأی «2» بر آن قرار گرفت که حدود «3» بلغار و آس و روس که مجاور مخیّم باتو بود و «4» هنوز بکلّی ایل نشده بودند و بکثرت سواد خویش مغرور «5» در تحت تصرّف آورند بنابرین «5» پادشاه زادگان را بمعاونت و معاضدت باتو نامزد گردانید «6» منکو قاآن و برادر او بوچک «7» و از پسران خود کیوک خان و قدغان «8» و پادشاهزادگان دیگر کولکان «9» و بوری «10» و بایدار «11» و برادران باتو هردو و تنکوت «12» و چند پادشاه دیگر و از امرای معتبر «13» سبتای «14» بهادر بود و پادشاه زادگان بر ترتیب جیوش و جنود هرکس با محلّ و منزل خود روان شدند و وقت بهار را از مقامگاه خود در حرکت آمدند و در مبادرت مسارعت نمودند بحدود بلغار پادشاهزادگان بیکدیگر رسیدند زمین از کثرت جنود در بانگ و خروش آمد و از غلبه و جوش جیوش وحوش و سباع مدهوش گشت بابتدا شهر بلغار را که بمناعت موضع و عدد بسیار در آفاق مشهور بود بقهر و قسر بگرفتند و اسوة بأمثالها خلق آنرا بکشتند و اسیر راندند و از آنجا متوجّه بلاد روس گشتند و اطراف آنرا مستخلص کردند تا شهر
______________________________
(1) ج: نمود،
(2) ج: آرای،
(3) از اوّل این فصل تا باینجا از آ ساقط است،
(4) آ ج واو را ندارد،
(5- 5) فقط در ب بخطّ الحاقی،
(6) ب بخطّ الحاقی میافزاید: از آنجمله،
(7) آ: بوحک، ب ج: بوجک؟؟؟، د: توجل،
(8) ب: قدعان؟؟؟، ج: قدعان،
(9) آ ب: لولکان، ج: لوکان، د: کونکان، ه ندارد، رجوع کنید بص 142،
(10) آ ب ج: نوری؟؟؟، د: تودی، ه ندارد،- وی پسر ماتیکان بن جغتای بن چنگیز خان است،
(11) آ ب: بایدار؟؟؟، ج: نادار؟؟؟، ه ندارد،- پسر ششم جغتای بن چنگیز خان است،
(12) د: بنکوت؟؟؟،
(13) آ: از امرا و معتبران،
(14) آ: ستای؟؟؟، ب ج ه: سنتای، د ندارد، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 43: سوبادای،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 225
مکس «1» که خلق آن بعدد مور و ملخ بود و جوانب بغیاض و بیشه ملتّف بود چنانک مار را از میان گذر نبود باتّفاق پادشاهزادگان بر جانبهای آن بایستادند و بابتدا از هر سویی در پهنای آنک سچهار گردون بر مقابل یکدیگر روان شود راه ساختند و مجانیق برباره «2» آن نهادند در مدّت چند روز در آن شهر جز هم «3» نام آن نگذاشتند و غنایم بسیار یافتند و فرمان رسانیدند تا گوشهای راست مردم باز کردند دویست و هفتاد هزارگوش در شمار آمد و از آنجا پادشاهزادگان عزم مراجعت کردند،
نظر انوش راوید: در این چند سطر نشان می دهد که نویسنده هیچ اطلاعی از بلغار و روس ندارد، البته منظور بلغار کشور بلغارستان کنونی نیست، بلکه جلگه های ولگای جنوبی است.
ذکر خیل کلار «4» و «5» باشغرد «6»،
چون روس و قفچاق و آلان «7» نیز نیست گشتند و کلار «8» و «9» باشغرد «10» بر ملّت نصاری اقوام بسیار بودند و ایشان را میگویند متّصل فرنگاند باتو عزیمت استیصال ایشان مقرّر کرد و بر آن نیّت لشکرها ترتیب داد چون سال نو شد روان گشت و آن جماعت بکثرت عدد و شوکت بأس و محکمی آلت مغرور بودند چون آوازه حرکت باتو بشنیدند ایشان نیز در حرکت آمدند با چهارصد هزار سوار که هریک در جنگ نامدار بودند و گریز را عار دانند «11» باتو برادر خود شیبقان «12» را با ده هزار «13» مرد بر سبیل یزک و طلایه در مقدّمه بفرستاد تا عدد ایشان ببیند و از حدّ شوکت و قوّت ایشان خبری فرستند بحکم فرمان رفت و بعد از یک
______________________________
(1) ه: ملس،
(2) ه: باروری،
(3) ه: ندارد،
(4) ه: کلارد،
(5) ا ب ج واو را ندارد،
(6) آ: باشغرد، ج: باسعرد، ه: باشعر،
(7) ه: الانان،
(8) ه: کلارد،
(9) ج واو را ندارد،
(10) آ: باشعرد، ج: باسعرد،
(11) ج: دانستند، د: دارند،
(12) آ: سسقان؟؟؟، ب: سسقان؟؟؟، ج: سیفان، ه: شیبان (که آن نیز صحیح و هیأتی دیگر از شیبقان است، رجوع کنید بص 144 حاشیه 6)، د ندارد،
(13) ج: دو هزار،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 226
هفته بازآمد و خبر داد که ایشان اضعاف لشکر مغولاند همه مردان نقار «1» و کارزار چون لشکرها بیکدیگر نزدیک رسیدند باتو بر پشته رفت و یک شبانروز «2» با کس سخن نگفت و تضرّع و زاری میکرد و مسلمانان را بفرمود تا ایشان نیز باتّفاق جمع شدند و دعاها گفتند و روز دیگر ساز جنگ کردند و آبی بزرگ در میان بود شبانه لشکری «3» بفرستاد و ازین جانب «4» لشکر باتو برآب عبره کردند و شیبقان «5» برادر باتو بنفس خویش در میان حرب آمد و حملهای متواتر کرد و لشکر خصم چون قویّ بودند از جای نجنبیدند و آن لشکر از پس ایشان درآمد شیبقان «6» با تمامت لشکر بیکبار حمله کردند و روی بر سراپرده ایشان «7» نهادند و بشمشیر طنابهای خیمه «8» پاره کردند چون سراپردها انداختند لشکر کلار دلشکسته شد و منهزم گشت و از آن لشکر بیش «9» کس نجست و آن ولایتها نیز مستخلص گشت و از جمله کارهای عظیم و جنگهای سخت یکی این بود،
نظر انوش راوید: می نویسد "محکمی آلت مغرور بودند" ولی در تمام کتاب یکبار اشاره به صنایع نمی کند، چون این نویسنده اطلاعی از صنعت و صنایع نظامی نداشت. می نویسد "چهارصد هزار سوار" ای دروغگو، اصلاً می دانی یعنی چه، سواد شمارش داری نویسنده دروغ. می نویسد "جنگهای سخت"، با چهارصدهزار سوار و آلات خوب دیگر چه جنگ سختی ، همش ضد و نقیض می گوید، یا دیوانه است یا شیاد یا بی سواد.
کلیک کنید: تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2
ذکر جغتای،
جغتای خانی بود با تهوّر و غلبه و سیاست و خشونت چون بلاد ما وراء النّهر و ترکستان مستخلص گشت محطّ رحال او «10» و اولاد و لشکر او از سمرقند تا کنار بیش بالیغ بود مواضعی نزه رایق منزلگاه ملوک را لایق مربع «11» و مصیف آن المالیغ و قوناس «12» بود که در بهار و تابستان با
______________________________
(1) آ: بقار؟؟؟، ب: بفار؟؟؟، د: جنگ،
(2) د ه: شبانهروز، آ: شباروز،
(3) ب ج: لشکر،
(4) آ ج: و درین حالت،
(5) آ: سیقان؟؟؟، ب: سیبقان، ج: سیفان، د: سینفان، ه: شیبان،
(6) آ: سینعان، ب: سسقان؟؟؟، ج: سیفان، د: سینفان، ه: شیبان،
(7) آ ب د: او،
(8) ج ه: آن، ب د: او،
(9) ج: بیست، ه: پس،
(10) فقط در ب بخطّ جدید،
(11) ج د ه: مرتع،
(12) کذا فی ب، آ: قوناس؟؟؟، ج: فرناس؟؟؟، د: قوتاق،- رجوع کنید بص 21 حاشیه 3،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 227
بستان ارم مشابهت داشتی و گوهای «1» بزرگ که ایشان کول «2» خوانند جهت اجتماع مرغان آبی در حدود او ساخته و دیهی نیز بنا فرمود نام آن قتلغ «3» پاییز و زمستان در مراوریل؟؟؟ ایلا «4» روزگار گذرانیدی و از ابتدا تا انتها [ی] «5» مراحل انبارهای اطعمه و اشربه ترتیب داده و او دایما بتماشا و عشرت و معاشرت با پریچهرگان خوشطلعت اشتغال داشتی «6» و حشم او از بیم یاسا و سیاست او چنان مضبوط بودی که کسی «7» در عهد او چندانک «8» در جوار لشکر او بودی هیچ راه گذری را بطلایه و پاس احتیاج نیفتادی و چنانک در مبالغت گویند طشت زر بر سر نهاده عورتی را تنها بیم و ترس نبودی، و یاساهای باریک که بر امثال مردم تازیک تکلیف مالایطاق بودی دادی مثل آنک گوشت بسمل نکنند «9» و بروز در آب روان ننشینند و نظرای این «10» و یاسای گوسفند از مذبح شرعی ناکشتن بهمه ممالک بفرستادند و در خراسان مدّتی گوسفند را کسی ظاهرا نکشت و مسلمانان را براکل مردار تکلیف مینمودند، و چون حالت «11» قاآن واقع شد حضرت او مرجع خلایق شد و از دور و نزدیک متوجّه خدمت او شدند مدّتی تمادی نگرفت «12» تا مرضی صعب ظاهر شد چنانک علّت بر مداوا غالب آمد و وزیر او از اتراک هجیر نام شخصی بود که در آخر عهد او فرا خاسته بود و کارهای ملک فرا پیش گرفته در علّت مرض او با طبیب مجد الدّین در معالجت مبالغت میکرد و اشفاق و
______________________________
(1) کذا فی آ ب، ج د ه: کوههای،
(2) د: کوک،
(3) کذا فی ه، ا: فبلع؟؟؟، ج: فلیغ؟؟؟، ب: قیلع؟؟؟ نام، د: قیلع،
(4) کذا فی آ (؟)، ب: در در مرواریکلایلا؟؟؟ (کذا بتکرار «در»)، ج: در مراوریک ایلا، د: در مرورنک ایلا، ه: در فراورنک،
(5) ب بخطّ جدید افزوده: در جمیع،
(6) ه میافزاید: پریچهرگان پیش خسرو بپای*سر زلفشان بر سمن مشکسای،
(7) در ب این کلمه را تراشیدهاند،
(8) ب افزوده بخطّ جدید: کسی،
(9) ب ه: نکشند، آ: بکسند؟؟؟،
(10) آ: و بطوای؟؟؟ ایین؟؟؟، ج: و بطوی آیین، د: و نظیر این،
(11) یعنی وفات،
(12) آ ب: نگرفت؟؟؟، ه: گرفت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 228
حفاوت مینمود و چون قضا نازل شد خاتون بزرگتر او یسلون «1» ایشان هردو را با فرندان «2» بفرمود تا بکشتند، و امیر حبش عمید که از عهد آنک ماوراء النّهر مستخلص شده بود بخدمت جغتای متّصل گشته بود و منصب وزارت یافته در خدمت خاتون برقرار متمکّن شد و شاعریست او را سدید اعور شاعر گویند روز عیدی برحسب حال بیتی چند گفته است و تخلّص بامیر حبش عمید کرده
روشنت گشت که این تیره جهان دام بلاستخبرت شد که جهان عشوهدهی داو دغاست «3»
قرچی «4» و کیسول؟؟؟ «5» و لشکر جرّاره چه سودچون اجل تاختن آورد و گرفت از چپ و راست
آنک در آب نمیرفت کسی از بیمشغرقه بحر محیط است که بس با پهناست و جغتای را پسران و نوادگان بسیار بودند امّا در آن وقت که «6» پسر بزرگتر او ماتیکان «7» را در بامیان «8» واقعه افتاد «9» و «10» قرا «11» هم در آن حالت در وجود آمد چنگز خان «12» و بعد ازو قاآن و جغتای ولایت
______________________________
(1) آ ب: نسلون؟؟؟، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 154: ییسولون،
(2) ب د ه: با تمامت فرزندان و متعلّقان،
(3) کذا فی آ ب، ج: عشوه دهی دون و دغاست، د: عشوه ده دار دغاست، ه: عشوه دهیر او دغاست،
(4) یعنی قورچی یعنی سلاحدار،- آ: قرحی، ب: قرجی، ج: فوحی، ه: توجی؟؟؟، د: نعمت،
(5) کذا فی آ ب، ه: کسول، د: لشکر، ج: ندارد،- بلوشه گوید این کلمه را باید کیتول خواند که یکی از اشکال «کوتوال» است یعنی حافظ قلعه، و این احتمال خیلی قریب بصواب است،
(6) آ ج د «که» را ندارد،
(7) آ: ماتیکان؟؟؟، ب: ماتیکان؟؟؟، ج: مامکان، ه: ماسکان، د: ندارد، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 161- 174: مواتوکان،
(8) کذا فی ب ه، آ: نامیان، ج: بامیان؟؟؟، د: بامان،- ب بخطّ جدید افزوده: آن،
(9) یغنی وفات کرد، رجوع کنید بص 105،
(10) د ه واو را ندارد،
(11) یعنی قرا هولاکو بن ماتیکان بن جغتای که بقرا اغول معروف است،
(12) آ: و چنگز خان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 229
عهد و جایگاه جغتای بدو نامزد کرده بودند، بنابرآن اساس بعد حالت او «1» خاتون او یسلون «2» و حبش عمید الملک و ارکان دولت بر قرا «3» اقبال نمودند و چون کیوک خان را بخانی برداشتند سبب مصادقتی که داشت با ییسو «4» که پسر صلبی جغتای بود فرمود که باوجود پسر نواده چگونه ولیعهد باشد ییسو «5» را در مملکت او نشاند و حلّ و عقد کارهای ملک ایشان بدست او داد و ییسو «6» دایما بشرب مشغول بود هشیاری ندانستی و مستی عادت داشتی از بام تا شام شراب خوردی چون او متمکّن شد با حبش عمید سبب موافقت او با قرا در خشم بود و قاصد او، در اوّل حالت حبش عمید «7» پسران خود را بپسران جغتای داده بود و هریک را بیکی از پادشاهزادگان نامزد کرده و «8» بهاء الدّین مرغینانی «9» را سبب فضل و دانش در مقابل پسران میداشت «10» بخدمت ییسو «11» داده بود، چون سبب قدمت خدمت «12» بنسبت کار او «13» نیز «14» متمکّن و منصب وزارت ییسو «15» بدو مفوّض شد و حبش عمید «16» مصروف گشت هرچند امیر «17» امام بهاء الدّین مراسم و آداب حرمت بتقدیم میرسانید و چند نوبت ییسو را «18» از قصد کلّی که با حبش عمید داشت منع کرد امّا کینه
______________________________
(1) یعنی بعد از وفات جغتای،
(2) د: بسلون،
(3) آ ج ه: قرار، د اصل جمله را ندارد از «وارکان دولت» تا «حبش عمید» در ص 230 س 9
(4) آ: تیسو، ب ه: ییسو؟؟؟، ج: بسو؟؟؟، د: ندارد،
(5) کذا فی ه، آ: تیسو؟؟؟، ب: ییسؤ؟؟؟، ج: ییسو؟؟؟، د: ندارد،
(6) آ: تیسو؟؟؟، ب: ییسو؟؟؟، ج: آ: تیسو؟؟؟، ه: ییسو؟؟؟، د ندارد،
(7) ج: عمید الملک،
(8) ب: واو را ندارد،
(9) هذا هو الظّاهر، آ: مرعسایی؟؟؟، باقی نسخ ندارد،
(10) سوء تألیف، یعنی جغتای بهاء الدّین را بسبب فضل و دانش در مقابل پسران حبش عمید میداشت و او را بخدمتگذاری پسر خود ییسو داده بود،
(11) آ: تیسو؟؟؟، ب ه: ییسو؟؟؟، ج: تسسو؟؟؟، د ندارد،
(12- 14) ب: در تمشیت مهمّات،
(13) یعنی بهاء الدّین مرغینانی،
(15) کذا فی ه، آ: تیسو؟؟؟، ب: ییسو؟؟؟، ج: یسسو؟؟؟، د ندارد،
(16) ج: عمید الملک،
(17) ج: ندارد، ب خطّ ترقین کشیده،
(18) کذا فی ه، آ: تیسو؟؟؟، ب: ییسورا؟؟؟، ج: یسیو؟؟؟، د ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 230
قدیم در دل «1» امیر حبش عمید «1» بود تا بوقت فرصت سینه را «2» تشفّی داد، و ییسو «3» برقرار بود بعدما «4» که منکو «5» قاآن بر سریر خانی نشست و ییسو «6» موافق آن نبود «7» جای ییسو «8» بر قرا «9» بحکم وصیّتی که در سابقه رفته بود مسلّم داشت و او را بانواع عواطف مخصوص کرده بازگردانید در راه وعده که ناگزیرست نگذاشت که باردوی خویش رسد «10» جای «11» او بر پسر او «12» مقرّر فرمود و چون او هنوز کودک بود مقالید حکم در دست خاتون [او] «13» اورقینه «14» نهاد چون باردوی خویش رسید ییسو «15» نیز در آن نزدیکی باجازت باتو با خانه رسیده بود او را نیز اجل امان نداد «16»، و امیر حبش عمید و پسر او ناصر الدّین در خدمت خاتون باز متمکّن گشتند و در آن وقت که قرا بازگردید «17» سبب انتقامی که از بهاء الدّین مرغینانی «18» داشت او را با مال و اولاد
______________________________
(1- 1) فقط در ب بخطّ جدید،
(2) ب بخطّ الحاقی میافزاید: همچنانچه بعد ازین مذکور میشود،
(3) آ ب: ییسو؟؟؟، ج: یسیو؟؟؟، ه د اصل جمله را ندارد،
(4) ج: و بعدما،
(5) ب: مویلکا؟؟؟، ه: مونک کا،
(6) آ: تیسو؟؟؟، ب: ییسو؟؟؟، ج: نسنو؟؟؟، ه: ییسو؟؟؟، د ندارد،
(7) در همه نسخ جز ب در اینجا واوی علاوه دارد،
(8) آ: تیسو، ب: ییسو؟؟؟، ج: تیسو؟؟؟، ه: تیسو؟؟؟، د ندارد،
(9) آ ج ه: قرار،
(10) ب بخطّ جدید افزوده: بنابرین،
(11) آ ج: و جای،
(12) موسوم بمبارکشاه (جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 174)،
(13) یعنی خاتون قرا هولاکو،
(14) کذا فی ه، آ: اورفینه؟؟؟، ب: اورقنه؟؟؟، ج: اورقیه، د ندارد، جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 174، 175، 185: اورقنه،
(15) آ ب: ییسو؟؟؟، ج: ییسو؟؟؟، ه: ییسو؟؟؟، د ندارد،
(16) بتصریح رشید الدّین فضل اللّه اورقنه خاتون زوجه قرا هولاکو بعد از آنکه شوهرش در راه وفات نمود ییسو بن جغتای را بحکم منکو قاآن بکشت و خود بجای شوهر مدّت ده سال پادشاهی الوس جغتای را نمود (جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 175، 184- 193)،
(17) این مخالف است با آنچه در چند سطر پیش گفت و همچنین با جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 175، 184- 193 که قرا قبل از آنکه باردوی خود برسد در راه وفات نمود،
(18) کذا فی ب، آ: مرعننانی؟؟؟، ه: مرعینانی، ج: موغنانی؟؟؟، د: مرعساری،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 231
بحبش عمید داد در آن ساعت که او را بگرفتند و بقید دو شاخ بربست این رباعی بگفت
آنها که متاع عمر خود بربستند*از محنت و رنج این جهانی رستند
بشکست تن من از گناه بسیار*زآن بود که این شکسته را بربستند
و بر سبیل استعطاف این رباعی دیگر هم بفرستاد
شاها ز من آنچ پود و تارست بگیر*ور جان منت نیز بکارست بگیر
جانیست بلب رسیده و صدر بهشت «1»*زین هردو کدام اختیارست بگیر
و چون دید که هیچ حیله نافع «2» نیست و تضرّع و توجّع فایده نداد «3» این دو بیت بگفت و نزدیک حبش عمید فرستاد
با دشمن و دوست عیش خوش کردم و رفتوین رخت حیاة زیر کش کردم و رفت
دست اجلم داد حب مسهل روحصد لعنت نقد بر حبش کردم و رفت بفرمود تا او را در میان نمدی پیچیدند و شکل آنک نمد مالند اعضا و اجزای او را ریزه «4» کردند، در شهور سنه تسع و اربعین و ستّمایة بوقت آنک از اردوی غایمش «5» مراجعت افتاده بود در خدمت امیر ارغون نزدیک ییسو «6» رفت «7» چون بخدمت امیر امام بهاء الدّین رسیدم «8» در حال پیش از آنک زفان بسخنی دیگر بگشاده بود بدین بیت ابتدا کرد که
انّ السّریّ اذا سرا فبنفسه*و ابن السّریّ اذا سرا اسراهما تاریخ جهانگشای جوینی ج1 231 ذکر جغتای، ..... ص : 226
______________________________
(1) آ: بهشت؟؟؟، ب ه: بهشت؟؟؟، ج: تهیست،
(2) ج: نافذ،
(3) ه: ندارد،
(4) ب (بخطّ جدید) ج د ه: ریزهریزه،
(5) آ ب: عایمش؟؟؟، د: غاتمش، ج: اوغل غایمش،
(6) آ: تیسو؟؟؟، ب: ییسو؟؟؟، ج: ییسو؟؟؟، د: ییسو؟؟؟،
(7) یعنی رفتم،
(8) ج د: رسید،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 232
و او را «1» بنظر اکرام و اعزاز مخصوص گردانید، و او با علوّ انتساب «2» شرف اکتساب «2» جمع داشت چه «3» از قبل پدر «4» شیخ الأسلام فرغانه بود ابا عن اب «5» و از جانب والده بطغان «6» خان که خان و حاکم آن ملک بوده «7» منسوب بود «7»، و شرف اکتساب آنک با علوّ درجه وزارت که یافته بود شرف انواع علوم دینی و دنیاوی جمع داشت الحقّ «8» جناب او را مجمع بقیّه فضلاء عالم دیدم و مرجع صدور آفاق هرکس را که بضاعت فضل سرمایه بودی و آنرا خود رواجی نیست در جناب «9» او آن متاع رواج گرفتی و بانواع برّ و شفقت او انتعاش پذیرفتی و ذکر مناقب و فضایل او بسیار است امّا وقت و مکان تقریر نیست و روزگار کدام صاحب استحقاق را تربیت کرد که بازش نینداخت
کدامین سرو را داد او بلندی*که بازش خم نداد از دردمندی «10»
یا دهر ما لک طول عهدک «11» ترتعی*روض المکارم بارضا و جمیعا
یا دهر ما لک و الکرام ذوی العلی*ماذا یضرّک لو ترکت کریما 40 و از امیر بهاء الدّین پسران و کودکان خرد مانده بود و امیر حبش عمید میخواست تا اطفال نرینه را که بود بر عقب پدر بفرستد «12»،
(تمّ الجزء الأوّل من تاریخ جهانگشای و یلیه ان شاء اللّه الجزء الثّانی)
______________________________
(1) یعنی مرا یعنی علاء الدّین جوینی مصنّف کتابرا،
(2- 2) فقط در ب بخطّ جدید، باقی نسخ بجای این دو کلمه: که،
(3) کلمه «چه» فقط در ب است بخطّ جدید،
(4) کذا فی ب بتصحیح جدید، آ: پدر او، ج: پدرو، د: پدر او که، ه: پدر او پسر،
(5) ب بتصحیح جدید: ابا عن جدّ،
(6) کذا فی ب بتصحیح جدید، آ ج د ه: طغان،
(7- 7) فقط در ب بخطّ جدید،
(8) فقط در ب بخطّ جدید،
(9) آ ج: حیات،
(10) این بیت را فقط در آ دارد،
(11) فی جمیع النّسخ: دهرک، از روی تتمّه الیتیمه ثعالبی نسخه کتابخانه ملّی پاریس، عربی شماره 3308 ورق 520 تصحیح شد،
(12) د میافزاید: توفیق امان نیافت،
نظر انوش راوید: بوضوح معلوم است چنین شخصیت ضد و نقیض، توانایی کوچکترین کاری را ندارد، در ابتدای ذکر جغتای چند مورد را نارنجی کردم. باز هم مقداری داستان را با سادگی سرهم کرده تا ساده ها را اغفال کند، بدون نوشتن یک متن که ارزش تاریخی داشته باشد.
کلیک کنید: تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 233
(توضیحات)
(در بیان نسبت بعضی از ابیات مذکور در جهانگشای بقائلین آن)
______________________________
(1) ص 3 س 22، ذکر الفتی عمره الثّانی، جزئی است از بیتی از متنبّی و تمام بیت اینست:
ذکر الفتی عمره الثّانی و حاجته*ما قاته و فضول العیش اشغال (شرح دیوان المتنبّی للیازجی طبع بیروت سنه 1887 م ص 531)،- ایضا س 23، این بیت از یزید الحارثی از شعراء حماسه است (شرح الحماسة للخطیب التّبریزی طبع بولاق سنه 1296 ج 4 ص 134)،
(2) ص 4 س 10، ذهب الّذین یعاش فی اکنافهم*و بقیت فی خلف کجلد الأجرب از لبید بن ربیعة العامری شاعر معروف صاحب معلّقه است از قصیده در مرثیه برادرش (کتاب الأغانی طبع بولاق سنه 1285 ج 15 ص 140، 141)،- ایضا س 18، و یعتدّه قوم کثیر تجارة*و یمنعنی من ذاک دینی و منصبی از بعیث بن حریث از شعراء حماسه است و بیت قبل که مربوط باین بیت است اینست: و لست و ان قرّبت یوما ببائع*خلاقی و لا دینی ابتغاء التّحبّب (شرح الحماسة ج 1 ص 196)،
(3) ص 5 س 6، و ما تستوی احساب قوم تورّثت*قدیما و احساب نبتن مع البقل
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 234
از عمرو بن الهذیل العبدیّ از شعراء حماسه است (ایضا ج 4 ص 53)،- ایضا س 9،
کم اردنا ذاک الزّمان بمدح*فشغلنا بذمّ ذاک الزّمان از ابو العلاء المعرّی است از قصیده که مطلعش اینست:
علّلانی فأنّ بیض الأمانی*فنیت و الظّلام لیس بفان
______________________________
(4) ص 7 س 8،
خلت الدّیار فسدت غیر مسوّد*و من الشّقاء تفرّدی بالسّودد از یکی از شعراء حماسه است و نام قائل معلوم نیست (شرح الحماسه ج 2 ص 154)،- ایضا س 16- 17، این دو بیت از ابو الفتح بستی است و باقسام مختلفه روایت شده است (یتیمة الدّهر للثّعالبی طبع دمشق ج 4 ص 225 و ابن خلّکان در «علیّ»)،
(5) ص 8 س 4، و عین الرّضا عن کلّ عیب کلیلة*و لکنّ عین السخط تبدی المساویا از جمله ابیاتی است از عبد اللّه بن معاویة بن عبد اللّه بن جعفر ابن ابی طالب در عتاب دوست خود حسین بن عبد اللّه بن عبید اللّه بن عبّاس (کتاب الأغانی ج 11 ص 76)،
(6) ص 13 س 12، و جرم جرّه سفهاء قوم*و حلّ بغیر جارمه العذاب از قصیدهایست از متنبّی (شرح دیوان المتنبّی للیازجی ص 399)،
(7) ص 14 س 9، هر آنکو مهیّا بود دولتی را*اگر او نجوید بجویدش دولت این بیت از یکی از دبیران عهد سنجر است و آنرا قصّهایست لطیف که در باب هجدهم از قسم اوّل از کتاب جوامع الحکایات و لوامع الرّوایات تألیف نور الدّین محمّد العوفی صاحب تذکره لباب الألباب مسطور است و چون جوامع الحکایات تاکنون بطبع نرسیده است
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 235
ضرری ندارد که تمام آن حکایت را در اینجا نقل کنیم و هی هذه بنصها «1»:
آوردهاند که سلطان ملکشاه را رحمة اللّه علیه دبیری بود که او را مظفّر خمج «2» خواندندی و مولد او از دیهی بود از دیههای کوبان «3» که آن دیه را جلناباد «4» نویسند و آن دیهی است مختصر در دامن کوهی و این مظفّر خمج «5» مردی ادیب و عاقل و حکیم و فاضل بود و چون در ایّام دولت ملکشاه او را فراغتی و منالی حاصل آمد تمامت دیه جلنباد «6» را بخرید و آنجا بجهت خود سرائی عالی بساخت و باغی و اسبابی خوب ترتیب کرد و چون ایّام دولت ملکشاه رحمة اللّه علیه سپری گشت مظفّر خمج «7» ترک خدمت کرد و عزلت اختیار نمود بدیه جلنباد «8» آمد و آنجا در اسباب خود ساکن شد و چون رایت دولت سنجر بالا گرفت و ملک او مضبوط گشت جماعتی از یاران و همکنان مظفّر بنزدیک
______________________________
(1) حکایت متن از روی سه نسخه از جوامع الحکایات که در کتابخانه ملّی پاریس محفوظ است تصحیح شد و علامت این سه نسخه از اینقرار است: (ع- 95Suppl .persan ، م- 75Ancien fonds persan ، ن- 97Suppl .persan (، و بنای متن بر نسخه م است که اصحّ و اقدم نسخ ثلثه است،
(2) کذا فی م در چند سطر بعد (؟)، ع م (در اینجا): حمح (؟)، ن: نما حمح (؟)،
(3) کذا فی ن، م: کویان، ع ندارد،- یاقوت در معجم البلدان گوید «کوبان بالضّمّ و الباء الموحّدة و آخره نون و یقال له جوبان بالجیم من قری مرو» و چون از چند سطر بعد معلوم میشود که کوبان در خراسان بوده است و نیز بمناسبت قرب جوار با مرو که پایتخت سلطان سنجر بوده است احتمال قویّ میرود که کوبان (بر فرض صحّت نسخه) همان باشد که در معجم البلدان مذکور است،
(4) کذا فی ع، ن: جلناد، م: حلباد،
(5) کذا فی م در چند سطر بعد (؟)، م (در اینجا): حمح، ع ن ندارد،
(6) م: حلساد؟؟؟، ع ن ندارد،- متن تصحیح قیاسی است بابن معنی که چون این کلمه باختلاف مواضع در نسخ ثلثه حلناباد و حلنباد و جلناد نوشته شده است قیاسا میتوان استنباط نمود که هیأت «حلساد؟؟؟» جلنباد است و جلنباد مخفّف جلناباد و اللّه اعلم،
(7) کذا فی م در چند سطر بعد (؟)، ع ن م (در اینجا): حمح،
(8) ن: حلبناد، ع: جلناد، م: حلساد؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 236
او نامه نبشتند و او را بحضرت استدعا کردند و بر آن عزلت و قناعت ملامتها «1» واجب دیدند و گفتند دولت سنجری بالا گرفت و ترا در ذمّت این خاندان حقوق خدمتست لایق خرد و موافق عقل نباشد در گوشه روستائی نشستن و عمر عزیز را بباد دادن مظفّر در آن اندیشه بود که جواب مکتوب چگونه نویسد و این مظفّر رباب نیکو زدی روزی صراحی شراب و رباب برگرفت و بر سر کوه رفت و فکرتی میکرد و شرابی میخورد ناگاه این قطعه در خاطر او آمد و برباب برگفت:
مرا بس ز سلطان مرا بس ز خدمتخوشم روز بیکاری و روز عزلت
بدین تند «2» کوه جلنباد «3» گوئیچو فغفور بر تختم و فور «4» بر کت «5»
تو گوئی که عزّ جوی «6» عزلت چه جوئیمرا خوشتر این عزلت از عزّ «7» ملکت
اگر دولت آید وگر محنت آیدبنزدیک من هردو را هست آلت
بوامی «8» که بر روزگارست ما رااگر او ندارد «9» بدادیمش «10» مهلت
کسی کو مهیّا بود دولتی رااگر او نجوید بجویدش دولت
______________________________
(1) هذا هو الظّاهر، م ن: سلامتها، ع اصل عبارت را ندارد،
(2) ع: سد، ن: شد، م: بند،- متن تصحیح قیاسی است،
(3) ن ع: جلناباد، م: حلساد؟؟؟،
(4) فور نام پادشاه هندوستان است که معاصر اسکندر بود علی ما قیل،
(5) کت بفتح کاف تخت شاهان خصوصا در هند (برهان)،
(6) ع: تو گوئی که از جوی، م: تو گوئی عزکو،
(7) م ن: عزّ و،
(8) ع: بقایی، ن: بوالی،
(9) ع: بدارد،
(10) ع ن: بداریمش،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 237
پس جواب نامه یاران بنوشت که اگر دولتی و اقبالی ما را باقی است او خود بطلب ما آید و بجدّ و جهد دامن دولت نتوان گرفت، و بس روزگار برنیامد که سلطان مسعود که برادرزاده سلطان سنجر بود از عراق قصد خراسان کرد روزی در فصل زمستان شکارکنان میآمد در نواحی کوبان «1» از لشکر جدا ماند و روزگار بیگاه بود و لشکر را باز نیافت از دور در دامن کوه آن دیه را بدید با خود گفت صواب آنست که بدین دیه روم و امشب آنجا باشم بامداد خود لشکر من مرا بطلبند پس در آن دیه راند و مظفّر خمج «2» بر در سرای نشسته بود و جامه بیتکلّف پوشیده چنانکه اهل روستا پوشند سلطان بدر سرای او آمد و پرسید که خانه رئیس کدام است مظفّر گفت از رئیس چه میخواهی گفت آنک امشب ما را مهمان دارد گفت بسم اللّه حاجب «3» فرود آی خانه تست سلطان از اسب فرود آمد خواجه مظفّر غلامان را فرمود تا اسب او را در پایگاه «4» برند و او را در خانه «5» برد و مهمان خانه بود و آنرا بفرشهای خوب آراسته سلطان بنشست و خواجه مظفّر در خدمت بجای خداوند خانه بنشست آنگاه گفت حاجب را «6» بطعامی حاجت باشد سلطان فرمود که روا باشد خواجه مظفّر گفت ماحضر طعامی که هست بیارید «7» پس در یک ساعت طعامهای لطیف لذیذ بیاوردند و کبوتر بچه بسیار و سلطان مستوفی بخورد و زمانی بود خواجه مظفّر گفت من عادت دارم هرشب نیم من شراب بجهت هضم طعام نوش کنم اگر حاجب «8»
______________________________
(1) م ن: کویان،
(2) کذا فی م، ع: حمحی، ن: حمح،
(3) فقط در م،- کلمه «حاجب» در این حکایت در همه مواضع بقصد احترام و تعظیم استعمال شده است و مقصود درجه و وظیفه مخصوص که حاجبی و دربانی سلاطین باشد نیست،
(4) یعنی اصطبل و جای ستوران،
(5) ع: مهمان خانه،
(6) ع: ترک را، ن: ندارد،
(7) ن: بیارند،
(8) ع: امیر، ن: امیر المؤمنین (کذا!)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 238
رغبت نماید در خدمت او خوریم فرمود باید آورد مظفّر بغلامان اشارت کرد مجلس خانه «1» حکیمانه آوردند و یک غلام لطیف ساقی بیامد و شراب دادن گرفت خواجه مظفّر گفت من رباب دانم زد اگر حاجب «2» را دلتنگ نشود ویرا سماع کنم سلطان فرمود که باید زد پس خواجه مظفّر رباب میزد و شراب میخوردند «3» چندانک مست شدند و سلطان بند قبا گشاده بود و لکن موزه نکشیده بود چون وقت آسایش خواب آمد جامهای نعیم «4» پاکیزه بیاوردند و بگستردند سلطان تکیه فرمود خواجه مظفّر مطبخیان را بگفت تا بجهت بامداد هریسه سازند و شب بخفتند بامداد پگاه خواجه مظفّر برخاست و بسر بالین سلطان آمد و او را بیدار کرد و گفت حاجب «5» برخیز تا صبوح کنیم سلطان برخاست و شراب خوردن گرفت و خواجه مظفّر پیش سلطان نشسته بود و سفت «6» بر کتف نهاده و آستین درکشیده بود از اتّفاق خواصّ سلطان بدان موضع رسیدند و پرسیدند که کسی چنین سواری دید اهل دیه گفتند چنین سوار بوثاق «7» خواجه مظفّر فرو آمده است خواصّ سلطان میآمدند و در سرای میشدند و سلطان را میدیدند و خدمت میکردند و خواجه مظفّر را پشت سوی در خانه بود نمیدید چندانک یکباری بازنگریست جماعتی از معارف را دید با کمر شمشیر و دورباش «8» ایستاده و دست پیش گرفته دانست که
______________________________
(1) از سیاق عبارت معلوم است که مجلس خانه بمعنی ملزومات مجلس شرب است،
(2) ع ن: امیر،
(3) ع م: میخورد،
(4) کذا فی النّسخ الثّلث، و صواب ناعم است،
(5) ن: صاحب، ع ندارد،
(6) کذا فی ن، و مقصود از این کلمه درست معلوم نشد و سفت بضمّ سین بمعنی دوش و کتف است و این هیچ مناسبت ندارد، م: ثقه کتف نهاده (؟)، ع اصل جمله را ندارد،
(7) م: بوتاق،
(8) دورباش نیزه که سنانش دو شاخه باشد و در قدیم چوب آنرا مرصّع میکردند
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 239
مهمانش سلطان است بخود نزدیک نشست و آستین درکشید سلطان گفت خواجه مظفّر برقرار باشد و هیچ خود را مشوّش نکند و طعامی که هست بیارد مظفّر اشارت کرد آنچ پخته بودند پیشآوردند سلطان بکاربرد و خواجه مظفّر را بر جنیبت نشاند و با خود بلشکرگاه برد و ده سر اسب و ده سر اشتر و بنگاه «1» تمام و هزار دینار بوی داد و او را در خدمت خود بدرگاه سلطان سنجر برد و این حکایت در خدمت سلطان بازگفت سلطان او را مراعات فرمود و گفت در ایّام پدر ما ملکشاه او چه کار کردی گفتند دبیر بود فرمود که مواجب او چند بود تقریر کردند پس فرمود که همان شغل برقرار بر وی تفویض فرمودند و مواجب او یکی بدو کرده شد آنگاه مظفّر یاران را گفت این همه اقبال که میبینید همه نتیجه این بیت است که گفتم
کسی کو مهیّا بود دولتی را*اگر او نجوید بجویدش دولت این آن دولت است که ما آنرا نطلبیدیم امّا او ما را طلبید و کار او در نوبت سلطان بزرگ شد و بغایت رسید،
______________________________
(8) ص 38 س 10،
ألحقّ ابلج و السّیوف عوار*فحذار من اسد العرین حذار مطلع قصیدهایست از ابو تمّام در مدح معتصم عبّاسی و وصف سوزانیدن وی جسد خیذر بن کاوس معروف بأفشین را بواسطه اتّهام وی بمجوسیّت (دیوان ابی تمّام طبع بیروت سنه 1323
(9) ص 151)،
______________________________
و پیشاپیش پادشاهان میبردند تا مردم بدانند که پادشاه میآید خود را بکنار بکشند (برهان)،
(1) بنگاه منزل و مکان و جائی که نقد و جنس در آنجا نهند (برهان)- و این معنی درست مناسب مقام نیست و گویا مقصود از بنگاه اسباب و ملزومات اسب و اشتر یا ملزومات سفر است یعنی قریب بمعنی بنه،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 240
ص 49 س 18- 22، این ابیات از احمد بن ابی بکر کاتب است در هجو ابو عبد اللّه الجیهانی وزیر نصر بن احمد از ملوک سامانیّه (معجم الأدباء لیاقوت الحموی طبع مرگلیوث ج 2 ص 59)،
______________________________
(10) ص 53 س 10، این بیت از قصیدهایست از ابو الحسن علیّ بن محمّد التّهامیّ شاعر مشهور در مرثیه پسر خود، و این قصیده از مشاهیر و غرر قصاید است و مطلع آن اینست:
حکم المنیّة فی البریّة جار*ما هذه الدّنیا بدار قرار
بینا تری الأنسان فیها مخبرا*حتّی یری خبرا من الأخبار
طبعت علی کدر و انت تریدها*صفوا من الأقذاء و الأکدار
و مکلّف الأیّام ضدّ طباعها*متطلّب فی الماء جذوة نار
و اذا رجوت المستحیل فانّما*تبنی الرّجاء علی شفیر هار
فالعیش نوم و المنیّة یقظة*و المرء بینهما خیال سار
فاقضوا مآربکم عجالا انّما*اعمارکم سفر من الأسفار
و تراکضوا خیل الشّباب و بادروا*ان تستردّ فأنّهنّ عوار و منها
یا کوکبا ما کان اقصر عمره*و کذاک عمر کواکب الأسحار
و هلال ایّام مضی لم یستدر*بدرا و لم یمهل لوقت سرار
عجل الخسوف علیه قبل اوانه*فغطاه قبل مظنّة الأبدار
فاستلّ من اترابه و لداته*کالمقلة استلّت من الأشفار
ان تحتقر صغرا فربّ مفخّم*یبدو ضئیل الشّخص للنّظّار و منها
ابکیه ثمّ اقول معتذرا له*وفّقت حین ترکت الأم دار
جاورت اعدائی و جاور ربّه*شتّان بین جواره و جواری و این قصیده قریب هفتاد و پنج بیت است و جمیع ابیات آن نخب و از غرر اشعار است و قصیده بتمامها در دمیة القصر باخرزی
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 241
مسطور است (نسخه کتابخانه ملّی پاریس، عربی شماره 3313 ورق 27- 29)،
______________________________
(11) ص 65 س 18، و طعم الموت فی امر حقیر*کطعم الموت فی امر عظیم از قصیدهایست از متنبّی که مطلع آن اینست: اذا غامرت فی شرف مروم*فلا تقنع بما دون النّجوم (شرح دیوان المتنبّی للیازجی ص 238)،- ایضا س 22،
تصیح الرّدینیّات فینا و فیهم*صیاح بنات الماء اصبحن جوّعا از المثلّم بن ریاح المرّیّ از شعراء حماسه است (شرح الحماسة للتّبریزی ج 1 ص 199)،
(12) ص 80 س 9، اذا لم یکن یغنی الفرار من الرّدی*علی حالة فالصّبر اولی و احزم از قصیدهایست از ابی فراس الحمدانیّ (یتیمة الدّهر ج 1 ص 33)،
(13) ص 88 س 20، اذا ما فارقتنی غسّلتنی*کأنّا عاکفان علی حرام از قصیدهایست از متنبّی که مطلع آن اینست: ملومکما یجلّ عن الملام*و وقع فعاله فوق الکلام
(14) ص 90 س 19- 20، این دو بیت را یاقوت در معجم البلدان در ذیل «سمرقند» نسبت ببستی میدهد و ظاهرا مقصود ابو الفتح بستی است،
(15) ص 91 س 1، این بیت از قصیدهایست از ابو سعید الرّستمی در مدح صاحب بن عبّاد و این بیت و ابیات قبل از آن در وصف اصفهان است (یتیمة الدّهر ج 3 ص 144)،
(16) ص 97 س 3- 4، این دو بیت را یاقوت در ذیل «خوارزم» بمحمّد بن نصر بن عنین الدّمشقی شاعر معروف نسبت میدهد و ترجمه حال او در تاریخ ابن خلّکان در حرف میم مسطور است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 242
ص 101 س 11- 12، ربّ رکب قد اناخوا حولنا*یمزجون الخمر بالماء الزّلال، ثمّ اضحوا عصف الدّهر بهم*و کذاک الدّهر حال بعد حال از ابیاتی است از عدّی بن زید العبادیّ فی قصّة طویلة (کتاب الأغانی ج 2 ص 18، 34، که اندکی با اینجا اختلاف دارد)،
______________________________
(17) ص 104 س 7، کلیه و جرّیّه جعار و ابشری*بلحم امرئ لم یشهد الیوم ناصره از نابغه جعدی است، و جعار مبنیّا علی الکسر بمعنی کفتار است، و این بیت را مثل آورند برای آنکس که از حیث عزّت و منعت بر همه غالب بوده و حال دشمن بر وی ظفر یافته، و این بیت را در مجمع الأمثال میدانی در ذیل مثل «عیثی جعار» و در لسان العرب در مادّه ج ر ر و ج ع ر و در اغانی ج 4 ص 178 و در کتاب سیبویه در باب ما لا ینصرف ج 2 از طبع بولاق ص 38 بانحاء مختلفه ذکر نمودهاند،- ایضا س 16- 17، ثعالبی در تتمّة الیتیمة این ابیات را بابی بکر عبد اللّه ابن محمّد بن جعفر اللّاسکی نسبت میدهد که در زوال دولت سامانیّه گفته است بدین طریق:
تخیّل شدّة الأیّام لینا*و کن بصروف دهرک مستهینا
الم تر دورهم تبکی علیهم*و کانت مألفا للعزّ حینا
وقفنا معجبین بها الی ان*وقفنا عندها متعجّبینا (تتمّة الیتیمة نسخه کتابخانه ملّی پاریس، عربی شماره 3308 ورق 528)،
(18) ص 119 س 15- 16، ثعالبی در یتیمة الدّهر ج 4 ص 16 این دو بیت را بابو علیّ السّاجی نسبت میدهد بدین طریق: بلد طیّب و ماء معین*و ثری طیبه یفوق العبیرا
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 243
و اذا المرء قدّر السّیر منه*فهو ینهاه باسمه ان یسیرا
______________________________
(19) ص 128 س 10- 11، ثعالبی در یتیمة الدّهر ج 2 ص 118 این دو بیت را بابو الحسن محمّد بن محمّد المشهور بابن لنکک البصری شاعر معروف نسبت میدهد بدین طریق:
نحن و اللّه فی زمان غشوم*لو رأیناه فی المنام فزعنا
یصبح النّاس فیه من سوء حال*حقّ من مات منهم ان یهنّا
(20) ص 133 س 14، مشهور آنست که این بیت از حضرت فاطمه بنت رسول اللّه علیها السّلام است،
(21) ص 134 س 8- 10، این سه بیت گویا از ابو الشّیص الخزاعی است، منوچهری در یکی از قصاید خود که مطلعش اینست:
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی*چو آشفتهبازار بازارگانی در آخر قصیده گوید:
بر آن وزن این شعر گفتم که گفتست*ابو الشّیص اعرابی باستانی
اهاجک و الّلیل ملقی الجران*غراب ینوح علی غصن بان و این قصیده ابو الشّیص را عجالة در جائی نیافتم و در اغانی ج 15 ص 110 در ترجمه حال ابو الشّیص الخزاعی فقط یک بیت بر این وزن و قافیه دارد که معلوم میشود جزء همین قصیده بوده است و آن بیت اینست:
یطوف علینا بها احور*یداه من الکأس مخضوبتان و ضمیر بها راجع بخمر است،
(22) ص 143 س 4،
نکفیه ان نحن متنا ان یسبّ بنا*و هوّ اذ ذکر الآباء یکفینا از جمله ابیاتی است مشهور از بشامة بن حزن النّهشلی (خزانة الأدب و لبّ لباب لسان العرب فی شرح شواهد شرح الکافیه للرّضی
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 244
للأمام عبد القادر بن عمر البغدادی طبع بولاق سنة 1299 ج 3
______________________________
(23) ص 511)،
(24) ص 149 س 7، این بیت را ثعالبی در تتمّة الیتیمة در یک موضع بابی الحارث بن التّمّار الواسطی و در موضع دیگر بابی محمّد لطف اللّه بن المعافی نسبت میدهد (تتمّة الیتیمة نسخه کتابخانه ملّی پاریس، عربی شماره 3308 ورق 513، 580)،
(25) ص 153 س 9، از قصیدهایست از ابی اسحق ابراهیم بن عثمان الغزّیّ شاعر معروف در مدح مکرم بن العلاء صاحب کرمان و این بیت معروف از آن قصیده است:
حملنا من الأیّام ما لا نطیقه*کما حمل العظم الکسیر العصائبا (دیوان الغزّیّ نسخه کتابخانه پاریس، عربی شماره 3126 ورق 3)،
(26) ص 158 س 9- 10، این دو بیت مطلع مزدوجه طردیّه (یعنی مثنوی شکاریّه) ایست از ابو فراس الحمدانی شاعر معروف و بیت اوّل را ثعالبی در یتیمة الدّهر ج 1 ص 58 بدین طریق ذکر کرده:
ما العمر ما طالت به الدّهور*العمر ما تمّ به السّرور
(27) ص 159 س 22، این بیت از ابو الفتح بستی است (یتیمة الدّهر ج 4 ص 214)،
(28) ص 160 س 13، این بیت از قصیدهایست از ابی تمّام و در دیوان او بدین طریق مسطور است:
و نغمة معتف یرجوه احلی*علی اذنیه من نغم السّماع (دیوان ابی تمّام طبع بیروت ص 194)،
(29) ص 166 س 15، هذی المکارم لا قعبان من لبن، مصراع دوّم آن اینست: شیبا بماء فعادا بعد ابوالا، از جمله ابیاتی است مشهور
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 245
از امیّة بن ابی الصّلت الثّقفیّ در مدح سیف بن ذی یزن فی قصّة طویلة (کتاب الأغانی ج 16 ص 71- 77)،
______________________________
(30) ص 167 س 12، از قصیدهایست از ابن العمید وزیر معروف آل بویه (یتیمة الدّهر ج 3 ص 18)،
(31) ص 172 س 4- 5، بیت دوّم از جمله ابیاتی است که باخرزی در دمیة القصر بابی بکر علیّ بن الحسن القهستانی (صاحب ابیات سینیّه مذکوره در ص 194) نسبت میدهد ولی باز تصحیح و تفسیر آن کما ینبغی معلوم نشد، و بیت اوّل یعنی غیری طوع الّلحاة الخ در دمیة القصر مذکور نیست و شاید در نسخه حاضره سقطی باشد، مطلع ابیات اینست:
انّ شبابا و انّ خمرا*و انّ لی فیهما لأمرا
ما انا و النّسک و التّعرّی*و انّ زیدا و انّ عمرا
معصیة اللّائمین فیها*فهی «1» و کلتاهما و تمرا
یا لائمی و الملام لغو*لأشربن ما حییت خمرا الی آخر الأبیات (دمیة القصر للباخرزی نسخه کتابخانه ملّی پاریس، عربی شماره 3313 ورق 160)،
(32) ص 174 س 17، این بیت از ابو الفتح بستی است (یتیمة الدّهر ج 3 ص 98)،- ایضا س 10، این بیت از قاضی ابو الحسن مؤمّل ابن خلیل بن احمد البستی معاصر غزنویّه است که در اجازه بیت بعد گفته است (تتمّة الیتیمة نسخه پاریس، ورق 575)، و اجازه عبارتست از آنکه شاعر مصراع یا بیت شاعری دیگر را تکمیل نماید یعنی بهمان وزن مصراعی یا شعری دیگر بر آن بیفزاید که معنی متمّم مصراع یا بیت سابق باشد،
(33) ص 175 س 7، این بیت از ابن درید است و بیت قبل از آن اینست:
______________________________
(1) کذا فی الأصل (؟)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 246
یا من یقبّل کفّ کلّ مخرّق*هذا ابن یحیی لیس بالمخراق (کتاب الأغانی ج 9 ص 29)،
______________________________
(34) ص 176 س 8، و تکفّل الأیتام عن آبائهم*حتّی وددنا انّنا ایتام از قصیدهایست از ابو تمّام در مدح مأمون که مطلعش اینست:
دمن المّ بها فقال سلام*کم حلّ عقدة صبره الألمام (دیوان ابی تمّام طبع بیروت ص 280)
(35) ص 177 س 20، از ابی الغوث المنبجی است و بیت بعد اینست:
و کلّما طرقوه زاد نائله*کالنّار یؤخذ منها و هی تستعر (تتمّة الیتیمة نسخه پاریس ورق 524)،
(36) ص 187 س 1- 2،
و اذا اتاه سائلا*ربّ الشّویهة و البعیر
ابصرته بفنائه*ربّ الخورنق و السّدیر از قصیدهایست از ابی بکر خوارزمی در مدح ابو علیّ بن سیمجور (تاریخ یمینی طبع دهلی سنه 1263 ص 72)، و این قصیده بموازنه قصیده معروف منخّل یشکری است که مطلعش اینست،
ان کنت عاذلتی فسیری*نحو العراق و لا تحوری و در آن گوید:
فاذا انتشیت فانّنی*ربّ الخورنق و السّدیر
و اذا صحوت فانّنی*ربّ الشّویهة و البعیر (شرح الحماسة للتّبریزی ج 2 ص 45- 49)،
(37) ص 197 س 1، بادر فانّ الوقت سیف قاطع، تمامه: و العمر جیش و الشّباب امیر، از قصیدهایست از ابی اسحق الغزّی شاعر معروف (دیوان الغزّیّ نسخه پاریس ورق 7)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 247
ص 199 س 13، من عزّ بزّ و عزّ الحرّ فی ظلفهفانّما یسغب الهرماس من انفه تمامه ظلف بتحریک بمعنی اباء و کفّ نفس از رذایل و بمعنی خشونت و سختی زندگانی است، و یسغب یعنی گرسنگی میکشد و هرماس بکسر بمعنی شیر شرژه است و انف بتحریک بمعنی ننگ داشتن از چیزهای پست است، و این بیت مطلع قصیدهایست از ابی اسحق غزّی مذکور در مدح سیّد اشرف بسمرقند، و فیها یقول:
اسّس علی العلم ما ترجو بنیّته «1»*فالجهل ینقض ما یبنی علی جرفه (دیوان الغزّی، ایضا، ورق 58 و 126)،
______________________________
(38) ص 203 س 6، از قصیدهایست از ابی اسحق الغزّی (ایضا، ورق 24)،
(39) ص 220 س 3- 4، این دو بیت از حسین بن علیّ المروروذیّ معاصر سامانیّه است (یتیمة الدّهر ج 4 ص 21)،
(40) ص 232 س 12- 13، این دو بیت از ابو الفرج بن ابی حصین القاضی الحلبی است (تتمّة الیتیمة نسخه پاریس ورق 520)،
______________________________
(1) کذا فی الأصل ای «بنیّة»، و در کتب لغت معموله بنیّه بمعنی بناء چنانکه مناسب مقام است نیامده است،
کلیک کنید: تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 248
[فهرستها]
فهرست اسماء الرّجال
(حرف ح یعنی حاشیه و حرف ظ یعنی ظاهرا)
آدم ابو البشر، 2، 3، 21، 88، 96، 98، 105، 119، 134،
آق ملک، لقب همایون سپهسالار، 131، رجوع کنید بدین کلمه،
ابراهیم بن عثمان بن محمّد الغزّیّ الشّاعر، ابو اسحق، 63، 153، 163، 169، 172، (ح فی جمیع المواضع)، رجوع کنید نیز بالغزّی،
احمد، سالار-، 108،
احمد بالحح (؟)، 59، 60،
احمد خجندی، 59،
احمد بن محمّد الرّشیدی اللّوکری، القاضی ابو الفضل-، 83 ح،
احنف [بن قیس مشهور بحلم]، 159،
اختیار الدّین، ملک آمویه، 124،
اربوقا پهلوان، از امراء محمّد خوارزمشاه در خوارزم، 97،
ارسلان، امیرزاده در مرو، 131،
ارسلان خان قیالیغ، 48 ح، 56، 58، 63،
ارغون، امیر-، حاکم عراق و آذربایجان و شروان و لور و کرمان و فارس و طرف هندوستان از جانب کیوک خان، 78، 199، 205، 212، 231،
ابن ارمک (ابو سعد)، 180،
اریق بوکا بن تولی بن چنگیز خان، 85 ح، 211 ح،
اسفندیار، 91، 107، 110،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 249
اسکندر رومی، 16، 216،
اعراق (تصحیف اغراق؟، رجوع کنید باین کلمه)، 109،
اغراق، سیف الدّین-، از امراء ترک سلطان جلال الدّین منکبرنی، 106، 109 (؟)،
اغل (اغول) حاجب، از امراء محمّد خوارزمشاه در خوارزم، 97 ح، 124، همان مغول حاجب است رجوع کنید بدین کلمه،
اغول غایمش خاتون، زوجه کیوک خان بن اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 35 ح، 38 ح، 202 ح، 216- 221، رجوع کنید نیز بغایمش،
افراسیاب، 40، 62، 166،
الاجی (الاجین) بیکی، دختر چنگیز خان که نامزد ایدی قوت بود، 34، الاق نوین، 70،
البار خان، از اتراک سلطانی در سمرقند، 92،
الب خان، از اتراک سلطانی در سمرقند، (همان البار خان است؟)، 94،
التون بیکی، دختر چنگیز خان که نامزد ایدی قوت بود، 33، 34،
التون خان، پادشاه ختای معاصر چنگیز خان که چنگیز خان او را کشت، 29،
التون خان، پادشاه ختای معاصر اوکتای قاآن بن چنگیز خان که خود را از غصّه کشت، 151، 153،
الش (الوش) ایدی، از امرای مغول و فاتح جند، 66، 68، 70، 72،
الغ نوین، لقب تولی بن چنگیز خان، 117، 142، 145، 146، 147، 150، 151، 152،
امین، خلیفه عبّاسی، 188 ح،
انس [بن مالک]، 194،
اوتچی نویان، 31 ح، همان اوتکین نویان است رجوع کنید بدین کلمه،
اوتکین نویان بن یسوکای بهادر، برادر چنگیز خان، 31 (شرح در ح)، 145 (شرح در ح)، 147، 199، 203، 204، 210،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 250
اورتکین، از ملوک قدیم ایغور، 41،
اورجان (اورجقان) بن چنگیز خان، 142،
اورقینه، زوجه قرا هولاکو بن ماتیکان بن جغتای بن چنگیز خان، 230،
اوزار خان المالیغ، 21 ح، 48، 57، 58 ح،
اوکتای قاآن پسر سوّم چنگیز خان و جانشین او، 21 ح، 29، 31، 33، 64، 73 ح، 84 ح، 97، 99، 101، 106، 108، 111، 141- 147، 155 ح، 197 ح، 206 ح، 210 ح، 222 ح، رجوع کنید بقاآن
اوکنج، پادشاه ایغور، 38، 39،
اولاغ خان، از اتراک سلطانی در سمرقند، 95،
اولاغچی بن سرتاق بن باتو بن توشی بن چنگیز خان، 223،
اونک خان، پادشاه قبایل کرایت و ساقیز که بدست چنگیز خان مغلوب و مقتول شد، 26، 27، 28، 29، 46، 84 ح، 220 ح،
ایدکاج، از امرای ایغور، 34، 38،
ایلتکو ملک، حاکم فناکت از جانب محمّد خوارزمشاه، 70،
ایل خواجه، پسر امیر نور، 79،
ایلچتای نوین، پسر قاچیون بن یسوکای بهادر و برادرزاده چنگیز خان، 145، 204،
ایلچیکتای، از امراء معتبر مغول که از جانب کیوک خان بفتح و امارت ولایات غربی و قلع و قمع ملاحده مأمور شد، 211، 212،
ایلدز نوین، از امراء اوکتای قاآن، 89،
اینال جق، ملقّب بغایر خان حاکم اترار، 60،
ایّوب نبیّ، 54،
باتو بن توشی بن چنگیز خان، 39، 73، 144، 157، 198، 205، 217، 218 ح، 220- 226، 223،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 251
باده (بادای)، از ملازمان اونک خان، 27،
باربد، 207،
بارجوق، ایدی قوت (یعنی امیر) ایغور، 32- 34، 63،
بالا خان، از اتراک سلطانی در سمرقند، 92،
بایدار بن جغتای بن چنگیز خان، 205، 224،
بت تنگری، نام یکی از کهنه مغول، 28،
بدر الدّین لؤلؤ، سلطان-، از غلامان اتابکان موصل و جانشین ایشان، 205،
بدیع [الزّمان] همدانی، 8، 91 ح، 170 ح،
براقچین خاتون، زوجه باتو بن توشی بن چنگیز خان، 223،
برتان بهادر، جدّ یعنی پدر پدر چنگیز خان، 25 ح،
برزین، از مستشرقین روس و طابع قسمتی از جامع التّواریخ که متعلّق است بتاریخ قبایل مغول و تاریخ اجداد چنگیز خان و تاریخ خود چنگیز خان، 25، 27، 29، 31- 34، 46، 47، 66، 69، 70، 79، 85، 92، 95، 97، 99، 102، 105، 106، 108، 112، 114، 117، 130، 142، 145، 220، (ح فی جمیع المواضع)،
برشماس خان، از اتراک سلطانی در سمرقند، 95،
برکجار بن توشی بن چنگیز خان، 144، 205، 222،
برکه (برکا) بن توشی بن چنگیز خان، 144، 205، 221،
برماس (بارماس)، شحنه مغول در مرو، 127- 129،
برون، ادوارد-، از مستشرقین انگلیس و طابع تذکرة الشّعراء موسوم بلباب الألباب لمحمّد العوفی 59 ح، 195 ح،
برهان الدّین، از ائمّه بخارا و از آل برهان، 88،
البطلیوسی [ابو بکر عاصم بن ایّوب]، شارح دیوان النّابغة، 181 ح،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 252
بکتکین سلاحدار، 116،
بلابیتکچی، 34، 37- 39،
بلوشه، ادگار-، از مستشرقین فرانسه و طابع قسمتی از جامع التّواریخ از اوکتای قاآن تا تیمور قاآن، 10، 26، 29، 31، 51، 68، 84، 85، 144، 150، 155، 164، 165، 167، 181، 186، 190، 194، 198، 199، 202، 204، 205، 206، 210، 216، 217، 221، 224، 228، (ح فی جمیع المواضع)، 230،
بمحل (؟- بوخال؟) بن توشی بن چنگیز خان، 221،
بو تراب، سیّد-، 137،
بوچک بن تولی بن چنگیز خان، 224،
بورته فوچین، نام اصلی یسوبخین بیکی خاتون بزرگتر چنگیز خان، 29 ح،
بوری بن ماتیکان بن جغتای بن چنگیز خان، 205، 224،
بوقا، قلاووز محمّد خوارزمشاه، 120، 121،
بووال بوقال بن توشی بن چنگیز خان، 221 ح، 222 ح،
بوقو خان (بوقو تکین)، یکی از ملوک قدیم ایغور، 40- 44، 192،
بهاء الدّین مرغینانی، وزیر ییسو بن جغتای بن چنگیز خان، 229- 232،
بهاء الملک پسر نجیب الدّین قصّهدار، 119، 120، 122، 123، 129 (ظ)،
بیژن، 40، 62،
بیکی، 38، 206، 211، 220، رجوع کنید نیز بسرقویتی بیکی،
بیلکافتی، از امرای ایغور، 34، 35، 37، 38،
بیلکتای نوین بن یسوکای بهادر، برادر پنجم چنگیز خان، 145،
پهلوان ابو بکر دیوانه، پسر-، 124، 128، 132 (؟)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 253
پیله، رجوع کنید بفیله،
تأبّط شرّا، 197 ح،
تاج الدّین تمران، 48 ح،
تارابی (محمود)، 85- 90،
تاربای، ایلچی پادشاه ایغور بنزد چنگیز خان، 33،
تایانک خان، پادشاه قوم نایمان از قبایل اتراک، 46 ح،
تایجو قوری، 220 ح،
تاینال نوین، از امراء چنگیز خان، 70،
تربای (همان تربای تقشی است؟) 33، 130، 131،
تربای تقشی، از امراء چنگیز خان که بتعاقب سلطان جلال الدّین منکبرنی مأمور شد، 110، 112،
ترکان خاتون، مادر سلطان محمّد خوارزمشاه، 60، 97،
تغاتیمور بن توشی بن چنگیز خان، 145، 205،
تغاجار گورگان، داماد یعنی شوهر دختر چنگیز خان، 137، 138، 140،
تغای خان، از اتراک سلطانی در سمرقند، 95،
تقاتیمور، رجوع کنید بتغاتیمور،
تقای، از امراء مغول در فتح خجند، 70،
تکجوک (تکجک)، از امراء چنگز خان که بتعاقب سلطان جلال الدّین منکبرنی مأمور بود، 105، 106،
تکش [بن ایل اسلان بن اتسز] خوارزمشاه، 127،
تکمیش (تکمش)، غلام بیلکافتی از امراء ایغور، 35، 36، 39،
تکمش (توکمیش) بوقا، از امراء ایغور، 34، 37،
ابو تمّام شاعر، 176 ح،
تمرچین (یا تموچین)، نام اصلی چنگیز خان، 26، 28،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 254
تمشا (توشا)، شحنه بخارا از جانب مغول، 83 ح، 87، رجوع کنید بتوشا، تموکه اوتچکین، 31 ح، همان اوتکین نویان است، رجوع کنید بدین کلمه، تنگوت (تنگقوت) بن توشی بن چنگیز خان، 144، 145 ح، 221، 224، توراکینا خاتون، زوجه اوکتای قاآن بن چنگیز خان و مادر کیوک خان بن اوکتای قاآن، 34، 195- 200، 203، 206،
توربای تقشی، رجوع کنید بتربای تقشی،
توشا باسقاق (تمشا)، شحنه بخارا از جانب مغول، 83، رجوع کنید بتمشا،
توشی، پسر بزرگتر چنگیز خان، 29، 31، 51، 57، 58، 66 ح، 97، 110، 111، 116، 125 ح، 144، 205 ح، 221،
توق تغان (توق توغان)، امیر قبیله مکریت از قبایل مغول، 46، 47، 51، 62،
توکاک تکین، از ملوک قدیم ایغور، 41، 42،
تولی بن چنگیز خان، 29، 31، 76، 80، 85 ح، 104، 105، 117، 118، 125، 126، 130 ح، 137، 138، 139، 140، 146 ح، 150 ح،
تهمتن، برادر [ابو بکر بن سعد بن زنگی «1»] اتابک شیراز، 189،
تیمور ملک، حاکم خجند از جانب محمّد خوارزمشاه، 70، 71،
تیمور نوین، از امراء خواجه و ناقو پسران کیوک خان، 218، 219،
الثّعالبی، 63، 83، 91، 133، 173، 179، 184، 194، (ح فی جمیع المواضع)،
ثقة الملک، از اعیان دولت محمّد خوارزمشاه در سمرقند، 96،
جار اللّه العلّامة [الزّمخشریّ]، 12،
______________________________
(1) رجوع کنید بتاریخ جهانآرا تألیف قاضی احمد غفّاری در فصل اتابکان فارس،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 255
جرجیس نبیّ، 54،
جغاتای، رجوع کنید بجغتای،
جغان نوین، از امراء کیوک خان که بفتح منزی یعنی چین جنوبی مأمور شد، 211،
جغتای (جغاتای) بن چنگیز خان، 21، 29، 31، 33، 64، 97، 99، 101، 105، 106، 108، 111 (جغاتای)، 112، 142، 145، 147، 150 (جغاتای)، 162، 196 (جغاتای)، 198 (جغاتای)، 204، 205 ح، 210، 224 ح، 226- 232،
جلال الدّین [منکبرنی]، سلطان-، پسر علاء الدّین محمّد خوارزمشاه، 52، 103، 105، 106- 109، 112، 135، 149،
جمال الدّین، امام-، از کبار ائمّه مرو، 126،
جمال الدّین ایبه، 116،
جنتمور، از ملازمان چنگیز خان، 68، 69،
جوجی، املای دیگر توشی است،
جورجتای بن چنگیز خان، 142،
جورماغون، از امراء معتبر اوکتای قاآنکه بفتح بلاد خراسان و عراق و تعاقب سلطان جلال الدّین منکبرنی مأمور بود، 149، 183، 214،
جینقای، از عیسویان ایغور و از مشاهیر ارکان دولت اوکتای قاآن و کیوک خان، 196، 197، 200، 201، 213، 218، 219،
چاکمبو، پدر سرقویتی بیکی زوجه تولی بن چنگیز خان و برادر اونک خان پادشاه کرایت، 84 ح،
چکین قورچی، از امراء اوکتای قاآن، 89،
چنگز خان [بن یسوکای بهادر بن برتان بهادر بن قبل خان بن تومنه
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 256
خان بن بای سنکقور بن قایدو خان بن دوتوم منن بن بوزنجر بن الان قوا «1»]، 7، 11، 14- 18، 21، 25- 29، 31- 33، 46، 47، 49، 51، 52، 56، 57، 59، 60، 66، 74، 76- 82، 85 ح، 91- 95، 97، 101، 103- 114، 116- 118، 124، 130 ح، 137، 140، 142- 147، 149، 164، 181، 195، 199، 208، 210 ح، 220 ح، 221، 228،
چوچی، املای دیگر توشی است،
حاتم طائی، 154، 159، 166 ح، 169، 173، 180، 185، 190، 191، 195،
حبش عمید الملک، امیر-، وزیر جغتای بن چنگیز خان، 228- 232،
حذیفة بن الیمان، 74،
حسّان [بن ثابت]، 163 ح،
حسن حاجی، از ملازمان چنگیز خان، 67، 68،
حسین، پسر امیر-، 59،
حمّاد راویه، 188،
ابو حنیفه، امام اعظم، 127،
خاموش، اتابک-، [ابن اتابک ازبک بن محمّد بن ایلدگز آخرین اتابکان آذربایجان «2»]، 116
______________________________
(1) الان قوا مادر بوزنجر است و بزعم مغول بوزنجر مانند حضرت عیسی بدون پدر در وجود آمده است، رجوع کنید بجامع التّواریخ طبع برزین ج 2 ص 10- 114،
(2) «لم یخلّف الأتابک ازبک ولدا الّا الملک خاموش و کان قد ولد اصمّ ابکم لا یفهم و لا یستفهم منه الّا بالأشارات و لا کلّ احد یقدر تفهیمه و الاستفهام منه الّا شخص واحد قد ربّاه و قد سمّوه خاموشا لأنّه غیر قادر علی النّطق» (سیرة جلال الدّین منکبرنی لمحمّد بن احمد النّسوی باختصار، طبع هوادس ص 129- 130)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 257
خانیّه، ملوک- (در ماوراء النّهر)، 31 ح،
خسرو [پرویز]، 154، 207،
خمار، از اتراک سلطانی در خوارزم، 97، 98، 99،
خمیدبور، از امراء محمّد خوارزمشاه در بخارا و برادر براق حاجب مؤسّس سلسله قراختائیان کرمان «1»، 80،
خواجه، پسر کیوک خان بن اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 35، 202، 216 ح، 217، 218، 219، 221،
دارا، آخرین کیانیان، 216،
دانشمند حاجب، از ملازمان چنگیز خان، 76، 162، 174، 186،
داود، پادشاه گرجستان (غیر از داود پسر قیز ملک)، 205، 212،
داود، پسر قیز ملک پادشاه گرجستان، 205، 212،
دلّاله محتاله، 200،
ابو ذفافة المصری، 178 ح،
رانا، 109،
رستم، 71، 91، 107،
رسول اللّه (صلعم)، 12، 74، 196،
رشید سودهگر، 177،
رشید الدّین فضل اللّه وزیر، مؤلّف جامع التّواریخ، 102، 106، 108، 114، 220 (ح فی جمیع المواضع)، 230،
رکن الدّین [قلج ارسلان بن غیاث الدّین کیخسرو بن علاء الدّین کیقباد «2» از سلاجقه روم]، سلطان-، 205، 212،
______________________________
(1) رجوع کنید بجلد دوّم این کتاب یعنی جهانگشای ورقa 311،
(2) برای بقیّه نسب وی تا سلجوق رجوع کنید بعلاء الدّین کیقباد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 258
رکن الدّین امامزاده، امام-، 81،
رکن الدّین علیّ بن ابراهیم المغیثی قاضی ممالک بنیشابور، 139،
رکن الدّین کرت، 95،
رودکی شاعر، 163 ح،
زرقاء یمامه، 78،
ساقون، از امراء ایغور، 34، 39،
سالندی، پادشاه ایغور، 34،
بنو سامان، 163 ح،
سبتای بهادر، از اعیان امراء چنگیز خان که با یمه نوین بتعاقب سلطان محمّد خوارزمشاه مأمور شدند، 79، 92، 112- 115، 117، 120، 135، 136، 150 ح، 211، 224،
سچنه بیکی، 220 ح،
سدید اعور شاعر، 228،
سراج الدّین، سرخیل حشریان طوس، 137،
سرتاق بن باتو بن توشی بن چنگیز خان، 223،
سرسیغ خان، از اتراک سلطانی در سمرقند، 95،
سرقویتی بیکی (سرقوتی، سرقوقتی، سرقوقیتی، سیور قوقتیتی،- همه اشکال مختلفه همین کلمه و همه صحیح است ظاهرا)، زوجه تولی بن چنگیز خان و مادر چهار پسر او منکو قاآن و قوبیلای قاآن و هولاکو و اریق بوکا، 38 ح، 84 (شرح در ح)، 199، 204، 206 ح، 209، 211 ح، 217، 220 ح،
ابو سعد بن ارمک، 180 ح،
سقناق تکین، پسر اوزار خان المالیغ، 58، 63،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 259
سکتو، از امرای مغول در فتح خجند، 70،
سلطان، یعنی جلال الدّین منکبرنی بن محمّد بن تکش خوارزمشاه، 110، 117، رجوع کنید نیز بجلال الدّین،
سلطان، یعنی محمّد بن تکش خوارزمشاه، 46- 49، 51، 52، 58، 60- 65، 73، 76، 78، 79- 83، 90- 94، 97، 99، 112، 114 ح، 115، 120، 121، 129، 134، 135، رجوع کنید نیز بمحمّد بن تکش،
سلیمان نبیّ، 174،
سمرکنت (؟)، 201،
ابو السّمط الرّسعنیّ، 184 ح،
سنائی شاعر، 8،
سنتای بهادر، از جانب اوکتای قاآن بفتح قفچاق و سقسین و بلغار مأمور شد (تصحیف سبتای؟) 150،
سنجر [بن ملکشاه سلجوقی]، سلطان-، 119،
سنقر (سنقور) تکین، یکی از ملوک قدیم ایغور، 41، 42،
سنقولی بوکا، 187،
سونج خان، از امراء محمّد خوارزمشاه در بخارا، 80،
سهل بن احمد النّیسابوری، ابو صالح، 180 ح،
سیرامون پسر جورماغون، از امراء کیوک خان، 213،
سیرامون (شیرامون) بن کوچو بن اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 206،
سیف الدّین، امیر-، از ارکان دولت منکو قاآن، 35،
شافعی، امام-، 127،
شاوکم، شحنه قراختای در ایغور، 32،
شاه، نام شخصی در مرو، 132،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 260
شرف الدّین امیر مجلس، 135، 136،
شمس الدّین، از محتشمان قهستان، 205،
شمس الدّین، قاضی سرخس، 123،
شمس الدّین پسر پهلوان ابو بکر دیوانه، 128،
شمس الدّین حارثی، شیخ الأسلام، 120- 122،
شمس الدّین صاحب الدّیوان، جدّ (پدر پدر- ظ) مصنّف، 134،
شمس الدّین علیّ، امیر-، 121،
شمس الدّین محبوبی، 86، 88، 89،
شمس الدّین مسعود هروی، وزیر سلطان تکش خوارزمشاه، 127،
شمور تیانکو، از امراء گور خان پادشاه قراختا، 56،
شهاب الدّین، از محتشمان قهستان، 205،
شیبان، رجوع کنید بشیبقان،
شیبانیّه ماوراء النّهر، ملوک-، 144 ح،
شیبقان (شیبان) بن توشی بن چنگیز خان، جدّ ملوک شیبانّیه ماوراء النّهر، 51 ح، 144، 205، 221، 225، 226،
شیخ خان، از اتراک سلطانی در سمرقند، 92، 124 (؟)،
شیرامون، رجوع کنید بسیرامون بن کوچو،
شیره علوی سمرقندی، 200، 201 ح، 202،
شیکی قوتوقو، همان قوتوقو نوین است، رجوع کنید بدین کلمه،
صالح پیغمبر، 54،
ضحّاک، 183 ح،
ضیاء الدّین علیّ، امیر-، از اکابر مرو، 127- 130،
ضیاء الملک زوزنی، از صدور خراسان، 114، 135،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 261
طاهر بن الحسین [ذو الیمینین]، 187، 188 ح،
طایر بهادر، از امراء چنگیز خان، 78، 79،
طایسی، از امراء مغول و سردار مقدّمه لشکر یمه و سبتای در تعاقب محمد خوارزمشاه، 113، 128، 136،
طغان خان، حاکم فرغانه، 232،
طغریل، 220 ح،
عبد الرّحمن، حاکم ختای در دولت توراکینا خاتون، 199،
عزّ الدّین نسّابه، سیّد-، 128،
عزیز یلواج، 154، مقصود محمود یلواج است، رجوع کنید بدین کلمه،
عطا ملک، علاء الدّین بن محمّد بن محمّد الجوینی مصنّف این کتاب، 46 ح، 112 ح، 232 ح،
علاء الدّوله همدان، 115، 116،
علاء الدّین کیقباد [بن غیاث الدّین کیخسرو بن قلج ارسلان بن مسعود بن قلج ارسلان بن سلیمان بن قتلمش بن اسرائیل بن سلجوق]، سلطان-، از سلاجقه روم، 185،
علاء الدّین [محمّد بن حسن]، از ملوک اسمعیلیّه الموت، 205،
علوی چرغی، 179،
علیّ، برادر محمود تارابی، 89،
علیّ بن الحسن الرّندی، امام جلال الدّین-، 81،
علیّ بن عیسی بن ماهان، 187، 188 ح،
علیّ بن محمّد التّهامی الشّاعر، ابو الحسن، 184 ح،
علیّ [بن موسی] الرّضا علیه السّلام، 200،
علی خواجه، از اهل ایمیل، 202،
علی خواجه، حاکم جند از جانب چنگیز خان، 69،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 262
علیّ دروغینی، سپهسالار-، از امراء محمّد خوارزمشاه در خوارزم، 97،
علیّ کوه دروغان، همان علیّ دروغینی است، 98 ح،
عماد الملک محمّد ختنی، امیر-، از ارکان دولت اوکتای قاآن، 198،
عمر اغول، ایلچی پادشاه ایغور بنزد چنگیز خان، 33،
عمر خیّام، 128،
عمید بزرگ، امیر-، از اعیان دولت محمّد خوارزمشاه در سمرقند، 96،
عیسی بن مریم علیه السّلام، 86، 144،
غایر خان، لقب اینال جق حاکم اترار، 60، 61، 64- 66،
غایمش، 35، 38، 231، رجوع کنید باغول غایمش خاتون،
غداق نوین، از امراء چنگیز خان که با یسور مأمور فتح و خش و طالقان شدند، 33، 92،
الغزّیّ الشّاعر، 154 ح، 181 ح، رجوع کنید نیز بابراهیم بن عثمان بن محمّد، ابو الغوث بن نحریر المنبجیّ، 63 ح،
فاطمه خاتون، از ارکان دولت توراکینا خاتون زوجه اوکتای قاآن، 199، 200- 202،
فخر الدّین، قاضی القضاة بغداد، 205،
فخر الملک نظام الدّین ابو المعالی کاتب جامی، 135،
فردوسی، 103،
فرعون، 49،
فرید الدّین، از رؤساء خراسان، 114،
فریدون غوری، از امراء محمّد خوارزمشاه در خوارزم، 99،
الفضل بن محمّد الطّرستیّ، ابو علیّ، 173 ح،
فیله، پهلوان-، 183، 184،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 263
قاآن، یعنی اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 21، 33، 39، 40، 73، 84، 90، 141، 142، 148- 150، 153، 156- 160، 162، 163، 165، 167، 173- 180، 182، 183، 186، 187، 189- 191، 195، 196، 198- 200، 203، 206، 210، 211، 217، 222، 224، 227، 228،
قاچیون بن یسوکای بهادر، برادر چنگیز خان، 145 ح،
قارون، 63،
قبار، از امراء لشکر مغول در نخشب، 130،
قبیحه، 188،
قتادة [بن دعامة]، 194،
قتالمش قتا، ایلچی پادشاه ایغور بنزد چنگیز خان، 33،
قتقو (قوتوقو، قوتقو) نوین، از امراء مغول که چنگیز خان او را با سی هزار مرد بمحافظت راه غزنین و غرجستان و زابل و کابل و فتح آن ممالک فرستاده بود، 108، 130، 132،
قتلغ خان امیر امیران، حاکم جند از جانب محمّد خوارزمشاه، 68،
قداق نوئین، وزیر کیوک خان بن اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 200، 201 ح، 213، 214، 217، 218، 221،
قدای رنکو، از سرداران التون خان پادشاه ختای، 151، 153 ح،
قدقان (قدغان) بن اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 73، 224،
قرا، رجوع کنید بقرا اغول،
قرا اغول بن ماتیکان بن جغتای بن چنگیز خان، 198، 204، 205 ح، 210، 228- 230،
قرا هولاکو، همان قرا اغول است، رجوع کنید بدین کلمه،
قراجه (قراجا) خاصّ حاجب، از ارکان دولت محمّد خوارزمشاه در اترار، 64، 65،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 264
قراجه نوین، از امراء لشکر مغول در خراسان، 130، 132،
قردوان، (؟)، 69،
قسیم بن ابراهیم القاینی الملقّب ببزرجمهر، ابو منصور، 195 ح،
قشتمور، از امراء لشکر مغول در خراسان، 137 (شرح در ح)، 138،
قمر الدّین کرمانی، 112،
قمر نکودر، از سرداران التون خان پادشاه ختای، 151، 153 ح،
قوبیلای قاآن بن تولی بن چنگیز خان، 85 ح، 211 ح،
قوتر تکین، از ملوک قدیم ایغور، 41، 42،
قوتقو و قوتوقو، رجوع کنید بقتقو،
قوربغای ایلچی، 198،
قهستانی [ابو بکر علیّ بن الحسن]، 194،
قیز ملک، ملکه گرجستان، 212،
قیشلیق، 27 ح،
کاترمر، از مستشرقین فرانسه و طابع و مترجم قسمتی از جامع التّواریخ که متعلّق است بتاریخ هولاکو، 152 ح،
کسلک، 27 ح، رجوع کنید بکلک،
کسماین، پادشاه ایغور، 34،
کشتکین پهلوان، 120، 129، 130،
کشلی خان، از امراء محمّد خوارزمشاه در بخارا، 80،
کلک (یا کسلک)، از ملازمان اونک خان، 27،
کلکان (کولکان) بن چنگیز خان، 142، 224،
کوتان بن اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 197، 198، 200، 201، 204، 206،
کوچ بغا خان، از امراء محمّد خوارزمشاه، 116،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 265
کوچلک خان، پسر تایانک خان پادشاه قوم نایمان، 33، 46 (شرح در ح)، 47- 54، 57، 62،
کوچو بن اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 206 ح،
کورکوز، از بزرگان ایغور و والی خراسان از جانب اوکتای قاآن، 199،
کوشلوک، رجوع کنید بکوچلک خان،
کوک خان، از امراء محمّد خوارزمشاه در بخارا، 80، 82،
کوکتای، از امراء اوکتای قاآنکه با سنتای بهادر بجانب قفچاق و سقسین و بلغار مأمور شدند، 150،
کولکان، رجوع کنید بکلکان،
کیوک خان بن اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 31، 35 ح، 38 ح، 151، 157، 192، 195، 198- 201، 202 ح، 203- 217، 223، 224، 229،
گور خان، لقب پادشاهان قراختای در ماوراء النّهر، 46- 48، 52، 56، 57، 58 ح،
لوط نبیّ، 153،
ماتیکان بن جغتای بن چنگیز خان، 205 ح، 210 ح، 224 ح، 228،
ماما یلواج، از ملازمان چنگیز خان، 106،
مأمون، خلیفه عبّاسی، 187،
مجد الدّین، طبیب جغتای، 227،
مجیر الملک شرف الدّین مظفّر، از اعیان و بزرگان مرو، 119، 121- 124، 126،
مجیر الملک کافی عمر رخّی، از رؤسا و صدور خراسان، 114، 135، 136، 139،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 266
محبوبی، رجوع کنید بشمس الدّین محبوبی،
محمّد، برادر محمود تارابی، 89،
محمّد الختنی، امام علاء الدّین-، 49، 52- 55،
محمّد بن احمد النّسوی، منشی سلطان جلال الدّین منکبرنی، 97 ح، 108 ح،
محمّد [بن تکش خوارزمشاه]، سلطان-، 33، 49 ح، 51 ح، 98 ح، 112، 113، 117، 119، 133، 135، 136، رجوع کنید نیز بسلطان،
محمّد بن عیسی الکرجی، ابو الحسن، 133 ح،
محمّد بن محمّد الجوینی، بهاء الدّین، صاحب دیوان، پدر علاء الدّین عطا ملک مصنّف این کتاب، 4،
محمّد امین، خلیفه عبّاسی، 187، 188،
محمّد رسول اللّه (صلعم)، 1، 165، 179، تاریخ جهانگشای جوینی ج1 266 فهرست اسماء الرجال ..... ص : 248
مّد شاه، نام یکی از کشتیگیران، 184،
محمود تارابی، 85- 90،
محمود غزنوی، سلطان-، 91، 133، 194، 195 (ح فی جمیع المواضع)،
محمود یلواج، صاحب-، حاکم ممالک ختای یعنی چین شمالی در عهد اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 84 (شرح در ح)، 90، 154 ح، 199، رجوع کنید نیز بیلواج،
مسعود بک، امیر-، پسر محمود یلواج، وی از جانب اوکتای قاآن بن چنگیز خان حاکم بلاد ایغور و ختن و کاشغر و ماوراء النّهر بود تا کنار جیحون، 75، 84 (شرح در ح)، 198، 205، 212،
مغول حاجب، از امراء محمّد خوارزمشاه در خوارزم، 97، رجوع کنید باغل حاجب،
مکرم بن العلاء ابو عبد اللّه، صاحب کرمان، 163 ح،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 267
ملکشاه وخش، 48 ح،
منکسار نوین، سپهسالار منکو قاآن، 37،
منکفولاد ایلچی، 36،
منکلی اغول نواده، 199،
منکو قاآن بن تولی بن چنگیز خان، 2، 11، 16، 31، 34، 35 ح، 36، 37 ح، 38 ح، 39 ح، 58، 78، 85 ح، 141، 142، 157، (مونککا)، 195 (مونکو)، 202، 206 ح، 210، 211 ح، 218، 219، 220 ح، 221، 223، 224، 230،
موکا خاتون، زوجه اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 168، 174، 195، 196،
موکا نویان، 51 ح،
مونکدو قیان، از اعمام چنگیز خان، 25 ح،
مهذّب الدّین باسنابادی، خواجه-، 129،
النّابغة الذّبیانی، 181 ح،
ناصر الدّین بن حبش عمید الملک، 230،
ناقو، پسر کیوک خان بن اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 35، 216 ح، 217- 219، 221،
نبیّ، یعنی محمّد بن عبد اللّه صلعم، 54،
نجیب الدّین قصّهدار، 119،
نصرت، حاکم نسا، 132،
نصیر الدّین طوسی، خواجه-، 103 ح، 108 ح،
نقیب، 120، 121،
نوح نبیّ، 12،
نورکای نوین، قایم مقام تغاجار بر لشکر نیشابور، 138،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 268
نوشیروان [عادل]، 190، 195،
نیکلسن، از مستشرقین انگلیس و طابع تذکرة الأولیاء شیخ عطّار، 81 ح، ابو الوفاء الدّمیاطیّ، 179 ح،
هجیر، وزیر جغتای بن چنگیز خان، 227،
هردو بن توشی بن چنگیز خان، 144، 205، 207، 210، 221، 224،
هرون الرّشید، 83 ح،
همایون سپهسالار ملقّب بآق ملک، 131،
هوداس، از مستشرقین فرانسه و طابع سیرة جلال الدّین منکبرنی لمحمّد بن احمد النّسوی، 97 ح،
هولاکو (هولاؤو) بن تولی بن چنگیز خان، 25، 51 ح، 85 ح، 211 ح،
یاقوت، صاحب معجم البلدان، 222 ح،
یستور (یسور)، از امراء چنگیز خان که با غداق نوین مأمور فتح وخش و طالقان شدند، 33، 92،
یسلون، زوجه جغتای بن چنگیز خان، 228، 229،
یسنبوقه بن ماتیکان بن جغتای بن چنگیز خان، 205،
یسوکای بهادر، پدر چنگیز خان، 31 ح، 220 ح،
یسونجین بیکی، خاتون بزرگتر چنگیز خان و مادر چهار پسر معتبر او توشی و اوکتای قاآن و جغتای و تولی، 29،
یعقوب نبیّ، 54،
یکه نوین، 51 ح،
یلواج، محمود-، صاحب اعظم، حاکم ممالک ختای یعنی چین شمالی در عهد اوکتای قاآن بن چنگیز خان، 75، 84 (شرح در ح)، 86، 154 (عزیز یلواج)، 171، 174، 180، 197، 212، رجوع کنید نیز بمحمود یلواج،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 269
یمه نوین، از امراء معتبر چنگیز خان که با سبتای نوین بتعاقب محمّد خوارزمشاه مأمور شدند، 92، 112- 117، 120، 123، 128، 135، 136،
یوسف نبیّ، 54، 207،
یوسف بن محمّد، 193،
ییسو [منکو] بن جغتای بن چنگیز خان، 204، 210، 220، 229- 231،
(الأسماء المشکوکة القراءة)
بریکویای (؟)؟؟؟، 202،
یکوت ورکای؟؟؟ (؟)، 145،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 270
فهرست الأماکن و القبائل،
اشاره
ابسکون، جزایر-، 121،
آذربیجان، 205، 212،
آس، 214، 222، 224،
آقتاغ، کوهی در ایغور، 42،
آمل، 115،
آمویه، 70، 124،
ابهر، 115 ح،
ابیورد، 118، 125،
اترار، 33، 60، 62- 66، 71، 91، 92،
اتراک، 32، 76، 95، 99، 123، 124، 227، رجوع کنید نیز بترک،
اتل، رجوع کنید بایتیل،
ادکان (تصحیف رادکان؟)، 115،
ارّان، 116،
اردبیل، 116،
اردو بالیغ، نام یکی از شهرهای قدیم ایغور که بحکم اوکتای قاآن بر بالای آثار آن شهری بنا کرده بهمان نام اردو بالیغ خواندند امّا چون در دامنه کوههای قراقورم واقع بود معروف بشهر قراقورم گردید، 40، 42، 192،
ارز روم، 205،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 271
ارس، قصبه-، (از محالّ فرغانه)، 73،
ارقون، از رودهای کوه قراقورم، 39، 42، 192،
استوا، 137،
اسفراین، 115،
اشتقار (؟)، 108،
اشناس، 68،
افغانیان، 132،
الاقماق، 217، 218 ح، 223،
الاکول، بجیره-، 31 ح،
الان، 222، 225،
المالیغ، 21، 31 (شرح در ح)، 47، 48، 56، 57، 226،
الموت، 205، 212،
اوتوقا، 111،
اورکنج (جرجانیه)، پایتخت خوارزم، 96،
اورکند (نصحیف اوزکند؟)، 67،
اوزجند (اوزکند)، 48، 58،
اویرات، از قبایل مغول «1»، 28،
ایتیل، نهر معروف ولگا که اتل و ادیل نیز گویند، 222،
ایغور، 15، 17، 31، 32- 45، 76، 84 ح، 111، 179، 192،
ایغوری، زبان و خطّ-، 4، 114، 136،
ایلی، رود-، 31 ح،
ایمیل، 31 (شرح در ح)، 46، 47، 145، 192، 200، 203، 217،
باخرز، 178،
______________________________
(1) جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 100،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 272
بارجلیغ کنت، 64، 66 ح، 67، 72، 97،
باشغرد، اقوام-، 225،
باغ خرّم، در بیرون خوارزم، 98،
بالجونه (بالجیونه)، چشمه-، 27،
بالکاش، بحیره-، 31 ح،
بامیان، 105، 106 ح، 110، 210 ح، 228،
باورد (همان ابیورد است)، 123،
بحر خزر، 222 ح،
بخارا، 31، 64، 66، 69، 71، 74- 90، 92، 97، 128، 129، 164، 179،
بدخشان، 46 ح، 50، 102، 164 ح،
برج قراقوش (در نیشابور)، 137، 139،
بغ، 118،
بغداد، 25، 91 ح، 133، 187- 189، 205، 212، 214،
بغشور، 118،
بغلان، 110،
بکرین، از قبایل اتراک «1»، 47 ح،
بلاساقون، 43، 48،
بلخ، 90، 103، 104، 113، 118، 133- 135، 136 ح،
بلغار، 31، 150، 205، 222، 224،
بمجکث، نام قدیم شهر بخارا، 76،
بولاق (قاهره)، 168، 181، 190، 197 (ح فی جمیع المواضع)،
بویه کتور (؟)، 108،
بیات، ص 25، 1
بیش بالیغ، پایتخت ایغورستان، 21 ح، 33- 36، 38، 45،
______________________________
(1) جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 90، 166،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 273
(وجه تسمیه بیش بالیغ)، 46، 63، 202، 215، 226،
بیلقان، 116،
بیه، 112،
بیهق، 118،
پاریس، 63، 83، 103، 108، 133، 154، 178، 179، 181، 184، 194، 195، 232، (ح فی جمیع المواضع)،
پچیلی، خلیج-، 151 ح،
پنجاب، معبر-، 113،
پنج دیه، 131،
پیشاور (پشاور)، 104، 112 ح، رجوع کنید نیز بفرشاور،
تاتار (تتار)، 1، 15، 17، 21، 31، 37، 65، 74، 79، 98، 100، 120، 121، 124، 134،
تاراب، از محالّ بخارا، 84- 86،
تازیان، 103،
تازیک، 27، 71، 91، 95، 140، 157، 183، 198، 212، 227،
تبّت، 15، 42، 51 ح، 150، 154،
تبریز، 116، 164،
تتار، رجوع کنید بتاتار،
تته، 112 ح،
تراکمه، 70، 77، 120، 121، 124، 125، 131،
ترغو بالیغ، نزدیک قراقورم، 170،
ترک، 11، 27، 63، 91، 92، 95، 99، 152 ح، 154 ح، 157، 163، 198، 208،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 274
ترکستان، 6، 17، 31 ح، 32، 43، 85، 140، 152 ح، 205، 212، 226،
ترکمان، 131، 132 ح،
ترمد، 101، 102، 103، 105 ح، 113، 120،
تستر، 25،
تلّ باحفص، در بخارا، 87،
تنکت تنکوت 15، 33، 42، 51 ح، 109، 110، 142، 154، 181، 211،
تنوره، از محلّات خوارزم، 99،
توران، 73،
توغلا، رود-، 40،
تین چان پلو، ایالتی در چین غربی، 31 ح،
ثمود، 12، 54،
جاجرم، 118،
جام، 114،
جرجانیه (اورکنج)، پایتخت خوارزم، 96،
جند، 64، 66- 69، 72، 97، 99،
جوی ارزیر (یا ارزیر)، در سمرقند، 95،
جوین، 114، 115، 118،
جیحون، 16، 74، 77، 80، 84 ح، 100، 102، 110،
جیحون (یعنی رود سیحون)، 67، 68، 71، 72،
جیحون (یعنی رود سند)، 108،
چرغ، قریه نزدیک بخارا، 179،
چین، 7، 31 ح، 159، 186 ح، 211 ح،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 275
حبش، 147،
حلب، 205، 212،
حنکرک (؟)، بسه فرسنگی نیشابور، 139،
حسنوح؟؟؟ (؟)، 48،
خبوشان، 115،
ختای، 15، 21، 29، 31، 32، 40، 42، 44، 53، 76، 84 ح، 110، 150- 152، 154، 155 ح، 163، 164، 167، 182، 189، 191، 192، 194، 197، 199، 205، 211، 212، 214،
ختائیان، 49، 94، 183، 193،
ختن، 31 ح، 48- 52، 55، 56، 84 ح، 93،
خجند، 64، 70، 71، 73، 86،
خراسان، 4، 9، 74، 75، 81 ح، 83، 96، 97، 103- 105، 114، 117- 119، 121، 125، 130 ح، 133 ح، 149، 164، 171، 183، 188 ح، 199، 200، 205، 227،
خسرو کوشک، محلّه در نشابور، 139،
خلجان غزنوی، 132،
خوار ریّ، 115،
خوارزم، 31، 66 ح، 68، 69 ح، 70، 72، 73، 96- 101، 106، 119، 124، 135،
خواف، 118،
خوجاتبونسقین (؟) شهری بوده در ختای یعنی چین شمالی 150،
دار السّلام بغداد، 205،
دامغان، 115،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 276
دبوس دبوسیه 79، 83، 92،
دربند، 116،
درنا، 139،
دروازه سرماجان (در مرو)، 121،
دروازه شتربانان (در نیشابور)، 139،
دروازه شهرستان (در مرو)، 126،
دروازه صوفیخانه (در اترار)، 65،
دروازه فیروزی (در مرو)، 126،
دروازه قابیلان (در خوارزم)، 99،
دروازه نمازگاه (در سمرقند)، 94،
دستجرد، 124،
دیاربکر، 212،
رادکان، 115،
روس، 214، 222، 224، 225،
روم، 185، 205، 212، 214، 222،
ریّ 115، 188 ح،
زابل، 130 ح،
زاوه، 113،
زرنوق، 76، 77،
زورابد، 118،
ساقیز، از قبایل اتراک، 26 (شرح در ح)،
سبزوار، 138،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 277
سجاس 115،
سجستان، 118،
سدوم، 190،
سرای، شهری که باتو بن توشی بن چنگیز خان برکنار رود ایتیل (ولگا) بنا نهاد، 222،
سرای رابع ملک، در بخارا، 87،
سرای سنجر ملک، در بخارا، 87،
سرپل وزیدان، در بخارا، 86، 92،
سرخجویان، در حدود بدخشان، 50،
سرخس، 118، 121- 125، 127، 128، 130،
سقسین، 31، 150، 205،
سقناق، 67، 68،
سلنکا، رود-، 40،
سلنکای، 15، 150، 154، 211،
سمان، 102،
سمرقند، 21 ح، 31، 66، 71، 74، 75، 83، 90- 96، 97، 101، 102، 110، 112، 114 ح، 215، 226،
سمنان، 115،
سمیریه چنسک، ایالتی در سیبری، 31 ح،
سنجان، 118،
سند، آب-، 106، 112،
سنگپشت، 130،
سومغول، 154،
سیبری، 31 ح،
سیقوران، 108،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 278
شادیاخ، 136، 139،
شام، 9، 17، 39، 73، 159، 214، 222،
شرغ، 179 ح،
شروان 116، 205، 212،
شهرستانه، 73، 123،
شیراز، 88، 172، 189،
طالقان (در خراسان)، 92، 104، 105، 106، 119، 131، 132،
طایمعو؟؟؟ (؟)، شهری از ختای، 167،
طوس، 114، 115، 118، 123، 134، 136- 138،
عاد، 12،
عجم، 22،
عراق، 61، 75، 116، 136، 149، 183، 205، 212،
عراقین، 9، 164،
عمان، 16، 170،
غرجستان، 130 ح،
غزنه غزنین 106، 108، 112، 130 ح،
غمدان، 91 ح،
[بنو] غسّان، قبیله از عرب، 163 ح،
فارس، 205، 212،
فرات، 155، 168،
فرشاور، 109، 110، رجوع کنید نیز بپیشاور،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 279
فرغانه، 73، 232،
فرنگ، 205، 225،
فناکت، 47، 64، 70، 72، 111،
فولاد، 56، 57،
[بنو] فهم، قبیله از عرب، 197،
قار، 138،
قتلغ، دهی در حدود المالیغ و قوناس، 227،
قتلغ بالیغ، نام مغولی قصبه زرنوق، 77،
قراتاش، 181،
قراختای، 32، 33، 47، 48، 58 ح،
قراخواجه، دهی در ایغور، 32،
قراقورم، 39، 40، 69 (؟)، 70 (؟)، 156، 169، 170، 174، 177، 179، 182، 192، 200، 214،
قراقوم، مفازه معروف بین خوارزم و مرو، 69 ح (قریب بیقین است که در ص 69 س 1 و ص 70 س 2 صواب همین کلمه است نه «قراقورم»)،
قراگول 111،
قراموران، رودخانه-، نام مغولی رودخانه هوانگ هو در چین شمالی، 151 (شرح در ح)،
قربالیغ، نام جدید شهر بلاساقون، 43،
قرشیسوری، نام قصر اوکتای قاآن بن چنگیز خان در حوالی قراقورم، 193،
قرقیز، از قبایل اتراک «1» 15، 42، 51 ح،
قرلق (قرلقان)، از قبایل اتراک «2»، 21 ح، 57،
______________________________
(1) جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 168،
(2) ایضا، ج 1 ص 170،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 280
قزوین، 115،
قطوان، 74،
قفچاق، دشت-، قوم-، 110- 111، 116، 144، 150، 157، 163، 183، 195، 222، 225،
قلعه صعلوک، 121،
قلعه کریت (؟)، 116،
قلعه کلات، 124،
قلعه مرغه، 120، 129،
قلعه نو، 124،
قلان تاشی، 111، 221،
قم کبچک، 51 (شرح در ح)،
قملانجو، 40،
قناس (قوناس)، 21، 31، 57، 145، 226،
قنقلی (قنقلیان)، از قبایل اتراک «1»، 70، 83، 95، 152،
قنقورات، از قبایل مغول «2»، 28،
قومش، 115،
قوناس، رجوع کنید بقناس،
قوناق، 31، 145، 217،
قهستان، 205،
قیات، از قبایل مغول «3»، 25 (شرح در ح)،
______________________________
(1) جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 22،
(2) ایضا، ج 1 ص 195،
(3) لفظ قیات اطلاق میشود بطور عموم بر جمیع اقوامی که از نسل قبل خان (پدر برتان بهادر پدر یسوکای بهادر پدر چنگیز خان) پدید آمدهاند، و بطور خصوص بر اقوامی که از نسل مونکدو قیان بن برتان بهادر مذکور در وجود آمدهاند، و بطور اخصّ بر فرزندان و نوادگان یسوکای بهادر پدر چنگیز خان که ایشان را قیات بورجقین گویند و بورجقین یعنی اشهل چشم (رجوع کنید بجامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 174
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 281
قیالیغ، 31 (شرح در ح)، 46، 47، 56، 58، 63،
کابل، 130 ح،
کاسف، 101،
کاشغر، 31 ح، 47، 48، 50- 52، 84 ح،
کبرین، از قبایل اتراک، 47 ح، رجوع کنید ببکرین،
کرزوان 105،
کرمان، 16، 205، 212،
کرمان (نزدیک غزنه)، 108،
کرمینیه، 89،
کریت (کرایت)، از قبایل اتراک «1»، 26، 46 ح، 85 ح،
کلار، اقوام-، 157، 225، 226،
کلران (کلوران)، یورت اصلی و تختگاه چنگیز خان «2»، 145،
کمجهود، 51 ح،
کمجیکهود، 51 ح،
کمچیک، 51 ح،
کم کمجیوت، 51 ح،
کنت (ینکی کنت)، 69، 72،
کنکرت، 102،
کوجا، 46،
کوفان، همان کوفه است، 133،
______________________________
و ج 2 ص 53، 76، 82)، و مراد از قیات مذکور در جهانگشای ص 25 عموم قبایل قیات است نه آنچه در حاشیه آن صفحه ذکر شده که یک شعبه مخصوصی از قیات است،
(1) جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 119،
(2) رجوع کنید بجامع التّواریخ طبع بلوشه ص 274، 278،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 282
کوکسرای، از محالّ سمرقند، 66، 92،
کولجه، 31 ح،
گرجستان، گرج، 205، 212،
گرد کوه، در دامغان، 115،
گرمسیر هراة، 108،
لور، 205، 212،
لوهاوور، 112،
مازندران، 115، 122،
مالین، 178،
ماچین، 6، 159، 186 ح،
ماوراء النّهر، 6، 9، 32، 74، 81، 84، 85، 97، 205، 212، 226، 228،
ماوو بالیغ (یعنی ده بد)، نام مغولی بامیان، 105،
ماوو بالیغ، نام مغولی شهر اردو بالیغ که یکی از شهرهای قدیم ایغور بوده نزدیک قراقورم، 40، 192،
ماهیاباد، از محلّات مرو، 121،
مدرسه خانی (در بخارا)، 84،
مدرسه مسعودیّه (در بخارا)، 85،
مدرسه شهابی (در مرو)، 131،
مدینة السّلام (بغداد)، 75،
مراغه، 116،
مراوریل؟؟؟ ایلا (؟)، 227،
مرغزیان، از قبایل اتراک (ظ)، 121،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 283
مرکیت، از قبایل مغول «1»، 47 ح،
مرو (مرو الشّاهجان)، 69 ح، 70، 118، 119- 132، 138،
مروجق، 118، 120،
مرو الرّوذ، 118 ح، 131،
مشهد مقدّس، 200، 201،
مصر، 39،
مغول، 11، 14، 16- 18، 22، 25، 26، 28- 30، 31 ح، 38، 42، 47 ح، 50، 51 ح، 52، 55، 57- 59، 65، 66، 68، 69، 71- 73، 80، 87، 89، 90، 92- 95، 100، 102 ح، 106، 107، 112، 113، 114 ح، 117، 122- 126، 128- 130، 134- 139، 142 ح، 145 ح، 146، 151، 152، 154، 191، 173، 175، 183، 185، 186 ح، 187، 189، 191، 217 ح، 220، 222، 226،
مکریت، از قبایل مغول، 47، رجوع کنید بمرکیت،
مکس (ظاهرا مراد شهر مسکو است)، 222، 225،
مکّه، 4، 103،
منزی، یعنی چین جنوبی، 154، 186 (شرح در ح)، 211 (که اقصای ختای است»)،
موصل، 205، 212،
موغان، 116،
مولتان، 112،
نامکینک، شهری از ختای، 153،
______________________________
(1) جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 90،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 284
نایمان، از قبایل اتراک «1»، 26 ح، 30، 46 ح، 47، 48، 58 ح،
نخچوان، 116،
نخشب، 101، 102، 105 ح، 130، 131،
نسا، 118، 123، 131، 132 ح،
نشابور (نیشابور، نیسابور، نسابور)، 114، 118، 128، 133- 140،
نصاری، 18، 49، 214، 225،
نصرت کوه (قلعه طالقان)، 104،
ننکیاس (چین جنوبی)، 186 ح،
نوبهار، نام آتشکده بوده در بلخ، 103،
نور، از محالّ بخارا، 78، 79،
نوقان، 115، 138،
وخش، 33، 92،
ورارنی (؟)، درّه-، 50،
ولگا، نهر-، 222 ح،
هراة، 108، 118، 119، 140،
همدان، 115، 116، 183،
هند، 43،
هندو (هنود)، 27، 109، 132، 175،
هندوستان، 109، 112، 171، 212،
هوانگ هو، نام چینی رودخانه قراموران در چین شمالی، 151 ح،
یازر، 118، 132،
______________________________
(1) جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 136- 145،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 285
یاق یازر، حصار-، 120، 122،
یمیل، 31 ح، رجوع کنید بایمیل،
ینکی کنت، 69 ح، 72 ح، رجوع کنید بکنت،
ینیسئی، رود-، 51 ح،
(الأسماء المشکوکة القراءة)
ناکور؟؟؟ (؟)، 205، 212،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 286
فهرست الکتب،
بابرنامه، 152 ح،
برهان قاطع، 59 ح،
تاج العروس، 22 ح،
تاریخ ابن الأثیر، 187 ح،
تاریخ جهانگشای جوینی (همین کتاب)، 7،
تاریخ طبری، 187 ح،
تاریخ یمینی (لأبی النّصر محمّد بن عبد الجبّار العتبی)، 91 ح،
تتمّة الیتیمة (للثعالبی)، 63، 83، 133، 178، 179، 181، 184، 194، 195، 232، (ح فی جمیع المواضع)،
تذکرة الأولیاء شیخ عطّار، 81 ح،
تزوک تیموری، 152 ح،
جامع التّواریخ (لرشید الدّین فضل اللّه الوزیر)، 10، 25، 27، 29، 31- 34، 46، 47، 51، 66، 69- 71، 73، 79، 80، 84، 85، 92، 95، 97، 99، 102، 105، 106، 108، 112، 114،- 117، 130، 142، 144، 145، 150، 152، 155، 164، 165، 167، 181، 190، 194، 198، 199، 202، 204- 207، 210، 216، 217، 220، 221، 224، 228، 230، (ح فی جمیع المواضع)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 287
جهانگشای جوینی، 51، 63، 183، 222، (ح فی جمیع المواضع)، رجوع کنید نیز بتاریخ جهانگشای جوینی،
حبیب السّیر (لخواندمیر)، 152 ح،
الحماسة (لأبی تمّام حبیب بن اوس الطّائی)، 166 ح، 169 ح،
دیوان ابراهیم بن عثمان الغزّیّ، 63 ح،
روضة الصّفا (لمیرخواند)، 152 ح،
زیج ایلخانی (از خواجه نصیر الدّین طوسی)، 103 ح، 108 ح،
سنگلاخ (قاموسی است ترکی بفارسی تألیف میرزا مهدیخان نادری)، 217 ح،
سیرة جلال الدّین منکبرنی (لمحمّد بن احمد النّسوی)، 97 ح، 108 ح،
شرح الحماسة (للخطیب التّبریزیّ)، 168، 190، 193، 197 (ح فی جمیع المواضع)،
ظفرنامه، (لشرف الدّین علیّ الیزدیّ)، 152 ح،
عجایب المخلوقات (لزکریّا بن محمّد القزوینی)، 152 ح،
عدن، (خلاصهایست از قاموس مطوّل ترکی بفارسی موسوم بسنگلاخ تألیف میرزا مهدیخان نادری)، 217 ح،
قاموس ترکی شرقی بفرانسه تألیف مسیو پاوه دو کورتیّ، 162، 165، 175، 182، 186 (ح فی جمیع المواضع)،
قاموس دزی، 165 ح،
قرآن، 81، 135،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 288
کرستماثی پرسان، یعنی منتخبات از نظم و نثر فارسی (تألیف شفر فرانسوی)، 118 ح،
کشّاف، تفسیر-، (للزّمخشری)، 12،
لباب الألباب (لنور الدّین محمّد العوفی)، 59 ح، 195 ح،
لسان العرب، 107 ح، 181 ح،
مجمل التّواریخ (مصنّف غیر معلوم است)، 152 ح،
مختصر سنگلاخ، 220 ح، رجوع کنید بعدن،
مرزباننامه (لسعد الدّین الوراوینی)، 183 ح،
المزهر (للسیوطی)، 193 ح،
مطلع السّعدین (لعبد الرّزّاق السّمرقندی)، 152 ح،
معجم البلدان (لیاقوت الحموی)، 74، 97 ح، 132 ح، 152 ح، 179 ح، 222 ح،
مقدّمه ابن خلدون، 152 ح،
نقشه تاریخی شپرونر منکه، 150 ح،
یاسا نامه بزرگ، (مجموعه از طوامیر بوده مشتمل بر قوانین و احکامی که چنگیز خان وضع کرده و در خزانه معتبران پادشاهزادگان بوده و بهروقت که خانی بر تخت نشستی یا خواستندی که لشکری بزرگ برنشانند و یا پادشاهزادگان جمعیّت ساخته در مصالح ملک و تدبیر آن شروع پیوستندی آن طومارها حاضر کرده بنای کارها بر آن نهادندی و تعبیه لشکرها و تخاریب بلاد و شهرها بر آن شیوه پیش گرفتندی)، 17،
یتیمة الدّهر (للثّعالبی)، 63، 83، 91، (ح فی جمیع المواضع)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 289
فهرست تصاویر
1- عکس یک صفحه از نسخه آ محض نمونه در ابتدای کتاب
2- صورت علاء الدّین عطا ملک جوینی مصنّف کتاب مابین ص ک- کا
3- عکس صفحه آخر از نسخه آ مقابل ص فز
4- جشن جلوس اوکتای قاآن مقابل ص 147
5- محاصره ساموقه بهادر شهر چانکدورا از بلاد ختای مقابل ص 154
6- دربار باتو بن توشی بن چنگیز خان مقابل ص 222
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 290
فائت / 272 مابین س 2 و 3 بآخر این کمات افزوده شود «بیات، ص 25»،
______________________________
(1) (1) بیات بباء موحّده و یاء مثّناة تحتانیّه و الف و در آخر تاء مثنّاه فوقانیّه قصبه بوده است قریب چهل فرسخ در جنوب شرقی بغداد در سرحدّ لرستان ایران و عثمانی در «پشت کوه» حالیّه مقابل بندنیجین (مندلی یا مندلیج حالیّه) و اکنون نیز گویا آثار و خرابهای آن باقی است و اصل تمام آن ناحیه را نیز بیات میگفتهاند، و بادرآیا و باکسایا که دو قصبه دیگر است از نواحی بغداد در طرف نهروان و اکنون نیز بهمین اسم باقیاند با چند موضع دیگر همه از توابع بیات محسوب میشده است (رجوع کنید بنزهة القلوب در «بیات» و «بندنجین»، و کاترمر در حواشی جامع التّواریخ ص 264، و 64، 63.
PP, Caliphate Eastcrn the of Lands The, Strange Le
و بعضی نقشهها و کتب جغرافی جدید)،
(2) کذا فی ب ه، و همین صواب است رجوع کنید بحاشیه بعد،
(3) کذا فی آ ب د ه، و همین صواب است لا غیر، و اقوی دلیل بر آنکه تاق در اینجا با تاء است نه با یاء آنست که این قلعه را طاق با طاء مؤلّفه نیز گویند چنانکه در مطلع سعد بن عبد الرّزّاق سمرقندی در فصل حکّام سربداریّه مسطور است:
- «و شهرت شیخ حسن [مراد سربداریّه] بحدّی رسید که حکّام را وهم آن شد که خروج خواهد کرد امیر ارغونشاه ... او را گرفته بقلعه تاک که طاق هم گویند بولایت یازر فرستاد» (مطلع سعدین نسخه پاریسa 23.f ، 1772.Suppl .persan
(4) کذا فی د ه و هو الصّواب لا غیر،
نظر انوش راوید: جوانان باهوش متخصص ایران مراقب باشید، در مورد دروغ و پرت و پلایی، که از آستین جادوی استعماری انگلیس و فرانسه بعنوان تاریخ بیرون آمده است، کامل تحقیق و تحلیل های علمی کنید، و چشم و گوش بسته آنها را بعنوان تاریخ نپذیرید.
کلیک کنید: مقدمه و فهرست جهانگشای جوینی
کلیک کنید: تغییر درک از آثار و تاریخ
کلیک کنید: پاسخ به شبهات ترفندی موزه ای
کلیک کنید: ایرانیان استاد جهانیان در علوم دریانوردی
آبی= روشنفکری و فروتنی، زرد= خرد و هوشیاری، قرمز= عشق و پایداری، مشروح اینجا
توجه 1: اگر وبسایت ارگ به هر علت و اتفاق، مسدود، حذف یا از دسترس خارج شد، در جستجوها بنویسید: انوش راوید، یا، فهرست مقالات انوش راوید، سپس صفحه اول و یا جدید ترین لیست وبسایت و عکسها و مطالب را بیابید. از نظرات شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبسایت بهره می برم، همچنین کپی برداری از مقالات و استفاده از آنها با ذکر منبع یا بدون ذکر منبع، آزاد و باعث خوشحالی من است.
توجه 2: جهت یافتن مطالب، یا پاسخ پرسش های خود، کلمات کلیدی را در جستجو های ستون کناری وبلاگ بنویسید، و مطالب را مطالعه نمایید، و در جهت علم مربوطه وبلاگ، با استراتژی مشخص یاری نمایید.
توجه 3: مطالب وبسایت ارگ و وبلاگ گفتمان تاریخ، توسط ده ها وبلاگ و وبسایت دیگر، بصورت خودکار و یا دستی کپی پیس می شوند، از این نظر هیچ مسئله ای نیست، و باعث خوشحالی من است. ولی عزیزان توجه داشته باشند، که حتماً جهت پیگیر و نظر نوشتن درباره مطالب، به اصل وبلاگ من مراجعه نمایند: در اینجا http://arqir.com.
ارگ ایران http://arqir.com
بررسی تاریخ جهانگشای جوینی 2
جلد اول
مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.
کلیک کنید: مقدمه و فهرست جهانگشای جوینی
توجه: نظرات و تحلیل های من انوش راوید در زیر مطالب کتاب، در همین برگه با خط قرمز است.
لوگو عقلانیت و انسانیت پیشه کنید، عکس شماره 1622.
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 1
[دیباچه کتاب]
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم سپاس و ثنا معبودی راست که واجب الوجودست، مسجودی که وجود او واهب انوار عقل و جودست، آفریدگاری که اثبات وحدانیّت او در هر ذرّه از ذرّات مکوّنات موجودست، پروردگاری که باختلاف لغات و صفات شکر روایع بدایع صنایع او مقصودست، رزّاقی که از راه ربوبیّت بر مائده کرمش موحّد و ملحد یکسانست، خلّاقی که معلومات مبدعات فطرتش از کمال قدرت او یک داستانست، عظیمی که بلبل خوشالحان و نغمت بذکر الوان نعمت او هزار دستانست، کریمی که یک قطره از بحار موهبت او باران مدرار نیسانست، غفّاری که نسیم لطفش مادّه بقاء هردوستار آمد، قهّاری که جلّاد عنفش تیغ آبدار تاتار گشت، ظاهری که عقول عقلا در عظمت کمال او حایرست، باطنی که اوهام و افهام ازکنه معرفت جلال او قاصرست، احدی که مقتصدان اودیه هدی و مقتبسان بادیه هوی را مطلوب اوست، صمدی که عاشقان حقیقت و فاسقان صورتپرست را محبوب اوست،
کفر و اسلام در رهش پویان*وحده لا شریک له گویان و وفود درود آفرینش بر نور حدیقه آفرینش و نور حدقه اهل بینش خاتم انبیا محمّد مصطفی باد، درودی که از توی «1» آن بوی اخلاص بمشامّ مشتاقان قدس رسد و از رایحه آن ملأ اعلی بر موافقت ساکنان روضه رضا نثار
______________________________
(1) کذا فی ب ج ه، د: بوی، آ: نوی؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 2
صلوات طیّبات بروح مطهّر مکرّم او ایثار کند، و همچنین برگزیدگان امّت و متبّعان سنّت او از یاران و اهل خاندان که نجوم آسمان هدایت و رجوم شیطان غوایتاند ثنائی که بحلیه صفا و زیور حقیقت آراسته باشد و امداد آن بامتداد ایّام و لیالی پیوسته، چون در شهور سنه خمسین و ستّمایة بخت مطاوعت نمود و سعادت مساعدت کرد شرف «1» تقبیل عتبه بارگاه پادشاه جهان فرمان ده زمین و زمان مادّه نعمت امن و امان خان همه خانان منکو قاآنکه فتح و نصرت بر اعداء دولت و دین بلواء او معقود باد و سایه همایونش بر همه جهانیان ممدود دست داد و آثار معدلتی که خلایق بتازگی بواسطه آن چون طفلان کلأ و اشجار بخاصّیّت گریه ابر بهار خندهزنان شوند انتعاشی گرفتند و بوسیلت آن بار دیگر ارتیاشی یافتند امتثال فرمان ربّانی را که فَانْظُرْ إِلی آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ کَیْفَ یُحْیِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها مشاهده افتاد باصره بصیرت بمطالعه آن مشرّف گشت و سامعه حقیقت بندای
ایّها العشّاق باز آن دلستان آمد پدیدجان برافشانید کان آرام جان آمد پدید مشنّف، اخبار عدل نوشروانی در حذای آن مکتوم بود، و آثار عقل فریدونی در ازای آن معدوم نمود، نفحات شمال شمایل انصاف شامل او اطراف عالم را معطّر گردانیده، و آفتاب عواطف پادشاهانه او اصناف بنی آدم را منوّر کرده، باد شمشیر آبدارش آتش در خرمن دشمن خاکسار انداخته، مطیعان و بندگان حضرتش سریر خیمه بر ثریّا افراخته، مخالفان از خوف بأس و سطوت «2» او شراب و بیل چشیده، دست سیاست و هیبت او چشم فتنه را بمیل کشیده، برین سیاقت و هیأت چون حضرت با شکوه و هیبت او را که مجدّر «3» شفاه و معفّر جباه شاهان نامدارست مطالعت افتاد جمعی از یاران وفا و اخوان صفا که وعثاء سفر بحضور همایونشان سهولت حضر داشت
______________________________
(1) ب: و شرف،
(2) آ ه: سطوات،
(3) کذا فی آ ه، ب: مخدّر، و: محدّر، ج محو شده، د جای کلمه خالی است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 3
اشارتی راندند که برای تخلید مآثر گزیده و تأبید مفاخر پسندیده پادشاه وقت جوان جوانبخت پیر عزیمت خجستهفال پاکیزهخصال تاریخی میباید پرداخت و تقیید اخبار و آثار او را مجموعه ساخت که ناسخ آیات قیاصره و ماحی روایات اکاسره شود و هرچند بر رای ارباب فصاحت و فطانت و اصحاب درایت و کفایت پوشیده نماند که غضارت و نضارت چهره آداب و رونق و طراوت اولو الألباب بواسطه مربیّان این صنعت و پرورندگان این حرفت تواند بود
الا لیت شعری هل اری الدّهر واحدا*قرینا له حسن الثّناء قرین
فأشکو و یشکو ما بقلبی و قلبه*کلانا علی شکوی اخیه امین و بسبب تغییر «1» روزگار و تأثیر فلک دوّار و گردش گردون دون و اختلاف عالم بوقلمون مدارس درس مندرس و معالم علم منطمس گشته و طبقه طلبه آن در دست لگدکوب حوادث پایمال زمانه غدّار و روزگار مکّار شدند و بصنوف صروف فتن و محن گرفتار و در معرض تفرقه و بوار معرّض سیوف آبدار شدند و در حجاب تراب متواری ماندند
هنر اکنون همه در خاک طلب باید کردزانک اندر دل خاکند همه پرهنران و در ایّام متقدّم که عقد دولت فضل و مدّعیان آن منتظم بود
اذا العیش غضّ و الشّباب مساعد*و فی حدثان الدّهر عنک غفول افاضل عالم و اماثل بنی آدم را چون همّت بر ابقای ذکر جمیل مصروف بودست و بر احیای مراسم جلیل موقوف و صاحبنظر را که بدیده فکرت در خواتیم و سرانجام امور تأمّلی باشد معلوم و مقرّر شود که بقای نام نیک سبب حیات جاودانی است، و ذکر الفتی عمره الثّانی 1،
و اذا الفتی لاقی الحمام رأیته*لولا الثّناء کأنّه لم یولد
______________________________
(1) ب: تغیّر،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 4
لاجرم فصحای شعرا و کتّاب بلغای تازی و پارسی نظما و نثرا در شرح احوال ملوک عصر و صنادید دهر تصانیف میپرداختند و در تقریر احوال ایشان تآلیف میساختند و اکنون بسیط زمین عموما و بلاد خراسان خصوصا که مطلع سعادات و مبرّات و موضع مرادات و خیرات بود و منبع علما و مجمع فضلا و مربع هنرمندان و مرتع خردمندان و مشرع کفاة و مکرع دهاة و لفظ درربار نبوی را ازین معنی اخبارست العلم شجرة اصلها بمکّة و ثمرها بخراسان از پیرایه وجود متجلببان جلباب علوم و متحلّیان بحلیت هنر و آداب خالی شد و جمعی که بحقیقت حکم فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصّلوة و اتّبعوا الشّهوات دارند باقی ماندند
ذهب الّذین یعاش فی اکنافهم*و بقیت فی خلف کجلد الأجرب 2 و پدرم را صاحب دیوان بهاء الدّین محمّد بن محمّد الجوینی لازالت دوحة الفضل بمکانه ناضرة و عیون المکارم الیه ناظرة درین معنی قصیدهایست از مطلع آن دو بیت ثبت کرد
حنانیک رسم الحقّ و الصّدق قد عفا*و انّ اساس المکرمات علی شفا
منینا بأعقاب قد اتّخذوا عمی*لأعقابهم مشطا و للمشط منشفا کذب و تزویر را وعظ و تذکیر دانند و تحرمز و نمیمت را صرامت و شهامت نام کنند
و یعتدّه قوم کثیر تجارة*و یمنعنی عن ذاک دینی و منصبی و زبان و خطّ ایغوری را فضل و هنر تمام شناسند هریک از ابناء السّوق در زیّ اهل فسوق امیری گشته و هر مزدوری دستوری و هر مزوّری وزیری و هر مدبری دبیری و هر مستدفی «1» مستوفیی و هر مسرفی
______________________________
(1) کذا فی آ، ب: مستدفنی، د: مستدفی، ه: مستدفئی، و: مستندفی، ج ندارد، و مقصود ازین کلمه و ضبط آن معلوم نشد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 5
مشرفی و هر شیطانی نایب دیوانی و هر کون خری سر صدری و هر شاگرد پایگاهی خداوند حرمت و جاهی و هر فرّاشی صاحب دور باشی و هر جافیی کافیی و هر خسی کسی و هر خسیسی رئیسی و هر غادری قادری و هر دستاربندی بزرگوار دانشمندی و هر جمّالی از کثرت مال با جمالی و هر حمّالی از مساعدت اقبال با فسحت حالی
و ما تستوی احساب قوم توورثت* قدیما و احساب نبتن مع البقل 3
آزادهدلان گوش بمالش دادند*وز حسرت و غم سینه بنالش دادند
پشت هنر آن روز شکستست درست*کین بیهنران پشت ببالش دادند
کم اردنا ذاک الزّمان بمدح*فشغلنا بذمّ هذا الزّمان ضرط و صفع را از لطف طبع طبع اللّه علی قلوبهم پندارند و مشاتمت و سفاهت را از نتایج خاطر بیخطر شناسند در چنین زمانی که قحط سال مروّت و فتوّت باشد و روز بازار ضلالت و جهالت اخیار ممتحن و خوار و اشرار ممکّن و در کار کریم فاضل تافته دام محنت و لئیم جاهل یافته کام نعمت هر آزادی بیزادی و هر رادی مردودی و هر نسیبی بینصیبی و هر حسیبی نه در حسابی و هر داهیی قرین هر داهیه و هر محدّثی رهین حادثه و هر عاقلی اسیر عاقله و هر کاملی مبتلی بنازله و هر عزیزی تابع هر ذلیلی باضطرار و هر با تمییزی در دست هر فرومایه گرفتار
رأیت الدّهر یرفع کلّ وغد*و یخفض کلّ ذی شیم شریفه
کمثل البحر یغرق کلّ درّ*و لا ینفکّ تطفو فیه جیفه
و کالمیزان یخفض کلّ واف*و یرفع کلّ ذی زنة خفیفه توان دانست که در ارتقاء مدارج علیا و استقراء مدارج قصوی ارباب فطانت و اصحاب کیاست مجهود تا بچه غایت بذل کنند و بحکم آنک النّاس بزمانهم اشبه منهم بآبائهم اوّل ریعان شباب که هنگام استحکام قواعد فضایل و آداب بود اقوال ابناء الزّمان و اتراب و اقران که اخوان دیواناند
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 6
امتثال کردم و پیش از آنکه سنّ شبیبت «1» بیست «2» بدندان «3» گیرد «4» بکار تحریر و دیوان اشتغال نمودم و بممارست اشغال و ملابست اعمال در اکتساب علوم اهمال فرمودم و از نصیحت پدر خویش مدّ اللّه فی عمره مدّا و جعل بینه و بین النّوائب سدّا که زیور هر عاطل است و دستور هر عاقل غافل ماندم
بنیّ اجتهد لاقتناء العلوم*تفز باجتناء ثمار المنی
الم تر فی رقعة بیذقا*اذا جدّ فی سیره فرزنا «5»
فأجدادنا الغرّ قد اسّسوا*من المجد شمّ المبانی لنا
فان لم نشدها بمجهودنا*ستنهار و اللّه تلک البنی امّا
نیکخواهان دهند پند و لیک*نیکبختان بوند پندپذیر و اکنون که عقل که عقال جنون جوانانست روی نمود و ترقی سنّ که لجام نزاقت شبّان است بالا گرفت و بحدّ آن رسید که
و تلفّتت سبع الی عشرین من*حججی و کفّ العقل من غلوائی ندامت و تلهّف بر فوت ایّام تحصیل مربح نیست چنانک حسرت و تأسّف بر اعوام تعطیل منجح نه
افسوس که عمر نابیوسی «6» بگذشت*وین عمر چو جان عزیز از سی بگذشت
اکنون چه خوشی و گر خوشی دست دهد*صد کاسه بنانی چو عروسی بگذشت و مع هذا چون بچند نوبت دیار ماوراء النّهر و ترکستان تا سرحدّ ماچین
______________________________
(1) آ: شست، ب ه و: شیبت، د: شببت، ج ندارد،
(2) ب ج و ندارد، ه:
پدید آید،
(3) د: دندان،
(4) یعنی قبل از آنکه بسنّ بیست سالگی رسم و غرض مشاکله بین سنّ و دندان است ولی مقصود ازین اصطلاح معلوم نشد،
(5) استعمال فرزن بمعنی قرزین شدن پیاده شطرنج خطاست و غیر مسموع و صواب تفرزن است،
(6) یعنی فجأة و ناگهان، آ د: به ببوسی، ب: بهبه ببوسی، ه: ما ببوسی، و: مه ببوسی، و ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 7
و اقصی چین که مقرّ سریر مملکت و اروغ اسباط چنگز خان است و واسطه عقد ملک ایشان مطالعت افتاد و بعضی احوال معاینه رفت و از معتبران و مقبول قولان وقایع گذشته را استماع افتاد و از التزام اشارت دوستان که حکم جزم است چون چاره ندید عدول نتوانست و امتثال امر عزیزان را حتما مقضیّا «1» دانست آنچ مقرّر و محقّق گشت در قید کتابت کشید و مجموعه این حکایات را بتاریخ جهانگشای جوینی موسوم گردانید
خلت الدّیار فسدت غیر مسوّد*و من الشّقاء تفرّدی بالسّودد 4 از خداوندان فضل و افضال که عین الکمال از ساحت جلال ایشان دور باد و مبانی مکارم و معالی بوجود ایشان معمور سزد که بر رکاکت و قصور الفاظ و عبارت از راه کرم ذیل عفو و اقالت پوشانند چه مدّت ده سال میشود که پای در راه اغتراب نهاده است و از تحصیل اجتناب نموده و اوراق علوم نسج علیه العنکبوت شده و نقوش آن از صحیفه خاطر محو گشته، ع، کالخطّ یرسم فی بسیط الماء، و بر خطوات خطّیات «2» که آدمی از آن مصون نماند و لکلّ جواد کبوة انگشت اعتراض ننهند
اذا احسست فی لفظی فتورا*و خطّی و البراعة و البیان
فلا ترتب لفهمی انّ رقصی*علی مقدار ایقاع الزّمان و اگر در اطراف تفریط و افراط طریق انبساط مسلوک داشته است حکم آیت وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِراماً در پیش نظر اشرف آرند چه غرض عرض این حکایات و تقریر و تحریر صورت واقعات دو مقصود را که فائده دین و دنیا حاصل باشد شاملست، آنچ دینی است اگر صاحبنظری پاکیزه گوهری که منصف و مقتصد باشد درین معانی بچشم حقد و حسد که مظهر
______________________________
(1) آ: احتمای مفصی،
(2) آ: و خطیات،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 8
و مبدی معایب است و منشی مساوی و مثالب و تولّد آن از نتیجه دناءت همّت و خساست طینت، ننگرد و بعین رضا و وفا که مقابح را در صورت زیبا بیند و پلاس لباس دیبا پندارد نظر نکند
و عین الرّضا عن کلّ عیب کلیلة*و لکنّ عین السّخط تبدی المساویا 5 بلک متوسّطوار تأمّلی بشرط امانت و دیانت واجب دارد و خیر الأمور اوسطها
علی انّنی راض بان احمل الهوی*و اخلص منه لا علیّ و لا لیا و درین مقالات تفکّری کند و درین مقامات که بواسطه اقلام اعلام میرود تدبّری نماید غطاء شکّ و ریبت و غشاء ظنّ و شبهت از بصیرت او مرتفع شود و بر خاطر و ضمیر او مخفیّ و مستور «1» نماند که هرچ از خیر و شرّ و نفع و ضرّ درین عالم کون و فساد بظهور میپیوندد بتقدیر حکیمی مختار منوط است و بارادت قادری کامگار مربوط که صادرات افعال او بر قانون حکمت و مقتضای فضیلت و معدلت تواند بود و آنچ از وقایع واقع شود از تخریب بلاد و تفریق عباد از نکبت اخیار و استیلای اشرار حکمتها در ضمن آن مدرج «2» باشد قال اللّه تعالی عَسی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ و حکیم سنائی میفرماید
خواه اومید گیر و خواهی بیم*هیچ هرزه نیافرید حکیم
در جهان آنچ رفت و آنچ آید*و آنچ هست آن چنان همیباید و بدیع همدانی راست در رساله لا ترادّوا اللّه فی مراده و لا تکاثروه فی بلاده انّ الأرض للّه یورثها من یشاء من عباده، آنچ اسرارست کسی را خود بدان اطّلاع و وقوف نیست که در آن دریا غوّاصی کند کدام طایفه را در آن افق پرواز تواند بود یا کدام فهم و وهم را از آن وادی گذر و جواز ع، من از کجا سخن سرّ مملکت ز کجا، و ما یعلم الغیب الّا اللّه
______________________________
(1) کذا فی ب ج و، و فی آ: منوی، د: منون، ه ندارد،
(2) د ه و: مندرج،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 9
ازین راز جان تو آگاه نیستبدین پرده اندر ترا راه نیست امّا آنچ از راه عقل و نقل بدان میتوان رسید و از وهم و فهم نه دورست در دو قسم محصورست، اوّل ظهور معجزه نبوّت است و دوّم کلام، و معجزه ازین قویتر تواند بود که بعد ششصد و اند سال تحقیق حدیث زویت لی الأرض فأریت مشارقها و مغاربها و سیبلغ ملک امّتی ما زوی لی منها در ضمن خروج لشکر بیگانه میسّر شود و فیضان انوار شعاع خور عجب ننماید چنانک رطوبت از آب و حرارت از آتش بلک هر نور که بواسطه ظلمت درفشان شود نیک بدیع و غریب باشد
بنمردیم تا ز بو العجبی*بندیدیم صبح نیم شبان تا بدان سبب لوای اسلام افراختهتر شود و شمع دین افروختهتر و آفتاب دین محمّدی سایه بر دیاری افکند که بوی اسلام مشامّ ایشان را معطّر نگردانیده بود و آواز تکبیر و اذان سمع ایشان را ذوق نداده و جز پای ناپاک عبدة الّلات و العزّی خاک ایشان را بنسوده و اکنون چندان مؤمن موحّد روی بدان جانب نهاده است و تا اقصای دیار مشرق رسیده و ساکن و متوطّن گشته که از حدّ حصر و احصا تجاوز نمودست بعضی آنست که بوقت استخلاص ماوراء النّهر و خراسان باسم پیشوری و جانور داری جماعتی را بحشر بدان حدود رانده و طایفه بسیار آنند که از منتهای مغرب و عراقین و شام و غیر آن از بلاد اسلام بر سبیل تجارت و سیاحت طوفی کردهاند و بهر طرفی و شهری رسیده و شهرتی یافته و طرفه دیده عصای قرار آنجا انداختهاند و نیّت اقامت کرده و متأهّل شده و دور و قصور بنا نهاده و در مقابل بیوت اصنام صوامع اسلام ساخته و مدارس افراخته و علما بتعلیم و افادت و مقتبسان علوم باستفادت اشتغال نموده گوئی اشارت از حدیث اطلبوا العلم و لو بالصّین با بنای این زمانست و بطایفه که درین دور عهد موجودند، و اولاد مشرکان بعضی آنچ در ذلّ رقّیت در دست مسلمانان آمدهاند و عزّ
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 10
اسلام حاصل کرده و جماعتی آنند که چون پرتو انوار هدی در دل حجری صفت فهی کالحجارة او اشدّ قسوة تأثیر نمودست چون خاصّیّت اشعّه آفتاب که در احجار پدید آید و جواهر خوشاب بواسطه آن ظاهر گردد شرف دین یافتهاند، و بسبب یمن برکات اهل ایمان در هر طرفی که طرف در آن جولانی مینماید از کثرت موحّدان مسلمانان مصری جامع میبیند و در میان ظلمت نوری ساطع و در زعم جماعت منزویان بت پرستان که بلغت ایشان توین «1» خوانند آنست که پیش از اقامت مسلمانان و ادامت تکبیر و اقامت اقام اللّه و ادامها بتان را با ایشان مکالمت بود و انّ الشّیاطین لیوحون الی اولیائهم و اکنون از شومی قدم مسلمانان با ایشان خشم گرفتهاند و سخن نمیگویند ختم اللّه علی افواههم و هر آینه چنین اقتضا کند جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً هرکجا که انوار ولاء حقّ تجلّی کند ظلمات کفر و فسوق مضمحلّ و متلاشی شود چون ضباب که بارتفاع آفتاب پایدار نبود
چون صبح ولاء حق دمیدن گیرد*دیو از همه آفاق رمیدن گیرد
جائی برسد مرد که در هر نفسی*بیزحمت دیده دوست دیدن گیرد آن جماعت که درجه شهادت یافتهاند و آن افضل و اکمل درجاتست بعد از مرتبت نبوّت نزدیک حضرت جلالت از حمل آصار و ثقل اوزار که در روزگار امن و فراغ اقتراف کرده باشند بشمشیر آبدار السّیف محّاء الذّنوب گران پلّه و سبکبار شده وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ
و انّ دما اجریته بک فاخر*و انّ فؤادا رعته لک حامد و بقایای آنک «2» اولو الأبصار بوده باشد «3» تنبیه و اعتبار حاصل آمده،
______________________________
(1) ب و: تونین، ج: توبین، د: نوین، آ: مومن؟؟؟، ه: مومین؟؟؟، این کلمه مکرّر درین کتاب استعمال شده است و بمعنی کشیش بتپرستان است، رجوع کنید بحواشی مسیو بلوشه بر جامع التّواریخ ص 313،
(2) ج: آنانک،
(3) ج د ه: بوده باشند،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 11
و فایده دنیاوی آنست که هرکس امثال قوّت و شوکت لشکر مغول با موافقت قضا و قدر بهرچ روی بدان میآرند ازین مقامات و روایات که از شایبه لاف و ریبت کذب مبرّاست و چه جای بهتان است که این حکایات از آن واضحتر و لایحترست که هیچ آفریده را در آن اشتباهی آید
همانا که تا رستخیز این سخن*میان بزرگان نگردد کهن معلوم کنند فرمان ربّانی را که وَ لا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَی التَّهْلُکَةِ امام و مقتدی سازند و چون یاسا و آئین مغول آنست که هرکس ایل و مطیع ایشان شد از سطوت و معرّت بأس ایشان ایمن و فارغ گشت و متعرّض ادیان و ملل نیز نهاند و چه جای تعرّض است بلک مقوّیاناند و برهان این دعوی قوله علیه السّلام انّ اللّه لیؤیّد هذا الدّین بقوم لا خلاق لهم و احبار اخیار «1» هر ملّتی را از صنوف عوارضات و محن مؤن و اوقاف «2» و مسبّلات و حرّاث و زرّاع ایشان را معاف و مسلّم داشتهاند و هیچکس را مجال آن نه که با آن طایفه سخن محال تواند گفت و بتخصیص ائمّه دین محمّدی را خاصّه اکنون که عهد دولت پادشاه منکو قاآن است و اروغ و اولاد و احفاد چنگز خان چند پادشاه زادهاند که شرف اسلام ایشان را با دولت دنیا جمع شدست و اتباع و اشیاع و خیل و حیل «3» ایشان خود چندان اند که بزیور عزّ دین آراسته و پیراسته شدهاند که در عدّ و حصر نیاید «4» برین موجبات واجب میشود که «5» از روی عقل که ابلق ایّام در زیر ران فرمان ایشان رام است که بر قضیّت حکم ربّانی و ان جنحوا للسّلم فاجنح لها بروند و ایل و منقاد گردند و ترک عصیان و عناد گیرند برآن جمله که صاحب شریعت بیان میفرماید اترکوا التّرک ما ترکوکم فانّهم اصحاب بأس شدید و نفس و مال را در حصن عصمت و پناه امان آرند و اللّه
______________________________
(1) ب د: اخیار احبار، ج: احبار، ه: اخیار،
(2) عطف است باحبار اخیار،
(3) کذا فی نسخة الاساس (؟)، و فی ب: و جیل و خیل، و فی ج د ه: و خیل،
(4) ب د ه: نیایند،
(5) ب و ندارد، ج: تا، و عبارت خالی از رکاکت نیست،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 12
یهدی من یشاء الی صراط مستقیم، چون در هردوری و قرنی بندگان را بطر نعمت و نخوت ثروت و خیلای رفاهیت از قیام بالتزام اوامر باری جلّت قدرته و علت کلمته مانع میآمدست و بر اقدام بر معاصی باعث و محرّض میگشته کلّا انّ الأنسان لیطغی ان رآه استغنی تنبیه و تعریک هر قومی را فراخور طغیان و نسبت کفران تأدیبی تقدیم میرفته است و اعتبار اولوا الأبصار را بحسب گناه و ارتکاب آن بلائی یا مؤاخذتی میرفته چنانک در عهد نوح علیه السّلام طوفان آب عامّ شد و در عهد ثمود عذاب اهل عاد را و همچنین هر امّتی را انواع عذابها از مسخ و استیلای مؤذیات و قحط و غیر آنکه در قصص ذکر آن مثبت است و چون نوبت دولت خاتم رسالت علیه افضل الصّلوات الزّاکیات در رسید از حضرت عزّت و جلالت استدعا کرد تا صنوف عذابها و بلیّات که هر امّتی را سبب معصیت میفرستاده است از ذمّت امّت او مرفوع شدست و این تشریف امّت او را طراز فضایل دیگر شده مگر عذاب سیف که بعرض قبول و هدف اجابت نرسیدست و جار اللّه العلّامة در تفسیر کشّاف در سورة الأنعام در آیت قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلی أَنْ یَبْعَثَ عَلَیْکُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِکُمْ الآیة آوردست نقلا عن رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم سألت اللّه ان لا یبعث علی امّتی عذابا من فوقهم و من تحت ارجلهم فأعطانی ذلک و سألته ان لا یجعل بأسهم بینهم فمنعنی و اخبرنی جبرئیل انّ فناء امّتی بالسّیف و از روی عقل چنین اقتضا میکند و واجب میشود که اگر تهدید سیف نیز که وعید عاجل است در توقّف ماندی و بآجل موعود قناعت رفتی کارها اختلال پذیرفتی و عوامّ که پای بسته ما یزع السّلطان «1» اند دست گشاده شدندی خواصّ در کنج بلا و زاویه عنا بماندندی و بعضی از منافع و انزلنا الحدید فیه بأس شدید و منافع للنّاس باطل گشتی چه بیاین ادات درهای داد
______________________________
(1) اشاره است بحدیث معروف من یزع السلطان اکثر ممّن یزع القران (رجوع کنید بلسان العرب در و ز ع)، و در جمیع نسخ «ما یزع» دارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 13
و انصاف که بواسطه و أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْکِتابَ وَ الْمِیزانَ مفتوح و گشاده است مغلق ماندی و نظام مصالح عباد بیکبارگی مختلّ «1» گشتی و ازینجا روشن شود و ظلمت شکّ برخیزد که هرچ در ازل الآزال تقدیر رفته است خیرت بندگان حقّ جلّ شأنه و عمّ سلطانه در آنست و چون دور ششصد و اند رسید از مبعث او بکافّه خلایق کثرت مال و فسحت آمال سبب طغیان و اختزال شد إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ و در محکم کلام مجید اوست که لَمْ یَکُنْ رَبُّکَ مُهْلِکَ الْقُری بِظُلْمٍ وَ أَهْلُها غافِلُونَ وسوسه شیطان ایشان را از راه سداد و جادّه رشاد دور انداخت
کفر آمد و دین وسوسه شیطان برد*عشق آمد و عقل عشوه جانان برد
ای بیخبر از عاقبت انصاف بده*ضایعتر ازین عمر بسر بتوان «2» برد إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ قَلِیلٌ ما هُمْ
و جرم جرّه سفهاء قوم*فحلّ بغیر جارمه العذاب 6
گله از روزگار بیهده چیست*هرچه بر ماست هم ز کرده ماست خواست حق تقدّست اسماؤه آن بود که آن جماعت از خواب غفلت متیقّظ شوند النّاس نیام فاذا ماتوا انتبهوا و از سکرت جهالت افاقتی یابند و بدان سبب اعقاب و اولاد ایشان را تنبیهی باشد و اعجاز دین محمّدی نیز در اوج آن حاصل شود چنانک در مقدّمه شمّه ازین معانی تقریر رفته است یک کس را آماده کند و نهاد او را حقیبه انواع تسلّط و اقتحام و شطط و انتقام گرداند و باز آنرا بخصال محموده و خلال پسندیده با مقام اعتدال آرد چنانک مداوی حاذق در دفع امراض مذمومه محموده در مسهلات بکار دارد و باز آنرا مصلحات واجب داند تا مزاج بکلّی از قرار اصل منحرف نشود و تغیّر نپذیرد و بحسب طبیعت موادّ را دفع کند و حکیم اکبر بطباع و امزجه بندگان خویش نیک خبیر تواند بود و
______________________________
(1) آ د ه: منحلّ،
(2) ج د ه: نتوان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 14
باستعمال ادویه که ملائم وقت و مناسب طبیعت دهد بصیر إِنَّ اللَّهَ تعالی لَخَبِیرٌ بَصِیرٌ،
نظر انوش راوید: در صفحات بالا هیچ موضوع تاریخی مطرح نشده، و فقط بازی با کلمات است، تا خواننده را به راه خود بیاورد، یا القا کند که یک کتاب مهم می خواند. در ضمن از اقصی چین نوشته، در آن زمان کشور چین کنونی، به استان های مرکزی ایران گفته می شد، نه به کشور چین، کشور چین ده ها حکومت بود، و هر کدام به نام حکومت و پادشاهی یا خوانینش نامیده می شد.
کلیک کنید: استان های تاریخی ایران
درضمن باید دید چرا و یا چه کاسه ای زیر نیم کاسه است، که در این کتاب از دین های اولیه مغولستانی ننوشته، و پافشاری در اسلام دارد. گمان من این است، که چون از مغولستان نمی دانسته، و می خواسته یک موضوع در جریان های اسلامی را پیش ببرد.
فصل در چگونگی احوال مغول پیش از عهد دولت و خروج چنگز خان
همای اقبال چون آشیانه «1» کسی را مأوی خواهد ساخت و صدای ادبار آستانه دیگری را ملازمت نمود اگرچه میان ایشان درجات نیک متفاوت است آن یکی در اوج دولت و دیگری در حضیض مذلّت امّا مقبل را قلّت آلت و ضعف حالت از ادراک بمقصود مانع نیست. هر آنکو مهیّا بود دولتی را*اگر او نجوید بجویدش دولت 7 و مدبر را کثرت عدّت و فرط اهبت از امساک موجود نافع نه ع، ألجدّ و ما لم یعنه الجدّ غدّار، و تدبیر انسان ایشان را دست ردّ بر پیشانی نتواند نهاد و اذا اقبل اقبل و اذا ادبر ادبر و اگر بحیلت و شوکت و مال و نعمت کاری میسّر شدی ملک و دولت از خاندان ملوک گذشته بدیگری انتقال نکردی و چون نوبت زوال دولت ایشان در رسید نه حیلت و عزایم و آراء ایشان را دستگیری توانست کرد و نه غلبه جنود و قوّت پایمردی نمود و ازین دلیلی واضحتر و بیّنی لایحتر هست که طایفه مغولان پیش از آنک کوس دولت چنگز خان و اروغ او فروکوبند کار ایشان بر چه منوال بودست و ایشان در چه معرض و اکنون که میاه اقبال در انهار مراد ایشان جاری است و «2» سپاه محنت و غم در منازل و مراحل معارضان و معاندان که خسروان جبّار و شاهان نامدار بودند چگونه طاری و زمانه بچه نوع دستخوش آن طایفه است و جهان از آن
______________________________
(1) آ: آستانه،
(2) کذا فی جمیع النّسخ، و واو بنظر زاید میآید،
نظر انوش راوید: باز هم مطابق معمول تمام کتاب، بازی با کلمات بدون یک جمله روشن است.
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 15
جماعت جهان اسیر امیر و امیر اسیر شده و کان ذلک علی اللّه یسیرا
علی رأس عبد تاج عزّ بزینه*و فی رجل حرّ قید ذلّ یشینه تتار را موضع اقامت و منشأ و مولد واد غیر ذی ذرع است با طول و عرض دور آن زیادت از هفت هشت ماهه راهست طرف شرقی با ولایت ختای دارد و طرف غربی با ولایت ایغور و شمال با قرقیز و سلنگای و جنوب با جانب تنکت و تبّت، پیش از خروج چنگز خان ایشان را سری و حاکمی نبودست هر قبیله یا دو قبیله جداجدا بودهاند و با یکدیگر متّفق نه و دایم میان ایشان مکاوحت و مخاصمت قایم بوده و بعضی سرقه و زور و فسق و فجور را از مردانگی و یگانگی میدانستهاند و خواسته خان ختای ازیشان میخواسته است و میگرفته و پوشش از جلود کلاب و فارات و خورش از لحوم آن و میتهای دیگر و شراب از البان بهایم و نقل از بار درختی بشکل ناژ که قسوق «1» گویند و همان درخت میوهدار بیش نروید و در بعضی کوها باشد و از افراط سرما چیزی دیگر نه و علامت امیر بزرگ آن بوده است که رکاب او از آهن بوده است باقی تجمّلات ازین قیاس توان گرفت و برین جمله در ضیق حال و ناکامی و وبال بودند تا چون رایت دولت چنگز خان افراخته گشت و از مضایق شدّت بفراخی نعمت رسیدند و از زندان ببستان و از بیابان درویشی بایوان خوشی و از عذاب مقیم بجنّات نعیم و لباس از استبرق و حریر و اطعمه و فواکه و لَحْمِ طَیْرٍ مِمَّا یَشْتَهُونَ وَ فاکِهَةٍ مِمَّا یَتَخَیَّرُونَ و اشربه مختوم ختامه مسک و ازین وجه درست شد که دنیا بحقیقت بهشت این جماعت است بضاعات که از اقصای مغرب میآرند بنزدیک ایشان میکشند و آنچ در منتهای مشرق میبندند در خانهای ایشان میگشایند بدرها و کیسها از خزانهای ایشان پر میکنند کسوت همه روز مرصّع و زربفت گشته و در اسواق مواضع اقامت ایشان جواهر و دیگر قماشات چنان رخص گرفته
______________________________
(1) ج د و: فسوق، ب ه: فستوق،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 16
است که اگر با معدن و کان آن برند یکی در دو بها زیادت آورد و کسی که بدین موضع قماشی آورد زیره است که بکرمان تحفه میآرد و آب عمان را نوباوه و هرکس ازیشان مزارع ساخته و زرّاع را در مواضع معیّن کرده و مأکولات فراوان شده و مشروبات چون آب جیحون روان بفرّ دولت روزافزون و سایه حشمت همایون چنگز خان و اروغ او کار مغول از آن چنان مضایق و تنگی بامثال چنین وسعت و نیکی رسیده است و دیگر طوایف را همچنین کار با نظام گشته و روزگار قوام گرفته و هرکس که استطاعت آن نداشته که از کرباس بستر سازد سودا با ایشان بیک نوبت پنجاه هزار و سی هزار بالش نقره و زر میکند و بالشی پانصد مثقال است زر یا نقره و قیمت بالشی نقره درین حدود هفتاد و پنج دینار رکنی باشد که عیار آن چهار دانگست، حقّ تعالی اروغ او را بتخصیص منکو قاآنکه پادشاهی بس عاقل و عادل است سالهای بیمنتهی در کامرانی عمر دهاد و شفقت او بر سر خلایق پاینده داراد،
نظر انوش راوید: فقط بازی با کلمات است، بدون ارائه هیچ سند و مدرک، در نظر یک دانای تاریخی چنین می آید، که کسی می خواسته با ادبیات الکی تاریخ سازی کند، و درایت الکی برای چنگیز الکی درست کند.
ذکر قواعدی که چنگز خان بعد از خروج نهاد و یاساها که فرمود
حقّ تعالی چون چنگز خان را بعقل و هوشمندی از اقران او ممتاز گردانیده بود و بتیقّظ و تسلّط از ملوک جهان سرفراز تا آنچ از عادت جبابره اکاسره مذکور بود و از رسوم و شیوهای فراعنه و قیاصره مسطور بیتعب مطالعه اخبار و زحمت اقتفا بآثار از صحیفه باطن خویش اختراع میکرد و آنچ بترتیب کشورگشائی معقود بود و بکسر شوکت اعادی و رفع درجه موالی عاید آن خود تصنیف ضمیر و تألیف خاطر او بود که اگر اسکندر با استخراج چندان طلسمات و حلّ مشکلات که بدان مولع بودست در روزگار او بودی از حیلت و ذکای او تعلیم گرفتی و از
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 17
طلسمات حصنگشائی هیچ طلسمی بهتر از انقیاد و اذعان او نیافتی و دلیلی ازین روشنتر و نموداری ازین معیّنتر تواند «1» بود که با چندان خصمان با قوّت و عدد و دشمنان با آلت و شوکت که هریک فغفور وقت و کسرای عهد بودند یک نفس تنها با قلّت عدد و عدم عدد خروج کرد و گردن کشان آفاق را از شرق تا غرب چگونه مقهور و مسخّر گردانید و آنکس که بمقابلت و مقاتلت تلقّی کرد برحسب یاسا و حکمی که لازم کردست او را بکلّی با اتباع و اولاد و اشیاع و اجناد و نواحی و بلاد نیست گردانید و حدیثی است منقول از اخبار ربّانی اولئک هم فرسانی بهم انتقم ممّن عصانی و در آن شکّ و شبهت نیست که اشارت بدین جماعت فرسان چنگز خان بوده است و قوم او تا هنگامی که جهان از اصناف خلایق در موج بود و ملوک و اشراف اطراف از خیلای کبریا و بطر عظمت و جبروت بر ذروه اوج العظمة ازاری و الکبریاء ردائی بحکم سابق وعده او را قوّت بطش و غلبه تسلّط داد انّ بطش ربّک لشدید و چون هم بواسطه بطر ثروت و عزّ و رفعت اکثر امصار و بیشتر اقطار بعصیان و نفار تلقّی نمودند و از قبول طاعت او سرکشیدند خاصّه بلاد اسلام از سرحدّ ترکستان تا اقصی شام هرکجا پادشاهی بود یا صاحب طرفی یا امین شهری که بخلاف پیشآمد او را با اهل و بطانه و خویش و بیگانه ناچیز کردند بحدّی که هرکجا صد هزار خلق بود بیمبالغت صد کس نماند و مصداق این دعوی شرح احوال شهرهاست که هریک بوقت و موضع خویش مثبت شدست، و بر وفق و اقتضاء رأی خود هر کاری را قانونی و هر مصلحتی را دستوری نهاد و هر گناهی را حدّی پدید آورد و چون اقوام تاتار را خطّی نبوده است بفرمود تا از ایغوران کودکان مغولان خطّ درآموختند و آن یاسها و احکام بر طوامیر ثبت کردند و آنرا یاسانامه بزرگ خوانند و در خزانه معتبران پادشاهزادگان باشد بهروقت که خانی بر
______________________________
(1) د: نتواند، تاریخ جهانگشای جوینی ج1 18 ذکر قواعدی که چنگز خان بعد از خروج نهاد و یاساها که فرمود ..... ص : 16
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 18
تخت نشیند یا لشکری بزرگ برنشانند و یا پادشاهزادگان جمعیّت سازند و در مصالح ملک و تدبیر آن شروع پیوندند آن طومارها حاضر کنند و بنای کارها برآن نهند و تعبیه لشکرها و تخاریب «1» بلاد و شهرها برآن شیوه پیش گیرند، و در آن وقت که اوایل حالت او بود و قبایل مغول بدو منضّم شد رسوم ذمیمه که معهود آن طوایف بودست و در میان ایشان متعارف رفع کرد و آنچ از راه عقل محمود باشد از عادات پسندیده وضع نهاد و از آن احکام بسیار آنست که موافق شریعت است و در امثله که باطراف میفرستادست و ایشان را بطواعیت میخوانده چنانک رسم جبابره بودست که بکثرت سواد و شوکت عدّت و عتاد تهدید کنند هرگز تخویف ننمودست و تشدید وعید نکرده بلک غایت انذار را اینقدر مینوشتهاند که اگر ایل و منقاد نشوند ما آنرا چه دانیم خدای قدیم داند و چون درین معنی تدبّری میافتد سخن متوکّلانست قال اللّه تعالی وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ تا لاجرم هرچ در ضمیر آوردهاند و تمنّی کرده یافته و بهمه کامی رسیده و چون متقلّد هیچ دین و تابع هیچ ملّت نبود از تعصّب و رجحان ملّتی بر ملّتی و تفضیل بعضی بر بعضی مجتنب بودست بلک علما و زهّاد هر طایفه را اکرام و اعزاز و تبجیل میکردست و در حضرت حقّ تعالی آنرا وسیلتی میدانسته و چنانک مسلمانان را بنظر توقیر مینگریسته ترسایان و بتپرستان را نیز عزیز میداشته و اولاد و احفاد او هرچند کس بر موجب هوی از مذاهب مذهبی اختیار کردند بعضی تقلید «2» اسلام کرده و بعضی ملّت نصاری گرفته و طایفه عبادت اصنام گزیده و قومی همان قاعده قدیم آبا و اجداد را ملتزم گشته و بهیچ طرف مایل نشده امّا این نوع کمتر ماندست و با تقلّد مذاهب بیشتر از اظهار تعصّب دور باشند و از آنچ یاسای چنگز خانست که همه طوایف را یکی شناسند و بر
______________________________
(1) ج: محاربت، د: تحاریب، ه: تخریب، و: تجارب،
(2) کذا فی جمیع النّسخ، و الظاهر: تقلّد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 19
یکدیگر فرق ننهند عدول نجویند، و از عادات گزیده آنست که چنانک شیوه مقبلان و سنّت صاحب دولتان باشد ابواب تکلّف و تنوّق القاب و شدّت امتناع و احتجاب بسته گردانیدهاند هرکس که بر تخت خانی نشیند یک اسم در افزایند خان یا قاآن و بس زیادت از آن ننویسند و دیگر پسران و برادران او را بهمان اسم موسوم بهنگام ولادت خوانند مشافهه و مغایبه «1» خاصّ و عامّ و مناشیر مکتوبات که نویسند همان اسم مجرّد نویسند میان سلطان با عامی فرق ننهند و مخّ و مقصود سخن نویسند و زواید القاب و عبارات را منکر باشند، و کار صید را بحدّ داشته است و گفته که صید وحوش مناسب امیر جیوش است که «2» بر ارباب سلاح و اصحاب کفاح تعلیم و تربیت آن واجب است که «2» چون صیّادان بشکاری رسند بر چه شیوه آنرا صید کنند و صفّ چگونه کشند و برحسب قلّت و کثرت مرد بر چه شیوه شکاری را در میان آرند و چون عزیمت شکاری خواهند کرد بر سبیل تجسّس مردان بفرستند و مطالبه انواع و کثرت و قلّت صید بکنند و چون بکار لشکر اشتغال نداشته باشند دایما بر صید حریص باشند و لشکر را برآن تحریض نمایند و غرض نه مجرّد شکار باشد بلک تا بر آن معتاد و مرتاض باشند و بر تیر انداختن و مشقّت خوگر شوند و خان بهروقت که عزیمت شکاری بزرگ کند و وقت آن اوّل دخول فصل زمستان باشد فرمان رساند تا لشکرها که بر مدار محطّ رحال و جوار اردوها باشند مستعدّ شکار گردند و برحسب آنچ اشارت رانند از ده نفر چند نفر برنشینند و فراخور هر موضعی که شکار خواهند کرد آلات آن از سلاحها و چیزهای دیگر تعیین کنند و دست راست و چپ و قلب راست گردانند و بامرای بزرگ تفویض کنند و با خواتین و سرّیّات و مأکولات و مشروبات روان شوند و حلقه شکار یک ماهه و دو ماهه و سه ماهه فرو گیرند و شکاری را بتدریج و آهستگی میرانند و محافظت
______________________________
(1) آ ج ه: معاینه،
(2) کذا فی جمیع النّسخ،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 20
مینمایند تا از حلقه بیرون نروند و اگر ناگاه شکاری از میانه بجهد سبب و علّت آن بنقیر و قطمیر و استکشاف نمایند و امیران هزار و صد و ده را «1» برآن چوب زنند و بسیار باشد نیز که بکشند و اگر مثلا صفّ را که نرکه خوانند راست ندارند یا قدمی پیشتر یا بازپس نهند در تأدیب او مبالغت کنند و اهمال ننمایند دو سه ماه شب و روز برین منوال رمه گوسفند شکاری میرانند و ایلچیان بخدمت خان میفرستند و از احوال شکار و کمی و بیشی آن اعلام میکنند که بکجا رسید و از کجا برمید تا چون حلقه بیکدیگر رسد بر مقدار دو سه فرسنگ رسنها بیکدیگر متّصل کنند و نمدها «2» براندازند و لشکر بر مدار دوشبدوش باز نهاده بایستند میان حلقه صنوف وحوش در بانگ و جوش آمده و انواع سباع در زفیر و خروش پندارند که وعده وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ درآمد شیران با گوران خوگر گشته ضباع «3» با ثعالب مستأنس شده ذئاب با ارانب ندیم آمده، چون تضیّق حلقه بغایت کشد چنانک مجال جولان بر اوابد وحوش ممکن نباشد بابتدا خان با چند کس از خواصّ در میان راند و یک ساعتی تیر اندازند و صید افکنند چون ملول شود هم در میان نرکه بر موضعی بلند نزول کنند تا چون پادشاهزادگان درآیند تماشای آن هم بکنند و بترتیب بعد ازیشان نوینان و امرا و عوامّ درآیند چند روز برین جمله باشد تا چون از صید چیزی نماند مگر یکان و دوگان مجروح و مهزول پیران و سالخوردگان بر سبیل ضراعت پیش خان آیند و دعا گویند و بر ابقای بقایای حیوانات شفاعت کنند تا از موضعی که بآب و علف نزدیکتر باشد راه دهند و تمامت شکاری را که انداخته باشند جمع کنند و اگر شمار و حصر و عدّ انواع حیوانات ممکن نشود بر شمار سباع و گوران اختصار
______________________________
(1) کذا فی نسخة الأساس، و فی باقی النّسخ: هزاره و صده و دهه را،
(2) ب: بندها،
(3) ب ج: سباع،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 21
نمایند، دوستی حکایت گفت که در عهد دولت قاآن «1» برین شیوه زمستانی شکار کردند و قاآن بر سبیل نظاره و تفرّج بر بالای پشته نشسته بود حیوانات از هر صنفی روی بتختگاه او نهادند و در زیر پشته بانگ و فریاد بر مثال دادخواهان برآوردند قاآن بفرمود تا همه حیوانات را اطلاق کردند و دست تعرّض ازیشان کوتاه، و قاآن بفرمود تا میان بلاد ختای و موضع مشتاة «2» از چوب و گل دیواری کشیدند و درها برنهادند تا از مسافتی بعید شکاری بسیار بدانجا درآیند و برین شیوه شکار کنند، و در حدود المالیغ و قناس «3» جغتای نیز بهمین شیوه شکارگاهی ساخته است، و مثال جنگ و قتل و احصاء کشتگان و ابقاء بقایا هم برین منوال است و برین مثال حذو النّعل بالنّعل چه آنچ باقی گذارند در نواحی از آن درویشی چند معدود رنجور باشد، و امّا ترتیب لشکر از عهد آدم تا اکنون که اکثر اقالیم در تحت تصرّف و فرمان اروغ چنگز خان است از هیچ تاریخ مطالعت نیفتادست و در هیچ کتاب مسطور نیست که هرگز هیچ پادشاه را «4» که مالک رقاب امم بودهاند لشکر چون لشکر تتار میسّر شدست بر شدّت صابر و بر رفاهیت شاکر در سرّا و ضرّا امیر جیوش را مطواع نه بتوقّع جامگی و اقطاع و نه بانتظار دخل و ارتفاع و این نوع بهترین رسومست در کار
______________________________
(1) یعنی اوکتای قاآن بن چنگز خان، و قاآن مطلق همیشه منصرف باوست،
(2) کذا فی ج و هو الصّواب یعنی قشلاق و مصنّف سابق گفت که موسم شکار در فصل زمستان بوده،- آ: مشناه؟؟؟، د: مشتاه، ب: مشا، ه و: مشاه،
(3) قناس یا قوناس (ظ) موضعی بوده در جوار المالیغ واقع در یورت جغتای و ییلاقگاه او و اروغ او بوده است، آ: قباس؟؟؟، ب ه: قیاس، ج: قناس؟؟؟، د: قاس،-: «و مقام او (یعنی جغتای) در قناس بود در جوار المالیغ» (b 01.f (،- «و در المالیغ یکی بود از قرلقان قوناس بنفس خویش مردی شجاع نام او اوزار ...» (a 71.f (،- «و از قناس جغتای [بقوریلتای در حرکت آمد]» (b 04.f (،- «محطّ رحال و اولاد و لشکر او (یعنی جغتای) از سمرقند تا کنار بیش بالیغ مواضعی نزه رایق منزلگاه ملوک را لایق مربع و مصیف آن المالیغ و قوناس بود که در بهار و تابستان با بستان ارم مشابهت داشتی» (b 16.f (.
(4) ه و: هرگز پادشاهان را،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 22
ترتیب لشکر و شیران تا گرسنه نباشند شکار نکنند و قصد هیچ جانور نکنند و در امثال عجم چنین است که از سگ سیر شکار نیاید و گفتهاند اجع «1» کلبک یتبعک و کدام لشکر در عالم چون لشکر مغول تواند بود هنگام کار در غلبه و اقتحام سباع ضاری اندر شکار و در ایّام امن و فراغت گوسفندان با شیر و پشم و منافع بسیار در حالات و علّات «2» بأس «3» و نوش «4» از مباینت و مخالفت نفوس فارغ باشند، لشکری اندر شیوه رعیّت که احتمال صنوف مؤن کنند و بر ادای آنچ بریشان حکم کنند از قوبجور و عوارضات و اخراجات صادر و وارد و ترتیب یام و اولاغ و علوفات ضجرت نکنند، رعیّتی اندر زیّ لشکر که وقت کار از خرد تا بزرگ شریف تا وضیع همه شمشیرزن و تیرانداز و نیزهگذار باشند بهر نوع که وقت اقتضای آن کند استقبال آن کنند و بهروقت که اندیشه قتال دشمنی یا قصد یاغیی در پیش آید هرچ در آن مصلحت بکار خواهد آمد از مختلفات سلاحها و آلات دیگر تا درفش و سوزن و حبال و مراکب و حمولات از براذین و جمال تعیین کنند تا بنسبت دهه و صده هرکس نصیبه خویش ترتیب سازند «5» و روز عرض آلات را نیز بنمایند و اگر اندکی در باید برآن مؤاخذت بلیغ نمایند و تأدیب عنیف کنند و باز آنک «6» در عین کارزار باشند هرچ بکار آید از انواع اخراجات هم ازیشان ترتیب سازند و زنان و کسان ایشان که در بنه و خانه مانده باشند مؤونتی که بوقت حضور میداده باشند برقرار باشد تا بحدّی که اگر کاری اوفتد که نصیب آن یک نفس بیکار «7» نفسی «8» باشد و مرد حاضر نه آن زن «9» بنفس خود بیرون آید و آن مصلحت کفایت کند، و عرضگه و شمار لشکر را وضعی ساختهاند که
______________________________
(1) آ: اشبع،
(2) العلّات بالکسر الحالات المختلفه و الشّؤون المتنوعّة (تاج)،- ب: غلوات، ه: غلات،
(3) ب: ناز،
(4) ج ه: بؤس، د: لوس،
(5) ب ج: سازد،
(6) یعنی با آنکه، و مصنّف درین کتاب همهجا بجای با آنکه «باز آنک» استعمال میکند،
(7) آ ج: بیکار؟؟؟، د ه: بکار؟؟؟،
(8) آ ج: نفس، و: نفیسی، د: مردی،
(9) آ: آن کس،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 23
دفتر عرض را بدان منسوخ کردهاند و اصحاب و نوّاب آنرا معزول تمامت خلایق را دهده کرده و از هر ده یک نفس را امیر نه دیگر کرده و از میان ده امیر یک کس را امیر صد نام نهاده و تمامت صدرا در زیر فرمان او کرده و بدین نسبت تا هزار شود و بده هزار کشد امیری نصب کرده و او را امیر تومان خوانند و بدین قیاس و نسق هر مصلحتی که پیش آید بمردی یا بچیزی احتیاج افتد بامیر تومان حوالت کنند امیران تومان بامیران هزار برین قیاس تا بامیر ده رسد سویّتی راست هریک نفس چون یک نفس دیگر زحمت کشد هیچ تفاوت ننهند و ثروت و استظهار را اعتبار ننهند اگر ناگاه بلشکری احتیاج افتد حکم کنند که چندین هزار باید فلان ساعت آن روز یا شب بفلان موضع حاضر آیند لا یستأخرون ساعة و لا یستقدمون یک طرفة العین تقدیم و تأخیر نیفتد و انقیاد و اذعان بحدّی که امیر صد هزار لشکر باشد و میان او و خان مسافة المشرق و المغرب بمجرّد آنک سهوی کند یک سوار بفرستد تا بر آنجمله که فرمان شده باشد تأدیب او بکند اگر سر فرمان باشد بردارند و اگر زر خواهند بستانند نه چون ملوک دیگر که مملوکی زر خریده ایشان که خویشتن را ده اسب بر طویله دید باندیشه با او سخن توان گفت تا بدان چه رسد اگر لشکری را در تحت فرمان او کنند و او را ثروتی و استظهاری حاصل شود باز او را مصروف نتوانند کرد و بیشتر آن باشد که خود بطغیان و عصیان بیرون آیند و هرگاه که عزیمت دشمنی کنند یا دشمنی قصد ایشان کند ماهها و سالها باید تا ترتیب لشکری دهند و خزانهای مالامال تا در وجه مواجب و اقطاعات ایشان بردارند «1» وقت استیفای جرایات و رسوم بر مئین و الوف فزون باشند و هنگام مقابلت و مقاتلت صفوف سر بسر حشو باشند و هیچ کدام بمیدان مبارزت بارز نشوند چنانک وقتی حساب راعیی کردند محاسب گفت چندین گوسفند باقی آمد راعی پرسید کجا گفت در دفتر جواب داد از
______________________________
(1) کذا فی جمیع النّسخ، و لعلّه «پردازند»
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 24
آن میگویم که در گله نیست و این تمثیلی راستست لشکر ایشان را که هر امیر استکثار اطلاق مواجب را بنام گویند «1» چندین مرد دارم و هنگام عرض یکدیگر را تزویری «2» بدهند تا بشمار راست شود، و یاسای دیگر آن است که هیچ مرد از هزاره و صده و دهه که در آنجا معدود باشد بجائی دیگر نتواند رفت و بدیگری پناه نتواند گرفت و کسی آنکس را بخود راه نتواند داد و اگر برخلاف این حکم کسی اقدامی نماید آنکس را که تحویل کرده باشد در حضور خلایق بکشند و آنکس که او را راه داده باشد نکال و عقاب کنند و ازین سبب هیچ آفریده دیگری را بخویش راه نتواند داد مثلا اگر پادشاهزاده باشد کمتر شخصی را راه ندهد و از یاسا احتراز نماید لاجرم هیچکدام شخص بر امیر و پیشوای خویش دلال نتواند و دیگری او را عشوه ندهد، دیگر در لشکر هرکجا دختری ماهپیکری باشد جمع کنند و از دهه بصده میرسانند و هرکس اختیاری دیگر میکند تا امیر تومان بعد از انتخاب بخدمت خان یا پادشاهزادگان برد آنجا نیز باری دیگر گزین کنند آنچ لایق اوفتد و در چشم رایق آید امساک بمعروف بریشان خوانند و بر بقایا تسریح بأحسان و ملازم خواتین باشند تا هرگاه که خواهند ببخشند یا با او بخسبند، و دیگر چون عرصه ملک ایشان عریض و بسیط شد و سوانح مهمّات نازل از اعلام احوال اعدا چاره نبود و اموال از غرب و بشرق و از اقصی شرق بغرب نقل میبایست کرد در طول و عرض بلاد وضع یامها کردند و مصالح و اخراجات هر یامی ترتیب کردند و تعیین از مرد و چهارپای و مأکول و مشروب و آلات دیگر و بر تومانها تحصیص از هردو تومان یک یام معیّن کردند تا بنسبت شمار بخش کنند و بیرون آرند تا ممرّ ایلچیان بسبب نشستن اولاغ دور نیفتد
______________________________
(1) یعنی گوید، مصنّف غالبا درین کتاب بنکره واقع بعد از ادات عموم «هر» ضمیر جمع راجع میکند: هر مرد آمدند،
(2) کذا فی ج، ب: مرتزویری، آ: مروبری، د: جزوی، و: مفرد بر دبیری، ه: ... عرض مردبیر را بروی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 25
و دایما رعیّت و لشکر در زحمت نباشند و بر رسل نیز در محافظت چهار پای و غیر آن حکمهای سخت کرده که ذکر آن تطویلی دارد و سال بسال عرض یامها بکنند آنچ ناقص باشد و از یامها کم گشته باز از رعیّت عوض گیرند، و چون بلاد و عباد در تحت تصرّف ایشان آمد بهمان قرار معهود وضع شمار و تعیین اسم ده و صد و هزار کردند و استخراج لشکر و یام و اخراجات و علوفات خارج از مال و بر بالای این اثقال قوبجوری «1» نیز بریده کردند، و دیگر رسمی دارند که اگر صاحب شغلی یا رعیّتی متوفّی شود آنچ ازو بازماند اگر اندک باشد و اگر بسیار تعلّق نسازند و هیچ آفریده تعرّض آن نکند و اگر وارثی نداشته باشد بشاگرد او یا غلامی «2» دهند و بهیچوجه مال مرده در خزانه نگذارند و آنرا بفال نیک ندارند، هولاکو مرا بجانب بغداد بفرستاد برقرار شغل ترکات در تمامت آن ولایات برقرار بود رفع آن شیوه کردم و باجها که از زمان قدیم در بلاد تستر و بیات «3» بود برانداختم، و امثال این یاسها بسیارست اثبات هریک طول و عرض گیرد برین قدر اقتصار افتاد،
نظر انوش راوید: کلی با لغات بازی کرده و کلی خوب و بد را سرهم کرده، و این ها را گفته احوال مغول، ولی نتوانسته یک کلام از دین و آئین و مراسم مغول بگوید. بخوبی مشخص است چند قرن بعد اینها نوشته شده، و از اصول حیاتی یک ملت نمی دانسته است. از خانه و کاشانه و پوشش و ارتباطات و صنعت و هنر و هزاران موضوع حیاتی یک ملت نمی دانسته، فقط با کلمات برای اغفال سادگان بازی کرده است.
ذکر خروج چنگز خان و ابتدای انتقال دولت و مملکت ملوک جهان بدو و احوال آن بر سبیل ایجاز، قبایل و شعوب مغول بسیارست امّا از آنچ باصالت و بزرگی از میان قبایل اکنون معروف است و بر دیگر قبایل مقدّم قبیله قیات «4» [است] که آبا
______________________________
(1) قوبجور بمعنی مالیّات و خراج مقرّر دیوانی است (قاموس ترکی شرقی بفرانسه تألیف پاوه دو کورتی)،
(2) د: بشاگرد یا غلام او،
(3) کذا فی نسخة الأساس (؟)، ب د: بیات، و:؟ پات؟؟؟، ج: بیاط، ه: مماط؟؟؟،
(4) در جامع التّواریخ طبع برزین ج 2 ص 82 در تعداد اولاد برتان بهادر پدر دوّم چنگیز خان گوید: «مونکدو قیان، قیات جمله از نسل ویند و جهت آنکه او بهادری عظیم بود این نام نهادند چه قیات بمغولی عبارت از سیلی باشد که بقوّت آید»- آ: قاب؟؟؟، ب: قباب، ج: قنات، د و: قیاب،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 26
و اجداد چنگز خان سرور آن قبیله بودهاند و انتساب بدان دارند، چنگز خان را نام تمرجین «1» بود تا وقتی که بر ممالک ربع مسکون بسابقه تقدیر و حکم کن فیکون مستولی گشت و در آن وقت اونک «2» خان که سرور قبایل کریت «3» و ساقیز «4» بود بقوّت و شوکت از قبایل دیگر بیشتر بود و بعدّت و ساز و عدد قویّتر و در آن وقت قبایل مغول موافق نبودند و یکدیگر را مطیع نه چون چنگز خان از مقام طفولیّت بدرجه رجولیّت رسید در اقتحام شیری غرّان و در اصطدام شمشیری برّان بود در قهر خصمان بأس و سیاست او را مذاق زهر بود و در کسر شوکت هر صاحب دولتی خشونت و هیبت او را فعل دهر بهر وقتی سبب قرب جوار و دنوّ دیار بنزدیک اونک خان تردّد میکردی و میان ایشان تودّدی بود اونک خان چون رای و رویّت و شجاعت و فرّ و هیبت او میدید از صرامت و شهامت او تعجّب مینمود و در تقدیم و اکرام او مبالغت مینمود روزبروز در رفع منزلت و محلّ او میافزود تا تمامت مصالح جمهور بدو منوط شد و خیل و حشم او بواسطه ضبط و سیاست او مضبوط گشت پسران و برادران اونک خان و خاصّگیان و مقرّبان او از منزلت و قربت او حسد بردند و شبایک مکر بر ممرّ انتهاز فرصت انداختند و حبایل غدر بر تقبیح صورت او بساختند و در مکامن خلوات حدیث استیلا و استعلاء او درمیدادند و سخن میلان دلها بمطاوعت و متابعت او باز میراندند و در صورت نیکخواهان آن معنی تازه میکردند تا اونک خان نیز در کار او متّهم «5» شد و صلاح کار برو مبهم «5» گشت و در دلش خوف و هراس و سطوت و باس او متمکّن گشت چون نهارا و جهارا مکاوحت و
______________________________
(1) ب ج: تموجین، ه: تمجین، و: تمرچی،
(2) آ: اوئک؟؟؟، ب و: آونک،
(3) ج د و: کرمت؟؟؟،
(4) مسیو بلوشه گوید قبیله ساقیز همان قبیله معروف نایمان است و «ساقیز» بترکی بمعنی عدد هشت است و «نایمان» بزبان مغولی نیز بهمین معنی است و شاید شعب این قبیله هشت بوده است، انتهی،- آ: ساقیر؟؟؟، د و: ساقیر،
(5- 5) این جمله در آ ج موجود نیست،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 27
مکاشفت او متعذّر بود پنداشت که بمکر و کید دفع او کند و بحیلت و غدر سرّی که حقّ تعالی را در تقویت او بود منع کند اتّفاق کردند که سحرگاهی که چشمها بخواب خوش مکتحل باشد و خلایق بآسایش غافل بریشان شبیخون برند و خود را از آن اندیشه بازرهانند مستعدّ و متشمّر کار گشتند و خواستند که آن عزیمت بامضا رسانند چون بخت بیدار و دولت یار بود دو کودک از آن اونک خان بگریختند یکی کلک «1» و دیگر باده «2» و چنگز خان را از خبث عقیدت و رجس مکیدت ایشان خبر دادند چنگز خان هم در ساعت قوم و اهل را روان گردانید و خانها را از جای بجنبانید بمیعاد سحرگاهی چون بر خانها دوانیدند خانها تهی دیدند و هرچند درین موضع روایات مختلف است که بعد از آن بازگشتند یا بر عقب برفتند امّا مخلص این حکایت آنست که اونک خان با قومی بسیار در طلب او برفت و چنگز خان با قومی اندک بود چشمهایست که آنرا بالجونه «3» گویند آنجا بیکدیگر رسیدند و بسیار کوششها نمودند عاقبت چنگز خان با لشکر اندک اونک خان را با گروه انبوه منهزم گردانید و غنیمت بسیار یافت و این حال در شهور سنه تسع و تسعین و خمسمایه واقع شد و در آن روز هر شخص که مصاحب بود از وضیع تا شریف امیر تا غلام و فرّاش و ستور دار از ترک تا تازیک تا هندو اسامی همه ثبت کردند و آن دو کودک را ترخان کرد و ترخان آن بود که از همه مؤونات معاف بود و در هر لشکر که باشد هر غنیمت که یابند ایشان را مسلّم باشد و هرگاه که خواهند در بارگاه بیاذن و دستوری درآیند و ایشان را لشکر و مرد داد و از چهار پای و اولاق و تجمّلات چندانک در حدّ و حصر نیاید و فرمود تا
نظر انوش راوید: مطالبی که از قدرت جنگی چنگیز نوشته همه داستان است و داستان گونه است، از این داستان ها منهم می توانم کلی بنویسم. اما در اینجا نویسنده ، از ترک و تازیک و هندی گفته است، این تازیک همان تاجیک است.
______________________________
(1) ب: کلل،
(2) آ: باده؟؟؟، د: ماده، ه: تازه، و: تاده،- نام این دو نفر در جامع التّواریخ (طبع برزین ج 2 ص 211- 212) مکرّر قیشلیق و بادای برده شده است، و محتمل است که اصل متن کسلک بوده و معلوم است که بواسطه مسامحه نسّاخ «کلک» باسین کشیده بسهولت به «کلک» مشتبه میشود،
(3) آ: بالجونه، جامع التّواریخ طبع برزین ج 2 ص 215: بالجیونه،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 28
چندان گناه که ازیشان در وجود آید ایشان را بدان مؤاخذت ننمایند تا بنهم فرزند ایشان همین معنی مرعیّ باشد اکنون از نسل آن دو شخص بسیار اقوام است در همه ممالک و تمامت مکرّم و محترم باشند و در خدمت پادشاهان عزیز و موقّر و امّا اقوام دیگر هرکس که بود مرتبه بلند یافت و تا فرّاشان و ساربانان بپایه شگرف رسیدند بعضی از ملوک عصر شدند و بعضی بمناصب بزرگ رسیدند و از نامداران آفاق گشتند، و لشکر چنگز خان چون قویّ شد سبب آنک تا اونک خان باز قوّت نگیرد بر عقب او لشکر فرستاد و یک دو نوبت مصاف دادند و هردو نوبت غالب گشت و اونک خان مغلوب شد و عاقبت اهل و قوم او تا زنان و دختران در دست آمدند تا بآخر او نیز کشته شد، و چون کار چنگز خان بالا گرفت و کواکب دولت او مستعلی گشت بقبایل دیگر ایلچیان فرستاد هرکس که بانقیاد پیشآمد چون قبایل اویرات «1» و قنقورات «2» در زمره امرا و حشم او داخل میشدند و منظور نظر تربیت و عنایت او میگشتند و آنک سرکشی و حرونی میکرد بسیاط بلا و سیوف فنا دمار از نهاد ایشان برمیآورد تا تمامت قبایل یک رنگ شدند و متابع فرمان او گشتند و رسوم نو نهاد «3» و بنیاد عدل گسترد و هرچ مستنکرات عادات بود از سرقه و زنا مرفوع کرد چنانک در ذکر متقدّم شمّه مثبت شدست، و درین وقت شخصی بیرون آمد هم از جمله مغولان معتبر شنیدهام که در سرمای سخت که در آن حدود باشد برهنه چند روز ببیابان و کوه رفتی و بازآمدی گفتی خدای با من سخن گفت و فرمود که تمامت روی زمین بتمرجین «4» و فرزندان او دادم و او را نام چنگز خان نهاد «5» با او گوید «6» تا عدل چنین کند و آن شخص را نام تب تنگری «7» نهادند و هرچ
______________________________
(1) د: اوبرات
(2) آ: فقورات؟؟؟، د: قیقورات،
(3) آ: نهادند،
(4) ب ج: بتموجین، ه و: بتمجین،
(5) یعنی نهادم،
(6) ب: بگوید، ه و: بگوئید،
(7) آ: تب تنکری، ب: تنکری د: تنت؟؟؟ تنکری، ه و: تبت تنکری،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 29
او گفتی از آن عدول نکردی تا کار او نیز قویّ گشت و حشم بسیار برو جمع آمدند و در دماغ او سودای ملک پدید آمد روزی در میان جشنی با یک پسر از پسران «1» مقالتی کرد هم در مجلس او را چنان بر زمین انداخت که باز برنخاست، فی الجمله چون آن حدود از طغاة پاک شد و تمامت قبایل لشکر او شدند ایلچیان بختای روان کرد و بعد از آن بخویشتن نیز برفت و پادشاه ختای التون «2» خان را بکشت و ختای را مستخلص گردانید و بتدریج ممالک دیگر نیز بگرفت چنانک ذکر هریک علی حدة آید،
نظر انوش راوید: در متن بالا نیز فقط بازی با کلمات است نه مطلبی بعنوان تاریخ، وای بروز ملتی که بخواهند این بازی کلمات را تاریخ خودشان بدانند.
ذکر ابناء چنگز خان،
چنگز خان را از خواتین و سراری فرزندان ذکورا و اناثا بسیار بودند و خاتون بزرگتر یسونجین بیکی «3» بود و در رسم مغول اعتبار فرزندان یک پدری بنسبت مادران باشد مادر هر کدام بزرگتر بنسبت آن فرزند را مزیّت و رجحان باشد و ازین خاتون چهار پسر بود که بصدد عظایم امور و جلابل کارهای باخطر گشته بودند و تخت مملکت را بمثابت چهارپایه و ایوان خانی را بمحلّ چار رکن بودند چنگز خان هر یکی ازیشان را بامری مخصوص اختیار کرده بود، بزرگتر توشی در کار صید و طرد که نزدیک ایشان کاری شگرف و پسندیده است، و جغتای را که ازو فروتر بود در تنفیذ یاسا و سیاست و التزام آن و مؤاخذت و عقاب بر ترک آن گزیده، و اوکتای را بعقل و رای و تدبیر ملک اختیار کرده، و تولی را بترتیب و تولیت جیوش و تجهیز جنود ترجیح نهاده، چون از کار اونک خان فارغ
______________________________
(1) ب د ه و میافزاید: چنگز خان،
(2) ب: آلتان،
(3) اسم این زن در جامع التّواریخ (طبع برزین ج 2 ص 124) بورته فوجین است و مسیو بلوشه گوید یسونجین بمغولی بمعنی زن جمیله و حسناء است و ظاهرا یسونجین لقب او بوده است و بورته فوجین نام او، انتهی- آ: یسونجین؟؟؟ ج: یسونجین،؟؟؟ د: بسونجین، ه و: مسونجین،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 30
شدند و قبایل مغول قومی باختیار و قومی باجبار مذلّل و مسخّر فرمان او شدند و مطیع و منقاد حکم او گشتند قبایل و اقوام مغول و نایمان و تمامت لشکرها بر پسران مذکور بخش کرد و دیگر پسران خردتر و برادران و خویشان هرکس را از لشکرها نصیب تعیین کرد و بعد از آن در تشیید بنای موافقت و تمهید قواعد الفت میان ابنا و اخوان تحریض میکرد و پیوسته تخم موافقت و مطابقت در سینهای پسران و برادران و خویشان میبکاشت «1» و نقش معاضدت و مساعدت در دلهای ایشان مینگاشت و بضرب امثال آن بنا را مستحکم میگردانید و آن قاعده را راسخ میکرد روزی پسرانرا جمع کرد و یک تیر از کیش برکشید و آنرا بشکست دو عدد گردانید و آنرا هم بشکست یکیک تیر برمیافزود تا چند عدد شد از کسر آن زورآزمایان عاجز ماندند روی بپسران آورد و گفت مثل شماست تیر ضعیف چون بیاران مضاعف شود و هم پشت باشند مبارزان بر شکستن آن قادر نباشند و بعجز دست از آن بازمیدارند مادام که میان شما برادران مظاهرت ظاهر باشد و مساعدت «2» هریک بمساعدت دیگران قویّ هرچند اصحاب شدّت و شوکت باشند ظفر نتوانند یافت و اگر از میان شما یک کس سرور نباشد که دیگر اخوان و اولاد و اعوان و اعضاد متابع رای و مطاوع فرمان او باشند مثل مار چند سر باشد که شبی سرمای سخت افتاد خواستند تا در سوراخ خزند و دفع سرما کنند هر سر که در سوراخ میکرد سر دیگر منازعت مینمود تا بدان سبب هلاک گشتند و آنک مار یک سر بود و دنبال بسیار در سوراخ رفت و دنبال و تمامت اعضا و اجزا را جای داد و از صولت برودت خلاص یافتند و از اشباه این نظایر بسیارست که القا میکردست تا آن سخنها و نصایح در ضمایر ایشان مستقرّ شد و بعد از آن همان شیوه را ملتزم بودند و هرچند از روی ظاهر حکم و مملکت یک کس راست که باسم خانیّت موسوم
______________________________
(1) ب ج د: میکاشت،
(2) د: ساعد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 31
باشد امّا از روی حقیقت همه اولاد و احفاد و اعمام در مال و ملک مشترکاند و دلیل آنک پادشاه جهان منکو قاآن «1» در قوریلتای دوّم تمامت ممالک را تحصیص فرمود و همه انساب را از بنین و بنات و اخوان و اخوات را بخش داد، و چون در عهد دولت چنگز خان عرصه مملکت فسیح شد هرکس را موضع اقامت ایشان که یورت گویند تعیین کرد اوتکین نویان را «2» که برادر او بود و جماعت دیگر را از احفاد در حدود ختای «3» نامزد کرد، و پسر بزرگتر توشی را از حدود قیالیغ «4» و خوارزم تا اقصای سقسین و بلغار و از آن جانب تا آنجا که سمّ اسب تاتار رسیدست بدو داد، و جغتای را از حدود بلاد ایغور تا سمرقند و بخارا و مقام او در قناس «5» بود در جوار المالیغ «6»، و تختگاه اوکتای که ولیّ عهد بود یورت او در عهد پدر در حدود ایمیل «7» و قوناق «8» بود چون بر تخت خانی نشست بموضع اصلی که میان ختای و بلاد ایغورست تحویل کرد و آن جایگاه بپسر خود کیوک داد و ذکر منازل علی حدة مثبت است و تولی نیز
______________________________
(1) آ میافزاید: چون،
(2) در جامع التّواریخ طبع برزین ج 2 ص 97 در ضمن تعداد اولاد یسوکای بهادر پدر چنگز خان گوید «پسر چهارم: تموکه اوتجکین، تموکه نام است و اوتجکین یعنی خداوند آتش و یورت، و پسر کوچکین را اوتجکین گویند و او را اوتجی نویان اسم علم گشته ... و ولایت و یورت او در شرقی شمالی بوده با قاضی مغولستان چنانکه از آنجانب هیچ قومی دیگر از مغول نبودهاند»- آ:؟ اویکین بوباق؟؟؟، ب: اتکین نویان، ج: اوتکین بوقان؟؟؟،
(3) د: خطا، آ: جند،
(4) ب: قنالق، ج: قالیق، د قالق، ه و: قیالق، آ: قیالیع؟؟؟،- قیالیغ شهری بوده در ترکستان شرقی در حدود کاشغر و ختن (؟) و در تصرّف ملوک ترک مسلم معروف بخانیّه بوده است،
(5) رجوع کنید بص 21، حاشیه 3،- آ: قباس؟؟؟، ب و: قیاس، ج: فناس، د: قاس؟؟؟، ه: قیاشق،
(6) المالیغ شهری بوده واقع در حوالی شهر کولجه حالیّه بر روی رود ایلی که در بحیره بالکاش میریزد واقع در ایالت تین چان پلو در چین غربی، برای تفصیل تمامتر رجوع کنید بحواشی مسیو بلوشه بر جامع التّواریخ ص 410- 411،
(7) ایمیل رودی است در غربی مغولستان در ایالت سمیریه چنسک در سیبری روسیّه و در بجیره الاکول میریزد و اکنون نیز آنرا امیل و یمیل خوانند، رجوع کنید بحواشی مسیو بلوشه بر جامع التّواریخ ص 415، 417،- ب د ه: ایمل، و: اتمل، آ: ایمیل؟؟؟،
(8) آ: قوباق، ج: قوقاق، ه و: قویاق،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 32
متّصل و مجاور او بود و بحقیقت آن موضع واسطه مملکت ایشانست بر مثال مرکز و دایره، آنچ ذکر رفت شمّهایست و اولاد و احفاد چنگز خان ده هزار زیادت باشند که هرکس را مقام و یورت و لشکر و عدّت جداجداست نه ضبط آن میسّر باشد و نه کتابت آن ممکن و غرض از تقریر این موافقت ایشانست برخلاف آنچ از ملوک دیگر روایت است که برادر قصد برادر کند و پسر دفع پدر اندیشد تا لاجرم مقهور و مغلوب گشتند و دولت هریک ازیشان منکوب و منکوس شد قال اللّه تعالی وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِیحُکُمْ و بموافقت و معاضدت خانان که از اولاد چنگز خان نشستند بر همه عالم چگونه غالب شدند و دشمنانرا بچه شیوه نیست کردند و مقصود از اثبات حکایات و تاریخ آنست تا مرد عاقل بی معانات تجارب مجرّب شود و بمطالعه امثال این مقالات مهذّب گردد،
نظر انوش راوید: مطابق معمول کتاب هیچ موضوع روشن نشده، و از نظر من فقط داستان رجز خوانی الکی است، و به هیچ وجه نمی شود، هیچ مطلب تاریخی از آن خارج کرد، بویژه که هیچ اثر تاریخی و باستان شناسی از این وقایع هم وجود ندارد.
ذکر استخلاص بلاد ایغور و انقیاد ایدی قوت،
اتراک ایغور امیر خود را ایدیقوت «1» خوانند و معنی آن خداوند دولت باشد و در آن وقت ایدیقوت بارجوق «2» بود در آن بهار که قراختای بر بلاد ماوراء النّهر و ترکستان غالب شد او نیز در ربقه طاعت و قبول اداء مال آمد و او را شحنه فرستاد نام او شاوکم «3» بود و چون شاوکم «3» مستقرّ شد دست بظلم و عدوی و استهزا و خرق پرده حرمت با ایدیقوت و امرای او پیش گرفت تا امیران و رعیّت ازو متنفّر شدند چون چنگز خان بر بلاد ختای مستولی گشت و آوازه غلبه و صیت او شایع شد ایدیقوت بفرمود تا در دیهی که آنرا قرا «4» خواجه گویند شاوکم را در خانه پیچیدند و خانه برو انباشت و باعلام یاغی شدن
______________________________
(1) د ه و: ایدی قت (در اغلب مواضع)،
(2) ب ه: یارجوق، ج ندارد، جامع التواریخ طبع برزین ج 1 ص 163: باورچق،
(3) ج: شاؤکم، جامع التّواریخ ایضا ج 3 ص 15: شوکم، ج 1 ص 163: شادکم،
(4) د کلمه «قرا» را ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 33
با قراختای و مطاوعت و متابعت کردن پادشاه جهانگیر چنگز خان قتالمشقتا «1» و عمر اغول و تاربای «2» را بخدمت او فرستاد ایلچیان را اعزاز فرمودست و بمبادرت او بحضرت اشارت کرده امتثال فرمان او را مسابقت واجب داشت چون آنجا رسید مواعیدی را که بدان موعود بود مشاهده کرد و با سیورغامیشی بازگشت چون لشکر بجانب کوچلک در حرکت آمد بمبادرت «3» ایدیقوت با مردان کار از نواحی ایغور فرمان رسید امتثال امر را با سیصد مرد بخدمت او روان شد و مددها کرد چون از آن لشکر مراجعت نمود و «4» بحکم اجازت ملازم قوم و اهل و حشم بود تا چون چنگز خان بنفس خویش متوجّه بلاد سلطان محمّد شد فرمان رفت تا دیگرباره با لشکر خویش برنشیند چون پادشاهزادگان جغتای و اوکتای باستخلاص اترار عازم مقام شدند او نیز در خدمت ایشان بود چون اترار مستخلص گشت بار دیگر تربای «5» و یستور «6» و غداق «7» با لشکر متوجّه وخش «8» و آن حدود شدند او را نیز در صحبت ایشان فرستاد و چون رایات خانی با مخیّم قدیم رسید و عزم تنکوت «9» فرمود او نیز از بیش بالیغ بحکم فرمان با لشکر بخدمت روان شد این خدمات پسندیده او را بمزید عاطفت و فرط تربیت مخصوص فرمود و از دختران خویش یکی را نامزد او کرد، سبب واقعه چنگز خان «10» دختر در توقّف ماند و او با بیش بالیغ آمد تا وقت آنک قاآن «11» بر تخت مملکت نشست التزام اشارت پدر را التون
______________________________
(1) کذا فی جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 164،- آ: قالمش ما؟؟؟، ج: قتالمش، ب: قاتلمش؟؟؟ را، د: قیاملس فنا، ه: مایلش قا؟؟؟، و: یابلس قیا،
(2) کذا فی آ د ه، ب: باربای؟؟؟، ج: بارتای، و: نارتای، جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 164 تاتاری،
(3) کذا فی ه، و فی باقی النّسخ: مبادرت،
(4) کذا فی جمیع النّسخ و گویا واو زاید است،
(5) آ ج: بربای؟؟؟، د: تورتای، ب: ترمای؟؟؟
(6) کذا فی د ه، آ ج: سیور، ب: یسنور؟؟؟، جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 164: بیسور،
(7) ب ه: علاف، ج: غلاف، د: علاق، برزین ج 1 ص 164: علاف،
(8) ج و ب (در حاشیه): نخشب،
(9) د: منکوت، ه: تنکوب؟؟؟، ج: ننکور؟؟؟،
(10) یعنی وفات چنگیز خان،
(11) یعنی اوکتای قاآن، و هروقت قاآن مطلق گویند منصرف بدوست،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 34
بیکی را بدو سیورغامیشی فرمود هنوز نرسیده بود که التون بیکی بگذشت بعد از یکچندی الاجی بیکی «1» را نامزد او فرمود پیش از تسلیم ایدیقوت نماند پسر او کسماین «2» بخدمت حضرت رفت و ایدیقوت گشت و الاجینبیکی «3» را تصرّف کرد در مدّتی نزدیک کسماین «4» ایدیقوت هم کوچ کرد برادر او سالندی «5» بحکم توراکینا خاتون جای برادر یافت و نام او ایدیقوت شد و نیک ممکّن و محترم بود و اللّه الموفّق
نظر انوش راوید: دائم می گوید گرفتند و چه کردند، ولی یک جمله از صنایع و فنون نظامی و حمل و نقل و جاده ها و جغرافیا و جمعیت و غیره نمی گوید، چون نمی دانسته، زیرا کتاب در راستای مقاصد سیاسی دینی و چند قرن بعد نوشته شده است.
ذکر تتمّه احوال ایشان،
هرچند تقریر این ذکر بعد از ذکر جلوس منکو قاآن ثبت میباید کرد امّا چون نسق حکایت را درین موضع لایق نمود اثبات آن موافق افتاد، چون کار ملک عالم بر پادشاه جهان منکو قاآن مقرّر شد بسبب غدری که جماعتی اندیشیده بودند اختلافی پدید آمد بلا بیتکچی که ایغور بود و بتپرست و از ارکان ملک ایشان گشته و الجنسیّة علّة الضّمّ او را نزدیک ایدیقوت فرستادند او را بمواعید بسیار و امانی بیشمار مستظهر کرد و از آنجمله یکی آن بود که مسلمانانرا که در بیش بالیغ و آن مواضع باشند بکشند و مال و اولاد ایشان را اسیر کنند و غارت دهند و پنجاه هزار مرد مرتّب کنند تا بوقت احتیاج مدد باشد درین مشورت از امرای ایغور بیلکافتی «6» و توکمیش بوقا «7» و ساقون «8» و ایدکاج «9» با ایشان یک زفان
______________________________
(1) ج: لاجین بیکی،
(2) ب: کشماش، ج: کینماس، ه: کشماس، جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 165: کشماین،
(3) ب د ه: الاجی بیکی، ج: لاجین بیکی،
(4) ب: کشماش، ه: کشماس، ج: کسماس، برزین ج 1 ص 165: کشماین،
(5) کذا فی ب د ه و جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 165، آ ج: سالدی؟؟؟،
(6) ج: بلکافتی، آ ب: سلکافتی؟؟؟، د: یلکاقی، ه: سلکاتی،
(7) آ اینجا: مولمیس؟؟؟ بوقا، و در اواخر ورقb 11: بکمش بوقا، ب: بولیش؟؟؟، بوقا، تکمش بوقا، ج: یومولیش؟؟؟ بوقا، تکمش بوقا، د: بولمس بوقا، بوکمش بوقا، ه: یولمیش بوقا، بکمیش بوقا،
(8) ه: ساقوز،
(9) کذا فی ج د، آ:؟ اندکاح؟؟؟، ب: اندکاح، ه: اندکاج،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 35
شدند و اتّفاق کردند که روز جمعه در رقعه «1» مسجد آدینه وقت آنک آذین نماز بسته باشند از مکامن گشاده شوند و روی حیاة ایشان را سیاه کنند و سپاه اسلام را پریشان گردانند،
فهم یطفئون المجد و اللّه موقد*و هم ینقصون الفضل و اللّه واهب برای اتمام این مصلحت و تقدیم این نیّت بعلّت آنک ایدیقوت بخدمت غایمش «2» و خواجه و ناقو «3» میرود خیمه بصحرا زد و افواج ایغور مجتمع شدند غلامی تکمیش «4» نام از جمله بیلکافتی «5» شبی استراق سمع میکردست و تدبیر و مکر ایشان میشنوده و آنرا مستور میداشته تا بعد از هفته در بازار با یکی از مسلمانان خصومت میکند و میگوید هرچ میتوانی بتقدیم رسان که مدّت عمر شما با سه روز افتادست و در آن وقت امیر سیف الدّین که از ارکان حضرت رکنیوثیق بود و محلّی محتشم و رتبتی مقدّم داشت در بیش بالیغ بود مسلمانان از این سخن او را اعلام کردند تکمش «6» را بخواند و تفتیش رمزی که در اثنای خصومت گفته بود بجای آورد تکمش «6» نیز صورت حال و اندیشه و افتعال جماعت مخالفان تقریر داد و در آن دو روز آوازه جلوس پادشاه عالم «7» رسیده بود و تغییر احوال مخالفان روشن شده و ایدیقوت از راه اضطرار ترک آن اندیشه کرد و متوجّه حضرت شد امیر سیف الدّین باسترداد ایدیقوت از راه رسولی فرستاد او با آن جماعت چون بازگشتند و بنزدیک امیر سیف الدّین رسید تکمش «8» را مواجهه و مقابله کردند از گفته خود رجوع ننمود و نشان وقت و ساعت و مکان و اخوان هنگام کنگاج تقریر کرد دهشت و حیرت بریشان غالب
______________________________
(1) کذا فی اغلب النّسخ (؟)، ب: رفقه،
(2) آ: غایمس، ب: عالمس، د: غانمش، ه: غالمش،- مقصود اغول غایمش زوجه کیوک خان و مادر دو پسر او خواجه و ناقوست،
(3) ب: باعو؟؟؟، ج ه: یاغو، د: باقو،
(4) ب ج: تکمش، آ: تکمس؟؟؟،
(5) آ ب: بیلکافتی؟؟؟، ج: سلکافی؟؟؟، د: بیلکاقی؟؟؟، ه: سلکانی،
(6) آ: نکمس؟؟؟، د: غلام تکمیش، ه: بکمیش،
(7) یعنی منکو قاآن بن تولی بن چنگز خان،
(8) د: تکمیش، ه: بکمیش،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 36
شد و عقل و رای ذاهب گشت رویی دیگر نبود انکار نمودند و از آن کار استبعاد کردند بعد از نفیر و جدال و قیل و قال از جانب ایدی قوت با یاران مذکور ببراءت ساحت خویش خطّ دادند و تکمش «1» بتصحیح گفتار خود، و از آن ایغوران دیگر که در حسابی بودند هم خطّ گرفتند که اگر کسی را ازین معانی خبری بوده باشد و مخفیّ دارد بعد ازین اگر غمّازی «2» بیرون آید و ظاهر شود او نیز از جمله مجرمان باشد و مال و خون او مباح، تکمش «3» بر پای خاست و گفت این کار همانا در بیش بالیغ بقطع نرسد بحضرت پادشاه جهان رویم تا در یارغوی «4» بزرگ باستقصا و مبالغت بحث و استکشاف آن بتقدیم رسانند، و تکمیش «5» را در مقدّمه با ایلچی «6» بانهای این حال فرستاد «7»، بتوقّف و انتظار وصول ایدی قوت و اتباع او فرمان شد، یکچندی توقّف نمود و ایدیقوت «8» نمیرسید تکمش «9» او را «10» حالیا بیارغو حاضر آورد چون انکار سخن میکرد چنانک رسم بود او را برهنه مادرزاد کردند و چوبهائی که بر دهل بزنند برو بستند تا عاقبت مصدوقه حال از موافقت ایشان در مخالفت پادشاه جهان منکو قاآن تقریر کرد «11» بر آنجمله که تکمیش «12» تقریر کرده بود او را مخلّی کردند و موقوف و تکمیش «13» را با منکفولاد «14» ایلچی باستحضار ایدیقوت باز گردانیدند چون خبر ایلچیان شنید پیش از وصول ایشان بر راهی که نه راه ایلچیان بود روان شد و تکمش «15» نیز بعد ما که در بیش بالیغ کرّ و فرّی کرد و
______________________________
(1) د: تکمیش، ه: بکمیش،
(2) کذا فی جمیع النّسخ،
(3) آ ب: بکمش، د: تکمیش، ه: بکمیش،
(4) ب د: یرغوی،
(5) ب: بکمش؟؟؟، ج: تکمش، ه: بکمیش، آ: بکمیش؟؟؟،
(6) ج: بلااتکجی، ه: با ایلچی و بلا بیتکچی، آ ب د: یا ایلچی،
(7) یعنی امیر سیف الدّین ظاهرا،
(8) آ ب ج: و در ایدی قوت،
(9) آ: بکمش، د: تکمیش، ه: بکمیش،
(10) یعنی بلا بیتکچی را،
(11) آ ب کلمات «منکو قاآن تقریر کرد» را ندارد،
(12) آ: بکمیش؟؟؟، ب: بکمش؟؟؟،
(13) آ: بکمش؟؟؟، ه: بکمیش،
(14) آ: مکفولاد، ب: منکوفولاد، ج: منکولات، د: منکقولای، ه: منکقولا، و: ملقولا،
(15) آ: بکمش؟؟؟، ه: بکمیش،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 37
هرکس از ایغوران از ترس جان خود او را رشوتها دادند و خدمتها کردند بر عقب ایدیقوت برفت «1» منکسار نوین «2» تفحّص احوال آغاز نهاد و سبب انکار ایدیقوت کار عقوبت و مطالبه بپای میداشتند «3» و دستهای او چنان ببستند که از بیطاقتی بر روی افتاد چوبی در شقیقه او محکم شد موکّل چوب از شقیقه برکشید جزای عمل را هفده چوب استوار بر موضع ازار قایم مقام شد «4» و ایدیقوت همچنان بر آن اصرار مینمود و اعتراف نمیآورد تکمش بوقارا «5» با او مواجهه کردند او را گفت جز از راستی فایده نخواهد بود سخنهائی که میان ایشان رفته بود بر ضلالت قدیم مقرّ نشد و بلابیتکچی را نیز حاضر کردند از ابتدا تا انتها در مواجهه ایدیقوت سخنها تقریر کرد از غایت تعجّب گفت تو بلائی چون بلا بود گفت آری او نیز معترف شد و بندها بازگشادند و دورتر بنشاندند و بیلکافتی «6» نیز بعد مکابدت انواع مطالبه تصدیق کرد و اقرار آورد و دو سه دیگر که مانده بودند هریک را جداجدا سؤال کردند و بعد از تجرّع کؤوس ناخوش گوار از خشنات خشبات «7» تتار آنچ در سینه نهان داشتند قذف کردند و اظهار، و بعد از آن تمامت آن جماعت را در حضور یکدیگر بداشتند و بیتکلیف قید [و] و ثاق سخنهای گذشته از ابرام عهد و میثاق در مخالفت و اتّفاق ایشان سؤال کردند قالَ أَ لَیْسَ هذا بِالْحَقِّ قالُوا بَلی وَ رَبِّنا قالَ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما کُنْتُمْ تَکْفُرُونَ چون اعتراف و اقرار ایشان باجماع حاصل
______________________________
(1) یعنی در اردوی منکو قاآن،
(2) کذا فی جمیع النّسخ، و منکسار نوین سپه سالار و رئیس کلّ امرا و نوینان بود در عهد منکو قاآن، رجوع کنید بورقb 831
(3) یعنی بتأخیر میانداختند،
(4) یعنی سزای این عمل موکّل را که بر ایدی قوت ترحّم نموده چوب را از شقیقه او بیرون کشید هفده چوب بر سرین موکّل زدند،
(5) آ: بکمش بوقا، د: بوکمش بوقا، ه: بکمیش،
(6) ج: بلکافتی، ب: ملکافتی؟؟؟، آ: بیلکافتی؟؟؟، د: بیلکاقی، ه: سلکانی،
(7) آ: حشناب؟؟؟ خشیات، ب: حشیات حشمات؟؟؟، د: خسیات خشیات، ج: خبیثات، ه و ندارد، و متن تصحیح قیاسی است، و مراد این است که بعد از آنکه چوب بسیاری بر ایشان زدند ...،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 38
آمد و بر رأی متین پادشاه روی زمین عرضه کردند فرمان رسانید تا ایدیقوت را با یاران او در موافقت ایلچیان با بیش بالیغ بازگردانیدند و هم در روز جمعه که قصد مؤمنان در آن روز بود اندیشه عموم خلقان را از موحّدان و بتپرستان بصحرا حاضرآوردند و فرمان پادشاه مالک رقاب عالم برسانیدند اوکنج «1» برادر ایدیقوت بدست خود سر او برداشت و دیگر یاران او بیلکافتی «2» و ایدکاج «3» میان بدو نیم زدند و آن ناحیت را از اثر مکیدت و رجس عقیدت آن کفّار فجّار پاک کردند فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذِینَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ مؤمنان سرفراز و بتپرستان پای مال گشتند بفضل باری تعالی،
ألحقّ ابلج و السّیوف عوار*فحذار من اسد العرین حذار 8 و بلابیتکچی از زمره امرای غایمش «4» بود در وقت تفحّص کار آن جماعت و مجازات افعال هریک پیش از ظهور این راز و مکر محبوس بود و از زندگی مأیوس او را با قومی بصحرا برده بودند و برهنه کرده تا کار او باتمام رسانند بیکی را «5» سبب عارضه که زیادت قوّتی گرفته بود جماعتی را که آن روز سیاست میراندهاند صدقه مزید عمر او را جان ببخشیدهاند او از زیر شمشیر نجات یافته است،
الا ربّما ضاق الفضاء بأهله*و یمکن من بین الأسنّة مخرج درین حالت نیز سبب آنک عفو در مقدّمه فرمان
شده بود خون او ناریخته بماند امّا زنان و فرزندان و حواشی و مواشی و صامت و ناطق را تحصیص «6» کردند و رسم ملوک مغول آنست که گناهکاری که مستحقّ کشتن است اگر
______________________________
(1) کذا فی د ه و، آ: اوکنج، ب ج: اوکنج؟؟؟،
(2) ج: بلکافتی، ب: نیلکافتی؟؟؟، آ: ملکافتی؟؟؟، د: ملکاقی؟؟؟، ه: سلکانی،
(3) کذا فی ج، آ: ملکاح، ب: بملکاح؟؟؟، د: بلکاج، ه: بیلکاج، رجوع کنید بص 34،
(4) آ: عایمس؟؟؟، ب ج: غالمش، د: غانمش،- مقصود اغول غایمش زوجه کیوک خان است،
(5) آ ب: بیکی؟؟؟، ج: بیکی، ه: بتکی،- مقصود سرقوتی بیکی مادر منکو قاآن است،
(6) ب د: تخصیص،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 39
بجان خلاص یابد او را بحرب میفرستند و میگویند اگر او کشتنی باشد در حرب خود کشته شود یا بنزدیک یاغیان برسالت میفرستند که اعتماد کلّی ندارند در بازگردانیدن آن جماعت رسول را و یا مواضع گرم که هوای آن عفن باشد بلابیتکچی را نیز سبب حرارت هوای مصر و شام برسالت آنجا فرستادند، و چون ساقون «1» درین تدابیر و مشورت زیادت خوضی نداشته است و تعلّق او بحضرت با تو بود او نیز بصد و ده چوب استوار بر محلّ ازار خلاص یافت، و تکمش «2» را که بر افتعال ایشان دلالت کرده بود سیورغامیشی و عاطفت فرمود و حقّ تعالی او را شرف اسلام روزی کرد، و بعدما که گرد فتنه مخالفان نشسته شد اوکنج «3» برخاست و بحضرت «4» رفت جای برادرش بدو فرمود و ایدیقوت نام نهاد و این حالات در شهور سنه خمسین و ستّمایه «5» واقع بود،
نظر انوش راوید: من که چیزی بعنوان تاریخ در این مطالب ندیدم، شما اگر می توانید از این داستان ها تاریخ استخراج کنید واقعاً نابغه هستید.
ذکر نسب ایدیقوت و بلاد ایغور بر موجب زعم ایشان،
چون احوال ایشان ثبت شد شمّه از آنچ در کتابهای ایشان مسطورست از معتقد و مذهب ایشان اعجاب را نه تصدیق و اقرار را نوشته شد، در زعم ایغور آنست که ابتداء توالد و تناسب ایغور در کنار رودخانه ارقون «6» بودست که منبع آن از کوهی است که آنرا قراقورم «7» خوانند و شهری که درین عهد قاآن بنا فرمودست هم بدان کوه بازمیخوانند و سی رودخانه آب از آن منصبّ است در هررودخانه قومی دیگر بودند و در ارقون ایغور دو گروه بودند چون گروه ایشان انبوه گشت بقرار اقوام
______________________________
(1) رجوع کنید بص 34،
(2) آ:؟ بکمش؟؟؟، ب: بکمش؟؟؟، ج: بکمش، د ه: بکمیش،
(3) کذا فی ج د: از انج، ب ه: از آنجا،
(4) یعنی بخدمت منکو قاآن در قراقورم،
(5) ب: سنه 605،
(6) ه: ارغون،
(7) ب: قراقروم، ج: قوراقورم، ه: قراقوروم، (فی کلّ المواضع)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 40
دیگر از میان خود امیری نصب کردند و مطاوعت او نمودند و مدّت پانصد سال بر آن جمله روزگار گذرانیدند تا در عهدی که بوقو «1» خان پدید آمد و در افواه چنانست که بوقو «1» خان افراسیابست و رسم چاهی است و سنگی بزرگ هم در کنار قراقورم در کوه میگویند چاه بیژن بودست و رسم شهری است و بارگاهی بر لب این رودخانه که نام آن اردو بالیغ است و اکنون ماوو بالیغ «2» میخوانند بیرون رسم بارگاه در محاذات در سنگهای مسطور منقور انداخته است که آنرا مشاهده کردیم، در عهد دولت قاآن زیر سنگها بازگشادند چاهی یافتند و در چاه تخته سنگی بزرگ منقور فرمان شد تا هرکس باستخراج خطوط حاضر کردند هیچکس آنرا نتوانست خواند از ختای قومی که ایشان را ... «3» خوانند آوردند خطّ آن جماعت بود بر آن منقور که در آن عهد از جمله رودخانهای قراقورم دو رودخانه «4» یکی را توغلا «5» گویند و دیگری را سلنکا «6» در موضعی که آنرا قملانجو «7» گویند بیکدیگر متّصل میگردد در میان آن دو درخت متقارب بودست یکی را درخت قسوق «8» گویند درختی است بشکل ناژ «9» در زمستان برگهای آن چون برگ سرو و بار آن شکل و طعم جلغوزه دارد و دیگری را درخت تور «10» در میان هردو کوهی بزرگ بلند پدید آمد و از آسمان روشنائی بمیان آن کوه هابط گشت و روزبروز کوه بزرگتر میشد آن حالت عجیب را چون مشاهده کردند اقوام ایغور تعجّب مینمودند و از راه ادب و تواضع بدان تقرّب میکردند و آوازهای خوش مفرّح مثل غنا از آن استماع میکردند و هر شب مقدار سی گام گردبرگرد آن روشنائی میتافت تا چنانک حاملات را وقت وضع حمل جنین باشد دری گشاده شد اندرون آن پنج خانه بود
نظر انوش راوید: چاه بیژن، یاد امامزاده بیژن افتادم.
______________________________
(1) آ: بوقو؟؟؟، ج: یوقو، ه: بوقا،
(2) ب: مارو بالق، د: ماو بالیق، ه و: مارو بالیغ،
(3) بیاض در آ د ه، ج: قاماآن، ب اصل جمله را ندارد،
(4) ب میافزاید: که،
(5) کذا فی جمیع النّسخ،
(6) آ: سلسکا؟؟؟، ه: سلنکای،
(7) ب: قلانجو، ج: قملاجو،
(8) ب ج د: فسوق، ه: قسون،
(9) د ه: ناژو،
(10) ب ج: نوز؟؟؟، ه: توز،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 41
مانند خرگاه جداجدا در هریک پسری نشسته و در مقابل دهان هریک نایژه آویخته که بقدر حاجت شیر میدادی و بر زبر «1» خرگاهها دامی از نقره کشیده امرای قبایل بنظّاره عجیب میآمدند و از راه اکرام «2» زانوی خدمت میزدند چون باد بریشان جست قوّتی یافتند و حرکتی در کودکان پدید آمد از آنجا بیرون آمدند ایشان را براضعات تسلیم کردند و مراسم خدمت و اعزاز تقدیم نمودند چندانک از حدّ رضاع ترقّی کردند و در سخن آمدند از پدر و مادر پرسیدند ایشان را بدان درختها نشان دادند آنجا رفتند و خدمتی که اولاد خلف والدین را کنند التزام نمودند و منبت اشجار را اعزاز و اکرام واجب داشتند درختها در سخن آمدند که فرزندان شایسته که بمکارم خصال آراسته باشند زین «3» شیوه سپردهاند و حقّ ابوین رعایت کرده عمر شما دراز باد و نام پاینده، تمامت آن اقوام که در آن حدود بودند نظّارهکنان خدمت بر موافقت پسران ملوک «4» میداشتند تا بوقت بازگشت هر پسری را نامی نهادند پسر بزرگتر را سنقر «5» تکین دوّم را قوتر «6» تکین سوّم را توکاک «7» تکین چهارم را اورتکین پنجم را بوقو «8» تکین، بعد از مشاهده این حالات شگفت اتّفاق کردند بر آنجملت که ازیشان یکی را امیر و شاه میباید ساخت که ایشان فرستاده باری عزّ شأنهاند بوقو «9» خان را از پسران دیگر بحسن مشاهده صورت و متانت رای و رویّت زیادت یافتند و تمامت زفانها و خطّهای طوایف میدانست تمامت بر خانیّت او متّفق اللّفظ و الکلمه شدند و مجتمع گشتند و جشن ساختند و او را برتخت خانی نشاندند او بساط داد گسترد و صحایف ظلم طیّ کرد و حشم و خدم و خیل و خول «10» او بسیار شدند حقّ تعالی او را سه زاغ فرستاد که همه
______________________________
(1) آ: بر زیر؟؟؟، ب: بزیر،
(2) ب د: التزام ادب، ج: التزام و ادب،
(3) ب ه: این، ج د: ازین،
(4) ج این کلمه را ندارد،
(5) ج: سنقور،
(6) کذا فی ب د، آ: قوبر؟؟؟، ج: ققتو، ه: قور،
(7) کذا فی ج، د: توکال، آ: توکاک؟؟؟، ب: بوکال؟؟؟، ه: بوکال،
(8) کذا فی آ د ه، ب: توقور، ج: توقق،
(9) ب: توقور، ج: یوقا، ه: بوقا، آ: توقو؟؟؟،
(10) آ: خیول،
کلیک کنید: تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 42
زفانها دانستندی که بهرکجا مصلحتی داشتی زاغان بتجسّس آن رفتندی و از احوال اعلام کردندی تا بعد از یکچندی شبی در خانه خوفته «1» بود از روزن شکل دختری نزول کرد و او را بیدار کرد او از ترس خود را در خواب ساخت و شب دوّم هم برین جمله تا شب سیّم بعدما که وزیر او را دلالت کرده بود با آن دختر برفت تا بکوهی که آنرا آقتاغ «2» میگویند و تا بوقت تباشیر صبح میان ایشان مکالمت بود و تا مدّت هفت سال و شش ماه و بیست و دو «3» روز هر شب بازآمدی و سخن میگفتندی در آن موضع تا شب آخر که او را وداع میکرد او را گفت از شرق تا غرب زیر فرمان تو خواهد بود کار را مجدّ و مجتهد باش و پاس مردم دار لشکرها را جمع کرد و سیصد هزار مرد گزین از آن «4» [و] سنقور تکین را بجانب مغولان و قرقیز فرستاد، و «5» صدهزار مرد و با مثل آن آلت و قوتر «6» تکین را بحدّ تنکوت، و «7» با همچندان توکاک «8» تکین را بطرف تبّت، و بنفس خود با سیصد «9» هزار مرد قاصد بلاد ختای گشت، و برادر دیگر را بر جایگاه خود بگذاشت هرکس بجائی که رفته بودند کامیاب بازرسیدند با چندان نعمتها که آنرا حساب و شمار نبود و از هر جانبی مردم بسیار بموضع ارقون «10» آوردند و شهر اردو بالیغ بنا نهادند و طرف مشرق تمامت در حکم ایشان آمد بعد از آن بوقو «11» خان شخصی پیر را «12» با جامها و عصای سپید بخواب دید که سنگ یشمی صنوبری شکل بدو داد و گفت «13» اگر این سنگ را محافظت توانی کرد چهار حدّ عالم در ظلّ علم امر تو شود وزیر نیز موافق
______________________________
(1) ب ج د ه: خفته،
(2) د: اقتاع، آ: قساع؟؟؟، ب: اقنباغ یا افتباغ، ج: اقتتاع، ه: اقساع،
(3) ج این کلمه یعنی «دو» را ندارد،
(4) کذا فی آ، ب ه: از آن گزین کرد و، ج: را گزین کرد و، د: از آن گزین کرد،
(5) ج د: با،
(6) کذا فی ب، آ:؟ قوبر؟؟؟، ج: ققتو، ه: قور،
(7) ج واو را ندارد،
(8) آ: بوکاک؟؟؟، ب: موکال؟؟؟، د: توکل، ه: اور (کذا)،
(9) د: ششصد،
(10) آ: ارقون؟؟؟، ه: ازقون،
(11) ب ج: بوقا، ه: ابوقو،
(12) کذا فی ه، آ: میراررا؟؟؟، ب د: هزار را، ج: هزار،
(13) ج د: دادند و گفتند،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 43
آن خوابی دید بامداد باز استعداد لشکر آغاز نهادند و متوجّه اقالیم غربی گشت و چون بحدّ ترکستان رسید صحرائی متنزّه دید علف و آب بسیار بنفس خود آنجا مقام کرد و شهر بلاساقون «1» که اکنون قربالیغ «2» میگویند بنا نهاد و لشکرها را بجوانب فرستاد و در مدّت دوازده سال تمامت اقالیم را بگشادند و هیچجایگاه عاصیی و سرکشی نگذاشتند و تا موضعی که آنجا آدمیان حیوان اعضا «3» دیدهاند و دانستهاند که ماورای آن عمارت نمانده است بازگشتند و ملوک اطراف را با خود آوردند و در آن مقام پیشکش کردند بوقو «4» خان هریک را فراخور احوال اعزاز و اکرام کرد مگر ملک هند را که سبب سماجت و زشتی منظر راه نداد و هر یکی را با سر مملکت خود فرستاد و مال مقرّر کرد از آنجا چون هیچ خرسنگ دیگر بر راه نماند عزیمت مراجعت تصمیم فرمود و با مقامگاه قدیم آمد، و سبب بتپرستی ایغوران آن بودست که در آن وقت ایشان علم سحر میدانستند که دانندگان آن حرفت را قامان «5» میگفتهاند و درین عهد در میان مغولان قومی که ابنه «6» بر ایشان غالب میشود و اباطیل میگویند و دعوی میکنند که شیاطین مسخّر ماست و از احوال اعلام میدهند و از چند کس تفحّص رفته است میگویند که ما شنیدهایم که ایشان را شیاطین بر وزن خرگاه میآیند و با ایشان سخن میگویند و یمکن که ارواح «7» شریره را با بعضی ازیشان الفتی باشد و اختلافی «8» کند و قوّت عمل آن جماعت وقتی است که در آن ساعت اطفای شهوت طبیعی کرده باشند از منفذ براز فی الجمله این جماعت را که ذکر رفت قام «9» میخوانند و چون مغولان را علمی و معرفتی نبوده است از قدیم باز تتبّع سخن قامان «9» میکردهاند و اکنون پادشاهزادگان را بر
______________________________
(1) د: بلاساغون،
(2) آ: قربالیغ؟؟؟، ب: غربالیق، ج: غربالیغ، د: غزبالیق، ه: عربالیغ،
(3) ه: و حیوان صاحب اعضا،
(4) آ: موقو؟؟؟، ج: یوقا، ه: بوقا،
(5) ج: قاماآن،
(6) آ: ابنه، ج: آنه، ب ندارد،
(7) آ ج: از ارواح، د: بعضی از ارواح،
(8) ج: اختلاطی، ب: ائتلافی،
(9) ج: قاماآن،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 44
کلام و دعاوی ایشان اعتمادست و در وقت ابتدای کاری و مصلحتی تا با منجّمان موافقت ایشان نیفتد امضای هیچکار نکنند و بیمارانرا هم برین صفت «1» معالجت نمایند، و در ختای بتپرستی «2» بوده است رسولی بنزدیک خان «3» فرستاده است «4» و توینان «5» را خواسته چون آمدهاند هر دو قوم را در موازات یکدیگر بداشتهاند تا هرکس که غالب شود مذهب او اختیار کنند توینان «5» قراءت کتاب خود را نوم «6» گویند و نوم «6» معقولات کلام ایشان است مشتمل بر اباطیل حکایات و روایات، و مواعظ نیک که موافق شرایع و ادیان هر انبیاست در ضمن آن موجودست از احتراز از ایذا و ظلم و امثال این و مجازات سیّآت بأحسان و اجتناب از ایذای حیوانات و غیر آن، و عقاید و مذاهب ایشان مختلف است امّا غالب بریشان مذهب حلولی مشابهت دارد میگویند این خلق پیشتر ازین بچندین هزار سال بودهاند هرکس که امور خیر کرد و بعبادت مشغول بود ارواح ایشان بنسبت افعال ایشان درجه یافته است از درجه پادشاهی یا امیری یا رعیّتی یا درویشی و آن جماعت که فسق و فجور و قتل و تهمت «7» و ایذای خلق کردهاند ارواح ایشان بحشرات و سباع و بهایم حلول کردست و بدان سبب معذّباند لیکن غلبه جهل راست تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ، چون نوم بعضی خواندهاند قامان «8» بر جای خشک گشتند و بدین سبب مذهب بتپرستی گرفتند و اکثر اقوام تتبّع نمودند، و آن بتپرستان که در طرف مشرقاند هیچ قوم ازیشان متعصّبتر نیست و مبغضتر «9» اسلام را، و بوقو «10» خان در کامرانی روزگار میگذاشت تا بوقت آنک درگذشت،
______________________________
(1) آ: صف، ب: صیغت، د ه: صنعت،
(2) یعنی کیش بتپرستی، یاء مصدریّه است نه تنکیر،
(3) یعنی پادشاه ختای،
(4) یعنی بوقو خان رسولی بنزد پادشاه ختای فرستاد و توینان یعنی کهنه کیش بتپرستی را خواسته و ایشان را با قامان بمناظره انداخت،
(5) آ: نوینان؟؟؟، ب ج: نوئینان، د ه: نوینان، رجوع کنید بص 10
(6) کذا فی جمیع النّسخ،
(7) ب د ه: نمیمت، ج: نهب،
(8) ج: قاماآن،
(9) آ: مقصتر، ج: ندارد،
(10) آ ب: نوقو؟؟؟، ه ج: بوقا،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 45
و این اکاذیب از مطوّل اندکی و از صد یکی است که ثبت افتاد غرض تقریر جهل و حماقت آن طایفه است، دوستی حکایت کرد که او در کتابی مطالعه کرد که شخصی بود در آن موضع مذکور میان دو درخت تهی کرد و بچگان خود را در آنمیان نشاند و چراغها در میان آن برافروخت و کسان را بنظّاره عجیب «1» آن میبرد
و خود خدمت میکرد و دیگران را بدان میفرمود تا آن قوم بدان فریفته شدند تا بوقتی که آن را بشکافت و بچگانرا بیرون آورد، و بعد ازو یک پسر او «2» قایم مقام خان شد، اقوام و مردمان که در عداد ایغوران بودند از صهیل خیول و رغاء «3» جمال و شهیق «4» و زئیر «5» سباع و کلاب و خوار بقور «6» و ثغاء اغنام و صفیر طیور و بکاء بچگان آواز کوچکوچ میشنیدهاند از آن منازل در حرکت میآمدهاند و بهر منزل که نزول میکردهاند همان آواز کوچکوچ بسمع ایشان میرسیده تا بصحرائی که بیش بالیغ «7» بنا نهادهاند آن آواز آنجا خافت شده است در آن مقام ثابت گشتهاند و پنج محلّه ساخته و بیش بالیغ «8» نام نهاده تا بتدریج عرصه عریض و طویل گشت و از آن وقت باز اولاد ایشان امیر بودهاند و امیر خود را ایدی قوت گویند و آن شجره که «9» شجره ملعونه است در خانهای ایشان بر دیوار مثبت است،
______________________________
(1) ب ج د ه این کلمه را ندارد،
(2) د: دیگر،
(3) آ: بعای، د: بعاء، ج: بغال، ه: لغای، ب ندارد،
(4) ب د: نهیق، ه: نهیق حمار،
(5) ب د: زفیر،
(6) کذا فی ب د ه، و یقور در جمع بقر یا بقره نیامده است، آ: بغور؟؟؟، ج: و نعور،
(7) آ: بیش؟؟؟ بالیع، ب: بیش بالیغ، ج: بیش؟؟؟ بالیغ؟؟؟، د: بیش بالیق، ه: بیش بالیع،
(8) آ: بیش بالیع، ب: بیش بالیغ، د: بیش بالیق، ه: بیش، ج ندارد،
(9) ج د: و شجره آنک، ب ه: و شجره آن یک، آ: و آن شجره که آنرا،
نظر انوش راوید: من با پیران مدرسه نرفته روستاهای دور دست زیاد صحبت کردم، آنها مانند این داستان ها زیاد می دانند، که البته در آنها تاریخ و ماجراهای تاریخی وجود دارد. ولی بمنظور علمی کردن هر داستان مانند داستان های این کتاب، نیاز است با آثار تاریخی و باستان شناسی و تاریخ سرزمین های دیگر سنجید و نتیجه علمی گرفت. از آنجا که این کتاب توسط موسسه یهودی انگلیسی گیب و به مدیریت ادوارد بران است، باید دقت بیشتری داشت، و نباید چشم گوش بسته پذیرفت، که اگر بپذیرم یعنی بسادگی اغفال ترفند های استعماری شدن است.
کلیک کنید: سازمان های تاریخ سازی استعماری
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 46
ذکر احوال کوچلک و توق تغان «1»،
چنگز خان چون اونک «2» خان را بشکست پسر او «3» با جماعتی که زیادت قومی داشتند بگریخت و بر راه بیش بالیغ زد و از آنجا بحدّ ولایت کوجا «4» درآمد و در کوهها بیبرگ و بینوا میگشت و اقوام او که در مصاحبت او آمده بودهاند پراکنده گشتند و بعضی میگویند جمعی از لشکر کور خان او را بگرفتند و بنزدیک کور خان بردند و بیک روایت آنست که او خود برفت در جمله مدّتی در خدمت کور خان موقوف بود چون سلطان با کور خان عصیان آغاز نهاد و امرای دیگر که در طرف شرقی بودند سرکشی میکردند و بحمایت چنگز خان توسّل میجستند و از شرّ او بعنایت او امان مییافتند کوچلک کور خان را گفت که اقوام من بسیارست و در حدّ ایمیل «5» و قیالیغ «6» و بیش بالیغ پریشاناند و هرکس ایشان را
______________________________
(1) ب: توق بقای، ج: کور خان،
(2) آ: ایک؟؟؟، ب: ازبک،
(3) یعنی کوچلک خان، چنانکه از جامع التّواریخ در مواضع عدیده صریحا معلوم میشود کوچلک خان پسر تایانک خان پادشاه قوم نایمان است و هیچ ربطی باونک خان پادشاه قوم کرایت ندارد گرچه چنگیز خان با هردو جنگ کرده هردو را بکشت، عطا ملک را درین مورد سهوی واضح دست داده است، رجوع کنید بجامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 136- 145، ج 3 ص 2- 7، 54- 63،
(4) کذا فی آ د، ب ج ه: کور خان، و فی جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 55، 56: و کوشلوک دیگرباره راه گریز گرفت و از طریق بیش بالیق بحدود ولایت کوچا درآمد بعد از آن از آنجا در سال اژدها واقع در رجب سنه اربع و ستّمایه پیش کور خان قرا خطای رفت و از سال اژدهای مذکور تا وقتی که او را در حدود بدخشان بکشتند مدّت یازده سال باشد و از سال موش موافق سنه ستّمایه که چنگیز خان با پدر کوشلوک خان تایانک خان جنگ کرده او را کشته و کوشلوک گریخت تا وقتی که بولایت کوچا در آمده چهار سال بوده چنانکه مجموع پانزده سال شد،
(5) آ: ایمیل؟؟؟، د ه: ایمل، ب: ابمل؟؟؟، ج: ابمیل؟؟؟،
(6) آ: فیالع؟؟؟، ب: قبالیغ؟؟؟، ج: فیالغ؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 47
تعرّض میرسانند اگر اجازت یابم ایشان را جمع کنم و بمدد آن قوم معاونت و مظاهرت کورخان نمایم و سر از خطّ او نپیچم و تا ممکن باشد از اشارت او بدانچ فرماید گردن نتابم بدین عشوه و خدیعت کور خان را در چاه غرور افکند و بعدما که او را تحف بسیار با لقب کوچلک خانی «1» هدیّه داد مانند تیر از کمان سخت بجست و چون آوازه خروج کوچلک فایض شد در میان لشکر قراختای هرکس که بدو تعلّقی داشت بنزدیک او روان شد و او تا بحدود ایمیل «2» و قیالیغ «3» رسید توق تغان «4» که او نیز امیر مکریت «5» بود و بیشتر «6» از آوازه صولت چنگز خان گریخته بودند «7» بدو پیوسته شده و خیلان او در هرکجا که بودند برو گرد آمدند و او بمواضع تاختن میآورد و غارت میکرد و ازین بر آن میزد تا گروه او انبوه شدند و حشم و لشکر او بسیار و مستظهر گشتند و روی بکور خان نهاد و بر بلاد و نواحی او میزد و میگرفت و میآمد و میرفت و چون استیلای سلطان بشنید ایلچیان بنزدیک سلطان متواتر کرد تا او از طرف غربی متوجّه کور خان شود و کوچلک از طرف شرقی و کور خان را در میانه از میانه بیرون کنند اگر سلطان بقهر و دفع سبقت یابد از مملکت او تا المالیغ «8» و کاشغر سلطان را مسلّم باشد و اگر کوچلک پیشتر دست برد و قراختای از دست بردارد تا آب فناکت کوچلک را باشد و برین جمله مقرّر کردند و میان ایشان مصالحت رفت برین قرار و از جانبین لشکر
______________________________
(1) «و پادشاهان ایشان را (یعنی اقوام نایمان را) در قدیم الزّمان نام کوشلوک خان بودی و معنی کوشلوک پادشاه عظیم و قویّ باشد» (جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 137)
(2) آ: ایمیل؟؟؟، د ه: ایمل، ب: ایمل، ج: ایمیل،
(3) آ: قالیغ؟؟؟، ب: قاق؟؟؟، د: قناق، ه: قیاق، ج: قوقاق،
(4) ب: توقان؟؟؟، د: توق توقان،
(5) قوم مرکیت: اگرچه بعض از مغولان مرکیت را مرکیت گویند مراد از هردو یکست همچنین قوم بکرین را کبرین میخوانند، و این قوم لشکر بسیار و عظیم جنگی و قویّ حال بودهاند و صنفی از مغولاند (جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 90)،
(6) ب: پیشتر،
(7) ج: بود،
(8) ب د ه میافزاید: و ختن،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 48
بقراختای روان کردند کوچلک سبقت یافت لشکرهای کور خان دورتر «1» بودند منهزم شدند و خزانهای او که در اوزکند «2» بود غارت کرد و از آنجا ببلاساقون «3» آمد و کور خان آنجا بود در کنار حسنوح؟؟؟ «4» مصاف دادند کوچلک شکسته شد و اکثر لشکر او اسیر گرفته و کوچلک بازگشت و بترتیب لشکر و حشم مشغول شد چون بشنید که کور خان از جنگ سلطان بازرسیده است و با رعیّت و ولایت بیرسمیها کرده و لشکر نیز با مقامگاهها شده مانند برق از میغ قاصد او شد و مغافصة او را فروگرفت و در ضبط آورد و لشکر و ملک او را مسلّم کرد و دختری ازیشان بخواست و قبیله نایمان «5» بیشتر ترسا باشند او را دختر الزام کرد تا او نیز بتپرست شد و از ترسائی انتقال کرد،
بصورة الوثن استعبدتنی و بها*فتنتنی و قدیما هجت لی فتنا
لا غرو ان احرقت نار الهوی کبدی*فالنّار حقّ علی من یعبد الوثنا و چون پای در ممالک قراختای محکم کرد چندبار بمحاربه اوزار «6» خان المالیغ «7» رفت و عاقبت او را ناگاه در شکارگاه بگرفت و هلاک کرد و ارباب کاشغر و ختن نیز یاغی گشته بودند پسر خان کاشغر را کور خان محبوس داشت او را از وثاق و بند بیرون آورد و باز با کاشغر فرستاد امرای آن حیلتی ساختند و او را پیش از آنک پای در شهر نهد در میان دروازها هلاک کردند، و او وقت ادراک ارتفاعات و حبوبات لشکر میفرستاد تا میخوردند و میسوخت چون سه چهار سال رفع «8» و دخل
______________________________
(1) کذا فی د، آ ج: از دورتر، ه: ار دورتر، ب: ازو دورتر،
(2) آ: اورکد، ه: اورکند،
(3) ب: ببلاساغون،
(4) کذا فی آ (؟)، ب: جنیتوخ، د: جنیبوح، ه: خسوخ؟؟؟، و: حسوح؟؟؟، ج ندارد،
(5) یعنی قبیله کوچلک خان،
(6) ب: او بازاز، ه: اورار،
(7) از قبیل اضافه نام حاکم بمحلّ حکومت، و این در کتب پارسی قدیم بسیار متداول است مانند ملکشاه و خش و تاج الدّین تمران و نحوهما و همچنین ارسلان خان قیالیغ (ورقb 61(،
(8) ب ج د ه: ریع،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 49
غلّات ازیشان منقطع شد و غلائی تمام پدید آمد و از قحط اهالی درمانده شدند حکم او را منقاد گشتند با لشکر آنجا رفت و در هر خانه که کدخدائی بود از لشکر او کسی در آنجا نزول کرد چنانک تمامت بیکجای و بیک خانه جمع شدند «1» و جور و ظلم و عدوی و فساد آشکارا شد و هرچ بتپرستان مشرک میخواستند و میتوانستند بتقدیم میرسانیدند و هیچکس را مجال آن نه که منعی کند و از آنجا بختن رفت و ختن را بگرفت و بعد از آن اهالی این نواحی را انتقال از دین محمّدی الزام کرد و میان دو کار مخیّر یا تقلّد مذهب نصاری و بتپرستی یا تلبّس بلباس ختائیان، چون تحویل بمذهب دیگر ممکن نبود از غایت اضطرار بکسوت ختائیان مکتسی گشتند قال اللّه تعالی فَمَنِ اضْطُرَّ غَیْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَإِنَّ رَبَّکَ غَفُورٌ رَحِیمٌ و اذان مؤذّن و توحید موحّد و مؤمن منقطع شد و مدارس دربسته و مندرس گشت و روزی در ختن ائمّه کبار را بصحرا راند و با ایشان در مذاهب بحث آغاز نهاد ازیشان امام علاء الدّین محمّد الختنی با او سؤال و جوابی نمود بعد از تقدیم تکالیف بر در مدرسه او را برآویختند چنانک ذکر او در عقب این مثبت میشود و بکلّی کار مسلمانی بیرونق چه بی رونق که یکبارگی محو شد و ظلم و فساد نامتناهی بر کافّه بندگان الهی مبسوط شد دعوات نافذات برداشتند که
ایا ربّ فرعون لمّا طغا*و تاه و ابطره ما ملک
لطفت و انت اللّطیف الخبیر*و اقحمته الیمّ حتّی هلک
فما بال هذا الّذی لا ارا*ه یسلک الّا الّذی قد سلک
مصونا علی دائرات الدهور*یدور بما یشتهیه الفلک
الست علی اخذه قادرا*فخذه و قد خلص الملک لک 9 گوئی تیر دعا بهدف اجابت و قبول رسید و چون بر عزیمت و قصد ممالک سلطان «2» چنگز خان حرکت نمود دفع فساد کوچلک و حسم مادّه
______________________________
(1) مقصود ازین عبارت چیست؟،
(2) یعنی سلطان محمّد خوارزمشاه،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 50
فتنه او را جمعی نوینان را بفرستاد و در آن وقت او بکاشغر بود ارباب کاشغر حکایت گفتند که چون ایشان رسیدند هنوز مصاف برنکشیده بودند که او بگریخت و روی بهزیمت نهاد و پشت برتافت و هر فوج که بر عقب یکدیگر از مغولان میرسیدند جز او را از ما چیزی دیگر طلب نمیکردند و اجازت تکبیر و اذان و اداء صلوات کردند و منادی در شهر دادند که هرکس قاعده خود ممهّد دارد و بر کیش خود رود وجود آن جماعت را رحمتی از رحمات ربّانی و فیضی از فیضان سجال یزدانی دانستیم و چون کوچلک منهزم شد هرکس که در آن شهر در خانهای مسلمانان مقام داشتند در یک لحظه چون سیماب در خاک ناچیز گشتند و لشکر مغول بر عقب او روان شدند بهرکجا که نزول میکرد ایشان بدو میرسیدند و او را چون سگ دیوانه میدوانید تا بحدود بدخشان افتاد و بدرّه که آنرا درّه ورارنی «1» خوانند درآمد چون بکنار سرخجویان «2» رسید راه غلط کرد و صواب آن بود و بدرّه که مخرجی نداشت در رفت صیّادان از اهالی بدخشان در حوالی آن کوهها شکار میکردند ایشان را دیدند روی بدیشان نهادند از جانب دیگر لشکر مغول دررسید و چون درّه درشت بود از مسلک آن رنج حاصل میآمدست با شکارکنان قرار دادهاند که آن جماعت کوچلک و اشیاع اواند که از ما جستهاند چون کوچلک را بگیرند و بدست ما دهند دیگر ما را با ایشان کاری نیست آن جماعت نیز گرد او و خیلان او درآمدهاند و او را دستگیر کرده و بمغولان داده تا سر او جدا کردند و با خود ببردند و مردمان بدخشان غنایم بیاندازه از جواهر و نقود یافتهاند و بازگشته، و پوشیده نماندست که هرکس دین احمدی و شرع محمّدی را تعرّض رسانید هرگز فیروز نگشت و آنکس که تربیت او کرد و اگرچه متقلّد آن نیست هر روز کار او در مزید رفعت است و نموّ مرتبت،
______________________________
(1) کذا فی آ، ب: ورادنی، ج: وراری، د: ورازی، ه: درازپی،
(2) آ: سرح حویان؟؟؟، ب: سرح جویان؟؟؟، ج: سرحویان؟؟؟، د: سرخ چوپانان، ه: سرخ چوپان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 51
چراغی را که ایزد برفروزد*هر آنکس «1» پف کند سبلت بسوزد قال اللّه تعالی کَمْ أَهْلَکْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ مَکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ ما لَمْ نُمَکِّنْ لَکُمْ وَ أَرْسَلْنَا السَّماءَ عَلَیْهِمْ مِدْراراً وَ جَعَلْنَا الْأَنْهارَ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهِمْ فَأَهْلَکْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَ أَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرِینَ، و بدین سبب نواحی کاشغر و ختن تا موضعی که در تحت فرمان سلطان بود پادشاه جهانگشای چنگز خان را مسلّم شد، و چون توق توغان «2» در اثنای استیلاء کوچلک ازو بیکسو زده بود «3» و بحدّ قم کبچک «4» رفته بر عقب انهزام او پسر بزرگتر توشی را با لشکر بزرگ بدفع او فرستاد تا شرّ او پاک کرد و ازو آثار نگذاشت، وقت مراجعت سلطان بر عقب ایشان بیامد «5» و هرچند پای از جنگ کشیده میکردند سلطان دست بازنمیداشت و روی بر بیابان تعسّف و غوایت نهاده بود چون بنصایح منزجر نگشت سینه فراکار نهادند هردو جانب حملها کردند و دست راست هر قومی مقابل خود را برداشت و لشکر زیادت چیره شد و بر قلب که سلطان بود حمله کردند
______________________________
(1) ب د: هر آنکو، ج: هر آنکش،
(2) ب: توق بوقان؟؟؟، ج ه: توق تغان، د: توق توقان،
(3) کذا فی د ه، آ ج: زده بودند، ب: بودند،
(4) آ: قم کیحک، ب: قم کبجک؟؟؟، ج ه: قم کنجک، د: قم کحیل،- بعقیده مسیو بلوشه این کلمه که مکرّر در جهانگشا ذکر شده است (قم کیحک؟؟؟b 38.f ، کیحک؟؟؟b 221.f ( با کم جهود ( «و یکه نوین را بحدّ قرقیز و کم جهود فرستاد»،a 141.f ( و کم کمجیوت که مکرّر در جامع التّواریخ مذکور است (از جمله در همین مورد «و موکا نویان را بسرحدّ قرقیز و کم کمجیوت فرستاد»- طبع بلوشه ص 301- 302) یکی است و همه صور مختلفه یک لفظ است، و کمچیک نام رودخانه ایست در شمال مغولستان در حدود قرقیز که در رود ینیسئ میریزد و اکنون نیز بهمین نام موسوم است، و اوت یا اود علامت جمع است در لغت مغول، و کمجیکهود نام قبایلی است که در اطراف این رودخانه سکنی داشتهاند، و تغیّر کم جیگهود بکم جهود (کم جی [گ] هود) طبیعی است زیرا که قاف یا گاف وسط کلمه بمرور زمان از اسماء مغولی ساقط میشده است مانند هولاگو و هولاؤو و شیبقان و شیبان (پسر توشی بن چنگز خان) و تنگقوت و تنگوت (نام ولایتی در حدود تبّت) و قدقان و قدان و سنگقور و سنقور (از اعلام مغولی) و غیرها،
(5) یعنی وقت مرجعت لشکر توشی سلطان محمّد خوارزمشاه بر عقب ایشان بیامد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 52
نزدیک بود که سلطان دستگیر شود جلال الدّین آنرا ردّ کرد و او را از مضایق آن بیرون آورد،
چه نیکوتر از نره «1» شیر ژیان*بپیش پدر بر کمر بر میان و آن روز حرب را قایم داشت و مکاوحت دایم ببود تا نماز خفتن که روی عالم از اختفای نیّر اعظم چون روی گناهکاران سیاه شد و پشت زمین تاریک مانند شکم چاه،
دوش در وقت آنک ظلّ زمین*کرد بر مرکب شعاع کمین
دیدم اطراف ربع مسکون را*از سیاهی چو کلبه مسکین
راست گفتی مظلّهایست سیاه*سر برافراخته بچرخ برین تیغ مکاوحت با نیام کردند و هر لشکری در محلّ خود آرام گرفتند لشکر مغول بر عقب روان گشتند چون نزدیک چنگز خان رسیدند و از مردانگی ایشان چاشنی گرفته و دانسته که اندازه و مقدار لشکر سلطان تا بچه غایت است و در مابین حایلی دیگر نمانده که دفع نگشته است و دشمنی که مقابلی تواند نمود لشکرها آماده کرد و متوجّه سلطان شد، سلطان درین مدّت که جهان از اعادی سهمناک پاک کرد گوئی یزک لشکر او بود که تمامت را از پیش برداشت چون کور خان هرچند استیصال کلّی بدست او نبود امّا واهی «2» محکمات اساس و مبتدی مکاوحت او بود و دیگر «3» خانان و امرای نواحی و اطراف را و هر کاری را غایتی است و هر مبادئی را نهایتی که تراخی و تأخیر در توهّم نمیگنجد جفّ القلم بما هو کائن،
نظر انوش راوید: چیزی بعنوان تاریخ در این مطالب ندیدم، یا بتوان از آن تاریخ در آورد، جز ادبیات پر از غلط، گاه مطالب هم ضد و نقیض است.
ذکر امام شهید علاء «4» الدّین محمّد الختنی رحمة اللّه علیه،
چون کوچلک کاشغر و ختن را مستخلص کرد و از شرع عیسوی با
______________________________
(1) آ: بر؟؟؟، ب نرّ،
(2) کذا فی جمیع النّسخ و استعمال واهی بمعنی متعدّی یعنی سست کننده خطاست،
(3) ه: و چون، ب: و خود، ج ندارد،
(4) ب: جلال،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 53
شعار بتپرستی انتقال کرده بود اهالی آنرا تکلیف کرد تا از کیش مطهّر حنفی با کیش نجس گبرکی آیند و از اشعّه انوار هدی با وحشت کفر و تیرگی و از مطاوعت سلطان رحیم بمتابعت شیطان رجیم گرایند چون آن باب دست نداد پای سخت کرد تا باضطرار بزیّ ختا متلبّس و بکلاه ایشان متقلنس گشتند و بانگ نماز و اقامت «1» مرتفع و صلوات و تکبیرات منقطع شد،
ابعد وضوح الحقّ یرجون فسخه*و للحقّ عقد مبرم لیس یفسخ و در اثنای آن خواست تا از راه غلبه و شطط و تهوّر و تسلّط بحجّت و بیّنت ائمّه دین محمّدی و رهبان دین احدی را ملزم کند،
و اذا رجوت المستحیل فأنّما*تبنی الأمور علی شفیر هار 10 و در شهر ندا دردادند و سخن او تبلیغ که هرکس در زیّ اهل علم و صلاح است بصحرا حاضر آیند زیادت از سه هزار امامان بزرگوار جمع شدند روی بریشان آورد و گفت که از میان این صفوف کدام شخص است که در کار ادیان و ملک مناظره کند و سخن از من بازنگیرد و از هیبت و سیاست احتراز نکند و در خیال فاسد مستحکم کرده بود که هیچ کدام را ازین جماعت مجال ردّ سخن و انکار حجّتی نباشد و هر آینه هرکس که شروعی پیوندد از بیم صولت او احتراس و تصوّن کند و آتش بلا بنفس خود نکشد و کالباحث عن حتفه بظلفه نباشد بلک مصدّق اکاذیب و محقّق اباطیل او شود، از زمره آن طایفه شیخ موفّق و امام بحقّ علاء الدّین محمّد الختنی نوّر اللّه قبره و کثّر اجره برخاست و بنزدیک کوچلک آمد و بنشست و کمر حقّگوئی بر میان راستی بست و در ادیان بحث آغاز نهاد چون آواز بلندتر شد و امام شهید حجّتهای قاطع تقریر میداد و حضور و وجود او را محض عدم میدانست حقّ بر باطل و عالم بر جاهل غالب گشت و امام سعید کوچلک طرید را الزام کرد و الحقّ ابلج و الباطل لجلج دهشت
______________________________
(1) ب ج: قامت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 54
و حیرت و خجالت بر افعال و اقوال آن فاسق چنان مستولی گشت و آتش غضب از عدم جرأت مستعلی که زبانش کند و سخنش در بند آمد فحشی و هذیانی که نه آیین حضرت رسالت باشد از دهان برانداخت و فصلی در آن شیوه بپرداخت امام حقگوی از روی یقینی که لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا و از راه حمیّت دینی بر ترّهات و خرافات او اغماض و اغضا نتوانست کرد گفت خاک بدهانت ای عدوی دین کوچلک لعین، چون این کلمه درشت درست بسمع آن گبر پرکبر و کافر فاجر و نحس نجس رسید بگرفتن او اشارت کرد و الزام تا از اسلام ارتداد کند و تتبّع کفر و الحاد نماید هیهات هیهات لما توعدون ع، مهبط نور الهی نشود خانه دیو، چند شبانروز او را برهنه و بسته و گرسنه و تشنه داشتند و غذا و طعام دنیاوی ازو بازگرفتند اگرچه او مهمان خوان ابیت عند ربّی یُطْعِمُنِی وَ یَسْقِینِ بود و این امام محمّدی «1» چون صالح در قوم ثمود و یعقوب حزن «2» مبتلی و بعذاب جرجیس ممتحن بود قال النّبّی علیه السّلام البلاء موکّل بالأنبیاء ثمّ الأولیاء ثمّ الأمثل فالأمثل ایّوبوار صبر مینمود و مانند یوسف در چاه زندان ایشان مجاهدت میکشید و مرد عاشق صادق چون از نوش «3» محبّت نیش محنت چشید آنرا غنیمتی تازه و دولتی بیاندازه شمرد و گوید «4» ع، هرچ از تو آید خوش بود خواهی شفا خواهی الم، و هر زهر که از دست جانان بکام جان مشتاق رسد بحکم آنک ع، زهر از کف یار سیم بربتوان خورد، از حلاوت مذاق حلاوت شهد و شکر را در مرارت صاب و صبر یابد و گوید،
و لو بید الحبیب سقیت سمّا*لکان السّمّ من یده یطیب و دل نورانی چو «5» از مشکاة انوار ربّانی مستضیء باشد بر ایمان هر لحظه
______________________________
(1) کذا فی آ د، و فی ب ج ه و: محمّد،
(2) کذا فی آ، ثمود یعقوب حزن، ج: ثمود و یعقوب بحزن، د: ثمود بعقوبت چون ایّوب، ه: ثمود بعقوبت و حزن،
(3) کذا فی ج، و فی آ: ببس؟؟؟، ب: نیش، د ه و: پیش،
(4) و میافزاید: از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود،
(5) ج د ه: چون،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 55
اطمینان زیادت داشته باشد و اگرچه بتکالیف عذاب مؤاخذ و معاقب بود،
وصال دوست طلب میکنی بلاکش باشکه خار و گل همه با یکدگر تواند بود
بترک خویش بگو تا بکوی یار رسیکه کارهای چنین باخطر تواند بود عاقبت کار چون هر حیلت که در جبلّت آن قوم ضالّ بود از تقدیم وعد و وعید و ایناس و تهدید و نکال و عقاب بجای آوردند و ظاهر او از آنچ باطن او بر آن منطوی بود و مشتمل از تحقیق و ایمان و تصدیق و ایقان تفاوتی نکرد او را بر در مدرسه او که در ختن ساخته بود چهار میخ زدند و کلمه توحید و شهادت ورد زبان و خلایق را نصیحتگویان که دین بعقوباتی که درین خاکدان دنیای گذرانست بر باد نتوان داد و خویش را ابد الآباد بآتش دوزخ گرفتار نتوان کرد و غبنی تمام و عیبی بنام باشد که باقی را بفانی معاوضه زنند و خضراء الدّمن این جهانی را که لعب و بازیچه کودکانست بنعیم و ناز آن جهانی بدل کنند قال اللّه تعالی وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلَّا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ لَلدَّارُ الْآخِرَةُ خَیْرٌ لِلَّذِینَ یَتَّقُونَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ تا جان بحقّ تسلیم کرد و از زندان دنیا بجنّات نعیم عقبی رسید و از مهبط سفلی بنشیمن علوی پرید،
دوست بر دوست رفت و یار بر یار*خوبتر اندر جهان ازین چه بود کار
کسی بگردن مقصود دست حلقه کند*که پیش زخم بلاها سپر تواند بود و چون این واقعه حادث شد حقّ سبحانه و تعالی شرّ او را دافع آمد و بمدّتی نزدیک لشکر مغول «1» بسر او فرستاد و در دنیا سزای کردارهای قبیح و مذموم و سیرت شوم چشید و در اخری عذاب النّار و بئس القرار،
و قد علم الألحاد مذ نصر الهدی*بأن لیس للدّین الحنیفیّ منسخ قال اللّه تعالی وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ،
______________________________
(1) د: موغال،
نظر انوش راوید: از دین های گبری و یعقوبی و غیره نوشته، ولی بوضوح مشخص است چیزی از آنها نمی داند و فقط داستان هایی می گوید، داستان گونه.
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 56
ذکر استخلاص نواحی المالیغ و قیالیغ «1» و فولاد «2» و احوال امرای آن،
در عهد کور خان حاکم این نواحی ارسلان خان «3» قیالیغ بود و شحنه کور خان با او در حکومت یار و چون دولت کور خان روی بتراجع نهاد و اصحاب اطراف ملک او دم عصیان میزدند سلطان ختن «4» نیز با او یاغی شد لشکر بجانب او کشید «5» و از ارسلان خان نیز مدد خواست و غرض کشتن او داشت تا اگر او نیز چون امرای دیگر سرکشی کند دفع کلّی او کند و اگر اجابت نماید امّا «6» جانب مسلمانان رعایت کند و در کار ختن مبالغت «7» نکند هم بدان بهانه او را از ربقه حیاة بیرون کشد ارسلان خان مطاوعت نمود و بنزدیک او مبادرت جست یکی بود از امرای کور خان شمور تیانکو «8» نام با او از قدیم مصادقت و مصافاتی تمام داشت او را از اندیشه کور خان اعلام داد و گفت اگر او قصدی پیوندد خانه و فرزندان نیز مستأصل کلّی شوند و صلاح فرزندان تو آنست که داروئی بخوری و خود را از غصّه روزگار شوم و سرور غشوم بازرهانی تا من وسیلت شوم و جای تو بر پسر مقرّر کنم چون مهرب و ملجأی دیگر نبود بدست خود داروئی مهلک تجرّع کرد و جان تسلیم شمور «9» چنانک ضامن گشته بود محلّ او را بر پسرش مقرّر کرد و باعزاز او را بازگردانید و شحنه در مصاحبت او بفرستاد و یکچندی بر آنجمله بود تا چون آوازه چنگز خان
______________________________
(1) ب: فبالیع؟؟؟، ج: فبالیغ؟؟؟،
(2) ب: فولاد، ه ندارد،
(3) آ ج دو کلمه «ارسلان خان» را ندارد،
(4) آ ج کلمه «ختن» را ندارد،
(5) یعنی کور خان لشکر بجانب سلطان ختن کشید،
(6) کلمه «امّا» فقط در ب دارد بخطّی جدید،
(7) آ ج: مسابقت،
(8) آ: سمور تیانکو؟؟؟، ج: شمور تبانکو، ه: شمور تانکو، د: شمور بتانکو، ب: شموریتا (بعد ازین کلمه تراشیده شده است)،
(9) کذا فی آ د، ب: شمورینا؟؟؟، ج: شمور تبانکو، ه: شمور تانکو،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 57
و خروج او در آفاق مستطیر شد و شحنه کور خان بیرسمی و ایذای خلقان آغاز نهاده بود او را بکشت و راه گرفت تا بحضرت چنگز خان رسید بعنایت و تربیت او مخصوص شد، و در المالیغ یکی بود از قرلقان «1» قوناس «2» بنفس خویش مردی شجاع نام او اوزار «3» بهروقت از گلّها اسب مردمان سرقه میکردی و دیگر کارهای ناپاک از قطع طریق و غیر آن و هرکس از رنود بدو میپیوستند تا قوّت گرفت و بدیهها میرفت و هرکس مطاوعت او نمینمود بجنگ و قهر و قسر میستد تا المالیغ که قصبه آن ناحیت است بگرفت و تمامت ولایت او را مسلّم گشت و فولاد «4» را مستخلص کرد و بچند نوبت کوچلک بجنگ او میآمد و او را میشکست «5» و باعلام حال کوچلک و انخراط او «6» در زمره حشم و جمله خدم پادشاه جهانگیر ایلچی فرستاد بمزید سیورغامیشی و عاطفت او مستظهر گشت و بحکم اشارت او توشی را صهر شد و بعد از استحکام قواعد عبودیّت در متابعت حضرت بنفس خود متوجّه خدمت شد و ملحوظ نظر شفقت گشت و بوقت بازگشت بعدما که بانواع تشریفات ممتاز بود فرمود که از شکار کردن محترز باشد نباید ناگاه صید صیّادان گردد عوض شکاری او هزار سر گوسفند فرمود چون با المالیغ آمد باز کار شکار بر دست گرفت و پای از آن کشیده نمیکرد تا ناگاه بر غفلت حشم کوچلک او را از شکارگاه صید کردند و محکم قید و بدر المالیغ آوردند اهالی المالیغ در بربستند و جنگ درپیوستند ناگاه در اثنای آن خبر وصول لشکر مغول «7» بشنیدند و از در المالیغ بازگشتند و او را در راه بکشتند، و اوزار هرچند شجاعی مقتحم بود امّا مردی سلیم خدایترس بودست و ارباب خرقه را نیک بنظر اعزاز نگریستی روزی شخصی در لباس متصوّفه بنزدیک او آمد که من از حضرت عزّت
______________________________
(1) ج: قنقلیان،
(2) کذا فی ب، د: قرناس، آ: قوباس، ه: قویاش، ج: ندارد،- رجوع کنید بص 21 حاشیه 3،
(3) د: اوزان،
(4) آ: فولاد،
(5) یعنی اوزار کوچلک را میشکست،
(6) یعنی انخراط خود،
(7) د: موغال،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 58
و جلالت برسالت بنزدیک تو آمدهام و پیغام آنست که خزاین ما خالی ترک «1» شده است اکنون بر سبیل استقراض آنچ میسّر شود و دست دهد مددی نماید و منع جایز ندارد برخاست و تواضع نمود و آب از دیدگان فروبارید و بیکی از خدم خود باستحضار بالشی زر اشارت کرد و بصوفی داد و گفت تمهید عذر بعدما که خدمت و اخلاص تبلیغ کرده باشی بجای آر صوفی زر بستد و بازگشت، و بعد ازو «2» پسر او سقناق «3» تکین را سیورغامیشی کردند و جای پدر بدو ارزانی و دختری از دختران توشی بدو دادند، و ارسلان خان «4» را با قیالیغ فرستاد و دختری نیز بدو نامزد کرد و چون بر عزیمت ممالک سلطان روان شد با مردان خویش بدو پیوستند و بسیار مددها دادند و اکنون از فرزندان ارسلان خان «5» ماندست منکو قاآن اوزجند را «6» بدو ارزانی داشت و سبب قضای حقوق پدر او را بنظر اعزاز نگریست و سقناق «7» تکین را هم تربیت فرمود و بر قرار حکم المالیغ برو مقرّر داشت بوقت بازگشتن در راه بجوار حقّ رسید پسر او قایم مقام پدر شد در شهور سنه احدی [و] خمسین و ستّمایة،
نظر انوش راوید: داستانی است و برای اینکه باب میل کنند نام ها و مکان ها را تغییر دادند، و به نوعی غیر حرفه ای کردند.
ذکر سبب قصد ممالک سلطان «8»،
در آخر عهد دولت او سکون و فراغت و امن و دعت بنهایت انجامیده بود و تمتّع و ترفّه بغایت کشیده و راهها ایمن و فتنها ساکن شده چنانک در منتهای مغرب و مبتدای مشرق اگر نفعی و سودی نشان دادندی بازرگانان روی بدان نهادندی و چون مغولان را مستقرّ خود
______________________________
(1) کذا فی آ ه، ج: خالی برک، ب د: خالی،
(2) یعنی بعد از اوزار،
(3) آ:
سقماق، ب: سقناق؟؟؟، د: شفتاق،
(4) مقصود پسر ارسلان خان مذکور در ابتدای این فصل است چه او خود در عهد گور خان خود را مسموم نمود، و گویا «ارسلان خان» لقب نوعی حکّام قیالیغ بوده است چون گور خان که لقب نوعی ملوک قراختا و کوچلک خان لقب نوعی پادشاهان نایمان بوده است،
(5) ب میافزاید بخطّ جدید: یکی،
(6) آ: اورجند؟؟؟، ج ه: اورجند،
(7) د: شفتاق،
(8) ج ه: میافزاید: محمّد،
نظر انوش راوید: گور در اینجا مفهوم دانا و برتر را می دهد، و خود را بازماندگان بهرام گور می دانند. در ادبیات دوره های بعد گور را با گوزن اشتباه گرفتند، همان اشتباه هایی که باب میل موسسه گیب است.
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 59
هیچ شهر نبودست و تجّار و آیندگان را «1» پیش ایشان آمد شدی نبود «1» ملبوس و مفروش نزدیک ایشان غلائی تمام داشت و منافع بیع و شری با ایشان بنام بوده از آنجا «2» سه کس احمد خجندی و پسر امیر حسین «3» و احمد بالحح؟؟؟ «4» بر عزیمت بلاد مشرق با یکدیگر متّفق شدهاند و بضاعت بیش از حدّ از ثیاب مذهّب و کرباس و زندنیجی «5» و آنچ لایق دانستهاند جمع کرده و روی در راه نهاده و در آن وقت اکثر قبایل مغول را چنگز خان منهزم گردانیده بود و اماکن ایشان را منهدم و آن حدود از طغاة پاک کرده و محافظان که قراقچیان «6» گویند بر سر راهها نشانده بود و یاسا داده که هرکس از بازرگانان که آنجا رسند ایشان را بسلامت بگذرانند و از متاعها چیزیکه لایق خان باشد با صاحب آن بنزدیک او فرستند این جماعت چون آنجا رسیدهاند جامها و آنچ بالحح؟؟؟ «7» را بود پسند کردهاند و او را بنزدیک خان فرستاده چون متاع بازگشاده است و عرض داده جامهائی که هریک غایت ده دینار یا بیست دینار خریده بود سه بالش زر بها گفته چنگز خان از قول گزاف او در خشم شده است و گفته که این شخص برآنست که هرگز جامه نزدیک ما نرسیدست و فرمود تا جامها که ذخایر خانان قدیم در خزانه او معدّ بود بدو نمودهاند و قماشات او را در قلم آورده و تاراج داده و او را موقوف کرده و شرکای او را بطلب فرستاده آنچ متاع شریک «8» او بوده است برمّت «9» بخدمت آوردهاند و چندانچ «10»
______________________________
(1) آ ب ج د این جمله (1)- (1) را ندارد، و ب بخطّ جدید بجای آن در حاشیه افزوده: در آنجا تردّد نه،
(2) ب: بخطّ جدید: از اینجهت،
(3) ج: حسن، غالب نسخ در اینجا کلمه دیگر افزودهاند، ب: بببان؟؟؟، د: ببنان؟؟؟، ه: سان،
(4) کذا فی آ ب ج، د: بالحبح، ه: بانچنح، (بالچیچ؟)،
(5) متن تصحیح قیاسی است از روی برهان قاطع گرچه اعتمادی بدان هم نیست،- آ: رندیحی؟؟؟، ب: زندیحی؟؟؟، ه: زندیحی؟؟؟، ج: اندرجی، د: ندارد،- و در لباب الألباب طبع پرفسور برون ج 1 ص 23 این کلمه «زندنیجی» نوشته شده است،
(6) آ: قراقحیان، ب: قرقحیان، ه: قرامحبان،
(7) کذا فی آ، ب: بالجح؟؟؟، ج: احمد بالحح؟؟؟، د: بالچح؟؟؟، ه: بانچنح، (بالچیچ؟)،
(8) کذا فی جمیع النّسخ و الظّاهر: شرکای،
(9) یعنی
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 60
الحاح کردهاند و بهای جامها پرسیده هیچ قیمت نکردهاند و گفته که ما این جامها را بنام خان آوردهایم سخن ایشان بمحلّ قبول و بسمع رضا رسید و فرمود تا هر جامه زر را یک بالش زر بدادهاند و هردو کرباس و زندنیجی «1» را بالشی نقره و شریک ایشان «2» احمد را بازخوانده و بهمین نسبت جامهای او را نیز بها داده و در باب ایشان اعزاز و اکرام فرموده، و در آن وقت مسلمانان را بنظر احترام مینگریستهاند و جهت احتشام و تیمّن را خرگاههای پاکیزه از نمد سپید «3» برمیداشتهاند و اکنون سبب تهمت یکدیگر و معایب اخلاق دیگر چنین خویش را خوار و خلق کردهاند، و بوقت مراجعت ایشان پسران و نوینان و امرا را فرمود تا هرکس از اقوام خویش دو سه کس مرتّب کنند و سرمایه بالش زر و نقره دهند تا با این جماعت بولایت سلطان روند و تجارت کنند و طرایف و نفایس حاصل گردانند امتثال فرمان بجای آوردهاند و هرکس از قوم خود یک دو شخص را روان کرده چهارصد و پنجاه مسلمان مجتمع شد چنگز خان بسلطان پیغام داد که تجّار آن طرف بجانب ما آمدند ایشان را بر آن منوال که استماع خواهد کرد بازگردانیدیم و ما نیز جمعی را در مصاحبت ایشان متوجّه آن دیار گردانیدیم تا طرایف آن طرف را حاصل کنند و بعد الیوم موادّ مشوّشات خواطر بسبب اصلاح ذات البین و وفاق جانبین منحسم و امداد فساد و عناد منصرم باشد چون جماعت تجّار بشهر اترار رسیدند امیر آن اینال جق «4» بود یکی از اقارب مادر سلطان ترکان خاتون که لقب غایر «5» خان یافته بود و از جماعت بازرگانان هندوئی بود که او را در ایّام گذشته با او معرفتی بودست بر عادت مألوف او را اینال جوق میخوانده است و
______________________________
بتمامها، آ: برمنت؟؟؟، ب: برمت، ج: برمّتها، د: برذمت، ه: ندارد،
د ه: چندانکه،
(1) آ: زندنحی؟؟؟، ب: زندنیحی، ج: اندریجی؟؟؟، ه: رندیچی؟؟؟، د: ندارد،- رجوع کنید بص 59 حاشیه 5،
(2) ب د ه: او، آ: از آن،
(3) ب: بخطّ جدید افزوده: بجهت ایشان،
(4) ب: اینال جوق، ه: اینال چوق،
(5) آ: عایر، ب: غایر؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 61
بقوّت و اقتدار «1» خان خویش مغرور بوده و ازو تحاشی نمینموده و مصلحت کار خود رعایت نمیکرده غایر «2» خان بدین سبب متغیّر میشدست و بر خویش میپیچیده و نیز طمع در مال ایشان کرد بدین سبب تمامت ایشان را موقوف کرد و باعلام احوال ایشان رسولی بعراق فرستاد بحضرت سلطان و سلطان نیز بیتفکّر بأباحت خون ایشان مثال داد و مال ایشان حلال پنداشت و ندانست که زندگانی حرام خواهد شد بلک وبال و مرغ اقبال بی پر و بال
هر آنکس که دارد روانش خرد*سر مایه کارها بنگرد غایر «3» خان بر امتثال اشارت ایشان را بیمال و جان کرد بلک جهانی را ویران و عالمی را پریشان و خلقی را بیخانومان و سروران «4» بهر قطره از خون ایشان جیحونی روان شد و قصاص هر تار موئی صد هزاران سر بر سر هر کوئی گوئی گردان گشت و بدل هریک دینار هزار قنطار پرداخته شد،
فأموالنا نهبی و آمالنا سدی*و احوالنا فوضی و آراؤنا شوری
فساقوا مطایانا و قادوا جیادنا*و فوقهما ما ینقض السّرح و الکورا
اثاثا و اثوابا و نقدا و قنیة*و ما یشتری بیعا و ما صین مذخورا
بذا قضت الأیّام ما بین اهلها*مصائب قوم عند قوم تری سورا و پیش از آنک این اشارت برسد یک کس ازیشان حیلتی ساخته است و از مضایق زندان گریخته چون بر حالت واقف گشته و احوال یاران معلوم کرده روی در راه نهاده و بخدمت خان آمده و از وقوع حالت شرکا اعلام داده این سخن چنان بر دل خان اثر کرد که ماسکه ثبات و سکون متحرّک شد و تندباد خشم خاک در چشم صبر و حلم انداخت و آتش غضب چندان اشتعال گرفت که آب از دیدگان براند و اطفای آن جز بأراقت
______________________________
(1) آ ج د ه: بوقت اقتدار،
(2) آ ب: غایر،
(3) آ ب: عایر؟؟؟،
(4) کذا فی ا ج، ب: بخطّی جدید: و سروران را بیسر و ران، ه: و از دماء سروران، د ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 62
دماء رقاب ممکن نشد و هم درین تف «1» تنها بر بالای پشته رفت و سر برهنه کرد و روی بر خاک نهاد و سه شبانروز تضرّع کرد که هیجان این فتنه را مبتدی نبودهام قوّت انتقام بخش و از آنجا بشیب آمد بر اندیشه کار و استعداد کارزار و چون راندگان لشکر او کوچلک و توق تغان بر پیش بودند ابتدا بکفایت عیث و فساد ایشان لشکر فرستاد چنانک در مقدّمه ذکر آن مثبت است و ایلچیان بنزدیک سلطان مذکّر بغدری که بی موجبی صادر گردانیده بود و معلم از اندیشه حرکت بجانب او تا استعداد حرب کند و آلت طعن و ضرب مرتّب گرداند و مقرّر و مخمّرست «2» که هرکس بیخ خشک کاشت باجتنای ثمرتش بهرهمند «3» نگشت و هر آنک نهال خلاف نشاند باتّفاق «4» میوه آن ندامت و حسرت برداشت و سلطان سعید را از فظاظت خوی و درشتی عادت و خیم «5» وخامت حاصل آمد و عاقبت اعقاب را مرارت عقاب آن بایست چشید و اخلاف را مرارت «6» خلاف کشید،
اگر بد کنی هم تو کیفر کشی*نه چشم زمانه بخواب اندرست
بر ایوانها نقش بیژن هنوز*بزندان افراسیاب اندرست
نظر انوش راوید: تا آنجا که من متوجه شدم، باز هم حرف است و بس، هیچ نشانی از یک تاریخ نیست، هیچ موضوعی را ریشه ای بررسی نکرده و فقط داستان گفته. هر چه می خوانم چند بار خواندم، مطلبی پیدا و آنرا بررسی تاریخی کنم، نیافتم، فقط داستان است.
ذکر توجّه خان جهانگشای بممالک سلطان و استخلاص اترار،
چون غبار فتنهای کوچلک و توق تغان نشسته شد و اندیشه ایشان از پیش خاطر برخاست پسران و امرای بزرگ و نوینان و هزاره و صده و دهه را «7» مرتّب و مبیّن کرد و جناحین و طلایه معیّن و یاسای نو فرمود و در شهور سنه خمس عشرة و ستّمایة در حرکت آمد،
______________________________
(1) ب: بخطّی الحاقی: گرمی،
(2) کذا فی ب ج د ه (؟)، و فی آ: محمرست،
(3) ب ج: بهرمند،
(4) آ: بانفاق،
(5) خیم بمعنی خوی و طبیعت و سرشت است،
(6) کذا فی ج ه، آ: مرارات، ب: برارت، د: مزارت،
(7) آ: هزار و صد و ده را،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 63
فی فتیة من کماة التّرک ما ترکت*للرّعد کبّاتهم «1» صوتا و لا صیتا
بدار قارون لو مرّوا علی عجل*لبات من فاقة لا یملک القوتا «2» تیراندازانی که بزخم تیر باز را از مقعّر «3» فلک اثیر بازگردانند و ماهی را بگزارد سنان نیزه در شبان تیره از قعر دریا بیرون اندازند روز مصاف را شب زفاف پندارند و زخم رماح لثم ملاح شناسند و در مقدّمه جماعتی را از رسولان بنزدیک سلطان فرستاد بتصمیم عزیمت خود بجانب او منذر بانتقام آنچ از قتل تجّار سابق شدست و من انذر فقد اعذر چون بحدّ قیالیغ «4» رسید از امرای آن ارسلان خان پیشتر بایلی و بندگی تلقّی کرد و از بأس سیاست او بتضرّع و اهانت نفس و مال توقّی نمود و بعاطفت او اختصاص یافته در عداد حشم او با مردمان خویش روان شد و از بیش بالیغ ایدی قوت با خیل خود و از المالیغ سقناق «5» تکین با مردان که مرد حرب بودند بخدمت او پیوستند و مکثّر سواد او شدند ابتداء کار بقصبه اترار رسیدند،
فی هیبة لا البرق وافی الخطی*فیه «6» و لا الرّعد خطیب جهیر، «7»
______________________________
(1) کذا فی دیوان الغزّی و هو الصّواب، و فی جمیع نسخ جهانگشای: لبّاتهم،
(2) من قصیدة مشهورة لأبی اسحق ابراهیم بن عثمان بن محمّد الغزّیّ الشّاعر یمدح فیها التّرک و اوّلها
امط عن الدّرر الزّهر الیواقیتا*و اجعل لحجّ تلاقینا مواقیتا و منها
و فتیة من کماة التّرک ما ترکت*للرّعد کبّاتهم صوتا و لا صیتا
قوم اذا قوبلوا کانوا ملائکة*حسنا و ان قوتلوا کانوا عفاریتا
مدّت الی النّهب ایدیهم و اعینهم*و زادهم قلق الأحداق تبنیتا
بدار قارون لو مرّوا علی عجل*لبات من فاقة لا یملک القوتا
(3) آ ج: مغفر، ب: معفر؟؟؟،
(4) آ: فبالیغ؟؟؟، ب: قیالیع؟؟؟، ج: فیالیغ؟؟؟، د: فنالیغ، ه: قیالیع،
(5) آ: سقاق؟؟؟، ب: سقتاق، د: سفناق،
(6) کذا فی جهانگشای و فی تتمّة الیتیمة و لعل الصّواب: فیها،
(7) من قصیدة لأبی الغوث بن تحریر المنبجی ذکرها الثّعالبی فی تتمّة الیتیمة و هی ذیل ذیّله الثّعالبی نفسه علی یتیمة الدّهر و توجد نسخة نفیسة منها فی المکتبة الأهلیّة بباریس، و قبله:
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 64
بارگاه او در پیش حصار برافراشتند و سلطان از لشکر بیرونی پنجاه هزار مرد بغایر خان داده بود و قراجه خاصّ حاجب را با ده هزار دیگر بمدد او فرستاده و حصار و فصیل و باره شهر را استحکامی نیک بجای آورده بودند و آلات حرب بسیار جمع کرده و غایر خان نیز در اندرون کار جنگ را بسیجیده شد و مردان و خیلان بر دروازها تعیین کرد و بخویشتن برباره آمد نظارهکنان و از کردار نااندیشیده پشت دست بدندان کنان از لشکر انبوه و گروه باشکوه صحرا را دریائی دریافت در جوش و هوائی از بانگ اسبان با برگستوان و زئیر شیران در خفتان در غلبه و خروش،
هوا نیلگون شد زمین آبنوس*بجوشید دریا بآوای کوس
بانگشت لشکر بهومان نمود*سپاهی که آنرا کرانه نبود و لشکر گردبرگرد حصار چند حلقه ساختند و چون تمامت لشکرها جمع شدند هر رکنی را بجانبی نامزد کرد پسر بزرگتر را با چند تومان از سپاهیان جلد و مردان مرد بحدّ جند و بارجلیغ کنت «1» و جمعی امرا را بجانب خجند و فناکت و بنفس خود قاصد بخارا شد و جغتای و اوکتای را بر سر لشکر که بمحاصره اترار نامزد کرده بودند بگذاشت چنانک خیل از جوانب بر کار شد بر مداومت جنگ آغاز نهادند و مدّت پنج ماه مقاومت نمودند عاقبت ارباب اترار را چون کار باضطرار رسید قراجا «2» از غایر در ایل شدن و شهر بدان جماعت سپردن استنطاق میکرد غایر چون دانست که مادّه این آشوبها اوست و بهیچوجه ابقا را از آن جناب تصوّر نمیتوانست کرد و
______________________________ و ربّ لیل خضته رامیا*حمی دراریه بفجر مغیر
و الشّرق قد مزّق ظلماءه*خطّ عمود من صباح منیر و منها،
دلّ علی انعامه صیته*کالبحر یدعوک الیه الخریر و تمثّل المصنّف بغالب هذه الأبیات فی تضاعیف هذا الکتاب،
(1) آ: باجلیع کت، ب: بارحلیع؟؟؟، ج: بارخلیع کیت، د: بارجلیع کفت، ه: باجلیغ کنت،
(2) ب: قراجه، ج: قراجه حاجب،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 65
هیچ کناری نمیدانست که از میان بیرون جهد جهد و جدّ بیحدّ مینمود و مصالحت را مصلحت کار نمیدانست و بدان رضا نمیداد بعلّت آنک با ولیّ نعمت یعنی سلطان اگر بیوفائی کنیم عذر غدر را چه محلّ نهیم و از ملامت [و] تقریع مسلمانان بکدام بهانه تفصّی نمائیم قراجه نیز در آن باب الحاحی نکرد و چندان توقّف نمود که
چو خرشید گشت از جهان ناپدید*شب تیره بر روز دامن کشید
با اکثر لشکر خویش از دروازه «1» صوفی خانه بیرون رفت و لشکر تتار هم در شب بدان دروازه دررفتند و قراجه را موقوف کردند تا بوقت آنک
الشّرق قد مزّق ظلماءه*خطّ عمود من صباح منیر «2» او را با جمعی قوّاد بخدمت پادشاهزادگان بردند و از هر نوع ازیشان بحث و استکشاف واجب دانستند و بآخر فرمودند که تو با مخدوم خود با چندان سوابق حقوق که او را در ذمّت تو ثابت شده وفا ننمودی ما را نیز از تو طمع یکدلی نتواند بود او را با تمامت اصحاب او بدرجه شهادت رسانیدند و تمامت فجّار و ابرار اترار را از پوشندگان خمار و متقلنسان بکلاه و دستار چون رمه گوسفند از شهر بیرون راندند و هرچه موجود بود از اقشمه و امتعه غارت کردند و غایر «3» با بیست هزار مرد دلیر و مبارزان مانند شیر با حصار پناهید و بحکم آنک
و طعم الموت فی امر حقیر*کطعم الموت فی امر عظیم 11
همه مرگ را ایم پیر و جوان*بگیتی نماند کسی جاودان تمامت دل بر مرگ خوش کردند و ترک خویش گفته بنوبت پنجاه پنجاه بیرون میآمدند و بطعان و ضراب تنها کباب میکردند،
تصیح الرّدینیّات فینا و فیهم*صیاح بنات الماء اصبحن جوّعا و تا ازیشان یک نفسنفس میزد مکاوحت مینمودند برین موجب از لشکر مغول بسیار کشته شد و برین جمله تا مدّت یکماه مکاشفت قایم بود
______________________________
(1) آ: دروازهای،
(2) رجوع کنید بحاشیه 7 ص 63- 64،
(3) ب ج میافزاید: خان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 66
و محاربت دایم تا غایر «1» با دو کس بماند و برقرار مجالدت میکرد و پشت نمینمود و روی نمیتافت و لشکر مغول در حصار رفتند و او را بر بام پیچیدند و او با این دو یار دست ببند نمیداد و چون فرمان چنان بود که او را دستگیر کنند و در جنگ نکشند رعایت فرمان را بر قتل او اقدام نمینمودند و یاران او نیز درجه شهادت یافتند و سلاح نماند بعد از آن کنیزکان از دیوار سرای خشت بدو میدادند چون خشت نماند گرد بر گرد او فرو گرفتند و بعدما که بسیار حیلتها و حملتها کرد و فراوان مرد بینداخت در دام اسر آوردند و محکم بربست «2» و بندهای گران برنهاد «2» و حصار و باره را با ره کوی یکسان کردند و از آنجا بازگشتند و آنچ از شمشیر بازپس مانده بودند از رعایا و ارباب حرف بعضی را بحشر بردند و قومی را جهت حرفت و صناعت و در آن وقت چون چنگز خان از بخارا با سمرقند آمده بود متوجّه سمرقند شدند و غایر را در کوک سرای «3» کأس فنا چشانیدند و لباس بقا پوشانید،
چنین است کردار چرخ بلند*بدستی کلاه و بدستی کمند
نظر انوش راوید: در شهر یا روستایی الکی، لشکریان انبوه چند ماه محاصره و جنگ، الکی در الکی، این لشکریان نیازمند بزرگترین سیستم های اداری، تدارکاتی، تسلیحاتی و پل و جاده و غیره هستند. هیچ نمی گوید و هیچ اثر تاریخی نمانده، یکبار دیگر می گویم، وای بروز مردمی که این چیزها را تاریخ خودشان می دانند. کسانیکه این داستان ها را بعنوان تاریخ گفته و می دانند، خبری از جغرافیای طبیعی منطقه نداشتند، فقط مانند بی سواد ها که می خواهند یکی را گول بزنند، مطالبی سرهم کردند.
ذکر توجّه الش ایدی «4» بجند و استخلاص آن حدود،
چون فرمان جهان مطاع شاه جهانگشای چنگز خان بر آنجملت صادر
______________________________
(1) ب ج میافزاید: خان،
(2) یعنی بربستند و برنهادند،
(3) د: دو کودک،
(4) ب د: الوش ایدی، در حاشیه ب: اسن ایدی، ج: السن ایدی، د: الوس اندی؟؟؟،- سابق درa 91.f گفت که چنگز خان پسر بزرگتر (یعنی توشی) را باستخلاص جند و بارجلیغ کنت مأمور کرد و بعد درa 82.f نیز گوید که توشی از جند مدد برای استخلاص خوارزم فرستاد و حال آنکه در این فصل اصلا اسمی از توشی نمیبرد و تمام گفتگو از الش ایدی است، در جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 68- 72 در استخلاص جند و بارجلیغ کنت و آن نواحی همهجا اسم توشی و الش ایدی را معا میبرد و همین صواب است یعنی فتح این نواحی بدست توشی و الش ایدی معا روی داد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 67
بود که او آن جوانب را از دست عداة مسلّم کند و از قبل هر پسری و خویشی امرا در خدمت او بموافقت برفتند چنانک از قبل او نیز بجوانب امرا و لشکر نامزد بود ماه «1» ... «2» آن عزیمت بنفاذ پیوست و با جنگ جویانی چون قضا که هیچ حیله مانع آن نتواند بود و مانند اجل که هیچ سلاحی دافع آن نشود مسارعت نمود اوّل چون بقصبه سقناق «3» که بر کنار جیحون خجندست «4» نزدیک رسید در مقدّمه حسن حاجی را که باسم بازرگانی از قدیم باز بخدمت شاه جهانگشای پیوسته بود و در زمره حشم او منتظم گشته برسالت بفرستاد تا اهالی را بعد از ادای رسالت بحکم معرفت و قرابت نصیحتی کند و بایلی خواند تا جان و مال ایشان بسلامت بماند چون در سقناق «5» رفت پیش از آنک از تبلیغ رسالت با نصیحت آید شریران و اوباش و رنود غوغائی برآوردند و تکبیرگویان او را بکشتند و غزائی بزرگ میپنداشتند و از قبل قتل آن مسلمان ثوابی شگرف طمع میداشت آن قصد فصد ورید آن قوم را سببی بود و آن حیف حتف تمامت جماعت را داعیه، اذا حان اجل البعیر حام حول البیر، چون از آن حالت اعلام یافت «6» اعلام بجانب سقناق «7» تافت و از اشتعال نایره غضب جنود و عساکر را یاسا داد که از بام تا شام نوبتنوبت محاربت کنند هفت روز بر آنجمله که فرمان بود مواظبت نمودند و بقهر و قسر آنرا بگشادند و باب عفو و مسامحت دربستند و بانتقام یک نفس نقش وجود اکثر ایشان را از جریده احیا محو کردند و امارت آن موضع بپسر حسن حاجی مقتول داد تا بقایا را که در زوایا مانده بودند جمع کند و از آنجا روان شدند و اورکند «8» و بارجلیغ کنت «9» را مستخلص کرد و چون
______________________________
(1) ج د ه: کلمه «ماه» را ندارد،
(2) بیاض در آب،
(3) آ: سقماق؟؟؟، ب: سفتاق؟؟؟، د: سفتاق، ه: سفناق؟؟؟،
(4) آ: حجندست، د ه: خجندست،
(5) آ: سقیاق، ب: سقساق؟؟؟، د: سفناق،
(6) یعنی الش ایدی،
(7) آ ب: سقباق؟؟؟، د: سفناق،
(8) ه: اورجند، ج د: اوزکند،
(9) آ: بارجلیع؟؟؟ کنت، ب: بارحلیع؟؟؟ کنت، ج: بارخلیع کیت، د: بارحلیع کت، ه: بارخلیع کنت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 68
بزیادتی مکاوحتی دست نیازیدند قتل عامّ نکردند و بعد از آن عازم اشناس «1» گشتند غلبه جنود اشناس «1» رنود و اوباش بود ایشان در جنگ و مقاتلت مبالغت نمودند ازیشان بیشتری شهید شدند این اخبار و حالات چون بجند رسید قتلغ «2» خان امیر امیران با لشکر بزرگ که سلطان بمحافظت آن موسوم کرده بود من نجا برأسه فقد ربح را کار بست و چون مردان پای برداشت و بشب پشت فرا داد و روی در راه نهاد تا از جیحون عبره کرد و از طریق بیابان متوجّه خوارزم شد چون خبر جلای او و خلای جند از جند بدیشان «3» رسید جنتمور «4» را برسالت نزدیک اهالی فرستادند و استمالت داد و از مخاصمت تحذیر کرد و چون در جند سروری و حاکمی مطلق نبود هرکس بر وفق صوابدید خویش سخنی میگفتند و مصلحتی میدیدند عوامّ غلبه برداشتند و قصد کرد تا جنتمور «5» را حسنوار شربتی بدگوار دهند جنتمور «6» خبر یافت بدها و ذکا و رفق و مدارا سخن آغاز نهاد و ایشان را تسکینی داد و احوال سقناق «7» و حالتی که از کشتن حسن حاجی بریشان افتاده بود تازه کرد و با ایشان میثاق بست که من نگذارم که لشکر بیگانه بدینجا تعلّقی سازد ایشان نیز بدین نصیحت و عهد خوشدل شدند و آسیبی بدو نرسانیدند چون بخدمت الوش ایدی «8» رسید احوالی که مشاهده نموده بود از قصد آن جماعت و دفع بچربزبانی و تملّق عرضه داشت و عجز و قصور و اختلاف آرا و اهوای هرکس باز نمود هرچند لشکر مغول را در حساب
______________________________
(1) آ: اساس، ب: اشناس، ه: اسپاس،
(2) آ ب: قلع؟؟؟، ج: قتلع،
(3) آ د ه: بسلطان، ب: بخطّ الحاقی: بامراء مغول،
(4) آ: حمتمور، ب: حیتمور، د ه: جین تمور، ج: جان تمور،- جینتمور یعنی آهن سخت مرکّب از «جین» بمعنی سخت و محکم و «تمور» یعنی آهن بمغولی (بلوشه)،
(5) آ: حتمور، ب: حنتمور، د: جین تیمور، ه: جین تمور،
(6) آ: حتمور، ب: خیتمور، د ه: جین تمور،
(7) آ: سقیاق؟؟؟، ب: سماق؟؟؟، ج این جمله را از «و احوال» تا «تازه کرد» ندارد،
(8) ج: السن ایدی، حاشیه ب: اسن ایدی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 69
آن بود «1» که بقراقوم «2» مقام سازند و تعرّض جند نکنند «3» بدین موجب عنان را بجانب ایشان معطوف کردند و همّت بر استخلاص آن مصروف داشتند و در چهارم «4» صفر سنه ستّ عشرة و ستّمایه بظاهر شهر نزول کردند و لشکر بکبس خندق و استعداد آن از خرک و منجنیق و نردبان و غیر آن اشتغال نمودند و اهالی جند جز آنک دروازه دربستند و بر باره و سور مانند نظّارگیان سور بنشستند قدم در جنگ ننهادند و چون بیشتر ارباب آن هیچ وقتی جنگی مشاهده ننموده بودند ازیشان تعجّب میکردند که چگونه بدیوار «5» حصار بر توان آمد چون پلها بسته شد و مردان نردبان «6» بدیوار حصار بازنهادند ایشان نیز در حرکت آمدند و منجنیق بر کار کرد و یک سنگ گران پرّان چون از هوا بنشیب رسید حلقه آهنین همین منجنیق بشکست و مغولان از جوانب بر بالای باره رسیدند و دروازها گشادند از جانبین یک کس را زخمی نرسید و تمامت ایشان را بیرون آوردند و چون پای از جنگ کشیده بودند دست شفقت بر سر ایشان گستردند و بجان ببخشیدند و چند سرور معدود را که با جنتمور «7» زیادتی گفته بودند بکشتند و نه شبانروز اهالی آنرا بر صحرا موقوف کردند و شهر غارت دادند و علی خواجه را که از قردوان «8» بخارا بود و از قدیم باز پیش از خروج بخدمت ایشان افتاده بود بامارت و ایالت آن نصب کردند و مصلحت آن ولایت بکفایت او مفوّض و او در آن کار تمکّن یافت و معتبر شد و تا بوقتی که از دار القضا منشور اجل بعزل او نافذ نگشت در آن عمل بود، و بجانب شهر کنت «9» امیری
______________________________
(1) آ ج: نبود،
(2) کذا فی آ د، ب ه: بقراقوروم، ج: بقوراقورم،- این کلمه هیچ مناسبتی اینجا ندارد و احتمال قویّ میرود که صواب «قراقوم» باشد که مفازه معروف بین خوارزم و مرو است،
(3) آ: بکنند؟؟؟،
(4) ب د ه: چهاردهم،
(5- 6) این جمله را در آ ج ه ندارد،
(7) د: جین تمر، ه: جین تمور،
(8) کذا فی آ د ه (؟)، ج: فردوان؟؟؟، ب: سروران،
(9) آ: کنت؟؟؟، ج د: کیت، ب کبت، جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 68: ینکی کنت، ص 72: یانکی کنت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 70
با یک تومان لشکر روان شد و آنرا مستخلص کرد و شحنه بگذاشت، و الوش ایدی «1» بجانب قراقوم «*» در کوچ آمد، و از صحرانشینان تراکمه در حدّ ده هزار مرد نامزد شد تا بجانب خوارزم روند و تاینال «2» نوین بر سر ایشان روزی چند راه قطع کرد نحوست طالع ایشان را بر آن باعث و محرّض آمد تا مغولی را که تاینال «2» قایم مقام خود بریشان گماشته بود بکشتند و یاغی شدند تاینال «2» در مقدّمه میرفت باطفاء نایره و تشویش و فتنه ایشان بازگشت و اغلب آن جماعت را بکشت و بعضی بیک تای «3» موی «4» جان ببرد «5» و با فوجی دیگر بجانب مرو و آمویه رفتند و آنجا غلبه «6» انبوه گشتند چنانک در موضع حال ایشان ثبت خواهد شد ان شاء اللّه،
نظر انوش راوید: تا توانسته مطالب را الکی بدون کوچکترین درک جمعیتی و جغرافیایی سر هم کرده، و در نهایت سیستم آموزشی ایران، نوشته ها و کتاب های موسسه یهودی انگلیسی گیب را بعنوان تاریخ، بخورد جوانان ایران داده، و در ظاهر می گویند که ضد یهود و انگلیس هستند، فاجعه است.
ذکر استخلاص فناکت و خجند و احوال تیمور ملک،
الاق «7» نوین و سکتو «8» و تقای «9» با پنج هزار مرد نامزد فناکت شدند و امیر آن ایلتکو «10» ملک بود با لشکری از قنقلیان سه روز علی الرّسم جنگی کردند زیادت اقدامی ننمودند تا روز چهارم
چو افکند خور سوی بالا کمند*برآمد زمانه بچرخ بلند امان خواستند و بایلی بیرون آمدند لشکریان و ارباب را جداگانه نشاندند لشکریان را بأسرهم بعضی را بشمشیر و جماعتی را بتیرباران هلاک کردند و ارباب را صده و دهه کردند محترفه و صنّاع و اصحاب جوارح «11» را
______________________________
(1) ج: السن ایدی،
(*) رجوع کنید بص 69 حاشیه 2،
(2) آ: تاینال، ب: باینال،؟ بابنال؟؟؟، ج: باینال، باینال؟؟؟،: باینال،
(3) ب د ه: بتک پای،
(4) ب د ه این کلمه را ندارد،
(5) ب ج د ه: ببردند،
(6) ب ج این کلمه را ندارد،
(7) ج: الا، ه: اولاق،
(8) ب د: سوکتو، ج: سکتور، ه: سنکیور، جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 73: سکتو (مثل متن)،
(9) آ: بقای، ج: بوقای، ب د ه: تغای، و کذا فی جامع التّواریخ ص 73،
(10) کذا فی ج ه و، آ ب ایلتکو؟؟؟، د: ایلیکو، جامع التّواریخ ص 73: ایلکتو،
(11) گویا مراد از اصحاب
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 71
معیّن کردند و جوانان را از میان دیگران بحشر بیرون آوردند و متوجّه خجند شدند و چون آنجا رسیدند ارباب شهر بحصار پناهیدند و از طوارق زمان خلاص یافتند و امیر آن تیمور ملک بود که اگر رستم در زمان او بودی جز غاشیهداری او نکردی در میان جیحون که آب بدو شاخ رفته است حصاری بلند استحکام کرده بود و با هزار مرد کارزار از گردن کشان نامدار در آنجا رفته چون لشکر بدانجا رسید برفور تمکّن از حصار دست نداد چون تیر و منجنیق آنجا نمیرسید جوانان خجند را بحشر آنجا راندند و از جانب اترار و بخارا و سمرقند و قصبها و دیههای دیگر که مستخلص شده بود مدد میآوردند تا پنجاه هزار مرد حشری و بیست هزار مغول آنجا جمع گشت تمامت را دهه و صده کردند آنچ تازیک بودند بر سر هر ده دهه «1» مغولی نامزد گشت تا پیاده از کوه بسه فرسنگی سنگ نقل میکردند و مغولان سواره در جیحون میریختند و او دوازده زورق «2» ساخته بود سر پوشیده و بر نمد تر گل بسرکه معجون اندوده و دریچها درگذاشته هر روز بامداد بهر جانبی شش «3» روان میشد و جنگهای سخت میکردند و زخم تیر برآن کارگر نبود و آتش و نفط و سنگها که در آب میریختند او فرا آب میداد و بشب شبیخون میبرد خواستند تا مضرّت آن دفع کنند دست نداد و تیر و منجنیق روان شد چون کار تنگ شد و هنگام نام و ننگ بوقت آنک قرص خورخور معده زمین شد و جهان از ظلمت چو کلبه مسکین هفتاد کشتی که روز گریز را معدّ کرده بود بنه و اثقال و امتعه و رجال را در آنجا نشاند و او خود با جماعتی مردان در زورق «4» نشستند و مشعلها درگرفتند و مانند برق بر آب روان گشتند چنانک گفتی
______________________________
جوارح همان صنّاع و محترفه است که باطراف بدن یعنی بدست و پای کار میکنند بر خلاف علما و وزرا که اشتغال ایشان فقط بدماغ است و جوارح را در آن مدخلیّتی نیست،
(1) ب: دو دهه، ج د: ده، ه: دهه دهه، جامع التّواریخ ج 3 ص 74: صده،
(2) کذا فی آ، ب ج د ه: قرود،
(3) آ: سش، ه بیاض است در این موضع،
(4) ب ه: فرو، ج: قرود،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 72
خاض الدّحی و رواق اللّیل مسدول*برق کما اهتزّ ماضی الحدّ مصقول لشکر برکنارهای آب روان شدند و او در زورق بهرکجا که قوّت کردندی او بدان موضع رفتی و بزخم تیر که چون قضا از هدف خطا نمیکرد ایشان را دور میراند و کشتیها میدواند برین جمله تا بفناکت آمد زنجیری در میان آب کشیده بودند تا کشتیها را حایل باشد بیک زخم برو زد و بگذشت و لشکرها از هردو طرف با او در جنگ تا بحدود جند و بارجلیغ «1» رسید «2» و خبر او چون بسمع الوش ایدی رسید لشکر را بر هر دو طرف جیحون بچند جایگاه بداشت و بکشتیها پل بستند و عرّادها برکار کردند از ترصّد و ترقّب لشکر خبر یافت چون بکنار بارجلیغ کنت «3» رسید تیمّم «4» مفازه کرد از آب بیرون آمد و چون آتش برباد پایان روان شد و لشکر مغول نیز دمادم او روان شدند میرفتند و او اثقال در پیش کرده بجنگ تخلّف مینمود و چون مردان شمشیرزنان میرفت چندانک بنه مسافت میگرفت باز بر عقب روان میشد چون چند روز برین نمط مکاوحت کرد و مردان او بیشتر کشته و مجروح و لشکر مغول روزبروز زیادت میشد بنه ازو بازگرفتند او با معدودی چند بماند و برقرار تجلّد مینمود و دست نمیداد چون آن چند کس که با او بودند کشته شدند و او را سلاح نماند تنها با سه تیر یکی شکسته بیپیگان «5» بود سه مغول بر عقب او میرفتند بیک تیر بیپیگان «6» که گشاد داد یک مغول را بچشم کور کرد و دوی دیگر را گفت که دو تیر مانده است بعدد شما تیر را دریغ میدارم بصلاح کار شما آن نزدیکترست که بازگردید و جان را نگاه دارید مغولان ازو بازگشتند و او بخوارزم رسید و باز کار رزم بسیجید و با جمعی بجانب شهر کنت «7» آمد و شحنه که در آنجا بود بکشت و بازگشت چون
______________________________
(1) ب: بارجلیق؟؟؟، د: بارخلیغ، ه: بارخلیع کنت، آ: بارجلیع،
(2) این کلمه را فقط در ب دارد،
(3) آ: بارحلیع؟؟؟ کنت، ب: بارحلیق کنت، ج: بارخلیع کیت، د: بارخلیغ کت، ه: بارخلیع کنت،
(4) آ ج د: بر تیمّم،
(5- 6) این حمله را در آ: ندارد،
(7) آ: کنت؟؟؟: ب: کنت؟؟؟، ج: بارخلیع کیت، د: کت، جامع التّواریخ ج 3 ص 76: ینکی کنت،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 73
در خوارزم صلاح اقامت ندید بر عقب سلطان روان شد بر راه شهرستانه بخدمت او پیوست و یکچندی که سلطان در تکاپوی بود او نیز کفایتها نمود و بعد مدّتی در لباس و زیّ متصوّفه بجانب شام رفت پس از یکچندی که فتنها آرامی گرفت و جراحتهای روزگار التیامی پذیرفت حبّ وطن و خانه او را برجعت باعث گشت بلک قضای آسمانی محرّض بفرغانه رسید و در قصبه ارس «1» در مزارات «2» آن چند سال ساکن شده و از احوال باخبر بهروقت بجانب خجند میرفت چون پسر را دیده است که با سیورغامیشی از حضرت با تو املاک و اسباب پدرش بدو مفوّض فرمودهاند روی بنزدیک پسر نهاده است و گفته اگر تو پدر خود را بینی بازشناسی پسر گفت من شیرخواره بودم که از پدر بازماندم بازنشناسم امّا غلامی هست او را بداند غلام را حاضر کردست علامات که بر اعضای او بودست چون بدید تصدیق کردست و خبر او فاش شده جمعی دیگر بسبب آنک ودایع در دست ایشان بود او را قبول نمیکردهاند و انکار مینموده بدین سبب اندیشه آن کرده که بخدمت قاآن رود و منظور نظر تربیت و شفقت او شود در راه بخدمت قدقان «3» رسیده فرموده تا او را بستهاند و هر نوع کلمات گذشته از مکاوحت و مقاتلت او با لشکر مغول استکشافی میکرده،
مرا دیده در جنگ دریا و کوه*که با نامداران توران گروه
چه کردم ستاره گوای منست*بمردی جهان زیر پای منست و مغولی که او را بتیر شکسته زخم کرده بود او را بازشناخته ازو زیادت سخنی میپرسیده «4» در ادای جواب مراسم تعظیمی که بر گویندگان در حضرت پادشاهان واجب است تقدیم نمیرفته از غضب تیری گشاد دادست که
______________________________
(1) کذا فی جمیع النّسخ،
(2) آ: مرارات، ج: مرارت،
(3) پسر اوکتای قاآن ابن چنگیز خان است،- آ: قدفان؟؟؟، ب: قدقان؟؟؟، ج: قاآن، جامع التّواریخ ج 3 ص 77: قدان اوغول،
(4) یعنی قدقان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 74
جواب تمامت تیرها که در آن مدّت انداخته، شدست
بپیچید وزان پس یکی آه کرد*ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد و چون زخم بر مقتل آمد ازین خاکدان ناپایدار بدار القرار انتقال کرد و از وحشت ما من الموت خلاص و لا عنه مناص بازرست
جهانا شگفتا ز کردار تست*شکسته هم از تو هم از تو درست
نظر انوش راوید: به خوشی و موفقیت کار سمرقند و خجند و مردمش را یکسره کرد، ولی یک سند تاریخی و باستان شناسی از این ماجرا وجود ندارد.
ذکر استخلاص ماوراء النهر بر سبیل اجمال،
ماوراء النّهر مشتمل بر بلاد و بقاع و نواحی و رباع است امّا چون خلاصه آن مساکن و زبده آن اماکن بخارا و سمرقندست و در کتاب معجم البلدان باسناد حذیفة بن الیمان مروی است قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم ستفتح مدینة بخراسان خلف نهر یقال له جیحون تسمّی بخارا محفوفة بالرّحمة محفوفة «1» بالملائکة منصور اهلها النّائم [فیها] علی الفراش کالشّاهر فی سبیل اللّه بسیفه «2» و خلفها مدینة یقال لها سمرقند فیها عین من عیون الجنّة و قبر من قبور الأنبیاء و روضة من ریاض الجنّة تحشر موتاها یوم القیامة مع الشّهداء و من خلفها تربة «3» یقال لها قطوان یبعث منها سبعون الف شهید یشفع کلّ شهید فی سبعین من اهل بیته و عشیرته بخصوصیّت شرح وقایع این هردو اثبات خواهد افتاد و صحّت این حدیث ازین وجه درست میشود که امور عالم نسبی است و بعض الشّرّ اهون من بعض و گفتهاند
بهرحال مر بنده را شکر به*که بسیار بد باشد از بد بتر چنگز خان بنفس خویش بدان بلاد رسید و تیّار بلا از لشکر تتار در موج بود و هنوز از انتقام سینه را تشفّی نداده بود و از خون جیحون نرانده
______________________________
(1) کذا فی النّسخ، و فی معجم البلدان فی ذیل بخارا «ملفوفة» و هو الظّاهر،
(2) و فی معجم البلدان: کالشّا هر سیفه فی سبیل اللّه، و هو الظّاهر،
(3) آ ب: برّیّة،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 75
چنانک در جریده قضا قلم قدر مثبت کرده بود و چون «1» بخارا و سمرقند بگرفت از کشش و غارت بیک نوبت بسنده کرد و در قتلعامّ مبالغت بافراط ننمود و آنچ مضافات «2» آن بلاد و متابع و مجاور آن بود چون اکثر بایلی پیشآمدند دست تعرّض از آن کشیدهتر کردند و بر عقب تسکین بقایا و اقبال بر عمارت آن نمودند تا چنانک غایت وقت که شهور سنه ثمان و خمسین و ستّمایة است عمارت و رونق آن بقاع بعضی با قرار اصل رفته و بعضی نزدیک شده بخلاف خراسان و عراق که عارضه آن حمّی مطبقه و تب لازمه است هر شهری و هر دیهی را چند نوبت کشش و غارت کردند و سالها آن تشویش برداشت و هنوز تا رستخیز اگر توالد و تناسل باشد غلبه مردم بعشر آنچ بوده است نخواهد رسید و آن اخبار «3» از آثار اطلال و دمن توان شناخت که روزگار عمل خود بر ایوانها چگونه نگاشته است، و اهتمام تمام آن بود که زمام آن ممالک در کفّ کفایت صاحب اعظم یلواج «4» و خلف صدق او امیر مسعود بک نهادند تا برأی صایب اصلاح مفاسد آن کردند و لن یصلح العطّار ما افسد الدّهر بر روی مدّعیان زدند و مؤن «5» حشر و جریک و اثقال و زواید عوارضات از آنجا مرتفع کرد و صحّت این دعوی آثار طراوت و عمارت است که مشرق انوار آن عدل و رأفت باشد بر صفحات آن ظاهرست و بر احوال قطّان و سکّان آن باهر،
نظر انوش راوید: براحتی اعتراف می کند که آنچه از نام مکان و جغرافیا می داند از کتاب معجم البلدان است.
ذکر استخلاص بخارا،
از بلاد شرقی قبّه اسلام است و در میان آن نواحی بمثابت مدینة السّلام سواد آن ببیاض نور علما و فقها آراسته و اطراف آن بطرف معالی
______________________________
(1- 2) این جمله را در آ ندارد،
(3) آ: ان خبار؟؟؟، ب: اخیار آن،
(4) آ: یلواح، د ه این کلمه را ندارد، تاریخ جهانگشای جوینی ج1 75 ذکر استخلاص بخارا، ..... ص : 75
(5) آ ج: چون (بجای «و مؤن»)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 76
پیراسته و از قدیم باز در هر قرنی مجمع نحاریر علماء هر دین آن روزگار بوده است و اشتقاق بخارا از بخارست که بلغت مغان مجمع علم باشد و این لفظ بلغت بتپرستان ایغور و ختای نزدیکست که معابد ایشان که موضع بتان است بخار گویند و در وقت وضع نام شهر بمجکث «1» بوده است، چنگز خان چون از ترتیب و تجهیز عساکر فارغ شده بممالک سلطان رسید پسران بزرگتر و نوینان را با لشکرهای بسیار بهر موضعی فرستاد و او بنفس خویش بابتدا قاصد بخارا شد و از پسران بزرگتر تولی «2» در خدمت او و لشکر از اتراک ناباک «3» که نه پاک دانند و نه ناپاک کاس حرب را کاسه چرب دانند نواله حسام را پیاله مدام پندارند و بر راه زرنوق «4» حرکت فرمود بامدادی که شاه سیّاره علم از افق شرقی مرتفع گردانید مغافصة بکنار آن رسید و اهالی آن قصبه از قضیّه افتعال ایّام و لیالی غافل چون اطراف و اکناف را دیدند بسواران مشحون و هوا را از گرد خیول شبگون فزع و هول مستولی گشت و ترس و خوف مستعلی تمسّک بحصار کردند و درها بربستند و گمان آن داشتند که مگر فوجی است از لشکر بسیار و موجی از دریای زخّار خواستند تا ممانعتی کنند و بپای خود ببلا روند خود لطف ربّانی دستگیری کرد تا ثبات قدم نمودند و برخلاف دم نزدند و در اثنای آن بر عادت مستمرّ پادشاه جهان دانشمند حاجب را برسالت نزدیک ایشان فرستاد باعلام وصول مواکب و نصیحت ایشان از اجتناب از گذر سیل راعب قومی از آنجمله که حکم استحوذ علیهم الشّیطان داشتند خواستند تا او را تعرّضی و مکروهی رسانند آواز برآورد که فلان کسم مسلمان ابن مسلمان ابتغاء مرضات یزدانرا «5» از حکم نافذ چنگز خان برسالت آمدهام تا شما را از غرقاب هلاکت و طغار «6» خون بیرون کشم
______________________________
(1) آ: بمیحکث؟؟؟، د: بمیحکت؟؟؟، ه: بمحکه، ج: بمیحلت؟؟؟، ب: نحلت،
(2) د: توشی، و آن خطاست،
(3) یعنی بیباک،
(4) آ: زربوق؟؟؟، ج: زربوق؟؟؟، د: زربوق،
(5) آ: اللّه،
(6) ب: طعار، ج: طهار؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 77
چنگز خانست که آمده است بنفس خود با چندین هزار مردان کارزار اینجا رسیده است اگر هیچگونه شما را برخلاف پای گیرند «1» در یک ساعت حصار هامون و صحرا از خون جیحون شود و اگر نصیحت و موعظت را بگوش هوش و رویّت اصغا نمایید و منقاد و مطواع امر او شوید نفس و مال شما در حصن امان بماند چون اقوام از خواصّ و عوامّ کلمات او را که سمت صدق داشت استماع کردند از قبول پند او امتناع ننمودند و یقین بشناختند که سیل را بانباشتن ممرّ او بازنتوان داشت و تزلزل جبال و اراضی بفشاردن اقدام استقرار و آرام نپذیرد صلاح در صلح دیدند و فلاح در قبول نصح احتیاط و اطمینان را ازو میثاقی گرفتند که اگر اهالی آنرا بعد از استقبال و انقیاد فرمان یک کس را خللی رسد گناه آن بگردن او باشد اهالی تسکینی یافتند و از اندیشه خطا پای بازکشیدند و روی بصواب مصلحت نهادند و اکابر و متقدّمان زرنوق «2» جمعی را با نزلها پیشتر بفرستادند چون بموقف خیول پادشاه رسیدند از حال پیشوایان و معارف زرنوق «2» پرسید و بر تخلّف و تقاعد ایشان غضب فرمود و بر استحضار آن قوم ایلچی فرستاد از فرط هیبت پادشاهی ولوله بر اعضای گروه ماننده زلزله در اجزای کوه ظاهر شد و حالی ببندگی حضرت روان شدند و چون حاضر آمدند چنگز خان در حقّ ایشان شفقت و مرحمت فرمود و ایشان را بجان ایمن کرد تا دل بر جان نهادند و فرمان رسانیدند تا کاینا من کان هرکه در زرنوق «2» بود از صاحب کلاه و دستار و مقنّع بمعجر و خمار بیرون آمدند و حصار را صحرا کردند و بعد از احصای جماجم فتیان و شبّان را بحشر بخارا تعیین کردند و دیگرانرا اجازت مراجعت با خانه داد و دیه را قتلغ بالیغ «3» نام نهادند و از تراکمه آن مواضع دلیلی
______________________________
(1) آ: پاء کیرند؟؟؟، ب: پای بر کیرند؟؟؟، ج: کیرند، د (بجای جمله متن): اگر هیچگونه خلاف کنید، ه: اگر هیچگونه از شما خلافی ظاهر گردد،
(2) ج د: زربوق،
(3) آ: فبلع؟؟؟ بالیغ؟؟؟، ب: فبلغ؟؟؟ بالیق؟؟؟، ج: قتلع بالیغ؟؟؟، د: قلیغ بالیغ، ه: قتلغ بالیع،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 78
که بر طرق و راهها وقوفی تمام داشت لشکر را بر راهی که ممرّ نبود بیرون برد و آن راه را از آن وقت باز راه خانی گویند، و در شهور سنه تسع و اربعین و ستّمایة وقت توجّه بحضرت منکو قاآن در مصاحبت امیر ارغون گذر بر آن راه بود، و در مقدّمه طایر بهادر میرفت چون بکنار نور رسیدند بباغها گذار کرده «1» در شب درختها انداختند و نردبانها ساختند و پیش اسبان بازگرفتند و آهستهآهسته میرفتند و دیدبان سور «2» برآنک این جماعت کاروانیاناند تا برین شیوه بدر حصار نور رسیدند روز بریشان تیره و چشمها خیره شد، حکایت زرقاء یمامه است که کوشکی مرتفع ساخته بود و حدّت نظر او بغایتی که اگر خصمی قصد او پیوستی از چند منزل لشکر ایشانرا بدیدی و دفع و منع ایشان را مستعدّ و شکرده «3» شدی و خصمان را ازو جز حسرت بدست نبودی و هیچ حیلت نماند که نکردند فرمود تا درختها با شاخها ببریدند و هر سواری درختی پیش گرفتند و زرقا میگوید عجب چیزی میبینم شبه بیشه در حرکت روی بما دارند قوم او گفتند حدّت نظر مگر خللی پذیرفته و الّا درخت چگونه رود از مراقبت و احتیاط غفلت کردند تا روز سیّم را لشکر خصمان برسیدند و غلبه کردند زرقا را دستگیر کردند و بکشتند، فی الجمله ارباب نور در بربستند و طایر بهادر رسولی فرستاد باعلام وصول پادشاه عالمگیر و ترغیب بر انقیاد و ترک عناد و اهوای اهالی نور مختلف بود و سبب آنک وصول پادشاه جهانگشای چنگز خان را بنفس خویش تصدیق نمیکردند و از جانب سلطان نیز احتیاط مینمودند و متردّد بودند بعضی برعیّتی و ایلی راغب و قومی متمرّد و راهب تا بعد از شد آمد ایلچیان بر آن قرار دادند که اهالی نور ترتیب نزلی کنند و در مصاحبت رسولی بحضرت پادشاه وقت فرستند و اظهار مطاوعت و استیمان بندگی و متابعت
______________________________
(1) این کلمه را فقط در د دارد،
(2) ج ه: نور،
(3) کذا فی آ ب د، ج: مجدّ، ه: بسیجیده،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 79
تقدیم کنند طایر بهادر نیز بدان رضا داد و باندک نزلی قناعت کرد و بر راه خود روان شد و بر آنجملت که قرار بود رسولی فرستادند و بعد از اختصاص رسل بقبول نزل فرمان شد که سبتای «1» در مقدّمه بنزدیک شما میرسد شهر بدو تسلیم کنید چون سبتای «2» برسید امتثال فرمان تقدیم نمودند و قصبه نور بدو تسلیم کرد و قرار دادند که اهالی نور بخلاص جمهور و آنچ ما لابدّ معاش و مصالح عمارت و زراعت باشد از اغنام و بقور «3» قناعت نمایند و بصحرا آیند و خانها را همچنان بگذارند تا لشکر غارت کنند التزام اشارت کردند و لشکر درآمد و آنچ یافت برداشت و از قراری که رفته بود سرنتافتند و بهیچکس ازیشان تعلّقی نساخت و شست «4» مرد را گزین کردند و در مصاحبت پسر امیر نور ایل خواجه بر سبیل مدد چنانک متعارف بود بجانب دبوس «5» فرستادند و چون چنگز خان برسید بخدمت استقبال قیام نمودند و درخور ترغو «6» و نزل پیش بردند چنگز خان آن جماعت را بعاطفت پادشاهانه مخصوص گردانید و ازیشان پرسید که مال قراری سلطان در نور چندست گفتند یکهزار و پانصد دینار فرمود که این مقدار نقد بدهند و بیرون آن تعرّض دیگر نرسانند ازین جمله یک نیمه از گوشوارهای عورات حاصل آمد و باقی را بعد از یکچندی ضامن شدند و بادا رسانیدند و اهالی نور از مذلّت اسر و بندگی تتار خلاص یافتند دیگرباره نور نور و نوائی گرفت و از آنجا متوجّه بخارا شد و در اوایل محرّم سنه سبع «7» عشرة «8» و ستّمایة بدروازه قلعه نزول فرمود،
وزان پس سراپرده شهریار*کشیدند بر دشت پیش حصار
______________________________
(1) ب ج ه: سنتای، د: سنتتای، آ: ستای،
(2) ب ج ه: سنتای، د: سنتتای، آ: سبتای؟؟؟،
(3) آ: بغور، د: نقود،
(4) کذا فی آ ج، ب د ه: شصت،
(5) آ ب: دبوس، ج: دیوس، ه: دیوش،
(6) آ: باترغو؟؟؟، ج: باتزغو، ب: برغو؟؟؟، د این کلمه را ندارد،
(7) کذا فی ج و جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 81 و سایر کتب التّاریخ، آ ب د: تسع، ه (بارقام هندسی): 619،
(8) د: و عشرین،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 80
و لشکرها بر عدد مور و ملخ فزون بود و از حصر و احصا بیرون فوج فوج هریک چون دریای در موج میرسیدند و بر گرد شهر نزول میکرد و از لشکر بیرونی «1» بیست هزار مرد بود مقدّم ایشان کوک «2» خان که میگفتند مغولی بود ازو گریخته و بسلطان پیوسته و العهدة علی الرّاوی و بدان سبب کار او بالا گرفته و امرای دیگر چون خمید بور «3» و سونج «4» خان و کشلی «5» خان وقت غروب خرشید با اکثر قوم از حصار بیرون آمدند چون بکنار جیحون رسیدند محافظان و طلایه لشکر برو افتادند و ازیشان اثر نگذاشتند،
اذا لم یکن یغنی الفرار من الرّدی*علی حالة فالصّبر اولی و احزم 12 و روز دیگر را که صحرا از عکس خرشید طشتی نمود پراز خون دروازه بگشادند و در نفار «6» و مکاوحت بربستند و ائمّه و معارف شهر بخارا بنزدیک چنگز خان رفتند و چنگز خان بمطالعه حصار و شهر در اندرون آمد و در مسجد جامع راند و در پیش مقصوره بایستاد و پسر او تولی پیاده شد و بر بالای منبر برآمد چنگز خان پرسید که سرای سلطانست گفتند خانه یزدانست «7» او نیز از اسب فروآمد و بر دو سه پایه منبر برآمد و فرمود که صحرا از علف خالی است اسبانرا شکم پرکنند انبارها که در شهر بود گشاده کردند و غلّه میکشیدند و صنادیق مصاحف بمیان صحن مسجد میآوردند و مصاحف را در دست و پای میانداخت و صندوقها را آخر اسبان میساخت و کاسات نبیذ پیاپی کرده و مغنیّات شهری را حاضر آورده تا سماع و رقص میکردند و مغولان بر اصول غنای خویش آوازها
______________________________
(1) ب: اندرونی،
(2) ج: کور، ه: کوکر،
(3) برادر براق حاجب است، رجوع کنید بورقa 311 نسخه آ که مکرّر خمید بور نوشته است،- آ ب: حمید بور؟؟؟، ج د ه: حمید نور، جامع التّواریخ ج 3 ص 82: حمید بور،
(4) آ: سونح؟؟؟، جامع التّواریخ ج 3 ص 82: سیونج،
(5) آ کسلی، جامع التّواریخ ایضا: کشکی،
(6) ج د ه: نقار،
(7) آ: خداست،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 81
برکشیده و ائمّه و مشایخ و سادات و علما و مجتهدان عصر بر طویله آخر سالاران بمحافظت ستوران قیام نموده و امتثال حکم آن قوم را التزام کرده بعد از یک دو ساعت چنگز خان بر عزیمت مراجعت با بارگاه برخاست و جماعتی که آنجا بودند روان میشدند و اوراق قرآن در میان قاذورات لگدکوب اقدام و قوایم گشته درین حالت امیر امام جلال الدّین علیّ بن الحسن «1» الرّندی «2» که مقدّم و مقتدای سادات ماوراء النّهر بود و در زهد و ورع مشارالیه روی بامام عالم رکن الدّین امامزاده که از افاضل علمای عالم بود طیّب اللّه مرقدهما آورد و گفت مولانا چه حالتست، اینکه میبینم «3» ببیداریست یا رب «4» یا بخواب، مولانا امامزاده گفت خاموش باش باد بینیازی خداوند است که میوزد سامان سخن گفتن نیست، چون چنگز خان از شهر بیرون آمد بمصلّای عید رفت و بمنبر برآمد و عامّه شهر را حاضر کرده بودند فرمود که ازین جملت توانگران کدامند دویست و هشتاد کس را تعیین کردند صد و نود شهری و باقی غریبان نود کس از تجّار که از اقطار آنجا بودند بنزدیک او آوردند خطبه سخن بعد از تقریر خلاف و غدر سلطان چنانک مشبع ذکریست «5» در آن آغاز نهاد که ای قوم بدانید که شما گناههای بزرگ کردهاید و این گناههای بزرگ بزرگان شما کردهاند از من بپرسید که این سخن بچه دلیل میگویم سبب آنک من عذاب خداام اگر شما گناههای بزرگ نکردتی «6» خدای چون من عذاب را بسر شما نفرستادی و چون ازین نمط فارغ شد الحاق خطبه بدین نصیحت بود که اکنون مالهائی که بر روی زمین است تقریر
______________________________
(1) ب د ه: الحسین،
(2) ب: الزّندی، ج د ه: الّزیدی،
(3) آ: میبینیم،
(4) آ کلمه «یا رب» را ندارد،
(5) ب: که ذکریست مشبع، آ: چنانک مشبع ذکریست،
(6) آ: نکردنی؟؟؟، متن تصحیح قیاسی است، و استعمال هیأت «کردتی» برای شرطیّه ماضی در آن عصر خصوصا در خراسان خیلی شایع بوده است، رجوع کنید بمقدّمه حقیر بر تذکرة الأولیاء شیخ عطّار طبع مستر نیکلسن ص کا- کب، ب ه: نکرده بودید، ج: نکردهاید، د: نکردی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 82
آن حاجت نیست آنچ در جوف زمین است بگویید بعد از آن پرسید که امنا و معتمدان شما کیستند هرکس متعلّقان خود را بگفتند باسم باسقاقی با هرکس مغولی و یزکی «1» تعیین کرد تا کسی از لشکریان ایشانرا تعرّضی نرساند و از روی بیحرمتی و اذلال بدیشان تعلّقی نمیساختند و مطالبت مال از معتمدان آن قوم میرفت و آنچ میدادند بزیادتی مثله و تکلیف ما لایطاق مؤاخذه نمیکردند و هر روز وقت طلوع نیّر اعظم موکّلان جماعت بزرگان را بدرگاه خان عالم آوردندی، چنگز خان فرموده بود تا لشکریان سلطان را از اندرون شهر و حصار برانند چون آن کار بدست شهریان متعذّر بود و آن جماعت از ترس جان آنچ ممکن بود از محاربه و قتال و شبیخون بجای میآوردند فرمود تا آتش در محلّات انداختند و چون بنای خانهای شهر تمامت از چوب بود بیشتر از شهر بچند روز سوخته شد مگر مسجد جامع و بعضی از سرایها که عمارت آن از خشت پخته بود و مردمان بخارا را بجنگ حصار راندند و از جانبین تنوره جنگ بتفسید از بیرون منجنیقها راست کردند و کمانها را خم دادند و سنگ و تیر پرّان شد و از اندرون عرّادها و قارورات نفط روان مانند تنوری تافته که از بیرون بکوهها «2» هیمهای درشت مدد میفرستند و از جوف تنور شررها در هوا ظاهر میشود روزها برین جملت مکاوحت کردند و حصاریان حملها بیرون میآوردند و بتخصیص کوک «3» خان که بمردی گوی از شیران نر ربوده بود مبارزتها میکرد و در هر حمله چند کس میانداخت و تنها لشکر بسیار را بازمیراند تا عاقبت کار باضطرار رسید و پای از دست اختیار بگذشت و آن جماعت بنزدیک خالق و خلایق معذور شدند و خندق بحیوانات و جمادات انباشته شد و بمردان حشری و بخاری افراشته فصیل
______________________________
(1) آ: یرکی؟؟؟، بعد بخطّی جدید: یزکی، ج ه: ترکی، ب د این کلمه را ندارد،
(2) کذا فی آ ج، ب: کوهها، د: بکوهها، ه این کلمه را ندارد، و محتمل است صواب «بگوها» باشد یعنی بگودیها و حفرها،
(3) ج: کور،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 83
بازگرفتند و در قلعه آتش درزدند و خانان و قوّاد و اعیان «1» که اعیان زمان و افراد سلطان بودند و از عزّت پای بر سر فلک مینهادند دستگیر مذلّت گشتند و در دریای فنا غرق شدند،
الدّهر یلعب بالوری*لعب الصّوالج بالکره
او لعب ریح عاصف*فاعلم بکفّ من ذره
الدّهر قنّاص و ما ال*انسان الّا قنبره «2» و از قنقلیان از مردینه ببالای تازیانه زنده نگذاشتند و زیادت از سی هزار آدمی درشمار آمد که کشته بودند و صغار اولاد و اولاد کبار و زنان چون سرو آزاد آن قوم برده کردند و چون شهر و قلعه از طغاة پاک شد و دیوارها و فصیل خاک گشت تمامت اهالی شهر را از مرد و زن و قبیح و حسن بصحرای نمازگاه راندند ایشانرا بجان ببخشید جوانان و کهول را که اهلیّت آن داشتند بحشر سمرقند و دبوسیه نامزد کردند و از آنجا متوجّه سمرقند شد و ارباب بخارا سبب خرابی بنات النّعشوار متفرّق گشتند و بدیهها رفتند و عرصه آن حکم قاعا صفصفا گرفت، و یکی از بخارا پس از واقعه گریخته بود و بخراسان آمده حال بخارا ازو پرسیدند گفت آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند اتّفاق کردند که در پارسی موجزتر ازین سخن نتواند بود و هرچه درین جزو مسطور گشت خلاصه و ذنابه «3» آن این دو سه کلمه است که این شخص تقریر کردست، تا چون سمرقند مستخلص شد توشا «4» باسقاق را
______________________________
(1) آ ب ج ه: اعیان را،
(2) من ابیات للقاضی ابی الفضل احمد بن محمّد الرّشیدی الّلوکری من اولاد هرون الرّشید اوردها الثّعالبی فی تتمّة الیتیمة و هی ذیل ذیّله الثّعالبی نفسه علی یتیمة الدّهر، و بعد البیت الثّانی: و یقوده نحو السّعادة و الشّقاء بلا بره، (نسخه کتابخانه ملّی پاریسa 675.f 8033Arabe (
(3) تصحیح قیاسی است، آ: دبابه؟؟؟، ب د: ذبابه، ج: نقاوه، ه بیاض است بجای این کلمه،
(4) کذا فی د، آ ب: نوشا؟؟؟، ج: نوشا، ه: بوسا،- درa 52.f نام همین شخص «تمشا» مذکور است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 84
بامارت و شحنگی ناحیت بخارا فرمان داد ببخارا آمد و بخارا اندکی روی بعمارت نهاد تا چون از حکم پادشاه جهان حاتم آخر الزّمان قاآن مقالید حکومت در کفّ اهتمام صاحب یلواج «1» نهاد شذاذ و متفرّقان که در زوایا و خبایا مانده بودند بمغناطیس عدل و رأفت ایشان را با اوطان قدیم جذب کرد و از بلدان و امصار و اقاصی و «2» اقطار روی بدانجا نهادند و کار عمارت بحسن عنایت او روی ببالا نهاد بلک درجه اعلی پذیرفت و عرصه آن مستقرّ کبار و کرام و مجمع خاصّ و عامّ گشت ناگاه در شهور سنه ستّ و ثلثین و ستّمایة از تاراب «3» بخارا غربالبندی در لباس اهل خرقه خروجی کرد و عوامّ برو جمع آمدند تا کار بجائی ادا کرد که فرمان رسانیدند تا تمامت اهالی آنرا بکشند صاحب یلواج «4» چون دعاء نیک دافع قضای بد شد و بواسطه شفقت و اعتناء او بلای ناگهان ازیشان دفع کرد و باز عرصه آن رونقی و طراوتی پذیرفت و آب با روی کار آمد و روزبروز فیض فضل واجب الوجود که سبب آن مرحمت و شفقت سر تا سر بساط عدل و جودست بدست شفقت محمود و درّ آن دریا مسعود «5» چون آفتاب تابنده است و اکنون از بلاد اسلام هیچ شهری در مقابله و موازات آن نمیافتد از ازدحام خلایق و کثرت صامت و ناطق و اجتماع علما و رونق علم و طلبه آن و تشیید مبانی خیر و دو بقعه عالی ایوان محکم بنیاد که درین تاریخ درین رقعه معمور شد یکی مدرسه خانی که سرقویتی «6»
______________________________
(1) آ: یلواح، ه: بلواج،
(2) ب واو را ندارد،
(3) ج: ارباب، د: از ارباب، ه: تارات،
(4) آ: یلواح، ه: بلواج،
(5) کذا فی د، ب ج ه: در آن دیار مسعود، آ: در آن دریای مسعود،- مقصود صاحب اعظم محمود یلواج و پسرش مسعود بیک است، محمود یلواج از جانب اوکتای قاآن بن چنگیز خان حاکم ممالک ختای یعنی چین شمالی بود و مسعود بیک حاکم بلاد اویغور و ختن و کاشغر و ماوراء النّهر تاکنار جیحون (جامع التّواریخ طبع بلوشه ص 85- 86)،
(6) آ: سرقوینی؟؟؟، ب: سرقوینی؟؟؟، ج: سرقوئی؟؟؟، د: سرقوتنی، ه: سرقوتین،- سرقویتی بیکی که باختلاف مواضع سرقوتی و سرقوقتی و سرقوقیتی و سیورقوقتیتی نیز نویسند دختر چاکمبو برادر اونک
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 85
بنا فرمودست و دیگر مدرسه مسعودیّه که در هریک ازین هر روز هزار طالب علم باستفادت اشتغال دارند و مدرّسان از نحاریر علمای عصر و مفردان دهر و الحقّ اینچنین دو بنای بلند ارکان پاکیزه میدان بخارا را زینتی و رتبتی است تمام بلک زینتی «1» و طراوتی است اسلام را و با حصول این معانی فراغ اهالی بخارا و تخفیف مؤن و اثقال ایشان حاصل حقّ تعالی عراص «2» عالم را ببقای ذات پادشاه عادل و رونق اسلام و دین حنفی «3» آراسته گرداناد،
نظر انوش راوید: اینهمه غارت و بردن اجناس از شهرها، که یکی از آنها در موزه ها و در مغولستان نیست، زیرا دروغ است، در این چند سطر هم از نظر تاریخ گذاری، و هم از نظر جغرافیایی اشکال دارد. بوضوح مشخص است که این کتاب قرنها بعد و با شنیدن داستان هایی از خانات ایرانی نوشته شده، و آنها را سرجمع کرده تا کتاب کند، و با نوشته های جامعالتواریخ هم تفاوت دارد.
کلیک کنید: تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2
ذکر خروج تارابی «4»،
در شهور سنه ستّ و ثلثین و ستّمایة قران نحسین بود در برج سرطان منجّمان حکم کرده بودند که فتنه ظاهر شود و یمکن مبتدعی خروج کند، بر سه فرسنگی بخارا دیهی است که آنرا تاراب «5» گویند مردی بود نام او محمود صانع غربال چنانک در حقّ او گفتهاند در حماقت و جهل عدیم المثل بسالوس و زرق زهد و عبادتی آغاز نهاد و دعوی پریداری کرد یعنی جنّیان با او سخن میگویند و از غیبیّات «6» او را خبر میدهند، و در بلاد ماوراء النّهر و ترکستان بسیار کسان بیشتر عورتینه دعوی پریداری کنند و هرکس را که رنجی باشد یا بیمار شود ضیافت کنند و پریخوان را بخوانند و رقصها کنند و امثال آن خرافات و آن شیوه را جهّال و عوامّ التزام کنند، چون خواهر او بهر نوع از هذیانات پریداران با او سخنی
______________________________
خان پادشاه اقوام کرایت است و چنگیز خان او را در حیات خود بپسر چهارمش تولوی داد، وی محبوبترین خواتین تولوی و مادر چهار پسر معتبر او منکو قاآن و قوبیلای قاآن و هولاکو خان واریق بوکا بود (جامع التّواریخ طبع برزین ج 1 ص 127 و طبع بلوشه ص 199- 205)،
(1) ب ج: رستی؟؟؟، د: زیبتی، ه: رتبتی، آ: رتبی؟؟؟،
(2) آ: عراض، ب: اعراض، ج: اغراض،
(3) ب ه: مذهب حنیفی، ج د: مذهب حنفی،
(4) ه: تاراتی (فی جمیع المواضع)،
(5) ه: تارات،
(6) ب ه: مغیبات،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 86
میگفت تا او اشاعت میکرد عوامّ النّاس را خود چه باید تا تبع جهل شوند روی بدو نهادند و هرکجا مزمنی بود و مبتلائی روی بدو آوردند و اتّفاق را نیز در آن زمره بر یک دو شخص اثر صحّتی یافتهاند اکثر ایشان روی بدو آوردند از خاصّ و عامّ الّا من اتی اللّه بقلب سلیم، و در بخارا از چند معتبر مقبول قول شنیدم که ایشان گفتند در حضور ما بفضله سگ یک دو نابینا را دارو در چشم دمید صحّت یافتند من جواب دادم که بینندگان نابینا بودند و الّا این معجزه عیسی بن مریم بوده است و بس قال اللّه تعالی تُبْرِئُ الْأَکْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ و اگر من این حالت بچشم خود مشاهده کنم بمداوای چشم مشغول شوم، و در بخارا دانشمندی بود بفضل و نسب معروف و مشهور لقب او شمس الدّین محبوبی سبب تعصّبی که او را با ائمّه بخارا بودست اضافت علّت آن احمق شد و بزمره معتقدان او ملحق و گفت این جاهل را که پدرم روایت کردست و در کتابی نوشته که از تاراب «1» بخارا صاحب دولتی که جهان را مستخلص کند ظاهر خواهد شد و علامات این سخن را نشان داده و آن آثار در تو پیداست جاهل از عقل دور بدین دمدمه بیشتر مغرور شد و این آوازه با حکم منجّمان موافق افتاد و روزبروز جمعیّت زیادت میشد و تمامت شهر و روستاق روی بدو نهادند و آثار فتنه و آشوب پدید آمد امرا و باسقاقان که حاضر بودند در تسکین نایره تشویش مشاورت کردند و باعلام این رسولی بخجند فرستادند نزدیک صاحب یلواج «2» و ایشان بر سبیل تبرّک و تقرّب بتاراب رفتند و ازو التماس حرکت ببخارا کردند تا شهر نیز بمقدم او آراسته شود و قرار نهاده که چون بسر پل وزیدان «3» رسد مغافصة او را تیرباران کنند چون روان شدند در احوال آن جماعت اتر تغیّر میدید چون نزدیک سرپل «4»
______________________________
(1) ه: تارات،
(2) یلواح: ه: بلواج،
(3) کذا فی د، آ: بسریل؟؟؟ و زیدان؟؟؟، ب: بسریل؟؟؟ و رندان؟؟؟، ج: بسرتلّ ودیدان، ه: بر سرپل وریدان،
(4) آ ب ج: سرپل،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 87
رسیدند روی بتمشا «1» که بزرگتر شحنگان بود آورد و گفت از اندیشه بد بازگرد و الّا بفرمایم تا چشم جهان بینت را بیواسطه دست آدمیزاد بیرون کشند جماعت مغولان چون این سخن ازو بشنیدند گفتند یقین است که از قصد ما کسی او را اعلام ندادست مگر همه سخنهای او بر حقّ است خائف شدند و او را تعرّض نرسانیدند تا ببخارا رسید در سرای سنجر ملک نزول کرد امرا و اکابر و صدور در اکرام و اعزاز او مبالغت مینمودند و میخواستند تا در فرصتی او را بکشند چه عوامّ شهر غالب بودند و آن محلّه و بازار که او بود بخلایق پر بود چنانک گربه را مجال گذر نبود و چون ازدحام مردم از حدّ میگذشت و بیتبرّک او بازنمیگشتند و دخول را مخارج نمانده و خروج ممکن نه بر بام میرفت و آب از دهن بریشان میبارید بهرکس که رشاشه از آن میرسید خوشدل و خندان بازمیگشت شخصی از جمله متّبعان غوایت و ضلالت او را از اندیشه آن جماعت خبر داد ناگاه از دری دزدیده بیرون رفت و از اسبانی که بر در بسته بودند اسبی برنشست و اقوام بیگانه ندانستند که او کیست باو التفاتی نکردند بیک تک بتلّ با حفص رسید و در یک لحظه جهانی مردم برو جمع شد بعد از لحظه آن جاهل را طلب داشتند نیافتند سواران از جوانب بطلب او میتاختند تا ناگاه او را بر سر تلّ مذکور دریافتند بازگشتند و از حال او خبر دادند عوامّ فریاد برکشیدند که خواجه بیک پر زدن بتلّ با حفص پرید بیکبار زمام اختیار از دست کبار و صغار بیرون شد اکثر خلایق روی بصحرا و تلّ نهادند و برو جمع شدند نماز شامی برخاست و روی بمردم آورد و گفت ای مردان حقّ توقّف و انتظار چیست دنیا را از بیدینان پاک میباید کرد هرکس را آنچ میسّرست از سلاح و ساز یا عصا و چوبی معدّ کرده روی بکار آورد و در شهر آنچ مردینه بودند روی بدو نهادند و آن روز آدینه بود بشهر در سرای رابع «2» ملک نزول کرد و صدور و اکابر و معارف
______________________________
(1) کذا فی ج ه د، آ: بمشا؟؟؟، ب: بتمسا، رجوع کنید بص 83،
(2) آ: رابع، ه: رایع،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 88
شهر را طلب داشت سرور صدور بلک دهر برهان الدّین «1» سلاله خاندان برهانی و بقیّه دودمان صدر جهانی او را سبب آنک از عقل و فضل هیچ خلاف نداشت خلافت داد و شمس محبوبی را بصدری موسوم کرد و اکثر اکابر و معارف را جفا گفت و آبروی بریخت و بعضی را بکشت و قومی نیز بگریختند و عوامّ و رنود را استمالت داد و گفت لشکر من یکی از بنی آدم ظاهرست و یکی مخفیّ از جنود سماوی که در هوا طیران میکنند و حزب جنیّان که در زمین میروند و اکنون آنرا نیز بر شما ظاهر کنم در آسمان و زمین نگرید تا برهان دعوی مشاهده کنید خواصّ معتقدان مینگریستند و میگفت آنک فلان جای در لباس سبز و بهمان جای در پوشش سپید میپرند عوامّ نیز موافقت نمودند و هرکس که میگفت نمیبینم بزخم چوب او را بینا میکردند و دیگر میگفت که حقّ تعالی ما را از غیب سلاح میفرستد در اثنای این از جانب شیراز بازرگانی رسید و چهار خروار شمشیر آورد بعد ازین در فتح و ظفر عوامّ را هیچ شکّ نماند و آن آدینه خطبه سلطنت بنام او خواندند و چون از نماز فارغ شدند بخانهای بزرگان فرستاد تاخیمها و خرگاهها و آلات فرش و طرح آوردند و لشکرهائی «2» با طول و عرض ساختند و رنود و اوباش بخانهای متموّلان رفتند و دست بغارت و تاراج آوردند و چون شب درآمد سلطان ناگهان با بتان پریوش و نگاران «3» دلکش خلوت ساخت و عیش خوش براند و بامداد را در حوض آب غسل برآورد برحسب آنک
اذا ما فارقتنی غسّلتنی*کأنّا عاکفان علی حرام 13 از راه تیمّن و تبرّک آب آن بمن و درمسنگ قسمت کردند و شربت بیماران ساختند و اموال را که حاصل کردند برین و بر آن بخش کرد و بر لشکر
______________________________
(1) کذا فی د، ج: فخر الدّین، آ بجای کلمه «برهان» بیاض است، ب ه کلمه «برهان الدّین» را ندارد،
(2) ه: لشکرگاهی،
(3) آ: بتان، ب: ماهرویان، ج: ساز، د: خوبان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 89
و خواصّ تفرقه کرد و خواهر او چون تصرّف او در فروج و اموال بدید بیکسو شد و گفت کار او «1» بواسطه من بود خلل گرفت و امرا و صدور که آیت فرار برخوانده بودند در کرمینیه «2» جمع شدند و مغولان را که در آن حدود بودند جمع کردند و آنچ میسّر شد از جوانب ترتیب ساختند و روی بشهر نهادند و او نیز ساخته کارزار شد با مردان بازار با پیراهن و ازار «3» پیش لشکر بازرفت و از جانبین صف کشیدند و تارابی با محبوبی در صف ایستاده بیسلاح و جوشن و چون در میان قوم شایع شده بود که هرکس در روی وی دست بخلاف بجنباند خشک شود آن لشکر نیز دست بشمشیر و تیر آهستهتر مییازیدند یکی از آن جماعت تیری غرق کرد اتّفاق را بر مقتل او آمد و دیگری تیری نیز بر محبوبی زد و کس را ازین حالت خبر نهنه قوم او را و نه دیگر خصمان را در تضاعیف آن بادی سخت برخاست و خاک چنان انگیخته شد که یکدیگر را نمیدیدند لشکر خصمان پنداشتند که کرامات تارابی است همه دست بازکشیدند و روی بانهزام بازپس نهادند و لشکر تارابی روی بر پشت ایشان آوردند و اهالی رساتیق از دیههای خویش بابیل و تبر روی بدیشان نهادند و هرکس را از آن جماعت که مییافتند خاصّه عمّال و متصرّفان را میگرفتند و بتبر سر نرم میکردند و تا بکرمینیه «4» برفتند و قرب ده هزار مرد کشته شد چون تابعان تارابی بازگشتند او را نیافتند گفتند خواجه غیبت کرده است تا ظهور او دو برادر او محمّد و علی قایممقام او باشند، برقرار تارابی این دو جاهل نیز در کار شدند و عوامّ و اوباش متابع ایشان بودند و یکبارگی مطلق العنان دست بغارت و تاراج بردند بعد از یک هفته ایلدز «5» نوین و چکین «6» قورچی با لشکری بسیار از مغولان در
______________________________
(1) ب ج د ه میافزاید: که،
(2) ب ج: کرمینه، آ د: کرمینه، ه: کرمسه،
(3) آ: ایرار، ج: ایزار،
(4) آ ب ج د: کرمینه، ه: کرمسه،
(5) ج د: ایلدر،
(6) کذا فی ه، آ: جکین؟؟؟، ب: جنکین؟؟؟، ج: جکین، د: جنکن،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 90
رسیدند باز آن جاهلان با اتباع خود بصحرا آمدند و برهنه در مصاف بایستادند و در اوّل گشاد تیر آن هردو گمراه نیز کشته شدند و در حد بیست هزار خلق درین نوبت نیز بکشتند روز دیگر که شمشیرزنان صباح فرق شب را بشکافتند خلایق را از مرد و زن بصحرا راندند مغولان دندان انتقام تیز کرده و دهان حرص گشاده که بار دیگر دستی بزنیم و کامی برانیم و خلایق را حطب تنور بلاسازیم و اموال و اولاد ایشان را غنیمت گیریم خود فضل ربّانی و لطف یزدانی عاقبت فتنه را بدست شفقت محمود «1» چون نامش محمود گردانید و طالع آن شهر را باز مسعود چون او برسید ایشان را از قتل و نهب زجر و منع کرد و گفت سبب مفسدی چند چندین هزار خلق را چگونه توان کشت و شهری را که چندین مدّت جهد رفته است تا روی بعمارت نهاده بواسطه جاهلی «2» چگونه نیست توان کرد بعد از الحاح و مبالغت و لجاج بر آن قرار نهاد که این حالت بخدمت قاآن عرضه دارند بر آنجملت که فرمان باشد بأتمام رسانند و بعد از آن ایلچیان بفرستاد و سعیهای بلیغ نمود تا از آن زلّت که امکان عفو ممکن نبود تجاوز فرمود و بر حیات ایشان ابقا کرد و اثر آن اجتهاد محمود و مشکور شد،
نظر انوش راوید: اصلاً دقت در جغرافیای جمعیتی ندارد، بدبختی است، که تاریخ دانهای ایرانی این نوشته ها را تفسیر نکرده و نمی کنند، و چشم و گوش بسته می پذیرند.
ذکر استخلاص سمرقند،
معظمترین بقاع مملکت سلطان بفسحت رقعه و خوشترین رباع بطیب بقعه و نزهترین بهشتهای دنیا باتّفاق از جمله جنان اربعه،
ان قیل فی الدّنیا تری جنّة*فجنّة الدّنیا سمرقند
یا من یوازی ارض بلخ بها*هل یستوی الحنظل و القند 14 هوای او باعتدال مایل و آب را لطف باد شمال شامل و خاک را بقوّت اطراب خاصّیّت آتش «3» باده حاصل،
______________________________
(1) یعنی صاحب اعظم محمود یلواج، رجوع کنید بص 84،
(2) ب ه میافزاید: چند،
(3) آ کلمه «آتش» را ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 91
ارض حصاها جوهر و ترابها*مسک و ماء المدّ فیها قرقف 15 سلطان چون از معرکه بازگشت ماسکه سکون از دست شده و جاذبه قرار با فرار بدل گشته حیرت و زیغ «1» درنهاد او قرار گرفته جهت محافظت بر بلاد و امصار اکثر قوّاد و انصار تحصیص کرد و از آنجملت سمرقند را بصد و ده هزار مرد تخصیص فرمود شست هزار ترکان بودند با خانانی که وجوه اعیان سلطان بودند که اسفندیار روئینتن اگر زخم تیر و گزارد سنان ایشان دیدی جز عجز و امان حیله دیگر ندانستی و پنجاه هزار تازیک از مفردانی که هریک فی نفسه رستم وقت و بر سرآمده لشکرها بودند و بیست عدد پیل تمام هیکل دیو شکل
یقلّبن اساطین*و یلعبن بثعبان
علیهنّ تجافیف*یشهّرن بألوان «2» تا اسبان و پیادگان شاه را بر رقعه حرب فرزین بند باشد و بصدمات و صولات رخ نگردانند و غلبه خلایق شهر خود چندانک حصر آن بیرون از بیان بود و بازین همه «3» دز را استحکام تمام کرده و چند فصیل بر مدار آن کشیده و دیوار تا ثریّا افراشته و خندق را از حدّ ثری بگذرانیده و بآب رسانیده، چنگز خان چون باترار رسید و آوازه استحکام حصار و قلعه و غلبه لشکر سمرقند در آفاق و اقطار منتشر بود و همهکس بر آنک سالها باید تا شهر مستخلص شود تا بدز چه رسد التزام طریقه احتیاط را صلاح در آن دید که حوالی آنرا پاک کنند «4» بعد از آن روی بدان آرد ابتدا
______________________________
(1) آ: ربع، ب: روع، ج ه: رعب، د ندارد،
(2) من قصیدة لبدیع الزّمان الهمذانی فی مدح السّلطان محمود الغزنویّ و قبل البیتین
ایا والی بغداد*و یا صاحب غمدان
تأمّل مأتی فیل*علی سبعة ارکان و القصیدة بعضها مذکورة فی تاریخ الیمینی و بعضها فی یتیمة الدّهر للثّعالبی،
(3) یعنی با این همه، ب: باز این، ج د: با این،
(4) د: کند،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 92
متوجّه بخارا شد و بعد ما که او را از استخلاص آن فراغ دل حاصل گشت باستقصاء سمرقند مایل گشت عنان بجانب آن معطوف کرد و از بخارا حشری بزرگ براند و در راه بهرکجا برسید از دیهها که ایل میشدند تعرّض نمیرسانید و هرکجا ممانعتی میکردند چون سر پل «1» و دبوسیه «2» لشکر بمحاصره آن میماند و او بنفس خود توقّف نمیکرد تا بسمرقند رسید و پسران چون از کار اترار فارغ شده بودند دررسیدند با حشر اترار و مخیّم چنگز خان را بکوک سرای اختیار کردند و حشم دیگر بر محیط شهر چندانک میرسیدند نزول میکردند و چنگز خان یک دو روز بنفس خود بمطالعه سور و باره «3» و فصیل و دروازه «4» طواف کرد و لشکر را از مقابلت و مقاتلت معاف داشت و یمه و سبتای «5» که از نوینان بزرگ و معتبران او بودند بر عقب سلطان باسی هزار مرد روان کرد و غداق «6» نوین و یسور «7» را بجانب وخش و طالقان فرستاد تا روز سیّم که مشعله زبانه خرشید از میان ظلمت دخان شب قیری بالا گرفت و شب سیاهی در کنج انزوا رفت چندان مرد از مغول و حشری مجتمع شده بودند که عدد آن بر عدد ریگ بیابان و قطار باران فزون بود بر محیط شهر ایستاده از شهر البار «8» خان و شیخ «9» خان و بالا «10» خان و بعضی خانان دیگر بصحرا رفتند و با حشم پادشاه جهانگیر در مقابله بایستادند و دست بتیر گشادند و از هردو جانب بسیار سوار و پیاده کشته گشتند و ترکان سلطانی درین روز کرّ و فرّی نمودند و روشنی چراغ وقت انطفا اندک فروغی دهد و از لشکر مغول
______________________________
(1) ب: سریل، ج: سربل؟؟؟، د ندارد، آ: سرتل،
(2) ب: دیوسیه، ج: دو سه، ه: دبوسه، آ: دبوسیه؟؟؟، د ندارد،
(3) د: بارو،
(4) آ: دواره،
(5) کذا فی آ، ب ج د ه: سنتای،
(6) آ: عداق (در سابقa 11.f : غداق)، ب: علاف، ج د ه: علاق،
(7) کذا فی آ د، (آa 11.f : سیور)، ه: یسئور، ب ج: یسور؟؟؟،
(8) کذا فی آ ج، ب: الیا، ه: التار، د ندارد،
(9) کذا فی ه، آ: سیح، (ایضا درa -b 53.f : شیح؟؟؟)، ب: شح، ج: شیح،
(10) آ ج: بالا، ب ه: بر بالا، د ندارد، جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 86: بالان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 93
جمعی را بکشتند و بعضی را دستگیر کردند و بشهر بردند و از ایشان نیز مردی هزار بیفتاد تا هنگام آنک
چون نهان شد ز بهر سود زمین*آتش آسمان ز دود زمین هرکس روی بمقرّ خود آوردند چندانک دیگرباره سپردار مکّار «1» تیغ در میغ شب زد چنگز خان بنفس خویش سوار گشت و تمامت حشم را بر مدار شهر بداشت و از اندرون و بیرون جنگ را محتشد و مستعدّ گشتند و تنگ مکاوحت و مخاصمت تا نماز شام محکم برکشیدند و از گشاد منجنیق و کمان تیر و سنگ پرّان شد و لشکر مغول بر دروازها بایستادند و حشم سلطان را بخروج میدان کارزار مانع آمدند و چون راه مبارزت آن جماعت مسدود شد و بر بساط محاربت بازیها درهم شد و شاه «2» سواران را مجال نماند که اسبان را در میدان جولان آرند هرچند پیلان درانداختند «3» مغولان رخ نتافتند بلک بزخم تیر فرزین بند ایشان که در بند فیل بود بگشادند «3» و صف پیاده را برهم ریختند چون فیول قبول جراحتها کرد «4» و بحسب «5» پیاده شطرنجی هیچ کفایت ننمود «6» بازگشتند و بسیار خلق را در زیر سمّ کردند تا هنگام آنک پادشاه ختن پرده بر روی فروگشاد دروازها بربستند و ارباب «7» از جنگ اینروز خایف شده و اهوا و آرا مختلف بعضی بایلی و انقیاد راغب و قومی از جان عزیز راهب طایفه را قضای آسمانی از صلح وازع و زمره را هوای چنگز خانی از محاربت مانع تا روز دیگر
چو خرشید تابان بگسترد فر*سیه زاغ گردون بیفکند پر حشم مغول خیره و دلیر و اهالی سمرقند متردّد رای و تدبیر جنگ از سر گرفتند و پای درنهادند قاضی و شیخ الأسلام با قومی از دستاربندان بخدمت چنگز خان مبادرت نمودند و بر ایقات مواعید او مستظهر و واثق
______________________________
(1) کذا فی جمیع النّسخ،
(2) آ: سباه،
(3- 3) این جمله را آ ج ندارد،
(4) ب د ه: کردند،
(5) کذا فی ب (؟)، آ ج: بحسب؟؟؟، ه: بحسب، د ندارد،
(6) ب: ننمودند، ه: ننموده،
(7) ب میافزاید: سمرقند،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 94
گشتند و باجازت او بشهر آمدند وقت نماز را دروازه نمازگاه بگشادند و در عناد دربستند تا لشکر مغول درآمدند و آن روز بتخریب شهر و فصیل مشغول بودند و اهالی شهر پای در دامن عافیت «1» کشیدند و ایشان را تعرّضی نمیرسانیدند تا چون روزگار بلباس ختائیان مشرک سیاه گلیم شد مشعلها افروختند و مشعلها برکشیدند تا تمامت باره را با ره برابر کردند و از جوانب پیاده و سوار را راه گذر، چون روز سیّم که مهره باز بیمهر سیاهدل کبود چهر آینه سختروئی «2» را در روی کشید بیشتر مغولان باندرون شهر درآمدند و مردان و عورات را صدصد بشمار در صحبت مغولان بصحرا میراندند مگر قاضی و شیخ الأسلام را با قومی که بدیشان تعلّق داشت و در جوار ایشان بودند از خروج معاف داشتند زیادت از پنجاه هزار خلق درشمار آمد که در حمایت ایشان بماند و منادی دادند که اگر کسی بکنج اختفا استیمان کند خون او هدر و باطل است و مغولان و لشکریان بغارت مشغول بودند و مردم بسیار در مغارات و سوراخها متواری گشته بودند کشته شدند، و پیلبانان پیل را بنزدیک چنگز خان بردند و علف پیل خواستند از خورش ایشان پیل از آنک در دست مردم افتند پرسید گفتند علف صحرا فرمود رها کنید تا خود میزنند «3» و میگیرند پیلان را گشاده کردند تا هلاک شدند، و چون شاه افلاک بزیر کره خاک فرو شد مغولان از شهر بیرون آمدند و اهالی حصار در هراس و بیم با دلهای بدو نیم نه روی قرار و نه پشت فرار الب «4» خان مردی کرد و جانبازی و با هزار مرد دل از جان برگرفته از حصار بیرون آمد و برمیان لشکر زد و با سلطان پیوست چون بامداد دیگر چاوشان خسرو سیّارگان تیغزنان طلوع کردند لشکر گرد بر گرد دز منطقه ساخته و از جانبین تیر و سنگ سبک پرّان و دیوار حصار و فصیل ویران
______________________________
(1) آ ج: قناعت،
(2) آ ب ج: روی، د ندارد،
(3) آ: میزنند؟؟؟ (میزیند؟)،
(4) آ: الب؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 95
کردند و جوی ارزیر «1» را خراب کردند و میان دو نماز را دروازه بگرفتند و دررفتند و از مفردان و پهلوانان مردی هزار تمسّک بمسجد جامع کردند و کارزاری سخت بر دست گرفتند از استعمال نفط و تیر چرخ «2» حشم چنگز خان نیز قرابات نفط کار بستند و مسجد جامع و هرکس که در آن بود سوخته آتش دنیا و شسته آب عقبی شدند و هرکس که در حصار بود بصحرا آوردند و اتراک را از تازیکان جدا کردند و همه را دهه و صده و ترکانرا مویها بر شبه مغولان از پیش سر حلق کردند استقرار و تسکین ایشان را چندانک آفتاب بمغرب رسید نهار حیات ایشان بزوال کشید و در آن شب تمامت قنقلیان مردینه غریق بحار بوار و حریق نار دمار شدند زیادت از سی هزار قنقلی و ترک بودند مقدّم ایشان برشماس «3» خان و تغای «4» خان و سرسیغ «5» خان و اولاغ «6» خان با بیست و اند امیر از سروران امرای سلطان که اسامی ایشان مسطورست در یرلیغی که چنگز خان برکن الدّین کرت نوشته بود و تمامت امرای لشکر و ولایتی که قهر و قسر کرده بود در آنجا مفصّل نوشته، و چون شهر و حصار در خرابی و ویرانی با یکدیگر مقابل شد و «7» امرا و جندیان و خلایق بسیار تجرّع کؤوس هلاکت کردند روز دیگر که عقاب جمشید افلاک را سر از پس عقاب خاک افراخته شد و پیکر آتشین خور برطبق آسمان افروخته گشت خلایق را که از زیر شمشیر جسته بودند شمار کردند و از آن جماعت سی هزار مرد را باسم پیشوری تعیین کردند و بر پسران و خویشان بخش کرد و مثل آن بر سبیل حشر از جوانان و کنداوران نامزد کردند و بر بقایا که اجازت
______________________________
(1) کذا فی آ ب، ه: ارزیر، ج د ندارد،
(2) آ ج: جرح، ب: جرخ،
(3) کذا فی د، ه: برسماس، آ ب: برسماس، ج: برسمان، جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 89: برشماس (مثل متن)،
(4) کذا فی ه، آ: تعای، د: بغای؟؟؟، ب:
نعای؟؟؟، ج و جامع التّواریخ ایضا: طغای،
(5) کذا فی ه، د: سرسیع، آ ب: سرسبع؟؟؟، ج: سرسلیع، جامع التّواریخ ایضا: سرسغ،
(6) ه: عداق،
(7) ج واو را ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 96
مراجعت یافتند شکرانه آنرا که بروز دیگران ننشستند و درجه شهدا نیافتهاند و در زمره احیا مانده دویست هزار دینار بر مستظهران حکم کرد و ثقة الملک و امیر عمید بزرگ را که از کبار اصحاب مناصب سمرقند بودند بتحصیل آن نامزد و طایفه را بشحنگی آنجا معیّن کرد و از حشر بعضی با خود بجانب خراسان برد و بعضی را با پسران بجانب خوارزم فرستاد و بعد از آن بچند نوبت متواتر حشر طلب میداشتند و از حشر نیز زیادت کسی خلاص نیافت و بدین سبب خرابی کلّی راه یافت، و این واقعه در ربیع الأوّل سنه ثمان عشرة و ستّمایة بود صاحبنظران کجااند تا ببصر تفکّر و اعتبار در حرکات این روزگار پرزرق و شعوذه «1» و جفای این گردنده گردون بیهوده نگرند تا بدانند که نسیم او با سموم نه موازی است و نفع او نه با ضرّ محاذی خمر او یک ساعته و خمار او جاودان ربح او ریح است و گنج او رنج،
ای دل جزع مکن که مجازیست این جهانای جان غمین مشو که سپنجیست این سرای
نظر انوش راوید: چقدر پرت و پلا، واقعاً کسی که اینها را به عنوان واقعیت تاریخی می پذیرد، باید خیلی کودن باشد، نه از نظر جمعیت و نه از تدارکات نه از آثار نه نظامی و نه اخبار محلی و نه هیچی به عقل و علم جور نیست. ای نادان های موسسه گیب، دیگر با انوش راوید شوخی نمی توانید بکنید، و پرت و پلا از آستین موزه های استعماری لندن و پاریس خود در آورید، و بجای تاریخ بخورد ایرانی بدهید.
ذکر واقعه خوارزم،
و این نام ناحیت است و نام اصلی آن جرجانیه است و ارباب آن اورکنج «2» خوانند پیش از تقلّب ایّام و دهور حکم بلدة طیّبة و ربّ غفور داشت مقرّ سریر سلاطین عالم و مستقرّ مشاهیر بنی آدم بود اکناف آن اکتاف اشراف دهر را حاوی شده و اطراف آن طراف «3» روزگار را ظروف «4» آمده مغانی آن بانواع انوار معانی روشن و رباع و بقاع آن بآثار اصحاب
______________________________
(1) ب د ه: شعبده،
(2) د ه: اورکانج، ب: در متن: اورانج؟؟؟، در حاشیه:
اورکنح، ج: کرکانج، آ: اورکنح،
(3) ه: طرف، ج: اطراف،
(4) آ ج: طروف، ه ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 97
اقدار گلشن از اجتماع مشایخ بزرگوار با سلاطین روزگار در یک بقعه «1» ع، بها ما شئت من دین و دنیا، حسب حال آن بقعه «1» شده،
خوارزم عندی خیر البلاد*فلا اقلعت سحبها المغدقه
فطوبی لوجه امرئ صبّحته*اوجه «2» فتیانها المشرقه 16 چنگز خان چون از استخلاص سمرقند فارغ شد ممالک ماوراء النّهر بأسرها مضبوط گشت و مخالفان در طواحین بلاء متواتر مضغوط و از جانب دیگر حدود جند «3» و بارجلیغ کنت «4» محفوظ خوارزم در میان بلاد مانند خیمه که اطناب آن بریده باشند مانده بود چون چنگز خان خواست که بنفس خود بر عقب سلطان برود و ممالک خراسان را از معارضان پاک گرداند پسران بزرگتر جغتای و اوکتای را نامزد خوارزم گردانید با لشکری چون حوادث زمانه بیپایان پر شده از عدد ایشان کوه و بیابان و بفرمود تا از جانب جند نیز توشی مردان حشری مدد فرستاد بر راه بخارا روان شدند و در مقدّمه بر سبیل یزک لشکری چون قضای بد روان و چون برق پرّان «5» بفرستادند و در آن وقت خوارزم از سلاطین خالی بود از اعیان لشکر خمار «6» ترکی «7» بود از اقربای ترکان خاتون آنجا بوده است و از اعیان امرا مغول حاجب «8» و اربوقا «9» پهلوان و سپهسالار علی دروغینی «10» و جمعی دیگر ازین قبیل که تعداد و تفصیل اسامی
______________________________
(1) کذا فی جمیع النّسخ بالتّکرار،
(2) فی جمیع النّسخ: صبحه با وجه، از روی معجم البلدان در ذیل «خوارزم» تصحیح شد،
(3) آ: کلمه «جند» را ندارد،
(4) آ: بارجلیغ کنت، ه: بارخلیغ کنت، د: بارخلیغ کت، ب: با خلیغ لبت؟؟؟، ج: بارخلیغ انت؟؟؟،
(5) آ: پران، ب ج: پرّان،
(6) کذا فی جمیع النّسخ، ه: میافزاید: نام، جامع التّواریخ طبع برزین ج 2 ص 105: حماز،
(7) ج: تکین،
(8) کذا فی آ ب د ه، و کذا ایضا فی جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 105، ج: قنقلیان صاحب،- نام همین شخص درb 53.f اغل حاجب و درa 59.f اغول حاجب مسطور است،
(9) آ ب: اربوقا،
(10) آ: دروعینی؟؟؟، ب ه: دروعی، ج: درعی، د: دروغی، جامع التّواریخ ایضا: مرغننی،- در کتاب سیرة جلال الدّین منکبرنی تألیف منشی او محمّد بن احمد النّسوی طبع هوداس ص 55 گوید «و لمّا اجلتها المذکورة (ای اجلت عن خوارزم ترکان
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 98
هریک تطویل بلا طائل است آنجا متخلّف بودند و از اماثل شهر و افاضل دهر چندانک لا یعدّ و لا یحصی و عدد سکّان بلد فزونتر از رمال و حصی چون در آن سواد اعظم و مجمع بنی آدم هیچ سرور معیّن نبود که در نزول حادثات امور و کفایت مصالح و مهمّات جمهور با او مراجعت نمایند و بواسطه او با ستیز روزگار ممانعت کنند بحکم نسبت قرابت خمار را باتّفاق باسم سلطنت موسوم کردند و پادشاه نوروزی ازو برساختند و ایشان غافل از آنچ در جهان چه فتنه و آشوب است خاصّ و عامّ خلایق از دست زمانه در چه لگدکوب تا ناگاه سواری چند معدود بر منوال دود دیدند که بدروازه رسید و براندن چهارپای مشغول شد جمعی کوتاهنظران بطر «1» گرفته پنداشتند که ایشان از راه حماقت همین چند معدود آمدهاند تا «2» ببازی چنین گستاخی کرده و ندانستند که از پس آن بلاهاست و در پس آن عقبه عقبها «3» و در عقب آن عذابها بیخویشتن از راه «4» دروازه عالمی خلق از سوار و پیاده روی بدان معدودان نهادند و ایشان چون صیدگاهی میرمیدند و گاهی از پس نظر میانداخت و میدوید تا چون بباغ خرّم «5» که بر یک فرسنگی شهرست رسیدند سواران تاتار و مردان بأس و نفار «6» و بؤس و کارزار از مکامن جدار بدوانیدند راه را از پس و پیش بگرفتند و مانند گرگان گرسنه در میان رمه بیراعی مشمّر کشته «7» افتادند تیر پرّان بر آن قوم مقدّم کردند و بعد از آن شمشیر و نیزه را محکم و ایشان را میراند تا بنزدیک زوال قرب صد هزارنفس از مردان قتال بر زمین افکندند و هم در آن تف و جوش با نعره و
______________________________
خاتون والدة السّلطان محمّد خوارزمشاه) و اخلّت بها و لم تترک بها من یقوم بضبط الأمور و سیاسة الجمهور تولّی امرها علی کوه دروغان و کان رجلا عیّارا مصارعا و قد سمّی کوه دروغان لعظم اکاذیبه و معناه اکاذیب کالجبال آلخ،»
(1) د: نظر، ج ندارد،
(2) ج: یا، ب: با، د: که،
(3) ب ه: عقابها،
(4) ب ج د ه ندارد،
(5) ب ه و: حرم،
(6) ج د ه: نقار، آ: نقار، ب: نفار؟؟؟،
(7) کذا فی جمیع النّسخ (؟)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 99
خروش خود را بر عقب ایشان از دروازه قابیلان «1» در شهر انداختند و تا موضعی که آنرا تنوره گویند چون آتش برفتند چون آفتاب میلان غروب کرد لشکر بیگانه التزام حزم را بازگشتند و روز دیگر که ترک تیغ زن از ممکن افق سر برزد تیغزنان ناباک «2» از فتّاک اتراک مراکب «3» گرم کردند و روی بشهر نهادند فریدون غوری «4» نام که سروری از جمله قاده سلطان بود با مردی پانصد بر دروازه مترصّد بودند و مقاومت را مستعدّ از تمکّن آن رجوم بر هجوم امتناع نمودند و آن روز تا آخر بر مصارعت و قراع بودند بعد از آن جغتای و اوکتای با لشکری چون سیل در انحدار و مانند عاصفات ریاح در اختلاف برسیدند و بر سبیل تفرّج بر مدار شهر طواف کردند و ایلچیان بفرستادند و اهالی شهر را بایلی و انقیاد خواند و تمامت لشکر چون دایره بر مرکز محیط شدند و مانند اجل گرد بر گرد آن نزول کرد و بترتیب آلات جنگ از چوب و منجنیق و سنگ مشغول گشت و چون در جوار خوارزم سنگ نبود از درختهای توت سنگها میساختند و چنانک معهود ایشانست روزبروز بر سبیل وعد و وعید و تأمیل و تهدید اهالی شهر را مشغول میداشتند و احیانا نیز تیری در یکدیگر میانداختند تا چون از سازهای جنگ و مصالح و آلات بپرداختند و از جوانب جند و غیر آن اعوان و اجناد دررسیدند از تمامت جوانب شهر بیکبار روی بر محاربه و قتال آوردند و مانند رعد و برق در نعره آمدند و سنگ و تیر بر منوال تگرگ بریشان ریزان کردند و یاسا دادند که خاشاک جمع کردند و خندق آب را انباشته و بعد از آن بجرگ حشریان را تحرّک دادند تا دامن فصیل چاک کردند و خاک در چشم افلاک چون سلطان مزوّر و سرخیل سپاه و لشکر خمار مست شراب ادبار
______________________________
(1) کذا فی احدی نسخ جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 106، آ ب: قاسلان؟؟؟، ج:
اقابیلان، د: بیلان، ه: قلاشان، جامع التّواریخ (متن): قایلان،
(2) یعنی بیباک،
(3) آ: مواکب،
(4) آ: عوری،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 100
کما قال اللّه تعالی لَعَمْرُکَ إِنَّهُمْ لَفِی سَکْرَتِهِمْ یَعْمَهُونَ نکایت ایشان مشاهده کرد دل او از خوف ذلّ بدو نیم شد و با ظنّ باطن او علامات استیلای لشکر تتار موافق افتاد حیلت در جبلّت او معدوم شد و بر وی روی رأی و تدبیر با ظهور تقدیر مکتوم گشت از دروازه بشیب آمد و بسبب آن تشتّت و پراکندگی با اهل آن شهر زیادت راه یافت لشکر تتار علم بر سر دیوار کشیدند و مردان کار بررفتند و ببانگ و خروش و نعره و جوش دل زمین را در آوازه آوردند اهالی شهر در دروب و محلّات ممتنع شدند بر هر دربی حربی از سر گرفتند و در هر دربندی بیخ «1» و بندی کردند و لشکر بقواریر نفط دور و محلّات ایشان میسوختند و بتیر و منجنیق خلایق را بر یکدیگر میدوختند و چون ردای نور خور از جور ظلمت شام منطوی میشد با محالّ خیام میآمدند و بامداد بر سر کار برین شیوه اهالی شهر مدّتی ملازمت نمودند و با تیغ و تیر و درفش پنجه مصادمت زدند و بیشتر از شهر خراب شد و اماکن و مساکن با اموال و دفاین تلّ تراب و لشکر را از انتفاع بذخایر اموال یأس و خیبت حاصل میشد اتّفاق کردند که ترک آتش گیرند و آب جیحون را که در شهر بر آن جسر «2» بسته بودند ازیشان بازدارند سه هزار مرد از لشکر مغول مستعدّ و آماده شدند و برمیان آن جسر «3» زدند اهالی شهر ایشان را در آنمیان گرفتند چنانک یک نفس ازیشان مجال مراجعت نیافت بدین سبب اهالی شهر در کار مجدّتر شدند و بر مقاومت و مبارزت صبورتر گشتند از بیرون نیز اوزار «4» جنگ هایجتر شد و بحر حرب مایجتر گشت و نکباء فتنه بر زمین و زمانه انگیختهتر شد محلّه بمحلّه و سرای بسرای میگرفتند و میکند و تمامت خلق را میکشت تا تمامت شهر مسلّم شد خلایق را بصحرا راندند آنچ ارباب حرفت و صناعت بودند زیادت از صد هزار را
______________________________
(1) آ ج: بیح؟؟؟، د ه: پیح؟؟؟،
(2) کذا فی ه، آ: حسپر، ب د: حر؟؟؟، ج: حشر،
(3) کذا فی ج ه، آ: حسبر، ب: حر؟؟؟، د: جبر،
(4) کذا فی آ (؟) ب ج د: آوار، ه، ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 101
جدا کردند و آنچ کودکان و زنان جوان بود برده کرد و باسیری برد و باقی مردان را بر لشکر قسمت کردند هریک مرد قتال را بیست و چهار نفس مقتول رسید قال اللّه تعالی فَجَعَلْناهُمْ أَحادِیثَ وَ مَزَّقْناهُمْ کُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِکُلِّ صَبَّارٍ شَکُورٍ و لشکر بنهب و تاراج مشغول شدند و بقایای بیوت و محلّات را ویران کرد خوارزم که مرکز رجال رزم و مجمع نساء بزم بود ایّام سر بر آستانه آن نهاده و همای دولت آنرا آشیانه ساخته مأوای ابن آوی گشت و نشیمن بوم و زغن شد دور از خوشی دور شد و قصور بر خرابی مقصور گشت جنان چنان پژمرده که پنداشتی آیت و بدّلناهم بجنّتیهم جنّتین در شأن آن منزل بود ایوان «1» بر بساتین و متنزّهات «2» قلم کلّ ما هو آت آت این ابیات اثبات کرده
ربّ رکب قد اناخوا حولنا*یمزجون الخمر بالماء الزّلال
ثمّ اضحوا عصف الدّهر بهم*و کذاک الدّهر حال بعد حال 17 فی الجمله چون از رزم خوارزم فارغ شدند از سبی و نهب و فتک و سفک بپرداختند آنچ محترفه بودند قسمت کردند و ببلاد شرقی فرستادند و اکنون مواضع بسیارست در آن حدود که از اهالی آن معمور شدست و بسواد آن موفور گشته و پادشاهزادگان جغتای و اوکتای بازگشتند بر راه کاسف «3» آنرا بیک دو روز بخوارزم ملحق کردند و در کوشش و کشش با آن حذو النّعل بالنّعل کثرت شمار کشتگان چندان شنیدهام که مصدّق نداشتهام و بدان سبب ننوشته، اللّهم عافنا من کلّ بلاء الدّنیا و عذاب الآخرة،
نظر انوش راوید: گویا تمام شهر های منطقه بی خیال و بیکار نشسته بودند، تا کسی بیاید آنها را تارو مار کند و به اسارت ببرد. اینهمه دروغ از اسیر بردن زن و کودک، چرا باعث تغییر ژنتیکی در مغولستان نشدند، کدام آدم ساده ای است، که این چیزها را بعنوان تاریخ می پذیرد، جز سیستم آموزشی ایران.
ذکر حرکت چنگز خان بجانب نخشب و ترمد،
چون سمرقند مستخلص شد و پسران جغتای و اوکتای را بخوارزم روان
______________________________
(1) کذا فی جمیع النّسخ (؟)،
(2) آ میافزاید: و،
(3) کذا فی آ ج د، ب ه: کاشف،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 102
کرد بهار آن سال در کنار سمرقند بگذرانید و از آنجا بمرغزارهای نخشب آمد تابستان بآخر رسید و چهارپایان فربه و لشکر مرفّه شدند بر قصد ترمد روان گشت چون آنجا رسید رسولان بفرستاد و ایشان را بایلی و مطاوعت و تخریب قلعه و حصار خواند ساکنان بحصانت قلعه که نیمه از سور آن در میان جیحون برآوردهاند مستظهر بودند و بمردان و عدّت و ساز مغرور قبول ایلی نکردند بمکاوحت پیشآمدند و از جانبین منجنیق بر کار کردند و روز و شب از خصومت و پیگار نیاسودند تا روز یازدهم «1» را قهرا و قسرا بگشادند و از خلق مرد و زن هرکس که بود بصحرا راندند و بر لشکر بنسبت شمار بر عادت معهود قسمت کردند و تمامت را بکشتند و بر هیچکس ابقا نکردند و بوقت آنکه فارغ شدند عورتی را دیدند گفت بر من ابقا کنید تا مرواریدی بزرگ دارم بدهم بعد از مطالبت مروارید گفت آن مروارید را التقام کردهام شکم او بشکافتند و حبوب مروارید از آنجا برداشتند و بدین سبب بفرمود تا شکم کشتگانرا میشکافتند و چون از نهب و قتل فارغ شدند بناحیت کنکرت «2» و حدود سمان «2» رفت و زمستان در آن حدود بآخر رسانید و آن نواحی را نیز بقتل و تاختن و کندن و سوختن پاک کرد و تمامت بدخشان و آن حدود و بلاد را لشکرها فرستاد و بعضی را بلطف و اکثر را بعنف مستخلص و مسلّم کرد چنانک در آن نواحی از مخالفان اثر نماند و فصل زمستان بآخر کشید عزم عبور کرد و این در شهور سنه سبع «3» عشرة و ستّمایة بود،
______________________________
(1) د: پانزدهم،
(2) کذا فی جمیع النّسخ،
(3) کذا فی جمیع النّسخ، و این مناقضت صریح دارد با آنچه در ص 96 گفت که فتح سمرقند در سنه ثمان عشرة و ستّمایه بود و در اوّل این فصل گوید که فتح نخشب و ترمذ بعد از استخلاص سمرقند بود پس «سبع عشرة» قطعا خطاست و صواب ثمان عشرة است بطبق جامع التّواریخ (طبع برزین ج 3 ص 111، 173) و بطور تحقیق و تصریح رشید الدّین وزیر فتح نخشب و ترمذ در اوّل پائیز سال موغای ئیل یعنی سال مار است، و چون سالهای مغولان شمسی است و ماههای ایشان قمری هردو یا سه سالی یک کبیسه گیرند و آن سال
نظر انوش راوید: باید یک پشتیبانی یکصد ملیون نفری با دانایی های اداری و حمل و نقل و نظامی و صنعتی غیره باشد، تا بتوانند چنین برنامه های پیش ببرند. ولی فقط سادگی نویسنده در فربه شدن چهارپایان و لشکریان می گنجد، چقدر ساده و مسخره.
کلیک کنید: تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 103
ذکر عبور چنگز خان بر معبر ترمد و استخلاص بلخ،
بلخ از کثرت غلال و انواع ارتفاع از بقاع دیگر مرتفعتر بود و اعراص «1» آنرا از بلاد دیگر متّسع «2» بیشتر و در قرون پیشین بلخ در بلاد شرقی بمثابت مکّه بودست در طرف غربی و فردوسی میگوید
ببلخ گزین شد بدان نوبهار*که یزدانپرستان بدان روزگار
مرآن جای را داشتندی چنان*چو مر مکّه را این زمان تازیان چنگز خان از معبر عبور کرد و متوجّه بلخ شد مقدّمان پیشآمدند و اظهار ایلی و بندگی کردند و انواع ترغو «3» و پیشکش پیش کشیدند و بعد از آن بعلّت آنک شمار میباید کرد فرمان شد تا هر خلق که در بلخ بود تمامت را بصحرا آوردند و شمار کردند و بعد از آن سبب آنک هنوز سلطان جلال الدّین در نواحی شور و آشوبی میانداخت و اسب در میدان عناد و لجاج میتاخت بر ایلی ایشان اعتماد نمینمودند خاصّه نواحی خراسان را بلک چون دریای فنای بلاد و عباد در موج بود و طوفان بلا بآخر نرسیده بود دفع آنرا هیچ حیلت در امکان نمیآمد و چون اجل پایگیر شده بود ایلی دستگیر نمیشد و نه بانقیاد و اذلال پشت بازمیتوانست نهاد و
______________________________
سیزده ماه باشد و اتّفاقا این سال موغای ئیل سال کبیسه ایشان و سیزده ماه است یعنی شروع میشود از اوّل ذی الحجّة سنه 617 و منتهی میشود باوّل محرّم سنه 619 (رجوع کنید بزیج ایلخانی للأستاذ نصیر الدّین الطّوسی نسخه کتابخانه ملّی پاریس ورق 12) لهذا در سال موغای ئیل دو سال قمری یعنی 617 و 618 واقع شده است و پائیز سال موغای ئیل مطابق است با شهور شعبان و رمضان و شوّال از سنه 618، و خواجه نصیر الدّین طوسی در زیج ایلخانی از سنه 599 که سال جلوس چنگز خان است تا صد سال بعد را جدولی برای تطبیق سنین و شهور عربی با مغولی وضع کرده که در نهایت اهمّیّت و قیمت است (نسخه کتابخانه ملّی پاریس ورق 11- 13)،
(1) آ ج: اعراض، ب د: عراض،
(2) آ: مسبع؟؟؟، ج: مشبعتر،
(3) کذا فی د، آ: ترعو، ب ج ه: تزغو،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 104
عصیان خود زهری بیگمان بود و دردی بیدرمان بفرمود تا اهالی بلخ صغیر و کبیر قلیل و کثیر را از مرد تا زن بصحرا راندند و بر عادت مألوف بر مئین و الوف قسمت کردند تا ایشان را بر شمشیر گذرانیدند و از تر و خشک اثر نگذاشتند از مدّتها وحوش از لحوم ایشان خوش عیشی میراندند سباع بینزاع با ذئاب درساختند و نسور بینشور «1» با عقاب همخوان گشتند،
کلیه و جریّه جعار و ابشری*بلحم امرئ لم یشهد الیوم ناصره 18 و آتش در باغ شهر زدند و همّت مقصور کردند تا فصیل و سور و دور و قصور را خراب کردند قال اللّه تعالی وَ إِنْ مِنْ قَرْیَةٍ إِلَّا نَحْنُ مُهْلِکُوها قَبْلَ یَوْمِ الْقِیامَةِ أَوْ مُعَذِّبُوها عَذاباً شَدِیداً کانَ ذلِکَ فِی الْکِتابِ مَسْطُوراً در آنوقت که چنگز خان از حدّ پشاور «2» مراجعت کرد و بحدود بلخ رسید جماعتی از پراکندگان که در کنجها و سوراخها مختفی مانده بودند و بیرون آمده تمامت ایشان را بفرمود تا بکشتند و آیت سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَیْنِ در شأن ایشان بتقدیم رسانید و هرکجا دیواری بر پای مانده بود بینداختند و بتازگی «3» آثار عمارت از آن بقعه محو کرد،
و تبکی دورهم ابدا علیهم*و کانت مألفا للعزّ حینا
وقفنا معجبین بها الی ان*وقفنا عندها متعجبیّنا چون از کار کشش بلخ فارغ شد پسر خود تولی را باستخلاص بلاد خراسان با لشکری انبوه نامزد کرد و بنفس خود متوجّه طالقان شد و قلعه آن بنصرت کوه موسوم بود و با حصانت تمام مشحون بمردانی که همه مستعدّ اکتساب نام بودند هرچند رسولان و ایلچیان فرستاد و آن جماعت را بایلی خواند تن درندادند و جز بقتال و نزال مایل نشدند بر مدار قلعه حلقه
______________________________
(1) ب: نشور،
(2) آ: پشاور، د: یساور، ب: نشاور، ج: نیسابور، ه: نیشابور
(3) ب ه: یکبارگی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 105
کشیدند و منجنیق بسیار بر کار کردند و از حرکت نیاسودند و ارباب قلعه نیز از اجتهاد پهلو بر زمین بنسودند و از جانبین مقاتلت سخت و جراحات بسیار گشت مدّتی برین منوال مقاومت نمودند تا چون تولی خراسان را مسلّم کرده با لشکرهای بسیار بازرسید غلبه لشکر بسیار شد طالقان را قهرا و قسرا بگشادند و از جانور درو هیچ چیز نگذاشتند و حصار و باره و سرای و خانه را خراب کردند ناگاه خبر رسید که سلطان جلال الدّین استیلای تمام یافته است و بر تکجوک «1» و لشکری که با او بود مستولی شده بتعجیل آهنگ او کرد و راه بر کرزوان «2» بود سبب ممانعت اهالی آن یکماه آنجا مقام کرد تا آنرا بگرفت و همان شربت که امثال آن چشیده بودند از قتل و نهب و تخریب بناکام در کام ایشان ریخت از آنجا کوچ کردند و ببامیان «3» رسیدند ارباب آن از باب مخاصمت و مقاومت درمیآمدند و از هردو طرف دست بتیر و منجنیق یازیدند ناگاه از شست قضا که فنای کلّی آن قوم بود تیر چرخی که مهلت نداد از شهر بیرون آمد و بیک پسر جغتای رسید که محبوبترین احفاد چنگز خان بود در استخلاص آن استعجال بیشتر نمودند و چون آنرا بگشاد یاسا داد که هر جانور که باشد از اصناف بنی آدم تا انواع بهائم تمامت را بکشند و ازیشان کس را اسیر نگیرند و تا بچّه در شکم مادر نگذارند و بعد ازین هیچ آفریده در آنجا ساکن نگردد و عمارت نکنند و آنرا ماوو بالیغ «4» نام نهاد فارسی آن دیه بد باشد و تا این غایت هیچ آفریده در آنجا ساکن نشده است و این حال هم در اوایل شهور سنه ثمان عشرة «5» و ستّمایه بود،
______________________________
(1) ب: ثکحک؟؟؟، ج ه: تکجک، د: بکحل، جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 119: میکاحک، ص 121: مکاجک،
(2) ج: کروران، د: کردوان،
(3) آ ب: بنامیان، ج: بپامیان،
(4) آ: مآوو بالیع، ب: ماو بالیق، ج: ماوی بالیغ، د: ماوو بالیق، ه: ماوار بالیق،
(5) سهو واضح است زیرا که فتح نخشب و ترمذ چنانکه گفتیم در پائیز سال موغای ئیل یعنی در یکی از شهور شعبان و رمضان و شوّال از سنه 618 اتّفاق افتاد
نظر انوش راوید: خرتو خری پیداست، هر کسی می تواند یاسا بدهد یعنی به این ترتیب امکان کار بزرگ وجود ندارد که هیچ کار کوچک هم نمی شود کرد، سازمان و قانون سیستم اداری و فنی برای هر کاری لازم است.
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 106
ذکر توجّه چنگز خان بحرب سلطان،
چنگز خان از طالقان تکجک «1» و جمعی را از امراء لشکر نامزد بدفع کار سلطان جلال الدّین فرستاد چون سلطان باغراق «2» و غیر او از مردان آفاق مستظهر شده بود و بر لشکری که بدفع او نامزد سبب قلّت عدد و قصور مدد مستولی گشته چون خبر بچنگز خان رسید روز شب پنداشت و در شتاب شب را روز میشناخت و دو کوچه میرفت چنانک طعام نمیتوانست پختن چون چنگز خان بغزنه رسید خبر یافت که مدّت پانزده روزست تا جلال الدّین بر عزم عبور آب سند ازینجا رفته است ماما یلواج «3» را بباسقاقی ایشان تعیین کرد و خویشتن چون باد که میغ راند بر عقب او میرفت تا بکنار سند بدو رسید لشکر پس و پیش او درگرفتند و از جوانب او محیط شدند و چند حلقه در پس یکدیگر بایستادند بر مثال کمان و آب سند چون زه ساختند چنگز خان یاسا فرمود تا در مکاوحت مبالغت کنند و جهد نمایند تا او را زنده بدست آرند و جغتای و اوکتای نیز از جانب خوارزم دررسیدند سلطان چون دید که روز کارست و وقت کارزار با اندک قومی که داشت روی بمحاربت آورد از یمین سوی یسار میشتافت و از یسار بر قلب میدوانید و حملها میآورد و صفهای لشکر مغول پارهپاره پیشتر میآمد و مجال جولان و عرصه میدان برو تنگ میکرد و سلطان بر مثال شیر خشمناک جنگ میکرد،
______________________________
پس از آن طالقان بعد از هفت ماه محاصره (جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 114) مفتوح گردید و بامیان بعد از طالقان مفتوح شد پس بااینحال چگونه فتح بامیان در اوایل شهور سنه ثمان عشرة و ستّمایة ممکن است واقع شود، و صواب سنه «تسع عشرة و ستّمایة» است بتصریح رشید الدّین وزیر در جامع التّواریخ (ایضا ص 174)،
(1) کذا فی ج، آ: یکحک؟؟؟، ه: بکجک، ب: نکحل؟؟؟، د: بکحل،
(2) یعنی سیف الدّین اغراق، رجوع کنید بهb 69-b 59.f ،a 011-b 801.f ،
(3) کذا فی د ه، آ ب: ماما یلواح، ج: ما با یلواج، جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 125: بابا یلواج،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 107 بهر سو که باره برانگیختی*همی خاک با خون برآمیختی چون چنگز خان یاسا رسانیده بود که او را دستگیر کنند لشکر نیز بزخم نیزه و تیر مبالغت نمینمودند میخواستند تا فرمان چنگز خان بجای آرند جلال الدّین خود پیشدستی نمود و پای برداشت و مرکبی دیگر در کشیدند چون برآن سوار شد حمله کرد و هم در تک بازگشت ع، چون برق برآب زد و چون باد برفت، چنگز خان «1» چون دید که او خود را در آب افکند لشکر مغول خواست تا خود را بر عقب او فرا آب دهد چنگز خان مانع شد و از غایت تعجّب دست بر دهان نهاد با پسران میگفت از پدر پسر چنین باید،
چو اسفندیار از پسش بنگرید*بدان سوی رودش بخشگی بدید
همیگفت کین را نخوانید مرد*یکی زنده پیلست با شاخ و برد
همیگفت و میکرد از آن سو نگاه*که رستم همیرفت جویان راه فی الجمله هرکس از لشکر او که در آب غرق نشد بتیغ او «2» کشته شد و حرم و فرزندان او را حاضر کردند آنچ مردینه بودند تا اطفال شیرخواره را پستان منیّت در دهان حیاة نهادند و دایه از ابن دایه ترتیب دادند یعنی بکلاغان سپردند،
یعزّ علینا ان یظلّ ابن دأیة «3»*یفتّش ما ضمّت علیها شؤونها «4» و چون مال و نعمتی که با سلطان بود بیشتر نقدیّات از زر و نقره بود آن روز فرمود تا در آب ریختند غوّاصان را درفرستادند تا آنچ ممکن بود از آب بیرون آوردند و این حال که از عجایب ایّام بود در رجب سنه
______________________________
(1) ج این دو کلمه را ندارد،
(2) د کلمه «او» را نداد،
(3) الدّأی جمع الدّأیة و هی فقار الکاهل فی مجتمع مابین الکتفین من کاهل البعیر خاصّة و ابن دأیة الغراب سمّی بذلک لأنّه یقع علی دأیة البعیر الدّبر فینقرها (لسان العرب)،
(4) الشّؤون عروق الدّموع من الرّأس الی العین و الشّأن مجری الدّمع الی العین و الجمع شؤون (لسان العرب) و المراد بما ضمّت علیها شؤونها العیون فانّ الغراب اوّل ما یفتّش من القتیل هو عیناه،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 108
ثمان عشرة «1» و ستّمایة واقع شد و فی الأمثال عش رجبا تر عجبا و چنگز خان بر لب جیحون روان شد و اوکتای را از آنجا بازگردانید تا با غزنه رفت و ایشان خود ایل بودند بفرمود تا تمامت خلایق را بشمار از شهر بصحرا آوردند و آنچ محترفه بود از آنجا گزین کرد و باقی را بقتل آوردند و شهر خراب کردند «2» و قتقو «3» نویین را بر سر اسیران و صنّاع بگذاشت تا آن زمستان در آنجایگه مقام کردند «4» و اوکتای بر راه گرمسیر هراة «5» بازگشت و چنگز خان بکرمان «6» و سیقوران «7» رسید خبر شنید که سلطان جلال الدّین از آب گذشته است و کشتگان را در خاک کرده جغتای را در حدود کرمان بگذاشت چون سلطان را نیافت بر عقب او برفت و آن زمستان هم در حدود بویه کتور «8» شهری است از اشتقار «9» مقام کرد و حاکم آن سالار «10» احمد کمر انقیاد بر میان بست و از ترتیب علوفه لشکر آنچ ممکن بود بجای آورد و سبب عفونت هوا اکثر حشم رنجور شدند و قوّت لشکر ساقط گشت و اسیران بسیار با ایشان بود و در آن حدود
______________________________
(1) سهو است ظاهرا چه این واقعه بتصریح رشید الدّین فضل اللّه وزیر در دو موضع از جامع التّواریخ (طبع برزین ج 3 ص 125، 174) در سال مورین ئیل یعنی سال اسب واقع شده است و ابتدای سال اسب واقع است در محرّم سنه تسع عشرة و ستّمایه بتصریح رشید الدّین ص 174 و خواجه نصیر الدّین طوسی در زیج ایلخانی نسخه کتابخانه ملّی پاریس ورق 12، و صواب در متن ظاهرا سنه «تسع عشرة و ستّمایه» است، و محمّد بن احمد نسوی در سیره جلال الدّین منکبرنی این واقعه را در ماه شوّال سنه 618 دانسته و نمیدانم اینرا بر چه حمل کنم نسوی خود منشی جلال الدّین و در غالب سفرها و جنگها همراه او بوده است چگونه نسبت سهو بدو میتوان داد، و از طرف دیگر از روی حساب و تطبیق سنین مغولی با هجری و تصریح مورّخ مدقّق رشید الدّین وزیر ممکن نیست این واقعه در سنه 618 واقع شده باشد و اللّه اعلم بحقیقة الحال،
(2- 4) این جمله را در آ ج ندارد،
(3) ب: قنقو، د: قنقر، ه: قبقو؟؟؟،
(5) د این کلمه را ندارد،
(6) مقصود کرمان غزنه است نه کرمان معروف،
(7) د: سقوران، ب ه: سیفوران، آ: سقوران،
(8) کذا فی د، آ ب ه: بویه؟؟؟ کتور؟؟؟، ج نودیه ببوذ، جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 131 (متن): بویه کبور، (نسخه بدل): دویه کبور، کومه کیور،
(9) آ: اسقار، ب: اشتقار؟؟؟، د: اسقاز، ه: اسفار، ج ندارد،
(10) ج: شار،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 109
بردگان هنود نیز گرفته بودند چنانک در هر خانه ده اسیر یا بیست بود و سازگاری علوفه از پاک کردن برنج و غیر آن تمامت اسیران میکردند و هوا موافق مزاج ایشان بود چنگز خان یاسا داد که در هر خانه هر اسیری چهارصد من برنج پاک کنند بتعجیل تمام در مدّت یک هفته از آن فارغ شدند بعد از آن یاسا داد که هر اسیر که در لشکرست تمامت را بکشند آن بیچارگان را خبر نه شبی که بامداد بود از جماعت اسرا و هنود اثر نمانده بود و هرچه بنزدیکی آن بود تمامت ایلچیان «1» فرستادند و ایل کردند و ایلچی بنزدیک رانا «2» فرستاد باوّل ایلی قبول کرد بعد از آن ثبات ننمود «3» لشکر بفرستاد تا او را بگرفتند و بکشتند و لشکر بمحاصره اعراق «4» و قلعه که تحصّن کرده بودند بفرستاد و چون لشکر صحّت یافتند چنگز خان را اندیشه مراجعت مصمّم شد تا از راه هندوستان ببلاد تنگوت در رود و چند منزل برفت چون راه نبود بازگشت و بفرشاور «5» آمد و بهمان راه که آمده بود مراجعت نمود،
نظر انوش راوید: خود قضاوت کنید کجای این مطالب تاریخی و درست است، و به عقل جور در می آید؟
ذکر مراجعت چنگز خان،
چون خبر قدوم ربیع بربع مسکون و رباع عالم رسید سبزه چون دل مغمومان از جای برخاست، و هنگام اسحار بر اغصان اشجار بلبلان بر موافقت فاختگان و قماری شیون و نوحهگری آغاز کردند، و بر یاد جوانانی که هر بهار بر چهره انوار و ازهار در بسایتن و متنزّهات میکش و غمگسار بودندی سحاب از دیدها اشک میبارید و میگفت باران است،
______________________________
(1) ب: لشکر،
(2) ج: نای، ه: رایا،
(3) آ: نمود،
(4) کذا فی جمیع النّسخ، و ظاهر «اغراق» با غین معجمه است که نام سیف الدّین اغراق از سرداران معروف سلطان جلال الدّین یا نام قبیله او بوده است (رجوع کنید بهb 69-b 59.f ،a 011-b 801.f (
(5) آ: بفرشاور؟؟؟، ج: بفرشاؤر، ب د: بفرساور، ه: بپرشابور،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 110
و غنچه در حسرت غنجان «1» از دلتنگی خون در شیشه میکرد و فرا مینمود که خنده است، گل بر تأسّف گلرخان بنفشه عذار جامه چاک میکرد و میگفت شکفتهام، سوسن در کسوت سوکواران ازرق میپوشید و اغلوطه میداد که آسمان رنگم، سرو آزاد از تلهّف هر سروقامتی خوشرفتار بمدد آه سردی که صباح هر سحرگاه برمیکشید پشت دوتا میکرد و آنرا تبختری نام نهاده بود، و بر وفاق او خلاف از پریشانی سر بر خاک تیره مینهاد و از غصّه روزگار خاک بر سر میکرد که فرّاش چمنم، صراحی غرغره در گلو انداخته، و چنگ و رباب را آواز در برگرفته،
نگه کن سحرگاه تا بشنوی*ز بلبل سخن گفتن پهلوی
همینالد از مرگ اسفندیار*ندارد جز از ناله زو یادگار
کس لب بطرب بخنده نگشود امسال*وز فتنه دمی جهان نیاسود امسال
در خون گلم که چهره بنمود امسال*با وقت چنین چه وقت گل بود امسال چنگز خان از فرشاور «2» عزیمت مراجعت با مسکن اصلی بامضا رسانید و سبب تعجیل در مراجعت آن بود که خبر رسید که ختای و تنگوت از امتداد غیبت چنگز خان متردّد رأی شدهاند و در ایلی و عصیان متبدّد گشته و بر راه کوههای بامیان «3» رفت بأغروغی «4» که در حدود بغلان «5» گذاشته بود و تابستان در آن مراتع مقام کرد تا چون فصل خریف در آمد باز در حرکت آمد و بر جیحون عبره کرد و بعد از عبور تربای تقشی «6» را بازگردانید بر عقب سلطان و آن زمستان در حدود سمرقند مقام کرد و باستحضار پسر بزرگتر توشی ایلچی فرستاد تا او نیز از دشت
______________________________
(1) کذا فی د ه، آ: غنحان، ب: غنحان، ج: غنجیان،
(2) کذا فی ب، آ فرشاور، ج: فرشاؤر، د: فرساور، ه: برشابور،
(3) آ: نامیان،
(4) ب: با اغروغی،
(5) آ: بعلان؟؟؟، ج: بعلان، د: بلغان، ب: بقلان،
(6) کذا فی آ (a 23.f ( ب: تورتای نقسی؟؟؟، ج: برنای تفشی، د: تورتانی، ه: تورتای بخشی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 111
قفچاق روان شود و صیدی که بیشتر آن گورخر بود براند و جغاتای و اوکتای بتماشای صید قوقو «1» بقراگول «2» آمدند و آن زمستان بتماشای صید مشغول بودند و هریک هفته جهت چنگز خان نشان شکاری پنجاه شتروار قوقو «3» میفرستادند تا چون صید نیز نماند و زمستان بآخر کشید و از آثار ربیع رباع گلزار شد و دیار دثار انوار و ازهار در سر گرفت چنگز خان نیز عزیمت رحلت و نقلت بامضا رسانید در آب فناکت «4» تمامت پسران بخدمت پدر مجتمع شدند و قوریلتای ساختند و از آنجا روان گشتند تا بقلان تاشی «5» رسیدند و از جانب دیگر توشی در رسید و بخدمت پدرآمد از جمله پیشکشها بیست هزار اسب خنگ بود که پیشکش پدر کرد از دشت قفچاق چنانک اشارت رفته بود گلهای گورخر شکل گوسفند براندند حکایت گفتند که گورخران را سم سوده میشدست نعل میبستند تا بموضعی رسید که اوتوقا «6» گویند ازین جانب نیز چنگز خان با پسران و لشکر بتماشا بر نشستند و گورخران را در میان کردند و شکار کردند و از غایت خستگی چنان گشته که بدست میگرفتند چون از شکار ملول شدند و آنچ بازپس ماند لاغر بود هرکس داغ خود نهادند و رها کردند فی الجمله تابستان در قلان تاشی «7» مقام ساخت و در آن مقام جمعی از امرای ایغور را بیاوردند و سبب گناهی که کرده بودند بکشتند و از آنجا روان شد و در بهار باردوی خویش نزول کرد،
______________________________
(1) ب: قرقو،
(2) ج: بغراکوک، د: بقراکوک،
(3) ب: قرقو،
(4) ب د: بناکت،
(5) ب: بقلان باشی، ج: بغلان ناسی؟؟؟، د: بفلان باسی، ه: بغلان تاشی، آ: بفلان باسی؟؟؟،
(6) کذا فی ب، آ: اوبوقا؟؟؟، ج: اویوقا، د: الوقا، ه: آی بوقا،
(7) کذا فی ه، آ: قلان ناشی؟؟؟، ب: فلان ناسی؟؟؟، ج: علان ناسی؟؟؟، د: فلان تاشی،
نظر انوش راوید: داستان ییلاق قشلاق و شکار و کارهای ساده و معمولی ایل های کوچک را برای جهان گشای معروفش گفته، که با کمی دقت خنده دار است.
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 112
ذکر رفتن تربای تقشی «1» بطلب سلطان جلال الدّین،
چون جغتای بازگشت و سلطان جلال الدّین را نیافت چنگز خان توربای تقشی «2» را با دو تومان لشکر مغول نامزد کرد تا بر عقب او از آب سند بگذشت تا بکنار بیه «3» رسید و آن بیه «4» ولایتی است از هندوستان که قمر الدّین کرمانی داشته بوده یکی از امرای سلطان برو مستولی شده بود و قلعه بیه «5» را که از حصنهای محکم بود مستخلص گردانید و کشش بسیار کرد و متوجّه مولتان شد و در مولتان سنگ نبود بفرمود تا از آنجا حشر براندند و از چوب عمدها «6» ساخت و بسنگ منجنیق پر کرد و بر آب انداختند چون آنجا رسید منجنیق بر کار کرد و از باره بسیار بینداخت و نزدیک رسید که مسلّم شود شدّت حرارت هوا مانع مقام آمد و تمامت ولایت مولتان و لوهاوور را غارت و کشش کرد و از آنجا بازگشت و از آب سند بگذشت و با غزنین آمد بر عقب چنگز خان روان گشت،
نظر انوش راوید: هیچ اثر تاریخی از این واقعه سند نیست، و این بابا نیز اطلاعات جغرافیایی از آنجا نداشته که کلی داستان بگوید.
ذکر یمه «7» و سبتای «8» بر عقب سلطان محمّد،
چنگز خان چون بسمرقند رسید و بر مدار آن حلقه کشید خبر شنید
______________________________
(1) کذا فی آ، تورتای تقشی؟؟؟، ج: نرنای؟؟؟ نفشی، د: تورتای نقشی، ه: تورتای نخشبی،
(2) آ: توربای نفشی؟؟؟، ب: توربای نفشی؟؟؟، ج: نرنای تفشی؟؟؟، د: تورتای نقشی، ه: تورتای نخشبی،
(3) کذا فی د و جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 129، آ ه: پنه؟؟؟، ب ج: بنه؟؟؟،
(4) کذا فی د، ه: پنه؟؟؟، ب: پیه، آ: ننه؟؟؟، ج ندارد،
(5) کذا فی د، ه: پنه؟؟؟، آ ج: بنه؟؟؟، ب: بنده؟؟؟،- و بغایت مستبعد است که مقصود تتّه شهر معروف سند باشد زیرا که تتّه قریب چهل فرسخ در جنوب مولتان و تقریبا در مصبّ رود سند واقع است و حال آنکه جوینی گوید که تربای تقشی بعد از عبور از آب سند (از نواحی پیشاور و غزنین) ابتدا بیه را فتح نمود بعد عازم مولتان گشت،
(6) د: عمودها،
(7) د: یمد، جامع التواریخ همهجا: جبه،
(8) ب ج ه در غالب مواضع: سنتای، د: سینای، جامع التّواریخ همهجا: سوبدای،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 113
که سلطان محمّد از آب ترمد گذشته و اکثر لشکر و اعیان و وجوه حشم را در قلاع و بقاع پراکنده کردست و با او زیادت مردی نمانده و او خایف و متوزّع ضمیر از آب گذشت چنگز خان گفت پیش از آنک برو جمعیّتی گرد آید و از اطراف اشراف بدو پیوندند و مدد او دهند کار او باید ساخت و دل ازو بپرداخت و از سروران امرا یمه و سبتای را گزین کرد تا بر عقب او بروند و از لشکر که با او بودند بنسبت تعیین کرد سی هزار مرد که هر یکی ازیشان و هزار مرد از لشکر سلطان گرگی و رمه گوسفند جذوه آتش و نیستانی خشگ بر معبر پنجاب «1» بگذشتند و مانند سیل که از کوه عزم وادی کند بر پی او پویان و پرسان برسان دود میشتافتند بابتدا ببلخ رسیدند مشاهیر بلخ جمعی را پیش ایشان بازفرستادند و ترغویی «2» و نزلی بداد ایشان را زحمتی نرسانیدند و شحنه بدیشان دادند و از آنجا قلاووز و دلیل ستدند و در مقدّمه طایسی «3» را بر سبیل یزک روان کردند چون بزاوه «4» رسیدند علوفه خواستند اهل زاوه دروازه در بستند و بسخن ایشان التفات نکردند و هیچچیز ندادند و چون مستعجل بودند توقّف نکردند و براندند اهالی چون علم ایشان بدیدند که ازیشان درگذشت و پس پشت بدیدند از روی سر سبکی از حصارها دست بضرب طبل و دهل بردند و بفحش و شتم دهان بگشادند مغولان چون استخفاف ایشان مشاهده کردند و آواز ایشان بشنیدند بازگشتند و بر هر سه حصار بمحاربت پای افشاردند و نردبانها بر دیوار راست کردند روز سیّم را وقت آنک جام افق از خون شفق مالامال شد بر سر دیوار رفتند و هرکس را که دیدند زنده نگذاشتند و چون فرصت مقام نداشتند آنچ حمل آن ثقیل بود بسوختند و بشکستند و اوّل پیاده که روزگار بر رقعه جفا فرو کرد و نخست بازیئی که از زیر حقّه گردون دغا پیشه بیرون آمد آن
______________________________
(1) آ: بنجاب؟؟؟، د: بنجاب، ب، بنحاب؟؟؟، ه: بنچاب،
(2) کذا فی ج، آ: ترعونی؟؟؟، د: ترغوا، ب: تزغوی، ه: تزغو،
(3) ب: طاسی؟؟؟، د: طاسی؟؟؟،
(4) ج: برواه،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 114
بود گویی آن کوشش و کشش سررشته حوادث ایّام و کوارث روزگار نافرجام بود از آوازه آن در خراسان زلزله و از استماع آن حالت که مثل آن نشنیده بودند ولوله افتاد یمه و سبتای اوایل ربیع الآخر سنه سبع عشرة و ستّمایة «1» بنشابور رسیدند و ایلچی بنزدیک مجیر الملک کافی رخّی و فرید الدّین و ضیاء الملک زوزنی که وزرا و صدور خراسان بودند فرستاد و ایشان را بایلی و اتّباع فرمان چنگز خان خواند و التماس علوفه و نزل کرد سه کس را از اوساط النّاس نزدیک او فرستادند با نزل و پیشکش و قبول ایلی سر زفانی کردند یمه ایشان را نصیحتها گفت تا از مخالفت و مکاشفت اجتناب نمایند و بهروقت که مغولی یا رسولی برسد استقبال نمایند و بر حصانت سور و کثرت جمهور اعتماد نکنند تا خانومان محصون ماند و بر سبیل علامت بخطّ ایغوری التمغایی دادند و از یرلیغ چنگز خان سوادی بدادند مضمون معنی و مقصود آن بود که امیران و بزرگتران و رعیّت بسیار چنین دانند که ... «2» همه روی زمین از آفتاب برآمدن تا فروشدن بتو دادم هرکس که ایل میشود بر خود و زنان و فرزندان و اهل رحمت کرده باشد و هرکس که ایل نشود با زنان و فرزندان و خویشان هلاک شود برین جملت مکتوبات بنوشتند و اهالی شهر را بمواعید مستظهر کرد و روان شد یمه از نیشابور بر راه جوین روان شد «3» و سبتای از راه جام بطوس رسید و هرکجا بایلی پیش میآمدند
______________________________
(1) صواب ظاهرا ثمان عشرة و ستّمایه است چه اوّلا خود مصنّف در اوّل این فصل گوید که فرستادن یمه و سبتای بر عقب سلطان در وقت فتح سمرقند بود و فتح سمرقند نیز بتصریح خود مصنّف در سنه 618 بود، ثانیا رشید الدّین در جامع التّواریخ (طبع برزین ج 3 ص 90، 104) تصریح میکند که فرستادن یمه و سبتای بعد از فتح سمرقند بود و فتح سمرقند در تابستان سال موغای ئیل بود و ابتدای سال موغای ئیل (ابتدای سال مغول در وقت بودن آفتاب در دلو است) در ذی الحجّه سنه 617 و شهور آن در سنه 618 واقع است،
(2) بیاض در آ،
(3) ج میافزاید «و در جوین یک دو روز مقام کرد»،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 115
ابقا میکرد و هرکس سرکشی مینمود مستأصل میگردانید قرای شرقی طوس نوقان و آن ربع ایل شدند حالیا خلاص یافتند و از آنجا بشهر رسولی فرستادند بر مزاج جوابی ندادند در شهر و دیهها که در جوار آن بود قتل بافراط کردند و چون برادکان «1» رسید خضرت مرغزار و انفجار عیون سبتای را خوش آمد آن جماعت را آسیبی نرسانید و شحنه آنجا بگذاشت و چون بخبوشان رسید سبب عدم التفات کشش بسیار کردند و از آنجا باسفراین آمد و در اسفراین و ادکان «2» نیز قتل کردند و یمه از راه جوین سوی مازندران عنان برتافت و سبتای از راه قومش بشتافت یمه در مازندران خلق بسیار بکشت بتخصیص در آمل آنجا کششی عامّ کرد و قلاعی را که حرم سلطان در آنجا بودند لشکر بمحاصره آن بنشاند تا بگرفتند و سبتای بدامغان رسید مهتران ایشان پناه بگرد کوه بردند جماعتی رنود بماندند بایلی رضا ندادند شبهنگامی بیرون آمدند و بر در حصار کوشش کردند و از هردو جانب معدودی چند کشته شد از آنجا بسمنان رسیدند در سمنان بسیار خلق بکشتند و در خوار ریّ همچنین و چون بریّ رسیدند قاضی ... «3» چند پیشآمد و ایل شد و از آنجا چون بدانستند که سلطان بجانب همدان رفته است یمه بر عقب سلطان بتعجیل برفت و سبتای بجانب قزوین و آن حدود و چون یمه بهمدان رسید علاء الدّوله همدان ایل شد و خدمتها از مرکوب و ملبوس و نزل از مأکول و ذبایح و مشروب بسیار فرستاد و شحنه بستد چون سلطان منهزم شد بازگشت «4» و با همدان آمد و چون خبر رسید که در سجاس «5» جمعی انبوه از لشکر سلطانی جمع
______________________________
(1) کذا فی ب و جامع التّواریخ (ج 3 ص 97)، آ ج ه: برایکان، د: برامکان،
(2) کذا فی آ ج (؟)، ب: و ابکان؟؟؟، ه: رایکان، د این کلمه را ندارد،
(3) بیاض در آ، ب بخطّی الحاقی: قاضی با جمعی از اعیان و اصحاب و تحفه چند آلخ، ج: قاضی و ائمّه و اهالی البخ؟؟؟، د: قاضی ریّ با چند کس الخ، ه: قاضی پیشآمد،
(4) یعنی یمه،
(5) شهری است بین همدان و ابهر (یاقوت)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 116
شدهاند مقدّم ایشان بکتکین «1» سلاح دار و کوچ بغا «2» خان متوجّه ایشان شد و ایشان را نیست کرد و بلاد و نواحی عراق را بیشتر کشش و غارت کردند و از آنجا باردبیل رفتند و بمحاصره مستخلص کرد و قتل و نهب و چون فصل زمستان بود بموغان رفتند و زمستان آنجا بودند و آن سال از کثرت وقوع ثلوج طرق مسدود گشته بود جمال الدّین ایبه «3» و جمعی دیگر در عراق باز فتنه و آشوب از سر گرفتند و عصیان آغاز نهادند و شحنه را که در همدان بود بکشتند و علاء الدّوله را سبب ایلی بگرفتند و در قلعه کریت «4» محبوس کرد و چون وقت بهار آمد یمه بر انتقام قتل شحنه بعراق آمد جمال الدّین ایبه «5» هرچند بایلی پیش آمد فایده نداد و او را با جمعی دیگر بکشت و از آنجا برفتند و تبریز را ایل کرد و مراغه و نخچوان را و آن ولایات تمامت کشش کرد و اتابک خاموش «6» بایلی پیش آمد او را کاغذ و التمغا داد و از آنجا بارّان آمدند و بیلقان را بگرفتند و بر راه شروان روان شد و چون بدربند رسیدند و کس نشان نداده بود که هیچ لشکر از آنجا گذشته باشد یا بحرب شده حیلتی ساختند و از آن بگذشتند و لشکر توشی در دشت قفچاق و آن حدود بودند با ایشان متّصل شدند و از آنجا بخدمت چنگز خان رفتند، و از تقریر این حکایت غلبه و قهر ایشان معلوم میشود بلک قدرت وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ محقّق و مقرّر گردد که از لشکری فوجی بیاید و بر چندین ملک و ملک «7» سلاطین زند و چهار جهت دشمنان و مخالفان که هیچ آفریده را مجال ممانعت یا مقاومت نباشد این جز انتهای دولتی و ابتدای دولتی نتواند بود،
______________________________
(1) ج: یکتکین، ه: بیک تکین، آ: بکتکین؟؟؟،
(2) آ: کوح بغا، ه: کوحبوقا،
(3) ج: آی ابه، د و جامع التّواریخ (ج 3 ص 137): ابیه، آ: اییّه؟؟؟، ب:؟ ابنه؟؟؟، ه: اپنه؟؟؟،
(4) کذا فی ب ج و نسخة من جامع التّواریخ ج 3 ص 137، آ: کربت؟؟؟ (یا) کرتب؟؟؟، ه: کرت، د ندارد، جامع التّواریخ: کریب،
(5) کذا فی د، ج: آی ایه، آ: ایمه؟؟؟، ب: انه؟؟؟، ه: اینه؟؟؟،
(6) آ: حاموش،
(7) کذا فی آ ب د ه، ج: ملوک و،
نظر انوش راوید: چند بار این چند صفحه را خواندم، باز مطابق معمول داستان بود. اما من بعنوان یک اهل تاریخ، ابتدا دنبال آثار می گردم، از اینهمه عنایمی که بردند، چرا یکی از آنها نیست. معمولاً در کشور مغولستان مردم آثار تاریخی خانوادگی خودشان را بیادگار نسل در نسل نگهداری می کنند، چرا هیچ اثری نیست؟ چون دروغ است.
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 117
ذکر استخلاص تولی خراسان را بر سبیل اجمال،
سلطان محمّد چون از خراسان بگذشت یمه و سبتای در طلب بر عقب او بتعجیل تمام چون آتش برفتند و بحقیقت تندباد بودند و از خراسان اکثر نواحی بر ممرّ لشکر ایشان افتاد و کم ناحیتی ماند که فوجی ازیشان نگذشت و چندانک میرفتند آنچ بر گذر میافتاد از ولایت ایلچی میفرستادند و از وصول چنگز خان اعلام میکرد و از اقدام بر جنگ و عناد و ابا از قبول انقیاد تحذیر مینمود و تخویف و تشدید میکرد و هرکجا ایلی قبول میکردند شحنه با التمغا بنشان میدادند و میرفت و هرکجا که امتناع مینمودند آنچ سهل مأخذ و آسانزخم «1» بود رحم نمیکردند میگرفتند و میکشت چون ایشان فروگذشتند مردم بتحصین قلاع و حصار و استعداد علوفه و ادّخار مشغول شدند و چون باز روزی چند تراخی افتاد و از لشکر مغول آوازه ساکنتر شد پنداشتند که آن جماعت مگر سیلابی بودند که فرو گذشت یا دوله بادی «2» که از روی خاک غباری برانگیخت یا آتش برقی که ابراقی «3» کرد و پنهان شد چون چنگز خان از اب بگذشت و بخویشتن متوجّه سلطان شد پسر خویش الغ نوین «4» را که در سیاست تیغ آبدار و آتشفعل بود که باد او بهرکس که رسید خاکسار شد و در فروسیّت برقی که از میان حجاب سحاب بجست «5» بر هرکجا افتد چون خاکستر کند و اثر و نشان نگذارد و زمان مکث و لبث نخواهد نامزد کرد تا ببلاد خراسان رود و از همه لشکرها که ملازم بود از تمامت پسران بنسبت شمار تحصیص کرد و از ده یک نفر نامزد تا در خدمت او بروند مردانی که اگر هیچگونه باد هیجا در هیجان آید آتش در نهاد ایشان
______________________________
(1) کذا فی ج د، آ ب: آسان رحم، ه: آسان زحم،
(2) ج: تندبادی،
(3) آ:
براقی، ج: ترقی،
(4) ب میافزاید: تولی خان،- الغ نویین لقب تولی خان پسر چهارم چنگیز خان است (جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 111)،
(5) ج: بجهد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 118
افتد و عقال تثبّت از دست اختیار ایشان برود بحر خضمّ اگر خصم ایشان باشد او را بحشوه «1» خاک تیره رسانند چون روان شد بر جناحین امرا تعیین کرد و در قلب او بنفس خویش و مقدّمه «2» بر سبیل طلایه در پیش انداخت و او از راه مروجق «3» و بغ «4» و بغشور برفت و خراسان را معیّن «5» چهار شهر بود بلخ و مرو و هراة و نیسابور بلخ را خود چنگز خان نیست کرد چنانک علی حدة ذکر آن مثبت است و احوال سه شهر دیگر نیز سبب آنک در مقدّمه وصول و بعد ازو احوال دیگر در آن بلاد حادث شدست بتفصیل ذکر واقعه هریک خواهد آمد باقی نواحی را از دست راست و چپ و شرق و غرب لشکر بفرستاد و تمامت را مستخلص کرد چون ابیورد «6» و نسا و یازر «7» و طوس و جاجرم و جوین و بیهق و خواف و سنجان و سرخس و زورابد و از جانب هرات تا حدود سجستان برسیدند و کشش و غارت و نهب و تاراج کردند بیک رکضت عالمی که از عمارت موج میزد خراب شد و دیار و رباع یباب گشت و اکثر احیا اموات گشتند و جلود و عظام رفات شدند و عزیزان خوار و غریق دیار بوار آمدند و اگر فارغ دلی باشد که روزگار بر تعلیق و تحصیل مصروف کند و همّت او بر ضبط احوال مشغول باشد در زمانی طویل از شرح یک ناحیت تفصّی نکند و آنرا در عقد کتابت نتواند کشید تا بدان چه رسد که از روی هوس محرّر این کلمات را بازآنک «8» طرفة العینی زمان تحصیل میسّر نیست چه مگر در اسفار بعید یک ساعتی در فرصت نزول اختلاسی میکند و آن حکایات را سوادی مینویسد، فی الجمله تولی در دو سه ماه شهرها را با چندین رباع که هر قصبه از آن شهری است و از تموّج
______________________________
(1) کذا فی ب، د ه: بحسوه، آ: بحوه، ج: بحوه؟؟؟،
(2) آ: مقدّم،
(3) د: مروجوق، ج: مرو،- مروجق بترکی یعنی مرو کوچک و مقصود از آن مرو الرّوذ است (شفر، کرستمائی پرسان ج 2 ص 189)،
(4) ه: تع،
(5) ب: معنی، ه: در معنی،
(6) آ: بابیورد؟؟؟، ج: بباورد، د: باورد،
(7) ج: بارز، ب: نارز؟؟؟، ه: باورد،
(8) یعنی: با آنکه، از خواصّ این کتاب است،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 119
خلایق هریک از آن بحری مسلّم کرد و اطراف و اکناف چون کف دستی گردانید و گردنکشان را که سرافرازی میکردند در دست حوادث پایمال گردانید و آخر همه هرات بود چون آنرا نیز باخوات آن ملحق کرد متوجّه خدمت پدر شد طالقان مستخلص نگشته بود که بدو مضاف شد و بمدد او آن نیز گشاده شد و خوارزم و جند و آن نواحی تمامت در دو ماه مسلّم شد و از آنگاه باز که آدم نزول کردست الی یومنا هذا برین منوال هیچ پادشاه را مسلّم نشدست و در هیچ کتاب مسطور نیست «1»،
نظر انوش راوید: می نویسد "بلخ و مرو و هراة و نیسابور بلخ را خود چنگز خان نیست کرد"، انشای این چند خط تفاوت دارد، از نویسنده دیگری است. درضمن هیچ شهری نیست نشده، بلکه متخصص های تاریخی آن شهرها براحتی اغفال دروغهای تاریخ شده اند، و نرفته اند دنبال واقعیت بگردند. فقط همه منتظرند ببیند سیستم آکادمیک انگلستان و سازمان های فرهنگی یهودی مانند موسسه گیب، برای آنها چه می نویسد، تا طوطی گونه تکرار کنند، واقعاً مصیبت است.
کلیک کنید: تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2
ذکر احوال مرو و کیفیّت واقعه آن،
مرو دار الملک سلطان سنجر بود و مرجع هر کهتر و مهتر، عرصه آن از بلاد خراسان ممتاز و طایر امن و سلامت در اکناف آن در پرواز، عدد رؤوس ایشان «2» با اقطار باران نیسان مبارات مینمود و زمین آن بآسمان مجارات «3»، دهاقین از کثرت نعمت با ملوک و امراء وقت دم موازات میزدند و با گردنکشان و سرافرازان جهان قدم محاذات «4» مینهادند،
بلد طیّب و ربّ غفور*و ثری طینه یفوح العبیرا
و اذا المرء قدّم السیّر منه*فهو ینهاه باسمه ان یسیرا 19 «5» سلطان محمّد انار اللّه برهانه چون مجیر «6» الملک شرف الدّین مظفّر را سبب جریمتی که عمّش اقتراف کرده بود از حکومت «7» وزارت معزول کرد و آن منصب را بپسر نجیب الدّین قصّهدار که ببهاء الملک موسوم شده بود مفوّض مجیر الملک ملازم رکاب سلطان بود تا بوقتی که سلطان منهزم از
______________________________
(1) در حاشیه ب درین موضع مسطور است: کاشکی تو نیز ننوشته بودی،
(2) ب د: انسان، آ: انسان؟؟؟،
(3) ب د ه: محاذات،
(4) آ د: محارات، ب ج: مجازات،
(5) یعنی «مرو» که با «مرو» نهی از رفتن یک نوع نوشته میشود،
(6) ب د ه: مجد (فی المواضع)،
(7) ب د میافزاید: و،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 120
ترمد روان شد کشتکین «1» پهلوان پی «2» استطلاق «3» رای بجانب اهل سرای «4» که مقیم مرو بودند مایل شد و خبر تشویش و تفرقه و خروج لشکر بیگانه بداد و بر عقب آن مثال سلطان موشّح بتوقیع و طغرا و محشّی بجبن و عجز برسید مضمون و مقصود آنک متجنّده و سپاهیان و اصحاب اشغال بقلعه مرغه «5» استیمان کنند و دهاقین و جمعی که استطاعت تحویل و انتقال نداشته باشند مقام سازند و بهروقت که لشکر تاتار برسد بخدمت استقبال تلقّی نمایند و بنفس و مال توقّی و شحنه قبول و فرمان ایشان را مثول نمایند، و چون پادشاه که بمثابت دلست در اعضا ضعیف شود جوارح را چگونه قوّتی بماند ازین سبب فشل بر احوال و هراس بر اناس غلبه کرد و تحیّر و تردّد بریشان استیلا گرفت بهاء الملک با جمعی انبوه از بزرگان و سپاهیان استعداد تمام بجای آوردند و چون بقلعه رسید صلاح در مقام قلعه ندید با جمعی عازم حصار تاق یازر «6» شد و دیگران هرکس بر حسب هوی بجائی رفتند و قومی که اجل عنانگیر ایشان شده بود با مرو مراجعت کردند، و قایممقام بهاء الملک یکی را از آحاد النّاس که نقیب «7» بود بگذاشت و او میل کرد تا ایل شود و شیخ الأسلام شمس الدّین حارثی با او در آن اندیشه مساعد بود و قاضی و سیّد اجلّ متجانف و متباعد، لشکر یمه و سبتای را چون محقّق شد که بمروجق رسیدند بأعلام ایلی و هواداری رسولی فرستادند «8» و در اثنای آن حالت ترکمانی که قلاووز و دلیل سلطان بود نام او بوقا از گوشه بیرون تاخت و جمعی از تراکمه با او
______________________________
(1) آ ب: کشتکین؟؟؟، د: کستکن، ج ه: کشکین،
(2) کذا فی ه، ب: بی، ج: کی، آ: که،
(3) کذا فی جمیع النّسخ و لعلّ الصّواب: استطلاع،
(4) کذا فی جمیع النّسخ (؟)،
(5) کذا فی ب د، آ: مرعه، ج: مراغه، ه: ضرعه،
(6) آ: باق؟؟؟ یازر، ب: تاق بارز، ج: یاق بارز، د: باق بازر، ه: تاق بارز،- یاق بترکی بمعنی قلعه و حصار است (قاموس پاوه دوکورتی)،
(7) کذا فی ه، رجوع کنید بص 121،- آ: نقب؟؟؟، ج: نصب، د: بعت؟؟؟، ب بخطّ الحاقی: که حالتی نداشت،
(8) یعنی نقیب و شیخ الأسلام حارثی رسولی فرستادند،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 121
زده بودند بمغافصه خود را در شهر انداخت و جمعی که در موافقت و «1» انقیاد لشکر تاتار مخالفت نمودند با او مطابقت کردند و نقیب نقاب امارت از چهره بگشاد «2» و تراکمه آن حدود روی بدو «3» نهادند و جماعتی از جندیان که از حشر گریخته بودند و سبب خصب نعمت متوجّه مرو گشته برسیدند و پناه بدو دادند و حشم او انبوه شد، و مجیر الملک «4» چون سلطان در جزایر آبسکون سکون گرفت با یک سر درازگوش ع، گاهی ازو پیاده و گاهی برو سوار، عنان برتافت و گذر بر قلعه صعلوک کرد امیر شمس الدّین علی مورد او را باعزاز و اکرام تلقّی کرد و از آنجا بمرو آمد بباغ ماهیاباد «5» بر در دروازه سرماجان «6» نزول کرد و قومی از سرهنگان مرغزی «7» که تبع او بودند یکیک نزد او میرفتند و بوقا او را در شهر راه نمیداد و از غلبه عوامّ میترسید چون فردی چند برو جمع شدند ناگاهی میان روزی قباها را ظهاره پوششها کردند و خود را در شهر افکندند متجنّده مرغزی «7» هم در حال بخدمت او کمر بستند و بوقا تنها بخدمت او آمد ازو عفو کرد تراکمه و جندیان شهر هرچند که عدد مرد ایشان زیادت از هفتاد هزار بود مطواع او شدند و او خود را از مرتبه وزارت برتر میدانست و خیال او در دماغ سودای سلطنت میداشت بزعم آنک والده او حظیّه بود از حرم سلطان که پدرش را بدان مشرّف گردانیده بود بوقت تسلیم حامله بودست فی الجمله که آوازه او در خراسان فاش شد اوباش روی بدو نهادند و او را در سویدا سودا مستحکم که فلک را بیاذن او دوران و ریاح را در میادین هوا جریان نتواند بود، و درین وقت ارباب سرخس شحنه تتار را قبول کرده بودند و ایل شده و شیخ الأسلام «8» را هنوز هوای تتار در سر بقاضی سرخس که خویش او بود
______________________________
(1) واو فقط در ب،
(2) یعنی از حکومت شهر استعفا نموده ببوقا تسلیم کرد،
(3) یعنی ببوقا،
(4) ب د ه: مجد الملک (فی المواضع)،
(5) ماهیا باد محلّه بزرگی است در مشرق مرو بیرون دیوار شهر (یاقوت)،
(6) ج: سرّاجان،
(7) آ: مرعزی،
(8) یعنی شمس الدّین حارثی شیخ الأسلام مرو، رجوع کنید باوایل این فصل،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 122
مسارّات میفرستاد مجیر الملک را از آن حالت اعلام دادند اظهار نمیکرد تا روزی در اثنای وعظی بر سر منبر در مسجد جامع بر زفان او رفت که رگ جان دشمنان مغول بریده باد حاضران مجلس از آن سبب مشغله کردند او خاموش و مدهوش و متحیّر شد و گفت بیارادت بر زفان چنین سخنی رفت و برعکس این اندیشه و ضمیر بود و چون وقت مقتضی آن بود هر آینه دعا برحسب زمان بر زفان آید قال اللّه تعالی قُضِیَ الْأَمْرُ الَّذِی فِیهِ تَسْتَفْتِیانِ این سخن نیز بگوش مجیر الملک رسید و مصدّق تهمت او گشت امّا مجیر الملک را با او جانبی بودست و اسم شیخ الأسلامی داشت و فی نفسه عالم بود نمیخواست که بیوضوح بیّنه که همه عالمیان فرا آن بینند و کس را حدّ انکار و مجال قدح نماند «1» او را تعرّض رساند «1» تا مکتوبی بخطّ او که بقاضی سرخس نوشته بود از دست قاصدی در میان راه باز یافتند و نامه چون مجیر الملک «2» برخواند باستحضار او کس فرستاد و ازو سؤال «3» اخبار و اعلام و «4» ارسال پیغام را انکار نمود مجیر الملک مکتوب او را که صحیفه متلمّس بود بدو داد که اقْرَأْ کِتابَکَ شیخ الأسلام را چون نظر بر خطّ خود «5» افتاد مشوّش و پریشان گشت مجیر الملک گفت بازگردد سرهنگان درو آویختند و آتش بلا برو ریختند و بکارد پارهپاره کرد و پای او گرفت و بر روی کشان تا بچهار سوی شهر برآوردند و نفاق و مکر را هر آینه خاتمت وخیم باشد و خداع و غدر را آخر نه سلیم، و بسبب ایلی سرخس مجیر الملک لشکر میفرستاد و ارباب سرخس را زحمت میداد، و بهاء الملک از حصار تاق «6» منهزم التجا بمازندران کرده بود و نزدیک مغولان و حشری «7» رفته و احوال مرو گفته و ذکر کرده و متقبّل شده که آنجا روم و مرو را مسلّم کنم و از هر خانه هر سال یک جامه کرباس جهت
______________________________
(1- 1) این جمله را در آ ج ندارد، ب بخطّ الحاقی: متعرّض او شود، د بخطّ الحاقی:
تعرّض رساند،
(2) ب د ه: مجد الملک (فی کلّ المواضع)،
(3) ه میافزاید: نمود،
(4) ج واو را ندارد،
(5) فقط در ب بخطّ الحاقی،
(6) کذا فی ج، آ ب د ه: تاق، رجوع کنید بص 120،
(7) د: مغولان جوی، ب: فولان حوی؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 123
خزانه بیرون آرم این سخن را در مذاق ایشان قبول تمام افتاد و او را با هفت «1» مغول بجانب مرو روان کردند و او از حال مرو بیخبر و از بلعجب بازی گردون غافل بشره و حرصی تمام چون بشهرستانه رسید خبر استیلای مجیر الملک یافت بأعلام «2» سرهنگی را در مقدّمه بفرستاد و بمجیر الملک مکتوبی نوشت مضمون آنک اگر پیشتر ازین از جانبین در کار منصب تفاوتی «3» و وحشتی بودست اکنون زایل شد و قوّت لشکر مغول بمدافعت ممکن نیست جز بخدمت و قبول طاعت و هفت هزار مغول با ده هزار حشری متوجّه آناند و من در موافقت ایشان و نسا و باورد «4» را در یک لحظه پست کردند اکنون باعلام این حال از راه اشفاق و طلب وفاق مسرعان در مقدّمه فرستادیم تا دست از پای نقار «5» کشیده کنند و خود را در غمار بوار و تنور دمار نیفکنند مجیر الملک و اکابر و معارف را ازین سبب توزّع خاطر و بشولیدگی ضمیر ظاهر گشت و معتبران در مصاحبت مجیر الملک خواستند تا تفرقه کنند و شهر را بگذارند تفکّر کردند که بر سخن صاحب غرض بیایقان و اتقان اعتماد کردن از حزم و عقل دور باشد معتمدان او را جداجدا کردند و بحث عدد لشکر واجب دیدند مصدوقه کار و حقیقت حال چون باز نمودند ایشان را بکشتند و دو هزار و پانصد سوار از بقیّه اتراک سلطانی پیش ایشان بازفرستادند بهاء الملک و مغولان از حال ایشان خبر یافتند از کنار سرخس بازگشتند و سرهنگان بهاء الملک متفرّق شدند مغولان او را مقیّد کردند و او را تا بطوس با خود ببردند و آنجا قتل کردند، و لشکر مجیر الملک تا بسرخس برفتند و قاضی شمس الدّین سبب آنک وقت وصول یمه نوین بخدمت استقبال و
______________________________
(1) کذا فی آ د ه، ب بخطّ الحاقی و ج: هفت هزار،
(2) ب ج د ه: غلام و، آ: باعلام و،
(3) ب: نفاقی، ه: نقاری،
(4) کذا فی ج و همین صحیح است و در باقی نسخ «و نسابور را» دارد و آن بعید از صواب است چه نسابور بعد از مرو فتح شد،
(5) د: نفار،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 124
ترتیب ترغو «1» تلقّی کرده بود و سرخس بدیشان داده و ملک و حاکم سرخس شده و از چنگز خان پایزه چوبین یافته او را بگرفتند و بدست پسر پهلوان ابو بکر دیوانه بازدادند تا بقصاص پدر بکشت، و آوازه لشکر مغول در آن وقت ساکنتر شده بود مجیر الملک «2» و اعیان مرو بتماشا و نشاط اشتغال داشتند و در شرب مدام انهماک و افراط مینمودند و در تضاعیف آن اختیار الدّین ملک آمویه رسید و خبر داد که لشکر تتار بمحاصره قلعه کلات و قلعه نو «3» مشغولاند و ازیشان لشکری بآمویه آمدند و در عقب مناند مجیر الملک مقدم او را مکرّم کرد و اختیار الدّین بتراکمه دیگر متّصل گشت و نزدیک ایشان نزول کرد، لشکر مغول هشتصد مرد برسیدند و بریشان دوانیدند شیخ «4» خان و اغل «5» حاجب از خوارزم با مردی دو هزار برسیدند و از پس مغولان دوانیدند و دست بردی نمودند و اکثر ایشانرا هم برجای انداختند و بعضی را که اسب قوّت زیادت داشت بجستند و قومی از تراکمه و اتراک سلطانی بر عقب برفتند و شست کس را دستگیر کردند و بعدما که گرد محلّات و اسواق برآوردند بکشتند، و شیخ «6» خان و اغل «7» حاجب بدستجرد «8» نزول کردند، و اختیار الدّین را تراکمه سرخیل و سرور خود کردند و با یکدیگر میثاق بستند و از مجیر الملک برگشتند و با چندان تشویش و آشوب و فتنه و اضطراب که روی جهانرا چون دلهای منافقان سیاه کرده بود آغاز فتنه نهادند و قصد باستخلاص شهر کردند از اندیشه شبیخون مجیر الملک خبر یافت احتیاط واجب داشت چون ظفری نیافتند و ناایمن گشتند تراکمه با کنار رودخانه رفتند و دست بغارت بردند و تا بدر شهر میآمدند و رساتیق غارت میکرد و آنچ میدیدند میستد، و درین وقت چون چنگز خان
______________________________
(1) کذا فی ج ه، آ: ترعو، د: تلغو، ب: تزغو،
(2) ب د ه: مجد الملک (فی کلّ المواضع)،
(3) ب: نور،
(4) آ ه: شح،
(5) ج: اغول،
(6) آ: شح؟؟؟، ب: سح؟؟؟،
(7) ج: اغول، د: علی،
(8) آ: بدستحرد، ب: بدشت خرد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 125
باستخلاص بلاد خراسان تولی «1» را نامزد فرمود «2» با «3» مردان کار و شیران کارزار و از ولایتی «4» که ایل شده بود و «5» بر ممرّ او «6» افتاده «7» چون ابیورد و سرخس و غیر آن حشر بیرون آوردند «8» هفتاد «9» هزار لشکر جمع شد چون بنزدیک مرو رسیدند از راه گذر بر سبیل یزک چهارصد سوار را بفرستادند و در شب بکنار خیول تراکمه رسیدند و احوال ایشان مراقبت مینمودند از تراکمه دوازده هزار سوار جمع بودند و وقت صبحی بتاختن شهر بدروازها میرفتند مغولان بر ممرّ ایشان
شبی چون شبه روی شسته بقیر*نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر کمین ساختند و دم درکشیدند تراکمه یکدیگر را نمیشناختند و فوجفوج را که میرسیدند مغولان ایشان را در آب بر باد فنا میدادند و مغولان چون قوّت ایشان بشکستند چون باد بخیل خانه آمدند و اثر گرگ در رمه بنمودند و تراکمه که عدد مرد ایشان از هفتاد هزار فزون بود در دست معدودی چند درمانده شدند و بیشتر خود را برآب میزدند تا غرقه میشدند و بقایا منهزم میگشتند و لشکر مغول را معوّل چون بر بخت بود و مساعدت وقت هیچکس با ایشان نقاری «10» نتوانست کرد و آنکس که در اجل او تأخیری بود میگریخت و سلاحها میریخت برین جملت بشب رسانیدند و شست هزار چهارپای بیرون گوسفند که تراکمه از دروازها رانده بودند با آنچ دیگر داشتند که حصر آن در وهم نمیگنجد در صحرا جمع کردند تا روز دیگر که غرّه محرّم سنه ثمان عشرة و ستّمایة بود و سلخ عمر اکثر اهالی مرو تولی آن ضرغام مقتحم با لشکری چون شب مدلهمّ و دریای ملتطم از
______________________________
(1) کذا فی ج و همین صحیح است، باقی نسخ: توشی، و آن سهو واضح است چه اجماع مورّخین است و بعد نیز خواهد آمد که تولی خان بود که مأمور فتح خراسان شد نه توشی،
(2) آ: نامزد کرد فرمود، ج: نامزد کرد بفرمود، ه: نامزد فرمود بود،
(3) آ ج: تا، ب: با؟؟؟،
(4) ج: از ولایتی، ه: ولایتی،
(5) ه ج د واو را ندارد،
(6) یعنی تولی،
(7) این جمله «و بر ممرّ او افتاده» در تمام نسخ جز ب بعد از «و غیر آن» مسطور است،
(8) د: آورد،
(9) آ ب ج ه: و هفتاد،
(10) ج: تقاربی، آ ب: بقاری؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 126
کثرت فزون از ریگ بیابان ع، همه رزمجویان نامآوران، برسید او بنفس خود با سواری پانصد بدروازه فیروزی «1» آمد و بگرداگرد شهر درگشت و تا شش روز در فصیل و باره و خندق و مناره آن نظاره میکردند و گمان آن داشت که کثرت عدد ایشان کفایتی خواهد نمود و دیوار که حصنی حصین بود پایداری خواهد کرد تا روز هفتم
چو خرشید تابان زبرج بلند*همیخواست افکند رخشان کمند لشکرها جمع گشته بود بدروازه شهرستان نزول کرد جنگ آغاز نهادند مردی دویست از دروازه بیرن رفتند و حمله بردند تولی بنفس خود پیاده شد
یکی بر خروشید چون پیل مست*سپر بر سر آورد و بنمود دست و راه برگرفت و مغولان در خدمت او حمله کردند و جمله را در شهر راندند و از دروازه دیگر جمعی بیرون رفتند جماعتی که آنجا بودهاند آن حمله را ردّ کردند و از هیچجانب کاری نتوانست کرد و مجال آن نه که سر از دروازه بیرون کنند تا روزگار لباس سوکوار پوشید مغولان بر مدار حصار چند حلقه بایستادند و تمامت شب زنده داشتند هیچکس راه نیافت که بیرون رود مجیر الملک «2» جز ایلی و انقیاد بیرون شدی ندید بامداد که آفتاب برقع سیاه از روی چو ماه برداشت امام جمال الدّین را که از کبار ائمّه مرو بود برسالت بفرستاد و امان خواست چون باستمالت و مواعید مستظهر گشت پیشکشهای بسیار با چهارپای که در شهر بود از خیول و جمال و بغال مرتّب کرد و بخدمت رفت احوال شهر ازو تفحص فرمود و تفصیل متموّلان و معارف خواست دویست کس را نسخه داد بفرمود تا آن جماعت را حاضر آوردند از مطالبه آن قوم زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها و از استخراج مدفونات از نقود و تجمّلات گفتی أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها و بعد از آن لشکر در رفت و خواصّ و عوامّ را از کرام و لئام بصحرا میراند چهار شبانروز خلق بیرون میآمد تمامت را بداشتند زنان را از مردان جدا
______________________________
(1) ج: بیروزی،
(2) ب د ه: مجد الملک (فی کلّ المواضع)،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 127
کردند ای بسا پریوشان را که از کنار شوهران بیرون میکشیدند و خواهران را از برادران جدا میکردند و فرزندان را از کنار مادران میستدند و از غصب «1» ابکار «2» پدران و مادران را دلافگار و فرمان رسانیدند که بیرون چهارصد محترفه که تعیین کردند و از میان مردان گزین و بعضی کودکان از دختران و پسران که باسیری براندند تمامت خلق را با زنان و فرزندان ایشان بکشتند و بر هیچکس از زن و مرد ابقا نکردند تمامت مرغزیانرا «3» بر لشکر و حشریان قسمت کردند آنچ مجمل میگویند نفری را از لشکری سیصد چهارصد نفس رسیده بود که بکشتند و ارباب سرخس بانتقام قاضی مبالغت کسی که از اسلام و دین بیخبر و یقین باشد بتقدیم میرسانید و در اذلال و ارغام مبالغت مینمود شب را چندان کشته بودند که کوهها پشته «4» و صحرا از خون عزیزان آغشته گشت،
فرضنا «5» بأرض لم یدس فی عراصها*سوی خدّ خود او ترائب اغید و فرمود تا باره را خراب کردند و حصار را مساوی تراب و مقصوره مسجد را که برسم اصحاب امام اعظم ابو حنیفه رحمة اللّه علیه است آتش در زدند گوئی انتقام آن بودست که در عهد استقامت شمس الدّین مسعود هروی که وزیر مملکت سلطان تکش بود مسجد جامعی ساخته بود برسم اصحاب امام شافعی رضی اللّه عنه متعصّبان مذهب بشب آتش در آن زدند، چون از نهب اموال و اسر و اغتیال فارغ شدند امیر ضیاء الدّین علی را که از جمله اکابر مرو بود و سبب گوشهنشینی او برو ابقا کرده بودند فرمود تا با شهر رود و جماعتی که از زوایا و خبایا بار دیگر جمع شوند امیر و حاکم باشد و برماس «6» را بشحنگی بگذاشتند و چون لشکر بازگشت از
______________________________
(1) هذا هو الظّاهر؟، آ ب: عصب، د: غضب، ج ه: غصه،
(2) ج: این کار، د: آن کار،
(3) آ: مرعزیانرا، ب: مرغریانرا، ه: مرغرمانرا،
(4) آ: بسته؟؟؟،- کوهها پشته گشت یعنی چه؟ شاید صواب «گوها» باشد یعنی گودیها و حفرها،
(5) کذا فی ج، آ: فرقنا، ب: فرفقا، د: فرقفا، ه: مرفّقا،
(6) آ ب: نرماس؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 128
سوراخها و نقبها هرکس که خلاص یافته بود بازآمد و خلقی پنج هزار بار دیگر جمع شد جماعتی از مغولان که از عقب بودند برسیدند حصّه مردمکشی خواستند فرمود تا جهت مغولان بصحرا هرکس یک دامن غلّه ببرند تا بدین علّت بیشتر ایشان که نجات یافته بودند بچاه فنا افکندند و از آنجا بر راه نسابور روان شدند هرکس از صحرا روی بازپس نهاده بود و از مغولان در میان راه گریخته مییافتند میکشتند تا خلقی بسیار درین جمله فروشد و در پی این طایسی که از یمه نوین بازگشته بود بمرو رسید او نیز بر سر جراحتها مرهمی نهاد و هرکس را که یافتند از ربقه حیات برکشیدند و شربت فنا چشانیدند،
نحن و اللّه فی زمان غشوم*لو رأیناه فی المنام فزعنا
اصبح النّاس فیه من سوء حال*حقّ من مات منهم ان یهنّا 20 و سیّد عزّ الدّین نسّابه از سادات کبار بود و بورع و فضل مشهور و مذکور بودست درین حالت با جمعی سیزده شبانروز شمار کشتگان شهر کرد آنچ ظاهر بودست و معیّن بیرون مقتولان در نقبها و سوراخها و رساتیق و بیابانها هزارهزار و سیصد هزار و کسری در احصا آمده و درین حالت رباعی عمر خیّام که حسب حال بود بر زفان راندست
ترکیب پیاله که درهم پیوست*بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سروپای نازنین از سر دست*از مهر که پیوست و بکین که شکست و امیر ضیاء الدّین و بارماس «1» هردو مقیم بودند تا خبر رسید که در سرخس «2» شمس الدّین پسر «2» پهلوان ابو بکر دیوانه فتنه آغاز نهادست امیر ضیاء الدّین «3» بدفع او با مردی چند چون «4» برفت بارماس اهالی مرو را از محترفه و غیر آن بر عزیمت توجّه بجانب بخارا از شهر بیرون آورده «5»
______________________________
(1) ب: بارماس؟؟؟، ه: برماس،
(2- 2) ب بخطّ جدید: شمس الدّین پسر،
(3) این سه کلمه را فقط در ب بخطّی جدید دارد،
(4) ج این کلمه را ندارد،
(5) این چهار کلمه را فقط در ب بخطّی جدید دارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 129
بظاهر شهر نزول کرد جمعی را که پیمانه عمر پر و بختبرگشته بود پنداشتند که شحنه را از جانب سلطان خبری رسیدست و مستعشر گشته و بهزیمت میرود حالی طبلی فروکوفتند و یاغی شدند در سلخ رمضان سنه ثمان عشرة و ستّمایة و بارماس بدر شهر آمد و جماعتی را باستدعای معارف بشهر فرستاد کس روی ننمود و او را تمکینی نکرد بانتقام مبالغ مردم را که بر در شهر یافته بود بکشت و با جماعتی که در مصاحبت او بودند روان گشت و خواجه مهذّب الدّین باسنابادی «1» از آن زمره بود که در صحبت او برفت تا ببخارا، شحنه در آنجا «2» گذشته شد «3» ارباب مرو آنجا بماندند، و چون ضیاء الدّین باز رسید «4» بعلّت استعداد و ترتیب حرکت در شهر رفت و غنیمتی که داشت بریشان ایثار کرد و پسر بهاء الملک را بر سبیل نوا که او پسر منست نزدیک ایشان «5» فرستاد و خود روی ننمود و با آن جماعت «5» عصیان کرد و بار دیگر باره و حصار را عمارت فرمود و جمعیّتی برو گرد آمدند و در اثنای این جماعتی از لشکر مغول رسیدند رعایت جانب ایشان واجب دانست و یکچندی نزدیک خود نگاه داشت چندانک از حشم سلطان کشتکین «6» پهلوان با جمعی انبوه دررسید بمحاصره شهر مشغول شد «7» جمعی از رنود شهری خلاف کردند و نزدیک کشتکین رفتند، ضیاء الدّین چون دانست که با تفرّق اهواکاری تمشیت نپذیرد با جماعتی مغولان که ملازم او بودند بر عزیمت قلعه مرغه «8» روان شد و کشتکین در شهر آمد و خواست تا اساسی نهد و عمارت و زراعت فرماید و بند شهر دربندد جماعتی از شهر در خفیه بضیاء الدّین مکتوبی فرستادند و او را بر مراجعت با شهر تحریض و ترغیب کردند چون بازگشت و بدر
______________________________
(1) کذا فی د ه، ج: باسناباذی؟؟؟، ب: باسنانادی؟؟؟، آ: باسنابادی؟؟؟،
(2) این دو کلمه را فقط در ب بخطّی جدید دارد،
(3) یعنی وفات کرد،
(4) یعنی از سرخس،
(5) مقصود کدام جماعت است؟
(6) د: کستکن (فی جمیع المواضع)،
(7) یعنی کشتکین،
(8) ج: مراعه، ه این کلمه را ندارد،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 130
شهر نزول کرد یک کس از خدم او بشهر درآمد با یکی خبر وصول او بگفت در حال بگوش کشتکین «1» و خصمان رسید جماعتی را بفرستاد تا او را بگرفتند و مطالبه مال کرد ضیاء الدّین گفت بفاحشات دادهام کشتکین پرسید آنها کداماند گفت مفردانی و معتمدانی که امروز در پیش تو صف کشیدهاند چنانک آن روز پیش من بودند وقت کار مرا فرو گذاشتند و سمت غدر بر ناصیه خود کشیدند چون دانستند که از ضیاء الدّین حاصلی نخواهد بود و مالی ندارد کشتکین کشتن او را حیات خود دانست و فنای او را بقای ملک پنداشت و بعد از حالت او «2» بدلی فارغ بعمارت و زراعت اشتغال داشت و رود را بندی میکرد و آب تقدیر خود بند عمر او را خراب کرده بود و آب حیات او را در آبار بوار بند کرده درین غفلت خبر وصول قراچه نوین بسرخس بدو رسید با هزار سوار مفرد بشب «3» بر راه سنگپشت «4» پشت داد قراچه بر عقب او برفت بسنگ پشت «5» بدو رسید و اکثر ایشان را بقتل آورد و نایبان او در مرو بحکومت مشغول بعد از سه چهار روز سواری دویست که متوجّه قتقو «6» نوین بودند بمرو رسیدند یک نیمه ایشان بمصلحتی که بدیشان مفوّض بود روان شدند و یک نیمه بمحاصره اشتغال نمودند و باستعجال باعلام جمعیّت مرو بنخشب «7» بنزدیک امرای لشکر تربای «8» و قبار «9» ایلچی فرستادند، و
______________________________
(1) ب: کوشتکین،
(2) یعنی مرگ او، در این کتاب کلمه «حالت» را مکرّر بمعنی مرگ و وفات استعمال کرده است،
(3- 5) آ این جمله را ندارد،
(4) ب ه: بست،
(5) ب ه: بست،
(6) کذا فی ب، ج د: قنقو، آ: فنقو؟؟؟، ه: قیقو،- چنگیز خان قوتوقو نویان (شیکی قوتوقو) را با چند امیر دیگر با سی هزار مرد بمحافظت راه غزنین و غرجستان و زابل و کابل بدان حدود فرستاده بود تا آن نواحی را بقدر امکان مسخّر میکنند و نیز قراول باشند تا خویشتن و پسرش تولوی خان بفتح ممالک خراسان از سر فراغت مشغول توانند بود (جامع التّواریخ طبع برزین ج 3 ص 119- 120)،
(7) ب د: بنخشب؟؟؟، آ: ببحشب؟؟؟،
(8) کذا فی آ د، ب: ترمای، ج:؟ نربای؟؟؟، ه: تورتای،
(9) کذا فی آ، د: قبار، ب: قای؟؟؟، ج: فارا؟؟؟، ه: قبان،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 131
در آن وقت از ولایات و اطراف سبب خصب نعمت غربا از گوشها روی بمرو آورده بودند و شهریان خود را از حبّ وطن در جبّ عطن میافکندند و در پنج روز تربای «1» با پنج هزار مرد و همایون سپهسالار که بلقب آق ملک «2» موسوم شده بود در خدمت ایشان چون بدر مرو رسیدند در یک ساعت شهر بستدند و مؤمنان را چون شتران ماهار زده دهده و بیست بیست در یک رسن قطار میکردند و در طغار خون میانداخت تا زیادت از صد هزار را شهید کردند و محلّات را بر لشکر بخش کردند تا اکثر دور و قصور و مساجد و معابد را خراب کردند و امرا با لشکر مغول بازگشتند و آق ملک «2» را با مردی چند بگذاشتند تا اگر کسی دوربینی کرده باشد و گوشهنشینی جسته و از منقار غراب شمشیر جسته با دست آرند آنچ در امکان خدا ناترسی آمد از تجسّس بجای آورد چون حیلتی دیگر نماند یکی از نخشب با ایشان بود مؤذّنی آغاز نهاد و صلای نماز درداد تا بآواز او هرکس از سوراخی بیرون میآمد او را میگرفتهاند و در مدرسه شهابی مسجون میکرد و بآخر از بام بشیب میافکند برین جملت بسیار کس دیگر هلاک شدند چهل و یک روز درین اجتهاد بود «3» تا از آنجا بازگشت «4» و در جمله شهر چهار کس بیش نمانده بود، چون در مرو و حدود آن هیچ لشکر نماند هرکس که در رساتیق مانده بود و در بیابانها رفته روی با مرو نهادند و امیرزاده بود نام او ارسلان باز بأمارت بنشست و عوام برو جمع آمدند، خبر مرو چون بنسا رسید ترکمانی بود از تراکمه جمعیّتی کرد و بمرو آمد و ارباب بدو رغبت کردند تا مردی ده هزار جمع آمدند و «5» در مدّت شش ماه امیری بود بحدود مرو الرّوذ و پنج دیه و طالقان میفرستاد تا دزدیده بر بنه مغولان میزدند و چهارپای میآوردند، و در اثنای این حالت ترکمان از هوس نسا با اکثر مردان روی بدانجا نهاد «6»
______________________________
(1) کذا فی آ ه، ب: ترمای، ج: بربای؟؟؟، د: نرتای،
(2) ه: اخ ملک،
(3) ب ج ه: بودند،
(4) ج: گشتند،
(5) ج واو را ندارد،
(6) عبارت
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 132
و بمحاصره شهر که نصرت «1» حاکم آن بود اشتغال نمود تا از یازر «2» پهلوان مغافصة بسر او رسید پای در راه گریز نهاد در میان راه کوتوال قلعه «3» برو افتاد و او را بکشت و از حدود طالقان قراچه نوین قاصد او شد و با یک هزار سوار و پیاده ناگاه بمرو آمد و دیگرباره بر سوخته نمک نهاد و هرکه را یافت بکشت و غلّه «4» ایشان بخورانید و در عقب او قوتقو «5» نوین با صد هزار خلق برسید عقوبت و شکنجه آغاز نهادند و خلجان غزنوی و افغانیان که بحشر رانده بودند دست بعقوبت و مثله که مثل آن کس ندیده بود بگشادند بعضی را بر آتش مینهادند و بعضی را بشکنجه دیگر میکشت و بر هیچ آفریده ابقا نمیکرد تا چهل روز برین نمط بگذاشتند و بگذشتند و در شهر و روستاق صد کس نمانده بود و چندان مأکول که آن چند معدود معلول را وافی باشد نمانده و با این حادثات دیگر شاه نام شخصی با رندی چند نقبها و سوراخها میجستند و اگر ضعیفی را مییافتند میکشتند و ضعیفی چند که مانده بودند پراکنده شدند مگر ده دوازده هندو که از ده «6» سال در آنجا بودند که بیرون ازیشان دیّار نبود،
لیالی مرو الشّاهجان و شملنا*جمیع سقاک اللّه صوب عهاد
سرقناک من صرف الزّمان و ریبه*و عین النّوی مکحولة برقاد
تنبّه صرف الدّهر فاستحدث النّوی*و صیّرهم شتّی بکلّ بلاد «7»
______________________________
قدری معقّد است، یعنی ترکمان سابق الذّکر که از نسا بمرو رفته بود دوباره بنسا آمد، و «نسا» ایهام دارد بین شهر نسا و زنان و مقصود اوّل است،
(1) کذا فی ج د، ب ه: نصره، آ: نصره،
(2) ج: بارز، ه: بارر،
(3) ه بیاض در این موضع،
(4) آ: غلبه؟؟؟،
(5) ب: قتقو، آ: قویقو، جامع التّواریخ ج 3 ص 119- 124: قوتوقو، ج: قنقور، ه: قیقو، د: منقو،- رجوع کنید بص 130 حاشیه 6،
(6) ب ج ه: ده دوازده، د: دوازده،
(7) این ابیات در معجم البلدان در ذیل مرو مذکور است و در آنجا در بیت سوّم «صیّرنا» دارد بجای صیّرهم و همان صواب است،
نظر انوش راوید: یه کمی اون مغر تون رو کار بیاندازید تاریخ نویسهایی، که اینها را بعنوان تاریخ می نویسید، هر چه می خوانم که مطلبی برای تاریخ نویسی پیدا کنم نیست که نیست. از صدهزار ها مردم و سرباز می گوید، این ارقام شوخی نیست، اثر تاریخی می خواهد سیستم اداری و صنعتی و غیره می خواهد. همینجور الکی حرف های پرت و پلا را تاریخ کردید، در این نوشته ها یک رد و اثر از تاریخ نیست، فقط داستان الکی است و بس.
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 133
ذکر واقعه نیشابور «1»،
اگر زمین را نسبت بفلک توان داد بلاد بمثابت نجوم آن گردد و نیشابور از میان کواکب زهره زهرای آسمان باشد و اگر تمثیل آن بنفس بشری رود بحسب نفاست و عزّت انسان عین انسان تواند بود،
و ما ذا یصنع المرء*ببغداد و کوفان
و نیسابور فی الأرض*کالانسان فی الانسان «2»
حبّذا شهر نشابور که در روی زمینکر بهشتیست خود اینست و گر نی خود نیست سلطان محمّد از بلخ بر عزم نشابور روان شد و فزع روز اکبر بر صفحات احوال او ظاهر و هول و ترس در اقوال او پیدا و هرچند از تأثیر افلاک بر مرکز خاک اموری «3» حادث میگردد «3» که اگر در خیال جبال یک نفس نقش آن تصوّر گیرد اجزای آن ابد الدّهر مزلزل و اوصال آن منحلّ گردد،
صبّت علیّ مصائب لو انّها*صبّت علی الأیّام صرن لیالیا 21 و علاوه «4» آن اهوال حوادث غیبی و وهمی مضاف میگشت از امثال منامات و اشباه تفاؤلات تا بکلّی عجز و قصور بر وجود او مستولی شد و قوای مفکّره و مخیّله از تدبّر و تدبیر و استعمال حیل عاجز آمد سلطان شبی در
______________________________
(1) آ همهجا نیسابور و نسابور با سین مهمله دارد،
(2) من ابیات لأبی الحسن محمّد بن عیسی الکرجی من ندماء السّلطان محمود الغزنوی ذکرها الثّعالبی فی ترجمته فی تتمّة الیتیمة (نسخة المکتبة الأهلیّة بباریس ورق 572) و بعد البیتین: و لا غرو فقد اضحت*لنا عین خراسان / اذا ما دوّخ المرء*بلادا بعد بلدان / یراها عندها شاها*و باقیها کفرزان
(3- 3) این دو کلمه را فقط در ب بخطّ الحاقی دارد،
(4) آ ج د: و عدّه،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 134
خواب اشخاص نورانی دیده بود روی خراشیده مویها پریشان و کالیده جامه سیاه بر مثال سوکواران پوشیده بر سرزنان نوحه میکردند ازیشان پرسید که شما کیستید جواب دادند که ما اسلامیم و انواع این حالات برو مکشوف میشد و درین نوبت بزیارت مشهد طوس رفت در دهلیز آن دو گربه یکی سپید و دیگری سیاه دید در جنگ در حال خویش و خصمان بدان هردو تفاؤل کردست و بنظاره آن توقّف نموده چون گربه خصم غالب گشته و گربه او مقهور شده آهی برکشید و برفت،
اهاجک و الّلیل ملقی الجران*غراب ینوح علی غصن بان
یحقّ لعینیک ان لا تجفّ*دموعهما و هما تقطران
ففی نعبات الغراب اغتراب*و فی البان بین بعید التّدانی 22 و از سبب استیلای جیوش هموم و غموم شب جوانی او بصباح پیری کشیده بود و از غالیه چشمه کافور جوشیده و از تف درون و ثوران مادّه سودا جرب از اعضای او مانند حباب در غلیان آب بظاهر پوست دمیده، پدرم حکایت گفت در اثنای انهزام وقت توجّه از بلخ روزی سلطان بر سر پشته بر سبیل استرواح فروآمد بمحاسن خود نگاه میکرد و از زمانه تعجّب روی بجدّت شمس الدّین صاحب الدّیوان آورد و آهی برکشید و گفت پیری و ادبار و گر جمع شده روی نمودند و جوانی و اقبال و صحّت پراکنده پشت بداد این درد را که دردی کأس روزگارست درمان چه و این عقده را که گنبد دوّار زده بود گرهگشای کو، فی الجمله چون برین هیأت بکنار نشابور رسید شب دوازدهم صفر سنه سبع عشرة و ستّمایه در شهر آمد و از غایت ترسی که برو غالب بود دائما مردم را از لشکر تاتار میترسانید و بر تخریب قلاع که در ایّام دولت فرموده بود تأسّف فرا مینمود بظنّ آنک پنداشت در هنگام محنت دستگیری تواند کرد و جمعیّت مردم را بر تفرقه و جلا تحریض مینمود و میگفت چون کثرت جموع مانع و دافع لشکر مغول نمیتواند شد و هر آینه چون آن قوم بدین مقام که مشارالیه
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 135
از بلاد اینست «1» و مسکن صدور مملکت رسند بر هیچ آفریده ابقا نکنند و همه را بر شمشیر فنا گذرانند و زنان و فرزندان شما در ذلّ اسر افتند و در آن حالت گریز دست ندهد و چون اکنون متفرّق گردند یمکن اکثر مردم و الّا بعضی باری نمانند و چون بر ابنای آدم جلای وطن بسبب حبّ آن بمثابت جلای روح است از بدن و در قرآن مجید جلا در مقابل عذاب شدید است آنجا که میفرماید و هو اصدق القائلین وَ لَوْ لا أَنْ کَتَبَ اللَّهُ عَلَیْهِمُ الْجَلاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِی الدُّنْیا و چون اجل دست در دامن ایشان زده بود بلک با ایشان سر از گریبان برکرده و هو اقرب الیکم مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ بتفرقه رضا ندادند و چون سلطان دانست و دید که قبول نصیحت در باطن ایشان جایگیر نیست فرمود که هرچند نه قوّت بازو مفید خواهد بود نه حصانت مکان منجح امّا هم بارو را مرمّت و عمارت واجب میباید داشت خلق بعمارت آن مشغول شدند و در آن چند روز خبر مغول تراخی گرفته بود سلطان را خیال افتاد که لشکر مغول برفور از آب نخواهد گذشت سکونی گرفت و سلطان جلال الدّین را بمحافظت بلخ روان کرد و چون یک منزل برفت خبر رسید که یمه و سبتای از آب گذشتند و بنزدیک رسیدند جلال الدّین بازگشت و سلطان سبب آنک تا مردم را دلشکسته نشود باسم شکار برنشست و روی در راه نهاد و اکثر ملازمان را آنجا بگذاشت،
رحل الأمیر محمّد فترحّلت*عنها «2» غضارة هذه النّعماء
و الدّهر ذو دول تنقّل فی الوری*ایّامهنّ تنقّل الأفیاء و فخر الملک نظام الدّین ابو المعالی کاتب جامی و ضیاء الملک عارض زوزنی «3» را با مجیر الملک کافی عمر رخّی بگذاشت تا مصالح نشابور باتّفاق ساخته میکنند چون سلطان برفت شرف الدّین امیر مجلس که خادمی بود و رکنی رکین از ارکان سلطان و بملکی نشابور نامزد از خوارزم بر عزم مقام
______________________________
(1) د ه: بلاد است،
(2) ج: عنّا،
(3) آ: روزی؟؟؟، د: زوزی،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 136
و محافظت نشابور میآمد چون بسه منزل شهر رسید متوفّی شد و خبر واقعه او پنهان داشتند از ترس غلامان او که نباید خزانه و مال او درربایند مجیر الملک باسم استقبال با لشکر بیرون رفت و ایشان را در شهر آورد غلامان او رغبت مقام شهر نکردند و بر عقب سلطان محمّد روان شدند، روز دیگر که نوزدهم ماه ربیع الأوّل سنه سبع عشرة و ستّمایه بود مقدّمه یمه و سبتای نوین طایسی «1» بر در شهر نزدیک رسید و ازیشان چهارده سوار پیشتر دوانید و چند گله شتر براندند و خبر غلامان شرف الدّین یافتند سواری چند بر عقب ایشان بتاختند و آن جماعت را بر سه فرسنگی شهر بیافتند و در حدّ یکهزار سوار بودند تمامت ایشان را «2» قتل کردند و از حال سلطان از هرکس که مییافتند بشکنجه و سوگند تفحّص میکردند و ارباب شهر را بایلی خواندند مجیر الملک جواب داد که شهر از قبل سلطان من دارم و من مردی پیرم اهل قلم و شما بر عقب سلطان میروید اگر بر سلطان ظفر باشد ملک شماراست و من نیز بنده باشم و آن روز لشکر را علوفه بدادند و آن جماعت روان شدند و روزبروز لشکر میرسید و علوفه میگرفت و میرفت تا غرّه ربیع الآخر یمه نوین برسید استحضار شیخ الأسلام و قاضی و وزیر کردند سه کس را از اوساط النّاس بدین اسامی بنزدیک ایشان فرستادند تا علوفه و اندک خدمتی ایشان را ترتیب میکرد بخطّ ایغوری مکتوبی بداد و وصیّت کرد تا هرکس را که رسد علوفه دهند و دیوار خراب کنند و یمه روان شد و بهر موضعی که ایل شده بودند بنه گذاشته بودند و شحنه مانده، چون یکچندی از مرور لشکرهای مغول تراخی در میان افتاد و اراجیف آنک سلطان در عراق غالب شده است «3» بر زبانها شایع گشت «3» شیطان وسواس در دماغهای اناس بیضه نهاد بارها شحنه طوس که مغولان گذاشته بودند بشادیاخ پیغام فرستاد که ایلی
______________________________
(1) این کلمه از آ ج ساقط است، در ص 113 گفت که یمه و سبتای او را بر سبیل یزک از بلخ بولایات غربی فرستادند،
(2) یعنی غلامان را،
(3- 3) فقط در ب بخطّی جدید،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 137
میباید کرد و بسخن پراکنده فریفته نشد از نشابور جوابهای سخت میدادند، در اثنای آن سرخیل حشریان طوس سراج الدّین لقبی که عقل ازو هزار فرسنگ دور بود شحنه خویش را بکشتند «1» و سر او بنیشابور فرستادند و ندانستند که بدان یک سرسر خلقی عظیم بریدند و شرّی بزرگ را از خواب برانگیختند چنانک گویند شرّ اهرّ ذا ناب سیّد بوتراب که او را بر سر اوراز «2» طوس نامزد کرده بودند پنهان از ارباب و فتّانان «3» طوس باستوا رفت و قشتمور «4» را که با سیصد مرد سوار بر سر چهارپایان گذاشته بودند از حال قتل شحنه و تشویش اعلام داد و قشتمور «4» باعلام آن حال نزدیک نوینان کس فرستاد و قشتمور «4» از استوا بطوس آمد با سیصد سوار و سراج الدّین را که با سه هزار مرد در طوس در بارگاه امارت نشسته بود مغافصة فرو گرفت و اغلب ایشان را بکشت و تا رسیدن لشکر بزرگ حصارهای طوس را خراب میکرد «5»، و چون تغاجار «6» گورگان که داماد چنگز خان بود با امرای بزرگ و با ده هزار مرد در مقدّمه تولی برسید در اواسط رمضان بدر نشابور دوانید و مردمان نشابور تهوّری مینمودند و چون خلق بسیار بودند و لشکر مغول کمتر بیرون میرفتند و جنگ میکردند و چون از جان سیر شده بودند با شیر در کشتی میشدند و باوجود نهنگ از راه تهتّک در کشتی مینشستند تا روز سیّم «7» از طرف برج قراقوش «8» جنگ
______________________________
(1) عبارت قاصر است، یعنی حشریان طوس بتحریک سرخیل خود سراج الدّین شحنه خویش را بکشتند آلخ،- ج د افعال را یعنی بکشتند، فرستادند، ندانستند آلخ همه را بصیغه مفرد دارد،
(2) کذا فی آ (؟)، و ممکن است «سر اوران» (؟) نیز خوانده شود، ه: سروران، ب: سرور، ج: بر سرخیل، د اصل جمله را ندارد،
(3) کذا فی ج ه، آ: قبایان؟؟؟، ب د این کلمه را ندارد،
(4) آ: قستمور، ب: میمور، ج: تمور، د: میمون، ه: میمور،- قشتمور یعنی مرغ آهنین مرکب از قوش بمعنی مرغ و تمور یعنی آهن،
(5) یعنی کرد، از خصایص این کتاب است،
(6) کذا فی د ه، ب: تقاجار، ج: طاغاجار، آ: تعاحار،- گورگان بمعنی داماد است،
(7) د: نهم،
(8) آ ب ج د: قراقوس،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 138
سخت میکردند و از باره و دیوار تیر چرخ و تیردست میریختند از قضای بد و سبب هلاکت خلقی تیری روان گشت و تغاجار «1» از آن بیجان شد و اهالی شهر خود از کار تغاجار «1» فارغ بودند و او را نمیشناختند لشکر هم در روز بازگشت و ازیشان اسیری دو گریخته بشهر آمدند و خبر تغاجار «2» دادند اهالی شهر پنداشتند مگر کاری کردند و ندانستند که سیعلمنّ نبأه بعد حین خواهد بود، چون لشکر بازگشت و قایممقام او نورکای «3» نوین بود لشکر را دو قسم کرد بخویشتن بجانب سبزوار رفت و بعد از سه شبانروز سبزوار را بجنگ بگرفت و کششی عامّ کرد چنانک هفتاد هزار خلق در شمار آمده بود که دفن کردند و دیگر نیمه لشکر بمدد قشتمور «4» بطوس آمدند و بقیّه حصارهائی که لشکر قشتمور «5» آنرا مستخلص نتوانستند کرد بگرفتند و اگرچه ارباب نوقان «6» و قار «7» مقاومت بسیار نمودند و نهمار «8» تجلّدها کرد هم عاقبت کار بگرفتند و تمامت را بکشتند و نوقان «9» و سبزوار را در بیست و هشتم بگرفتند و قتل کردند، و اهل نشابور یاغیگری صریح میکردند و بهرکجا فوجی مغولان نشان میدادند رنود را میفرستادند تا ایشان را میگرفتند، و آن زمستان در نشابور اسعار غلائی تمام گرفت و مردم را از خروج منع میکردند و بدین سبب اکثر خلایق مضطرّ گشتند چون بهار سنه ثمان عشرة روی نمود و تولی از کار مرو فارغ شده عازم نشابور شده بود و هیچکس را از آن خبر نه چندان لشکر تعبیه کرده بود و فرستاده که در ولایت طوس بیک نوبت تمامت دیهها را فرو گرفتند و بقایای شمشیر بدیگران ملحق و در مقدّمه لشکر بسیار با آلات مجانیق و اسلحه
______________________________
(1) ب: تقاجار، ج: طاغاجار، آ: تعاحار،
(2) ب: بقاجار، ج: طاغاجار، آ: تعاجار،
(3) کذا فی آ، د: نورکا، ب: بورکا؟؟؟، ج:؟ نورکای؟؟؟، ه: بورکانین،
(4) آ: قمور؟؟؟، ب ه: میمور، ج: تمور، د: میمون،
(5) آ: فمور؟؟؟، ب: میمور، د: میمون، ج ندارد،
(6) آ: بوقان؟؟؟،
(7) آ: فار؟؟؟، ج این کلمه را ندارد،
(8) یعنی عظیم و بیاندازه و بسیار، فارسی است،
(9) ب: توقان، ج: موقان، آ: نوقان؟؟؟،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 139
بشادیاخ فرستاد و بازآنک «1» نشابور سنگلاخ بود از چند منزل سنگ بار کرده بودند و با خود آورده چنانک خرمنها ریختند و عشر آن سنگها در کار نشد، اهالی نشابور چون دیدند که کار جدّست و این قوم نه آنند که دیده بودند بازآنک «1» سه هزار چرخ بر دیوار باره بر کار داشتند و سیصد منجنیق و عرّاده نصب کرده و از اسلحه و نفط درخور این تعبیه داده تمامت را پای سست شد و دل از دست برفت هیچ روی ندیدند جز آنک قاضی ممالک رکن الدّین علیّ بن ابراهیم المغیثی «2» را بخدمت تولی فرستادند بدرنا «3» بخدمت او رسید اهل نشابور را امان خواست و مالها قبول کرد فایده نداد و او نیز اجازت انصراف نیافت روز چهارشنبه دوازدهم صفر علی الصّباح کأس صبوحی جنگ دردادند تا روز آدینه نماز پیشین جنگ سخت کردند و بچند موضع خندق انباشته بودند و دیوار را رخنه کرده و باز آنک جنگ سختتر از جانب دروازه شتربانان «4» و برج قراقوش «5» بود و مردان کار زیادت آنجا مغول علم بر سر دیوار خسرو کوشک برافراشتند و لشکر برآمد و با مردانی که برباره بودند بجنگ مشغول شدند و از دروازه شتربانان «6» هم لشکر برآمد و آن روز تا شب لشکر بر دیوار میآمد و مردم را از سر دیوار دور میکرد شب شنبه تمامت دیوار و باره شهر بلشکر مغول پر شد و روز شنبه را تولی بحنکرک «7» بسه فرسنگی رسیده بود لشکرها از دروازها درآمدند و بقتل و نهب مشغول شدند و مردم پراکنده در کوشکها و ایوانها جنگ میکردند و مجیر الملک را طلب میداشت «8» تا او را از نقب برآوردند و سبب آنک تا زودتر او را از ربقه حیات برکشند سخنهای سخت میگفت تا او را بخواری بکشتند و
______________________________
(1) یعنی با آنکه، استعمال باز آنکه بجای با آنکه در این کتاب مطّرد است،
(2) ب: المعینی؟؟؟ آ: المعیثی، د: المعبثی،
(3) ه: بدریای، ب: چون، ج: بدر رفت تا، د: که،
(4) ب ه: شتربانان، آ: ستربانان،
(5) آ ج د: قراقوس،
(6) ب: شیربانان، آ: ستربانان، تاریخ جهانگشای جوینی ج1 139 ذکر واقعه نیشابور، ..... ص : 133
(7) تصحیح این کلمه ممکن نشد،- متن مطابق آ است، ب: یحکرک؟؟؟، ج: یحلرک؟؟؟، ه: بچتکرک، د ندارد،
(8) یعنی لشکر مغول،
تاریخ جهانگشای جوینی، ج1، ص: 140
تمامت خلق را که مانده بودند از زن و مرد بصحرا راندند و بکینه تغاجار «1» فرمان شده بود تا شهر را از خرابی چنان کنند که در آنجا زراعت توان کرد و تا سگ و گربه آنرا بقصاص زنده نگذارند و دختر چنگز خان که خاتون تغاجار «2» بود با خیل خویش در شهر آمد و هرکس که باقی مانده بود تمامت را بکشتند مگر چهارصد «3» نفر را که باسم پیشوری بیرون آوردند و بترکستان بردند و اکنون از بقایای ایشان فرزندان هستند و سرهای کشتگان را از تن جدا کردند و مجلس بنهادند مردان را جدا و زنان و کودکان را جدا و بعد از آن چون تولی عزم «4» هراة مصمّم گردانید امیری را با چهار «5» تازیک آنجا بگذاشت تا بقایای زندگان را که یافتند بر عقب مردگان فرستادند، ذباب و ذئاب را از صدور صدور جشن ساختند، عقاب بر عقاب از لحوم غید عید کردند، نسور سور از نحور حور ترتیب دادند،
ماتت لفقد الظّاعنین دیارهم*فکأنّهم کانوا لها ارواحا اماکن و مساکن با خاک یکسان هر ایوان که با کیوان از راه ترفّع برابری مینمود چون خاک بزاری «6» تواضع پیشه گرفت، دور از خوشی و معموری دور شد، قصور بعد از سرکشی در پای قصور افتاد، گلشن گلخن شد، صفوف بقاع قاعا صفصفا گشت،
بلی استعبدته الحادثات فأصبحت*خواشع تعتاد السّجود رباه
و عهدی به کالمندل الرّطب عوده*یبیسا «7» و کالمسک السّحیق ثراه
______________________________
(1) ج: طاغاجار، د: ثغاجار، آ: تغاجار؟؟؟،
(2) ج: طاغاجار، آ: تعاحار؟؟؟،
(3) کذا فی ب د ه، آ ج: چهار،
(4) آ ج میافزایند: قصد،
(5) ه: چهارصد،
(6) د: براری،
(7) حال من عوده،- د: سنیّا،
نظر انوش راوید: مطابق بقیه کتاب هیچ موضوعی که سند باشد ندارد، فقط چیزهایی مانند شیر در کشتی و دریا و نهنگ در طوس و خراسان شمالی ایران، که از این دست فراوان است. امیدوارم جوانان باهوش متخصص این داستان ها را علمی بشکافند و به تحقیق و تحلیل بگیرند.
کلیک کنید: سازمان های تاریخ سازی استعماری
کلیک کنید: کنشگری و واکنشگری در ایران
کلیک کنید: تاریخ چماقداری و شریری در ایران
آبی= روشنفکری و فروتنی، زرد= خرد و هوشیاری، قرمز= عشق و پایداری، مشروح اینجا
توجه 1: اگر وبسایت ارگ به هر علت و اتفاق، مسدود، حذف یا از دسترس خارج شد، در جستجوها بنویسید: انوش راوید، یا، فهرست مقالات انوش راوید، سپس صفحه اول و یا جدید ترین لیست وبسایت و عکسها و مطالب را بیابید. از نظرات شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبسایت بهره می برم، همچنین کپی برداری از مقالات و استفاده از آنها با ذکر منبع یا بدون ذکر منبع، آزاد و باعث خوشحالی من است.
توجه 2: جهت یافتن مطالب، یا پاسخ پرسش های خود، کلمات کلیدی را در جستجو های ستون کناری وبلاگ بنویسید، و مطالب را مطالعه نمایید، و در جهت علم مربوطه وبلاگ، با استراتژی مشخص یاری نمایید.
توجه 3: مطالب وبسایت ارگ و وبلاگ گفتمان تاریخ، توسط ده ها وبلاگ و وبسایت دیگر، بصورت خودکار و یا دستی کپی پیس می شوند، از این نظر هیچ مسئله ای نیست، و باعث خوشحالی من است. ولی عزیزان توجه داشته باشند، که حتماً جهت پیگیر و نظر نوشتن درباره مطالب، به اصل وبلاگ من مراجعه نمایند: در اینجا http://arqir.com.
ارگ ایران http://arqir.com